مستند داستانی «باسکول؛ سایه درخت بی عار»
محمد کیانوشراد
مقدمه: باسکول، سایه درخت بی عار، راویتِ مستندی است که بهقلم محمد کیانوش راد نوشته شده است؛ روایتی مستند که در بستری داستانی نویسنده به بیان آن پرداخته است.
کیانوشراد تاکنون بیشتر بهعنوان فعال سیاسی اصلاح طلب در عرصه عمومی حضور داشته است. در این نوشته با چهرهای فرهنگی به بیان دغدغهها و دیدگاههایش پرداخته است.
دغدغههای سیاسی و فرهنگی نگاه به شکل گیری خوزستان و اهواز مدرن در نوشتههای محمد کیانوش راد قابل توجه و میتواند مورد بحث و نظر متفاوتی قرار گیرد.
پیش از این با نوشتن دو مستند داستانی در مورد فعالیتها و مبارزات سیاسی جوانان اهواز، با نام «حاج آقا خرمگس» در سال ۱۳۹۶ که حاوی شرحی نسبتا مبسوط از فعالیتها در این دوره در اهواز است و مستند دیگری در خصوص دفاع مقدس با نام «بسیجیان یک بار مصرف و مرزهای لعنتی» در سال ۱۳۹۸ به شرح و حوادث پرداخته است. [لینک]
مستند داستانی باسکول که در سال ۵۷ و همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی است، به شرح داستان خسرو و امیر میپردازد که دیدگاهی متفاوت در بارهی سیاست و عشق دارند. امیر عاشق انقلاب و خسرو عاشق زنی در محله باسکول شده است. داستان حول وقایع انقلاب و عشق، امیر و خسرو پی گرفته شده است.
باسکول فاحشه خانهی اهواز در پیش از انقلاب است. نویسنده ضمن بیان روایت عاطفه، به بررسی علل و زمینهها و نتایج پدیده تن فروشی، با نگاهی جامعه شناختی، داستان خسرو و عاطفه را شرح میدهد. داستانی واقعی که توسط نویسنده بسط و گسترش یافته است.
باسکول، سایهی درخت بی عار، نیز مثل دو نوشتهی قبلی نویسنده به شرح لوکیشنهای محلی و تغییرات انجام شده در زیست بوم مردم خوزستان توجه داشته است.
باسکول، سایه درخت بی عار
محمد کیانوش راد
خون اش به جوش آمد، دست اش را مشت کرده، رگهای گردنش متورم شده است. با عصبانیت گفت: تو غلط کردی عاطفه را دیدی و غلط میکنی که این حرفها را میزنی. امیر خشکش زد. گفت چی؟ خسروگفت، بله همین که گفتم غلط کردی. کی به تواجازه داد عاطفه رو ببینی؟
میدونی با چند…
اگر در این مورد حرفی بزنی، دیگر با من حرف نزن
عاطفه ساکن محله باسکول بود.
عاطفه به امیر گفته بود که در اینجا نمیتوانم صحبت کنم، سینما کارون بیا، تا آنجا صحبت کنیم.
خسرو، میانه ای با خدا و دین ندارد، اما چیزی در عاطفه میبیند که او را از نزدیک شدن به عاطفه منع میکرد.
خسرو گفت، اما اگر خدا هم نباشد، هر کاری مجاز نیست.
به هرکس و هر چیز که دل میبیندیم
آن چیز و آن کس جزیی از ساحت ِوجودی ما میشود.
مهم نیست آن چیز یا آن کس، بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد، در کنارتوباشد یا نباشد، مهم آن است که تکه ای از وجود تو شده و همراهت خواهد ماند.
زن برگشت و خسرو تنها ماند، زیر سایه درختِ بی عار. خسرو گفت: « تنها نبودم، تنها شدم، وقتی که تو آمدی! » این شعر راخسرو از مهری، شاعری جوان، از رادیو نفت آبادان شنیده بود. خسرو گفت: به او نزدیک نمیشوم، در اومحو میشوم. این حس و حال را تا کنون تجربه نکرده ام.
بعدها عاطفه گفت: افسوس، خسرو وقتی آمد، که رفته بود. وقتی دنبال سایه ات میروی، از تو دور میشود.
امیال و خواسته هایت تو را، به کجا میکشد؟ به سوی چیزی یا کسی که میخواهی و یا میخواندت؟ سیر نخواهی شد. تشنه ترت میکند. عجب مخمصه ای است میل ِخواستن.
اگر میدانست و یا میتوانست، شاید راهی برای رهایی مییافت. سراسیمگی و سراب ِ رسیدن، واقعیت ِبودن و شدن، شتاب در جستن و پیوستن، رسیدن یا نرسیدن، خواستن و نخواستن. معنا یا بی معنایی. بازی همیشه ی زندگی و. دور تکرارهای مدام ِ آدمی در تاریکی است.
مردم به خیابانها آمده اند، از مهر ۵۷ شعلههای انقلاب زبانه کشیده است. مردم شعار میدهند. سینماها، مشروب فروشی ها، مراکز فساد و فحشا و هرچه را مظهر ی از رژیم شاه میبینند به آتش و تخریب میسپارند، حتی بانکها که نشانه ای از اقتصاد دوران مدرنیته است، به دلیل در خدمت ِنظامِ سرمایه محور و شاه آتش میزنند.
مردم در مستی و بی قراری برای انقلاب، از هم پیشی میگیرند، حتی گاهی از رهبران شان پیش میافتند.
امیر احساسی و دنبال جامعه ای بی طبقه است. با مبارزین سیاسی هم رابطه ای ندارد. بیشتر اهل حرف است تا عمل. برای او، خانه ای در فلکه سوم کیانپارس خیابان نهم، نماد سرمایه داری است. خزعلی که به اهواز میآید در این خانه بیتوته میکند. طرفدار طبقه کارگر است.
مادرش عاشق قران و مسجد و نذر و نیاز است. خسرو فرزند کشاورزی است وبی طرف در دعواهای طبقانی و سیاسی، بقول خودش، مساله او زندگی است ودیگر هیچ.
نزدیکای ظهر خسرو به سراغ امیر رفت. زایر ملوح و خضیّر و پدر امیر بساط چایی شان برپاست و گرم سخناند. پدر امیر هم عربی حرف میزند. خانه یکی هستند. در مورد خاطرات و گذشتهها حرف میزنند.. خسرو کنارشان مینشیند. با خنده میگوید جوری حرف بزنید تا ما هم بفهمم.
همه میخندند، پدر امیر برایش چای میریزد. خسرو کنجکاو است، پدرش از اصفهان به اهواز آمده است. میپرسد زایر از قدیمها برامون تعریف کن. از اهواز قدم.
امیر نان به دست، از نانوایی حریری شوشتری سر میرسد. مادرش در حال خواندن قران است و با بادبزن حصیری خود راخنک میکند. نانها را روی چادر نماز مادر میگذارد و به جمع میپیوندد.
زایر ملوح میگوید: اگر بخوام بگم خیلی داستان زیاده، قبلا این ور شط همش بیابون بود. اهواز قدیم اون ور شط بود. اصلا اینحا همش زمین کشاورزی بود. رضا شاه که بجای شوشتر، اهواز رو مرکز استان کرد، اهواز شلوغ شد بعد که ارتش اومد و بعدها کاخ محمدرضا شاه رو که ساختند، یواش یواش اینجاها خونه ساختند.
خضیّر: گمرگ این ور شط بود ولی بازار و همه کاروانسراها و حجرهها اون ور اب. الان هم هنوز هست. مثل کاروانسرای شیخ خزعل، معین التجار.
پدر امیر: باخنده، برا همین ما الان هم، به اون ور شط میگیم شهر.
مادر جلیل، زن خضیر، در یک سینی بادمجان کباب شده را آورده است. تنور پس از پخت نان، آماده پخت بادمجان است. و غذایی خوشمزه با نارنج. پیش مادر امیر میرود و گپ و گفت میکنند.
ملوح خنده رو و مهربان است میگوید، الان رو نبین، شاید حدود صد، صدو پنجاه سال قبل اهواز تبدیل به یه روستا شده بود. قبلا آباد بوده، اما ازرونق افتاده بود. پدرم میگفت، خیلی که باشه، شاید به زور صد خانوار در اهواز زندگی میکردند. بعدها جمعیت زیاد شد.
