تیرباران در تپه اوین و اولتیماتوم ساواک به رسانهها
/گفتوگو با برادر دو نفر از کشتهشدهها و محمد بلوری دبیر حوادث کیهان/
زهرا منصوری، انصاف نیوز: برادرِ «مصطفی جوان خوشدل» -یکی از آن نه نفری که در تپههای اوین به همراه بیژن جزنی تیرباران شد- به انصاف نیوز میگوید: « پدر و مادرم حتی از محل دفن او خبر نداشتند و ساواک نمیگفت. پدر و مادرم هر شب جمعه به یک جای مشخص در بهشت زهرا میرفتند و میگفتند کجایی پسرم. پس از انقلاب 57 وقتی از شهرداری محل دفن او را پرسیدند، دقیقا همان جایی بود که پدر و مادر من هر هفته میرفتند.»
عبدالعلی ذوالانواری، برادر شهید سید کاظم ذوالانواری -دیگر کشته شدهی تپههای اوین- هم حرفهایی برای گفتن دارد؛ میگوید هربار برای ملاقات برادر -که او را هنوز سیدکاظم خطاب میکند- از شیراز به تهران میآمدهاند تا اینکه بار آخری که به ملاقات آمده بودند پاسخ میشنوند که «اینجا نیست»: «قبل از اینکه سید کاظم ممنوعالملاقات شود، به طور مرتب به دیدن او در زندان میرفتیم، البته ما در شیراز بودیم و از شیراز تا تهران میرفتیم. تا اینکه یکبار رفتیم گفتند اینجا نیست. نگرانی شدیدی داشتیم و از سرنوشت سید کاظم بیخبر بودیم. جایی نبود، کسی نبود از او بپرسیم. فقط از نگهبان زندان میپرسیدیم و او هم لیست را نگاه میکرد و میگفت اینجا نیست. جایی برای شکایت و اعتراض نبود. شش ماه قبل از اعدامش دیگر با او ملاقت نکردیم.»
اما محمد بلوری در آن دوران مردی بوده از اصحاب رسانه، دبیر حوادث اصلیترین روزنامهی کشور، کیهان. او میگوید خبر را از پزشک قانونی گرفتیم اما همه میدانستیم دروغ است و آنها هنگام فرار کشته نشدهاند. این اتفاق و پرداختن به آن برای بلوری بیهزینه نبوده؛ او میگوید که «ساواک مرا به خاطر انتشار شعری دربارهی همین واقعه در کیهان احضار کرد و گفت اجازهی نوشتن جزییات بیشتر دربارهی این موضوع را ندارید».
در شبانگاه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ هفت نفر از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق در تپههای اوین توسط مأمورین ساواک و زندان اوین تیرباران شدند، روزنامهی کیهان در فردای همان روز نوشت این 9 نفر هنگام فرار در تپههای اوین تیرباران شدهاند. تیرباران هنگام فرار، موضوعی بود که هیچگاه از سوی فعالین سیاسی و عموم مردم باور نشد و این کشتار جزو مواردی باقی ماند که مسئولان حکومت پهلوی از آن زمان تاکنون زیر بار آن نرفته و دربارهاش توضیح و پاسخی نداده است ؛ حالا برادر دوتن از کشته شدگان تپههای اوین در گفتوگو با انصاف نیوز به روایت جزییات آن روزها پرداختهاند.
محمد بلوری، روزنامهنگار قدیمی هم که دبیر سرویس حوادث روزنامه کیهان در سال 54 بود، به پوشش خبر این تیرباران و محدودیتهایی که ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور در دوران پهلوی) برای انعکاس آن در رسانهها تعیین کرده بود پرداخته است. متن کامل گفتوگو با آقای بلوری، همچنین برادر مصطفی جوان خوشدل و نیز عبدالعلی ذوالانواری – برادر سید کاظم ذوالانوار – را در ادامه بخوانید.
در بخشهای بعدی این گزارش، به جنبههای دیگری از این جنایت که با سانسور کامل رسانهای همراه بود پرداخته خواهد شد.
در خاطرات محمد محمدی گرگانی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق آمده «فرودین سال 1354، یک روز بلندگوی سالن زندان اسامی چند نفر را اعلام کرد و گفت که وسایلشان را جمع کنند و به زیر هشت (دفتر پلیس در زندان) بروند. همه احساس خطر کردیم: 1.بیژن جزنی 2. محمد چوپانزاده 3. مصطفی خوشدل 4. کاظم ذوالانوار 5. حسن ظریفی 6. احمد جلیل افشار 7.عزیر سرمدی 8. مشعوف کلانتری 9. عباس سورکی احضار شده بودند… خبری که از سوی ساواک منتشر شد این بود که این عده میخواستند فرار کنند و ما آنان را در حین فرار از بین بردیم.»
