در ستایش جنگ یا مرگ ؟
دکتر «علی غزالیفر» در یادداشتی که در وبسایت صدانت منتشر شد، نوشت:
شرایط بد و بحرانی منطقهی خاورمیانه و جهان بهگونهای شده است که هر روز اخبار و تصاویری از جنگ در همهی رسانهها منتشر میشود و در معرض عموم قرار میگیرد. جنگ به قدری فراگیر شده است که برخی احساس میکنند این امر کاملا طبیعی است و از حیات بشری نازدودنیست. عدهای هم در عرصه اندیشه به توجیه آن روی آورده و در ستایش آن مطلب مینگارند. در این میان به اندیشههای برخی از فیسلوفان هم استناد میشود تا ستایش آنان محکم و پرمایه بهنظر برسد. لازم است که در این زمینه تذکری داده شود.
پیش از قرن بیستم، برخی از فیلسوفانی که فردگرا نبودند و از لحاظ سیاسی لیبرال نیستند، سخنانی در ستایش جنگ گفتهاند. نقدهای فراوان مخالفان آن سخنان را به حاشیه رانده، اما نظریات هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) همچنان شهره است. صد البته حرفهای هگل به کلی باطلل نیست و بصیرتهایی درستی هم در آن سخنان یافت میشود. اما حرف خوب را باید خوب فهمید. در غیر این صورت، چه بسا به بدترین نظر تبدیل شود. در اینجا فرض میکنیم که همه سخنان آن فیلسوف درباره جنگ کاملا درست است. اما چه نتیجهای بر این مطلب مترتب است؟ آیا آن سخنان به این معناست که جنگهای کنونی نیز خوب و قابل ستایش است؟ خیر، به هیچ وجه اینگونه نیست. اگر کسی گمان کند که چنین نتیجهای لازم میآید، سخت در اشتباه است؛ زیرا منظور او را از جنگ درست متوجه نشده است. در اینجا مطلب بسیار مهمی نادیده گرفته شده است. آن جنگها و جنگهای امروزی تفاوت جدی دارند. جنگ دچار دگردیسی زیادی شده است و ویژگیهای دیگری پیدا کرده است.
چرا آن فیلسوفان جنگ را ستودهاند؟ خلاصه و سادهشده دیدگاه کسانی همچون هگل این است که اولا جنگ را باید به عنوان یک جزء در ارتباط با یک کل بررسی کرد. ثانیا جنگ بعضی از فضائل و استعدادهای فردی، اجتماعی و سیاسی را محقق میکند. هگل مصادیق این فضائل را به تفصیل توضیح داده است، همچنین نسبت آنها را با جنگ. لذا ستایش این فیلسوف از جنگ به دلیل شکوفاشدن تواناییهای نیک و نهفته فردی و جمعی است و نیز تاثیر مثبتی که جنگ در رشد و شکوفایی جامعه مدنی و دولت دارد. اما در جنگهای امروزی چیزی شکوفا نمیشود و همه چیز ویران میگردد، بهویژه فضائل و نیکیها. ایمانوئل لویناس (۱۹۰۶-۱۹۹۵) میگوید جنگ همه قواعد اخلاق را از کار میاندازد و اخلاق و اخلاقیات را تبدیل به امری محال میکند. از نظر او نقطه مقابل وضعیت اخلاقی، وضعیت جنگی است؛ به همین دلیل که جنگ امکان اخلاقیبودن را از اساس منتفی میسازد. چرا جنگهای امروزی اینگونه است؟
جنگ تا پیش از قرن بیستم به این صورت بود که دو لشکر با فرماندهان جنگی خود به مصاف هم میرفتند. نبرد تن به تن بخش قابلتوجهی از آن بود. هولناکترین وسیله نظامی توپ بود و تفنگها همه از نوع سر پر بودند. همه این شرایط اقتضا میکرد که نبرد فقط بین نظامیان و معمولا در مناطق دور از شهر و زندگی رخ دهد. جنگ دو کشور در منطقه کوچکی بین چند هزار نفر سرباز در میگرفت و بیشتر مردم کشور از خطر آن در امان بودند. در چنین جنگهایی بیشتر مردم عادی زندگی متعارف خود را داشتند و آسیب جدی نمیدیدند. در آن جنگها فرماندهان جنگ در عرصه نبرد حضور داشتند و جان آنها مثل دیگران در خطر بود. در چنین وضعیتی شجاعت و دلاوری فردی کاملا معنادار بود. اما امروزه اگر جنگی رخ دهد، کسانی که بیشتر از همه در امنیت هستند، فرماندهان جنگ هستند و کسانی که هیچ نسبتی با جنگ ندارند بیشتر در خطر هستند. در جنگهای امروزی، رهبران جنگ در امنیت کامل بهسر میبرند؛ زیرا اصلا در صحنه جنگ حضور ندارند. غیرنظامیان قربانیان اصلی و عمده جنگ هستند. جنگ امروز تن به تن نیست؛ زیرا سلاح اصلی آن بمبهای عظیم و موشکهای غولپیکر است که همه چیز را با خاک یکسان میکنند. شجاعت و شهامت در برابر بمب و موشک بیمعنا است. امروزه جنگ چیزی نیست جز یک مرگ دستهجمعی هولناک. چنین چیزی هیچ جایی برای شکوفایی استعدادهای افراد و رشد جامعه باقی نمیگذارد. این جنگ نابودی همه استعدادهاست. واقعیت آن است که جنگهای امروزی چیزی جز یک تروریسم در ابعاد بسیار کلان و گسترده نیست که بهطور رسمی و توسط دولتها انجام میشود. در اینجا هم مثل بسیاری موارد دیگر فقط اسم تغییر کرده است.
