یادداشت تاریخی «گیدئون لوی»: آنچه در ۳۰ سال گزارش از اشغالگری اسراییل دیدهام
شفقنا با انتشار یادداشتی از «گیدئـون لـوی»، روزنـامـهنـگار سـرشـناس و چـپگـرای اسـراییلی که پیش از این در در وبـسایت روزنـامـهی هاآرتص منتشر شده بوده و در آن به شرح تجربیات خود و واقعیت اشغال اسراییل طی سالهای پس از 1967 تاکنون پرداخته است، نوشت:
دو هفته پیش روز شنبه، ۱۰-۲۰ نفر اسراییلی در مراسم گشایش یک نمایشگاه جدید در گالری «بن آمی» در جنوب تلآویو حضور یافتند. هنرمندی که آثارش را آنجا برای اولین بار به نمایش گذاشته بودند، روی یک صندلی نشسته بود. او نمیتواند بایستد، بدون کمک حتی نمیتواند نفس بکشد. در واقع، او نمیتواند هیچ کدام از اعضای بدنش را تکان بدهد، مگر صورتش را. او با دهان خود نقاشی میکند.
این هنرمند یک دختر ۱۵ ساله است. او در گشایش اولین نمایشگاه آثارش بسیار هیجانزده بود؛ درست مثل پدرش، که در این ۱۱ سال گذشته روز و شب مشغول پرستاری از او بوده است. بر حسب تصادفی دلخراش، این نمایشگاه درست در یازدهمین سالگرد تراژدی او گشایش یافت. روزی که تقریبا تمام خانوادهی او از بین رفتند؛ تنها او، برادر کوچکش و پدرش از موشک هوشمندی که نیروی هوایی «اخلاقگرای» اسراییل شلیک کرده بود جان به در بردند. او بر اثر این حادثه دچار معلولیت جدی شد، اسیر ویلچر شد، وصل به دستگاه هواساز شد.
«ماریا امان» چهار سالش بود که آن موشک به خودروی خانوادگیشان اصابت کرد، خودرویی که صبح همان روز آن را خریده بودند. او روی زانوان مادربزرگش در صندلی عقب ایستاده بود و میرقصید، مادرش کنار او نشسته بود، و چند لحظه بعد موشک به خودرو اصابت کرد و بخت او برای یک زندگی عادی را نابود کرد. فرمانده نیروی هوایی خود را از این حادثه که در سال ۲۰۰۶ در نوار غزه رخ داد مبرا دانست. ارتش اسراییل هیچگاه فکر عذرخواهی را هم به سرش راه نداد، هویت خلبان هیچگاه افشا نشد و او هم هیچگاه مسئولیتش را بر عهده نگرفت، و کک اسراییلیها نگزید که یک موشک دیگر اعضای یک خانوادهی بیگناه دیگر را سر به نیست کرد.
اسراییلیها شلیک آن موشک را که «امان» را آنطور مجروح کرد یک اقدام تروریستی تلقی نمیکنند، و خلبانی را که آن موشک را شلیک کرد تروریست نمیدانند؛ هرچه نباشد، قصدش که این نبود. هیچگاه قصدشان این نیست. ۵۰ سال است که اسراییل قصدش این نبوده است. اسراییل هیچگاه قصدش این نبود؛ اشغالگری ظاهرا به اسراییل تحمیل شد، بر خلاف میلش. پنجاه سال: همه چیز از سر خیرخواهی بوده است، با نیتهای خوب، اخلاقی و انسانی، و فقط بیرحمی اوضاع – یا بهتر است بگوییم فلسطینیها – ما را به سمت این همه بدی هل دادهاند.
در این نمایشگاه اثری از امان به چشم میخورد که نقاشی سه درخت است، به یادبود سه عضو خانوادهی او که زنده ماندند، و یک ماشین سوخته. پرترهی دیگری هم از خود او هست که روی یک ویلچر نشسته است، و یک نقاشی از مادرش در بهشت. خانوادهی او «به اشتباه» کشته شدند. امان «به اشتباه» فلج شد. اسراییل هیچ وقت قصدش این نبوده است که به یک دختر بیگناه آسیبی برساند. یا به آن پانصد و اندی کودکی که در تابستان سال ۲۰۱۴ در عملیات «صخرهی محافظ» در نوار غزه به قتل رساند. یا آن ۲۵۰ زنی که همان تابستان به قتل رساند، که برخیشان هنگام فاجعه پیش کودکانشان بودند، گاهی در کنار همهی اعضای خانوادهشان. مسیر جهنم همیشه با نیتهای خیر اسراییل هموار شد، یا اینکه دست کم از چشم خودش خیر بود.
