«من هم ستایش هستم»
سعید برآبادی در گزارشی در روزنامه ی شرق نوشت: سخت است با دختربچهای هفت، هشتساله، صحبت از تجاوز و جنایت کرد. سخت است بخواهی از او بپرسی که آیا تابهحال با چنین مشکلاتی مواجه شده یا نه. باید چطور این سؤالات را پرسید؟ باید چطور با آنها از اتفاقی که بر ستایش رفته حرف زد. خوشبختانه، یک هفته بعد از قتل ستایش، خبر به گوش بچههای افغانستانی حاضر در مرکز کودکان کار خاوران رسیده و دیگر نیازی نیست عرق بر پیشانی بیاوری و از آنها بپرسی آیا میدانند تجاوز چیست؟ آیا میدانند قتل چطور اتفاق میافتد؟ ستایش مرده است، به طرز فجیعی مرده است و مرگ او، چون پیامی ترسناک در حال مخابره به اینسو و آنسو است. گزارشی که در ادامه میخوانید، صرفا گپهای کوتاهی است که با دختربچههای افغانستانی همسنوسال ستایش انجام شده. آنها در کتابخانه مرکز کودکان کار خاوران یکبهیک به سؤالاتی درباره ترسها و مشکلاتشان جواب دادند. آنها هرکدام داستان خودشان را از ماجرای ستایش ساخته بودند و این همان دنیای رنگارنگ کودکی است که بیهمراهی صمیمانه مدیر این مرکز و انجمن حمایت از کودکان کار، میسر نمیشد:
١٠ ساله است، با چشمانی باهوش و مقنعهای که روی صورتش کج نشسته. خانهاش در آنسوی پارک بیسیم و نرسیده به تیردوقلوست؛ جایی در گوشه جنوبشرقی تهران که سالهاست میزبان بخشی از مهاجران کشور افغانستان است. پروانه، هم بزرگتر از دیگر دانشآموزان این مرکز است و هم باهوشتر، طوری که خودش میرود سر اصل مطلب:
وقتی که این خبر رو شنیدی، چه حالی پیدا کردی؟
یهطوری شدم، اصلا ترسیدم. به این فکر کردم که خودمم اینطوری میشم.
چندتا برادر و خواهر داری؟
چهارتا برادر، با خودم، سهتا خواهر.
اگه مشکل ستایش برات پیش بیاد، هواتو دارن؟
بله.
وقتی نباشن چیکار میکنی؟
مثلا اگه تو خیابون باشم و بترسم از کسی، میرم تو مغازه وامیستم تا بره.
پدر و مادرت چی گفتن درباره ستایش؟
مادرم فوت کرده. من اولش نمیفهمیدم، بعد داداشم گفت که دیگه کوچه نرو که این اتفاق افتاده، حالا اصلا همه محل میدونن که چی شده.
اگر جای خواهر ستایش بودی، چقدر از خانواده پسره ناراحت میشدی؟
اینجا همه میدونن، اصلا من بهشون نگفتم، اما خودشون میدونن. همه میترسن عمو. مثلا الان یه مرده به دوستم پول داد، دوستم ترسید، بدوبدو رفت.
برای چی پول داده بود؟
همینطوری.
دیگه چی تو رو میترسونه؟
فقط یه مرد معتاد تو کوچهمونه، هر دیقه هر دیقه میاد دم خونهمون وامیسته.
***
هانیه وارد کتابخانه میشود. تمام صورتش لبخند است، کموبیش میداند برای چه اینجاست. ٩ساله است و کمکم دارد دنیای اطرافش را میشناسد با چهار برادر و دو خواهر:
عمو این دختره شیشسالش بوده؟
فکر میکنم.
خیلی براش دلم ناراحت شد.
وقتی که این خبر رو شنیدین، برادرات چی بهت گفتن؟
بهم گفتن که داداشت میاد دنبالت، دیگه تنها نیای.
هانیه، ترس تو رو یاد چی میندازه؟
یاد جن میافتم.
دیگه از چی میترسی؟
از سوکس.
اگه بهجای خواهر ستایش بودی چیکار میکردی؟
گریه میکردم. خیلی زیاد گریه میکردم.
برای خودت از این اتفاقا افتاده؟
مثلا چی؟ … آها… نه… . فقط یهبار یه مردی دنبالم کرد، بعدش من داد زدم و دویدم سمت خونهمون.
