«با تیرکمان به پاهای خانمهای بدحجاب میزدم»
متن گفتوگوی حجتالاسلام عبدالحسین خسروپناه رییس مؤسسه پژوهشی حکمت و و فلسفه ایران با خبرگزاری فارس که سال 92 منتشر شده، به بهانهی ماجرای نامهی اخیر او [لینک] در انصاف نیوز بازنشر میشود:
زندگی خودنوشتی از شما در فضای مجازی وجود دارد اما دوست داریم مطالبی را از خود شما بشنویم. متولد خود دزفول هستید یا روستاهای اطراف؟
دزفول به دنیا آمدم.
چند خواهر و برادر هستید؟
ما 9 تا خواهر و برادریم. پنج خواهر و چهار برادر، غیر یک نفر که زبان انگلیسی خوانده همگی معلم هستند. دو تا از اخویها هم پزشک و یکی هم مهندس برق است. البته ما سه نفر هم تلفات داشتهایم.
خودتان چند فرزند دارید؟
دو فرزند دختر دارم به نامهای فاطمه و معصومه.
* از میان آبا و اجدادمان تنها فردی هستم که طلبه شدم
یعنی هیچ یک از خواهر و برادرهایتان مسیر شما را نرفتهاند؟
خیر، اصلاً طلبهای در خانواده ما نبود؛ نه خانواده پدری و نه خانواده مادری، طلبه نداشتهایم و از میان آبا و اجدادمان بنده تنها فردی هستم که طلبه شدم.
در این گونه مواقع یا خیلی موافقند یا خیلی مخالف؟
در خانواده ما بیشتر پدرسالاری بود و مدیریت امور منزل را در مواقع بسیار، پدر برعهده داشت، البته والدهام نیز نقش مؤثری در امور منزل داشت و حتی بخشی از کارهای مغازه ابوی را ایشان در منزل انجام میداد.
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم مغازه نسبتا بزرگی داشت که در آن به قنادی و آجیل فروشی میپرداخت.
*وضع اقتصادی ما خوب بود اما نازپرورده نبودیم
پس وضع مالیتان خوب بود؟
بله، بد نبود اما بعضی از کارهای مغازه را والده در منزل انجام میداد. مثلاً برای ماه مبارک رمضان میخواستند زولبیا و بامیه درست کنند این کار را در منزل انجام میدادیم. در گرمای تابستان دزفول و زبان روزه، هم پدر و هم مادر و البته ما هم همگی کمک میکردیم. با اینکه وضع اقتصادی ما خوب بود اما نازپرورده نبودیم و همگی کار میکردیم.
وقتی در دوران ابتدایی از مدرسه میآمدیم باید میرفتیم مغازه، کمک پدر و خرداد هم که سال تحصیلی پایان مییافت یک وقت متنابهی را کمک میکردیم.
مسافرت هم میرفتید؟
بله، پدرم ما را سالی یکی ـ دو مرتبه مسافرت میبرد هم خریدهایش را انجام میداد و هم ما را اصفهان، شیراز، همدان و تهران میبرد و مرتباً به مسافرت میرفتیم.
پدرم اجازه نمیداد در کوچه بازی کنیم
پدرتان اکنون در قید حیات هستند؟
خیر حدود 10 سال پیش مرحوم شدند. پدرم نکات تربیتی مهمی داشت که بسیار در تربیت ما مؤثر بود. نخست اینکه اجازه نمیداد ما در کوچه و محله با دیگر بچهها بازی کنیم وقتی که منزل بودیم هر اسباببازی را که میخواستیم برای ما تهیه میکرد یا اگر کتابی میخواستیم قبل از پیروزی انقلاب، کتابهای مرحوم مصطفی زمانی که داستانهای دینی بود، همچنین بعضی از کتابهای شهید مطهری را از قم برایمان میخرید.
* پدرم بزرگم در 90 سالگی هم روزه میگرفت
پس پدرتان فردی متدین بودند؟
بله! پدر، مادر و تمام افراد خانواده ما مذهبی بودند و پدربزرگ مادریام هنگامی که اذان گفته میشد به مشتریهایش میگفت بروید بعد از نماز بیایید و ایشان میرفت مسجد نماز جماعت میخواند و سپس دوباره به مغازه باز میگشت و تا سن 90 سالگی همچنان روزه میگرفت. در اواخر عمرش که فراموشی کوتاه مدتی پیدا کرده بود مرتب نماز میخواند و الحمدلله بسیار متدین بود و حلال و حرام را رعایت میکردند.
* قبل از پیروزی انقلاب به هیچ وجه اجازه نداشتیم فیلم سینمایی ببینیم
وضع مالیتان خوب بوده، لابد آن زمان تلویزیون هم داشتید…
نکتهای که جالب است برای شما تعریف کنم این است که ما قبل از انقلاب، تلویزیون داشتیم اما پدر میگفت حق ندارید فیلم سینمایی ببینید و میگفت فقط باید کارتون تماشا کنید. از این رو خودش اخبار میدید و ما کارتون میدیدیم.
برای بیاجازه فیلمدیدن سیلی خوردم
آیا اتفاق افتاده بود که به همراه خواهر و برادرها بخواهید یواشکی از تلویزیون فیلم تماشا کنید؟
بله، به یاد دارم که یک بار نشسته بودم فیلم سینمایی ببینم وقتی پدرم مرا دید یک سیلی به صورتم زد و گفت چرا نشستی فیلم سینمایی میبینی؟! به هیچ وجه اجازه نمیداد که بخواهیم سینما برویم صد درصد با این مباحث مخالف بود.
برای رفتن به سینما باید میرفتید اهواز؟
خیر، خود دزفول سینما داشت اما مشروبفروشی و مجالس لهو و لعب نداشت در حالی که اندیمشک و خوزستان این طور نبودند.
* پدرم ارتباط با دوستان بزرگتر را ممنوع کرده بود
در دوران کودکی تا چه اندازه پدر نسبت به رعایت مسائل تربیتی حساس بودند؟
پدر به ما میگفت با بچههایی که بزرگتر از شما هستند رفیق نشوید مثلاً بر همکلاسیهایی که چند سال از ما بزرگتر بود نظارت داشت و تأکید میکرد که شما نباید با بچههای بزرگتر از خودتان دوست باشید.
یادم میآید یکی از همکلاسیهای بنده که به لحاظ درسی چند سال عقب مانده بود، روزی آمد دم منزل ما تا از من دفتر بگیرد پدرم رفت در را باز کرد وقتی او را دید از من پرسید این فرد کیست؟ گفتم همکلاسیام است گفت مگر نگفتهام با بزرگتر از خودت رفیق نشو! گفتم رفیقم نیست، بعد پدر گفت به هر حال من به شما گفته بودم. البته این همکلاسی بعدها شهید شد.
