رمان «ارباب نجوا»، روایتی از انفعالات فردی
/ گفتوگو با نویسندهی کتاب /
ارباب نجوا اولین اثر داستانی شهریار جوهری در اواخر زمستان سال پیش منتشر شده و استقبال خوبی از آن صورت گرفت. این استقبال نه فقط در میان خوانندگان که در محافل ادبی نیز ادامه داشته است. به همین مناسبت با او برای یک گفت و گو و در خانهاش قراری تنظیم شد. گفتوگوی ما به درازا کشید اما بخشهایی از آن را در گزارش ذیل مشاهده میکنید.
+در ابتدا اگر ممکن است از خودتان بگویید.
جوانی عاشق ادبیات که دارد تلاش میکند قصههای خوب بگوید. قصههایی که اگر خودش بخواند لذت ببرد.
+خیلی خلاصه و غیر معمول نبود؟
عنوان ما شامل وضعیتی است که در آنیم. من چیزی که هستم را عرض کردم. فارغ از عناوین انتسابی و اکتسابی که برای اینگونه مواقع معمولاً گفته میشود. اما الزاماً الگوی تکرار شدهی معمول، بهترین راه معرفی نیست.
+چرا ادبیات؟
برای زنده ماندن. به نظر میآید کارهای دیگر به گروه خونیام نمیخورد. یا حداقل فعلاً اینطور است.
+به طور رسمی از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟
سال 93 یا 94 بود که داستانی به اسم «صُوَر انواع» نوشتم. این کتاب هنوز که هنوز است منتشر نشده است. این کتابی بود که روند نوشتن من را تغییر داد. قبل از نوشتن این کتاب، حدود چهار مجموعه داستان کوتاه، دو رمان و نزدیک هفت – هشت ناول نوشته بودم. صور انواع، داستانی است که در واقع همین ارباب نجوا جزئی از آن است.
+ در صفحات اول کتاب ارباب نجوا نوشته شده: «صور انواع = منهای شش» ارباب نجوا که درباره آن صحبت میکنیم به صور انواع ربط دارد؟
صور انواع یک مجموعه داستان 9 جلدی است. سه – چهار جلد این کتاب همین الان نوشته شده است. صور انواع قصه یک کاراکتر عجیبوغریبی به اسم جوانمرد است که از طریق یک واقعه جادویی موفق میشود آدمهایی که توانمندیهای ویژه دارند را دورهم جمع کند که کاری را انجام دهند. اما اینکه چه کاری را باید انجام دهند طبعاً موضوع گفت و گوی الان نیست. جوانمرد یک سری آدمها را جمع میکند و به آنها میگوید که شما چیزهایی را میدانید و لحظاتی متفاوت با تجاربِ معمول نوع بشر را تجربه کردهاید. من همه شما را دورهم جمع کردهام و شاهکارم هم دور هم جمع کردن شما برای این است که کاری کارستان بکنید.
یکی از این آدمهایی که جوانمرد آنها را دور هم جمع میکند پیرمرد دورهگرد کور و قصه گویی است که ما در ارباب نجوا از او میخوانیم. اما من ابتدا قصدم این بود که صور انواع را چاپ کنم و سپس در مجلدات متوالی نشان دهم که هرکدام از آدمهایی که آنجا جمع شدهاند چه تواناییهایی دارند. اما این اتفاق نیفتاد.
+ چرا این کار را نکردید؟
ویراستاری که قرار بود اثر را به من تحویل دهد یک سال و نیم پیش این کتاب را گرفته بود اما هنوز هم آن را به من تحویل نداده است. یعنی من کتاب بعدی را نوشتم، چاپ کردم، و پخش شد و هنوز آن کتاب دست من نرسیده است و البته خوب شد این اتفاق نیفتاد. تأخیر ویراستار باعث شد من یک بازطراحی در روندی که در نظر داشتم انجام دهم. بنابراین به این نتیجه رسیدم که اول در شش کتاب بگویم این افراد چه کسانی هستند که در ارباب نجوا ما پیرمرد کورِدورهگردِ نوازنده را داریم. به این ترتیب صور انواع یک منظومه است که شخصیتهای شش کتاب اول در آن دور هم جمع میشوند. اینکه آنها در جلد هشتم و نهم چه میکنند هم یک بحث دیگر است.
