نگاهی به فاشیسم، ناسیونالیسم، پاتریوتیسم و شوونیسم / « چپ هم اگر هستیم میهن دوست باشیم»
برخی از سیاسیون، اندیشمندان و روشنفکران علاقه به میهن را میهن دوستی، وطن پرستی، ملی گرایی و ملی گرایی افراطی و… دسته بندی میکنند. همچنین معتقد هستند که با ملی گرایی یا ناسیونالیسم افراطی به یکی از اشکال فاشیسم می رسیم. در مقابل البته ملی گرایان و سیاست مدارانی که گرایش متفاوت دارند دیدگاه متفاوتی دارند، در ادامه سعی می شود مقالاتی متفاوت در این رابطه بیاید . برخی از این دیدگاه ها صرفا دیدگاه این رسانه نیست و به دلیل آشنایی با اندیشه های مختلف در این باره آورده شده است.
وحدت ملی در فاشیسم: همه با من
هومان دوراندیش در عصر ایران نوشت: در فاصله سالهای 1900 تا 1920، فاشیسم واژهای بسیار رایج در ادبیات مردم ایتالیا بود. در سال 1906 ، پزشکانی که نمایندۀ پارلمان ایتالیا بودند، “گروه فاشیستی پزشکان پارلمان” را تاسیس کردند.
در 1919، سازمانهای متعددی در ایتالیا، علیرغم برخورداری از ایدئولوژیهای غیرفاشیستی، از کلمۀ فاشیسم در نام خود استفاده کرده بودند.
عناوینی نظیر “فاشیستهای کمونیست سوسیالیست”، در ایتالیای آن روز، چندان عجیب و نامفهوم نبود. زمانی که از توازن فاشیستی سخن گفته میشد، منظور اتحادی متوازن بود.
تا پیش از اطلاق واژۀ “فاشیسم” بر یک ایدئولوژی خاص، ایتالیاییها این واژه را در معانیای نظیر اتحاد، اتحادیه یا افراد همبسته به کار میبردند.
واژۀ فاشیسم برگرفته از لفظ ایتالیایی Fascio به معنی “دسته” بود. کاربرد فاشیسم در معانیای نظیر دسته و همبسته، به کلمۀ فاشیس (Fascis) بازمیگشت که ریشۀ واژۀ Fascio بود.
فاشیس به دستهای از چوبها اطلاق میشد که با طنابی به هم بسته شده بودند و دستهتبری را تشکیل میدادند. این دستۀ به هم پیوستۀ چوبها، یکی از نمادهای حکومتی در روم باستان بود.
ایدئولوژی فاشیسم در دوران پس از جنگ جهانی اول، با توجه به تبار و نسب واژۀ فاشیسم، نمیتوانست نسبت به اتحاد ایتالیاییها بیتفاوت باشد.
در واقع فاشیستها با توجه به مخدوش شدن غرور ملی ملت ایتالیا، تقسیم ایتالیا به دو بخش شمال و جنوب و نیز وجود جریانهای سیاسی گوناگون در کشورشان، ضرورت ایجاد وحدت عزتآفرین را در جامعۀ خود احساس میکردند و به همین دلیل، مجموعۀ عقاید و تمایلات خود را فاشیسم نام نهادند.
نخستین و شاید جذابترین وعدۀ فاشیستها به مردم ایتالیا، وعدۀ اتحاد ملی بود. فارغ از انگیزۀ موسولینی و یارانش از طرح چنین شعاری، استقبال گستردۀ جامعۀ ایتالیا از این شعار را نمیتوان بیتوجه به روانشناسی تودهای تحلیل کرد.
از این منظر، افرادی که همبستگیهای سنتی خود را از دست داده و در وضعیت گسیختگی و بیهنجاری به سر میبرند، در جستوجوی “من ایدهآل”، به دامان قدرت میآویزند تا از این طریق، خلاء ناشی از احساس سرگشتگی و حقارت را در وجود خود پر کنند.
این “من ایدهآل” در رهبری جنبش متجلی میشود و به همین دلیل، رهبری در جنبش فاشیسم، نقشی هویت بخش و اساسی دارد.
تودههای مبتلا به گسیختگی، با چنگ زدن به دامان موسولینی، احساس امنیت از دست رفته را باز مییابند و برای تداوم چنین احساسی، آموزۀ اطاعتپذیری را به مثابه اصل اساسی کنش سیاسی خود میپذیرند.
وحدت ملی در فاشیسم، محصول نخبهگرایی و تودهگراییِ همزمان است. از یکسو تودههای گرفتار بیهنجاری در جامعۀ نوین صنعتی، میبایست رسم فرمانبرداری را احیا کنند تا امنیت از دست رفتۀ جامعۀ کهن سنتی را بدست آوردند، از سوی دیگر، نخبگان حاکم با مضمحل ساختن جامعۀ مدنی، موانع میان حکومت و تودۀ مردم را از بین میبرند تا بیواسطه بتوانند تودهها را بسیج کرده و در جهت اهداف خود به حرکت وادارند.
بسیج تودهای در فاشیسم، یکی از بارزترین نشانههای وحدت ملی و یا یکی از بهترین راههای ادعای وجود وحدت ملی است.
با این حال از آنجایی که در فضای متاثر از فرهنگ سیاسی خشونتآمیز و غیردموکراتیک فاشیستی، ایجاد سازگاری نسبی میان منافع عمیقا متضاد نیروهای اجتماعی سنتی فاشیسم (اشرافیت، خردهبورژوازی و دهقانان) با نیروهای اجتماعی مدرن خارج از اردوگاه فاشیسم (بورژوازی، طبقۀ متوسط جدید و کارگران) امری امکانناپذیر است، اتحاد ملی در رژیمهای فاشیستی نه برآیند تعامل دموکراتیک جریانهای سیاسی مختلف، بلکه محصول انسداد سیاسی و سرکوبی نیروهای اجتماعی مدرن (لااقل در حوزۀ حیات سیاسی) است.
ناسیونالیسم افراطی در فاشیسم، مظهر مطالبۀ وحدت ملی است و دولتستایی فاشیسم، وحدت فرد و دولت را به مثابه نمود بارزی از وحدت ملی ترویج میکند.
قرار گرفتن موسولینی در راس دولت و برعهده گرفتن نمایندگی روح ملی از جانب وی در کنار مکلف بودن فرد به وفاداری نظری و عملی به دولت، مدلولی جز این ندارد که آموزۀ وحدت ملی در فاشیسم نه به معنای “همه با هم” بودن، بلکه به معنای توصیۀ موسولینی به رعایت اصل “همه با من” بودن است.
به همین دلیل دستگاه تبلیغاتی رژیم فاشیستی ایتالیا، نوعی کیش شخصیت افراطی را رواج میداد که شعار مبناییاش این بود: همیشه حق با موسولینی است.
در پیدایش اندیشۀ وحدت ملی و ناسیونالیسم افراطی در فاشیسم، مهاجرت گستردۀ ایتالیاییها به نقاط مختلف جهان در آغاز قرن بیستم نیز نقش بسزایی داشت. انریکو کورادینی، متفکر پیشرو نسل جدید روشنفکران ایتالیایی در آن زمان، این مهاجرت گسترده را نشانۀ شکست ناسیونالیسم دولت وقت دانست.
در سال 1913، بیش از یک میلیون ایتالیایی به دلایل گوناگون به نقاط مختلف جهان مهاجرت کردند. همچنین قریب به یک میلیون نفر دیگر نیز در درون ایتالیا از جایی به جای دیگر مهاجرت کردند.
زمانی که نتایج سهمناک و دردناک جنگ جهانی اول به مرارت و حقارت ناشی از این مهاجرتها اضافه شد، به تدریج آفتاب ملیگرایی معتدل لیبرالیسم در ایتالیا غروب کرد و دیری نپایید که تنها صدای پای ناسیونالیسم افراطی فاشیسم در شب تاریک توتالیتاریسم در این کشور به گوش میرسید.
در چنین فضایی، جایی برای بحث و گفتوگو و چون و چرا کردن وجود نداشت. موسولینی یا پیشوا دستور میداد و دیگران باید اطاعت میکردند تا وحدت ملی محقق شود. و این معنایی نداشت جز همان تز مشهور: وحدت ملی یعنی همه با من.
حتی زمانی که شکست سیاستهای موسولینی آشکار شده بود، باز او انتظار داشت همه با او باشند تا وحدت ملی محفوظ بماند. اما طبیعی بود که تبعیت و وحدتی که به خسران کامل منتهی شده بود، دیگر نمیتوانست تداوم یابد. و این سرآغاز از بین رفتن وحدت فاشیستی در ایتالیا و سرنگونی رژیم بنیتو موسولینی بود.
ناصر فکوهی: ناسیونالیسم بازمانده فاشیسم است/ تکثر فرهنگی و مدیریت تفاوت
مهر نوشت:
نشست ناسیونالیسم ایرانی: نگاهی به روایت های کلاسیک متقدم و متاخر روز گذشته در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
ناصر فکوهی عضو هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در این نشست گفت: واژه ناسیونالیسم و ملی گرایی به لحاظ سیستم ارزشی متفاوت است. در اروپا و حتی آمریکا، ناسیونالیسم برابر با گرایش های راست افراطی فاشیستی است. در اروپا که فاشیسم را تجربه کرده، ناسیونالیسم بازمانده فاشیسم است. فرانسه و آلمان زیر لوای ناسیونالیسم در طول صدسال میلیون ها نفر را به کشتن دادند.
وی ادامه داد: اینکه ما به ملی گرایی احتیاج داریم یا نه؛ بحث دیگری است. مفهوم دولت-ملت یکی از اشکال دولت است که در دوره خاصی و در مکان های خاصی ظاهر شده است. اینکه این تیپ از دولت خود را اولین و آخرین شکل سازمان یافتگی بداند از نظر نظری و تاریخی غلط است. ضرورت ما این است که دولت ملی داشته باشیم و مفاهیمی مثل هویت ملی و… داشته باشیم. اینها با مفاهیمی که ما در فرهنگ مثل هویت فرهنگی و… داریم متفاوت اند. سیستم های ملی گرایشات متاخر و ناپایدار هستند. با توجه به اینکه ما به ملی گرایی نیاز داریم می توانیم بگوییم این ملی گرایی نباید در مفهوم ناسیونالیسم شکل بگیرد. چون ناسیونالیسم به معنی یکدست سازی است.
وی افزود: ما از صد سال پیش در کشوری که پیشینه یکسان سازی مرکزی ندارد، شروع کردیم ناسیونالیسم ملی مدل فرانسه را گرفته ایم. این مدل که عمدتاً مدلی بر اساس قوم کُشی، زبان کُشی و یکدست سازی فرهنگی است، بر این پهنه نه امروز و نه هرگز قابل تحقق نیست مگر اینکه تجزیه اتفاق بیفتد. اگر بخواهیم ایران باقی بماند مدل ژاکوبینی فرانسه را باید کنار بگذاریم.
فکوهی گفت: مدل فدرالی هم در ایران پاسخگو نیست. به این دلیل که سیستم ایران قدیمی است و اختلاط کاملا زیادی بین فرهنگ ها رخ داده است. ما باید مدل تکثر فرهنگی مبتنی بر مدیریت تفاوت را برگزینیم.
وی ادامه داد: در دوره پهلوی اول، مدل فرانسوی را گرفتند و مدل انقلاب هم برای آنها انقلاب کبیر فرانسه بود. در حالی که یک خشونت مرکزی در انقلاب فرانسه وجود داشت و قتل عام های زیادی رخ داد تا سیستم ژاکوبینی جا بیفتد. صد سال است که در ایران تلاش شده این مدل در ایران جا بیفتد و هرگز پیاده نخواهد شد. دلایل این مسئله پهنه های بزرگ جمعیتی فرهنگی است که نه تنها در ایران بلکه موقعیت فرامرزی دارند. بنابراین در چنین حالتی مدل ژاکوبینی راه به جایی نمی برد جز اینکه به تنش های داخل ایران دامن بزند.
وی افزود: ناسیونالیسم ملی نه تنها نتوانسته کاری کند بلکه یک چرخه باخت باخت ایجاد کرده است و به ناسیونالیسم های قومی دامن زده است. روشنفکران هر قوم در واکنش به دولت مرکزی، مدل آن را گرفته اند و یک مدل پیرامونی برای خود ساخته اند. این باعث شده به جای اینکه نخبگان، لمپن ها را درست کنند بلکه اتفاق برعکسی رخ داده است. لذا به این شکل ما یک الگوی غلطی را از مرکز به پیرامون منتقل کردیم و یک تقابل تصنعی رخ داده است.
فکوهی گفت: ناسیونالیسم های قومی چون می خواهند مدل ناسیونالیسم های مرکزی را پیگیری کنند تکثرها را در خود از بین می برند. مثلا زبان کردی یا فرهنگ کردی یک زبان یا یک فرهنگ نیست و می خواهند این را یکدست کنند. در مورد آذری ها هم همینطور است. ادبیات پیرامونی در ایران، ملی گرایی قومی است و بر آن متمرکز هستند.
وی ادامه داد: ما سیاستی داریم که می تواند برد-برد باشد که سیاست تکثر فرهنگی و سیاست گذاری فرهنگی بر اساس مدیریت تفاوت است. این سیاست شانس بسیار بیشتری دارد. از 2500 سال پیش تا امروز با فراز و فرودهای آن، این سیاستی بوده که خوب جواب داده است. در این مدل قدرت سیاسی موقعیت خود را به دیگران تحمیل نمی کند. اغلب در ایران کسانی که در قدرت بوده اند به آن قوم تعلق نداستند. آخرین قوم قاجار بودند که ترک بودند اما زبان ترکی را اجباری نکردند. در این مدل یک منطق وجود دارد که این پهنه بزرگ را باید بر اساس تکثر فرهنگی و به رسمیت شناختن موقعیت های فرهنگی مختلف مدیریت کرد.
