از خوش گذرانی تا وقتکشی
بخشی از مقالۀی «از خوش گذرانی تا وقتکشی»، مرتضی مردیها، مجلۀ اندیشه پویا، شماره 14، صفحۀ 132، به نقل از کانال تلگرامی وی در پی میآید:
🔷🗞 هستۀ سخت خوشگذرانی وقتگذرانی است و هستۀ سخت وقتکشی است. هرچه این گذران راحتتر و همراه با لذایذ دیگر باشد نامی زیباتر بر آن گذاشته میشود؛ با این حال، دشوار نیست فهم این که اصل در خوشگذرانی بیشتر گذران است تا خوشی؛ چون خوشی زیاد هم ملالِ یکنواختی و تکرار میآورد و فرد را میراند به تنوع، تا گذران راحت باشد؛ و بسا هم میشود که با انبوه ابزارهای خوشی، گذران دچار کرختی میشود و ملانکولی میآورد. گمان میرود ناامیدی و دیپریشن ریشهاش، بیشتر، بروز بحران در گذران است تا در خوشی و لذت. به این دلیل ساده که بسیار از پولداران هم این مرض را میگیرند و بسیار از فقرا هم نمیگیرند. خودکشی (بهعنوان نمونهای از رفتار عمدتاً ناشی از ناامیدی و افسردگی) گویا در بین فقرا بیشتر از ثروتمندان نیست. چندان بر خطا نیست اگر بگویم خودکشی مالِ وقتی است که دیگر وقتکشی ممکن نیست. یک علت اینکه ما معمولاً متوجه اهمیت گذرانِ نسبتاً راحت وقت نیستیم، وفور نسبی ابزارهای آن (مثلاً خانواده و محیط کار و رقابت و حتی دشمنی) در اطراف ماست. اینکه چرا ما از تنهایی طولانی و یکنواختی و بیمشغولیتی میگریزیم، پاسخش را باید در طبیعت و سرشت آدمی (و حتی برخی حیوانات) جست. ما تمایلاتی داریم که ارضای آنها با لذت یا رضایت و بیپاسخگذاشتن آنها با رنج توأم است. احساس ما را بهسوی این کار میراند و عقل هم برای آن ابزار میسازد. پیگیری پاسخ مثبت به این تمایلات ستون زندگی ماست. ضعف در اصل وجود این تمایلات زندگی را سرد و ضعف در برطرفکردنِ این تمایلات زندگی را سیاه میکند، ولی حتی پاسخ مثبت زود و زیاد به این تمایلات هم زندگی را شبیه وضع کسی میکند که کاری را که بایستی در هشت ساعت انجام میداد در دو ساعت انجام داده و بقیۀ وقت را باید معطل بماند؛ و این معطلی و چیزی برای پرکردن زمان نداشتن رنجآور است. چنین است که گاه حتی اِعمال تمایلات و کسب لذت هم با این کاهش رنجِ ناشی از خیالمندی (متضاد بیخیالی) در هم میپیچد؛ بهگونهای که جداکردن سهم هریک، یا تعیین اولویت نقش هریک، در خرسندی ما آسان نیست.