خرمشهر یا محمره دست شیخ مزعل بود و اهواز دست شیخ نبهان بود. اون وقت شیخ خزعلی نبود،
– یعنی واقعا اهواز به اندازه یک روستا بود؟
– بله همینطوره. اهواز قدیم همه ی اهواز بود. علی ابن مهزیار هم اونجاست.
پدر امیر گفت: نگاه کن، حصیرآباد حاشیه اهواز قدیمه و اخرآسفالت، آخر سی متری، بعدش همه زمین کشاورزی بود. شیلنگ آباد و لشکرآباد بعد از کمپلو و پادگان ِارتش ساخته شد. یواش یواش مردم از اطراف امدند و اونجا آباد شد. از اسم محلههای اهواز میشه فهمید، بیشتر اسما جدیده.
– پس اهواز جدید خیلی سال نیست که ساخته شده؟
خضیّر گفت: آره اهواز جدید خیلی وقت نیست که ساخته شده. کمپلو، لشکرآباد پادادشهر و اریا شهر، گلستان، زیتون کارگری، زیتون کارمندی، باغ معین، باغ شیخ، کیان پارس و کیان اباد، ملی راه و نیوساید و… نگاه کن همه جدیدن.
– زایر ملوح عربها با عجمها چطور بودند؟
پدر امیر وسط حرف امد و گفت: والله همیشه خوب بودند. اصلا هیچوقت من یادم نمیاد که جنگ و دعوایی داشته باشیم. مثل الان، با هم مینشستیم و خوش و بش میکنیم.
-ها ولک این حرفا چیه؟ ما همه برادریم، مسلمونیم و ایرانی هستیم..
پدر امیر گفت: خزعلیه و اهواز قدیم مرکز شهر بود. کانالی بزرگ از وسط خیابان سی متری، از خزعلیه تا باغ شیخ و اخرآسفالت و باغ شکاره ادامه داشت.
بعدها یواش یواش، مرکزیت شهر به محل خونه وکاروانسرای شیخ خزعل منتقل شد، الان تقریبا سر خیابون نادری، درست روبروی گمرگ و سیلو که اون ور شطه. بازار عبدالحمیدو بازار کاوه هم همین جاست.
امروز از منزل شیخ خزعل و حجرهای وسیع تجاری قدیمی در بازار عبدالحمید اثری نیست.
در اهواز قدیم بتدریج بوشهری ها، دزفولی ها، شوشتری ها، بعدها در دوره رضاشاه ملایری ها، بروجردی ها، اصفهانی ها، یزدی ها، کردها، لرها همه به اهواز امدند. بختیاریها و لرا با صنعت نفت حضورشان در اهواز زیاد شد و صنعت نفت بر دوش و به همت انها رونق گرفت.
تفریح امیر و خسرو شنا در شط است. کنار کارخانه یخ، البته اکنون با آمدن یخچال در همه خانهها دیگر از قالبهای بزرگ یخ و کارخانه یخ خبری نیست. محل شنا کردن معروف به تاف بود. امروز زیر پل کیانپارس – عامری است وکسی اینجا شنا نمیکند.
از کنار قدمگاه عباس گذشتند. جایی میان فلکه دوم و سوم، بر تپه ای مزار و ضریحی است که « سید عباس » نام داشت، برخی میگفتند مزار سیدی عرب بوده است، اما واقعیت آنکه هیچکس درآنجا دفن نیست.
بنای سید عباس احتمالا در اوایل دهه ۳۰ ساخته شد. براساس خوابی از زنی پارسا بنام علویه، که دخترش علویه کلثوم نقل کرده بود و مورد توجه مردم قرار گرفت و توسط برخی از مردم اهواز قدیم ساخته شد.
علویه کلثوم میگوید مادرش خواب دیدکه وقتی در حیاط را باز کردم، حضرت عباس را بر اسب سفیدی بر فراز تپه آن سوی آب دید. از عباس تا رودخانه هیچ خانه ای نبود.
خانه علویه درست آن طرف رودخانه، در اهواز قدیم و مشرف به کارون بود. قدمگاه حضرت عباس ساخته شد و محل راز و نیاز مردم در پنجشنبه شد. بعدها و تا پیش از انقلاب دستههای عزاداری مسجد فاطمیه کیان پارس ظهر تاسوعا و عاشورا دسته عزاداریشان به عباس ختم میشد.
امیر و خسرو در شط شنا میکنند، دم دمای غروب هندوانه ای را که از کنار زمین کشاورزی لب شط از باغبان آنجا خریدند، قاج میکنند. بعد از آب تنی و خوردن هندوانه ای که در آب خنک شده، در گرمای اهواز چه کیفی دارد. طبق معمول، در موردهمه چیز بحث میکنند. بحث و کل کل آنها با هم گل میاندازد. از سینما و فوتبال، به کتاب و بحثهای روز میرسند.
امیر در پی انقلاب و خسرو در پی زندگی است. یکی در اندیشه تغییر رژیم شاه و دیگری به دنبال تغییر زنی است. هردو دنبال نفع و نیازی هستند، زندگی بی نفع و نیاز، زندگی نیست. هر دو کم حوصله، تند مزاج و سراسیمه شدهاند. هردو تشنه اند، یکی تشنه زندگی و دیگری تشنه مرگ. یکی برای رهایی و دیگری برای رسیدن. یکی کتابهای عزیز نسین میخواند ودیگری کتابهای عاشقانه مثل کتاب «پر» اثر ماتیسن را چند بارخوانده است.
حال و روزشان گویی یکی شده است. امیر وقت ِ شنیدن داستان عاطفه را ندارد میگوید حالا چه وقتِ عاشقی است؟ خسرو حوصله داستان انقلاب را ندارد و میگوید حالا چه وقتِ انقلاب است؟
تو جهانی را میخواهی بسازی و من اگر بتوانم میخواهم خانه ای بسازم.
هریک میخواهند داستان خود را بسازند، اما زندگی، چه داستانی برای آنها خواهد ساخت؟
خسرو حوصله بحثهای سیاسی را ندارد، شاید هم نگران عواقب آن است. میگوید:
از پدرت شنیدم که پس از کودتا علیه مصدق، در همین خیابان پهلوی اهواز، مردم صبح یامرگ یا مصدق میگفتند و شعار میدادند «غیر مصدق را نمیخواهیم » و عصر همان روز، مرگ بر مصدق میگفتند. مردم چنین اند، به بادی میآیند و به بادی میروند.
آرزوهای سیاسی مردم، سراب ساختیگی سیاستمداران است.
– اما سیاست، زشت یا زیبا، زندگی مان را در خود گرفته است و گریزی از آن نیست. باید زندگی مردم عادلانه باشد. ضمنا اگر مبارزه نکنی، حذف ات میکنند. تلاش برای بقا، رمز تداوم زندگی است.
– بله اما سیاستمداران دروغگوترین افرادند. شرافت و راستگویی در میان سیاستمداران استثناء و حکم کیمیا را دارد و
در سیاست، کمتر میتوان به حقیقتی دست یافت.
سیاست و مبارزه برای بسیاری، شاید هم تو، اگر برای رسیدن به قدرت و جاه طلبی و ثروتِبیشتر نباشد، نوعی سرگرمی هیجان انگیز و یا نوعی بازی و اعتیاد است.
مردم به دنبال انقلاباند. فکر میکنند همه چیز درست میشود.
جلوی باور مردم و انرژی در حال فوران آن را نمیتوان گرفت. مردم هیجان زده شدهاند. خود را نمیبینند، همه بدیها و کاستیها را رژیم و شاه میبینند.
هر کس مخالف انقلاب و تظاهرات باشد، شاه پرست خوانده میشود. همه چیز سیاه و سفید شده است.
مردم آزادی و رفاه میخواهند، اما کمتر کسی میداند چگونه؟ فقط مرگ بر شاه میگویند. نمیدانند بعد از شاه چه خواهد شد. مردم شاه را نمیخواهند و خمینی را میخواهند. جاذبه و رهبری بی بدیل و معنوی آیه الله برای مردم کافی است.
از حضور مردم ِ محلههای محروم و فقیر نشین اهواز در تظاهرات ابتدای انقلاب کمتر نشانی هست. انقلاب در بازار و دانشگاه و در مرکز شهر در جریان است و از اواخر پنجاه و هفت، که دیگر همه مرزها فروریخته است، همه یکصدا امام و انقلاب را میخواهند.