همچنین پدر، اصلاً اجازه نمیداد ما به منزل کسی برویم مگر منزل بستگان که آن هم باید با خودش میرفتیم. اما هم تأکید داشت که به مسجد برویم و در نماز جماعت شرکت کنیم. خدا رحمت کند علامه مخبر دزفولی، انسان مُلایی بود، منزل ما نزدیک هم بود وقتی ایشان میخواست به مسجد برود ما هم همراه ایشان به مسجد میرفتیم. بنابراین ما میتوانستیم در جلسات قرائت قرآن و نماز جماعت مسجد شرکت کنیم.
وقتی جنگ شروع شد ما بسیج میرفتیم اما پدر باز هم تأکید داشت که شبها را در پایگاه بسیج نخوابیم و میگفت: خواب، فقط در خانه!
علامه مخبر دزفولی با دکتر مخبر دزفولی دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی نسبتی دارند؟
بله، علامه عموی ایشان بودند.
* حساسیت و دقت پدرم مرا از ورود به انجمن حجتیه باز داشت
وقتی جنگ شروع شد شما کلاس چندم بودید؟
بنده در آن زمان کلاس دوم راهنمایی بودم. وقتی کلاس اول راهنمایی بودم یک معلم دینی داشتیم که جزو انجمن حجتیه بود البته آن زمان این نکته را نمیدانستیم و حتی اسم انجمن را هم نشنیده بودم، انجمن حجتیه در دزفول فعال بود و جلسات قرآن هم داشتند. رژیم پهلوی در مدارس، کلوپهایی را اعم از کلوپ حرفه و فن، کلوپ موسیقی و … راه انداخته بود، معلم ما کلوپ دینی راه انداخت و سپس دانشآموزان مستعد و باهوش را یکی یکی شناسایی و تشویق میکرد که در این جلسات شرکت کنند.
این معلم دینی حدوداً یک سال و نیم در مدرسه به ما عقاید درس داد، یادم هست آن زمان جلد اول تفسیر نمونه را برای ما تدریس میکرد، همچنین یک دوره، اصول عقاید را پیش او فراگرفتم که بعد از گذراندن این دوره گفت برای شرکت در دوره تکمیلی باید به منزل ما بیایید و در واقع زمینه را فراهم میکرد تا ما را جذب انجمن حجتیه کند.
بنده موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و ایشان مخالفت کرد و گفت اگر دورهای هست در مدرسه بگذارد و شما نباید به منزل کسی بروی! کمی با هم بحث کردیم و با پدرم دعوایم شد و گریه کردم. بعدها متوجه انجمن حجتیه و انگیزه این معلم شدم.
بنابراین پدرم بسیار مراقب این مسائل و رفتارها بود.
یعنی حواس پدرتان به انجمن حجتیه بود؟ و این انجمن را از نزدیک میشناخت؟
نه، ایشان اصلاً نمیدانست حجتیهایها چه کسانی هستند اما به لحاظ تربیتی توجه داشت کسی که هنوز پختگی لازم را پیدا نکرده، خارج از مدرسه آن هم در منزل کسی که نمیداند چه خبر است، نباید برود.
پدر سواد علمی داشتند؟
خیر، پدرم چهار ـ پنج کلاس بیشتر سواد نداشت.
در واقع مکتبی درس خوانده بود؟
بله.
زمانی که طلبه شدید درسهای مدرسه را تمام کرده بودید؟
خیر، اما بنده خاطراتی از ماجرای طلبه شدنم دارم…
* ماجرای تلمذ دروس طلبگی در نزد شهید مطهری
پس بحث را اینطور پیش ببریم که چه شد که شما طلبه شدید؟
من دغدغههای اعتقادی و کلامی بسیاری داشتم. سوم راهنمایی بودم یک شب خواب شهید مطهری را دیدم زمانی که ایشان تازه به شهادت رسیده بود. به خوابم آمد، گفتم سؤال دارم ایشان گفت بیا نزد من درس طلبگی بخوان و من در محضر ایشان در عالم خواب، دروس طلبگی را خواندم. مرحوم آیتالله طالقانی هم در عالم خواب، از کنار من رد شد و آقای مطهری گفت شما هم یک درسی به آقای خسروپناه بده و ایشان نیز در همان جا درسی هم به بنده دادند. از خواب بلند شدم و با خود گفتم من کجا بروم، کسی را نمیشناسم، پیش چه کسی درس بخوانم؟
حدود یک سالی از این قضیه گذشت و خواب حضرت امیرالمؤمنین(ع) را دیدم.
لابد نماز شب میخواندید؟
یک وقتهایی سحرخیزی را داشتم و بعد جنگ شروع شد و من به بسیج و سپاه رفتم به هر حال فضا طوری شد که نماز شب را یاد میدادند و این بر روی من اثر داشت.
* روزی که حضرت امیر(ع) مرا به حوزه فراخواند
میفرمودید که خواب امیرالمؤمنین(ع) را دیدید…
خواب حضرت علی(ع) را دیدم، دیدم آسمان شکافت و نوری بر سر من تابید، صدای امیرالمؤمنین(ع) بود که مطالبی را گفت از جمله اینکه چرا حوزه نمیروی؟! از این رو من بیشتر به فکر افتادم. از یک طرف، سؤالات اعتقادی داشتم و از یک طرف این خوابها رهایم نمیکرد تا کلاس دوم دبیرستان. اردیبهشت ماه سال دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم به حوزه بروم اما در عین این حال دبیرستان را رها نکردم چون اصلاً در مخیله پدرم نمیگنجید که من مدرسه را رها کنم و به حوزه روم.
بنابراین بعد از تمام شدن درس مدرسه به حوزه میرفتم. رشته تحصیلیام تجربی بود و من به این رشته علاقه زیادی داشتم و آزمایشگاه کوچکی در منزل داشتم. پدرم پول میداد و من تمام امکانات و لوازم آزمایشگاهی را خریده بودم و در منزل آزمایش میکردم.
چهارم دبیرستان بودم که عملیات شروع شد و من باید به جبهه میرفتم البته تمام عملیاتها را شرکت میکردم.
* پدر میگفت اگر تا به حال اجازه دادم به حوزه بروی برای این بود که کمتر به جبهه بروی!
برای تبلیغ به جبهه میرفتید؟
خیر، آن زمان برای امور نظامی به جبهه میرفتم و بعدها که طلبه شدم اقامه نماز جماعت و کارهای فرهنگی هم انجام میدادم اما عمده کارم فعالیت نظامی بود.
یعنی در همان سنین 15-16 سالگی این کارها را انجام میدادید؟
بله، البته قبل از طلبگی هم در عملیاتها شرکت میکردم.
اولین عملیاتی که رفتید را به یاد دارید؟
بنده بعد از عملیات فتحالمبین به منطقه رفتم و سپس در سایر عملیاتها شرکت داشتم.
* در جبهه «دیدهبان» بودم
از طرف بسیج به عملیات میرفتید؟
بله، از طرف بسیج به جبهه میرفتم در آن زمان بنده عضو سپاه نبودم بعد از دو ـ سه سال، کار دیدهبانی را تا پایان جنگ بر عهده داشتم.
* تاکنون سینما نرفتهام
پس توصیه میکنیم فیلم «ملکه» را حتماً ببینید!