روز پس از آن فاجعه به خانهی خانوادهی امان در کمپ پناهندگی «تل الهوا» در غزه رفتم. در آن سالها که اسراییل هنوز به روزنامهنگاران اسراییلی اجازهی ورود به نوار غزه را میداد، از این موارد زیاد بود که به خانههای خانمانسوز شده سر میزدم. آن زمان، ماریا در بیمارستان «شفا»ی شهر غزه بین مرگ و زندگی دست و پا میزد؛ «حمدی» پدرش نمیخواست با ما حرف بزند. لنگ لنگان در حیاط خلوت پر از خاک قدم میزد – او هم بر اثر شلیک موشک مجروح شده بود – و با خشم به ما نگاه میکرد. پسرعمویش با ما حرف زد.
در تمام سالهایی که اشغال را گزارش کردهام، «حمدی» یکی از چند مورد معدودی بود که یادم میآید قربانی قصد حرف زدن با ما را نداشت. سی سال فعالیت پای ما را به زندگی صدها قربانی باز کرده است، که معمولا مدتی اندک پس از رویارویی با تراژدی به سراغشان رفتیم، و همواره در خانهها و پنجرهی قلبشان را به روی ما گشودند، به روی ما مهمانان ناخواندهی اسراییلی که هیچگاه اسممان هم به گوششان نخورده بود. کار سختی نیست که حدس بزنیم در حالت عکسش چه چیزی رخ میداد؛ یعنی یک روزنامهنگار فلسطینی روز پس از یک حملهی تروریستی به سراغ قربانی برود. ولی این فقط یکی از تفاوتها است.
جرأت مقایسه
من نوشتن دربارهی اشغال را تقریبا بر حسب تصادف آغاز کردم، آن هم پس از سالها بیخبری که طی آن، مثل همهی اسراییلیها، شستشوی مغزی شده بودم، و قانع شده بودم که آرمان ما حق است، یقین داشتم که ما داودیم و آنها جالوت، فکر میکردم عربها مثل ما عاشق بچههایشان نیستند (اگر اصلا عشقی در کار باشد)، و اینکه آنها، بر خلاف ما، زاده شده بودند تا بکشند.
«ددی زاکر» که آن موقع یکی از اعضای حزب [چپگرای] «راتز» در کنست بود، به من پیشنهاد داد برویم و چند اصله درخت زیتونی که در باغ یک فلسطینی سالخورده در نزدیکی کرانهی باختری قطع شده بود ببینیم. آمدیم، دیدیم، باختیم. آن روز آغاز تدریجی و برنامهریزی نشدهی دقیقا سه دهه گزارش دربارهی جنایتهای اشغال بود. اغلب اسراییلیها دلشان نمیخواست دربارهاش چیزی بشنوند و هنوز هم نمیخواهند دربارهاش چیزی بشنوند. از چشم بسیاری از شهروندان، خود اقدام به گزارشگری دربارهی این موضوع در رسانهها یک معصیت است.
تعامل با فلسطینیان به عنوان قربانی و جرم دانستن آنچه بر آنها رفته است، خیانت تلقی میشود. حتی به صرف اینکه کسی فلسطینیان را همچون آدمیزاد به تصویر بکشد در اسراییل یک کار جنجالی تلقی میشود. سال ۱۹۹۸ با پاسخ «ایهود باراک» به این سوال ساده که اگر فلسطینی به دنیا آمده بود چه میکرد، چه غوغا و هیاهویی به پا شد (او گفته بود، احتمالا به یکی از سازمانهای مقاومت میپیوست).