برادر مصطفی خوشدل: قبل از پخش کردن روزنامهها مرا به سلول بردند
برادر مصطفی جوان خوشدل دربارهی تیرباران شدن برادرش بر روی تپههای اوین در 29 فروردین سال 54 به انصاف نیوز میگوید «وقتی برادرم فوت شد در زندان بودم، در 30 فروردینماه سال 54 مرا از بند عمومی به انفرادی بردند، همزمان هم داشتند در بند بین بچهها در زندان روزنامه پخش میکردند، میخواستند پس از انتشار خبر کشته شدن این 9 نفر در بند، در آنجا حضور نداشته باشم تا دیگر زندانیها تحریک نشوند. چون یکی از آنها برادرم بود. سپس مرا به مدت یکماه به کمیته بردند، بعد از کمیته به اوین آمدم. پدر و مادرم هم در ملاقاتهایی که با من داشتند، چیزی نگفتند. به یاد دارم در تیرماه سال 54 بود حتی از من پرسیدند حال مصطفی چطور است و من هم گفتم خوب است.
در آبان ماه همان سال وقتی به زندان قصر آمدیم، در آنجا بچهها به من گفتند که مصطفی و کاظم ذوالانوار از مجاهدین و هفت نفر هم از فداییها را در تپه اوین کشتهاند. این حرکت ساواک انتقامی بود. چون چند نفر از افسرهای ساواک در بیرون کشته شده بودند. خبر کشته شدن این نه نفر را روزنامهها نوشتند و حتی در تلویزیون هم پخش کردند. اگر چه گفته بودند آنها هنگام فرار کشته شدند اما همه میدانستند دروغ است. پدر و مادرم میخواستند برای او مراسم ختم بگیرند، ساواک آمد، کوچهی خسروی و نیکنام که به کوچهی ما وصل میشد را بسته بودند. خانهی ما تحت نظر بوده. حتی در ابتدا از برگزاری مراسم هم جلوگیری کرده بودند، اما مراسم برگزار شد، البته ساواک هم حضور داشت.»
پدر و مادرم حتی از محل دفن او خبر نداشتند
او با صدایی گریان ادامه داد: «پدر و مادر حتی از محل دفن او خبر نداشتند و ساواک نمیگفت. پدر و مادرم هر شب جمعه به یک جای مشخص در بهشت زهرا میرفتند و میگفتند کجایی پسرم. پس از انقلاب 57 وقتی از شهرداری محل دفن او را پرسیدند، دقیقا همان جایی بود که پدر و مادر من هر هفته میرفتند. وقتی پدر و مادرم فوت شدند، قبر مصطفی را شکافتیم و آنها هم در آنجا دفن کردیم. الان سه تایی در یک قبر هستند.
من و مصطفی هم زمان در زندان بودیم اما من در اوین و مصطفی در کمیته بود. اوایل که در زندان بود، به ملاقات او میرفتیم تا اینکه در بهمن 53 من هم دستگیر شدم، در فروردین 54 هم مصطفی اعدام شد و من او را اصلا ندیدم. وقتی در آبانماه سال 54 متوجه شدم برادرم کشته شده، به پدر و مادرم گفتم مصطفی هم اعدام شده. پرسیدند از کجا فهمیدی. من هم پاسخ دادم بچههای زندان گفتند. در ملاقاتهایی که با او داشتیم مصطفی دربارهی اینکه احتمالا ساواک از آنها انتقام بگیرد، میگفت. پس از انقلاب ساواکیها در زندان اعتراف کردند و گفتند آنها را در تپههای اوین کشتیم. البته ما هم میدانستیم در هنگام فرار کشته نشدهاند.»
او در پایان به منش مصطفی جوان خوشدل میپردازد و میگوید: «مصطفی ایدئولوژی خاصی داشت و الان همچین چیزی دیگر پیدا نمیشود. کسانی در بیرون بودند، به انگیزهی همین زندانیها اعتراض و اعتصاب میکردند. مصطفی و کاظم جزو کادر اصلی مرکزی سازمان بودند، ما هم که هوادار بودیم. مصطفی همیشه به فکر مستعضفین و مردم بود، مثلا وقتی به مسجد میرفت وقتی میخواستند بخاری را روشن کنند، او میگفت نفت بخاری برای همهی مردم است، برای من یک نفر روشن نکن.»
