گمراه کردن و خشکاندن جنبش اجتماعی / مهدی تدینی
مهدی تدینی، تاریخ پژوه طی یادداشتی در کانال خود نوشت:
رابطۀ «نظریه» با «جنبش سیاسیـاجتماعی» رابطۀ روح با جسم است. وجه افتراق شورش با جنبش همین است که در یک حرکت اجتماعی چقدر نظریه وجود داشته باشد: هر چه یک حرکت اجتماعی نظریهدارتر باشد، جنبشتر است و در نتیجه ماندگاری و احتمالاً دستاورد بیشتری هم خواهد داشت. حرکت اجتماعی بدون نظریه، مانند سفر اکتشافی بدون آذوقه است. همانگونه که بدون آذوقۀ کافی اکتشافگران دیر یا زود وسط دریا، بیابان یا کوهستان تلف خواهند شد، حرکت اجتماعی بدون نظریه ــ یا با ضعف نظریه ــ نیز دیر یا زود در گسلها و شکافهای اجتماعی پراکنده و گم خواهد شد. اهمیت نظریه در همین ویژگی مهم نهفته است ــ و نیز اینجاست که مشخص میشود مروجان نظریههای موهوم چه نقش مخربی ایفا میکنند.
با این مقدمه میخواهم به یک آسیب در فضای نظری جنبشهای اجتماعی ایران اشاره کنم. واقعیت این است که دوران نظریههای سترگ و مطلق گذشته است؛ […]
حال، در این دوران تنگدستیِ نظری، یک آفت بزرگ هم گریبانگیر ما شده است و آن اینکه برخی نظریههای مد روز غرب از سوی برخی کنشگرانِ ــ بهویژه کنشگران خارجنشین ــ در جنبشهای اجتماعی ایران تزریق میشود. این کنشگران که عموماً در یکی دو دهۀ اخیر دسترسی خوبی هم به رسانههای فارسیزبان خارج از کشور داشتهاند، نظریهها و رویکردهایی را به فضای سیاسی و اجتماعی ایران پمپاژ کردهاند که هیچ پیوند ماهوی و معرفتشناختی با حرکتهای داخل ایران نداشته است. نتیجۀ این مداخلۀ نابخردانه چیزی جز سوزاندن سرمایههای اجتماعی نیست و نمونههای این سوءاستفادهها و آدرسهای نادرست را در همین یک سال اخیر فراوان دیدهایم.
نمیتوان ایران و جنبشهای ایرانی را با فضای روز اروپا و غرب فهمید و تفسیر کرد. ایران را باید از طریق خود ایران شناخت. نظریهای که ریشه در شناخت دقیق و درست جامعۀ ایران نداشته باشد و مبتنی بر مقتضیات آن نباشد، قلمه زدن شاخۀ آلبالو به کاکتوس است. در فضای سیاسی اروپا و آمریکا ــ که سالهاست محل زندگی و فعالیت این کنشگران مهاجر ایرانی است ــ مباحثی مطرح است که ریشه در همان جوامع دارد. این مباحث خود را در پدیدههایی مثل «فرهنگ کنسل» (Cancel Culture)، مباحث فمینیستیِ روز، «نزاکت سیاسی» (Political Correctness)، «مبارزان عدالت اجتماعی» (Social Justice Warrior) و «ووک» (Woke) نشان میدهد. این مطلب جای آن نیست که تکتک این مباحث را باز کنم، فقط مسئلهام این است که برخی کنشگران ایرانی آگاهانه یا ناآگاهانه تحت تأثیر این جریانهای روز اروپا و آمریکا قرار دارند و در نتیجه ادبیات، مفاهیم و نظریههایی را به جامعۀ ایرانی تلقین میکنند که یا اصلاً مسئلۀ جامعۀ ایرانی نبوده یا صرفاً مسئلهای حاشیهای بوده است.
این اروپائیزه کردن نظریۀ کنش اجتماعی، چه از سوی کنشگرانی در داخل و چه در خارج باشد، نتیجهای مگر گمراه کردن و خشکاندن جنبش اجتماعی در ایران نیست. نداشتن نظریه بهتر از داشتن نظریۀ ناجور ــ ناسازگار ــ است. برای مثال در همین یک سال اخیر دیدیم چه تصورات، مفاهیم و دستهبندیهای بیربطی را به جنبش اجتماعی در ایران نسبت میدادند که میشد زیانبار بودن آنها را به آسانی تشخیص داد ــ زمختترین آنها شاید آنجا بود که میگفتند جنبش اخیر الّا و بلّا «زنانه» است و حتی واژۀ «مرد» و «میهن» را میخواستند سانسور و سرکوب کنند! دلیل این پدیده هیچ نبود مگر تزریق نظریههایی که ریشه در شناخت جامعۀ ایران نداشت. حتی مسئلۀ زنان در ایران را باید با مناسبات ایران فهمید، نه با دغدغههای فمینیستی روز اروپا (یعنی حتی اگر رویکردی فمینیستی داریم، باید بیشتر فمینیسم کلاسیک باشد تا فمینیسم روز).