وی افزود: در این مورد نه در سیاست مرکزی و نه بین روشنفکران و نخبگان توافقی وجود ندارد. نخبگان باید در این مورد به توافق برسند. ما باید نگاه تاریخی و عمیق و تبارشناسانه داشته باشیم که نشان می دهد تمام سنت ها باقی مانده است و سیاست تکثر فرهنگی در ایران جا افتاده است. باید سیاست گذاری فرهنگی بر اساس تفاوت شکل بگیرد. در یک شهر مدرن نمی توان انتظار داشت که مردم یک جور فکر کنند و یک جور سبک زندگی داشته باشند.
فکوهی در پایان گفت: زبان فارسی که ما داریم ربطی به زبان فارسی قومی یا قوم فارس ندارد. این فارسی که ما با آن صحبت می کنیم یک فارسی مدرن است که در صد سال اخیر شکل گرفته است. ما باید قدر زبان خود را بدانیم و این یک زبان ارزشمند است. باید این را درک کنیم که داشتن دو یا سه زبان یک امتیاز است. زبان مهمترین پایه انسجام فرهنگی است.
تفاوت بارز میهن پرستی و ملی گرایی
تاریخ ما نوشت: در اصطلاح فرنگی این دو را به ترتیب پاتریوتیسم و ناسیونالیسم گویند. غالب ملی گرایان ایرانی تفاوت بین این دو را نمی دانند و آنها را معادل می انگارند. مثلاً غالب چپ گرایان ایرانی به ناسیونالیسم اعتقادی ندارند ولی پاتریوت (میهن پرست) و هومانیست (انسانگرا) و دموکرات (مردمگرا) با برداشت خاص خود هستند. اما ناسیونالیسم که به ظاهر با میهن پرستی همخوانی دارد، اغلب با مردمگرایی و دموکراسی در تضاد می افتد و به ضد آن بدل میگردد. اکثر دست راستی های ایرانی در عهد خاندان پهلوی و حتی اکنون، ناسیونالیسم را با پاتریوتیسم یکی انگاشته و می انگارند. در حالی که در مملکت چند ملیتی مان کوبیدن بر طبل ناسیونالیسم موضوع خطرناکتری است. مردم را باید حول مردمگرایی و دموکراسی و میهن پرستی و درک متقابل ملل ساکن ایران دور هم جمع کرد که بتن آرمه بسیار نیرومندی است. در مقابل ناسیونالیسم محلی و حتی به ظاهر سرتاسری در دراز مدت مثل پتک و چوبک کمکی آن است که در شیار تفرقه درخت مملکت فرو رفته و به اتحاد و همزیستی اجزاء آن پایان می دهد. حساسیت ناسیونالیستهای ایرانی به ناسیونالیستهای محلی در رابطه با دخالت سیاستهای خارجی بیشتر میگردد ولی در دراز مدت صرفاً با ناسیونالیسم عام نمی توان به جنگ ناسیونالیسمهای خاص رفت.
میهندوستی بدون شرمندگی هابرماس
رضا کدخدایی در انگاره نوشت: یورگن هابرماس، جامعهشناس بزرگ زمانه، که به قول خودش ۶۵سال از عمرش را در دانشگاه و همچنین در عرصه عمومی از اصول اندیشه چپ و مارکسیسم دفاع کرده است، در آستانه۹۰سالگی و برای نخستینبار در مصاحبه با مجلهELPAIS اعتراف میکند که خود را یک میهندوست آلمانی و محصول فرهنگ آلمانی میداند و افتخار میکند که فرهنگ میهنش توانسته در تاریخ، یک دموکراسی با ثبات و قابل ستایش بیافریند! این سخن از سوی یکی از تئوریسینهای برجسته معاصر ابراز شده، که معمولا در اندیشههای معاصرین مفاهیمی مانند میهن و ملت کمتر برجسته میشود چه برسد به میهندوستی. این موضوع برای خیلیها -به ویژه جریان چپ- شاید موجب تعجب شود!
در حالی که ایدئولوژیهایی که با ترویج «جهانوطنگرایی»ِ رمانتیک و «بیوطنی»، غایت آرزویشان تربیتِ انسانهایی بود که کل جهان را وطن خود بدانند، حالا شاهدیم که یکی از شارحان بزرگ مدرنیته از میهندوستی خودش و افتخار به فرهنگ کشورش(آلمان) سخن میگوید! البته میهندوستی او میهنپرستی قانونی است و از حقوق برابر همه شهروندان در آلمان دفاع میکند.
حالا روشنفکرانِ جهانوطنِ ما ممکن است خطاب به ایراندوستان بگویند که: «ای بابا، بس است اینهمه «ایران-ایران کردن! بس است این همه سخن گفتن از وطن و هموطن. ملت را ول کنید، جهان را دریابید! به تحولات سریع جهانی بنگرید و از دغدغههای ملی فاکتور بگیرید! البته حکایت این دوستان به جهان-وطنی یا ناحیهگرایی با اینگونه مصاحبهها خیلی تغییر چندانی نمیکند و پایش بیفتد اینگونه عقبنشینیها از سوی آموزگاران خود -مانند هابرماس- را مصداق آسمیلهشدن آنها میدانند و احتمالا خواهند گفت حتی اگر تمام جهانوطنگرایان جهان هم از آرا و آمال و اندیشههای خود عدول کنند، ما همچنان برای جدی نگرفتن مفاهیم ملی به راه خویش ادامه خواهیم داد
در ضمن ذکر این نکته بی مناسبت نیست که مهینپرستی (Patriotisme)بهعنوان یک فضیلت ممتاز و پیشنیاز توسعه کشورها، متفاوت با ناسیونالیسمی (Nationalism)است که در صورت افراط در آن، ممکن است به نگاههای قومی و نژادی ناپسندی منجر شود. اغلب مورخان در جهان تاکید داشتهاند که ایرانیان در بیشتر تاریخ خود، میهن دوست بودهاند. عشق به مرزوبوم ایران زمین و پایبندی به مصالح مردم (و در دوران مدرن به منافع ملی)، در اغلب حماسهها و افتخارات تاریخی ایرانیان بهروشنی دیده میشود. مهیندوستی بهمعنای فداکاری و جانبازی در راه تعالی مردم سرزمین خویش و پاسداری از یکپارچگی سرزمینی و امنیت مرز و بومی که خانه تمام ملت است. پیششرط لازم برای موفقیت تمام گرایشهای سیاسی و روشنفکری در سپهر سیاسی ایران میتواند باشد. امر مهمی که در اغلب جریانهای چپ در ایران مغفول مانده است. روشنفکران چپ در ایران شایسته است بهدقت، اندیشههای چپ در جهان امروز را مورد نظر قرار دهند و در روند طیشده آن بهطور جدی مداقه کنند. در صد سال اخیر میتوان گفت توجه و نگاه مثبت به مفهوم میهن در جریانات چپ در جهان، رفتهرفته افزایش پیدا کرده و امروز حتی میبینیم که یورگن هابرماس بهعنوان یکی از شارحان شهیر و باسابقه و کسی که از مکتب فرانکفورت شروع کرده و آن را ارتقا داده و از آن فراتر رفته به میهنپرست بودن خودش اذعان کرده و بهآن افتخار هم میکند! بهنظر نگارنده این اظهارات هابرماس و تاکید او بر مساله میهنپرستی، میتواند مورد توجه روشنفکران چپ قرار گیرد.
نکته جالب دیگری که این جامعهشناس برجسته آلمانی در مصاحبه اخیرش گفته، این است که نگاه مثبتی هم به دین و مذهب ابراز داشته و ریشه بنیادگرایی دینی را نه در خودِ دین که در مدرنیته متصلب دانسته است. یورگن هابرماس معتقد است: موثرترین و کهنترین تمدنهای بشری [مانند تمدن ایران و چین]، منبعث از متافیزیک و ادیان و مذاهب، بهمنصه ظهور رسیده و شکل و تعالی یافتهاند. این ادیان و مذاهب بزرگ ظرفیتی جهانشمول و فراگیر داشتهاند و به همین دلیل، سبب شکوفاشدن تمدنهای بزرگ شدهاند. در واقع بنیادگرایی دینی پدیدهای مختص به دوران مدرنیته است که از بحران اجتماعی حاصل شده از سرمایهداری جهانی متصلب پدید آمده است. به زبان سادهتر، این سخن هابرماس یعنی داعش و امثال آن، زاییده دین و مذهب نیستند (اگر چه دین و مذهب، زمین بازیشان است)، بلکه محصول دنیای سرمایهداریای هستند که امر اجتماعی در آن، بازیچه «امر سیاسی» و «امر اقتصادی» شده است؛ پس میتوان گفت از نظر یورگن هابرماس:
میهندوستی نه امری مذموم، بلکه برای رسیدن به دموکراسی باثبات و قابل افتخار، امری لازم است.
۲٫تمدنهای متعالی از دلِ ادیان و مذاهب بیرون آمدهاند و بنیادگرایی دینی محصول خودِ دین و مذهب نیست. وقتی این دو نظر اخیر هابرماس را (که خاستگاه چپ دارد و از مکتب فرانکفورتی برخاسته که ذیل مکاتب چپ قرار میگیرد و اندیشههای چپ روی خوشی به مفاهیمی مانند ملت، دین و مذهب نشان نمیدهند) کنار هم قرار دهیم، یک نتیجه میتوانیم بگیریم: «حتی اگر دلباخته اندیشههای چپ هستیم نیز ضمن محترم شمردن دین و مذهب، باید میهندوستی را از ملزومات رسیدن به یک دموکراسی باثبات و قابل افتخار و در نتیجه، ساختن یک تمدن جهانی متعالی بدانیم؛ پس چپ هم اگر هستیم، میهندوست باشیم…».
میهن دوستی و ناسیونالیسم / یادداشت مهدی تدینی
مهدی تدینی در نیمروز نوشت:
بحث را از اینجا آغاز میکنم که تمایز میان «میهندوستی» و «ناسیونالیسم» چیست تا اول به مغالطهای رایج پاسخ دهم و بعد ببینیم نگاه لیبرال نسبت به اقوام و خردهفرهنگهای سازندۀ ایران چیست و اصلاً بهترین راه برای همزیستی چیست.اگر کسی به هر دلیلی با مفهوم «ایران» مشکل داشته باشد، یا زمخت و بیپروا از «جغرافیای ساختگی ایران» و «کشور موسوم به ایران» سخن میگوید یا کمی حرفهایتر عمل میکند و به جای حملۀ مستقیم به خود ایران به کسانی حمله میکند که «دم از ایران میزنند». در اینجا مغالطهای میکنند: این مغالطه این است که هر ابراز علاقه و محبتی به ایران بکنید میگویند این «ناسیونالیسم» است. در واقع، هر گونه «ایراندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» میگیرند و با همین «خلط مقولاتی» راه برای حمله به شما گشوده میشود: میهندوستی میشود «ناسیونالیسم»، ناسیونالیسم میشود «ناسیونالیسم قومی»، ناسیونالیسم قومی میشود «شووینیسم» و شووینیسم میشود «فاشیسم»! در واقع، از «ناسیونالیسم» تا «فاشیسم» مسیری هموار است! اما تردستی اصلی آنجایی است که «میهندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» جا میزنند.حال چرا چنین میکنند؟ دلیلش روشن است: اولاً که گفتم، حملۀ مستقیم به نفس ایران تاکتیک خوبی نیست و به گوینده بیشتر آسیب میزند تا شنونده. ثانیاً، برخی مفاهیم اساساً مثبت است و نمیتوان به مفاهیم مثبت تاخت. مثلاً «آزادی» مفهوم مثبتی است و هیچکس با هیچ اندیشهای به «آزادی» حمله نمیکند، زیرا به خودش آسیب میزند. حتی آزادیستیزان برای کسب وجاهت خود را طرفدار آزادی جلوه میدهند. پس کسی که مخالف آزادی است چه باید بکند؟ آسان است؛ اول باید بگوید شما «لاقید» و «بیبندوبار»ید، بعد میتواند به آسانی به شما، به عنوان آدم «بیقید»، بتازد. اصلاً خاصیت «برچسب» همین است. چرا در جدلهای سیاسی بازار برچسبزنی داغ است؟ چون برچسب زمینه را برای حملات بعدی آماده میکند. برچسبزنان به جای نقد گفتۀ شما، کار آسانتری میکنند: میگویند شما «فلانطلب» هستید، بعد میتواند از استدلالهای معمول برای حمله به «فلانطلبها» استفاده کند. برگردیم به «مغالطۀ ناسیونالیسم»: میهندوستی نیز مانند مفهوم آزادی اساساً مفهوم مثبتی است و اصلاً فضیلت شمرده میشود. پس اول باید برچسبی به شما زد تا بعد بتوان این بار مثبت را از شما گرفت، بعد میتوان شروع کرد به حمله.اما نه! «میهندوستی» هیچ ربطی به «ناسیونالیسم» ندارد! حتی همپوشانی ندارد! اصلاً این دو، دو چیز ماهیتاً متفاوتند! بگذارید توضیح دهم:میهندوستی «احساس» است، اما ناسیونالیسم «روش» است. یعنی اینها حتی در یک «دسته» یا «مقوله» هم جای ندارند. مثلاً «انساندوستی»، «طبیعتدوستی»، «بیگانهستیزی» و مانند آن را از یک «زمره» یا از یک «دسته» و «مقوله» است. از دیگر سو، «ناسیونالیسم»، «لیبرالیسم»، «سوسیالیسم»، «فاشیسم» و مانند آن نیز در یک مقولۀ دیگر قرار دارد. ماشین، کامیون، قطار، هواپیما، موتور، کشتی و… همگی در یک مقوله جای دارد: همگی «وسیلۀ نقلیه» است؛ اما «ویلا» جزء این مقوله نیست؛ جزء این دسته نیست. اگر کسی کامیون را با کشتی مقایسه کند، دو چیز از یک مقوله را با هم مقایسه کرده، اما اگر کسی کشتی را با ویلا مقایسه کند… خب بعید است چنین کند، زیرا میداند دیگران به عقل او شک میکنند.«میهندوستی» و «ناسیونالیسم» نیز دقیقاً همینقدر از همدیگر جدا هستند (مثل کشتی و ویلا). به همین دلیل میگویم در اینجا «خِلط مقولاتی» رخ داده است که یکی از بارزترین ایرادهای منطقی و مغالطهای فاحش است. میهندوستی ویژگی خاصِ هیچ جریان و حزب سیاسی نیست؛ همۀ جریانهای سیاسی میتوانند «میهندوست» هم باشند. یک فرد محافظهکار، لیبرال، ناسیونالیست، سوسیالیست ــ و حتی کمونیستِ مستقل ــ همگی میتوانند در عین حال «میهندوست» هم باشند. ایسمهای سیاسی در واقع «روشهای ادارۀ یک واحد سیاسی» است. از دیگر سو، نقدی هم که نسبت به «ناسیونالیستها» میتوان داشت این است که برخی از آنها نیز دست به این مغالطه میبرند و خود را تجلی میهندوستی میدانند و همۀ جریانهای غیرناسیونالیست را میهنستیز معرفی میکنند. در حالی که ممکن است کسی لیبرالیست باشد، اما بیشتر از ناسیونالیستها عاشق میهنش باشد. مسئله این است که روشهای یک لیبرال برای عشق ورزیدن به میهنش با روشهای یک ناسیونالیست فرق دارد. میهنپرستی در همۀ جریانها میتواند ظهور کند (همانطور که ممکن است ظهور نکند؛ چنانکه حقیقتاً در جریان چپ شخصیتهایی بودهاند که «رفقا و متحدان ایدئولوژیک بینالمللی خود» را بر میهنشان اولویت میدادند).این قضیه دربارۀ دوگانۀ «سکولار و دیندار» هم صادق است. سکولارها نمیتوانند «میهندوستی» را خاص خود بدانند.