چون پدرم اجازه نمیداد به سینما برویم بنده تاکنون به سینما نرفتهام!
واقعا تا الآن سینما نرفتهاید؟
نه! بعضی وقتها از بنده درخواست میشود برخی از فیلمها را ببینم و نظر دهم، به آنها میگویم فیلمها را بیاورید اینجا ببینم و نظر دهم. بنابراین نه خودم سینما رفتهام و نه به فرزندانم نیز توصیه میکنم به سینما بروند.
* سینمای ضدفرهنگی را جریانشناسی کردهام
اصلاً فیلم میبینید؟
بله، بنده سه کتاب جریانشناسی فکری ایران معاصر، جریانشناسی ضد فرهنگها و کتاب آسیبشناسی دینپژوهی معاصر را نوشتهام که البته کتاب چهارمی هم با عنوان «سکولاریزم نقابدار» در دست ویراستاری است. بخشی از کتاب جریانشناسی ضدفرهنگها به مبحث سینما اختصاص دارد تمام فیلمهایی که بنده در آنجا معرفی کردهام همه را دیدهام.
وقتی دوران دبیرستانم به پایان رسید به سمت حوزه متمایل شدم اما پدرم مخالفت کرد و گفت اگر تا به حال اجازه دادم به حوزه بروی برای این بود که کمتر به جبهه بروی!
معلمان دبیرستان هم از مدیر مدرسه گرفته تا معلم ریاضی، فیزیک و شیمی به دلیل اینکه بچه درسخوانی بودم علاقه بسیاری به من داشتند و با وجود اینکه جبهه میرفتم در خردادماه با معدل 17-16 قبول میشدم.
* دوران راهنمایی هر روز یک شیشه میشکستم
پس بچه پر شر و شوری نبودید؟
در محیط درس و مدرسه شلوغ نمیکردم اما در منزل بچهای بسیار شلوغ بودم تا زمانی که جنگ شروع شد اندک اندک، شخصیت آرامی پیدا کردم. دوران ابتدایی، راهنمایی، تقریباً هر روز یک شیشه در منزل میشکستم، لنگه کفش به سوی خواهرهایم پرتاب میکردم و آنها همیشه از دست من کلافه بودند.
* در اناق که حبس میشدم، از زیر در برایم آب میفرستادند
حاجخانم چیزی به شما نمیگفتند؟
والده هم دعوا میکرد و بعضی اوقات مرا در اتاق حبس میکرد، وقتی که مدتی سپری میشد من از داخل اتاق میگفتم تشنهام، خواهرهایم در نعلبکی آب میریختند و از زیر در به داخل اتاق میفرستادند و با اینکه من آنها را اذیت میکردم اما آنها نسبت به من، دلرحم بودند.
* در مهمانی تا پدر اجازه نمیداد چیزی نمیخوردیم
بالأخره حس خواهرانه است دیگر!
من خیلی شلوغ بودم. اما وقتی به منزل کسی میرفتیم و میوه، چای یا شکلات جلویمان میگذاشتند اصلاً دست نمیزدیم، وقتی پدر میگفتند بخورید، میخوردیم.
* پدر ما را با مناعت طبع بار آورد
یعنی جرأت نمیکردید؟
نه، از باب جرأت نبود حتی منزل پدربزرگم که میرفتیم و پدرم نبود وقتی نوهها میخواستند چایی بخورند مشت مشت قند بر میداشتند، یادم میآمد که به آنها یک دانه قند میداد اما جلوی ما قندان را میگذاشت و در واقع پدر ما را اینگونه تربیت کرده بود که میگفت در خانه هر چه میخواهید بخورید اگر روزی یک لیوان میشکستم پدرم اصلاً مرا دعوا نمیکرد وقتی مادرم گله میکرد پدرم میگفت رفع بلاست، مادر میگفت آخر چقدر رفع بلا!
یادم میآید قبل از انقلاب وقتی در مغازه پدرم، خانمهای بیحجاب میآمدند من از بالکن مغازه که به داخل مغازه اشراف داشت یک تیرکمان ریزی داشتم که با آن به پاهای خانمهای بدحجاب میزدم که چرا پالُخت بیرون آمدهاند.
* بچه که بودم روی بدحجابها آب میریختم
پدرتان نمیفهمید؟ عکسالعملش چه بود؟
چرا میگفت پسر گناه دارد این کارها را نکن! میگفتم اینها بیحجابند؛ پدرم نسبت به حجاب خیلی حساس بود اما میگفت اگر ضربهای بخورند شرعاً ضامن هستی و از این رو تیر و کمان را گذاشتم کنار و روی آنها آب میریختم.
وقتی طلبه شدم پدرم تعجب میکرد میگفت: چی شده خیلی آرام شدی، مثل بچههای خوب مینشینی پای درسهایت.
* پدر میگفت حیف طلبگی، تو باید پزشک شوی!
خیلی درس میخواندید؟
خیر، با وجود اینکه درس نمیخواندم اما معدلم خوب بود از دروس حفظی مثل ادبیات و تاریخ بدم میآمد اما به ریاضیات، فیزیک، شیمی و زیستشناسی خیلی علاقه داشتم، پدر میگفت: حیف طلبگی! تو باید پزشک شوی اما من زیر بار نمیرفتم.
اما به نظر میرسد که شما در زمینه مباحث اصول عقاید از علوم تجربی، قویتر بودید؟
مطالعات دینی من خوب بود.
* تمام آثار شهید مطهری را در کمتر از 3 ماه خواندم/ علاقهای به آثار شریعتی نداشتم
مطالعات دینیتان را از همان معلم دینی دوم راهنمایی داشتید؟
خیر، زمینه مطالعات دینی من از پدرم بود که کتابهای مختلفی برایم تهیه میکرد. بعضی اوقات از بس که به کتابهای مذهبی علاقه داشتم شبی یک کتاب میخواندم، وقتی کلاس سوم راهنمایی تمام شد جنگ شروع شد و بالتبع مدارس هم تعطیل شد پدرم میگفت ما نباید از دزفول خارج شویم اما وقتی موشکی به نزدیکی منزل ما اصابت کرد پدر مجبور شد خانواده را به یزد ببرد. 2-3 ماهی را در یزد بودیم. کتابخانهای در نزدیکی محلی که مستقر بودیم وجود داشت که کتابهای شهید مطهری را داشت و من در طی این سه ماه تمام کتابهای شهید مطهری را غیر از کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را که متوجه نشدم مابقی کتابهایی که تا آن زمان چاپ شده بود را خواندم و خلاصهبرداری کردم.
و درباره شریعتی فقط کتاب «ابوذر غفاری» را خواندم و علاقهای به بقیه آثار او نداشتم چون خواب شهید مطهری را هم دیده بودم در این قضیه اثر داشت.
به پدرتان گفته بودید که برای طلبه شدنتان خواب دیدهاید؟
خیر، نگفتم.
* معبر گفت: از علمای ایران میشوی!