امیر پرشور و خروش است، دیوانه وار عاشق گلسرخی شده است. با تماشای دفاعیات خسرو گلسرخی ( سال ۱۳۵۱) از تلویزیون هیجان زده شده است میگوید:
اگر اسلحه داشتم، شاه را ترور میکردم. دفاعیات خسروگلسرخی و کرامت الله دانشیان، بمبی در فضای سیاسی ایرا ن بود. آیا ساواک دچار خطای محاسباتی شده بود و از میزان خفقان و اعتراض مردم ناآگاه بود؟ تاثیر سخنان گلسرخی بر تودههای مردم و ایستادگی آن دو در برابر جوخه اعدام، بسیار بیش از آن چیزی بود که ساواک و حتی مبارزان سیاسی متصور بودند.
پدر امیر بازاری معتبر و متدینی در بازار کاوه است. امیر گهگاه به مغازه میوه فروشی پدر میرود و در اولین فرصت خود را به سینما میرساند. سینماهای آپادانا، آریا، دنیا در خیابان پهلوی، خیابان پهلوی به لاله زار تهران میماند.
بازار کاوه هنوزهم تقریبا همانطور است، بوی ماهی و میگو، سبزیهای تازه جنوب و تنوع خرماها، ارده ی سیاهِ دود داده دزفول و ارده سفید شوشتر، شوخ طبعیهای شادی بخش فروشندگانش با لهجه شیرینی جنوبی، همیشه در خاطره هر کس که یکبار به بازار کاوه میآید ماندگار میماند.
حمالها ( باربرها ) با سبدهای بزرگ حصیری بافته شده از برگ خرما، خریدهای مردم را به مقصد میبرند. حمالها صبح زود هویچها را لب ش میبرند و در سبدها ی خرمایی هویچهای گلی را میشویند و تر و تازه به مغازه میآوردند. کاوه هنوز هم شلوغ وپر ازدحام است.
تنها تغییر در جان و روح خیابان کاوه، به خاک افتادنِ «مکتب قران» محمد زاده، یکی از کانونهای فرهنگی و مبارزاتی پیش از انقلاب در اهواز است.
محمد زاده فیلم « محمد رسول الله» را با هزینه خود به ایران آورد، و از بی مهری برخی نیز دل آزده گشت. در پایان سخنرانیها در مکتب قران طاهر عبیات و دیگر بچه ها، کتابهای شریعتی را پهن کرده و به خیل مشتاقان میفروختند.
خسروکشاورز زاده و زندگی سطح پایینی دارد، پدرش درنزدیکی زمینی که تبدیل به باغ شده است کشاورزی میکند است. باغ درست جایی در ضلع شمالی خیابان پهلوان امروزی در فلکه دوم کیان پارس، جایی که امروز از فلکه بودن هم نشانی نیست. اوایل دهه پنجاه، بخشی از باغ تبدیل پرورشگاه میشود.
ساختمان وسیعی با تابلوی «پرورشگاه و خیریه فرح پهلوی » در ضلع شمال غربی میدان و در بخش بزرگی از باغ، ساخته شده است و فرح، ملکه سابق ِایران برای افتتاح آن امده است. فرح با لباس بلندی از تور سفید در درون کالسکه ای بزرگ شبیه به کشتی، که بر روی ماشینی قرار دارد، از کاخ شاه ( مهمانسرای استانداری فعلی ) تا پرورشگاه کودکان در حرکت است. وبرای مردمی که در دو سوی جاده قدیم صف بستهاند دست تکان میدهد.
اموال کاخ شاه پس از انقلاب سرنوشت نامعلومی یافت. فرشها ی قیمتی، تابلوها، میزهای نفیس و… کسی تا کنون در این خصوص هیچ توضیحی را نداده است.
کاخ دیگری نیز، اشرف خواهر شاه در ضلع غربی نخلستان دانشگاه جندی شاپور بنا نهاد که امروز به مهمانسرا تبدیل گشته است.
امیر هنگام عبور فرح بی تفاوت فقط به صحنه مینگرد. پرورشگاه کودکان بی سرپرست فرح، پس از انقلاب در اختیار بهزیستی و چند سال بعد تمام به فروشگاههایی لوکس در بر میدان بدیل شد.
زندگی شهری و هجوم جمعیت، نه تنها میدانها و خیابانها و ساختمان ها، که هویت شهرها و آدمها را هم تغییر داده است.
روزگاری آدمهای قدیمی هویت شهربودند، اما امروز نه تنها آنها نیستند یا دیده نمیشوند، که خانه هایشان هم ویران و نمایی نو مییابند.
هجوم آهن و سیمان و آسفالت، فضا را بر زمین و سبزه و درخت تنگ کرده است. روزگاری نه چندان دور، همه زمینهای آخر آسفالت و شکاره و کوت عبدالله و زرگان و کیان پارس زمین کشاورزی بود.
از “پل سیاه ” علاوه بر قطار، کامیونها نیز عبور میکردند. بعدها با ساخته شدن پل سوم و پل چهارم، عبور کامیونها متوقف شد.
زندگی شهری زندگی را بر آدمها تنگ کرده است. آدمها در شهر گم شدهاند. روحشان آزرده تر از هر زمان دیگری شده است.
اهواز هم دیگر اهواز قدیم نیست.
اهواز غبارآلود و دلتنگ و نفس گیر شده است. نه از آسمان و ستارگان درخشان شب هایش خبری هست نه از ابونواس اهوازی یادی مانده و نه از لبِ کارونِ آغاسی و بلم ران واحدی، و نه از نخلها و بلم رانها و انبوه ماهیگیران زیر پل سفید و نه از زمینهای سرسبز کشاورزان عرب منطقه و نه از بادهای خنک شمالی. شرجی جنوبی و باد شمال، شبهای اهواز را خاطره انگیز میکرد.
تابستان و پهن کردن تشک روی پشت بام ها، وزش باد شمال و مزه ی خنکی تشکها وچشم دوختن به آسمان پر ستاره را دیگر نمیتوان در اهواز احساس کرد.
زنها نزدیک غروب، جلوی خانه را آبپاشی میکردند، به دیوار کاهگلی آب میپاشیدند، نسیم خنک، بوی کاهگل و چای عصرانه، عجب بهشتی است اهواز.
زنهای همسایه دور هم مینشستند، غصه هاشان را با قصهها از یاد میبردند، نوازندگان دوره گرد کولی، با کمانچههایی که با برش در قوطی روغن ۵ کیلویی و سیم برق و آرشه ای از موی دم اسب یا لاستیک تیوپ ساخته اند، با مهارت آهنگ مینوازند.
در عروسیها زنِ کولی میخواند و میرقصد و پولی میگیرد. ساختن و تیز کردن چاقو از جمله مشاغل آنهاست. کولیها مردمی سخت کوش و همیشه در حرکت و بی آزاراند. دیگر از رقص و ساز و آواز جوانان در کنار کارون هم خبری نیست.
. در گذشته اهواز، شب ها، خوابیدن بر پشت بامهای شرجی زده تابستان دنیایی داشت. تشکها را از غروب، برای خنک شدن پهن میکردند، نسیم بادِ شمالی شبهای اهواز را دلپذیر مینمود و ستارگان را میشد در آسمانش دنبال کرد. حالا در آسمان ِ روشن شده از آتش و دودِ سیاه صنعت نفت، ستاره ای هم دیده نمیشود.
در اهواز غبار آلود امروز، حتی مردمانش مثل گذشته نیستند. غمِ خاک نفس گیر ماسه ها، عطش تیره و بو داده آب کارون، وحسرت تلخ نخلهای بی سر و خشک خرما، خُلقشان را تنگ، روحشان را آزرده و حوصله شان را کم کرده است. تعصب و کینه ورزیهای مردمان امروز اهواز را هیچگاه با گذشته اهواز نمیتوان مقایسه کرد. نه تنها آب و خاک و هوا ی آلوده و غبارزده، که روح اهوازهم افسرده تر و پرخاشگرتر از همیشه شده است.
خسرو دیپلم اش را گرفته و پس از سربازی، کارمند بانک شده است، حقوق خوبی میگیرد، به رویاهایش نزدیک شده است. حالا میتواند بی دغدغه فقر گذشته اش به وضع ظاهرش برسد. قصد دارد پیکان جوانان بخرد. اسم باسکول را بارها شنیده است. توصیف هیجانی دوستانش، کنجکاوی اش را برانگیخته است. غلیان هورمونها نیز هجوم آورده و او را میخوانند، برای او، حالا وقت تجربه است.
پنج بعداز ظهراست. پرنده پر نمیزند. خسرو به باسکول میرود. گرمای تابستانِ نفس گیر اهواز در بیابان ِ مسیر معشور ( ماهشهر ) و سربندر و در نزدیکی آتیشا بیداد میکند. آتیش ها، جایی است که گازهای اضافی چاههای نفت، سوزانده میشود. گرمی آتیشا جهنمی آفریده است. اما باسکول شلوغ است.