ایران همیشه پر از دیندارانی بوده که «میهن»شان را دوست داشتهاند و برای میهن جانفشانی میکردهاند. در میان شخصیتهای روحانی نیز میهندوستان بزرگی را میتوان یافت. برای مثال، سیدحسن مدرس یکی از همان میهندوستان است. اصلاً آن جملۀ معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» معنایی کاملاً «مهیندوستانه» (حتی «ناسیونالیستی) دارد. منظور مدرس این است که ما همانقدر که روی دین تعصب داریم، روی ملیتمان هم تعصب داریم. نمیخواهم در این نوشته به این جملۀ مدرس بپردازم (باشد برای پستی دیگر)، اما مدرس میگوید اگر کسی وارد خاک ما شود ما او را میکشیم، بعد میرویم ببینیم آیا او ختنه شده است یا نه. یعنی کاری نداریم مسلمان است یا نه، متجاوز را میکشیم! توجه بفرمایید که در ایرانِ عصر جدید، عرقِ دینی قویتر از عرق ملی بود. مدرس برای ترغیب مردم و دولتمردان به میهندوستی به آنها یادآوری میکند «میهن»شان را مانند «دین»شان دوست بدارند.بگذارید مثال بزرگتری بزنم. آقای بروجردی، مرجع بزرگ شیعیان ایران، در ماجرای بیرون راندن نیروهای ارتش سرخ و بازگرداندن آذربایجان بخش مهمی از نقشۀ احمد قوام را اجرا کرد. احمد قوام به روسها گفته بود نفت شمال را به آنها میدهد، اما این را باید مجلس تصویب کند. همزمان مسئله را برای آقای بروجردی شرح داد و ایشان فتوا دادند و به همۀ شهرها تلگراف زدند تا وقتی روسها در ایرانند شرکت در انتخابات حرام است. بنبستی برای روسها پدید آمد و آذربایجان را تخلیه کردند. چه نامی مگر «میهندوستی» بر این مشارکت آقای بروجردی میتوان گذاشت؟پس میهندوستی چیزی جدا از «روشهای سیاسی» است؛ از جمله «ناسیونالیسم». نمیتوان هر کسی را که به میهنش عشق میورزد «ناسیونالیست» نامید و اگر کسی چنین میکند، مغالطه میکند تا سپس او را متهم کند به «تعصب ناسیونالیستی» که انواعی دارد: ناسیونالیسم قومی، شووینیسم و فاشیسم. و اینچنین است که یک فرد به صِرف میهندوستی و نگرانی برای میهنش متهم میشود به «فاشیست» بودن! برچسبی ناروا و غیرمنصفانه. یعنی در حالی که باید قدردان چنین شهروندی بود که دیگرخواه و میهندوست است، متهم میشود به دیگرستیزی و ستمگری. و از این مهمتر، این روش بهترین کار برای شنیده نشدن صداست. بدتر اینکه این پروپاگاندا را تا حدی پیش میبرند که شما از بردن نام ایران شرمسار شوید. تا جایی که مجبور باشید حرفی از ایراندوستی نزنید.اما در مقابل، اقلیتهای زبانی و قومی نیز به همین نسبت میتوانند ایراندوست باشند. هیچ تداخل و تضادی میان ایراندوستی و قومدوستی وجود ندارد. یک ترفند دیگر این است که میکوشند میان «ایراندوستی» و «قومدوستی» تضادی ساختگی ایجاد کنند و وانمود کنند شرط دوست داشتن قومیت، زبان و فرهنگ خود، نفرت از ایران و زبان فارسی است. اصلاً هموطن کُرد باید شیفتۀ فرهنگ کُردیاش باشد؛ باید مراقب زبان مادریاش باشد؛ باید به کرد بودنش افتخار کند. کسی حق ندارد فرهنگ او را از دستش درآورد. میهندوستی و قومیتدوستی در تضاد با هم نیست؛ کاملاً در امتداد هم است. هموطن ترک (یا هر عنوانی که ترجیح میدهید: آذری، ترکتبار، ترکزبان؛ با هر عنوانی ارادت ما به ایشان ثابت است) حق نه، اصلاً وظیفه دارد فرهنگ و زبانش را دوست بدارد. حق نه، وظیفه دارد شهرش، خیابانهایش، خاطرههای قومیاش، کوهستانش، رودهایش، درختانش، مفاخرش، شعرهایش، رقصها و سنتهایش را دوست بدارد و اصلاً وظیفه دارد پاسدار آنها باشد. کوتاه باد دستی که بخواهد این داشتههای معنوی هویتساز را از او سلب کند! و اصلاً این عناصر مگر سلبشدنی است؟هیچکدام از اینها نه مانع ایراندوستی است و نه با ایراندوستی منافاتی دارد. اصلاً مکمل همدیگر است. منِ فارسزبان نمیتوانم از میراث عربهای ایران محافظت کنم، زیرا بلد نیستم. این «وظیفۀ» آنهاست که از آن حفاظت کنند. هموطن ترک، ترکمن، لر، بلوچ، عرب و کُرد، باید از تمام داشتههای فرهنگیـزبانیـقومیاش محافظت کند، زیرا آنها داشتههای فرهنگی میهن من نیز هست، گرچه من از محافظت از آنها عاجزم. ولی این عناصر به من نیز متعلق است.اما با چه «روشی»؟ با چه روشی میتوان همۀ اینها را با هم داشت، از آنها محافظت کرد و از این همزیستی در کنار هم لذت برد، بیهیچ سایشی؟ راهحل از نظر من همان چیزی است که همیشه طرفدارش بودم: «لیبرالیزاسیون» ــ لیبرالسازی! با لیبرالیزاسیون اساساً کیکِ قدرت کوچک میشود و دیگر بر زندگی هیچکس سایه نمیاندازد و هیچکس احساس نفستنگی نمیکند. همانطور که معتقدم به جای دعوا سر فُرم حاکمیت، باید خود حاکمیت را کوچک کرد (همان لیبرالیزاسیون که پیشتر در پستی شرح دادهام). در پست دیگری شرح خواهم داد که در اینجا این لیبرالیزاسیون در این بافتار ملیـقومی به چه معناست و چه فرقی با فدرالیسم دارد
ناسیونالیست های فاشیست
انگاره نوشت: قومگرایی و ناسیونالیسم یکی از مهمترین موضوعاتی است که اصحاب علوم اجتماعی همواره با آن درگیر بودهاند. جنبشهای ناسیونالیستی با تکیه بر احساسات و عرق ملی و برافروختن حس تعلق و تعهد نسبت به عناصر فرهنگی (نژاد ،سنت ،زبان و غیره) شکل میگیرد و دلیل شکلگیری آن ایجاد یک آرمان و هویت برای ملتها است.
جنبشهای ناسیونالیستی با شعارهایی به منظور تحریک حس ملی مردم شروع میشود و در صورت مدیریت آن، میتواند به شکوفایی اقتصادی و اجتماعی برسد. حرکتهایی برای مثال که از خرید کالای ملی برای کمک به اقتصاد کشورها شروع شده و مسائل فرهنگی و اجتماعی را نیز شامل میشود.
اما طبق آن چه در تاریخ ملتها ثبت شدهاست، این حرکتها همیشه به سرانجام خودش نمیرسد و در بسیاری از موارد رنگ بوی فاشیستی به خود میگیرد. تجربه میلیونها آوارگی و کشتار ارامنه، کردها، یونانیان و آشوریان توسط پانترکان جوان، کشتار یهودیان توسط ارتش نازی، کشتارها در یوگسلاوی، میانمار و دیگر نقاط جهان را میتوان از این موارد نام برد.
در نوشته پیش رو به دنبال یافتن پاسخی روشن برای این پرسش هستیم که «چرا اکثر جنبشهای ناسیونالیستی به فاشیسم منتهی میشود؟»
ناسیونالیسم
واژه «ناسیونالیسم» را می توان دست کم به پنج معنای مختلف تعریف کرد:
- گونه ای احساس وفاداری به ملتی خاص (یعنی قسمی میهن پرستی).
- در مورد مشی و سیاست، تمایل به رعایت منافع ملت خویش به تنهایی، به ویژه در حالتهایی که پای رقابت با منافع ملتهای دیگر در میان باشد.
- اهمیت اساسی دادن به صفات ویژه هر ملت و، بنابراین
- قول به لزوم حفظ فرهنگ ملی.
- اعتقاد به این نظریه در سیاست و مردم شناسی که نوع بشر به طبع منقسم به ملتهاست، و بعضی ملاکهای معین برای تشخیص هر ملت و افراد آن وجود دارد، و هر ملتی حق دارد از خودش حکومتی مستقل داشته باشد، و دولتها تنها به این شرط مشروعیت دارند که مطابق این اصل تشکیل شده باشند، و سرانجام اینکه جهان از جهت سیاسی فقط به این شرط سازمان صحیح پیدا می کند که هر ملتی یک دولت داشته باشد و هر دولتی منحصراً از تمامی یک ملت تشکیل شود.
اصول و نظریه های متعلق به اقسام 4 و 5، از اواخر سده هجدهم رواج پیدا کردند. البته، بدون شک، تعلق خاطر شخص به ملت خویش و اعتقاد به اینکه، مثلاً، انگلیسیها جملگی ملتی انگلیسی تشکیل می دهند، سابقه ای بس درازتر از این دارد. آدمیان همیشه چنین تعلق خاطری به نوعی «گروه خودی»- اعم از ایل و قبیله و شهر و ملت- داشته اند و، مطابق با آن، احساس کرده اند که هر که از خودشان نیست بیگانه است (و احیاناً در او به چشم عناد و دشمنی نگریسته اند.) ولی باید دید ویژگی ملتها چیست و چه چیز آنها را از قسم دیگر گروهها ممتاز می کند.
به تعبیر آنتونی گیدنز، ناسیونالیسم به معنای «مجموعه ای ازاعتقاد ها و نماد ها است که دلبستگی به اجتماع ملی میهنی را مطرح میکند.» و از دیدگاه آن پیرو ناسیونالیسم عبارت است از«جریان فکری،عقیدتی و مرامی که گرایش به تعالی ملت ،گذشته ،کیفیات و حالات ، اهداف و خواسته هایش دارد.دراین گرایش ،واقعیت ملی به صورت ارزش والا در می آید؛ نظیر:
1- خواستها و ادعاهای سیاسی ملتهای ستمکش
2- خواستها و ادعاهای اقتصادی ملی که زیر سلطه نیروهای خارجی قرار گرفتهاند.» )(عیوضی،بی تا:72)
فاشیسم
این اصطلاح ازکلمه «فاشیسمو»(Fassismo) اقتباس گردیده که به عنوان شعار قدرت در روم باستان استغمال شده است و نام مجموعه ای از چند میله و تبر بود که آن را پیشاپیش دستهجات سپاه حمل میکردند. (هاشمی،65:1375)
اما اگر بخواهیم فاشیسم در قالب شاخصه های ملموس و در قالب یک تعریف عملیاتی بگنجانیم اینگونه عنوان میکنیم:
(در یک تعریف عملیاتی و انضمامی ،فاشیسم را براساس ویژگی های ذیل بازشناسی کرد:
اول: نخبه مداری(نخبگان سیاسی و فرهنگی)
دوم: نژادگرایی (به معنای اعتقاد به برتری نژاد خاص)
سوم: توسعه طلبی(که از نتایج نگاه میلیاریتی است)
چهارم: توسل به ارعاب و ترور
پنچم:سیستم تک حزبی(که از محصولات نظام توتالیتری است و همه مسائل فردی و جمعی جامعه را از بالا و به وسیله حزب و دولت تعریف میکند.)» (منصور نژاد،200:1383)
چرا اکثر جنبشهای ناسیونالیستی به فاشیست منتهی میشود؟
هدف پایدار هر ناسیونالیستی کسب قدرت و اعتبار بیشتر، نه برای خود بلکه برای ملت یا واحدی است که او فردیت خویش را در آن غرق کرده است. هیچ ناسیونالیستی هرگز تا حد امکان چیزی نمی گوید و به خاطر راه نمی دهد و نمی نویسد مگر درباره برتری واحد قدرتی که مشغولیت فکری اوست. برای یک ناسیونالیست اگر محال نباشد، دشوار است که وفاداری و سرسپردگی خویش را پنهان کند. کوچکترین بدگویی درباره واحد قدرتی که بدان وابسته است، یا هرگونه ستایش ضمنی از سازمان رقیب، به قدری او را پریشان میکند که تنها با پرخاش در پاسخ ممکن است آرام شود. اگر واحد مورد علاقه، کشوری مانند ایران یا هندوستان باشد، او معمولا نه تنها در قدرت نظامی یا فضیلت سیاسی، بلکه همچنین در زمینه هنر، ادبیات، ورزش، ساختار زبان، زیبایی جسمی اهالی و شاید حتی آب و هوا و مناظر طبیعی و آشپزی مدعی برتری آن می شود ، و نسبت به چیزهایی مانند شیوه درست افراشتن پرچم و اندازه حروف در تیتر روزنامه ها و ترتیب آوردن نام کشورهای مختلف حساسیت فوق العاده نشان خواهد داد. نام گذاری نقشی بسیار مهم در اندیشه ناسیونالیستی ایفا می کند. کشورهایی که از راه انقلاب ناسیونالیستی به استقلال رسیدهاند معمولا نام خود را تغییر می دهند، و هر کشور یا واحد دیگری که احساسات شدید درباره آن وجود داشته باشد، احتمالا چند نام خواهد داشت که هریک معنایی متفاوت می دهد.