چطور کسی میتواند حتی مقایسه کند؟ سربازانی را به یاد میآورم که در یک ایست بازرسی در شهر «جنین» در کرانهی باختری، وقتی ازشان پرسیدم اگر پدرشان در حال مرگ و سوار بر یک آمبولانس فلسطینی باشد، و سربازان در چادری در آن نزدیکی مشغول بازی تخته نرد باشند و آمبولانس را چند ساعت معطل نگه دارند، خودشان چه کار میکردند، با تفنگهای مسلحشان من را تهدید کردند. چطور جرات مقایسه به دل خود راه داده بودم؟ چطور جرات کرده بودم پدرانشان را با آن فلسطینی درون آمبولانس مقایسه کنم؟
اما اولین حضورم در مناطق اشغالی تجربهای است که دوست دارم فراموشش کنم. تابستان سال ۱۹۶۷ بود، و پسری ۱۴ ساله به همراه پدر و مادرش رفت تا مناطق آزادشدهی وطنش را ببیند، درست چند هفته پس از پایان جنگی که پیش از آن او، مثل همه، یقین داشت کشور در آستانهی ویرانی است. هلوکاست دوم. به ما اینطور گفته بودند، یادمان داده بودند که اینطور فکر کنیم. و بعد، در عرض چند هفته، پایمان به مزار انبیا (غار مخپلا) در هبرون (الخلیل)، دیوار غربی در شهر کهنهی اورشلیم، و قبر راحیل در بیت لحم باز شد (بنا به دلایلی یک مدل مسی از قبر راحیل در یکی از کابینتهای خانه داشتیم).
پر از شور و شعف شده بودم. آن قدر که مردم به چشمم نمیآمدند، فقط ملحفههای سفید روی بالکونها را میدیدم، و اماکنی که میگفتند مقدس است. من سرگرم عیش و نوش بزرگ ملی-مذهبی اسراییل بودم، که آن زمان آغاز شد و هیچگاه پایان نگرفت. سردرد بعد از خماری، ۲۰ سال طول کشید تا به سراغم آمد.
اکثریت اسراییلیها نمیخواهند هیچ چیز راجع به اشغال بدانند. اندکی از آنها هستند که تصوری از اشغال در ذهنشان وجود دارد. آنها هیچگاه پا به مناطق اشغالی نگذاشتهاند. ما هیچ نمیفهمیم وقتی میگوییم «اشغال» منظورمان چیست. ما هیچ نمیدانیم اگر زیر رژیم اشغال اسیر بودیم چه رفتاری میکردیم. شاید اگر اسراییلیها اطلاعات بیشتری داشتند برخیشان بهتزده میشدند.
تنها اقلیتی از اسراییلیها هستند که به وجود اشغال راضی و خشنود هستند، اما اکثریت اسراییلیها دست کم دلواپس آن هم نیستند. افرادی هستند که هرکار از دستشان بربیاید میکنند تا اوضاع همینطور که هست بماند. افرادی هستند که از اکثریت خاموش و بیتفاوت محافظت میکنند و میگذارند که این اکثریت حس خوبی دربارهی خودشان داشته باشند؛ فارغ از هرگونه شک و تردید یا عذاب وجدان، مطمئن از اینکه ارتش کشورشان – و خود کشورشان – اخلاقیترین ارتش و کشور در کل جهان است، و غرق در این باور که کل جهان آماده و دستبهکار نابودی اسراییل است. حتی وقتی در حیاط خلوت خودمان، اینقدر نزدیک به خانههای خودمان، تاریکی پرسه میزند، و زیر چترش، روز و شب آن همه دهشت میپراکند؛ ما هنوز بسیار زیباییم، در چشمان خودمان.
چرا که روز یا شبی نمیگذرد مگر اینکه در فاصلهای اندک از خانههای اسراییلی جنایتی رخ میدهد. روزی نیست که بی جنایت شب شود، و شبی نیست که در آرامش صبح شود. و هنوز چیزی دربارهی خود اشغال نگفتهایم، که از بیخ و بن جنایتآمیز است. طی این سالها اشغال تغییر و تحولاتی را از سر گذرانده است، طاقتفرساییاش گاهی کمتر شده است و گاهی بیشتر، اما همیشه اشغال بوده است. و هیچگاه خمی به ابروی اسراییلیها نیاورده است.