شماری از کارگران بی شمارِ مهاجر ِصنعتی که دور از خانه و کاشانه شان از کار برگشته اند، و برخی رانندگان کامیونهای بیابانی به اینجا میآیند. طبقه متوسط شهری بیش از سایر طبقات جذب این محل میشوند.
خسرومی خواست ببیند در اینمحله چه میگذرد، دل به دریا زده است. از سمت پل سوم به فلکه چهارشیر رفت. آرام و زیرلب و با کمی شرم و حیا به راننده تاکسی گفت، باسکول؟ نه. آنجا مینی بوسهای مخصوصی هست، زیر نظر یعقوب. سوار میشود. جلوی باسکول پیاده شد، با تردید وبا حسی از شرم نخستین گناه آدمی، و یا شاید از ترس دیده شدن و بی آبروییهای بعدی پیشِ بچههای محل.
خجول، دست پاچه و با شتاب وارد باسکول شد. مثل مردان دیگر که برای انتخابِ زن دلخواهشان، خانه به خانه میرفتند، جستجویی نکرد. نمیدانست چه باید کرد.
جلوی اولینِ خانه ی سمت راست ایستاد. خانه دیوار کاهگلی کوتاهی دارد. خانه دیگر، دیواری از آجرهای جدید سرامیکی خوش رنگ وجذاب ِسبز و زرشکی رنگی که به تازگی به محلههای مرفه نشین شهر مثل ملی راه و زیتون و کیان پارس راه یافته بود خودنمایی میکرد.
باسکول اهواز در این زمان پس از محله ی شهرنو در تهران، شیک ترین و بهداشتی ترین وضعیت را در میان سایر محلات اینگونه داشت. کنار ورودی بزرگ باسکول، کیوسک کوچک نگهبانی است. ماموری از شهربانی، برای حفظ نظم و ممانعت از ورود جوانان کم سن وسال به باسکول.
اتاق کوچک ِبهداشت مستقر در باسکول، کارت گواهی بهداشت زنان روسپی را کنترل میکرد. در سالهای قبل از دهه پنجاه، سوزاک و سفلیس از بیماری رایجی بود. در کنار مطب هر پزشکی، تابلوی درمان سوزاک و سفلیس دیده میشد. اکنون در اواخر دهه ۵۰، دیگر خبری هم از تابلوهای این بیماریها در اهواز دیده نمیشود.
محله بدنام اهواز یا باسکول اواخر دهه چهل احداث و رونق گرفت. پیش از آن خانههایی در خیابان سی متری و در ضلع شرقی خیابان، درست روبروی
سقاخانه اهواز و پشت اطراف ِکلانتری ۲ تا قبرستانِ سید جواد، و در کنار دبیرستانی که بعدها در این منطقه ساخته شد و در ادامه تا جایی که به پشت شیر خورشیدِ آن زمان (ساختمان فعلی میراث فرهنگی ) میرسید ادامه داشت.
چند قهوه خانه و مشروب فروشی در خیابان سی متری و بالاتر از سینما کارون، مردان ِ مشتاق را به خود میخواند. پس از غروب عربده کشی مردان مست و تلو تلو خوردن آنها امنیت عابران را سلب میکند.
مخالفتهای مردم و اهل بازار و خصوصا روحانیت اهواز و جدیت و سماجت ِ سرهنگ پهلوان، رییس شهربانی استان خوزستان، که میگفتند پسر خاله شاه است، تمامی زنان روسپی به بیابانی ِخارج ازشهر، در جایی پرت و بی آب و علف و در خانههایی نوساز انتقال یافتند.
شهربانی بنا به دلایل فرهنگی – اجتماعی حاکم، بصورتی نانوشته از روسپی خانهها حفاظت و آن را به رسمیت شناخته بود.
در ابتدا که محله باسکول هنوز اماده سکونت نشده بود، زنان روسپی شبها از باسکول به خانههای خویش در شهر بازمی گشتند، وبه مهمانیهای شبانه ی خاص میپرداختند. با رونق باسکول، همگی از محله پشت کلانتری سی متری به محل جدید، در بیابان کوچ کردند.
باسکول ترازوی مخصوصِ وزن کشی کامیونها بود. خروجی اهواز- ماهشهر. و درست در جلوی پلیس راه کامیونها را وزن کشی میکردند تا بیش از ظرفیت و تناژ استاندارد، باری را حمل نکنند. حالا درست در پشت همین مکان، زنانی، مردان را وزن کشی میکردند. شهرک جدید، به دلیل مجاورت با باسکول، به باسکول معروف شد.
سایه ی باریکی کنار دیوار افتاده است. خسرو زیر سایه راه میرود تا از نور آفتاب خود را دور کند. زنی مفلوک، ژنده پوش زیر سایه کم ِرمق دیوار نشسته است.
آرایش چهره اش او را چون ارواح و شیاطین فیلمهای وحشتناک سینمایی کرده است، سردو بی روح. کمتر رهگذری میل به ماندن و حتی دیدن چهره ی درهم ریخته ی او را دارد، التماس میکند اما مردان، برای رسیدن به طعمه ای دیگر از هم سبقت میگیرند. زن در حسرت نگاهی هم مانده است.
سرزندگیهای زن تماما در گذشته اش مانده است. جوانی اش در گذشته ی تباه شده اش مانده است. اکنون چهره اش، کریه و بی رمق و بی رونق شده است.
رنگ و رو رفته و زوار دررفته شده است. گویی جذامی است، برای دیدن او کسی، لختی هم نمیماند. تنها یادگار ایام گذشته اش قوطی نقره ای سیگار اشنو است. با ژستی اشرافی، قوطی سیگارش را باز میکند. توتون را در برگ نازک میپیچاند و به سختی آب دهانش بر کاغذ سیگار میچسباند. سیگاری روشن میکند. دمی راحتی و سبکی و شاید حس اندوه اش را با دیدن حلقههای دود به تصویر میکشد.
ترانه ی پوران را زیر لب و نصف و نیمه میخواند:
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره زن، درحاشیه شهر زندگی میکرد، کنار دکلهای شرکت نفت، پدرش مهاجر است. بی سواد و بدون حرفه وتخصصی خاص، تنها برای بهتر شدن وضعش به خوزستان آمده است، اما حالا از میان زباله ها، با یافتن کفشی کهنه و فروش لوازم قراضه شاید نانی به دست آورد زندگی قراضه ای، به سر آدم چه میآورد. زن را در ۹ سالگی به عقدِ مردی شصت و چند ساله دراورده است، نه، در قبال وجهی او را فروخته است. فقرو فراموش شدگی، تقدیرِمحتوم چنین زنانی است. تقدیر دیروز و پریروز، امروز و فردای این جمعیت فراموش شده و پنهان و ستم دیده است.
به کشیدن مواد مخدر مجبورش کردند و سپس به فروش مواد و……
۱۵ سالگی به عشق دروغین پسر دایی از خانه فرار کرد. راهی خانه ای امن شد، برای او جایی بهتر از زندگی زیر دکلها ی برق فشار قوی و در زیر آتش و آشغال بود. به خدمت پنهان مردان پُرپول و گاه مدیرانی در شهر درآورده شد. پس از دوسال رسما به فاحشه خانه ی باسکول برده شد. روالی که بسیاری از چنین دختران مظلومی ناچارا طی میکنند.
اکنون در سی و پنج سالگی، هفتاد ساله مینماید. میگوید حالای من را نبین، روزی، روزگاری داشتم. بیچاره پیرزن.
خود را عرضه میکند، به بهایی اندک تر از اندک، چندش آور شده است، جز التماس راهی برای جلب مشتری ندارد، گاهی سیگاری و گاه سکه ای جلویش انداخته میشود.
خسرو به اولین خانه وارد شد. خانه ای با حیاط و اتاقهای دور تا دور، سقف حیاط اش را پوشیده کردهاند. چهرههای درهم وپراضطراب و بیمارگونه دور تا دور حیاط سرپوشیده نشسته و در نوبت اند، شبیه صف انتظار بیماران در بیمارستان، همه آرام، مثل مرده ها، هاج و واج همه در انتظار نشستهاند.