از کارکردهای مثبت جنبش های ناسیونالیستی علاوه بر همبستگی و یاریگری عمومی پیشرفت اقتصادی است؛ چرا که با برنامهریزی دقیق میتوان حداکثر استفاده را از آن نیروی کار برای پیشبرد اهداف برد. این همگرایی در تمامی بخشهای اجتماعی و اقتصادی قابل رویت و بررسی است. اما در اکثر مواردی که در تاریخ رویت شده است، ناسیونالیسم به فاشیسم تبدیل شدهاست. هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم میگوید: « شرهای بزرگ در طول تاریخ نه توسط متعصبان کور یا بیماران با مشکلات روانی، بلکه به وسیله مردم عادی که استدلالهای دولت-ملتهایشان را پذیرفتهاند به اجرا درآمدهاست و به همین دلیل از نظر این مردم اعمالشان رفتاری طبیعی بوده است.» فرد ناسیونالیست نه تنها فجایع ارتکابی به دست خودی ها را نکوهش نمی کند، بلکه دارای استعداد عجیبی است که حتی خبر آن را نیز نشنود. انگلیسی های ستایشگر هیتلر به مدت شش سال ترتیبی دادند که حتی از وجود (اردوگاه های مرگ) داخاو و بوخنوالد آگاه نشود. و بعد کسانی که فریادشان در محکوم کردن اردوگاه های آلمانی مرگ از همه بلندتر بود، باز یا یکسره بی خبر بودند یا تنها به نحو مبهم خبر داشتند که در روسیه نیز چنان اردوگاه هایی هستند. رویدادهای عظیمی مانند قحطی 1933 اوکراین که در آن میلیون ها تن به هلاکت رسیدند، توجه دوستداران انگلیسی روسیه را جلب نکرد. بسیاری از مردم انگلستان تقریبا هیچ خبری از کشتار جمعی یهودیان آلمانی و لهستانی به گوش شان نرسید. به علت یهودستیزی خودشان خبر آن جنایت عظیم از سطح وجدان آگاه شان برگشت خورد. در اندیشه ناسیونالیستی واقعیاتی وجود دارند هم راست و هم دروغ، هم شناخته شده و هم ناشناخته.واقعیتی ناشاخته شده ممکن است آنچنان غیرقابل تحمل باشد که برطبق عادت کنار گذاشته شود و اجازه ورود به عرصه منطق پیدا نکند، یا ممکن است وارد هر محاسبه ای شود ولی حتی در نزد خود شخص نیز هرگز به عنوان واقعیت مورد تصدیق قرار نگیرد.
برای بررسی ناسیونالیسم، باید به آن به چشم یک ایدئولوژی نگاه کرد و به آن ورود کرد. واژه ایدئولوژی نخسین بار در حـیران انـقلاب فـرانسه و در عکس العمل نسبت به مواضع انقلابیون افراطی در دوران وحشت، توسط آنتوان دستوت دوتراسی،از بازیگران انقلاب کـه خود نیز به عنوان فرزند قربانی شده آن انقلاب تلقی میشود،ظاهر شـد. ایدئولوژی از دید دوتراسی روشـی بـرای مطالعه و تمییز میان عقاید درست از نادرست بوده است،در حالی که برای مخالفان او، این واژه معنای عقاید دروغین و حتی ویرانگر را میداد. (اجتهادی، 1387) ناسیونالیسم در عـصر حـاضر نه تنها وجود فاصله میان فرآیندهای سیاسی و فرهنگی است،بلکه ضعیف شدن یا کاهش یافتن سایر ملاکهای عضویت گروهی(مثل طبقه)بر توسعهی ناسیونالیسم میافزاید. فرضیهی این است که هـمبستگی مـلی در پاسخ به نیاز به هویتی بسیار نمادین شکل میگیرد،چرا که به وجود آورندهی ریشههایی براساس فرهنگ و یک گذشتهی مشترک است و به علاوه طرحی برای آینده ارایه میدهد.
میان دو مفهوم فاشیسم و ناسیونالیسم، تفاوتهای معنایی عمدهای است، اما در عین حال، باورمندان به هر دوی این ایدئولوژیها، توانایی دور و نزدیک شدن به یکدیگر را دارا می باشند. بسیاری از منتقدان ناسیونالیسم، همواره با استناد به برخی از تجربیات تاریخی نیمه نخست قرن بیستم میلادی، آن را مساوی یا دست کم مستعد فاشیسم می دانند، در حالی که لزوماً این چنین نیست. ناسیونالیسم، بر پایه سه اصل استقلال، وحدت و هویت قرار دارد. این سه اصل موضوع و آرمانی است که همواره توسط ناسیونالیستها دنبال شده است. (هاچینسون و اسمیت، 1386: 26) اما علیرغم این سه اصل، همانطور که آنتونی اسمیت تاکید می کند، ایدئولوژی ناسیونالیسم فاقد تئوری و برنامه مشخصی در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی عمده همچون عدالت اجتماعی، توزیع منابع و مدیریت منازعات می باشد. از این روی است که ناسیونالیسم همواره به عنوان یک ایدئولوژی همپوشان و ثانویه، در کنار ایدئولوژی های عمده تری چون لیبرالیسم، سوسیالیسم و محافظه کاری قرار می گیرد. (اسمیت، 1383: 40) به دلیل همین ماهیت همپوشان ناسیونالیسم است که این ایدئولوژی، قابلیت اختلاط یا انطباق با فاشیسم را هم می یابد. اما این برخلاف ادعای منتقدان و مخالفان ناسیونالیسم، همیشگی و به ناگزیر نیست. ناسیونالیسم تنها در برخی از موقعیتهای ویژه اجتماعی و تاریخی، با فاشیسم ترکیب شده و جنبه فاشیستی پیدا می کند.
فاشیسم را بایستی که به طور کلی، پاسخی کوتاه مدت برای تضادها و تعارضات بلند مدت و یا دائمی به شمار آورد که در مقاطع مشخصی از تاریخ جهان، ظهور کرده است. اگرچه خاستگاه این پدیده در قاره اروپا بوده است، اما ظهور آن در دیگر نقاط جهان را هم نباید منتفی دانست. اما در عین حال باید به این مهم نیز توجه داشت که ظهور فاشیسم، تنها در موقعیتی ویژه امکان پذیر است. فاشیسم، به عنوان توتالیتاریسم راست، پدیده ای پسا دموکراتیک و پسا صنعتی است که در جوامع مدرنی که از تغییر و تحول مناسبات اجتماعی برخوردار بوده اند، ظهور می کند. بر خلاف کمونیسم (توتالیتاریسم چپ) که تا حدود زیادی محصول جوامع غیر دموکراتیک است، فاشیسم در کشورهای فاقد تجربه دموکراتیک، ظهور نمی کند. زیرا ویژگی اساسی فاشیسم، جلب حمایت و پشتیبانی توده ای است و یک رژیم دیکتاتوری را که فاقد این ویژگی بوده و اساس آن صرفاً بر ارتش، بوروکراسی و یا اعتبار شخص دیکتاتور استوار باشد، نمی توان فاشیستی دانست. علاوه بر این، برای ظهور فاشیسم، همانطور که پیشتر هم اشاره شد، درجه ای از رشد صنعتی لازم است و مهمترین هدف فاشیسم نیز، حل قهرآمیز تضادهای درونی جوامع صنعتی میباشد.( ابنشتاین و فاگلمان، 1376: 57-156) برای همین منظور است که جنبش های فاشیستی، تلاش در تکیه بر آرمانهایی میکنند که مورد تائید و استقبال بیشترین نیروهای اجتماعی قرار بگیرد. ناسیونالیسم، مهم ترین آرمانی است که می تواند برای این منظور، مورد استفاده فاشیسم قرار بگیرد. بر خلاف تحلیل مارکسیست ها که فاشیسم را ناشی از زوال سرمایه داری در اثر گسترش تعارضات طبقاتی می پندارند، فاشیسم جنبشی است که هریک از طبقات و اقشار مختلف اجتماعی، بنا به دلیلی با آن همراهی نشان می دهند. انگیزه های ملی گرایانه و گاه شوونیستی، همواره می تواند در شمار عام ترین وجوه اشتراک در میان طبقات و گروههای مختلف اجتماعی باشد که در صورت اتکای فاشیستها بر آنها و ارائه وعده پیروزی و پرخاشگری و تعرض بر علیه دشمنان داخلی و خارجی، حمایت قابل ملاحظه و وسیعی را برای فاشیسم به دنبال خواهد داشت. (ابنشتاین و فاگلمان، 1376: 161) به این ترتیب است که فاشیسم علی رغم آنکه یک نظام فکری منسجم و مستقل بهره مند بوده است، اما در فرآیند نظام مند شدن خود، از بطن ناسیونالیسم تندرو و همچنین دین ایدئولوژیک، ارزشهایی را استخراج کرده و از آن برای جلب توجه و حمایت عمومی استفاده می کند. به این ترتیب فاشیسم به پدیده ناسیونالیسم مضاعف مبدل می شود که ترکیبی از مشخصه های سیاسی و ایدئولوژیک ذاتی فاشیسم، با اعتقادات ملی متعارف میباشد که با تکیه بر آرزوهای سرخورده ملی، گرایشهایی افراطی را به وجود می آورد. مهمترین جلوه این افراط گرایی که ابتدا مبتنی بر ناسیونالیسم بوده و سپس بر آن تاثیر می گذارد، گسترش طلبی سرزمینی است. گسترش طلبی سرزمینی که اغلب با نیاز به فضای حیاتی توجیه می شد، سیاست مرزی را به سیاست فضای حیاتی تغییر داد که اگرچه در ابتدا می توانست از منظری ناسیونالیستی، با منزلت یک قدرت جهانی سازگار باشد، اما رژیم های فاشیستی، آنچنان که ارسطو کالیس تشریح کرده است، این سیاست را به دلیل فوریت تاریخی مورد نظرشان، محبوبیت بخشیده و افراطی کردند و این امر نیز برخاسته از الزام مشخصاً فاشیستی وحدت آرمانشهر و واقعیت بود. به این صورت که رویکرد نامتعارف فاشیستی به سیاست خارجی، تمایز نگرش سیاست قدرت به اهداف دست یافتنی و دست نیافتنی را منسوخ، و به جای آن حکم به پیروی از یک ارادهگرایی عظمت طلبانه می دهد. به این ترتیب بود که دوگانگی نوینی میان “امر ملی” و “امر فاشیستی” پدید آمد و گسترش طلبی سرزمینی را که ابتدا مبتنی بر آمال ناسیونالیستی بود، مبدل به یک تعهد ایدئولوژیک فاشیستی کرد. (کالیس، 1382: 54-353) این مهم سبب شد که به تدریج( پیش و بیشتر از آلمان در ایتالیا) جریانها و گرایشات ناسیونالیستی، حتی از پیش از سقوط فاشیسم، مسیر خود را از ایدئولوژی حاکم جدا سازند. ژرژ والوا (1875-1945)، فاشیست پیشگام فرانسوی، معتقد بود که ناسیونالیسم بعلاوه سوسیالیسم مساویاست با فاشیسم. (عالم، 1385)
منابع
- اجتهادی، امیر مسعود؛ (1378) معرفی کتاب: مکاتب ناسیونالیسم: ناسیونالیسم و دولت – ملت در قرن بیستم، مجله سیاست خارجی، پاییز 1378، سال سیزدهم – شماره 3 صفحه – از 975 تا 982
- اینشتاین، ویلیام و فاگلمان، ادوین (1376). مکاتب سیاسی معاصر: نقد و بررسی کمونیسم، فاشیسم، کاپیتالیسم و سوسیالیسم. (حسینعلی نوذری، مترجم). تهران: انتشارات نقش جهان.
- اسمیت، آنتونی (1383). ناسیونالیسم. (منصور انصاری، مترجم). تهران: موسسه مطالعات ملی.
- اسمیت، آنتونی و هاچینسون، جان (1386). ملی گرایی. (مصطفی یونسی و علی مرشدی زاد، مترجمان). تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی.
- کالیس، ارسطو (1382). ایدئولوژی فاشیست: سرزمین و گسترش طلبی در ایتالیا و آلمان 1945-1922. (جهانگیر معینی علمداری، مترجم). تهران: انتشارات امیرکبیر.
- عالم، عبدالرحمن؛ (1385) نظریه و عمل فاشیسم، مجله دانشکده حقوق و علوم سیاسی، بهار 1385 – شماره 71 صفحه – از 113 تا 162
- عیوضی، محمد رحیم؛ (1382) ناسیونالیسم مدرن ایرانی، کتاب نقد، شماره 28 صفحه – از 71 تا 85
- هاشمی، ف.م؛ (1375) فاشیسم دیروز و امروز، شماره 131صفحه – از 65 تا 74
- منصور نژاد، محمد رضا؛ (1383) صهیونیسم و فاشیسم، مبانی و کارکردها، شماره 32 صفحه –
اینجا چند نفر «فاشیست» هستند
متن پیاده شده سخنرانی «یووال نوح هراری» در TED (آوریل 2018) است.
خب، گفتن آن کمی دشوار است، چون ما یادمان رفته که «فاشیسم» چیست. امروزه مردم از عبارت «فاشیست» معنایی کلی استنباط میکنند. یا اینکه «فاشیسم» را با «ملیگرایی» اشتباه میگیرند. خب پس بیایید چند دقیقه وقت بگذاریم و معنای فاشیسم و تفاوت آن با ملیگرایی را مشخص کنیم.