+ شخصیتهای داستانهای کوتاه ارباب نجوا چطور؟ آنها در صور انواع حضور ندارند؟
نه. اما پیرمرد کور با تجاربش، اتفاقاتی که برایش افتاده و درکی که از امثال آن 17 تا داستانِ پلاکها به دست آورده، هست.
+ پس به طور غیرمستقیم هستند.
بله. ارباب نجوا سه سطح داستانی دارد. شما دو سطح را در ارباب نجوا متوجه میشوید. یکی از این دو سطح داستان پلاک خانههاست و سطح دیگر هم داستانی است که بین مرد جوان و پیرمرد کور در جریان است. اما برای سطح سوم باید صبر کنید تا جلد هفتم منتشر شود.
+ تا حالا چند جلد را نوشتهاید؟
از این مجموعه 9 جلدی چهار جلد نوشته شده است. جلد اول را که مشاهده میکنید. به جز آن جلدهای سوم ششم و هفتم هم نوشته شدهاند.
+ کی شروع به نوشتن ارباب نجوا کردی؟
28 مرداد 96 شروع کردم. پایان اش هم نهم مهر بود؛ یعنی 41 روز. گویا خیلی عجله داشتم.
+ داستانت پلاک اول نداشت، اما قصه اول به نوعی آشنایی جوان با پیرمرد نابیناست. چرا در سال 87 ماجرا شروع میشود و مابقی داستان در 88 میگذرد؟
29 مردادماه 87 آغاز یک ماجرا و یک گام جدید برای من بود و من آن را واقعگرایانه به عنوان نقطه شروع در نظر گرفتم و در آستانه دهمین سالگردش داستانم را شروع کردم. فکر میکنم کافی است که برای هضم یک واقعه 10 سال زمان بگذارد. پس آغاز زمانبندی، به نوعی مبتنی بر حقیقت است اما اینکه چرا در 88 شکل مهمتری به خودش میگیرد و این هم مبتنی بر فکت است. ما در ارباب نجوا شاهد این هستیم که وقتی جوان برای اولین بار با پیرمرد برخورد میکند، با یک ناباوری به او نگاه میکند و پیرمرد هم میگوید لطفاً از اینجا برو. بعدها میفهمیم که این پیرمرد به سراغ خانه مردجوان میرفته و گوش میداده که او در چه وضعیتی است و حالش خوب هست یا نه. بنابراین ذات این فاصله برای اینکه پیرمرد به این نتیجه برسد که جوان او را همچنان فراموشش نکرده و همچنان به دنبالش است لازم بود. از طرف دیگر فاصله زمانی یک سال برای خود من هم معنی دار بود. تجربه من در سال 87 یک سال طول کشید به جایی برسد که قابلیت اتکا داشته باشد.
+ سال 88 در ایران سال معناداری است.
دقیقاً
+ کلیت داستان تو در فضای خارج از خانهها رخ میدهد. جوان و پیرمرد همیشه داخل خیابان یا در پارک یا در برابر در خانهها نشستهاند و می گویند و میشنوند. اما در کلیت داستان تو، حتی کوچکترین اشارهای به وقایع آن سال نشده.
اتفاقاً شده. در جایی از کتاب با این جمله روبرو میشوید که درباره مردادماه سال 88 است. میگوید: «آن روز بیشتر از زمانی که میشود انسانی ناراحت باشد، ناراحت بودم. دل مرده و بی حوصله مسیری را میرفتم. آلبوم موسیقی جدیدی را یافته بودم که باعث برون ریزی روانیام شده بود. عصرها میزدم بیرون و همگام با سرضرب موسیقی راه خود را از میان درخت، آدم، جوی آب یا ماشینها میگشودم. صبح آن روز فهمیده بودم رؤیای ترسناکی که سالهای قبلتر دیده بودم در حال وقوع است.»