اشغال، برای لاپوشانی جنایتهایش، به رسانههایی انباشته از پروپاگاندا نیاز داشته است که به ماموریت شرافتمندانهاش خیانت کند، به یک نظام آموزشی که برای اهداف خود به کارش گرفته است، یک دم و دستگاه امنیتی دغلکار، سیاستمداران بیوجدان، و یک جامعهی مدنی که هر را از بر تشخیص نمیدهد. باید یک نظام ارزشی جدید و متناسب با اشغال طراحی میکرد، که طبق آن، فرهنگ امنیتی-مسلکی هر چیزی را مجاز میشمارد، توجیه میکند، و ماستمالی میکند، نظامی که منجیگراییاش در بین جمعیت سکولار قدر و ارزش مییابد، و نیز، روحیهای که فلسطینیان را مستحق قتل میداند و همچون سرپوشی برای همه چیز عمل میکند، و حس «[خدایا] تو ما را برگزیدهای» هم کسی را دلزده نمیکند.
به زبانی هم نیاز داشتند که با آن نعل وارونه بزنند، زبان ویژهی اشغالگر. طبق این زبان چند پهلو، مثلا، بازداشت بدون محاکمه «حبس حکومتی» نامیده میشود و دولت نظامی را با نام «سرپرست مدنی» میشناسند. در زبان اشغالگر، هر کودکی که یک قیچی در دست داشته باشد «تروریست» است، هر فردی که به بازداشت نیروهای امنیتی درآمده باشد «قاتل» است، و هر آدم درماندهای که تلاش میکند به هر قیمتی برای خانوادهاش نان درآورد در اسراییل «حضور غیرقانونی» دارد. نتیجهاش اختراع یک زبان و یک سبک زندگی است که هر فلسطینی را یک چیز مشکوک میپندارد.
بی کمک اینها، که دم و دستگاه امنیتی به وسیلهی رسانههای سربهزیر برایمان فراهم کرده است، واقعیت ممکن است دردسرساز از آب در بیاید. متاسفانه، اسراییل پر است از اینگونه کمکها. ۵۰ سال نخست پر بوده است از پیشرفت سریع در شستوشوی مغزی، انکار، سرکوبی، و خودفریبی. از برکت رسانهها، نظام آموزشی، سیاستمداران، فرماندهان و لشگر عظیم تبلیغاتچیانی که همدست بیتفاوتی، جهالت، و چشمپوشی شدهاند؛ اسراییل جامعهای ناباور است، جامعهای که با طرح و برنامه ارتباطش با واقعیت قطع شده است، و شاید در دنیایی که همه تعمدا نمیخواهند واقعیت را آنگونه که هست ببینند، نمونهای بیمانند باشد.
علاقهای که بر باد رفت
پرده پایین آمده است. در ۲۰ سال گذشته اشغال از میان دغدغههای مردم اسراییل رخت بر بسته است. کمپینهای انتخاباتی میآید و میرود و هیچ حرفی از این حیاتیترین مسئله برای آیندهی اسراییل به میان نمیآید. جامعه علاقهاش را از دست داده است. تعداد دستیاران آموزشی در مهدکودکها مسئلهای مهم است؛ اما اشغال مهم نیست. آن اوایل، یکشنبهشبها سر هر میز شامی که مینشستی بحث از اشغال بود: در دههی ۱۹۷۰ دربارهی اینکه با «مناطق» چه کار باید بشود بحث و جدلهای تلخی در میگرفت.
امروز تعداد فزایندهای از اسراییلیها اصل وجود مسئلهای به نام اشغال را انکار میکنند. آخرین شایعه این است که «هیچ اشغالی در کار نیست»؛ این پیامد حرف «گلدا مایر» نخست وزیر اسبق اسراییل است که اعلام کرده بود «هیچ فلسطینیای وجود ندارد»، و درست به همان اندازه مزخرف. وقتی ادعا میکنید هی اشغالی وجود ندارد، یا اینکه هیچ فلسطینیای وجود ندارد، عملا ارتباط خود با واقعیت را از دست میدهید، به گونهای که وضعیتتان را فقط با بهرهگیری از واژههای حوزهی بیماریشناسی و سلامت پزشکی میتوان توضیح داد. و وضع ما فعلا همین است.