آنها به جای اینکه پدیدۀ اجتماعی را بشناسند و سپس برای آن جامهای نظری بدوزند، جامهای نظری از قبل آماده داشتند و میخواستند ــ و میخواهند ــ به زور تن پدیدۀ اجتماعی کنند.
کاری که این کنشگران کژاندیش میکنند همانی است که پروکروستِس با رهگذران میکرد. در اساطیر یونان، پروکروستس راهزنی بود که رهگذران را به خانهاش میبرد و بر تختش میخواباند. اگر قد آنها کوتاهتر از تخت بود آنقدر با چکش بر بدن آنها میکوفت تا اندازۀ تخت شوند و اگر قد آنها بلندتر از تخت بود پاهایشان را میبرید تا اندازۀ تخت شوند. این کنشگران هم جنبش اجتماعی را بر نظریهشان میخوابانند و پیکرش را میکوبند و میبُرند تا اندازۀ نظریهشان شود. روش پروکروستِسی هر جا باشد، فرجامش مرگ قربانی است.
اگر هم بخواهم به اندازۀ فهم خودم توضیح دهم که ریشۀ این مشکل کجاست، جوابم این است که برای طرح نظریه دربارۀ جامعۀ ایران باید تاریخ و سیاست ایران را شناخت. این شناخت سواد میخواهد. واقعیت این است که این کنشگران حس نمیکنند به چنین سوادی نیاز دارند. متأسفانه مخاطبانشان هم چنین نیازی را حس نمیکنند و به این ترتیب تأیید و ارکستری دوجانبه میان آنها پدید میآید. مسئلۀ دوم این است که این کنشگران برای جلب نظر و حمایت بنیادها، دانشگاهها، رسانهها و مؤسسات غربی به زبان آنها سخن میگویند؛ به عبارتی، گفتمان و نظریههای مطلوب آنها را میپذیرند. برای مثال، مسائل مربوط به دگرباشان جنسی و گفتمان کوئیری برای غربیها ــ و مؤسساتشان ــ جذابتر و قابلفهمتر از مسائل جامعهشناختی خود ایران است. پس اگر کسی بتواند دغدغۀ مردم ایران را به این رنگ و لعاب بیگانه عرضه کند، شانس بالاتری برای جذب توجه و کمک خواهد داشت تا اینکه بخواهد بر اساس نظریهای درونزاد و بومی به مسائل ایران نگاه کند. یا برای مثال، مفهوم «تبعیض» در غرب بسیار جذابتر است و برایشان تداعیکنندۀ همان دعواهایی است که خودشان صبح تا شب در فضای سیاسی و اجتماعی دارند.
نتیجۀ این شناخت معیوب و پذیرش نظریههای ناسازگار چیزی جز پمپاژ و تلقین نظریههای بیگانه به جامعۀ ایران نیست. در این میان اگر هم بخش عمدۀ جامعه یا جنبش اجتماعی ایران این نظریۀ غریبه و بیربط را نپذیرد، طبعاً از سوی این کنشگران انکار میشود. با همین رویکرد، جنبش اجتماعی را مانند کیکی میان خود تقسیم میکنند و به عبارتی آن را «اقلیتیسازی» میکنند. کار به جایی میرسد که برای مثال «اقلیت» عجیب و ناشنیدهای مثل «ملت گیلک» میسازند و میگویند این ملت گیلک با ترفندِ «توریستیانگاریِ گیلان» زیر ستم «مرکز» له شده است! حال صلاح ملت گیلک چیست؟ لابد جنگیدن با تهران؟! خود گیلانیها احتمالاً بیشتر از دیگران از چنین نظریههایی تعجب میکنند (اگر شک دارید به چنین چیزی نگاهی به صفحۀ میتو بیندازید). بیچاره جنبشی که از بد روزگار بر تخت پروکروستس اینان بخوابد…
مهدی تدینی
انتهای پیام