میخواهم شمارا به یک فضای دوگانه ارجاع بدهم. کارل گوستاو یونگ چندین سال قبل از آغاز جنگ جهانی دوم در یک بازه زمانی شدیداً حالش بد شد. خوابی دیده بود که سیل خون اروپا را فرا میگیرد.
این خواب آنقدر معروف است که دیوید کراننبرگ در فیلم A Dangerous Method هم آنجا آن را از زبان شخصیت یونگ به تصویر میکشد. در حقیقت یونگ در یک بازه زمانی به تکاپو افتاد که بفهمد این خواب چه معنایی دارد. ازآنجایی که خودش از بزرگان تعبیر خواب جهان بود، یک مجموعه ایده داشت که یکی از آنها شروع جنگ خانمان سوزی بود که مجموعه اروپا را در برمی گیرد. همین اتفاق هم افتاد. در واقع این خواب رؤیای صادقه بود. حقیقت این است که بنده هم سالها قبل رؤیای مشابهی را دیده بودم و یکی از روزهای خردادماه سال 1388 با همان وضعیت روبرو شدم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم اینترنت و تلفن قطع است و خبرهایی هست که بخشهایی از کشور چنان در برابر بخشهای دیگری از کشور قرار گرفتهاند که نمیشود به آن برادرانه گفت.
+ اما صرفاً همین جا اشاره دارد و در داستان پلاکها چنین چیزی دیده نمیشود.
نه نیست. ابتدا بگذار این را بگویم که کسانی که میگویند ما سیاسی نیستیم، سیاسی نمینویسیم و اصلاً به سیاست کاری نداریم یا نمیدانند سیاست چیست و یا نمیدانند کار داشتن به یک چیز یعنی چه. شما نمیتوانید در ایران زندگی کنید و کاراکتر سیاسی نباشید، اما میشود که برای خودتان یک نقطه فاصلی را در نظر بگیرید و بگویید من کار خودم را پیش میبرم. جاهایی که سیاست با من کار داشت در خدمتش هستم ولی من سراغ آن فضا نمیروم. میتوانم بهت بگویم من کلاً چنین شخصیتی دارم. در جوانی یک مجموعه فعالیت سیاسی در اردوگاه اصلاحطلبان انجام دادم که میتوانم با اطمینان خاطر بگویم اصلاً برایم خوشایند نبود و اندک سمپاتی هم که وجود داشت را در من از بین برد. به همین خاطر من هیچ تعلق خاطری به قشر اصلاح طلبان ندارم، جز احترامی که برای بعضی از رهبران و نظریه پردازانش قائل هستم چیز دیگری بینمان نیست. تکلیف جریان رو به رو هم که فکر میکنم مشخص است. اما ذاتاً آدم سیاسیای نیستم. این احساس را هم نداشتم که برای پیشبرد این داستان باید از فضای سیاسی استفاده کنم.
ببینید چند وضعیت هست، که چه نویسندگان تازه کار و چه گاها کارکشتهها سعی میکنند برای دریافت واکنش مثبت مخاطبانشان از آن استفاده یا بهتر بگویم سوءاستفاده کنند. وضعیتهایی مثل مجموعه موارد مرتبط به سکشوالیته و یا حقوق زنان و امثالهم. که مخصوصاً در فضای نمایشنامه این را زیاد میبینید. یکی از آنها هم فضاهای سیاسی است. من مقالهای نوشتهام که البته هنوز منتشرش نکردهام. در آن نوشتهام چطور میشود که کارگردانهای تئاتر همه دنبال نمایشنامههایی در مورد خیانت و مسائل زن وشوهری هستند. یعنی ما هیچ موضوع مهم دیگری روی کره زمین نداریم؟ اما خب اینها بفروش هستند. از سمت دیگر هم یک سری از نویسندهها فضای سیاست را دستاویز نوشتن قرار میدهند. این خیلی کار سادهای است که شما در وسط یک دعوای اجتماعی، سمت یک طرف را بگیرید و طرف دیگر را بکوبید. این سریعترین راه ممکن برای جمع کردن یک مجموعه طرفدار است. وقتی شما بگویید من اصلاح طلب هستم، اصلاح طلبان دنبالتان می افتند و برعکس. من نمیخواهم زحمات خیلیها را زیر سؤال ببرم. اما به نظر من این کار از ضعف یک نویسنده است که بخواهد از یک دستاویز یا موتوری اضافی که در پیشبرد قصه الزامی هم ندارد استفاده کند. من نمیخواستم از این فضا استفاده کنم و نکردم.