برات پیش اومده که تو خیابون یه مردی بخواد همینطوری بهت پول بده؟
دیروز بود. یه مرده بهمون دو تومن پول داد گفت برید برای خودتون بستنی بخرید.
شما چی کار کردین؟
رفتیم بستنی خریدیم.
مرده کاری نکرد؟
نه هیچی. مرد خوبی بود.
اگه جای خواهرِ پسره بودی چیکار میکردی؟
هیچکاری نمیکردم. بعدش بابام بهم گفت دخترم دیگه بیروناینا تنهایی نری. مثلا وقتی میخوای لواشک بخری با مامانت برو.
اگه یه فرصتی بهت داده میشد که شناسنامهات رو عوض کنی و ایرانی بشی این کار رو میکردی؟
دوست داشتم افغانی باشم. اینطوری خوبه.
***
زهرا که در یک خانواده هفتنفره زندگی میکند، بهخاطر بیماریاش با دیگر مصاحبهشوندههای این مرکز تفاوت دارد. این تفاوت اما همانقدر که در چهرهاش پیداست، در صدا و ذهنیتش نادیده میماند. جملههایش طولانیتر و دقیقتر هستند و گویی با تجربه بیماریای که داشته، توانسته دنیا را به شکل دیگری ببیند:
زهرا، تو راه مدرسه چهچیزی تو رو میترسونه؟
وقتی دارم میرم خونه، دزد باشه میترسم. از کوچهها که تاریک باشه.
برات پیش اومده که وقتی داری میری خونه یه مردی بخواد تعقیبت کنه؟
یهبار یه مرده میدوید دنبالم که داشتم میرفتم نونوایی. من جیغ زدم، یه زنه گفت چیکارش داری؟ آقا برو پی کارت.
ماجرای ستایش رو شنیدی؟
که کشتنش؟ آره. فقط روزنامهاش رو دیدم که دوستم نشون داد. داداشش برده بودش براش بستنی بخره، بعدا سهتا مرد گرفتنش، چیزش کردن، بعدم کشتنش.
دلت براش سوخت؟
آره. گریه کردم.
خواهر یا برادر کوچیکتر از خودت هم داری؟ اگه یه وقتی این اتفاق براشون میافتاد چه حالی میشدی؟
گریه میکردم براش، دلم میسوخت…
مشکل خودت چیه زهرا؟
سردرد و حالت تهوع دارم.
دکتر رفتی؟
آره. دکتر گفتش که این دخترتون مریضی داره. دارو خریدن، هزینهاش هم خیلی زیاد شد.
***
صدای سيتا برای ما چندان ناآشنا نیست، صدای او، صدای همه دختران فالفروشی است که اینجا و آنجا میبینیم. او با برادر و خواهرش رزقوروزی یک خانواده را تأمین میکند:
بابا و مامانت کجان؟
بابام کار میکرد تو مغازه، دیکس کمر داشت، اومده بیرون و خوابیده خونه، دیگه کار نمیکنه.
پس از کجا پول درمیارین؟
من با داداش بزرگترم و خواهر کوچیکم کار میکنیم.
چه کاری؟
فال و دستمال میفروشیم تو پارک ملت.
چطوری از اینجا تا پارک ملت میری؟
میرم لب خط، اتوبوس سوار میشم میرم مترو، میرداماد پیاده میشم، تاکسی سوار میشم میرم سر ولیعصر. از اونجا با بیآرتی میرم پارک ملت.
چقدر تو روز درآمد داری؟
خیلی کم، شاید بشه ٢٠ تومن.
اخبار رو میشنوی؟ تو خونه تلویزیون دارین؟
ما اصلا تلویزیون نداریم و اخبار گوش نميدیم.
کسی درباره ستایش بهت چیزی نگفته؟
فقط یکی از دوستام گفت که این دختره رفته بوده بستنی بخره. اما من به بابا و مامانم نگفتم.
چرا؟ ترسیدی؟ چی تو رو میترسونه؟
خواب میکنم، یه چیزی میاد تو صورتم، از اون میترسم.
به خاطرش دکتر رفتی؟
گفتن… نمیدونم… گفتن یه جورن که میان و میرن. شبا میرم پیش مامانم میخوابم، میترسم خیلی.
تا حالا کسی پولاتو دزدیده؟
بله آقا. یه روز که کار کرده بودم داشتم میومدم خونه، یه مردی پولامو گرفت. یه غربتیهایی هستن. همیشه دعوا میکنن. شمشیر دارن اینقدر (با دست به اندازه شمشیر اشاره میکند)، تفنگ دارن. ٤٠تومنم رو گرفتن، گریه کردم، گریه کردم.