بعدها هم نگفتید؟
یادم نمیآید. اما خواب امیرالمؤمنین(ع) را که برای یک خانم معبّری که اهل معرفت بود تعریف کردم گفت شما طلبه میشوی و از علمای ایران میشوید که البته خیلی هم درست از آب درنیامد!
شکستهنفسی میفرمایید…
پدر مخالفت زیادی با طلبه شدن من کرد. والدهام میگفت چه اشکالی دارد وقتی علاقه دارد اجازه بدهید که در حوزه تحصیل کند اما پدر میگفت نه!
* طلبگی و آغاز حصر اقتصادی از سوی پدر
تا چه زمانی پدرتان مخالف طلبگی شما بودند؟
چند سالی در محاصره اقتصادی پدر بودم و رسماً لباسی برایم نمیخرید و بدین وسیله بر من فشار میآورد که باید به دانشگاه بروی و در واقع میخواست نظر مرا تغییر دهد.
آن زمان که دانشگاهها که خلوت بودند و افراد کمی به دانشگاه میرفتند و دانشگاه رفتن هم خیلی مهم نبود…
ادامه تحصیل برای پدرم اهمیت فوقالعادهای داشت و از اینرو اجازه نمیداد حتی یکی از فرزندانش کاسب شود و میگفت من نمیخواهم هیچ کدام از شما راه مرا ادامه بدهید بلکه باید همگی درس بخوانید و از این نظر، تفاوتی میان دخترها و پسرها نبود.
* چندین سال از جانب پدر، در حصر اقتصادی بودم
هزینه تحصیلتان را هم پرداخت میکرد؟
بله، برای تحصیل خرج میکرد. مثلاً برادرم که پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود و غذاهای دانشگاه را نمیپسندید پول میداد میگفت خودت غذا تهیه کن و هزینه تحصیل او را پرداخت میکرد. خلاصه بنده از جانب پدرم محاصره اقتصادی و تحریم شده بودم.
پدر پول نمیداد و همان لباس جبهه را تن میکردم
«شعب ابیطالب» بود دیگر!
بله (با خنده)، شاید تا چهار ـ پنج سال شلوار و پیراهنی که به تن داشتم از زمان جبهه بود؛ بعد از عملیاتها پیراهنی به ما میدادند و من در طی این سالها فقط با این شلوار و پیراهن سپری کردم.
* چون وضع پدرم خوب بود به من شهریه نمیدادند
مگر شهریه نمیگرفتید؟
در آن زمان، حوزه دزفول جزو حوزههای رسمی نبود و زیر نظر حوزه علمیه قم فعالیت نمیکرد، بلکه مراجع و بزرگانی که در دزفول حضور داشتند به طلاب شهریه میپرداختند و به هر طلبهای 500 تومان شهریه میدادند.
استادی داشتم به نام مرحوم آیتالله مدرسیان که سالها بعد از نماز صبح، محضر ایشان درس خواندم. ایشان میگفت وضع مالی پدر شما خوب است و من شرعاً نمیتوانم به تو شهریه بدهم!
خسرالدنیا شده بودید…
بله، اما من هم به استادم نمیگفتم که پدرم مرا تحریم کرده است؛ چرا که نمیخواستم حرمت ایشان از بین برود. بارها و بارها شده بود که من حتی یک ریال هم نداشتم اما وقتی کتابی را از قفسه برمیداشتم، کتابی بر زمین میافتاد و میدیدم لای کتاب، مبلغی پول هست.
این مسئله چند بار برایتان اتفاق افتاد؟
مکرر اتفاق افتاده بود، خلاصه عجیب بود که یک دست غیبی مرا کمک میکرد تا مبادا از مسیر طلبگی نبُرم و من پوست کلفتتر از این حرفها بودم.
* کمکم در دزفول به شهرت رسیدم
این خصلت شما از پدر بود؟
نمیدانم. اما من از همان اول طلبگی شروع به خواندن منطق کردم و علاقه داشتم سؤالات اعتقادیام حل شود. بعدها مراسم شهدا بود و از من درخواست میکردند که سخنرانی کنم ،خلاصه شهرتی در شهر پیدا کردم. مردم میرفتند جلوی مغازه پدرم از من تعریف میکردند.
* اوایل فقط برای نماز جماعت لباس روحانیت تن میکردم
شما را با چه عنوانی خطاب میکردند؟ میگفتند «شیخ عبدالحسین» یا … ؟
عنوان خاصی نبود، معمولاً میگفتند حاج آقا خسروپناه.
آیتالله قاضی امام جمعه دزفول بود که بنده آخرین شاگرد ایشان بودم و بعد ایشان به رحمت ایزدی پیوست. اصرار داشت که من باید امام جماعت یکی از مساجد شوم من میگفتم حاج آقا نمیخواهم معمم شوم. اجازه دهید وقتی درس خارج را شروع کردم معمم شوم. ایشان میگفت اشکالی ندارد شما شب لباس بپوشید در مسجد نماز بخوانید و بعد لباس را درآورید.
* تمجید مردم از من، ذهنیت پدر را نسبت به طلبه شدنم تغییر داد
چرا نمیخواستید معمم شوید؟
میگفتم زود است و البته حرمتی برای لباس طلبگی قائل بودم و معتقد بودم که اگر سؤالی از بنده میپرسند باید بتوانم آن را پاسخ دهم.
با لباس شخصی میرفتم در مراسم شهدا سخنرانی میکردم آنها میرفتند جلوی مغازه پدر میگفتند حاج آقا خسروپناه این پسر شماست؟! خوشا به حالت چه پسر خوبی داری و از این رو پدرم کمکم پیش خودش میگفت این طلبگی هم بد نیست.
* دروس سطح را در نصف زمان معمول تمام کردم
چرا چون فکر میکردند طلبگی یعنی روضهخوانی؟
بله در ذهن پدرم مُلاهای منبری بیسواد نقش بسته بود و فکر میکرد فرزندش میخواهد روضهخوان شود. کل دروس سطح که اکنون 12 سال و قبلا 10 سال بود من طی شش سال خواندم. سال 62 طلبه شدم سال 68 سطح را به پایان رساندم و تابستان و زمستان درس میخواندم.
* مجبور بودم تا زمانی که مجتهد نشدم ازدواج نکنم
چه زمانی بود که دیگر پدر با طلبگی شما کنار آمد؟
روزی پدرم مرا صدا کرد و گفت من راضی هستم طلبگی را ادامه بده، اما دو شرط دارد یکی اینکه تا مجتهد نشدی نگویی من زن میخواهم، من از تو اجتهاد میخواهم. دو ـ سه سالی بود که درس خارج خوانده بودم و حرف ازدواج به میان آمد و یکی از دوستان موردی را برایم معرفی کرد. وقتی زنگ زدم با ابوی صحبت کردم گفت مجتهد شدی؟!
میگفت به سراغ مسئولیتهای اجرایی نرو، اینکه قاضی بشوی نه، بلکه مشکلات و سؤالات دینی مردم را حل کن و کارهای علمیات را تعطیل نکن و بعد گفت من برای دو برادرت که پزشک هستند 500 هزار تومان خرج کردهام، برای شما هم 500 هزار تومان در بانک گذاشتهام.