بوی تند وتیز و نفرت انگیز عرق خشکیده ی مردان از کار برگشته، مردانی که هفته ای یکبار به حمام میرفتند. بوی ادکلنهای تقلبی ِ دست فروشانِ کنار خیابان، همراه با نور خیره کننده ی قرمز و زنانهای عروسکی رنگ آمیزی شده و بوی سیگارهای پیاپی، فضارا تهوع آور کرده است. هنوز نوار کاست همه گیر نشده است، صفحه گرامافون صدای آغاسی را درفضا میدواند: وای از این دنیا – نه روشنی به شبم – نه خنده ای به لبم… دور از یارانم – بی هم زبانم….
مردانی گیج ومتوهش به صف نشسته اند، با خنده هاو شوخیهای ابلهانه، شوخ و شنگ و بولهوسانه؛ بیست، تا چهل و شصت ساله هستند.
زنان یکی یکی آیند. جلوی چشمان گرسنه مشتریان رژه میروند. غم در چهره آنها ته نشین شده است. ماسکی از لبخند تصنعی بر جهره دارند و با مردان دست میدهند و دلبری میکنند. زنان پس ازنمایش خود، با اشاره انگشت مشتریان را به خود میخوانند و به اتاق هایشان میبرند و در انتظار بخت روزانه خویش میمانند.
زنی پشت میز ژتون میفروشد. دو مرد تنومند در کنار « خانم رییس » برای محافظت از زن ایستادهاند. عجیب است در اینجا، نزاعی میان مردان در نمیگیرد، مردان، خسته تر و بی روح تر از آنند که با هم جر وبحث و جدل و و نزاعی داشته باشند. همه خود را اسیر و نیازمند مییابند و چون مریضان آرام مینمایند.
زنان با ژتونهای پلاستیکی رنگارنگ شناخته میشوند. ژتون آبی رنگ عاطفه است. نوبتی ده تا پانزده تومان، و بیست درصد حق رییس را پیشاپیش میدهند.
خسرو روی صندلی فلزی ارجی که جیر جیر میکند مینشیند، کمی بعد بلند شد، میخواهد برگردد، اما زنی را دید، ساده، زیبا و خجالتی ایستاد. زن موهایش مشکی است و با روبانی زرد موهایش را بسته است، پوشیده تر از دیگران است. لباسی با رنگ ارغوانی نزدیک به قرمز به تن دارد.. دوباره مینشیند، آشوبی در دل دارد. چه کند؟ رفتن یا ماندن؟ درصفِ انتظار ودرحیاط متعفن سرپوشیده در انتظار مینشیند.
ژنونی آبی رنگ را خرید، وارد شد، پاهایش از ترس مواجهه با زن سست شده و به سختی قادر به حرکت است. حالا بوی تعفن سالن یادش رفته است.
عرق کرده، اما از سرما تمام بدنش میلرزد. زن بی هیچ پوششی چون لاشه ای بی جان در گوشه ای از تخت افتاده است. ملحفه کنار تخت را درانگشتان میپیجاند. خستگی، دلهره یا شرمی ذاتی او را درخود پیچانده است؟ زن هیچ سخنی نمیگوید، نه دعوتی و نه لبخندی. چهره ای غمگین و معصومانه دارد.
خسرو، میانه ای با خدا و دین ندارد، اما چیزی در زن میبیند که او را از نزدیک شدن به او منع میکرد. معصومیتی ِ محجوب و غمگین در زن است.
با خود گفت: اگر خدا هم نباشد، هر کاری مجاز نیست. اما هر کار مجاز یا غیرمجازی را چه کسی تعیین میکند. معیار باید و نباید چیست؟ پیش خود گفت، معیار من، ستم نکردن به دیگری است. همین.
این دین و آیین من است. هرگز «ستم مکن، ». باقی همه حرف است. خسرو در این اندیشه است که اکنون چه کند؟ ستم کردن یا نکردن او چه معنایی دارد؟
دقیقه ای در کنار زن ماند. بهت زده است، حالتی غریب در خود مییابد. بی هیچ اختیار و اراده ای، حس میکند از زن خوشش آمده بود. ژتون را داد و بیرون رفت. کمی دورتر در سایه دیوار که حالا بیشتر شده بود ایستاد.
با خود فکر میکند.
زنِ ژتون آبی، برای لختی استراحت به بیرون آمده، سیگاری را روشنمی کند
تک درختی قامت برافراشته است و سایه ای با خود دارد.
درخت بی عار است.
درختی با سایه، ریشه و برگ سبزی. سایه و ریشه، چه نعمتی است در برهوتِ زمین تفتیده خوزستان. درخت بی عار، (نامی است که مردم اهواز بر این درخت گذاشته اند).
پیش از انقلاب، دولت برای تثبیت شنهای روان و جلوگیری از فرسایش خاک و گسترش گرد و غبار، در هجمی انبوه، در اطراف شهر اهواز این درخت را کاشته بود.
درخت بی عار، در سخت ترین شرایط آب و هوایی رشد مینمود. میوه ای نداشت، گاو و کوسفندان برگ اش را نمیخوردند، چوبش آتشی نمیافروخت، اما سایه ای داشت که بر سر مردمان سوخته ی زیر آفتاب میانداخت.
زن به زیر سایه درخت بی عار آمده است.
سگی گرسنه وبی حال، پیر و درمانده، در کناری نشسته است. زن با او حرف میزند. سگ تشنه است، زبانش له له کنان بیرون افتاده، به او آب میدهد. با بغض و غصه، برای سگ درد دل میکند.
– تو تنها محرم من هستی، توپاکی و من در منجلاب. حرفهایم را میفهمی؟. سگ با چشمان زل زده وبا ترحم و مهربانی به زن مینگرد. گویی تنها دلخوشی سگ هم در این دنیا محبت این زن است.
– حس میکنم تو حرفهایم را میشنوی، اگر میفهمی برای دلخوشی من هم که شده بیا و زیر این سایه و در کنار من بنشین. کوکی، نامی که زن به یاد کودکی خود، بر سگ نهاده است، سگ میجهد و زیر سایه و کنار زن مینشیند.
زن با خود گفت: خدا را شکر. یکی حرفم را میشنود. من که نه پدر، و نه مادرم را میشناسم و نه حتی سجلی دارم. در این دنیا، تنهایی چون من نیست. شاید خدا تو را همدم من کرده. بالاخره خدایی هم هست.
وقتی به خدا باور نداری، وقتی انکارش میکنی، وقتی همه بلایا و مصیبتهای خود را ازاو میبینی، او را مقصر میدانی و به او ناسزا میگویی، وقتی فکر میکنی رهایت کرده است و تو را به دردسر انداخته است، از او دور میشوی و او را مسبب همه بدبختیها و نداشته هایت میبینی، باز هم گاهی نسیم مهرش بر جانت مینشیند و نگاهت به جایی دوخته ی شود. باز هم او را میخوانی، عاطفه در کنار کوکی او را میخواند.
با دمپایی درِ خانه آمده است، به درخت بی عار آب میپاشد، شیلینگ پاره پاره است. تحمل فشار آب را که با دست زن برای پرتاب آب با انگشتش گرفته شده است را ندارد، از سوراخهای شلینگ پلاستیکی آب فوران میکند. شیلنگ با بریده ای از تیوپ سیاهِ کارافتاده ی ماشین یا موتور وصله پینه شده است.
آب راهی برای رهایی به بیرون میجوید.
عاطفه آب را بر روی پایش روانه میکند. درخت و خاک، تشنه جرعه ای آب، بی صبرانه در انتظارند. برگها با نوازش آب، تکانی میخورند، بیدار و به سوی آفتاب بال میگشایند. بوته ای کوتاه و نحیف از گُل ِ سرخ کنار درخت بی عار بوی خوش میپراکند و زن با بوی خوش گُل دمی تازه میکند.
گرما کلافه اش کرده اما به صورتش آب نمیزند، میخواهد، اما نمیشود. باید به سر کارش برگردد. سایه میآید و میرود، و عاطفه در لحظه ای سایه را میفهمد.
آب جهیده از درزهای کوچک شلینگ پاره، چهره خسرو میپاشد و خنکای آن را خسرو میچشد، بوی خوش گُل سرخ و کاهگلِ آب خورده به هم آمیختهاند و زن به مردی که دقایقی قبل (خسرو ) دیده بود میگوید: پسر تو هنوز اینجایی؟ چرا نرفته ای؟ تو مالِ اینجاها نیستی. برو
– نمیتوانم.
، اما تو هم مال اینجا نیستی!
