«ظریفترین سیبیلوی طنازی که به عمرم دیدم»
شهاب الدین علیشاهی، طنزپرداز، در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز دربارهی مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد نوشت:
«نوشتن طنز ظرافت میخواهد و بنظرم مرحوم استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد ظریفترین سیبیلوی طنازی بود که به عمرم دیدم.
جدای از جوکها و مزخرفاتی که همیشه میگفتم و فقط برای خانواده و دوستانم جذاب بود، برخورد رسمی و جدی من با طنز محدود بود به چند شماره توفیق قدیمی که از خانهی یک بنده خدایی کِش رفته بودم و وقتی که مجلهی گل آقا را شناختم و بعضی شمارهها را که در خانه سالم میماند آرشیو میکردم. از آنجا که من هم مثل اکثر جوانان همدورهام علاوه بر یک کودک ناآرام، یک چهگوآرای درون هم داشتم و دربهدر پیچیدن به پر و پای ملت و اصحاب قدرت، عاشق ستون تذکرةالمقامات بودم و ملا نصرالدین آن. یک روز دیگر دل به دریا زدم و برای مجله طنزهای مسخرهام را فرستادم و حتی در یک نامه به زبان طنز از گل آقا خواهش تمنا و درخواست کردم یک جایی هم برای من باز کند در میان قلندرانش. جوابی نرسید. به جای اینکه ناراحت بشوم از این بیمحلی، پُرروتر و چهگوآراتر و حتی انقلابیتر شدم در نوشتن طنز و مدام کاغذ سیاه کردم در مناقب و مضارالمقامات، پا جای پای ملا نصرالدین. دیدم هنوز استخوانهایم درد میکنند، قبله آمالم را هم گذاشتم حوزه هنری و شرکت درشبهای فیلمنامهی پر شورش و گاه حضور در حلقهی رندان آن زمان که مجمع طنازان و بخصوص جوانان طنازالجدید بود و در رأس آنها ابوالفضل زرویی نصرآباد.
سال 1379شده بود. من بعدِ دوسال پُر از خط خطی اعصاب در رشتهی زبان، دیگر تصمیم گرفتم به جای یافتن لغت در لغتنامهها و تمرین ایش لیبه دیش، به علاقهی خودم یعنی نوشتن نمایشنامه و فیلمنامه در راس آنها طنز برسم. من را چه به زبان خارجی. حتی زبان مادری را هم با لکنت حرف میزدم، چه رسد به آلمانی! شروع کردم به ول کردن دانشگاه به امان خدا و خودم را هم به امان همان خدا و کاغذ و قلم.
یک مدتی بواسطهی درگیریهای اخلاقی حوزه نرفته بودم. دوباره که رفتم دیدم یک فراخوان زدهاند مبنی بر شتاب برای حضور در نخستین جشنوارهی طنز دانشجویی، همزمان با ششصد و پنجاهمین سالگشت مرگ عبید زاکانی. تاریخ را نگاه کردم. اول موهایم فر خورد، سپس یک دندانم افتاد و در آخر تَشتَکم پرید. دو روز مانده به پایان دریافت آثار! چرا تا حالا ندیده بودم!؟ ای خدا. بصورت هروله رفتم خانه. حالا نگرد کِی بگرد دنبال یک اثر بهدردخور نان و آبدار در میان آنهمه کاغذ باطله. یک فیلمنامهی طنز کوتاه نوشته بودم قبلا. داستان یک کارمند بدبختِ بدهکارِ زنذلیلِ بیخاصیت که بخاطر یک حادثهی کوچک و احمقانه، در آسانسور مجتمع مسکونیاش مدام بالا پایین میشد و در هر طبقه یک اتفاقی برایش میافتاد و آخر سر بدبختتر و بیچارهتر و…خلاصه همهچیتر میشد. آنوقتها مثل اینوقتها نبود و حتی یک خودکار درست و درمان هم نداشتیم و فقط بیک بود که به درد همه کاری میخورد، چه رسد به پی سی و لپتاپ و این قرتیبازیها. حالا شما حساب کنید میزان استرس فردا که آخرین روز رساندن اثر بود، لرزش دست من از فرط استرس بدخطی و سعی در تبدیل خرچنگ قورباغه به پری دریایی! ببینید من چه کشیدم آنشب. خلاصه فردا فیلمنامهی دستنویس در برگه امتحانیهای قدیم خط دار را که خط اولش قرمز بود و باقی آبی،بردم دبیرخانهی حوزه هنری.