* قبل از تأهل خانهام را در اختیار طلاب میگذاشتم
سال 68؟
بله، بعد گفت دیگر هر چه در دزفول درس خواندهای بس است با این 500 هزار تومان یک منزل میخری تا اگر خواستی ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدهی خانه به دوش نباشی. من رفتم خانهای را با مبلغ 550 هزار تومان خریدم و تا دو ـ سه سال این منزل در دست طلبهها بود و هیچ هزینهای بابت آن نمیگرفتم.
پدر آنقدر از من رضایت داشت که کار به جایی رسید که برخی اوقات میگفت اگر از من سؤال کنند برای دین چه کردی میگویم، من پسری معتقد به دین تربیت کردم!
*هدفم از ورود به حوزههای علمیه، طرح فلسفه به صورت کاربردی بود
آقای خسروپناه با توجه به اینکه کتاب «فلسفتنا»ی شهید صدر را خدمت یکی از شاگردان شهید صدر فرا گرفتید، آیا علاقه شما به فلسفه و دغدغه کاربردی کردن فلسفه از اینجا شروع شد؟
انگیزهام از اینکه به سراغ فلسفه رفتم این کتاب نبود، بلکه به دلیل آن انگیزههای اعتقادی بود که در دوران تحصیل در مدرسه ایجاد شده بود و در واقع با همین انگیزه به حوزه رفتم اما اینکه دغدغه آن را داشتم فلسفه به صورت کاربردی مطرح شده و امتداد اجتماعی، فرهنگی و سیاسی پیدا کند شاید از طریق کتاب «فلسفتنا» شهید صدر پیدا شده بود و سپس من کتابهای «بدایة الحکمه و نهایتة الحکمه» را تا پایان شرح منظومه در دزفول خواندم.
برای خواندن درس خارج اصول فقه به قم آمدم درس خارج اسفار را نیز در کنار آن شروع کردم و از سال 68 آیتالله جوادی آملی این درس را تدریس می کرد که بنده به خدمت ایشان میرفتم و حدود 10 سال طول کشید.
اساتید شما در دزفول چه کسانی بودند و خصوصیاتشان چه بود؟
آیتالله مدرسیان و آیتالله تدیننژاد، آیتالله قاضی و انصاری و برخی از دیگر بزرگانی که بنده در محضر آنها بودم همگی به طلبههای درسخوان علاقه داشتند و اگر میدیدند یک طلبهای با جدیت درس میخواند، بسیار او را تکریم و احترام میکردند و فرصت بیشتری را برای او اختصاص میدادند و آن جا هم این طور نبود که کلاس درس 30 یا 40 نفره دایر باشد بلکه نهایتاً دو نفر در درس یک استاد شرکت میکردند. از این رو بسیاری از درسهایی که میخواندم تک نفره بود و من تنها شاگرد اساتیدم بودم.
طلبههایی که در درس خواندن جدی نبودند اساتید هم وقت زیادی برای آنها نمیگذاشتند بنابراین یک ربع به آنها درس میدادند و میگفتند کافی است اما همان اساتید گاهی اوقات یک ساعت کامل به بنده درس میدادند و برخی از این طلاب گله میکردند که چرا وقت بیشتری برای او میگذارید. آقای تدیننژاد میگفت آن موقع که آقای خسروپناه هنوز به دنیا نیامده بود شما پیش من شرح لمعه میخواندید اکنون که ایشان شرح لمعه میخواند شما هم شرح میخوانید و در نهایت، ایشان مجتهد میشود اما شرح لمعه شما همچنان ادامه دارد و تمام نمیشود!
*اگر روزی به کلاس درس نمیرفتم اساتید، جویای احوالم بودند
کلاسهای درس شما در دزفول به چه منوالی بود؟
کلاس درس ما در دزفول در تابستان و زمستان برقرار بود حتی روز اربعین هم درس میخواندیم فقط روز تاسوعا و عاشورا و هنگام تحویل سال تعطیل بودیم و در کل، تعطیلات ما در طول سال 2-3 هفته بیشتر نبود و این طور نبود که ما سه ماه تابستان را تعطیل باشیم اگر روزی کسالت شدیدی پیدا میکردیم و سر کلاس نمیرفتم استاد پیگیری میکرد که چرا فلانی نیامده و گاهی اوقات هم احوالم را از پدرم جویا میشدند.
*خاطرهای از کلاس درس اساتیدتان به یاد دارید؟
بله، درس شرایع را که خدمت آیتالله قاضی (امام جمعه دزفول) میگذراندم هر روز ساعت 10 صبح در محضر ایشان حاضر میشدم؛ اما یکی از این روزها که رفتم محافظ ایشان گفت: مسئول دفتر آیتالله قاضی گفته از این پس هر کس میخواهد با آیتالله قاضی دیداری داشته باشد باید از من وقت بگیرد. من گفتم این موضوع درباره افرادی است که از بیرون میآیند من که در محضر ایشان درس میآموزم و نیازی نیست هر روز وقت بگیرم اما با این وجود، باز هم از ورود من جلوگیری شد.
خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم اصلاً نمیخواهم سر کلاس بروم و رفتم در حجره نشستم. دفتر آیتالله قاضی در مدرسه آیتالله قاضی بود که من در آنجا حجره داشتم. ساعت از 10:30 هم گذشت که آیتالله قاضی سؤال کرد پس خسروپناه نمیآید؟ ایشان اهمیت زیادی نسبت به درس طلبههای درسخوان قائل بود محافظ آیتالله قاضی در پاسخ گفته بود که خسروپناه آمده بود و ما هم به او اینطور گفتیم. استاد ناراحت شد. در حجرهام نشسته بودم که درب حجره را زدند، دیدم آیتالله قاضی خودشان به حجره ما آمد و ناراحتی را از دلم درآورد و اظهار محبت کرد و دستور داد دیگر جلوی بنده را نگیرند.
همچنین مرحوم آیتالله مدرسیان میگفت اگر بعد از مرگ از من سؤال کنند چه کار مهمی در دنیا انجام دادی من خواهم گفت که خسروپناه را تربیت کرده و به ایشان درس دادهام.
و این موضوع شما را ترغیب و تشویق میکرد؟
بله، قطعاً!
سال دوم دبیرستان بودم که وارد حوزه شدم هر روز صبح بعد از نماز یک ساعت درس داشتم و بعد به مدرسه میرفتم و به خانه نمیرفتم فقط بعدازظهرهای روز جمعه بعد از خواندن نماز جمعه چند ساعتی را به خانه میرفتم و پس از آن نیز به حجره باز میگشتم.
یکی از ویژگیهای حوزه علمیه دزفول این بود که زمینه تدریس را برای طلاب فراهم میکرد. مثلاً زمانی که من سیوطی میخواندم و یک طلبهای میخواست جامعالمقدمات بخواند استاد او را به من معرفی میکرد و از بنده میخواست به او درس بدهم. بنابراین تحصیل ما همراه با تدریس بود و این موضوع هم تأثیر بسزایی در رشد و پیشرفت من داشت. از این رو تا زمانی که به قم رفتم تمام کتابهای متعارف حوزه را درس داده بودم و در سال 68 که وارد قم شدم تدریس را رسماً شروع کردم.