قصه ارباب نجوا در حقیقت ساحتی بسیار بسیار عمیقتر از اینگونه مسائل اجتماعی را دارد. در حقیقت به انفعالات فردی میپردازد. چه کسی است که این را نداند که جمع و اجتماع ترکیبی از افراد است. از آنجایی هم که من خیلی کاراکتر سوسیالیستی نیستم و گونههای لیبرالی را نمایندگی میکنم، فردیت به معنی لغوی و اصطلاحیاش برایم مهمتر است. لذا حرف من، حرفی فراتر از وضعیت جوان راوی و یا حتی پیرمرد کور در وضعیت اجتماعی آن روزگار است. حرف من وضعیتی است که آنها خودشان فی الذاته دچارش هستند. به نظرم اگر تک تک آغازگران اتفاقات 88 به عقب برمیگشتند به حرف پیرمرد کور یا همان ارباب نجوای خودمان، بیشتر گوش میدادند ممکن بود هیچ یک از اتفاقات آن سال رخ ندهد.
+ برگردیم به کتاب. به نظر میرسد در همین داستان پلاکها گاهی سوژههایت را قربانی کردهای. پرداخت داستانها در حد چند صفحه است. در صورتی که بسیاری از داستانها مثل داستان پلاک دوازده که به بورخس تقدیم کردهای میتوانند طرح یک رمان باشند؟ هرچند که همین حالا هم کتاب قطوری است.
بگذار این خبر را بدهم که به زودی شما شاهد نمایش نامه و طبعاً نمایشی بر اساس همان داستان خواهید بود. حالا بگذارید داستان نوشتن آن داستان را برایتان تعریف کنم. من یک روزی داشتم به دوستی میگفتم تو زمانی که خیلی کتاب میخوانی به شناخت الگوهای نوشتاری نویسندهها میرسی. طوری میشود که اگر یک پاراگراف را به تو بدهند و تو ندانی که نویسندهی آن کیست با خواندن آن پاراگراف میتوانی متوجه شوی متن اثر کیست. داشتم برای او مثال میزدم که اگر متن این گونه نوشته شده باشد اثر سالینجر است. اگر داستان اینطور شروع شد و ادامه یافت و فلان مؤلفهها را داشت احتمالاً از سامرست موام است. وسط همین فضا یک دفعه شروع کردم به قصه گفتن. گفتم اگر قصهای را بخوانی که در آن مثلاً آدمی باشد که به فلان جا میرود و بعد چند چاقو باشد و … احتمالاً اثر بورخس است. بعد ناگهان متوجه شدم که بورخس چنین داستانی ندارد. بنابراین من آن داستان را فی البداهه بدون اینکه برنامهریزی کنم در لحظه به عنوان شاهد مثال گفتم و بعد متوجه شدم که خودش یک داستان است. من خودم آن قصه را از همه قصههای کتاب بیشتر دوست دارم. علت کوتاه بودنش هم این است که اصلاً نخواستم ماجرا را لو بدهم. یعنی تا آنجایی که میشد سعی کردم به صورت کمینه به آن بپردازم.
اما بگذارید به حرف خودتان ارجاع دهم که گفتید چرا بلند نوشتی. اولاً من نمیتوانستم کتاب را کوتاهتر از این کنم. میخواستم وضعیتهای مختلفی از فضای عمومی را به تصویر بکشم. نمیتوانستم با پنج، شش یا هفت پلاک وضعیتی به این گستردگی را نمایش دهم. برای اینکه بتوانیم گستره زیادی از وضعیتهای پیش رو را در نظر بگیریم باید حداقل 15-10 قصه تعریف میکردم. از آن طرف اگر میخواستم قصهها را به نهایت برسانم خودش یک کتاب هزار صفحهای میشد.