از سوی دیگر، در تمامی این موارد ما عقلی هم داریم که در مواقعی که از ابزارسازی برای تأمین نیازها فارغ یا غافل است به اینسو و آنسو سرک میگشد. یکی از این سرککشیدنها فکرکردن به پرسشهایی نظیر معنی زندگی، هدف خلقت و نظایر اینهاست؛ دیگری، فکرکردن به احتمال از دستدادن امکانات لذت، یا دچارشدن به چیزهای ناخوشایندی چون مرگ خود و نزدیکان است. آری، انسان که خود را موجودی یا حیوانی متفکر تعریف میکند یکی از مهمترین نیازهایش گریز از فکر است. نه فقط تعابیری عامیانه چون «بیخیال» یا «فکرش را نکن» حکایت از وجه منفیفکرکردن دارد، بلکه در ادبیات ما کلمۀ «افگار» (یا فکار در تداول عامیانه) که به معنای منفی «خراب» است، تغییرشکلیافتۀ همان واژۀ «افکار» است؛ و کلمهای مثل «اندیشمند» که امروزه تقریباً بهمعنای دانشمند است، و خود واژۀ «اندیشه» هم، در ادبیات کلاسیک ما گاه بار منفی داشته است:
اندیشهمند یعنی نگران، دلواپس؛ کسی که موضوعی و مسئلهای (که غالباً جستجوی راهی به فرار از مشکلی است که در زندگی پیش آمده) او را در هم پیچانده و زجر و آزار میدهد. البته فکر معنای دیگری هم دارد، ولی حتی فکرکردن در معنای چارچوبدارِ علمی و فلسفی و حرفهای آن هم که بسیار ستوده است، علاوه بر وجه ابزارسازی و حل مشکلات، گاه از این جهت مطلوب است که مشغول میکند و زمینۀ آن فکرهای دیگر، یعنی ولگردیهای تباه مغز، را اشغال میکند.
برای همین است که غالباً خوشگذراندن همراه است با تندگذراندن و بدگذراندن یا کندگذراندن. این هم طنز تلخی است که انسانها که عموماً از کوتاهی عمر و گذر سریع زمان شکایت میکنند، خود همواره دنبال ایناند که دست به کاری بزنند که این عبور سریعتر صورت گیرد. برای همین تا بتوانند دائم از مشغولیتی به مشغولیت دیگر میپرند و از تنهاشدن با فکر و دغدغه که گذر را کند میکند میپرهیزند. ما بنیبشر بهطرز غریبی حریصانه در پی یافتن وقتیم تا آن را بکشیم. چهارشنبه و پنجشنبه برایمان زیباترین روزها هستند چون نوید تعطیلی دارند، ولی خود روز تعطیل یعنی جمعه، و خصوصاً عصر آن سیاه به نظر میآید. فقط عصر جمعه نیست که ما روی دست خودمان ماندهایم؛ عصر جمعه این را بهتر حس میکنیم؛ چون در غلافکردنِ تیغ آن با مشکل مواجه شدهایم.
طبیعت ما و طبع این جهان و زمان چنان است که تحمل ما برای خودمان سخت است. ما برای خودمان درست شبیه بچهای هستیم برای دایهاش که دائم بهانه میگیرد. اول شیر میخواهد و بعد خوابش میآید و نهایتاً اگر جاییاش درد نمیکرد تا گریه کند، از دایه میخواهد او را بغل کند و به گردش ببرد، با او بازی کند و سرانجام هم از همۀ اینها حوصلهاش سر میرود و بدقلقی میکند. پس یا حالش بد است چون مشکلی یا کم و کسری دارد یا حالش بد نیست که کسی باید با او بازی کند تا حوصلهاش سر نرود. فرق ما با آدمهای بزرگ با این بچه این است که ما، غیر از این موارد، چیزی به نام کار و وظیفه و امور جدی هم داریم. این امور جدی وقتی واقعاً جدی یعنی مفید و ضروری باشد، کارکرد اصلی اصیلشان که همان بازیکردن با بچۀ درون و مانع شدنِ از سررفتن حوصله است بهخوبی پنهان میکنند، طوریکه میشود اصلاً منکر وجود آن شد؛ اما به موازاتی که این جدیت کاهش گرفت، آن پردۀ پنهانگر هم نازک میشود و بچۀ بدقلق پشت آن پیدا میشود. در این میانه، غالباً مواردی است که کسی اصرار دارد کار او مهم است اما دیگران تردید دارند. تا میرسد به مواردی که کاری دیگر اصلاً مهم و مفید نیست و بسا خود فرد هم اعتراف کند که برای سرگرمی و «اشتغال خاطر» مشغول آن شده است. پس در یک معنای عام (و شاید بهدشواری ابطال پذیر) میتوان گفت عنصر گذرانوقت و سرگرمی ستونِ همۀ رفتارهای ما (به استثنای اقدام به رفع نیازهای فیزیولوژیک در حالت میل شدید) است.
انتهای پیام