گونههای ملایمتر ملیگرایی در میان خیراندیشترین افراد وجود داشته است. ملتها اجتماع میلیونها غریبه هستند که یکدیگر را نمیشناسند. برای مثال، من هشت میلیون نفری را که شهروندی اسرائیل را با آنها شریک هستم نمیشناسم؛ اما با تشکر از ملیگرایی، همه ما میتوانیم به یکدیگر اهمیت بدهیم و به شکلی موثر همکاری کنیم. این خیلی خوب است.
بعضی افراد، مثل جان لنون، تصور میکنند بدون ملیگرایی (ناسیونالیسم)، دنیا بهشتی پر از صلح و آرامش خواهد بود؛ اما بیشتر احتمال میرود که بدون آن اکنون در آشوبی قبیلهای زندگی میکردیم! اگر امروز به خوشبختترین و آرامترین کشورهای دنیا نگاه کنید، کشورهایی مثل سوئد و سوئیس و ژاپن، خواهید دید که آنها احساس ملیگرایی بسیار قدرتمندی دارند. در مقابل، کشورهایی که فاقد حس ملیگرایی پرقدرت هستند، مثل کنگو و سومالی و افغانستان، به خشونت و فقر گراییدهاند.
پس فاشیسم چیست و چه فرقی با ملیگرایی دارد؟
خب، ملیگرایی به من میگوید که ملت من یکتا است و من تعهدات ویژهای به ملتم دارم. فاشیسم، در مقابل، به من میگوید که ملت من برترین است؛ من به آن تعهدات انحصاری دارم و نیازی نیست که به کسی یا چیزی غیر از ملتم اهمیت بدهم!
البته معمولاً مردم چندین هویت دارند و به گروههای متفاوتی وفادار هستند. برای مثال، من میتوانم یک میهنپرست خوب و وفادار به کشورم باشم و در عین حال، به خانوادهام، محلهام، تخصصم، انسانیت واحد و حقیقت و زیبایی هم وفادار باشم. البته، وقتی هویتها و وفاداریهای متفاوتی دارم، گاهی تناقض و پیچیدگی به وجود میآید؛ اما خب، چه کسی تا به حال به شما گفته که زندگی آسان است؟ زندگی پیچیده است. با آن کنار بیایید!
فاشیسم وقتی اتفاق میافتد که مردم سعی کنند پیچیدگیها را نادیده بگیرند تا زندگی را برای خودشان خیلی آسان کنند. فاشیسم غیر از هویت ملی، تمام هویتها را انکار میکند و اصرار میکند که من فقط و فقط به ملت خودم متعهد هستم. اگر ملت من بخواهد که خانوادهام را قربانی کنم، پس خانوادهام را قربانی خواهم کرد! اگر ملت از من بخواهد که میلیونها نفر را بکشم، پس میلیونها نفر را خواهم کشت! و اگر ملت من از من بخواهد که به حقیقت و زیبایی خیانت کنم، پس باید به حقیقت و زیبایی خیانت کنم!
در خدمت منافع ملت
برای مثال، یک فاشیست هنر را چطور ارزیابی میکند؟
یک فاشیست چطور تصمیم میگیرد که یک فیلم خوب است یا بد؟
خب، این خیلی خیلی خیلی ساده است!
واقعاً فقط یک معیار وجود دارد: اگر فیلم در خدمت منافع ملت باشد، فیلم خوبی است؛ اگر فیلم در خدمت منافع ملت نباشد، فیلم بدی است. همین!
به همین صورت، یک فاشیست چطور تصمیم میگیرد چه چیزهایی باید در مدرسه آموزش داده شوند؟
دوباره، خیلی ساده است. فقط یک معیار وجود دارد: به بچهها چیزهایی را آموزش میدهید که در خدمت منافع ملت هستند.
حقیقت ذرهای اهمیت ندارد!
حال، وقایع دهشتناک جنگ جهانی دوم و هولوکاست عواقب فجیعِ همین طرز فکر را به ما یادآور میشوند؛ اما معمولاً وقتی درباره معایب فاشیسم صحبت میکنیم، این کار را به شکلی غیر موثر انجام میدهیم زیرا تمایل داریم فاشیسم را هیولایی خوفناک تصور کنیم، بدون اینکه واقعاً توضیح بدهیم چه چیزِ آن فریبنده است…
کمی شبیه این فیلمهای هالیوودی است که آدم بدها را نظیر ولدمورت، سایرون یا دارت ویدر کریه و خبیث و بیرحم نمایش میدهند. آنها حتی نسبت به حامیانِ خودشان هم بیرحم هستند. وقتی این فیلمها را میبینم، هیچ وقت نمیفهمم چرا هرگز کسی باید به دنبالهروی از موجود چندشآوری مثل ولدمورت وسوسه شود؟!
مشکل شخصیتهای بد در زندگیِ واقعی این است که بدها لزوماً زشت به نظر نمیآیند و حتی میتوانند بسیار زیبا باشند! مسیحیت از این نکته به خوبی آگاه است، چرا که در هنر مسیحی، برعکس هالیوود، شیطان معمولاً در سیمای شاهدی زیبارو پدیدار میشود. به همین دلیل مقاومت در برابر وسوسههای شیطان این قدر سخت است و به همین دلیل مقاومت در برابر وسوسه فاشیسم هم دشوار است.
فاشیسم کاری میکند که مردم فکر کنند به زیباترین و مهمترین چیز دنیا تعلق دارند: ملت؛ و بعد مردم فکر میکنند «خب، به ما یاد دادند که فاشیسم زشت است؛ اما وقتی به آینه نگاه میکنم چیزی بسیار زیبا میبینم، پس من نمیتوانم یک فاشیست باشم، درست است؟» خیر، اشتباه است! این مشکل فاشیسم است. وقتی در آینه فاشیست نگاه میکنید، خودتان را خیلی زیباتر از آنچه واقعاً هستید میبینید.
در دهه ۱۹۳۰، وقتی آلمانیها در آینه فاشیست نگاه کردند، آلمان را زیباترین چیز دنیا دیدند. اگر امروز، روسها در آینه فاشیست نگاه کنند، روسیه را زیباترین چیز دنیا خواهند دید؛ و اگر اسرائیلیها در آینه فاشیست نگاه کنند، اسرائیل را زیباترین چیز دنیا خواهند دید…
فاشیسم و حکومتهای استبدادی ممکن است بازگردند، اما به شکلی تازه بازخواهند گشت، گونهای که تطابق خیلی بیشتری با واقعیتهای فناوری جدید قرن بیستویکم داشته باشد.
در دوران باستان، زمین مهمترین دارایی دنیا بود؛ بنابراین سیاست اصلی، تلاش برای کنترل زمین بود و حکومت استبدادی به این معنا بود که تمام سرزمین به حاکم یا گروه کوچکی ثروتمند تعلق داشت.
در عصر جدید، ماشینها مهمتر از سرزمین شدند پس سیاست به تلاش برای کنترل ماشینها بدل شد و معنای حکومت استبدادی این شد که تعداد بسیار زیادی ماشین در دستان یک حکومت یا عده کمی نخبه متمرکز شود.
حالا اطلاعات دارد جای زمین و ماشین را به عنوان مهمترین دارایی میگیرد. سیاستها به تلاش برای کنترل جریان اطلاعات تبدیل شدهاند و حالا حکومت استبدادی یعنی مقدار بسیار زیادی اطلاعات در دستان حکومت یا عده اندکی نخبه قرار داشته باشد.
بزرگترین خطری که حالا دموکراسی آزاد را تهدید میکند این است که انقلاب در فناوریِ اطلاعات حکومتهای استبدادی را پربازدهتر از حکومتهای دموکراسی کند.
در قرن بیستم، دموکراسی و نظام سرمایهداری، فاشیسم و کمونیسم را شکست دادند چرا که دموکراسی در پردازش اطلاعات و تصمیمگیری بهتر بود. با فناوری قرن بیستم، تمرکز مقدار بسیار زیادی اطلاعات و مقدار بسیار زیادی قدرت در یک جا اصلاً کارآمد نبود.
اما این قانون طبیعت نیست که پردازش متمرکز اطلاعات همیشه بازدهی کمتری نسبت به پردازش پراکنده اطلاعات داشته باشد. با اوج گرفتن هوش مصنوعی و یادگیری ماشین، ممکن است پردازش پربازده حجم بسیار زیاد اطلاعات در یک نقطه امکان پذیر شود و همه تصمیمگیریها در یک نقطه انجام شود و بعد پردازش متمرکز اطلاعات بازدهی بیشتری نسبت به پردازش پراکنده اطلاعات خواهد داشت؛ و بعد ناتوانی عمده رژیمهای اقتدارگرا در قرن بیستم -تلاش برای متمرکز کردن تمام اطلاعات در یک نقطه- به بزرگترین برتریِ آنها بدل خواهد شد.
خطر تکنولوژیکی دیگری که آینده دموکراسی را تهدید میکند ادغام فناوری اطلاعات با فناوری زیستی است که ممکن است منجر به ایجاد الگوریتمهایی شود که من را بهتر از خودم بشناسند؛ و وقتی چنین الگوریتمهایی داشته باشید، یک سیستم بیرونی، مانند حکومت، نه تنها خواهد توانست تصمیمات مرا پیشبینی کند، بلکه خواهد توانست احساسات و عواطف من را هم دستکاری کند!
شاید یک دیکتاتور نتواند مراقبتهای بهداشتی خوبی به من ارائه دهد، اما میتواند کاری کند که عاشقش شوم و کاری کند که از مخالفانش متنفر باشم! دموکراسی، نجات از چنین پیشرفتی را دشوار خواهد یافت، زیرا در نهایت، دموکراسی بر اساس منطق بشری بنا نشده است بلکه بنیان آن بر احساسات بشری است.
در طول انتخاباتها و همهپرسیها، از شما نمیپرسند «چه فکر میکنی؟» بلکه در واقع از شما میپرسند «چه احساسی داری؟» و اگر کسی بتواند احساسات شما را به شکلی مؤثر دستکاری کند، دموکراسی یک خیمهشببازی احساسی خواهد شد!
خب برای جلوگیری از بازگشت فاشیسم و ظهور حکومتهای استبدادی جدید چه میتوان کرد؟
نخستین پرسشی که با آن روبرو هستیم این است: چه کسی اطلاعات را کنترل میکند؟ اگر شما یک مهندس هستید و راههایی برای جلوگیری از تجمع مقدار بسیار زیاد اطلاعات در دستان بسیار اندک پیدا کنید و نیز راههایی پیدا کنید تا مطمئن شویم که پردازش پراکنده اطلاعات حداقل به اندازه پردازش متمرکز آنها بازدهی دارد، این بهترین راه حراست از دموکراسی خواهد بود و برای بقیه ما که مهندس نیستیم پرسش شماره یکی که روبروی ماست این است که اجازه ندهیم آنهایی که اطلاعات را کنترل میکنند ما را دستکاری کنند.
دشمنان دموکراسی آزاد روشی دارند. آنها احساسات ما را هک میکنند. نه ایمیلهای ما را، نه حسابهای بانکیمان را؛ آنها احساسِ ترس و نفرت و غرور ما را هک میکنند و بعد از این احساسات برای جهتدهی و درونتخریبیِ دموکراسی استفاده میکنند.
این در واقع همان روشی است که سیلیکونولی در فروش محصولاتش به ما پیشگامِ آن است؛ اما حالا دشمنان دموکراسی از همین روش استفاده میکنند تا به ما ترس و نفرت و غرور بفروشند.
البته آنها نمیتوانند این احساسات را از هیچ بسازند؛ پس ضعفهایی که از پیش داریم را پیدا میکنند و از آنها علیه خودمان استفاده میکنند. بنابراین این مسئولیت همهی ماست که ضعفهای خود را بشناسیم و اطمینان حاصل کنیم که آنها به سلاحی در دستانِ دشمنانِ دموکراسی تبدیل نشوند. شناخت ضعفهایمان همچنین به ما کمک میکند تا از دام آینه فاشیست دوری کنیم.
همانطور که پیشتر توضیح دادیم، فاشیسم از غرور ما سوءاستفاده میکند. کاری میکند که خود را خیلی زیباتر از آنچه هستیم ببینیم.این فریب است؛ اما اگر واقعاً خودتان را بشناسید، در دام این چاپلوسیها نخواهید افتاد. اگر کسی آینهای پیش چشمان شما گذاشت که بخشهای زشت شما را پنهان میکرد و باعث میشد خودتان را خیلی زیباتر و خیلی مهمتر از آنچه واقعاً هستید ببینید، فوراً آن آینه را بشکنید!
تمامیت ارضی کشور در اندیشه سیاسی جواد طباطبایی جایگاهی ویژه داشت
سیدجواد طباطبایی جایگاه و موقعیت ایران را در ترازوی تاریخ در مقیاسی جهانی میسنجید. همبستگی ایرانیان و تمامیت ارضی کشور در ذیل میراث مشترک چندین هزار ساله در اندیشه او جایگاهی ویژه داشت.
به گزارش خبرنگار مهر، حکمتالله ملاصالحی، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران و از نظریه پردازان دو حوزه «فلسفه باستان شناسی» و «باستان شناسی دین در ایران» به مناسبت درگذشت شادروان سید جواد طباطبایی، پیام تسلیتی را به شرح زیر به مرحله نگارش درآورد.
مشروح این پیام در ادامه میآید:
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
اطلاع یافتیم؛ اندیشمند توانا و فیلسوف دانای میهن ما سید بزرگوار جواد طباطبایی روزی که گذشت در لس آنجلس دار فانی را وداع گفتند. رحمت و مغفرت حق بر ایشان باد! عمر با عزّت و صحت خاندان بزرگ و خویشان و دوستان استاد فقید ما افزون!