*بعضی وقتها برای رفتن به جبهه از پنجره فرار میکردم
برگردیم به دوران جنگ و جبهه از آن دوران بیشتر برایمان تعریف کنید.
قبل از جنگ عضو بسیج و عضو نوجوانان سپاه بودم و با شروع جنگ نیز مشارکتهایی را داشتم اوایل جنگ چون سن و سالم کم بود از ورودم به جبهه جلوگیری میکردند.
کلاس چندم بودید؟
سوم راهنمایی را تمام کرده بودم.
اما به عنوان نگهبان انبار، مهمات و .. میگذاشتند در جبهه حضور یابم اما در عملیاتها اجازه نمیدادند. بعد از عملیات فتحالمبین رفتم منطقه و از سال 61 در عملیاتها شرکت داشتم.
پدرتان مخالفتی با جبهه رفتن شما نداشت؟
چرا مخالف جبهه رفتنم بود. بعضی وقتها در را به رویم میبست تا من به جبهه نروم اما من از پنجره اتاق فرار میکردم و به جبهه میرفتم. البته پدر نیز خدمت زیادی برای جنگ کرده است به طوری که دو مرتبه مغازهاش و یک بار هم خانهاش خراب شد اما یک ریال هم از دولت نگرفت.
زمانی که رزمندهها میخواستند به جبهه بروند شیرینی پخش میکرد، همچنین تلفن مغازه را در اختیار رزمندهها گذاشته بود تا با خانوادههایشان تماس بگیرند و خدمات بسیاری ارائه میداد. یکی از دلایلی که پدر با جبهه رفتن من مخالفت میکرد این بود که اخوی بزرگ بنده نیز سرباز بود و در منطقه خطرناکی خدمت میکرد و به همین دلیل پدر میگفت من تحمل این را ندارم که یک دفعه بخواهم هر دوی شما را از دست بدهم.
کاروان از کنار مغازه پدرم رد میشد و من پشت یکی از رزمندهها پنهان میشدم و به جبهه میرفتم اما وقتی به مرخصی میآمدم پدرم خودش مرا به پادگان میرساند.
*اغلب اوقات، پدرم نذر میکرد سالم از جبهه برگردم
در این زمان باز هم پدرتان با جبهه رفتن شما مخالفت میکرد؟
بله، در آن زمان خدمت آیتالله قاضی رسیدم و گفتم حال که پدرم اجازه نمیدهد وظیفه شرعی بنده چیست؟ که ایشان فرمودند: اذن پدر شرط نیست و من به جبهه میرفتم و پدرم در مواقع بسیاری نذر میکرد سالم به منزل برسم.
بعدها که طلبه شدم و راحتتر میتوانستم برای شرکت در عملیاتها به جبهه بروم، دیگر آیتالله قاضی اجازه نمیداد و میگفت درس واجبتر است اما باز هم من مخالفت میکردم و به جبهه میرفتم.
چند سال در جبهه بودید؟
از سال 61 تا 68، کل مدت زمانی که در جبهه حضور داشتم 24 ماه بیشتر نشد، به جبهه هم که میرفتم کتاب درسی خود را نیز همراه میبردم تا حداقل، درسهایی که خواندهام را فراموش نکنم روزی که از جبهه باز میگشتم در همان روز به کلاس درس میرفتم تا جبران ایامی باشد که نبودهام.
ذکر این نکته بسیار جالب است. یکی از مواردی که در دزفول بوده و هست بحث جلسات قرائت قرآن دزفول است.
منظورتان شبهای جمعه است؟
خیر، هر شب. البته نه همه مساجد، وقتی نماز جماعت تمام شد جوانان دور هم جمع میشوند و جلسه قرائت قرآن دارند که گروههای کودکان و نوجوانان و جوانان جداگانه برگزار میشد و در پایان، یک نفر برای آنها جلسه تفسیر قرآن، احکام و … دارد. اکثر کسانی که در دوران دفاع مقدس شهید شدند از افراد جلسات قرائت قرآن بودند.
جلسات قرائت قرآن مجموعه فرهنگی تربیتی است و تمام طلبههای بعد از نسل انقلاب و تمام کسانی که بعد از انقلاب در حوزهها و دانشگاه، جایگاهی پیدا کردند و مسئولیتهای کلان و خردی در نظام پیدا کردند همه و همه از جلسات قرائت قرآن بودند. در واقع جلسات قرائت قرآن دزفول، وسیلهای برای تربیت نوجوانان و جوانان بوده و هست.
مدتی را در مسجد آیتالله طالقانی و مسجد میثم تمار نماز میخواندم.
ظاهراً شما امام جمعه دزفول هم بودهاید؟
خیر، در دزفول روش خاصی برای تعیین امام جمعه داریم. نوه آیتالله قاضی را برای این کار انتخاب کردیم. آیتالله قاضی یک دختر بیشتر نداشت و ما پسر دوم ایشان را برای نمازهای جمعه انتخاب کردیم. ایشان از من خواستند که هر زمان فرصت کردم و به دزفول رفتم، باید نماز جمعه را من اقامه کنم و معمولاً بنده 2-3 ماه یکبار به دزفول میروم و اگر جمعه باشد نوه آیتالله قاضی نماز و خطبههای نماز جمعه را به من واگذار میکند.
*وقتی در محاصره تانکها بودیم با خودم گفتم یا اسیریم یا شهید!
خاطرهای از دوران جبهه تعریف میکنید؟
مردم انتظار داشتند هر سال یک عملیات انجام شود؛ در عملیات رمضان، بیسیمچی بودم. شب اول عملیات خاکریز اول و دوم را فتح کردیم. در حالی که به سمت خاکریز سوم حرکت میکردیم یک دفعه متوجه شدیم که توسط نیروهای عراقی محاصره شدهایم و تانکهای متعدد به صورت مثلثی شکل دور ما را فراگرفتهاند، یک تیربارچی هم ما را زمینگیر کرده بود و وضعیت ما طوری بود که تلاش میکردیم مقداری از خاک زمین را نیز کنار بزنیم تا چند سانتی پایینتر از سطح زمین قرار بگیریم. تقریباً شب تا صبح، تیربارها ما را زمینگیر کردند و ما نماز صبح را همان طور خوابیده خواندیم. اصلاً نمیتوانستیم تکان بخوریم ظاهراً تیربارچی خسته شد و یکی از نیروهای ما او را زد.
