از قصههای مادر تا آقای جنتلمن
حامد شجاعی، فعال سیاسی، در یادداشتی با عنوان «از قصههای مادر تا آقای جنتلمن» در فیسبوک نوشت:
جایی میانهی دهه شصت خورشیدی ایستادهام؛ دانشآموز دبستان شهید مفتح در خیابان حکیمی شیراز. شنیدن صدای آژیر قرمز و فریاد و جیغ و داد کودکان همسن و سال و زنان همسایه برای رسیدن به طبقات پایین ساختمان و پناه گرفتن در زیرپلهای که قطعاً در صورت اصابت بمب به ساختمان، هیچ نقش حفاظتی برای ساکنان ساختمان نداشت و تنها کار امدادگران برای پیدا کردن سریع انبوه مجروحان و جنازهها را راحت میکرد، بخشی از کابوسهای شبانه کودک آن دهه است.
تلویزیون تنها دو کانال دارد که یکی از حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر با پخش تصاویر سیاه و سفید گمشدگان کار خود را آغاز میکند و دیگری از حدود ساعت شش عصر. هفتهای یک شب برنامهای با موضوع سپاه و یک شب هم برنامهای با موضوع جهاد سازندگی پخش میشود. سنگرسازان بیسنگر! راننده لودر زیر آتش سنگین دشمن، خاکریز میسازد و… تماشاییترین برنامه تلویزیون برای من و ما شاید، به جز برنامه کودک، اخبار ساعت نه شب از شبکه یک و بعد تکرار همان خبرها در ساعت ده و نیم شب از شبکه دو است.
اخبار تماشاییتر میشود وقتی عملیات موفقی در جبههها در جریان است و “رزمندگان اسلام در جبهههای نبرد حق علیه باطل، لشکریان صدام یزید کافر را به زانو درآوردهاند”. اما وای از شبهایی که قرار است جنایتهای صدام در جنگ شهرها به چشم ما بیاید. هنوز تصویر جنازه سوخته طفلی بر لبه دیوار ساختمان ویرانشده از اصابت بمب در باختران سابق (کرمانشاه اسبق و کرمانشاه فعلی) در مقابل چشمانم هست. آن شب تا صبح از خوف دچار شدن به سرنوشت مشابه نخوابیدم و صبح، کسل و بیحوصله به مدرسه رفتم. جالب آنکه آن شب، خبری از حمله هوایی به شیراز نشد.
کودک ایستاده در میانه دهه شصت و دوستان و همکلاسیها و هممحلهایهایش که چشمشان به دیدن صفهای طویل بنزین عادت کرده است و بخشی از تفریح کودکیشان، یک روز در میان، دستهجمعی رکاب زدن تا نزدیکترین نانوایی لواش محل برای خرید نان (با سهمیه هر نفر حداکثر ۱۳ عدد نان) است و میدانند که بستن ساعت مچی کامپیوتری رنگی در مدرسه، به منظور مراعات حال هممدرسهایهای کمتر برخوردار، ممنوع است و شنیدهاند دختران همسایه، حق پوشیدن جوراب سفید در مدرسه یا همراه داشتن آینه در کیف مدرسه را ندارند و هر روز در مدرسه گاهی با تشویق و گاهی به اجبار در صف نماز جماعت به امامت معلم پرورشی یا مدیر و ناظم میایستند، در عصر رنگهای تیره و قلکهایی به شکل تانک و نارنجک، که موسیقی، ممنوع است مگر آنچه که در خدمت شرایط انقلاب و جنگ دانسته شود، علاوه بر سرودهای حماسی گلریز و تصنیفهای شجریان و ناظری، شیفته گروه سرود بچههای آباده هستند.
موسیقی، بخشی از غذای روح هر انسان عادیست و با دستور و امریه نمیتوان مانع تقلا و تمنای روح برای دستیابی به آن شد. حالا که شرایط جنگ است و ملت هنوز از هیجان انقلاب فاصله نگرفتهاند، روح هیجانزده کودکان دهه شصت، با موسیقی گروه سرود بچههای آباده هم به خوبی تغذیه میشود. “مادر برام قصه بگو، قصه بابا رو بگو، دل تنگتنگه!”