یک وضعیت دو قطبی بین اشغالگر-اشغالشده را برای اسراییلیها همچون یک «واقعیت پیچیده» توضیح میدهند. استبداد نظامی در حیاط خلوت را همچون جزء لاینفک تنها دموکراسی خاورمیانه و همچون پیامد یک جنگ اجتنابناپذیر برای بقا معرفی میکنند. و سرپیچی اسراییل از پایان دادن به اشغال وقتی وارد ماشین پروپاگاندا میشود از آن طرف وضعیتی را به خورد مردم میدهد که گویا «هیچ طرف مقابلی [برای مذاکره] وجود ندارد». این مورد یک مورد تاریخی نادر است: اشغالگر خودش قربانی است. حق فقط با اشغالگر است، این جنگ ادامهدار برای امنیت و موجودیت او جریان دارد. آیا هیچگاه چیزی شبیه به این وجود داشته است؟
روی همهی اینها، دروغ موقتی بودن اشغال سایه انداخته است. اسراییل با موفقیت خودش را و جهان را فریب داده است تا باور کنند که اشغال یک پدیدهی گذرا است: اندکی اگر صبر کنید، خبری از اشغال نخواهد بود. اشغال، از اولین روز تا اولین جشن ۵۰ سالگیاش، نقاب موقتی بودن را بر چهره داشته است. فقط صبر کنید تا فلسطینیان رفتارشان را بهبود دهند و آن وقت اشغال ناپدید خواهد شد. ظاهرا پایان اشغال همین نزدیکیهاست. پنجاه سال است که، همین نزدیکیها منتظر بوده است. هیچ دروغی از این بزرگتر وجود ندارد. اسراییل هیچگاه فکر پایان دادن به اشغال را از ذهن خود نگذرانده است، حتی برای یک دقیقه. دلیلش اینکه: هیچگاه شهرکسازی را متوقف نکرده است. آنهایی که در امتداد خط سبز آلونک میسازند قصد تخلیهی آن را ندارند. اشغال برقرار است و قرار است همیشه برقرار بماند.
طی ۵۰ سال گذشته چه چیزی تغییر کرده است؟ همه چیز؛ و هیچ چیز. اسراییل تغییر کرده است، و فلسطینیان هم. اشغال همان اشغال باقی مانده است، اما بیرحمانهتر شده است، مثل هر اشغال دیگری. اگر در سال ۱۹۹۶، که خبر اولین زن فلسطینی که به خاطر ممانعت از ورود به بیمارستان در سه ایست بازرسی نوزادش را از دست داد، منتشر شد و اسراییلیها قدری شوکه شدند، موارد بعدی به ندرت کسی را تکان داد.
مجموعهی تلویزیونی «خواب و بیدار» ماجرای زنان دیگری که درد زایمان داشتند و سر ایستهای بازرسی نوزادان خود را از دست دادند گزارش کرده است، و اسراییل از سر بیعلاقگی خمیازه کشیده است. بین اولین ستونی که در روزنامه نوشتم و آخرین ستون ۳۰ سال و اندی فاصله است، و هیچ فرقی بین این دو نیست. به ما میگویند: «همینجور حرف خودتان را تکرار میکنید»، انگار نه انگار که این اشغال است که خود را تکرار میکند. گاهی دورههای طوفانی و مرگبار را از سر میگذارند، و گاهی وهلههایی که آرامتر است. برخی ماهها هست که جوی خون به راه میافتد، و دیگر ماهها که با درختان قطعشده، خانههای ویران شده، ساکنان اخراج شده، و بازداشتشدگان بیمحاکمه، سروکار داشتهایم.
در این ضمن، سرزمین را پر از شهرک کردهاند، با صدهها هزار شهرکنشینی که هرچه «فرایند صلح» طولانیتر شد آنها هم بیشتر زاد و ولد کردند. این تنها نتیجهی «فرایند» [بودن صلح] است. هرجا اثری از پیشرفت [در مذاکرات صلح] پدیدار شده است همیشه با حضور بیشتر و بیشتر شهرکنشینان همراه شده است، آن هم به رسم حسنهی اخاذی و واگذاری. توافقات اسلو باعث شد تعداد شهرکنشینان دو برابر و سه برابر شود. «ایهود باراک»، کسی که به نوعی صلحی برقرار کرد، بزرگترین حامی ساخت و ساز در مناطق اشغالی بود. در اسراییل، حتی امروز، شما میتوانید طرفدار راه حل دو دولت باشید و با این حال به ساخت و ساز در مناطق اشغالی ادامه دهید.