آخرین پیام و دستور فرمانده گردان این بود که بروید جلو! ما در محاصره بودیم بیسیم ما هم کار نمیکرد. فرماندهای که همراه ما بود گفت من میروم جلو و من هم گفتم همراه شما میآیم، 30 نفر بودند که گفتند ما برمیگردیم. جلوتر که رفتیم در محاصره تانکها افتادیم تانکها حمله کردند و ما هم حدودا 30 نفر بودیم همگی شروع به دویدن کردیم آنقدر دویدیم که احساس میکردم ساق پایم دیگر حسی ندارد ما در سنگر یکی از تانکها که به شکل U بود و سقف هم نداشت در آنجا خوابیدیم؛ خسته عملیات و خسته پیادهروی بودیم 30 کیلومتر پیادهروی، غیر از عملیات و درگیریها داشتیم. من رفتم بالای خاکریز سنگر تانک که U شکل بود دیدم همین طور تانکها به طرف ما در حرکت هستند با خودم گفتم دیگر تمام شد، یا اسیریم یا شهید!
*وقتی دعای فرماندهی در حق رزمندگان به اجابت میرسد
همین طور داشتم نگاه میکردم تانکها حدودا در فاصله 40-60 متری ما توقف کردند و جلوتر نیامدند و گلولهای هم شلیک نکردند بلکه تانکها را هم خاموش کردند. من خودم را آماده کردم دست گذاشتم روی نارنجکهایم اما متوجه شدم که هنگام دویدن افتاده است. نارنجک یکی از بچهها را برداشتم و دم درب ورودی سنگر دراز کشیدم و نارنجک را آماده کردم و ضامنش در دستم بود یک کلاه خود هم گذاشتم روی سرم و زیر چشمی نگاه میکردم، دیدم یکی از تانکها حرکت کرد و آمد کنار درب سنگر ایستاد و فاصله چندانی با من نداشت.
کسی از تانک آمد بیرون و نگاه کرد دید که همه این 30 نفر افتادهاند و اکثراً خواب بودند و 3-2 نفر بیشتر بیدار نبودیم که فرماندهمان گفت: خودتان را مرده فرض کنید. من هم آماده بودم که اگر این تانک به سمت بچهها حرکت کرد ضامن را بکشم فرد عراقی وقتی این جمعیت خوابیده را دید شروع به خندیدن کرد، قهقه میزد. بعد سوار تانک شد و رو به عقب حرکت کرد. من هم خوابم برد نمیدانم حدوداً 2 ساعت خواب بودیم یک دفعه با صدای فرماندهمان از خواب بیدار شدیم که میگفت بلند شوید اکنون وقت رفتن است. قبل از اینکه وارد این سنگر شویم فرمانده ما گفت: خدایا همانطور که باد شنی برای نجات سپاه پیامبر(ص) فرستادی، ما اکنون به این باد شنی نیاز داریم.
از خواب که بلند شدیم یک باد شنی به سمت لشکر عراق میوزید. یکی یکی حرکت کردیم یک دفعه یک جیپ عراقی جلوی پای ما سبز شد و چند نفری که جلوتر از من بودند اسیر شدند. 25 نفر باقی مانده در بیابان پخش شدیم گرمای ماه رمضان تابستان با دمای 55-60 درجه آن هم بدون آب، گلوی ما خشک شده بود و حدود دو روز ما در این بیابان گم شده بودیم و آبی هم نداشتیم و از بس که تشنگی بر ما غلبه کرده بود، چشمانمان آسمان را نمیدید. کمی جلوتر اندکی هندوانه دیدیم که همه بچهها آن را بر روی لبهایشان میمالیدند. دو نفر از بچهها وسط راه گفتند ما نمیتوانیم تشنگی را تحمل کنیم و اسیر شدند… خوشبختانه ما به سلامت به مرز ایران رسیدیم.
*خانواده همسرم گفتند زمانی که عقد کردم میتوانم با دخترشان صحبت کنم
با توجه به اینکه پدرتان گفته بودند که تا زمانی که مجتهد نشدی نباید ازدواج کنی، چه زمانی ازدواج کردید؟ و از آنجایی که شما در شهر دزفول، شهرتی بدست آورده بودید و بعداً به قم رفتید آیا با فردی از دزفول ازدواج کردید؟
یکی از دوستانم که سالها با هم همبحث بودیم و اکنون از دوستان صمیمی بنده هستند با خانوادهای وصلت کرده بود که از علمای اراک بودند. پیشنهاد داد که آخرین دختر آنها مناسب است اگر شما بپذیرید! من آن خانواده را نمیشناختم اما این دوستم و باجناق او را میشناختم استخارهای هم گرفتم. خانواده همسرم هم میگفتند والده و همشیره ما میتوانند برای دیدن دخترشان بروند اما مرد نامحرم که من بودم اجازه دیدن او را نداشتم و میگفتند وقتی عقد کردید میتوانید با هم صحبت کنید. استخارهام که خوب آمد به خانواده زنگ زدم و آنها به اراک برای خواستگاری رفتند و البته ذکر خیر بنده هم در خانواده آنها بود خانم باجناقم موضوع را در خانوادهشان مطرح کرده بود و جالب اینجاست که افراد پزشک و مهندس و بعضی از طلبهها هم به خواستگاری رفته بودند آنها نپذیرفتند. اما مورد بنده که مطرح شد پذیرفتند و یک بار به خواستگاری رفتم که همین یکبار بود و من هم علاقه داشتم طلبهای اهل علم و درس خوان باشد که این طور هم بود.
حاج آقا اکنون اوضاع کمی سخت شده است؟
جوانها به خود سخت میگیرند. نه تنها از ازدواج مانع تحصیل من نشد بلکه همسرم نیز درس طلبگی میخواند و من او را تشویق میکردم که باید ادامه بدهی و حتی خودم برایش کلاس گذاشتم تا سریعتر پیش رود.
آن زمان ایشان در اراک بودند؟
خیر در جامعةالزهرای قم درس میخواند و رفت و آمدی هم به اراک داشت.
وقتی ازدواج کردید برخورد شما با همسرتان چگونه بود؟
من خیلی در زندگی سختگیری نمیکردم که مثلاً وقتی میآیم منزل، باید ناهار آماده باشد بلکه میگفتم درس خواندن شما برای من در اولویت اول قرار دارد و به همسرم میگفتم دوست دارم همزمان که من تحصیل میکنم شما هم رشد کنید و این موضوع، بسیار مفید بود چرا که اکنون تمام کتابهای خودم را قبل از چاپ میدهم ایشان خوانده، ویراستاری و اصلاح کند.
همسرتان در چه رشتهای تحصیل کردهاند؟
ایشان مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث را گرفت و بنده خودم استاد راهنمایش بودم. بعد از اینکه از پایاننامهاش دفاع کرد موقعیتهای مختلفی برای کار کردن وی مهیا شد. البته من خودم به ایشان گفتم مخالف کار کردن زن نیستم هر چند وظیفه اصلی بانوان را تربیت فرزند میدانم اما به همسرم گفتم هر طور که خودت صلاح میدانی و عنوان کردم با توجه به مسئولیتهایی که بنده دارم اگر هر دو در بیرون از منزل فعالیت کنیم، شرایط سختی خواهد بود و فرزندان آسیب خواهند دید.
از اینرو همسرم تصمیم گرفت تدریسهای موردی را مثلاً چند ساعت در هفته را انتخاب کند و به همین دلیل، سنگینی کار منزل، عمده تربیت فرزندان بر عهده همسرم است، البته بنده هم برنامههای تربیتی دارم.