استاد فقید میهن ما سید گرانقدر آقای دکتر طباطبایی شانه به شانه توشه و تجهیز تفکر و تعقل و تأملات فلسفیشان، با دست و دامنی پر از پرسشهای ریز و درشت تاریخی و فلسفی، تاریخ، فرهنگ، جامعه و جهان ایرانی را ژرف میکاویدند و در ترازوی نقدها و سنجشگریهای دادورانه دربارهاش داوری میکردند. بی اغراق ایشان تمام قامت، اندیشمند و فیلسوفی تاریخ شناس و ایران شناسی توانا و دانا و تاریخ فهم بودند.
در روزگار جدید، فکر و عقل و فهم فلسفی با آگاهی و فهم تاریخی، سخت و ستبر درهم تنیده است. این درهم تنیدگی فکر و عقل و فهم فلسفی و فلسفه با تاریخ و آگاهی و فهم تاریخی به تصادف و به ناگاه در روزگار ما اتفاق نیفتاده است. سدههای نوزائی (رنسانس) و روشنگری اروپاییان در قاره و منطقه غربی تاریخ این چنین افق گشود و این چنین در مقیاسی سیارهای در تاریخ، فرهنگ، جامعه و جهان بشری ما دامن گسترد. در آن سدههای منقلب و متحول مورخان جامع الاطراف شانه به شانه فیلسوفان میسائیدند. «کلاسیسیست» های جامع الاطراف هم مورخ بودند هم ادیب هم فیلسوف. آنها در قیامتی از بازخوانیهای تاریخی و فکری و فلسفی طرح عالم و آدمی نو را در انداختند.
بی اغراق، تمدن دوره جدید از تاریخیترین همه تمدنها در تاریخ، فرهنگ، جامعه و جهان بشری است که از سر میگذرانیم. استاد فقید ما آقای طباطبایی به این نکته توجه و تفطّن عمیق داشتند. جایگاه و موقعیت ایران را در ترازوی تاریخ در مقیاسی جهانی محک میزدند و میسنجیدند و میفهمیدند. ویژگیهای جامعه و جهان ایرانی را از سر ذوق روایت نمیکردند. از سر ذوق وصف نمیکردند. سرمایه عمر خویش را به پایش هزینه کرده بودند و به پایش ریخته بودند. از بسیاری از مورخان و باستان شناسان و آموزگاران تاریخ و فلسفه میهن ما هم فهمی عمیقتر هم معرفت و منظری تاریخیتر هم فکری و عقلی و فهمی فلسفیتر از جامعه و جهانی ایرانی داشتند. به زوال و انحطاط تاریخی که با آن دست در گریبان هستیم؛ توجه عمیق داشتند و عمیق آن را میفهمیدند. ایران در اندیشه و در نگاه ایشان یک جهان تاریخ یک جهان مواریث فرهنگی و مدنی و معنوی و یک جهان حکمت و فکر و فلسفه و عرفان و اشراق و دیانت و معنویت و هنر و ادب و اخلاق و ذوق و زیبایی و گنجینهای عظیم از میراث معماری بود. جهانی رنگارنگ، غنی و پرمایه. کثرتی واقعی و پیوسته در وحدت و وحدتی ستبر در کثرت و رنگارنگی. جهانی متفاوت با اوصاف و اطوار خاص خود.
ایران در ذیل مفهوم «ملت» در اندیشه ایشان جعل دوره جدید نبوده است. برآمده از درون تحولات دوره جدید هم نبوده است. مصداقش بیش از دو هزاره و نیم مسبوق به سابقه تاریخی است. میراث مشترک ایرانیان برای ایشان لقلقه زبان نبود. از سر ذوق در وصف چنین میراثی سخن نمیگفتند. عمیق میدانستند و عمیق میفهمیدند درباره چه اقلیم و عالمی غنی و پرمایه سخن میگویند. شأن و جایگاه و منزلت زبان فارسی و کارنامه درخشان آن را عمیق و وثیق هم میفهمیدند هم با آن زندگی میکردند. در مزرعههای رنگارنگ آن، نیکو قلم میزدند و استوار و سختکوش گام برمیگرفتند و ره میسپردند. بزرگان شعر و ادب فارسی در جان ایشان آشیانه داشتند. نگران ایران بودند. ایران چونان ایرانشهر در اندیشه ایشان جایگاه ویژه داشت.
همبستگی و وحدت ملی ایرانیان و تمامیت ارضی کشور در ذیل میراث مشترک چندین هزار ساله ایرانیان در اندیشه ایشان در فلسفه سیاسی ایشان جایگاه ویژه داشت. اینها همه به مذاق ایران گریزان و ایران ستیزان و ایران ناشناسان و ایران نفهمان نه تنها خوش نمیآمد که تلخ میآمد و تلخ احساس میشد. دوره جدید از خطرخیز و شعلهبیزترین همه روزگاران در تاریخ، فرهنگ، جامعه و جهان بشری است که از سر میگذرانیم. فیلسوفان ژرف بین و مورخان ژرف کاو خطرها را میبینند؛ مخاطرات پیش رو را رصد میکنند؛ ذهن و فکر و عقل و علم و فهم ما را به چالشها و مخاطرات پیشارو حساس و هشیار میکنند. به دیدن سطح و سر و صدر رخدادها و تحولات بسنده نمیکنند، وارد لایههای درونی و ذیل رخدادها و تحولات و چالشها و مخاطرات میشوند. به تدبیر میاندیشند و راه میگشایند و ذهن و فکر و عقل و علم و عمل ما را به چاره و تدبیر مخاطرات حساس و هشیار میکنند. این چنین استاد فقید فکر و فلسفه میهن ما اندیشیدند و این چنین زیستند و این چنین قلم زدند و این چنین میراثی غنی و پرمایه از فکر و فرهنگ از خود بجای نهادند.
روانشان شاد و نام بلندشان گرامی باد!
۱۴۰۱/۱۲/۱۰ هجری خورشیدی
با ناسیونالیسم راه به جایی نمیبريم
گفت و گوی عظيم محمودآبادی با ناصر فکوهی در مورد ناسيوناليسم يا میهندوستی /انگاره
وقتي همبستگي اجتماعي كاهش مييابد تاكيد بر ريشههاي فرهنگي در بستر ملي ميتواند كاركرد مناسبي در جلوگيري از گسست اجتماعي داشته باشد. ناسيوناليسم به باور برخي همان ريسماني است كه با تمسك به آن ميتوان هويت جمعي اقوام و پيروان مذاهب مختلفي كه در يك سرزمين زندگي ميكنند و مليت مشتركي دارند را تقويت كرد.
ناصر فكوهي اما با تاكيد بر تمايز ميان ناسيوناليسم و ميهندوستي سعي ميكند به بيان آفات و خطرات ناسیوناليسم بپردازد.
استاد انسانشناسي دانشگاه تهران معتقد است ناسيوناليسم، همبستگيهاي اجتماعي را در دو سطح فروملي و فراملي دچار مشكل ميكند.
ناسيوناليسم چيست و مرز آن با شؤونيسم كجاست؟
تعبيرهاي بسيار متفاوتي از واژه ناسيوناليسم كه در فارسي «مليگرايي» ترجمه شده است، داريم. اما بيشترين اجماع در ميان انديشمندان علوم اجتماعي بر چند نظريهپرداز و مورخ وجود دارد كه ميتوان به مشهورترين آنها يعني اريك هابزباوم، ارنست گلنر، آنتوني اسميت و پير روزنوالون اشاره كرد. اما بايد توجه داشت كه اين واژه بايد در بازتعريف جديد آن از واژه «ناسيون» در زبان فرانسه، با پيشينهاي دويست ساله از انقلاب 1789 تا امروز در نظر گرفته شود. ناسيوناليسم به دليل شور و هيجانها و كشتارها و پيامدهاي موفقيتآميزي كه در قرن بيستم به همراه داشته، موضوع هزاران كتاب و رساله دانشگاهي و روشنفكرانه بوده است. در تعبير هابزباوم، ناسيوناليسم، ايدئولوژياي است كه همراه با مفهوم دولت- ملت (يا دولتهاي ملي) و اقتصاد صنعتي ليبرالزاده ميشود. بنابراين نوعي همزادي ميان يك موقعيت سياسي، يك موقعيت فناورانه و يك موقعيت اقتصادي آن را به وجود ميآورد كه مدرنيته مورد استناد جهاني در حال حاضر را ميسازد و خود را به كل جهان تعميم ميدهد. البته پيشينه سياسي و فلسفي و حتي ريشههاي باستاني براي ناسيوناليسم را ميتوان در دنياي باستان و تمدنهاي قديمي از چين و ايران و هند گرفته تا تمدنهاي پيش كلمبيايي امريكا يافت، اما اينگونه احساسهاي تعلق به يك تماميت ِ سرزميني و فرهنگي را نميتوان ناسيوناليسم يا حتي شبه ناسيوناليسم و پيشاناسيوناليسم نام داد، زيرا در آنها با يكپارچگي نظري مفهوم «ملت» و همسازيهاي فناورانه و اقتصادي كه بايد ملت را همراهي ميكردند روبهرو نيستيم. اصل و اساس ناسيوناليسم در يك فرضيه اتوپيايي نهفته است كه در دو قرن اخير به مثابه يك موتور پيشرفت و دستاوردهاي دموكراتيك عمل كرده، هرچند كه منشا خطرات و كشتارها و ايدئولوژيهاي مرگبار و بيرحمي نيز بوده است. اين اتوپيا، كه به ويژه پير روزنوالون بر آن مطالعه كرده، معكوسشدن خط سيرِ مشروعيتدهنده به قدرت سياسي به جاي مسير بالا به پايين (استعلاي الهي، اشرافيت و خون برتر و روحانيت) به مسير پايين به بالا (مردم، ملت، جمعيت عمومي و بنابر نظريه دموكراتيك «برابري مفروض شهروندان») است. در قرن بيستم، ناسيوناليسم كه با تمايل به گسترش ارضي همراه شد، منشا جنگهاي زيادي بود كه تا پس از جنگ جهاني دوم و جنگهاي استعماري تا دهه 1960 ادامه يافت و پس از آن از يك موضوع جهان توسعهيافته به موضوعي براي برخي پهنههاي در حال توسعه تبديل شد. در اواخر قرن بيستم ناسيوناليسم اعتبار خود را به مثابه يك ايدئولوژي سياسي تقريبا بطور كامل از دست داد و طرفداران آن امروز در كشورهاي توسعهيافته به اقليتي از تندروهاي دست راست افراطي محدود ميشوند كه نظريههاي خود را با نظريههاي نژادي كاملا پيوند زدهاند. از اينرو حتي طرفداران برتري و پيشرفت كشورهاي خود نسبت به ديگران امروز بيشتر از واژه ناسيوناليسم از ميهندوستي (patriotism) يا عشق و علاقه به كشور خود (با ذكر نام آن كشور) استفاده ميكنند.
اما واژه شووينيسم (chauvinism) از نام يك شخصيت خيالي ميآيد؛ يك سرباز فرانسه در دوره انقلاب به نام نيكلا شوون (Nicolas Chauvin) . اين شخصيت تا دوره متاخر، يعني دهه 1990، واقعي فرض ميشد اما مطالعات تاريخي جديد، خيالي بودن او را به اثبات رساندند. اين سرباز و افسانههايي كه در باب عشق و شجاعتهاي افراطي و فداكاريهاي شگفتانگيزش براي ميهن به ويژه در قرن نوزدهم بسيار معروف بود، نمادي شد براي «وطنپرستي فراطي». اما اين نام رفتهرفته در قرن بيستم به
[bs-quote quote=”وقتي ما دايما به جاي حال و آينده خود، به گذشتههاي «طلايي»مان استناد ميدهيم، يعني از ديگران ميخواهيم كه موقعيت كنوني ما و عدم قابليتهاي ما را كه آيندهمان را زير سوال ميبرند ناديده بگيرند و به دليل آنكه گذشتهاي «طلايي» داشتهايم براي ما حق ويژهاي قائل باشند، روشن است كه شكست در انتظارمان است. ” style=”default” align=”left”][/bs-quote]
يك عنوان و صفت عمومي براي توصيف ناسيوناليسم افراطي، تبعيضآميز و نژادپرستانه تبديل شد و بهترين تعريف از آن نوعي از فاشيسم است كه ساختار و ستون فقراتش بر پايه پرستش شديد يك ذهنيت برساخته از مفهوم ميهن و برتري آن نسبت به ساير پهنههاي فرهنگي و سياسي باشد. شووينيسم ميتواند در يك يا چندين عنصر فرهنگي تمركز بيشتري پيدا كند ولي عموما زبان، نژاد و قوميت بهترين حاملهاي آن هستند و در طول تاريخ خود را بيشتر با گرايشهاي افراطي و اغلب طردكننده و حتي جنايتكارانه به حذف زبانها و اقوام ديگر نشان داده است. شووينيسم نسبت به واژه نژادپرستي (racism) اين تفاوت را دارد كه نژادپرستي بيشتر به احساسها و رفتارهاي تبعيضآميز سفيدپوستان غربي نسبت به بردگان سياه اطلاق ميشد كه حتي پس از لغو بردگي در نيمه قرن نوزدهم عملا تا جنبش حقوق مدني سياهان ِمارتين لوتر كينگ در دهه 1960 و حتي تا امروز در امريكا باقي مانده و ديويد دوك از مهمترين نظريهپردازان آن و از طرفداران سرسخت دونالد ترامپ است. در اروپا نيز نژادپرستي اغلب شكل اسلامهراسي دارد در حالي كه تا نيمه قرن بيستم بيشتر شكل يهودستيزي داشت. نوعي از نژادپرستي كه با تبعيضهاي حقوقي و قانوني همراه باشد را تا سالهاي دهه 1980 در آفريقاي جنوبي عليه سياهان و تا امروز در اسراييل عليه عربها شاهد بودهايم.
اما اينكه مرزهاي ناسيوناليسم و شووينيسم كجاست را امروز نميتوان با دقت گفت. مگر آنجا كه ناسيوناليسم جاي خود را مثلا به نژادپرستي ميدهد. در اينگونه موارد با تغيير ساختار اصلي بسيج انديشهها، مرزبنديها نيز تغيير ميكنند؛ مثلا نژادپرستي سفيد در اروپا و امريكا امروز كمتر ناسيوناليستي يعني بر اساس مليت و بيشتر بر اساس هماهنگي و يكدستي نژادي مثلا عليه اسلام و عربهاست. اما همواره نوعي گفتمان ناسيوناليستي نيز در اين گفتمان نژادپرستانه حفظ ميشود و براي نمونه در آن از «دفاع از زبان و فرهنگ اصيل در برابر يورش خارجيها» بسيار سخن گفته ميشود.