زن گفت: برودنبال کارت، دیگر اینجا نبینمت
– اینجا جز ندامت و حسرت چیزی نیست،
در اینجا تنها دلخوشی من نزدیک غروب است. وقتی نسیمی میآید و باد به آرامی برگی از درخت را میلرزاند. زیر سایه این درخت بی عار، احساس خوشی به من دست میدهد.
تنها عشق من، این سایه و نسیم و سگ است.
خسرو گفت:
پس چرا اینجایی؟ تو کجا و اینجا کجا؟
آرام و بی قرار، اشک بر گونه ای عاطفه غلطید
– چه بگویم؟ اینجا میان لاشه ها، هیچ حس و لذتی جز نفرت ندارم. چه کنم؟ نمیدانم. اگر بدانم، باز هم نمیتوانم. این سرنوشت من است.
سخنان خسرو میلی در زن نینگیخت. عاطفه با خود گفت: این هم پسری است که اولین بار زنی را دیده است و هجوم غریزه، گرم و بی تاب اش کرده است.
زنی بلند قامت، با چهره ای رنگ کاری شده، با لحنی خشن و بی روح گفت: عاطفه چه میکنی؟ برگرد سر کارت.
. اگر عاطفه به جای ربوده شدن در کودکی در خانه میماند؟ اگر لحظه ای، تنها لحظه ای دیرتر به سر رودخانه میآمد یا اصلا نمیآمد چه میشد؟ اگر مرد از دزدیدن عاطفه منصرف میشد چه؟ اگر برای درس خواندن به شهر میرفت؟ اگر در آغوش مردی مهربان میآرمید؟ اگر پزشک یا معلمی یا پسر کدخدای ده با او ازدواج میکرد چه میشد؟ و او اکنون کجا و در چه وضعی بود؟
انسان آنی هست که است، یا آنی که باید هست بشود؟ یا آنی که ناخواسته، آن شده است که اکنون هست؟
تاریخ، طبیعت، جغرافیا، نژاد، ژن، اراده، محیط، تربیت، فرهنگ، سنت، عرف، کدامیک کودکی خردسال و در پی شادی را عاطفه کرد؟
عاطفه چه کند؟ سهم او ازهستی یا طبیعت چیست؟ حالا او اینجاست.
زنی تنها و بی پناه، در کنار هیاهوهای هیچ و پوچ. بی آنکه خود خواهد، زنی از زنان محله باسکول است.
زن به خانه برگشت و خسرو تنها ماند، زیر سایه درختِ بی عار.
امیر به خسرو گفت:
تو میخواهی عشقت را تحمیل میکنی. عشقِ تحمیلی ویکطرفه، عذاب آور است. عذابی دو سویه، هم برای تو که به او نمیرسی و هم برای او که در فشار توست، هر چند برخی معتاد گونه این عذاب را شیرین مییابند.
عشق باید، آرام بخش و شادی آفرین باشد، جاده ای دو طرفه باشد. گرفتار شده ای، عاطفه را هم گرفتارکرده ای. عاطفه هم با تو خوش نیست، میفهمی، ازتو فرار میکند.
همین کافی است تا رهایش کنی. عشق هزار خوبی دارد اما یک عیب هم دارد، چشم و گوش ات را میبندد. حقیقت را نمیببنی یا نمیخواهی ببینی. همین یک عیب، هزار حسن را از بین میبرد. عشق، افراط در دوست داشتن است ونفرت، افراط در دوست نداشتن است.
تو عقلت رو از دست داده ای. عشقی که ضعیفت میکند عشق نیست ذلت است.
– تو هم عاشق انقلابی و از شاه متنفر. چه فرق میکند
کاش آنچه را میفهمیدیم، میتوانستیم عمل کنیم.
– عاطفه را رهایش کن تا رها بشوی. تنهاراه همین است.
خسرو عصبی شده است. حواسش نیست، ناخن به
دندان گرفته است. مینشیند و بلند میشود. تند تند به سیگارش پک میزند. مستاصل ودرمانده شده است. میلِ خواستن عجب مهلکه زهرآلودی است.
از فلکه »سه دختر » و از پل سفید به سمت رستوران و میخانه ی خیام، کنار پل میروند. لبی تر میکنند. امیرهم مینوشد. خسرو مستِ مست شده است.
خسرو گفت:
وقتی مقاومت میکنی، وقتی فرار میکنی
مغزت، ذهنت، مثل خوره خُردت میکند.
دلت هنوز برای کسی میتپد،
خوابش را میبینی
لحظه لحظه او را میبینی، اما او تو را نمیبیند،
بله باید رهایش کنی تا رها شوی، اما مگر میشود؟ او در ذهن و روح ات خانه کرده و رهایت نمیکند. میخواهی به او بد میگویی و نفرت و دشنام بارش میکنی، اما نمیتوانی
با خودت میجنگی و فرار میکنی. اما فایده ندارد.
– فراموشش کن.
– کاش میشد، کاش میتوانستم. کسی که جزئی از وجودت شده است و او را میخواهی و نمییابی، گویی بخشی از وجودت از تو جدا شده است.
– عشق به همان سرعتی که میآید، گاه میرود. همیشه آنطور که میگویی نیست. عشق هم فراموش میشود. عشقی میرود و عشقی دیگر جایش مینشیند.
زندگی پر است از عشقهای مکرر، میل و حسی میآید و میرود.
به باسکول رفت. با اصرار و التماس پیشنهاد ازدواج و ترک باسکول را داد. عاطفه رد کرد. اینگونه اتفاقات بارها در روسپی خانهها رخ میداد. عاطفه گفت: من آدم خودم نیستم. من آدم دیگران هستم، «خانم رئیسی» دارم و محافظانی قلچماق، جرات آب خوردن ِ بی اجازه را هم ندارم، چه رسد به ترک اینجا.
امیر شاهد این کشش و کوشش خسرو بود. دلش برای خسرو میسوخت. خسرو به میگساری هرروزه روی آورد ه است.. رستوران خیام، پاتوق خسرو شده بود —
امیرهیچ مصیبتی بدتر از دوری و یا نرسیدن به عشق نیست.
وقتی هدایت میگوید درزندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد، فکر کردی منظورش چی بوده است؟ تنها، داروی فراموشی، بقول هدایت شراب و خواب مصنوعی با افیون و مواد مخدر است، اما خودش هم میگوید که تاثیر این گونه داروها موقت است و بعدش به جای تسکین بر شدت درد میافزاید. راست گفتهاند که مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه.
؟ – بنظرت هدایت چرا خودکشی کرد
—شاید عاشق کسی بوده و به عشقش نرسیده، چه میدانم. آدمی ِ مثل هدایت که نباید خودکشی کند. دلیلی برای خودکشی اش نمیفهمم، او در زندگی چیزی کم نداشت مگر نرسیدن به عشقِ کسی یا چیزی.
سگ ولگرد، برای چه دنبال ماشین میدوید؟
– پس هدایت هم گمشده ای داشته است دست نایافتنی، بیخیال. زندگی کن، دم رو غنیمت دان. زندگی کن. روزی بههمین زودیها داستان زندگی و بازی زمانه ات تمام میشود. اگر در زندگی نه خدایی و نه هدفی باشد، هدف و معنایی باید برای خودت بسازی. هدف و معنایی که شادی و آرامش برایت داشته باشد.
زندگی را همانطور که هست باید پذیرفت، تا جایی که زورت میرسد تغییرش بده. چیز بدی در دنیا نیست، آنچه رو بد میدانی، مبارزه کن و تعییر اش بده.
همه چیز در این دنیا، به نسبتش با تک تکِ ما ادمها معنا پیدا میکند. چیزی که برای من خوب است، ممکن است تو آن را بد ببینی. من انقلاب رو خوب و عاشقی رو بد، و تو عاشقی رو خوب و انقلاب رو بد میدانی.
رستوران خیام نیز در یکی دو ماه منتهی به انقلاب، از ترس آتش زدن توسط مردم خشمگین تعطیل و تق و لق شده است. خسرو هم جایی برای خالی کردن خود نمییافت.
با احتیاط به بانک میرفت پس از آن به کنج تنهایی اش فرومی رفت.
عصر جمعه، عاطفه را به سینما دعوت کرد. سینما کارون، نبش سی متری و خیابان طالقانی امروزی و جایی که اکنون به حسینیه ثارالله تبدیل شده است.
امیر گفت، خسرو دارد دیوانه میشود. چرا به خواسته او جواب رد دادی؟
– خسرو کجا و من کجا! او متوجه نیست. من اختیاری ندارم. نمیتوانم خودسرانه تصمیم بگیرم. مرا خواهند کشت. میفهمی؟ امیر گفت:
خسرو تو را دوست دارد، عاشق تو شده.