*معمولاً با اعضای خانوادهام نماز جماعت میخوانم
آقای خسروپناه! برخی از نکات تربیتی که برای تربیت فرزندانتان به کار بردهاید را برای مخاطبان، بیان میکنید؟
نکته اول اینکه ما سعی کردیم همواره با فرزندانمان صمیمی باشیم در عین حال که بچهها از من حساب میبرند اما من با آنها شوخی میکنم؛ برخی از همایشهای خارج از کشور نیز آنها را با خودم میبردم رابطه ما خیلی صمیمی است و اگر آنها مسئله و با مشکلی داشته باشند حتماً با من در میان میگذارند.
معمولاً در منزل، نماز جماعت داریم گاهی اوقات با هم مینشینیم و دعایی را دسته جمعی میخوانیم.
سعی میکنم سفرهای زیارتی را همراه هم باشیم، کتابهای مذهبی، رمانهای جنگی، زندگینامه شهید چمران، شهید مطهری را برایشان تهیه کردهام که اثر بسزایی در تربیت آنها داشته است بعضی از نکات را صریحاً به آنها تذکر دادهام.
همسرتان نیز در مسائل تربیتی، با شما همراه است؟ آیا تاکنون موردی بوده که نظر ایشان با شما مخالف باشد؟
خیر، معمولاً وقتی بچهها میخواهند تصمیم بگیرند میگویم هرچه که مادرتان گفت مادرشان هم میگوید هر چه بابایتان گفت و خود این موضوع در تربیت فرزندان به ما کمک کرده است و آنها میدانند که ما با هم هماهنگ هستیم.
* 3 فرزندم از دنیا رفتند
در کارهای منزل نیز به همسرتان کمک میکنید؟
سه فرزند اول ما سقط شدند. از اینرو همسرم برای به دنیا آوردن فرزند باید استراحت مطلق میکرد. درباره فرزند دوم هم اگر کاری انجام میداد با احتیاط بود؛ من در این ایام خیلی کمک میکردم در غذا پختن و لباس شستن و … . آن زمان ما پول نداشتیم که لباسشویی بخریم ناگزیر باید با دست لباس میشستیم و به طور کلی در آن ایام من بسیاری از امور منزل را انجام میدادم.
در حال حاضر که مشغلههای کاری بنده زیاد شده است کمک کردن در امور منزل به جمع کردن سفره خلاصه میشود.
* فرزندانتان در چه مقطع سنی هستند؟
فاطمه پیشدانشگاهی و معصومه نیز ششم ابتدایی است.
* اهل سینما نیستیم اما اهل پارک چرا
از آنجایی که خودتان سینما نرفتهاید آیا به فرزندانتان اجازه رفتن به سینما را میدهید؟
هیچ وقت من همراه بچهها سینما نرفتم. گاهی اوقات از طرف مدرسه به سینما رفتهاند. سینمای تربیتی در قم هست که چندین مرتبه به آنجا رفتهاند. اهل سینما نیستیم اما اهل پارک چرا!
غیر از بحثهای فلسفی شما به کدام حوزه علاقه دارید آیا شعر هم میخوانید؟
بله، اندکی با مثنوی و حافظ مأنوسم البته بیشتر با مثنوی، به کتاب رمان هم علاقه دارم. اما اکنون فرصت زیادی برای خواندن رمان ندارم.
بنده نیز یک ذهن تخیلی دارم وقتی بچهها میآمدند پیش من میگفتند بابا برایمان قصهای تعریف کن من همان لحظه، قصه میساختم که اگر تاکنون آنها را مینوشتم کتاب خوبی میشد.
* خود را برای دیدار فامیل و صله رحم مقید میدانم
اوقات فراغت شما در دیدار با اقوام و خویشاوندان چگونه میگذرد؟ آیا وارد مباحث سیاسی هم میشوید؟
با همه مشغلههایی که دارم تقیدی زیادی به صله رحم دارم و مقیدم برای دیدار پدر همسرم به اراک بروم و به دزفول هم که برویم مقیدم حتماً به بستگان اعم از خالهها، داییها، عمو و…. سر بزنم و آنها نیز به دیدن من میآیند. چون در خانواده ما روحانی نبوده و من تنها روحانی فامیل هستم صله رحم و ارتباطات را داریم و در این ارتباطات اصلاً وارد مسائل سیاسی نمیشویم تا مباحث اخلاقی موجب کدورت دیگران نشود و بیشتر سعی میکنم با شوخی بگذرانم.
*لذت دوران دفاع مقدس از لذت کشف یک بحث علمی برایم شیرینتر است
یعنی حتی اگر بحثهای سیاسی مطلع شوید بازهم بحث را با شوخی رد میکنید؟
بله بحث را جدی نمیگیرم و میگویم دور هم نشستهایم چرا اوقاتتان را تلخ میکنید و نمیگذارم بحث به مباحث سیاسی کشیده شود و خلاصه با یک ترفندی از آن عبور میکنیم.
بهترین دوران زندگی شما کدام مرحله از زندگیتان است؟
همیشه گفتهام بهترین دوران عمرم دوران جنگ است و خاطرات دوران جنگ را با هیچ چیزی عوض نمیکند. شیرینترین حالت برای فردی اهل علم این است که به یک نظریه علمی پی ببرد و یا یک مشکل علمی برایش حل شود. خواجه نصیرالدین طوسی وقتی مسئلهای را حل میکرد میگفت: أین ابناء والملوک. وقتی یک مشکل علمی برایم حل میشود واقعاً این لذت را میبرم اما وقتی مقایسه میکنم لذت دوران دفاع مقدس، چیز دیگری است و از لذت کشف یک بحث علمی شیرینتر است. نه اینکه حل مباحث علمی برایم لذتبخشی نباشد خیر بلکه آنقدر شیرین است که شب اثر خوشحالی خوابم نمیبرد اما دوران جنگ واقعاً دوران ملکوتی بود.
انتهای پیام
یک چیز جالب دراین رسانه ها مشاهده میشود یک نامه پرحواشی وسیله ای برای تبلیغ اشخاص میگرددولی………..اخرالامر نتیجه ان مکاتبات چه شد؟؟؟؟تنعمی هم حاصل گردیدیاخیر؟؟؟؟
به نظرم اخلاقی نیست که رفتار اشتباه یک فرد در سنین کودکی را با تصویر حال ایشون تیتر مطلبتون کنید
وااسفا. الله الله از اين گفتارها
ای ناقلا… البته بعد از روئیت و استحقاق تیراندازی چله کمان را رها میکردی و …
اره اصلا دزفوليا همه پاكدامنن زناي دزفولي كه قبل از انقلاب كنار اب دزفول غوغا ميكردن،اون تيركمونتم باز مشكل جنسي بوده بلد نبودي خودتو تخليه كني
جناب ف گفته های بی اعتبار ابزاری مستمسکی برای داوری ناحق نیست…..
خيلي کار خوبي ميکردي!! بخودت افتخار کن.