سه دهه از آن زمان گذشته است. کودکان دلتنگ دهه شصت که نوحه با نوای کاروان صادق آهنگران و قرائتهای قرآن عبدالباسط و سرودهای بچههای آباده، بخشی از نوستالژی زندگیشان شده است، حالا به سنی رسیدهاند که ممکن است جرات به خرج داده باشند و ازدواج کرده باشند و اگر رشته الفتشان در زندگی خانوادگی از هم گسسته نشده باشد، شاید از روی نیت قبلی یا در اثر خطای محاسباتی، صاحب فرزند شدهاند. حالا فرزندان آن نسل، دقیقاً جای پدران و مادرانشان ایستادهاند. جایی نه در میانه دهه نود، که در اواخر سده چهاردهم خورشیدی!
حالا دیگر تلویزیون، فقط دو شبکه ندارد و کودکی با دوچرخه برای خریدن نان، آن هم به تعداد معدود، به نانوایی نمیرود و استفاده از ساعت مچی و جوراب سفید و آینه در مدرسه ممنوع نیست. امروز، حتی برخی معلمان مدارس هم چیزی از گروه سرود بچههای آباده نمیدانند؛ چون در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودند. گویا این سرزمین از سال ۶۸ به بعد، جغرافیا و تاریخ دیگری دارد و متولدان این مقطع تاریخی هم، دیگرگونه افرادی هستند. حالا دیگر کودکان ایستاده در انتهای سده چهاردهم، میدانند که میتوانند و حق دارند به موسیقی گوش کنند و با آن برقصند. رقص! یکی از هنرهای هفتگانه! واژهای غریب و شاید شرمآور برای پدران و مادرانشان، وقتی که کودک بودند!
این کودکان، فرقهای بیشماری با پدران و مادرانشان دارند. یکی هم اینکه چندان مطیع و تابع نیستند و برای به دست آوردن آنچه که بخواهند یا بپسندند میجنگند. جنگی نرم و بیخشونت. طبیعیست که با توپ و تشر پیرمردانی که در جایگاه پدربزرگ یا حتی پدرپدربزرگهای ایشان هستند، عقب نخواهند نشست و مسیرشان را طی خواهند کرد.
حالا دیگر به جای عطش برای “قصههای مادر”، رقصیدن و فریاد زدن برای “آقای جنتلمن” و “خانم عشقِ” خواننده رونق گرفته است. آن هم در بازاری که گویا سالهاست از تعادل خارج شده و در هر مقطعی فقط کالای یکی از دو سر طیف در آن ارائه میشود. یا باید ذائقهات منطبق بر استانداردهای رسمی و مورد تأیید صاحبان قدرت باشد و یا صاحبان قدرت، چنان دچار فقدان ذائقه هستند که جامعه را از هر آنچه که شاید کمی با گذشته و نمادهای فرهنگی این جامعه سازگار است، محروم کرده و مشتریان کالای فرهنگی را به جای خرید از فروشگاههای معتبر، به راسته دستفروشان و کالاهای بیشناسنامه رهنمون میسازند.
جالب آن است که مسببان این شرایط، توان تحمل و رویارویی با حاصل عملکرد و شیوه جامعهداری خود را ندارند. حالا گویا نتیجه تفکرات عمیق و هماندیشی بزرگان برای رویارویی با فاجعه ملی رقص فرزندان کودکان سابق، این شده است که باید در مدارس نماز را اجباری کرد و مدیران مدارس درگیر رقص را اخراج کرد و …!
باید باور کرد که در حال تماشای تاریخ تراژیک دهه شصت، روی پرده کمدی دهه نود خورشیدی هستیم. دورانی که جای سنگرسازان بیسنگر را جماعتی گرفتهاند که برای جادهسازی خاکریز میسازند و چاره مقابله با آبگرفتگی یک شهر را منفجر کردن خاکریزهایی که خودشان ساختهاند میبینند و جالب آن است که با تخریب خاکریز خودساخته، شهر بعدی به زیر آب میرود.
گویا تکنیک شناور کردن خانهها روی آب در نتیجهی خاکریزسازی و تخریب خاکریزها، سکه رایج اداره جامعه در این سالها شده است و پنداری چالشهای پیشروی کودکان ایستاده در انتهای سده چهاردهم خورشیدی و اولیای دلتنگشان، نه معضل معیشت و نه دغدغه امنیت و نه نگرانی از آینده که دلواپسی از رقص و پایکوبی این کودکان، ولو برای دقایقی است.
ای کاش میشد این جماعت وزیر و وکیل و شیخ و محتسب را روی شانههایمان بنشانیم و تا مزار سعدی ببریم و مواعظ سعدی را با ایشان ورق بزنیم و بخوانیم تا بدانند که
“چندین چراغ دارند و بیراهه میروند…”
انتهای پیام