سويههاي مثبت و منفي ناسيوناليسم را چطور صورتبندي ميكنيد؟
پيش از اينكه به اين پرسش پاسخ دهم ميخواهم بار ديگر تاكيد كنم كه من ناسيوناليسم يا مليگرايي را از ميهندوستي يا علاقه و تمايل و عشق به فرهنگ خود كه هيچ تضادي با دوستداشتن فرهنگهاي ديگر و فرهنگ جهاني ندارد، متمايز ميكنم و در اين گفتوگو صرفا درباره ناسيوناليسم صحبت ميكنم. به نظر من ميهندوستي (patriotism) تضادي با جهانوطنگرايي (cosmopolitanism) ندارد. با توجه به اين نگاه، نخست بايد بگويم كه امروز در ناسيوناليسم نميتوان چندان رويه مثبتي ديد، زيرا در اكثر نقاط جهان فرهنگها را در برابر يكديگر قرار داده و به نژادپرستي و برتري جويي آنها عليه يكديگر دامن ميزند. البته از قرن نوزدهم چنين بود. اما مليگرايي در ابتداي خود يعني از انقلاب فرانسه و سپس در كشورهاي جهان سوم در مبارزات ضداستعماريشان، سرچشمه شكلگيري هويتهاي فرهنگي مهمي نيز بود كه جنبش رمانتيسم اروپايي و دستاوردهاي ادبي و هنري آن، از اين جمله است. همينطور ميتوان به ادبيات گسترده مليگرايانه و ضداستعماري اشاره كرد يا به ادبيات و هنر ضدبردهداري و ضدامپرياليستي كه در همه موارد فرهنگها را غنيتر كردهاند، هرچند آثار سوء ايدئولوژيك هم داشتهاند. همچنين از سويههاي مثبت مليگرايي ميتوان به تاثير آن در شكلگيري و تقويب زبانهاي ملي نيز سخن گفت كه بسيار مهم بوده است. اما تقريبا تمام مواردي كه به آنها اشاره كردم با سويههاي منفي نيز همراه بودهاند. يك روي سكه رمانتيسم، شووينيسم وادبيات نژادپرستانه وضد بيگانه بوده و روي ديگر آن شكلگيري زبانهاي ملي، تلاش براي از ميان بردن ميراث فرهنگي زبانهاي غيرملي و اقليتي و غيره است. از اينرو به نظرم نبايد در ناسيوناليسم تاريخي به دنبال رسيدن به يك بيلان صددرصد مثبت يا منفي باشيم. بلكه هر دو اين جنبهها را بايد با هم ببينيم و در ناسيوناليسم امروزي هم بايد تاكيد كنيم كه كفه ترازو بسيار در جنبه منفي سنگينتر است .
ناسيوناليسم در چه مواردي ميتواند براي يك جامعه مفيد باشد؟ آموزههاي اين مشرب تا چه حد ميتواند به تقويت همبستگي جامعه و مقاومت در برابر فروپاشي اجتماعي منجر شود؟
ناسيوناليسم در شرايط كنوني نميتواند تاثيري مثبت در جامعه داشته باشد و باز بايد بگويم اگر منظورتان از اين پرسش ميهندوستي و عشق به فرهنگ ايراني است، اينها متفاوت هستند و هميشه ميتوانند به ما در ايجاد هويتهاي ايراني كمك كنند؛ اما نه ناسيوناليسم. ناسيوناليسم همبستگيهاي اجتماعي را در دو سطح فروملي (هويتهاي محلي و قومي غيرمركزي) و فراملي (سطح جهاني و منطقه فراملي) دچار مشكل ميكند. وقتي كه ما نتوانيم برتر بودن خود را از ذهن بيرون كنيم و متوجه شويم كه همه فرهنگها ارزش دارند و همه فرهنگها ميتوانند نقاط درخشان و برجستهاي داشته باشند و بايد هر چه بيشتر تلاش كنند يكديگر را بشناسند، به همين ترتيب هم نميتوانيم به همبستگي ميان افراد جامعه خود ولو در يك فرهنگ واحد زباني و سنتهاي واحد اجتماعي و هنجارهاي يكسان برسيم. اين صرفا يك توهم است كه قدرتهاي سياسي ميتواند ايجاد همبستگي اجتماعي بكند، آن هم از طريق فرآيندهاي طرد فرهنگهاي پيراموني با اولويتبخشي به فرهنگ مركزي. اين انديشهها خطرناك و براي همبستگي اجتماعي در يك كشور، آسيبهاي زيادي به همراه خواهند داشت.
ريشه اصلي آسيبهاي ناسوناليسم را كجا ميدانيد؟
دليل اصلي همه آسيبهاي ناشي از مليگرايي در آن است كه اين ايدئولوژي به يك موقعيت بيولوژيك بالقوه در انسانها دامن ميزند و آن را به شكل بيمارگونهاي افزايش ميدهد. اين موقعيت خود محورگرايي موجود زنده است. اينكه موجود زنده اين موقعيت را دارد، به معناي آن نيست كه فاقد موقعيت بالقوه ديگري، درست برعكس آن، يعني دگردوستي و همبستگي با ديگري و همدلي و همدردي با ديگري نباشد. هر دو موقعيت بالقوه در انسانها و بطور كلي در نظامهاي بيولوژيك وجود دارند، اما بنا بر مورد يكي بر ديگري فائق ميآيد. اين امر ميتواند به صورت موردي انجام شود. اما در صورت شرايط بحراني يا كمبودها، شكل پيوستهتري به خود ميگيرد. مثال ميزنم؛ اگر منابع در يك پهنه براي همه به اندازه كافي وجود داشته باشد، ما لزوما به سوي موقعيتهاي رقابت و طرد يكديگر نميرويم و بيشتر شانس آن را داريم كه قابليتهاي دگردوستي را در خود تقويت كنيم كه به ذات و طبيعت ما نيز نزديكتر هستند. اما اگر منابع به اندازه كافي نباشد، به دليل تفوق يافتن خصوصيت حفظ حيات كه آن هم
[bs-quote quote=”ما از بدترين نوع ناسيوناليسم، يعني از نوع قرن نوزدهمي آن رنج ميبريم. براي بسياري از ايرانيان تصور آن است كه ايراني بودن يعني به فارسي صحبت كردن و تاريخ ايران مركزي را تنها تاريخ ايران دانستن.” style=”default” align=”right”][/bs-quote]
در ذات موجود طبيعي است، ما به سوي خودمحوري ميرويم. حال به ايدئولوژي ناسيوناليستي برميگرديم. در اين ايدئولوژي ساختارهاي سياسي از قابليت بيولوژيك خود-محوربيني افراد سوءاستفاده ميكنند تا آنها را در قالب يك نظام سياسي تهاجمي عليه ديگر نظامهاي انساني (كشورها، اقوام، اديان در برابر يكديگر) بسيج كنند، ولو آنكه كمبودي در منابع نيز نباشد. به وضعيت كنوني جهان دقت كنيم؛ امروز تقريبا در همه جاي دنيا شاهد جنگها و تنشهاي آشكار يا نيمهآشكار و بالقوه يا بالفعل هستيم. آيا اين امر به دليل «كمبود» منابع قابل توجيه است؟ به عبارت ديگر آيا امروز انسانها چون منابع غذايي، امكانات فراهم كردن آسايش و سرپناه و امنيت را به صورت مادي ندارند، اينچنين در دشمني با يكديگر و در جنگ و تنش با يكديگر هستند؟ پاسخ بيشك منفي است. زيرا ميزان هزينههاي امروز كشورهاي مختلف جهان براي تجهيزات نظامي خود، يعني در ابزارهاي كشتار يكديگر، صدها و بلكه هزاران برابر ميزان منابعي است كه براي برخورداري از زندگي آسوده و بيدغدغه به آن نيازمند هستند. اشتباه نكنيم جنگ بر سر منابع نيست، بلكه جنگي نمادين و ذهني است كه ريشه آن در ساختارهاي ناسيوناليستي و اسطورههاي بيرون آمده از آنها است. حال ممكن است اين پرسش مشروع را مطرح كنيم كه آيا پيش از ظهور دولتهاي ملي ما با چنين موقعيتي از حرص و آزمندي روبهرو نبودهايم؟ بدون شك چنين است. ارسطو اين امر را در ذات بشر ميداند. اما دنياي باستان بر اساس نابرابري و ايدئولوژي توجيهكننده آن (طبقهبنديهاي ايستا) استوار بود در حالي كه دنياي مدرن بر اساس ادعاي برابري حقوقي و اجتماعي و فرهنگي و سياسي همه مردم با يكديگر است. به همين دليل است كه ناسيوناليسم از آنجا كه در عمل نتوانسته است به چنين اتوپيايي برسد، ذهنيتهاي اسطورهاي براي آن ميسازد و در نتيجه اكثر مردم در جهان امروز تصوراتي بيمعنا و پوچ و دستنايافتني از آسايش و منابع مورد نياز براي آن دارند كه هرگز قادر به دستيابي به آنها نيستند، ولي گمانشان بر اين است كه دليل اين عدم توانايي به دستيابي، در رقابتشان با ديگران بر سر منابع است و با طرد آنها ميتوانند وضعيت بهتري پيدا كنند كه چنين نبوده و نخواهد بود و برعكس جهان هرچه بيشتر به سوي ساختارهاي شكنندگي و نابودي خود ميرود .
آيا روشي وجود دارد كه در عين برخورداري يك جامعه از مواهب ناسيوناليسم بتوان آسيبها و خطرات آن را دفع كرد؟
بدون شك اگر بتوانيم تفكيكي را كه به آن اشاره كردم در نظر بگيريم يعني ميهندوستي و علاقه به فرهنگ خود را از ناسيوناليسم جدا كنيم ميتوانيم از مواهب عشق به فرهنگ خودي بهره ببريم بيآنكه خطرات آن را تحمل كنيم. وقتي صحبت از عشق به فرهنگ خود ميكنيم در اين سخن به هيچوجه نبايد ذرهاي به خود برتر بيني مبتلا باشيم. مثالي بياورم؛ امروز يك نفر ميتواند عاشق زبان و شعر و ادبيات فارسي باشد و از آن لذت ببرد. عمرش را صرف اين زبان و تقويت و اشاعهاش بكند و بيشترين ميزان خلاقيت را در آن داشته باشد. مثلا زمان و عمر زيادي را براي ترجمه آثار و نوشتههاي ساير زبانها به اين زبان صرف و در نتيجه آن را هر چه بيشتر تقويت كند. اما آيا اين بدان معنا است كه بايد علاقهاي به زبانهاي ديگر نداشته باشد؟ به هيچرو. در نتيجه ميتوان كاملا منطق افرادي را كه دو يا چند زبانه هستند نيز درك كرد. همين را درباره ساير عناصر فرهنگي نيز ميتوان گفت. چه دليلي دارد كه اگر ما ايران را دوست داشته باشيم، فرضا فرانسه را دوست نداشته باشيم. نكته ديگر روششناختي در آن است كه عشق و علاقه به يك فرهنگ و سرزمين را دليل برتري آن زبان، فرهنگ، يا سرزمين ندانيم. بنابراين وارد منطق داوري نسبت به كساني كه ممكن است در عشق و علاقه ما تا حدي يا كاملا سهيم نباشند، نشويم. چنانكه ممكن است كسي در يك كشور به دنيا آمده باشد اما به هردليلي به فرهنگي ديگر علاقه داشته باشد. ايراني باشد ولي به زبان انگليسي يا هر زبان ديگري بيشتر از فارسي علاقه داشته باشد. نمونه ديگر فرض بگيريم يك فرانسوي يا آلماني ممكن است هم بسيار به زبان و ادبيات ما علاقه داشته باشد يا برعكس هيچ علاقهاي نداشته باشد. هزاران مثال ديگر كه ممكن است در آنها تركيبهاي بينهايتي را در علاقه و سليقه و سبك زندگي ببينيم را ميتوان اينجا مورد اشاره قرار داد. مثل كسي كه ممكن است عاشق شعر فارسي باشد ولي از سينماي ايران ابدا خوشش نيايد يا زبان انگليسي را بسيار دوست داشته باشد اماعاشق هنر فرش ايران باشد و به هيچوجه هنر تصويري و تجسمي انگليس را دوست نداشته باشد و غيره و غيره. اگر به اين اشكال متفاوت علاقهمندي به فرهنگ و عناصرش در يك فرد، در يك گروه و در طول خط زماني زندگي يك فرد يا گروه از دريچه ديد فرهنگ نگاه كنيم هيچ مشكلي در كار نيست. اما اگر زاويه ديدمان را سياسي كنيم، بلافاصله همهچيز تغيير ميكند. در اين حالت قاعدتا «هنجار» حاكم بر آن است كه هر كسي زبان و فرهنگ جايي را كه در آن زاده شده بيشتر از هر جاي ديگر دوست داشته باشد و بنابراين منطق سياسي او را به سوي نوعي تبعيض ميكشاند كه هيچ دليل فرهنگي در آن نيست. اين سوءاستفادهاي است كه سياست و ساختارهاي توهمزاي آن از فرهنگ ميكنند. نتيجهاش نيز آن است كه افراد را به سوي ضديت با يكديگر بر اساس منطق مرزهاي سياسي ميبرند. روشن است كه اين روش بدان معني نيست كه يك فرهنگ براي بازتوليد و تقويت خود هيچ كار نكند و اولويتبنديهايي براي فرهنگ خود نداشته باشد. اما اين اولويتبنديها را ميتوان به صورت خودمحوربينانه و با ديدگاه شك و ترديد و طرد نسبت به فرهنگهاي ديگر يعني با ديدگاهي حسود و رقابتآميز انجام داد يا برعكس با نگاهي سخاوتمند و دوستانه. كافي است يك اصل ابتدايي و ساده را بفهميم و آن اين است كه شناخت فرهنگي هر اندازه گستردهتر باشد، بيشتر ميتواند اجزاي خودش را تعميق و تقويت كند و برعكس. اگر كسي دو، سه يا پنج زبان بداند، احتمال اينكه تكتك آنها را بهتر بداند بيشتر از آن است كه تنها يك زبان بداند. اما منطق سياسي دولتهاي ملي كاملا آن را از ذهنها زدودهاند و به جايش انحصارطلبي ناسيوناليستي را گذاشتهاند.