در این ۵۰ سال اسراییل بیش از ۱۰ هزار فلسطینی را به قتل رسانده و نزدیک به ۸۰۰ هزار فلسطینی را به زندان انداخته است. این ارقام باورنکردنی را هم همچون چیزی روزمره، بدیهی، اجتناب ناپذیر، و البته کاملا عادلانه، پذیرفتهاند. تقصیر سراسر بر گردن کشتهشدگان و زندانیان است. اسراییل با همهی وجود به ارتش، به سرویس امنیتی «شین بت»، و به نظام قضایی نظامی خود باور دارد، و همهی این دستگاهها همیشه دستاویزی برای هر کاری یافتهاند و هیچگاه به هیچ جرمی اعتراف نکردهاند، حتی پس از آنکه تمام دروغهای آبدارشان برملا شده است. کسی حق ندارد حتی شک و تردیدی دربارهی آنها به خود راه دهد. خیلی جاهای دیگر دنیا، این اسمش نابینایی است.
خط سبزی که پاک شد
در مرکز میدانی که وسط چهارراه «اتیزون بلوک» قرار دارد، یعنی یکی از شلوغترین اماکن در کرانهی باختری و پر از خودروهای اسراییلی و فلسطینی، یک پرچم اسراییلی در اهتزاز است. از این دست پرچمهای ملی در کرانهی باختری بسیار بیشتر به چشم میخورد تا در اسراییل. و تعداد اینگونه پرچمها در کرانهی باختری بسیار بیشتر از پرچم مردمانی است که اکثریت مطلق جمعیت را در آن مناطق اشغالی تشکیل میدهند. در جادهها به ندرت تابلویی برای شهرها و روستاهای فلسطینی به چشم میخورد، فقط برای شهرکها؛ آنهایی هم که تابلوی راهنما دارد خیلی زود با رنگ سیاه محو خواهد شد. با این حال، آنچه بسیار فراگیر است همین حس دلواپسی شهرکنشینان است که فکر میکنند با محو اسامی مناطق فلسطینی، خود این مناطق هم ناپدید خواهد شد.
آنچه محو شده است «خط سبز» است. تنها جداسازی موجود در اسراییل جداسازی قومی است، نه جغرافیایی. اسراییل یک حکومت است، از بحر تا نهر، بی مرز و با دو رژیم متفاوت برای دو ملت. طی ۵۰ سال گذشته همینطور بوده است، و اشغال هم همینگونه است: این دو دیگر از هم قابل تفکیک نیستند. شعبهی بانک در میدان پر زرق و برق «کیکار همدینا» در تلآویو یک جفت هم در شهرک «معالی ادومیم» در کرانهی باختری دارد. کلینیک محلهی خیلی شیک «رهاویا» در اورشلیم قرینهای در شهرک «کارنی شومرون» دارد. همهی اسراییلیها در این وضعیت شریکاند. این تصور که هم اسراییل وجود دارد و هم مناطق اشغالی، انگار که دو موجودیت جدا ازهم باشند، یکی دیگر از آن حقهبازیهای بی پایه و اساس است. با این حقه مردم میتوانند عاشق اسراییل باشند و بیزار از اشغال. اما این تفکیک همانقدر که مصنوعی است همانقدر هم جعلی است.
پدران بنیانگذار اسراییل از جنبش «کارگر» بودند؛ در ماجرای اشغال آنها از همه مقصرتر هستند. تقصیر «موشه دایان» در این قضیه بیشتر از «آویگدور لیبرمن» است، مسئولیت «ییگال آلون» در شهرکسازیها بیشتر از «گیلاد اردان» است. گلدا مایر، اسراییل گالیلی، شیمون پرز، و اسحاق رابین، شهرکهای بیشتری ساختند تا کل شهرکهایی که بنیامین نتانیاهو، نفتالی بنت، و آیلت شکد روی هم ساختند. جنبش [افراطگرای] «گاش امونیم» آتش را شعلهور کرد و حزب کارگر با جانفشانی برای این آتش هیزم اندوخت، که البته سراسر همراه با فریبکاری و یک چتر حمایتی بود. دستاویز شیمون پرز برای ساخت شهرک «افرا» این بود که منطقه به یک آنتن نیاز دارد، و همه هم وانمود کردند که این دروغ باورشان شده است.