عبدالعلی ذوالانواری: شش ماه هیچ اثری از آنها نبود
عبدالعلی ذوالانواری برادر سیدکاظم ذوالانواری به انصاف نیوز میگوید من کتابی را در این باره با عنوان پرواز در تپههای اوین نوشتهام. حادثهی تپهی اوین انتهای قضیه است، همهی زندگی شهید سید کاظم قابل بحث و مطالعه است و قصد ما از نوشتن آن کتاب این بود که جوانان امروز متوجه شوند چگونه انقلاب به دست آنها رسیده است و ماجرای تیرباران برادرش برروی تپههای اوین را اینگونه شرح میدهد: «ما داستان واقعی را وقتی متوجه شدیم که یک نفر از کسانی که در تیرباران نقش داشت، ماجرا را تعریف کرد. قبل از انقلاب بود، تا اینکه در روزنامهها خبر را خواندیمخواندیم که نه نفر را هنگام فرار تیرباران کردند.
برگزاری مراسم برای برادرم و رفت و آمد به خانه هم داستانی داشت که در کتاب به آن اشاره کردهام. دو نفر آنها از بچههای مذهبی بودند و 7 نفر هم کمونیست بودند. در آن زمان من بیرون از زندان بودم، دانشجو بودم اما راهی برای پیگیری این اعدامها نداشتیم، از کی میپرسیدیم و چه میگفتیم؟ آنها حتی نگفتند این 9 نفر را کجا دفن کردهاند، پس از انقلاب محل دفن را فهمیدیم. در اوایل انقلاب پدرم به بهشت زهرا رفت و جستوجو میکرد تا اینکه در دفتری که از ساواک مانده بود، محل دفن آنها را متوجه شدند. پدر من یک روحانی مبارز بود، شهید سید کاظم ذوالانوار عضو کادر رهبری سازمان مجاهدین خلق بود، آقای مجید شریف واقفی معاون ایشان بود.»
او تشریح کرد: «قبل از اینکه سید کاظم ممنوع الملاقات شود، به طور مرتب به دیدن او در زندان میرفتیم، البته ما در شیراز بودیم و از شیراز تا تهران میرفتیم. تا اینکه یکبار رفتیم گفتند اینجا نیست. نگرانی شدیدی داشتیم و از سرنوشت سید کاظم بیخبر بودیم. جایی نبود، کسی نبود از او بپرسیم. فقط از نگهبان زندان میپرسیدیم و او هم لیست را نگاه میکرد و میگفت اینجا نیست. جایی برای شکایت و اعتراض نبود. شش ماه قبل از اعدامش دیگر با او ملاقات نکردیم.
حتی قبلا هم وقتی به ملاقات او میرفتیم، دربارهی مسائل حساس نمیتوانستیم حرف بزنیم. سالن ملاقات دو ردیف میله و توری داشت و به فاصلهی یک متر و نیم طول داشت. یک پاسبانی هم در آنجا قدم میزد. برای هر دو سه زندانی یک پاسبان وجود داشت. هر حرفی بین ما رد و بدل میشد، آن مامور متوجه میشد، نمیتوانستیم یکسری از مسائل را بیان کنیم. اخبار را معمولا از کسانی که از زندان آزاد میشدند دریافت میکردیم و خیلی وقتها در بیخبری بودم. مثل الان موبایل و تلفن بدین صورت نبود.
سیدکاظم نه ترسید و نه همکاری کرد
سید کاظم وقتی بازداشت شد، به ساواک اطلاعات نمیداد، این مسئله خیلی اهمیت دارد. زندانیان سیاسی یا میترسیدند و یا همکاری میکردند. برادرم نه ترسید و نه همکاری کرد. سید کاظم حتی در زندان هم تلاش و مبارزه میکرد. تیمسار زندی رئیس کمیته مشترک ساواک شهربانی بود، سید کاظم با ماموران زندان آشنا شده بود و از آنها آدرس خانهی او را پرسید و از طریق یکی از ملاقات کنندهها به نام خانم کبیری آدرس را به سازمان میدهد و کسانی که در بیرون بودند، تیمسار زندی را میکشند. آن خانم را بازداشت میکنند و میگویند از چه طریقی گرفتی و بعد ساواک برای تلافی آن ماجرا این نه نفر را اعدام میکند. ساواک هم میگوید به خاطر این یک نفری که کشتهاید، ما هم چند نفر را میکشیم. سید کاظم آن کار را آگاهانه انجام داده بود. در زندان خیلی فعالیت میکرد. برادرم میگفت من مبارزه را از پدرم یاد گرفتهام، در سال 42 پس از 15 خرداد شیراز تظاهرات میشود و مردم با ارتش درگیر میشوند. پدر من صبح آن روز وصیتنامهی خود را مینویسد و به سید کاظم میدهد و از خانه خارج میشود؛ بعدها گفت من مبارزه را از پدرم یاد گرفتهام.»
