وقتی دهان فلسفه بسته میشود
محمد زارع شیرین کندی در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «وقتی دهان فلسفه بسته میشود» نوشت:
اخیراً در روز دانشجو، بی اختیار دوره دانشجوییام را در ذهن مرور میکردم و وضع کلاسهای درس فلسفه و طرز رفتار و گفتار برخی استادان و دانشجویان و پارهای رویدادها و وقایع آن کلاسها در برابر چشمانم پدیدار میشدند. استادی سخت گرانمایه و بزرگوار و بسیار دانشی و دانشدوست داشتیم که ذهناش سرشار بود ازمعلومات و محفوظات. روانشان شاد، که از معدود بازماندگان از نسل استادانی بود که علم و ادب و اخلاق و پاکی و دیانت و انسانیت را باهم در خود جمع کرده بودند. من جز خاطره خوب و دلنشین و شیرین از او به یاد ندارم و از شاگردی در محضر چون او بزرگی به خود میبالم و آن فرصتها را جزو بهترین اوقات عمرم به شمار میآورم.
اما گذشته از این همه، در اثنای درس ایشان نیز دانشجویان پرسشهایی طرح میکردند و گاه با برخی جر و بحثها استاد را با چالشی جدی مواجه مینمودند. هرگاه این استاد عزیز و به شدت متشرع ما پاسخی مقنع و درخور به پرسشی نداشت با صدایی معنوی و رحمانی کلامی دینی را قرائت میفرمود مبنی بر این که گفتند به پروردگارتان ایمان بیاورید، ما هم ایمان آوردیم. این سخن قدسی را از فرطِ کثرتِ قرائتاش در کلاسهای استاد حفظ کرده بودیم.
استاد ما در مباحثات فلسفی و مشاجرات و مناظرات کلامی عمدتا با ذکر این قول پاسخ هر پرسندهای را میداد و او را به نحوی ازانحاء اقناع و اسکات میکرد. پس از آن دیگر کمتر کسی می توانست مباحثه را ادامه دهد و معمولاً پرسنده هر قدر هم سمج و مقاوم و آشتیناپذیر میبود دیگر سخنی نمیگفت وسکوت بر کلاس مستولی میگشت. من به عمد این استاد را مثال میزنم زیرا دیگران اساسادر قیاس با ایشان استاد به حساب نمیآمدند زیرا از هرگونه دانش فلسفی و علمی و دینی تهی بودند و مقایسه این دیگران با استاد ما جفایی بزرگ در حق استاد ماست. استاد نمونه بارزی از آن آموزگاران و دبیران و معلمان تاریخ فرهنگ و علم سرزمین ماست که همه صفات و خصال معلمی را دارا بودند. استادانی که بسیار خوب آموخته بودند، بسیار خوانده بودند و بسیار میدانستند اما، مع الاسف، این
معلومات گسترده را ذرهای نیندیشیده بودند و ذرهای در معرض شک و تردید و سؤال قرار نداده بودند. آنان شأن و جایگاه هیچکدام ازمحفوظات ذهنشان را بهدرستی نمیدانستند و هیچگاه فکر نکرده بودند که این سخن دکارت و بیکن و هیوم با آن سخن اشعری و واصل بن عطا و باقلانی و قاضی عبدالجبار چه نسبتی میتواند داشته باشد، و این که آیا این نظر اسپینوزای معروف در مسلک اصالت عقل با آن رأی ابن عربی معروف در مکتب عرفان نظری اسلام در حقیقت سازگار است یا صرفاً در ظاهر مشابه؟ چرا آراء و اندیشههای دکارت و کانت و فیشته هیچ معادل و مابازائی در فرهنگ ما ندارد و نمیتواند داشته باشد؟