چه نسبتي بين اصلاحات و ناسيوناليسم ميتواند وجود داشته باشد؟ در واقع آيا ناسيوناليسم ميتواند به توفيق اصلاحات در ايران كمك كند؟
اگر منظورتان از اصلاحات، اصلاحات سياسي در ايران است، براي اين كار بايد ما ابتدا جهان را بفهميم و خود را با واقعيتهاي جهانيشدن و روابط گستردهاي كه امروز ميان فرهنگها به وجود آمده، انطباق بدهيم. همچنين بايد فناوريهاي جديد را بفهميم و آنقدر در تلاش براي مبارزه بيهوده با عناصر جديدي فناورانه كه هر روز ظاهر ميشوند (مثلا شبكههاي اجتماعي و اينترنت و غيره) نباشيم. براي اصلاحات بايد با جهان وارد تعامل شد و از تعامل نترسيد و گمان نبرد كه اگر وارد مبادله فرهنگي با جهان شديم، هويت خود را از دست ميدهيم. در همين راستا برخي ساختارهاي ذهني آسيبزا نظير اسطورهباوريهاي باستانگرايانه بهشدت امكان درك و تعامل با جهان را از ما سلب ميكنند. وقتي ما دايما به جاي حال و آينده خود، به گذشتههاي «طلايي»مان استناد ميدهيم، يعني از ديگران ميخواهيم كه موقعيت كنوني ما و عدم قابليتهاي ما را كه آيندهمان را زير سوال ميبرند ناديده بگيرند و به دليل آنكه گذشتهاي «طلايي» داشتهايم، براي ما حق ويژهاي قائل باشند، روشن است كه شكست در انتظارمان است. طبيعتا هيچ كسي چنين كاري نميكند و در نتيجه ما نميتوانيم خودمان را اصلاح كنيم زيرا قادر به گفتوگو با جهان
[bs-quote quote=”مليگرايي در ابتداي خود يعني از انقلاب فرانسه و سپس در كشورهاي جهان سوم در مبارزات ضد استعماريشان، سرچشمه شكلگيري هويتهاي فرهنگي مهمي نيز بود كه جنبش رُمانتيسم اروپايي و دستاوردهاي ادبي و هنري آن، از اين جمله است. ” style=”default” align=”left”][/bs-quote]
نيستيم و درون پيله خود اسير ميمانيم. امروز نگاهي به بسياري از مطالبي كه به وسيله افراد تحصيلكرده نوشته ميشود يا اظهارنظرهايي كه با عنوان «كامنت» در زير مطالب ميخوانيم كافي است كه درك كنيم چه گسست بزرگي ما را از جهان جدا كرده و روشن است كه با اين فاصله ذهني بسيار بالا نميتوانيم تعامل ايجاد كنيم. مثال ميزنم؛ اگر كسي امروز داوري جهان درباره شخصيتي نژادپرست، خودشيفته، فاسد، بيسواد و ابله چون ترامپ را در اروپايغربي و امريكا بشناسد و بعد به داوري و اظهارنظر بسياري از ايرانيان به دليل آنكه فكر ميكنند او ميتواند كاري براي موقعيتهاي مشكل آنها بكند، نگاهي بيندازد درك ميكند كه چقدر ما با جهان بيگانه و چقدر از قافله پرت افتادهايم.
در حال حاضر وضعيت كنوني جامعه ما چه نسبتي با ناسيوناليسم دارد؟ در دولت (state) و جامعه ما چقدر آمادگي براي طرح آن وجود دارد؟
در حال حاضر ما از بدترين نوع ناسيوناليسم، يعني نوعي ناسيوناليسم قرن نوزدهمي رنج ميبريم. براي بسياري از ايرانيان تصور آن است كه ايراني بودن يعني به فارسي صحبت كردن و تاريخ ايران مركزي را تنها تاريخ ايران دانستن. آن هم در شرايطي كه نه شناخت دقيقي از ريشههاي زبان فارسي در شرق و غرب ايران دارند و نه حتي شناختي از تاريخ و ريشههاي تمدن ايران مركزي كه اغلب در غرب ايران و در منطقه بين النهرين بايد آنها را جست. شناخت كمتر از اين را نيز از موقعيتهاي قومي و تركيبهاي زباني و فرهنگي كشور خود دارند. يعني نه ميدانند كه زبان مادري نيمي از مردم ايران فارسي نيست و نه اصولا اين برايشان اهميت دارد. روشن است كه زبان فارسي ميراث بزرگي براي همه ايرانيان است و ابزاري بينظير براي انسجام ملي و اجتماعي و فرهنگي و قدرت يافتن فرهنگ ايراني. اما راه به تحقق رساندن اين امر طرد زبانهاي ديگر و طرد تاريخ متنوع و پربار ايران به سود يك خُرده تاريخ تقليل يافته كه گروهي كمسواد براي خود ساختهاند، نيست. بلكه درست به عكس درك زبانها و فرهنگهاي ايران در تمام تنوع و پربار بودن تاريخيشان است كه از اين پهنه يكي از بزرگترين و غنيترين فرهنگهاي جهان راساخته است.
آيا ميتوان با تكيه بر اين مشرب سياسي تا حدي بر بحرانهاي داخلي، منطقهاي و بينالمللي فائق آمد؟
اگر منظور ناسيوناليسم است، ابدا نميتوان چنين كرد. ناسيوناليسم يعني درون خود فرورفتن و در جهان امروز، در اروپا يا امريكا در غرب، يا در چين و هند و ژاپن در شرق، معناي ناسيوناليسم كاملا با انفرادگرايي ژئوپولتيك و سياسي و اقتصادي انطباق دارد. معناي انفرادگرايي يعني به حداقل رساندن روابط بيروني چه اقتصادي، چه سياسي، چه فرهنگي و تلاش براي رسيدن به يك موقعيت جزيرهاي كه امروز حتي فكر كردن به آن خبر از يك بيسوادي تقريبا كامل نسبت به فناوريهاي جديد و موقعيتهاي نوين جهاني ميدهد. بنابراين با ناسيوناليسم ما راه به هيچ كجا نميبريم. اما اگر منظورمان علاقه به اين فرهنگ و اين مردم و اين سرزمين است براي اين علاقه بايد ايجاد پايبندي و احساس تعلق واقعي به آن در مردم ايحاد كرد. اين كار نيز نيازمند آن است كه افراد از امروز و آينده خود و فرزندانشان اطمينان داشته باشند. مردم ما بايد مطمئن باشند كه ۱۰، ۲۰ يا ۵۰ سال ديگر فرزندانشان در اين سرزمين زندگي بسيار بهتري از خود آنها خواهند داشت، احساس كنند كه ساير افراد در اين فرهنگ مثل خود آنها به اين فرهنگ و زبان و اين سرزمين و سرنوشت آن علاقهمند هستند. نگاهي به خود و وضعيتمان بيندازيم و از خويش بپرسيم: كدام يك از اين مشخصات را داريم و در آن زمان ميفهميم كه چقدر ميتوانيم از ناسيوناليسم در بهبود وضعيت خود استفاده كنيم. ناسيوناليسم دقيقا يعني همين. يعني تقويت گروهي از ذهنيتها و اسطورهها كه همه به گذشته بر ميگردند، افتخار كردن به چيزهايي موهوم يا حتي منفي براي ناديده گرفتن موقعيت كنوني و نبود چشماندازهايي در آينده. اينكه ما گذشتهاي «طلايي» داشتهايم ولي حالا چنين؛ اينكه تعدادي بيشماري از مردم ما مهاجرت كردهاند و در خدمت ديگران هستند، اينها نكاتي منفي هستند و نه مثبت مايه شرم هستند و نه افتخار. روشن است با اين فخر فروشيهاي خيالبافانه هرگز نميتوانيم به وضعيت بهتري در روابطمان با بيرون از خودمان برسيم. از آن هم كمتر البته قادر نيستيم كه بحرانها را در داخل حل كنيم. مردمي كه نسبت به يكديگر و به مسوولانشان و همچنين نسبت به آيندهاي ولو دوردست، اعتقاد و باور داشته باشند، سختترين شرايط را نيز تحمل ميكنند و بيشترين حد از كار را با جان و دل ميخرند چون اطمينان دارند حتي اگر خود آينده بهتري نداشته باشند، فرزندانشان اين آينده را خواهند داشت چراكه ميبينيم مهاجران فقيري كه به يك سرزمين جديد وارد ميشوند با بيشترين اميد كار ميكنند و اغلب ميتوانند حداقل براي زندگي فرزندانشان، آينده بهتري ايجاد كنند؟ دليلش آن است كه اميد و چشماندازي نسبت به آينده دارند و اتفاقا رابطه خود را با گذشته پشت سر گذشتهاند و هر اندازه هم به گذشتههاي دور و خيالين خود تعلقخاطري دوردست داشته باشند، آن را مبناي ساختن زندگي خود قرار نميدهند و فقط بر كار و سختكوشي خود حساب ميكنند.
موانع تحقق چنين طرحي را چه ميدانيد و چه راهكاري براي آن پيشنهاد ميدهيد؟
فساد و بسته بودن فضاي سياسي مهمترين دليل اين امر است. اما خود اينها حاصل اشتباهاتي پيدرپي در نظام اجتماعي است. حوزه سياسي، اتفاقي يا با توطئه به وجود نميآيد. اين درست مثل آن است كه يك فرد دليل موقعيت نامطلوب خود را «بدِ حادثه» بداند در حالي كه در اكثر موارد اين موقعيت نامطلوب حاصل تصميمهاي غلطي بوده است كه يك نسل يا نسلهاي متمادي گرفتهاند. درست است كه ما مسووليتي درقبال تصميمهاي نادرست نسلهاي پيشين نداريم اما بهتر است بپذيريم كه ميراثهاي گذشته تنها ميراثهاي «طلايي» نيستند و نميتوان فقط چيزهاي خوب گذشته را در نظر گرفت و از آنچه به مثابه سنتهاي غلط و حاصل اشتباهات گذشته تاريخمان وجود داشته، صرفنظر كرد. من معتقدم آنچه را ميتوان به مثابه ميراث خوب و مفيد به حساب آورد، بايد پيگرفت و قدرش را دانست و آنچه ميراث منفي است را بايد شناخت و مديريت كرد تا به تدريج بتوان آن را اصلاح كرد. اما اينكه سرخود را درون برف فرو كنيم و خودمان را به خواب بزنيم و انتظار داشته باشيم جهان خودش را با ما منطبق كند، گوياي نوعي بيخبري فاجعهبار در ما ميدهد كه در حال حاضر اكثرا آن را تجربه ميكنيم. كساني كه دستي به قلم دارند يا آسيبشناسند و شرايط را تحليل ميكنند، ميدانند كه تا چه حد بايد ملامت بشنوند و شاهد هذيانهاي افرادي باشند كه به جاي گوش سپردن به كساني كه دغدغه آنها را دارند، دوست دارند برايشان قصه تعريف كنيم و از گذشتههاي خيالين و آيندههاي طلايي برايشان حرف بزنيم و از معجزهاي كه يك روز فرا ميرسد و يكشبه همه مشكلاتشان حل خواهد شد تا زماني كه تفكر ما اين باشد، شكي نداشته باشيم كه راه به جايي نخواهيم برد. تجربه كل جهان و كل تاريخ در پيش چشم همه كساني است كه تصميم بگيرند آن را بياموزند و درس بگيرند. براي كساني هم كه به دنبال روياها و آرزوهاي كودكانه و آسايشطلبانه خود هستند جز تاسف خوردن نميتوان كاري كرد.
چطور ميتوان هزينه تبعات طرح اين مشرب را به حداقل رساند و از همه مهمتر اينكه از طرح آن در برابر ايدئولوژي اسلامي جلوگيري كرد؟
ناسيوناليسم بنابر ذات خود با هر ايدئولوژي ديگري در مخالفت است، مگر آنكه بتواند از آن ايدئولوژي به سود خود سوءاستفاده كند و آن را به تصاحب خود در بياورد. در اين مورد ايدئولوژيها يا باورهاي ديني نيز استثنا نيستند باورهاي ديني عموما شكلي فراگيرتر از ايدئولوژيهاي مليگرايانه دارند بنابراين راههايي هستند براي آنكه بتوانيم از تنگنظريها و خودمحوربينيهاي محلي خارج شويم. اما به اين دليل نيست كه خود تحتتاثير ايدئولوژيهاي ناسيوناليستي قرار نگيرند. ما در طول تاريخ قرن بيستم دهها و صدها بار شاهد آن بودهايم كه ميان ايدئولوژيهاي ناسيوناليستي و ايدئولوژيهاي ديني پيوند برقرار شده و حاصل نيز بسيار هولناك بوده است. اما اگر منظور عشق به فرهنگ خود و ميهندوستي است، نه تنها تضادي با دين در آن نميبينم بلكه فكر ميكنم كه در همه جاي جهان نوعي آشتي را ميان اين دو گروه از تعلق در برخي فرآيندهاي نظري و مصداقهاي عملي حاصل از آنها شاهد بوده باشيم. بايد توجه داشت كه هر نوع از باوري كه شكل ايدئولوژيك در معناي طردكننده و انحصارطلبانه به خود بگيرد، شرايط نابودي خود را فراهم ميكند زيرا به دنبال آن خواهد رفت كه به جاي استفاده از ابزارهاي انعطافپذير و ايجابي در گشترش خود، از ابزارهاي خشونتآميز و سخت و سلبي استفاده كند و همين آن را به سوي خالي شدن از محتوايش برده و در نهايت شكلي توخالي و شكننده و قابل دستكاري از آن باقي خواهد گذاشت.
انتهای پیام