برای همین هم هست که من به دوستان میگویم به داستان کوتاههای ارباب نجوا حتی به شکل داستان کوتاه نگاه نکنند بلکه به شکل اسلایس آف لایف نگاه کنند که خود یک گونه نوشتن است. من در آن یک برش از یک وضعیت را نمایش میدهم. اما تنها تفاوتاش با اسلایس آف لایف این است که معمولاً این الگو معمولاً پایان بندیهای مستحکمی ندارد. درصورتی که من برای این قصههایم پایانبندی هم در نظر گرفتم، که برای مخاطب ایرانی که ممکن است خیلی با این فضا آشنایی نداشته باشد مشکلی پیش نیاید.
+ گفتید پلاک 12 را نمایشنامه کردید. بقیهی پلاکها چطور، آنها قرار نیست کتاب شوند؟
چرا، راستش قصه خانم بزرگ هم فیلم نامه شده است و خیلی دوست دارم بسازمش.
+ خودت بسازی؟
آره چراکه نه.
+ اسم قصه فصل بعدی پلاک یک است؟
اسمش این نیست، ولی در همان موضوع است. ببینید در پایان این کتاب درخواست شده که اگر کسی خبری از قصه پلاک یک دارد با موضوع و مضمون مردی که دوست داشت همه چیز را تجربه کند به نویسنده اطلاع دهد.
من منتظر هستم و امیدوارم خوانندگانی که در این خصوص ایدهای دارند آن را به نشانی جیمیلی که در انتهای کتاب آمده است بفرستند و من استفاده کنم. امیدوارم که بفرستند تا من بتوانم داستان دوم را هم تمام کنم. اما تا آنجایی که من از پیرمرد کور شنیدم جوانی بوده که به این نتیجه میرسد که برای اینکه باقی عمرش تلف نشود، باید حجم زیادی از تجربه را پشت سر بگذارد تا هنگام مرگ دچار احساس خسران نشود. مشکل فقط این است که نمیداند چگونه باید بین وضعیتهای موجود ارزش گذاری کند، چه تجربهای را باید انجام داد و چه تجربهای را نباید انجام داد. اما اگر اصولاً مبنای فلسفه وجودی شما صرفاً کسب تجربه باشد، آیا اخلاق اجازه میدهد که یک سری از کارها را انجام دهید، صرفاً برای اینکه تجربهاش کرده باشید؟ الان در حال سر و کله زدن با این مفاهیم هستم.
+از بازخوردهای مردم و منتقدین راضی بودید؟
خب فقط یک ماه از رونمایی کتاب گذشته، اما در نهایت بله. معمولاً البته منتقدین با کتاب اولیها مهربانتر هستند. شاید دلیل برخی از حمایتها همین است. احتمالاً گذاشتند در کتاب بعدی جبران مافات کنند (خنده)
+ به صورت تمام وقت کار نوشتن را دنبال میکنید؟
نخیر. راستش اعتقادی هم به اینکه صبح تا شب در حال نوشتن باشم ندارم. هر وقت به خودم مرخصی میدهم که بنویسم چیز خوبی از آن در نمیآید. اما امان از شبهای خستگی و کوفتگی که معمولاً حس نوشتن دست از سرم بر نمیدارد. کلاً زندگی روزمره و عادی به گمانم برای نوشتن الزامی است. هر صفحه داستان محصول کلی پرسه است.
+ و اما سخن پایانی؟
هنوز برای سخن پایانی گفتن خیلی خام و جوان محسوب میشوم. اجازه بدهید نیم پز که شدم از این حرفها هم میزنم. فعلاً میتوانم برای شما و مجموعهتان آرزوی بهروزی داشته باشم.
ازحرفهای مربوط به خواب یونگ وخون وپیشگویی اش واینکه نویسنده عزیز به اودلبستگی دارد! متعجب شدم!
نویسنده عزیز احتمالا کمی ساده دل میباشند .
یونگ درعرصه اندیشه های زنده جهان جای چندان معتبری ندارد طرفه آنکه بسیاری ازسیاستمداران و هنرمندان پیشاپیش وقوع
جنگ های جهانی رادربیداری دیده بودند.