استاد ما در بیشتر علوم قدیم اسلامی تبحر داشت و فلسفههای جدید را نیز خوب آموخته بود اما در واپسین تحلیل به سخنان مقدس متمسک میشد و تمام سؤالات و نقدهای کلامی و اعتراضات و تشکیکهای فلسفی را متوقف میکرد. هر گونه پرسش کلامی یا تفکر فلسفی یا اساساً شبه فلسفی و ضعیف در همین جابه پایان میآمد. این داستان همه معلمان و استادان تاریخ و فرهنگِ راکد و جامد ماست. البته از اِین حیث ما دانشجویان نیز تفاوت چندانی با استادان نداشتیم و میان ما دانشجویان و آن استادان از هر جهت تناسب برقرار بود. این استاد، این دانشجو! بیله دیگ بیله چغندر! ما پرورده چنین استادانی هستیم: نه نقد را میشناسیم، نه درست پرسیدن را، نه درست اندیشیدن و دقیق سنجیدن را، نه باریکبینانه تحقیق کردن را و نه پرمایه و ضابطهمند نوشتن را. از همه مهمتر آن که از سواد و دانش و ادب و اخلاق آن استادان هم پاک محرومیم. نقد ما عبارت است از شرح حال نویسی، وراجی، پرگویی، حسادتورزی، عقدهگشایی، فحاشی و پروندهسازی.
البته اگر گفته شود آن استادان نیز شاگردان و مریدان پیشینیان بودهاند، در این صورت باید پرسید پس ریشه در کجاست و معمار این بنای کج کیست؟ یک تاریخ، یک فرهنگ، یک ملت، یک اجتماع، یک سرزمین؟ وقتی با بیان یک جملهی مقدس دهان فلسفه بسته میشود و دیگر سخنی باقی نمیماند، وضع هر گونه دانشآموزی و دانشجویی و فلسفهورزی روشن میگردد. این، وضع کل تاریخ تفکر فلسفی ما در این سرزمین است. اغلب با اتکا و استناد به متون مقدس، تمام براهین و دلایل فلسفی نقش بر آب میشدهاند. مگر مولوی نمیگوید «فلسفی منکر شود در فکر و ظن / گو برو سر را براین دیوار زن/ فلسفی را زهره نی تا دم زند/ دم زند دین حقاش برهم زند». استاد ما و همه استادان دیگر با همه علم و شرف و پاکی و بزرگواریهایشان، در نهایت، همان را میگفتند که مولوی میگوید و همان را به ما یاد میدادند که مولوی میآموزد. ما صرفاً حفظ میکردیم بی آنکه بپرسیم و بدانیم این انبار حفظیات که حافظه ما را اشغال کرده، چه به درد ما و جامعه ما و پیشرفت ما خواهدخورد.
ما جرئت و شهامت این پرسش را نداشتیم زیرا آموزگاران ما آن شجاعت را در ما سرکوب کرده بودند و اذهان و عقول خودشان هم در قلمرو سلطه تعلیم و تربیت آموزگاران پیشین سرکوب شده بود، چرا که آنها هم جز محفوظات سنگین و بی فایده چیزی در خاطر نداشتند. تاریخ ما در باطناش در ید اراده عرفان اشعریزده کسانی مانند مولوی بوده است که معتقد بودند اهل فلسفه که مبلغ دیرباوری و شکاکیتاند باید بروند سرشان را به دیوار بکوبند و گرنه دین و دینداران نابودشان میکنند.
انتهای پیام
به قول سید محمد خاتمی : وقتی دهان ها بسته شد دستها بسوی اسلحه میرود و این سنت تاریخ است .
سلام و عرض ادب
را اینقدر ناراحتی و ناامیدی
کاش حداقل مقداری دلیل و ادله می آوردید تا متوجه مطلبی بشیم
پرسیدید که چرا اینچنین شد؟ مشخص است چرا. وقتی تازه به دوران رسیده ها به قدرت رسیدند از هر چیزی پوسته و ظاهری باقی ماند و در تربیت نسل مضر واقع گشت.