شراگیم یوشیج: نیما شعرش سیاسی بود خودش نه
به گزارش انصاف نیوز، خبر پارسی در مقدمه ی گفتگویی با تنها فرزند نیما یوشیج، نوشت: بزرگ و بزرگوار است، مانند پدرش نیمای کبیر…. وقتی پیشنهاد مصاحبه را دادم، آنچنان این من کوچکتر را مورد لطف و خوشرویی قرار داد که سر تا پا شور وشعف شدم! او مشغله های بسیاری دارد اما تواضع را از مادری فرهیخته و پدری مردم دوست به ارث برده است.
سئوال هایم را پاسخ داد تا مردم میهنش از پدرش یکی از بزرگترین شاعران قرن ایران و بنیانگذار شعر نوین بیشتر بدانند.
*هرکس شعر را دنبال می کند بی گمان آثار نیما را خوانده است. اما اگر بخواهیم از زوایای شخصیتی نیما در زندگی خصوصی یا جامعه بپرسیم شاید کمتر کسی مخصوصا نسل جدید شناخت کافی داشته باشد…
نیمای بزرگ هرگز ضمیری دوگانه نداشت و شخصیتش درون منزل و اجتماع تفاوتی نمی کرد و هرگز خودش با شعرهایش متفاوت نبود. او بسیار آزاده خواه، مهربان و زیر دست نواز بود. دلش برای محرومان، فقرا و ضعیفان می تپید و برای هر ستمدیده ای، اشک بر دیده اش جاری می شد. او برای راه خلاص خود و مردم فریاد می زد و خود را قایقی نشسته به خشکی می دانست.اما هیچکس نیما را درک نمی کند،هیچ شب پایی در شالیزارها ی شمال نمی داند که چگونه دل نیما برای او می تپیده است. او شب های بلند ماهتابی را به سوگ نشسته و برای “غم این خفته ی چند” گریسته و خواب در چشمِ تَرَش شکسته….
نیما زندگی تجملاتی مادرش را دوست نداشت و از آن فرار می کرد. او برای مادرش می نویسد: من که می بینم به ضعیفان چه می گذرد، چطور می توانم راحت بنشینم، در صورتی که خودم را انسان خطاب می کنم؟
*نیما با نگاهی سیاسی و اجتماعی شعر می گوید،به جنبش جنگل می پیوندد،برای دکتر مصدق شعر می نویسد و همواره به اوضاع سیاسی کشور واکنش نشان می دهد. نگاه سیاسی نیما در شعرهایش چه انعکاسی دارد؟
نیما به هیچ حزب و دسته سیاسی وابسته نبود و هرگز از هیچ سیاستمداری حمایت نکرد.او وطنش و مردمش را دوست می داشت. با بزرگان نمی نشست و عاشق چوپانان و کشاورزان بود.مایه ی اصلی اشعار او رنج اوست. فرم و کلمه و وزن و قافیه در همه وقت برای او ابزارهایی بوده اند تا با رنج او و دیگران بهتر سازگار باشد.
می توان گفت نیما به رودخانه ای شبیه بود که از هر جای آن لازم باشد بدون سر و صدا می توان آب برداشت.او هرگز برای مصدق شعری نسرود. و با او موافق نبود. در نامه ای برای من می نویسد: (پسر من،شراگیم! هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده ی خاصی می توانی پیدا کنی آن هم اگر تو را گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقت پی برده باشی، اما با یک دسته همپا نباش! قبول فکر صحیح غیر از قبول فکر مردم است!).
*بسیاری از احزاب در زمان های گوناگون مثل “توده” نیمای بزرگ را به خودشان می چسباندند تا بهره بگیرند و ببرند اما او در یادداشتی چنین می نویسد: دروغ است، همه دروغ می گویند، چه راست و چه چپ! هیچ وقت بهشتی در دنیا درست نخواهد شد! انسان در هر دوره ای کثیف خواهد بود و وجود مردان ممتاز بسیار کم است…پشت پرده ی شوروی جز دروغ و آدمکشی چیزی نیست!
او جوانان خام توده ای را نصیحت می کرد که در دنیا خدایی وجود دارد و دین بالاتر از مسلک است و روس ها خیال خوردنمان را دارند….
البته نیما یک شاعر سیاسی بود با اشعار سیاسی و در لباس سیاسی، اما نه سیاست جاه طلبی و ثروت اندوزی، و خود بزرگ بینی بلکه روحیه ی مبارزه طلبانه و آزادیخواهی داشت.
*می گویند نیما یوشیج چندین نمایشنامه هم دارد که تا امروز منتشر نشده، آیا این ادعا درست است؟
من هنگام ترک اجباری وطنم همه ی آنچه باقی مانده بود به سیروس طاهباز سپردم که امروز با تبانی ورثه طاهباز و صاحب یک انتشارات به صورت مغلوط چاپ می شود که مورد تایید من نیست و دست من کوتاه است اما این قضاوت را به تاریخ سپرده ام. بله چندین نمایشنامه وجود دارد که در لابلای آثار، دزدیده شده است و نزد ورثه ی طاهباز است.