بلوری: خبر این تیرباران را از پزشک قانونی گرفتیم
محمد بلوری روزنامهنگار پیشکوت و دبیر حوادث کیهان پیش از انقلاب دربارهی نحوهی پوشش خبر تیرباران شدن این 9 نفر در تپه اوین میگوید:« اینها میخواستند، به سمت تپههای اوین بروند و بعد ساواک آنها را به رگبار بست. چیزی که ما در آن زمان فهمیدیم همین بود و خبر خود را از پزشک قانونی گرفتیم. در آن زمان بیشتر خبرهای خود را از پزشک قانونی میگرفتیم. هر زمانی که یک نفر در زندان اعدام یا فوت میشد یا مراسم اعدام را برگزار میکردند، یک نفر از پزشک قانونی را دعوت میکردند تا بر مراسم را نظارت کند. برای اینکه نمیتوانستند غیرقانونی کسی را اعدام کنند. وقتی این 9 نفر را کشتند، گفتند اینها را موقع فرار زدیم. پزشک قانونی به ما خبر داد. آنها با ما آشنا شده بودند و مرتب به ما خبرهایی میدادند. پزشک قانونی جزییات فرار را که نمیدانست مگر اینکه در حاشیهی ماجرا چیزی را بشنود و به ما بگوید و آنها رفته بودند و جنازهها را تایید کرده بودند.
به یاد دارم، وقتی این خبر را شنیدیم، بسیار متاثر شدیم حتی یک شاعر نوپرداز بود، دربارهی این واقعه شعری سرود و فکر کنم اولش اینطوری بود«هرجا هر نه پرندهی زخمی پرواز کردند…» به یک شکلی میخواست این اعدام را در این شعر بگنجاند. وقتی این شعر را در کیهان چاپ کردیم، ساواک هم فهمید منظور ما چه بوده. چند بار ما را به ادارهی ساواک مخصوص روزنامهنگاران بردند. بارها ما را به آنجا برده بودند، گاهی اگر لازم میدانستند ما را به اوین میبردند و یا گاهی اوقات تعهد میگرفتند تا فلان خبر را ننویسیم. چون بیشتر خبرهای سیاسی را آنها دیکته میکردند و به ما میگفتند برخی از خبرها دربارهی اعدامهای سیاسی را منتشر نکنید.
گاهی اوقات میگفتند یک مدلی خبرها را منتشر کنید و قلب واقعیت میشد. ما بچههای فدایی و مجاهدین خلق ارتباط داشتیم، اینها خبرهای زندان را به سازمان میدادند و آنها هم خبرها را به ما میدانند. همه میدانستند اینکه آنها در هنگام فرار کشته شدند، درست نیست. چون همانطور گفتم یکی شعر میسرود و دیگری غمنامه مینوشت. نمیشد که نه نفر را اعدام کنند و کسی نفهمد. ساواک بعدا به ما گفت مبادا دربارهی این خبر چیز دیگری بنویسید؛ چون میدانست ما همه فهمیدهایم اینها را اعدام کردهاند. حتی با خانوادهی این کشته شدهها نمیتوانستیم ارتباط بگیریم چون تلفن آنها هم تحت کنترل بود، گاهی ما را احضار میکردند و میپرسیدند چرا با خانوادهی فلانی تماس گرفتهاید.
توضیح و اصلاح در ساعت ۱۱ روز دوشنبه: یکی از مخاطبان در پیامی ارسالی به انصاف نیور نوشت «اولین پرونده بنیاد شهید شیراز به نام مهندس سید کاظم ذوالانوار تشکیل شده و همچنین اولین پروندهی بنیاد شهید به نام اوست، آنها شهدای والامقامی بودند که با انگیزههای قوی در دوران تاریک ستمشاهی با طاغوت جنگیدند که با بسیاری از شهدای جنگ و بعد از انقلاب اصلا قابل قیاس نیستند».
انتهای پیام