تا حالا کسی بهت گفته بیا بریم یه جایی کارت دارم؟
نه.
***
دستهای کوچکی دارد؛ دستهایی که ترحمبرانگیز نیستند بلکه محکم و قویاند. با همین دستها به مادرش در خانه کمک میکند و اگر بتواند، دنیای خودش را هم میسازد. اسمش شیباست، ٩ ساله و در خانوادهاش یک خواهر و برادر دیگر هم دارد:
شیبا، اگه یه آدمی یه کار خیلی بد انجام بده، تو میبخشیش؟
میخواین درباره ستایش بگین. یعنی من ستایش باشم؟
مگه شنیدی جریانشو؟
بله دیروز تو تلویزیون خونهمون شنیدم.
چه حالی داشتی؟
میخواستم جیغ بزنم اما چون خونهمون مهمون بود جیغ نزدم. ترسیدم.
اگه خودت بهجای ستایش بودی چیکار میکردی؟
از خودم دفاع میکردم اونموقع، بیدفاع نمیشد. ولی عمو، از همه بدم میاومد.
از چی میترسی؟
از تنهایی و تاریکی.
فکر میکنی چون ستایش هموطن تو بود این اتفاق براش افتاد یا نه؟
عیبی نداره مال کدوم کشور باشی، افغانی و ایرانی که فرقی نداره. دینشون یکیه. برای یه دختر ایرانی هم پیش اومد.
تو محلهتون برای ایرانیها هم این اتفاق افتاده؟
خونه یکی از فامیلامون رفته بودیم، تو لاین دیدیم که واسه یه دختر ایرانی هم شده.
شیبا، تو کار میکنی؟
کار خونه، آره. دکمه میزنیم با مامانم.
***
سه خواهر هستند و دو برادر و سمیه در بین آنها، بیش از بقیه کار خانه میکند. وقتی که میپرسم چه کار؟ میگوید: لوبی پاک میکنیم.
ماجرای ستایش رو شنیدی؟
ستایش چیه دیگه؟
این دختره که مرده.
نه. بابام خبرا رو گوش میده، من زود خواب میشم. ستایش کی بوده؟
همون که مرده.
سهساله بوده؟ دوستام برام گفتن. گفتن یه دختره بود شیشساله بود، اسمش هم ستایش بود. گفت یه آقاهه اونو برده خونهشون بعد از سهروز با تیر زده و مرده.
وقتی این خبر رو شنیدی چیکار کردی؟
چیز میشم دیگه. مامانم این خبرو نمیدونه، نماز میخونه، میرم بهش میگم، براش دعا میکنه.
تا حالا از چیزی ترسیدی؟
از خدا میترسم. از مامانم، از بابام، از فرشتهها، از برادر و خواهرم.
بعد از مدرسه کجا میری؟
خونه. مامانم کار بیرون میاره. دستاش تا اینجا زخم شده. لوبی پاک میکنه. لوبی شمالی.
بهش کمک میکنی؟
بله همیشه.
تا حالا برات پیش اومده که تو خیابون یه مرد دنبالت کنه؟
وقتی کوچیک بودم. یه مرده گفت بیا برات شوکولات بخرم، منم جیغ زدم و فرار کردم. میخواستم برم واسه خودم بستنی بخرم. خواهرم هم گوشوارههاشو دزدیده بودن. ١١سالش بود.
اگه کسی بخواد تو رو اذیت کنه چیکار میکنی؟
با مشت میزنم تو صورتش.
فرق میکنه افغانستانی باشی یا ایرانی؟
نه، ولی ایرانیها، ما رو باور ندارن، میگن ما … ایم. تموم شد؟ چه زود! هنوز برگه رو پر نکردین عمو… .
***
نجاتدهنده کجا خفته است وقتی که آنها در کوچهپسکوچههای تیردوقلو و بیسیم میترسند، نجاتدهنده کجا خفته است وقتی که اسکناسی در دست به سمت بقالی کوچه میدوند تا لواشک و بستنی بخرند و دستهای مردانهای به آنها پول مفت (!) تعارف میکند، نجاتدهنده کجا خفته بود وقتی که «ستایش» داشت به سمت قتلگاهش میرفت. خیلیها میپرسند چرا خانواده ستایش سکوت کرده، نمیدانند که مظلومیت، خودش بلندترین صداست وقتی که نجاتدهنده خفته است.
انتهای پیام