خانم منشی جوان و زیبای حوزه یک نگاهی به من کرد، یک نگاهی به اوراق. دوباره نگاهی به من کرد ولی دیگر به اوراق نگاهی نکرد و پوشه را بست و گفت:
-این چیه آقا؟ مشق شبه؟
گفتم «نه والله، یه فیلمنامهی بفروشه! اگه دست اهلش بیفته کلی پول توشه!» گفت «حالا میخواید چه کارش کنید؟» دیگر کم آوردم و گفتم جان مادرت اینم بذارید تو آثار رسیده! اونوقتها جوانتر بودم و خوشگلتر. کمی دلبری کردم، مقداری هم قِر و قمیش قاطی کار، تا اینکه فیلمنامه را پذیرفتند و رفت در بوتهی عیار عیاران و بزرگان طنز آن زمان.
مدتی گذشت. اصلا یادم رفته بود همچین حرکتی کردم. تا اینکه یک روز پستچی آمد دم در. فکر میکنید چی آورده بود؟ دعوتنامهی حضور در مراسم اختتامیه؟ نخیر. آنروز یک نامهی معمولی آورد ولی فرداش دوباره آمد با دعوتنامه. اصلا باورش برایم سخت بود. یعنی اگر پستچی مثل حضرت موسی (ع) رود نیل را برایم میشکافت قابل باورتر بود تا انتخاب فیلمنامهی من با آن وضع در نخستین مسابقهی طنز دانشجویان سراسر کشور.
سرتان را درد نیاورم. رفتیم تالار اندیشهی حوزه. گوش تا گوش طنازان نشسته بودند.حالا ما رو دارید؟ قد بلند، سینه ستبر، سبیل ناصرالدین شاهی ،تیپ زده در حد مرگ، ولی مثل بید لرزان. اسامی را یک به یک خواندند. بخش شعر. بخش داستان. بخش این،ب خش آن ،بخش… ای بابا، خفه شدم! پس فیلمنامه چی شد!؟
که رسید به بخش فیلمنامه. نفر سوم فلانی. من نبودم. نفر دوم بیساری. بازهم من نبودم. آمدم بند و بساطم را جمع کنم و بروم خانه که ضِرتی گفتند: و نفر اول…من! شاید باور نکنید، ولی بجای خوشحال شدن یخ بستم! حتی شک کردم به کمیتهی داوری و جدی بودن کل مراسم. نیست جشنواره طنز بود، من هم که اثرم را دستنویس و روی آشغالترین کاغذ موجود در دنیا نوشته بودم، اول فکر کردم مورد شوخی به عنف قرار گرفتم! ولی دوباره صدایم کردند. ترسان لرزان رفتم بالای سِن. اگر حافظهام درست یاری کند جناب مرادی کرمانی پنج جلد سالنامهی گل آقا را مرحمت فرمودند. بعد داوری دیگر کتابی پژوهشی در باب طنز عبید زاکانی و داوری دیگر دیپلم افتخار و مرحوم ابوالفضل زرویی قلم طلایی جشنواره و سکه طلا. بغلم پر بود از جایزهها. خدابیامرزد استاد زرویی را. دید الان است که جوایز از دامنم بریزند پایین. خندید و گفت «پسر جان، همهی این خزعبلات را بریز دور، اول سکهها را بذار جیبت که از همهی اینها مهمتره!» خندهام گرفت، گفتم «قابل شما رو نداره.» سکهها را که در جیب گذاشتم باقی را داد دستم. تعظیمی به سالن کردم و آمدم سر جایم نشستم.
امروز که بالای سر تابوتش نشسته بودم با خودم فکر کردم خدابیامرز راست میگفت. اگر همان موقع رفته بودم دنبال دلار فروشی و سکه، الان وضعم این نبود که برای چندرغاز جیفهی دنیا برای شما مطلب بنویسم و وقت چون طلای شما را زایل کنم. الان وزیر دلار نشده بودم حتماً سلطان سکه بودم برای خودم. روحت شاد استاد که گل بودی و گل گفتی و من نشنیدم. یادت بخیر.
انتهای پیام