هیچ نخست وزیری در اسراییل بر سر کار نیامده است که فلسطینیان را همچون آدمیزاد یا ملتی با حقوق برابر تلقی کند، یا اینکه واقعا قصد پایان دادن به اشغال را داشته باشد. حتی یک مورد هم نبوده است. گفتگو دربارهی دو دولت فضا را برای وقتکشی مهیا میکرد، و فرایند صلح دستاویزی برای دنیا فراهم میکرد که ساکت بماند و اشغال را بپذیرد. تمام طرحهایی که برای صلح نوشتند و حالا در کشوی میزهایشان خاک میخورد شباهت شگفتانگیزی به یکدیگر دارد، و همگیشان سرنوشت یکسانی پیدا کردهاند: عدم پذیرش از سوی اسراییل. بنابراین در این مورد هم اسراییل تعمدا و پیوسته به خودش دروغ گفته است، این دروغ که به دنبال صلح است. فهرست دروغهای اشغال همینطور دراز و درازتر میشود.
مردگان متحرک
والدین داغدیده سالخورده شدهاند، جوانانی که در انتفاضهی اول شرکت داشتند حالا میانسالان سال ۲۰۱۷ هستند، و آنهایی که در انتفاضهی دوم بودند مردگان متحرک هستند. برخی قهرمانانی که در این ستون نامشان رفته است فراموش شدهاند، برخی دیگر نه. اکنون، که جشن پنجاه سالگی [اشغال] برپاست، حافظهام پر از تصاویر است.
تصویری از یک ردیف جوانان مقطوعالعضو که روی ویلچرهایشان نشستهاند و کنار پنجرهی راهروی بیمارستان «شفا» در شهر غزه سیگار میکشند؛ آنها قربانیان موشکهای هولناکی هستند که بر مزرعهی توت فرنگی در «بیت لیحا» فرود آمد و یک خانواده را نابود کرد. و کودکانی که از حملهی موشکی اسراییل به «صلاح شهاده» رهبر حماس و ترور او جان به در بردند؛ ارتش اسراییل اول مدعی شد او روی یک «پشت بام غیر مسکونی» سر به نیست شده است. تصویر زنی جوان از غزه که چند سال پیش برای اولین و آخرین بار در عمرش به پارک حیات وحش «رامات گان» در تلآویو رفته بود و سری هم به ساحل شهر زده بود، درست شب مرگش؛ او که شوربختانه به مداوای بههنگام در بیمارستانهای اسراییلی نرسیده بود بر اثر سرطان جان داد. و تصویر پسری از بیت لحم که به شش ماه زندان محکوم شد؛ یک ماه به ازای هر سنگی که پرتاب کرده بود، اگرچه این سنگها به هیچ کس نخورده بود و هیچ آسیبی وارد نکرده بود.
خاطرهی دیدار با یک بازداشتی در یک زندان نظامی که نامههایش را به زبان انگلیسی پر مایه و شکسپیر-گونه نوشته بود و مخفیانه به بیرون از زندان ارسال کرده بود. دامادی که روز عروسیاش کشته شده بود؛ پدری از کمپ پناهندگی «قلندیه» که در عرض ۴۰ روز دو پسرش را از دست داد، و یک پسر دیگرش هم چند سال بعد وقتی در حال فرار بود از پشت هدف گلولهی فرماندهی تیپ «بنیامین» ارتش اسراییل قرار گرفت و کشته شد؛ مادر تنها و فلجی که تنها دخترش بر اثر اصابت موشک به خانهشان در غزه و در آغوشش کشته شد. و بچههای مهدکودک «ایندیرا گاندی» که معلمشان جلوی چشمانشان کشته شد، و بیش از ۱۰ سال پیش که آخرین بار به غزه رفتیم دربارهشان نوشتیم؛ رییس دپارتمان معماری در دانشگاه «بیر زیت» که در اسارت سازمان «شین بت» شکنجه شد؛ پزشکی از شهر «تل کرم» که ترور شد.