عاطفه صورتش سرخ شد. شرم و خجالت سراسر وجودش را گرفت، شرم؟ عجیب است، خجالت؟ چرا؟ مگر چه حرف عجیبی میشنید؟ بارها چنین سخنانی را از مشتریان خویش شنیده بود.
حتی خوشش هم میآمد. میدانست دروغ میگویندو تصنعی است، اما حتی شنیدنِ دروغ دوست داشته شدن را دوست داشت. بیشتر دوست داشت دوستش بدارند تا او کسی رادوست داشته باشد. اصلا نمیدانست که چگونه میتواندکسی را دوست بدارد.
گاه با شیطنت و شوخ طبعی در مقابل تمجیدهای مردان سکوت میکرد، بیشتر این را نوعی سرگرمی میدید. هیچگاه حسی به کسی در او برانگیخته نگشت.
اما حالا چرا دستپاچه شد ه است؟ عاطفه گفت: چی؟ دوستم دارد؟ باور نمیکنم. چنین سخنانی را بارها شنیده ام اما باور نکرده ام.
اولین باری است که کمی باور میکنم. عاطفه به جهانی تازه راه مییافت. از وادی دوست داشته شدن، به دنیای دوست داشتن وارد شده بود.
اشک در چشمانش حلقه زد، چشمانش را به زمین دوخته بود، فیلم قیصر برای دومین بار است که در سینما کارون اکران شده است. صدای فرمان میآید.
فاطی هتک حرمت شده است و قیصر، برادر کوچک فرمان از جنوب به خونخواهی فاطی و فرمان آمده است. امیر سکوت کرده است. فرمان در وقتِ مردن میگوید قیصر کجایی؟ و امیر در فکر عاطفه است.
عاطفه گفت: اما به خسرو بگو گاهی به سراغم بیاید.
امیر گفت:
روزی میرسد و میبینی تنهایی،
با غرور، باز میگویی نه! تنها نیستم!
اما تو تنهایی! بدون عشق. روزی خواهی گفت
چرا در برابر آنهمه سوز و گداز خسرو غرور ورزیدم.
می دانم روزی خواهی گفت:
کاش به خسرو میگفتم دوستت دارم و از این زندگی نکبت بار رها میشدم.
امیر داستان را به خسرو گفت و با برخود تندِ تو غلط کردی عاطفه را دیدی رویرو شد.
موج انقلاب بالا گرفته است. انقلاب و انقلابی گری لعابی بر همه کشیده است، مثل لباس، غذا، موسیقی، اندیشهها و حتی نظرات علمی، انقلابی شدن مد روز شده است.
حالا خسرو ته ریشی گذاشته، کفش کتانی قهوه ای چینی میپوشد، این کفشها برای درگیری و فرار در برابر پلیس عالی است، دیگر به رستوران خیام نمیرود.
مدتی است دیگر به سراغ عاطفه نمیرود. چرا؟ از او ناامید شده است؟ انقلابی شدن با رفتن پیش عاطفه جور در نمیآید؟ از بدنامی میترسد؟ توبه کرده است؟ نمیدانیم.
موج انقلاب خسرو را هم در خود کشیده است.
عاطفه به دیدن خسرو کم کم عادت کرده است. خسرو از دیدن عاطفه توسط امیر در سینما عصبانی است. اما چه کند؟ نمیداند چه تصمیمی بایدبگیرد. فرار از آنچه او را میخواند.
عاطفه گفت: اجبار و زور مرا به اینجا آورد. حتی نمیدانستم اجبار و زور یعنی چه؟ دوست داشتن یعنی چه؟ و معنی آن چیست. یکباره خود را در اینجا دیدم، اما حالا میخواهم به اختیار از اینجا بروم.
عاطفه حالا دنبال خسرو بود، اما خسرو گم شده است یا خود را گم کرده است. عاطفه با حسرت میگوید: افسوس وقتی خسرو آمد که رفته بود.
شاه از کشور فرار کرده است. همه جا شلوغ و مردم خوشحالند.
شیرینی توزیع میکنند. رژیم باید خودی نشان بدهد. گروههایی از وابستگان رژیم، خانوادههایی اندک از ارتشیهای لشکر ۹۲ زرهی را با زور و اکراه به خیابانکشاندهاند.
معلوم است به زور آمدهاند. شعارشان جاوید شاه است. ارتش آرام آرام خود را از مقابله با مردم دور میکند. قره باغی در جلسه سران ارتش میگوید « مثل برف آب خواهیم شد».
شاه پس از ۱۷ شهریور و دیدن سیل معجزه وار مردم در خیابان ها، با تعجب از نخست وزیرش میپرسد، پس حامیان ما کجا هستند؟ پاسخ میشنود: قربان در خانه هایشان نشستهاند.
هادی غفاری سخنران مسجد جزایری است. عادل، هادی و کاظم نقش اصلی را در برنامه دارند. پس از سخنان آتشین غفاری مردم به خیابان میریزند. کتانباف تیر میخورد و کشته میشود.
رضا گلسرخی در حسینیه اعظم سخن میگوید و مردم در تظاهرات شعار میدهند و در جنگ و گریز با ارتشیها، شعار حکومت اسلامی میدهند.
چهارشنبه ای نیروهای ارتش، به خیابان یورش میبرند. شهر را به خاک و خون میکشند. با تانک به خیابان آمدهاند. ماشینهایی را له و لورده میکنند. در دانشگاه جندی شاپور به تجمع اساتید و دانشجویان در دانشکده تربیت بدنی حمله میکنند.
اما از هواداران شاه خبری نیست. تنها گروهی اندک از خانوادههای برخی ارتشیان و برخی افراد معلوم الحال در خیابان با پرچم و شعار زنده باد شاه و شاه باید برگردد در خیابان امدهاند.
خیابان ۲۴ متری، فلکه مجسمه و خیابان پهلوی، مسیر تظاهرات چماق داران اندک ِ حامی شاه با حمایت و همراهی گروهی ارتشی مسلح و شهربانی شده است.
پس از تیراندای به مستر لینک و فرار او از ایران، پل گریم امریکایی ترور و کشته شد، بروجردی از مسولان بلند پایه شرکت نفت، سرگرد عیوقی رییس گارد دانشگاه نیز ترور شدند. به آتش کشاندن کلوپ کیان پارس، بانک مرکزی صادرات در نبش خیابان پهلوی و در نزدیکی فلکه مجسمه و تخریب سایر بانکها و نهایتا اعتصاب شرکت نفت، کار رژیم را به پایان رسانده است.
کنترل شهر در دست بچههای انقلابی است.
تظاهرات خیابانی را رهبری میکنند.
پس از انقلاب شمس تبریزی فرماندار نظامی اهواز اعدام شد، اما رییس ساواک اهواز، زند وکیل آزاد شد.
چگونه و به چه شکلی و چرا عاطفه باسکول را ترک کرده و در میان تظاهرات ِچماق داران در خیابان بیست و چهار متری حضور دارد. برخی میگفتند رژیم اراذل و اوباش و فاحشهها را به خیابان آوردن است.
خسرو چند ماه است در فکر عاطفه روز و شب ندارد. افسرده و عصبی است اما دیگر به سراغ عاطفه نرفته است. جواب منفی عاطفه اورا منصرف کرده است؟ پشیمان شده است؟ انقلابی شده است؟ از موج انقلاب و انقلابیها ترسیده؟ تردید و دودل شده است؟ معلوم نیست، اما عاطفه حالا به فکر خسرو در به در به دنبال اوست.
مردم در مقابل چماق داران به صف شدهاند. عاطفه به جمعیت ِمخالف چشم دوخته است، شاید خسرو را آنجا بیابد. به سمت مخالفان میرود. همراه آنها شعار میدهد. گریز و درگیری زیاد شده است. عاطفه با جمعی، درکوچه ای بن بست، در خیابانی در ضلع جنوبی بیمارستان جندی شاپور گیر افتاده است.
شعارجاوید شاه در طنینِ شعار مرگ بر شاه شنیده نمیشود. صداها لرزه بر دو و دیوارها انداخته است. عاطفه به دنبال خسرو است، اما در جمع محو شده است، گویی حتی خسرو را هم فراموش کرده است.
در میان هجوم ارتشیها و جنگ و گریزهای بی محابا، عاطفه چون پرنده ای بی پناه، هاج و واج، زیر دست و پای خشمگینانه دو طرف افتاده است، سر و صورتش به پایه ی سیمانی برق کوبیده شد. خون تمام چهره اش را پوشانده است، از خسرو خبری نیست.