*چه شد که نیما وارد دنیای شعر شد؟
-ابتدا خواندن و نوشتن را نزد آخوند روستا یاد گرفت. یک سال که به شهر می رود اقوام نزدیک او را همراه برادر کوچکترش به یک مدرسه کاتولیک فرستادند. آن وقت نام این مدرسه، مدرسه ی عالی “سنت لویی” بود. سال های اولیه زندگی مدرسه ای او به زد و خورد با بچه ها گذشت. هنرش خوب پریدن و فرار از مدرسه بود! خوب درس نمی خواند و فقط نمره ی نقاشی به داد او می رسید. اما بعدها با تشویق و مراقبت یک معلم خوش رفتار بنام “نظام وفا” که شاعر معروفی هم بوده وارد خطه ی شعر می شود و سبک شعری نیما در آن زمان خراسانی بود.
*از رابطه و یا عشق نیمای بزرگ به بانویی بنام “صفورا” برایمان بگویید، و آیا در شعرهایش انعکاسی از این عشق و دلدادگی وجود دارد؟
-صفورا دختر چشم سیاه کوچ نشینی بوده که به صورت عشق واهی در خیال نیما به “افسانه” پیوست. گویا شبی نیما در بین راه گردنه ی کبود (کوشکک) محل کوچ و اطراق کوچ نشینان، میهمان یک خان چادر نشین می شوند و او را آنجا می بیند. با دیدن او طبع شعر نیما به شدت غلیان پیدا می کند.
*شعر “تو را من چشم در راهم” برای برادرش “لادبن” سروده شده، از او برایمان بگویید….
-رضا برادر کوچک نیما بود که پدرم نام او را به “لادبن” تغییر داد. او جزء پنجاه و سه نفری بود که در سال ۱۳۱۰ از چنگ رضاخان می گریزد و به شوروی سابق فرار می کند و هرگز از سرنوشت او خبری به دست نیامد. زمانی که نیما و عالیه در آستارا ساکن و شاغل بودند لادبن با لباس مبدل روستایی به منزل نیما می آید و چند روز آنجا پناه می گیرد.سرانجام شبی پس از صرف شام نیما و لادبن و عالیه به کنار رود ارس می روند، دو برادر یکدیگر را در آغوش می کشند و لادبن از رودخانه می گذرد و در تاریکی شب و انبوه درختان جنگل ناپدید می شود. نیما سال ها در انتظار برادر می ماند اما هرگز او را نمی یابد و این شعر را برایش می سراید.
*و اما روایت مرگ نیما…..یک خاموشی در تنهایی…دوست دارم آن را از شما بشنوم…
یک شب سرد زمستانی بود در خانه ی کوچک ما در تجریش. چهره ی مهربانش پر از درد و رنج فراوان بود. سگ نیما در حیاط بی دلیل زوزه می کشید و مادرم عالیه خانم بسیار نگران بودند. انگار عطش آب حیاتی را داشت و می خواست در لحظه ی وداع بر روی شعله های داغ دردش بریزد تنش را در آغوش گرفتم و صدایش زدم اما او رفته بود…. سرش را روی بالینش گذاشتم و صورت مهربانش را بوسیدم…..
*شاید برای مخاطبان ما جذاب باشد که از از خودِ شما هم بدانند
-خب من شراگیم، تنها فرزند نیمای بزرگ هستم. اسم من آمیخته از دو لغت طبری و فارسی است. “شر” به معنای شیر و “آگیم” به معنای چهره است. در یک صبح روشن در بیمارستان نجمیه تهران به دنیا آمدم. مادرم عالیه جهانگیر دختر میرزا اسماعیل خان شیرازی و دختر عمه ی میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل بود. دو دایی من در جن گهای مشروطه از دست رفتند. پدرم هم که علی اسفندیاری معروف به علیخان نوری فرزند میرزا ابراهیم خان اعظام السلطنه که بعدها خودش را نیما یوشیج نام نهاد و یوشیج به معنای اهل یوش است.من در دامان پر از عشق عالیه و نیما بزرگ شدم و جوانمردی، مردانگی، درست و پاک بودن و راست گفتن را از پدرم آموختم. بعد از خاموشی نیما برای ادامه تحصیل به فرانسه رفتم و پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشتم و این زمان مصادف شد با از دست دادن عالیه خانم. از سال ۱۳۳۸ روی آثار پدر کار کردم و ۴۴ مجموعه در ارتباط با آثارشان به چاپ و نشر رساندم. سال ۱۳۶۱ بعد از بیست سال سابقه ی کارِ کارگردانی از تلویزیون ملی ایران اخراج شدم که هنوز در حیرتم! به دلیل ناملایمات و اتفاقاتی که افتاد به ناچار از ایران کوچ کردم. آثار پدرم را به سیروس طاهباز سپردم اما او آنها را به من بازنگرداند و بعدها فهمیدم بسیاری از آثارش مثل دو سفرنامه و دیوان اشعار طبری (مازندرانی) به نام “روجا” و…فروخته شده است! اختیار خانه ی پدری ام را از دست دادم و لوازم آن به تاراج رفت. بیش از سی سال است که از کشورم دور مانده ام و حتی سبزی های وطن را فراموش کرده ام. در غربت هستم و در غربت می میرم و خواب خوش وطنم را می بینم که از من دور می شود …
انتهای پیام