تصویر پدری که یک دست و هر دو پایش را از دست داده بود، در اتاق شماره ۶۰۲ در بیمارستان شفا، در شهر غزه، در ژوئن ۱۹۹۴، و تلاش میکرد به پسر در حال مرگش غذا بدهد؛ «لؤلؤ»، دختری از کمپ «شبورا» بیرون از رفح در نوار غزه، که در سن ۱۰ سالگی بر اثر اصابت گلولهی سربازان به سرش کشته شد؛ سه مردی که در کمپ پناهندگی «دهیشه» در نزدیکی بیت لحم زندگی میکردند و چشمانشان را از دست داده بودند؛ پسر مقطوعالعضوی که در کمپ پناهندگی «الفوار» در جنوب الخلیل زندگی میکرد و بازداشت شده بود و کتک خورده بود؛ پسران چاقو به دست و دختران قیچی به دستی که در ماههای اخیر در ایستهای بازرسی بیخود و بیجهت گلوله خوردهاند و مردهاند؛ و معترض سنگاندازی که هفتهی گذشته در همین ستون وصفش رفت و یک شب را تا به صبح زیر دست آزارگر سربازان گذرانده است، کتکش زدهاند، تحقیرش کردهاند و تکههایی از سرش را کچل کردهاند. آنچه بر سر «براء کنعان» نجار جوان ساکن در «بیت ریما» در نزدیکی رامالله آمد، دو یا سه یا چهار دهه پیش بر سر بسیاری فلسطینیان آمد.
ارتش، پلیس مرزی، و ادارات مسلط بر مناطق اشغالی، وقتی واکنشهای از پیش تعیین شده و اتوماتیک نشان میدهند همیشه برای دروغهای ماستمالیشده یا اغلب رک و راست خود توجیه، سند، یا عذر و بهانهای میتراشند. آنها هیچگاه به هیچ اشتباهی اعتراف نکردند، یا به خاطر هیچ اشتباهی عذرخواهی نکردند. به ندرت اظهار پشیمانی کردند، و قطعا هیچگاه در پی جبران برنیامدند. تا جایی که به آنها – و به اغلب اسراییلیها – مربوط میشود، همه چیز درست و حسابی انجام شده است.
اثر هنری
دو هفته پیش در گشایش نمایشگاه «ماریا امان»، خودتان میتوانستید ببینید که در ۵۰ سال گذشته چقدر همه چیز درست و حسابی انجام شده است. امان را میدیدید، فلج و وصل به دستگاه هواساز؛ که مادرش را، مادربزرگش را، برادر نوپایش را، و خالهاش را، آن هم وقتی که بیخبر از همهجا در خیابانی شلوغ در شهر غزه سوار بر ماشین بودند، در میانهی فصل کشتار، از دست داد. در نمونهای نادر، اسراییل عادت خود را نقض کرد و پس از پیگیریهای سرسختانهی خانوادهی امان و دیگران، به او اجازه داد که در اسراییل برای توانبخشی بستری شود. امان نمایشگاهی در تلآویو دارد. هزاران نفر از دیگر قربانیان، که دچار سرنوشتی مشابه او شدند، هیچگاه چنین مجالی نیافتند. ماریا به یک نماد تبدیل شد؛ همتایان معلول او گمنام میمانند، و سرنوشتشان به گوش اسراییل نمیرسد.
آن چند ده نفر اسراییلی که در گشایش نمایشگاه حضور یافتند، و برخیشان سالهاست که این دختر و پدر خارقالعادهاش را همراهی کردهاند، جزء معدود افرادی در اسراییل هستند که میدانند بین ۱۹۶۷ و ۲۰۱۷ کارها درست و حسابی انجام نشد. ۵۰ سال نخست اشغال یک جنایت آزگار بود.
انتهای پیام
اسرائیل پس از 1946 به اشغالگری پرداخت نه 1967. این ها دوست دارند بخشی از فلسطین را مسلمین به ایشان هبه کنند. سرتاسر فلسطین از آن فلسطینیان است از بحر تا نهر و نه حتی یک وجب کمتر