راضی به رضای حق: مرثیهای برای رضا بابایی
عمادالدین باقی در یادداشتی تلگرامی به مناسبت درگذشت رضا بابایی پژوهشگر فرهنگی نوشت:
برادر و دوست فرزانه مان رضابابایی از امروز دیگر در میان ما نیست. دیگر در جمع دوستان از نظراتش بهره مند نمی شویم اما نوشته هایش،”دین و عقلانیت” اش، “این پنج تن” و آن”حکایت خوبان” اش، “مولوی و قرآن” و دیگر آثارش با ما سخن می گویند و وجودش را جاری می سازند.
او در ماههای گذشته رنجی گران را بر دوش داشت.
در عیادتی که میانه تلاطمات اجتماعی-سیاسی چندماه پیش در بیمارستان ابن سینای تهران با او داشتم می گفت دردی فوق تحمل دارد که خدا نصیب دشمن هم نکند چون تک تک سلول ها دردمندند. اشکی از چشمش تراوید که فقط از درد بیماری نبود از درد روزگار و حوادث آن هم بود چون از آبان پرحادثه برای مردم می گفت. از قضا مادر یکی از قربانیان 88 هم آنجا بود. گفتم پس از رهایی از بستر، تجربه این روزها و درد تک تک سلولها را با قلم پرتوانت بنویس تا آنها که این درد را تجربه نکردهاند بتوانند رنجش را درک کنند، گفت اگر برخیزم گفتنیها و نوشتنیهای بسیاری دارم؛ اما متاسفانه همهاش در سینه او ماند.
مرگ یگانه رخداد عادلانه هستی است که پیامبر و پیامگیر؛ فقیر و غنی، دانشمند و اُمی، قدرتمند و بی قدرت و…نمی شناسد اما درباره آنها که هر لحظه عمرشان به سود خلایق است زود رفتن شان اندوهبارتر است همانکه او همواره درباره الگویش آیت الله منتظری می گفت که چه زود رفت درست وقتی به او بیشتر از همیشه نیاز داشتیم.
رضا بابایی قلمی لطیف و فکری لطیف و روحی لطیف داشت. در این زمانه خشونت فکر و بیان و قحطی وجدان و قلّت اندیشمندان آزادیخواهِ اخلاقی، پروازش زودهنگام و ناگوار بود.
بابایی مجیزگوی قدرت نبود که صدا و سیما و رسانههای دولتی (که با پول ملت ولی عدم رضایت عامه آنها اداره می شود) بخواهند برایش سنگ تمام بگذارند و تجلیل کنند. مجیزگوی قدرت نبود که امکاناتی برای نجات جانش و تسکین الامش بسیج شود. او ثناگوی ازادی و آزاداندیشی و اخلاق مداری بود.
در چند روز اول عید چند بار تماس گرفتم که هم شادباش سال نو بگویم هم جویای احوالش شوم اما پاسخ نداد و این دلیل کافی برای نگرانی بود.
مطلع شدم دوباره حالش به وخامت گراییده و در همان قم روانه بیمارستان شده است. شب پیش از پروازش با همسرش گفت و گو می کردم وقتی با صدای خسته و مغمومش گفت که بحمدالله حالش بهتر است دلگرم شدم به همین دلیل صبح امروز که خبردار شدم سحرگاه درگذشته است شوک آور بود چون انتظار دیگری داشتم. با دیدن خبر، بی درنگ مرغ سحر در ذهنم طنین انداخت.
آنچه روح او را شاد و ما را هم بهره مند می کند این است که کتاب ها و مقالاتش را بخوانیم و زنده نگه داریم.
وصیت گونه اش با عنوان “اگر عمری باشد” [در زیر یادداشت آمده است]
یکی از نوشته های اوست که باید بارها خواند و آویزه گوش کرد که این به معنای زنده بودن رضا بابایی است.
خدایش رحمت کند که خود رحمت بود برای دیگران.
مرغ سحر ناله سر کن/داغ مرا تازه تر کن/ز آه شرر بار، این قفس را/ بر شکن و زیر زبر کن/ بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ/ نغمه ی آزادی نوع بشر سرآ/ وز نفسی عرصه ی این خاک توده را/ پر شرر کن/ ظلم ظالم، جور صیّاد/ آشیانم، داده بر باد/ ای خدا، ای فلک، ای طبیعت/ شام تاریک ما را سحر کن /نوبهار است، گل به بار است/ابر چشمم، ژاله بار است/ این قفس، چون دلم، تنگ و تار است/ شعله فکن در قفس ای آه آتشین/ دست طبیعت گل عمر مرا مچین(ملک الشعرای بهار)
اگر عمری باشد
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایه مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیده خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دارد.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم، و هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را در دل نگه میدارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست میآرایند و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ کوههای بیشتری را مینوردم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
رضا بابایی ۹۸/۵/۲۱
آخرین یادداشت بابایی
«بر خود ببالید»
ما امیدوارترین مردم دنیا بودیم. هیچ ملتی همچون ما آسان دل نمیبست و معصومانه اعتماد نمیکرد. شمشیرهای خطا و خنجرهای جفا رشته امید ما را نبرید. در تندباد حوادث، از جان برای شمع امیدمان سرپناه میساختیم. هزاران روز را به انتظار لبخندی میگذراندیم، اگرچه جز خشم و خشونت نمیدیدیم. آنان که اکنون ما را از هر تغییری ناامید کردند بر خود ببالند که مردمی شیدا و عاشق را بر خاکستر افسردگی نشاندند.
شناسنامهام را میبینم. جایی برای مُهر جدید نمانده است. ما را شرمنده شناسنامههایمان هم کردید. فردا نسلی از راه میرسد که چراغ امیدش را در جایی دیگر روشن میکند؛ آنجا که دست شما به آن نمیرسد.
رضا بابایی ۹۸/۱۱/۱۹
انتهای پیام
انسان بزرگی بود. آزاد مرد و متفکر. تمام زندگیش آزاد زیست و خواند و نوشت و چه زیبا و درمندانه می نوشت. جای خالیش در اندرون ذهن همیشه احساس خواهد شد. الحق که از شمار چشم یک تن کم وزشمار خرد هزاران بیش.
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد رضا بابایی انسانی آزاده بود. به کسی وامدار نبود.تنها بدهکاری اش آگاهی بخشی به مردمی بود که می بایست آدرس غلط را از آدرس درست تشخیص دهند تا در ادامه مسیر وارد باتلاق نیستی نشوند. استاد رضا بابایی بیشتر از سن و سالش دانایی و فرهیختگی داشت. هر جا حضور پیدا می کرد، مجلس انسی بر پا می شد و خاطراتی از جنس عاطفه و اخلاق و ادب به هم می آمیخت. هر گاه به خدمتش می رسیدم، گذشت زمان را حس نمی کردم. لحظه لحظه حضور من در خدمت استاد، همراه با لطافت روح پاکش سپری می شد.دریغا که او اکنون در دنیا نیست و شمع وجودش خیلی زود به خاموشی گرایید. او با کوله باری از رنج و محنت مردم نزد خدای خویش رفت تا در آن سرا برای خود حجتی داشته باشد که چگونه در دنیا زیست در حالی که همدرد مردمی بود که نیاز به همدردی داشتند. انا لله و انا الیه راجعون. الحمد لله رب العالمین.