هگل اگر در مزیت جنگ میاندیشید، خوب میفهمید که چه می گوید و دیده بود که جنگ چیست. او جنگ را از نزدیک لمس کرده بود و مصائب آن را تجربه کرده بود؛ چرا که همه زندگیاش در جنگ بر باد رفت. اما دانشجویی که بر جای راحتی لم میدهد تا کتاب بخواند و چای بنوشد، اگر در ستایش جنگ مطلب مینویسد، یاوه میگوید. البته لازم نیست آن را از نزدیک ببیند، اما ای کاش اندکی در باب اسلحهشناسی و تاریخ جنگ هم مطالعه میکرد و چند کتاب میخواند. و صد البته نمیخواند که چنین ستایشی میراند. اما من شمهای از هفتاد سال پیش برای او میگویم. جهنمی را که جنگهای امروزی میآفرینند، نمیتوان به تصویر کشید.
در جنگ جهانی دوم در مورد حمله هوایی به آلمان اختلاف نظر جدی وجود داشت. پروفسور فردریک چارول (۱۸۸۶-۱۹۵۷)، معروف به لرد چارول، از حمله هوایی به آلمانی دفاع میکرد. او مشاور چرچیل و یکی از اعضای مهم کابینه جنگ بود. نظر او این بود که با حمله هوایی روحیه مردم آلمان بهشدت ضعیف میشود و نتیجه جنگ تغییر خواهد کرد. او فیزیکدان بود و دلیل محاسباتی داشت. محاسبه او به این صورت بود: در ۱۵ ماه ۱۰٫۰۰۰ هواپیمای بمبافکن تولید میکنیم. هر بمبافکن قبل از سقوط ۴۰ تن بمب میریزد. هر یک تن بمب هم خانههای ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر آلمانی را نابود میکند. حال اگر نیمی از بمبها به هدف اصابت کند، میشود ۲۰۰٫۰۰۰ تن بمب. حاصل جمع، خانههای ۲۰ تا ۴۰ ملیون نفر آلمانی است که در بمباران نابود خواهند شد و آلمان به زانو درخواهد آمد.
بعدها معلوم شد که این محاسبات اصلا واقعگرایانه نبود و جناب لردِ فیزیکدان خیلی از عوامل را لحاظ نکرده است. بمباران انجام شد. نتیجه کمّی یک دهم چیزی بود که چارول پیشبینی میکرد. اما از جهت کیفی وضعیت طور دیگری بود.
در ژوئیه سال ۱۹۴۳ بمباران هامبورگ آغاز شد. بریتانیا به کمک آمریکا حمله هوایی بسیار عظیمی را به راه انداخت. بمبها بر شهر باریدن گرفت و آتشسوزی حاصل از آنها به طوفان عظیمی از آتش بدل شد. حرارت آن به ۸۰۰ درجه میرسید. کسانی که نزدیک بودند زنده زنده سوختند و خاکستر شدند. بسیاری نیز در پناهگاهها رفته بودند تا در امان بمانند، اما غافل از اینکه طوفان آتش نیاز به اکسیژن فراوانی دارد و همه هوای مناطق اطراف را کاملا میبلعد. به همین دلیل افرادی که در پناهگاهها بودند خفه شدند و مردند. برخی قبل از خفگی پا به فرار گذاشتند و به خیابانها ریختند. اما حرارت زیاد، آسفالت را ذوب کرده بود و هر کسی بر آن پا میگذاشت در آن به دام میافتاد و به تدریج کباب میشد. برخی برای نجات خود تلاش کردند تا با دستهایشان پاها را از آسفالت بیرون بکشند، اما دستهای آنان نیز گیر میکرد. این افرادی که چهار دست و پا شده بودند، از درد فریاد میزدند. حرارتِ زیاد قسمتهای نرم پهلوی شکم را آب میکرد و امعا و احشا افراد از آنجا بیرون میریخت. جمجمه برخی افراد نیز بر اثر حرارتِ شدید ترکیده بود و مغزشان بیرون زده بود و بر زمین پاشیده شده بود. چیزهایی شبیه عروسکهای اسباببازی سوخته بر زمین ریخته بود. آنها کودکان بودند. چیزی که باعث میشد عروسک پنداشته شوند، این بود که همگی یک حالت داشتند: دستها مقابل صورت خشک شده بود؛ تا آخرین لحظات با دستهای کوچک خود از سوختن صورت خود محافظت میکردند. در پایان فقط خاک و خرابه و خاکستر بهجای ماند. یکی از شاهدان عینی در پایان توصیف خود گفته است:”هیچ صدایی از کسی به گوش نمیرسید. هیچ فریادی شنیده نمیشد. انگار جهان به پایان رسیده بود”.
آیا کسی هست که از چنین چیزی ستایش میکند؟! اگر هست، وای بر او! ننگ بر او!
انتهای پیام
باالاخره یک مرد پیدا شد که در این دریای جهل وخرافه ندای عقل وعلم و نیکی را فریاد زند تنها پیامی که می تواند کشور را از افتادن در گرداب ومردابی بی حاصل نجات دهد متاسفم که نمی توانم نام خود را پیوست این چند جمله کنم من ادمی حقیر و اسیر ترس ومنفعت طلبی هستم اما حقیقت مثل اتش است
ننگ بر او باد!؟! وای بر او باد!