رژیم شاه در گسترش فساد بی محابا و بدون توجه به مذهب و مذهبیها پیش میرفت. جشن فرهنگ و هنر در سال ۵۰ در شیراز و گسترش مراکز فحشا و فساد بصورت رسمی توسط رژیم نفرت مردم و علما اثرا برانگیخته بود و یکی از عوامل مهم در سرنگونی نظام سلطنتی گردید.
با همه گیر شدن انقلاب، کار باسکول هم بصورتی خودخواسته نیمه تعطیل شد. تا اواخر تابستان ۵۸ هنوز تکلیف ان روشن نیست. پیش از انقلاب شهربانی سپر حمایتی اینگونه اماکن بود، حالا همه چیز عوض شده است.
باسکول را تعطیل و زنان را در ساختمانی بزرگ متعلق به شرکتی مصادره ای در اطراف زرگان جمع کردند. آنها را موعظه کردند و برایشان برنامههای مذهبی هم دایر کردند.
برخی اعدام، برخی به مصادره اموال محکوم شدند، برخی بستگانشان امدند و با تعهد رهایشان کردند برخی را نفی بلد و برخی با توبه و انابه زنده ماندند و در گوشه ای از شهرخود خود را گم کردند. زنی التماس و گریه میکرد. پدر و برادرش از شهری دورآمده بودند و او توان دیدن آنها را نداشت. امده بودند تا او رابا خود ببرند. وزن برای اعدام شدن التماس و گریه میکرد.
بقیه زنان مفلوک و درمانده را با اتوبوس و با مردانی مسلح به شهرهایشان برده و رها کردند، یا به خانواده هایشان سپردند. دست اندکاران اصلی باسکول اقدس نظام، حسین م، شیرآقا، حسن م فرار را برقرار ترجیح دادند. یاور توبه و به مسجد پناه برد و برخی دیگر هم رنگ عوض کردند و به شکلی دیگر درآمدند.
باسکول پیش از انقلاب در ایام محرم و صفر،
نیمه تعطیل و یا تعطیل میشد.
قانونی نانوشته که با اعتقادات حتی این جمعیت طرد شده اجتماعی گره خورده بود. در این ایام به حرمت محرم خیلیها دست از کار میکشیدند و برخی برای زیارت به مشهد میرفتند.
امیر این را از زنی روسپی در قطار شنیده بود که به دوستانش به مشهد میرفتند. «، وقتی که آقای ط، مسول روزنامه حزب رستاخیز در اهواز، از زنی روسپی تقاضایی نموده بود.
امیر از خانواده ای مذهبی، دیدگاهی مارکسیستی، سبکی غرب گرایانه و روحیه ای فرصت طلبانه و سوداگرانه است. خوب بحث میکرد.
معتقد به اولویت کار فکری بود، در بحثهای سیاسی بسیار محتاط، ودر سایر مباحث بسیار پرچانه و در عین حال مسلط بود. به حفظ خود برای برنامه ریزی اینده انقلاب اعتقاد داشت. پس از انقلاب در کلافی سردرگم گیر افتاد.
انقلابی گری او و همفکرانش پر خطر تر از قبل مینمود. ترجیح داد بیشتر نظاره گر باشد. چند صباحی در اداره ای دولتی مشغول کار شد و سپس بازار را برای خود مناسب تر دید و به بازار پیوست. اکنون کارگران زیادی در کارخانه اش زیر دست او کار میکنند و هر روز درگیر خواباندن اعتصابات کارگری است.
دندانهای های جلویی اش بدجوری ریخته است، اما هنوز چند تاییِ دندانِ شکسته به صورت نامرتب در جلوی دهان، و درست در سمت چپ بالای دهانش دیده میشود. یک چشمش هم تخلیه شده و چشمی مصنوعی در آن جا سازی شده است. وقتی نشست، همه را دید، جز او را نه اینکه نمیخواست، نه، واقعا او را ندید. دقایقی بعد تازه متوجه او شد.
عصر تابستان است. آفتاب خود را جمع کرده و گروهی که اکثرا زن هستند زیر سایه درخت نشستهاند. تکلیفشان روشن نیست. آفتاب کم رمق خود را جمع میکند، از تیرک چوبی که چراغی کم سو آویزان است نور ی کم سو به جای آفتاب بر چهرهها مینشیند. زن بچه ای در آغوش دارد، بچه اوست؟ معلوم نیست، خسرو احساس اش این است که زن برای پنهان کردن چهره اش بچه را در آغوش و در مقابل صورتش گرفته است.
شاید زن از چهره خود خجالت میکشید، شاید هم علت دیگری دارد.
همه همینطورند، وقتی ضعفی داری یا دیگران آنرا ضعف میدانند، از قضاوت شدن، بیمناک خواهی شد و در اولین برخورد، نگران نگاهها و قضاوتها خواهی بود.
اما چرا زن دندانها و چشمش چنین است؟ آیا برای این زن، بر خلاف بسیاری زنان، آنهم در باسکول که گاه دیوانه وار به فکر زیبا نشان دادن صورت و ظاهر خود هستند ظاهرش برای او اهمیت ندارد؟ شایدزن دچار نوعی عقب ماندگی ذهنی است؟ شاید بیماری لاعلاجی دارد؟ شاید در تصادفی چنین شده است؟ آیا سعی میکند خود و گذشته اش را پنهان کند؟ شاید هم پولی برای درست کردن دندان هایش ندارد؟ شاید هم – که البته کمتر احتمالش هست – عمدی در بی توجهی به خود دارد؟
نمی دانم، قضاوت در مورد هرکس وهر چیز، با هزار شاید و اما و اگر همراه است.
خسرو گفت وقتی متوجه او شدم، از بی توجهی و ندیدن او در خود فرو ریختم. دوست داشتم گُم شوم، سرگیجه گرفتم و کاش آب میشدم و در زمین فرو میرفتم. حس کردم مثل دستمالی مچاله شده ام.
چرا خسرو دوست داشت گم شود؟ چهره زن مفلوکی را که برای اولین بار هنگام ورودش به باسکول و زیر سایه دیوار با سیگاری در دست دیده بود به یاد آورد. اما این زن، زن دیگری است.
خسرو چرا به باسکول آمده است؟ چرا به همه خانهها کنجکاوانه سر میزند؟ دنبال چیست؟ برای شناسایی یا اجرایِ حکمِ ماموریت آمده است؟ چرا تغییر قیافه داده است؟ و چرا سعی میکند چهره اش را پنهان کند؟ بزرگی عینک آفتابی و ریش بلندش، تمام چهره اش را پوشانده است.
زن چهره ونگاهش را میپوشاند، خسرو یواشکی نگاهش میکند. زن بعد از دقایقی که خود را راحت تر میبیند، میخندد. اما، هنوز نگاهش را از دیگران میدزدد، و خود را جمع میکند.
خندیدن ِآدمها علامت چیست؟ نشانه ای از سرخوشی است یا دلخوشیهای کوچک و یا بلاهت و سادگی و یا علامتی بر پوچیها و بیهودگیها و یا زهرخندی است ناشی از زخمهای تسکین ناپذیر. هرچه هست خنده زن از روی بلاهتوسادگی نیست.
خنده زن همراه با گذشت ومهربانی است. زیر چشمی نگاهش میکند. عجیب است، سراسر آرامش، سادگی و زیبایی از او ساطع میشود.
خسرو دیگر در جمع نیست. حالا مانده است چه بگوید. غرق در فکر و در خود خزیده است. آیا خسرو زن را میشناسد؟ زن نگاهش به زمین دوخته و با حسرت لبخنی تلخ بر لبانش نشسته است، گوشه چشمش خیس شده است. خسرو بیش از قبل به زن مینگرد. خسرو از شرمی مبهم سرخ شده است.
خسرو دفتریادداشتش را ورق میزند.
پرسید: نام؟ نام پدر؟ چند سال ات است؟ از کی به اینجا آمده ای؟ از کجا آمده ای؟ اهل کجایی؟
زن سکوت کرده است، حرفی نمیزند، حالا وحشت زده شده است. لرزشی در دست، چهره و اندامش افتاده است.
بغض کرده، سکوت تنها پاسخ اوست. خسرو با اشاره به جوانی میگوید این زن را ببرید و سوار اتوبوس کنید.
محمد کیانوش راد
اسفند ۱۳۹۹
انتهای پیام