خرید تور تابستان

احمد بورقانی، فرشته ی مهربانی

به گزارش انصاف نیوز، علی نظری، نماینده ی مجلس ششم در فیسبوک نوشت:
از بچه‌های با صفای نظام آباد بود. نخستین بار سال 65 در لشگر 27 محمد رسول‌الله در پادگان دوکوهه دیدمش، توی صف دریافت روزنامه از واحد تبلیغات لشگر محمد رسول‌الله (ص) برای دقایقی تا روزنامه بیاد با هم گپ و گفتی داشتیم. پرسیدم کدام گردانی در جوابم گفت: “ما بچه‌های نظام آباد“ گردان مالکی هستیم. 
جمعه ی بعد که عازم دزفول برای شرکت در نماز جمعه بودیم، در پشت نیسان وِیژه که بچه‌های لشگر را به نماز جمعه می‌برد، احمد را دیدم با آرامشی مثال زدنی در عقب وانت نشسته بود، تا من را دید صدا زد “بچه خزانه بیا سوار شو”. در حالی که چفیه را روی سرم پهن کرده بودم، دوان دوان به سوی تویوتا رفتم. احمد دستم را گرفت و سوار شدم از دوکوهه تا دزفول با احمد گفتیم و خندیدیم. در مصلی دزفول، نماز را به امامت آقای اراکی امام جمعه ی دزفول خواندیم. در ماشین که می رفتیم نماز جمعه از احمد پرسیدم چه کاره‌ای، گفت چه کاره باشم خوبه، من تو یک نگاه وراندازش کردم گفتم، بهت می‌خوره راننده ی تریلی باشی، زد زیر خنده، از اون خنده‌های مستانه ی ویژه ی بورقانی که هنوز در خاطره همه ی دوستان عزادارش نقش بسته است. 
دستش را گذاشت روی شانه‌ام و با مهربانی گفت: خبرنگارم، تا فهمیدم، خبرنگاره خودم را جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید. گفت واسه چی، گفتم: زدم تو خاکی آخه، تو خبرنگاری من گفتم راننده تریلی هستی! با همون صفای خاص به من گفت آخه تو نخستین نفر نیستی که اینو میگی، دیگرانم هم گفتند. 
بعد از نماز من و احمد با تویوتاهای لشگر 27 به دوکوهه نرفتیم، به پیشنهاد احمد بورقانی نهار را رفتیم توی شهر (دزفول) چلو کبابی توی خیابان امام، نرسیده به سد ذز، وارد شدیم احمد سفارش داد قبل از غذا نوشابه و ماست و مخلفات آوردند. احمد درنگ نکرد و تو یک نفس شیشه نوشابه {کانادا تگری} را سر کشید. خیلی از بی تکلفی و یک رنگی اش خوشم آمده بود. نهار چلوکباب کوبیده بود. غذایی که معمولا وقتی بچه رزمنده‌ها از اردوگاه لشگر به شهر می آمدند، مشتری پر و پا قرص چلوکبابی‌ها بودند. احمد وقتی غذا خوردیم رو به من کرد گفت سیر شدی، گفتم: بله، گفت: یک پرس دیگه سفارش بدم، گفتم: خوبه، احمد با آن صدای رسایش گفت: آقا یک پرس دیگه با دو تا کباب اضافه بیار، جای شما خالی چه حالی داد!
وقتی آمدیم حساب کنیم، احمد اومد جلو گفت چند سالته، گفتم 21 سال، بلافاصله گفت با اجازه من 5 سال از تو بزرگ‌ترم. یادبگیر بچه ی خوب و با صفای جنوب شهر، هیچ‌وقت جلوی بزرگ‌تر از خودش دست توجیبش نمی‌کنه. به هر حال من کم آوردم و من من کنان اومدم عقب و اون نهار بهشتی گونه را در نخستین گشت و گذار با این فرشته ی مهربانی که میهمانش بودم، صرف کردم. در راه هم تا لب خط جاده ی دزفول اندیمشک جوک گفت و منو خنداند، این نهار یکی از دل انگیزترین نهارهایی بود که در عمرم خورده‌ام. چلوکباب آن هم با یک جوانمرد لوطی که مظهر صفا بود. این نخستین خاطره و جرقه ی دوستی و آشنایی من با احمد بورقانی بود. در طول دو هفته‌ای که در دوکوهه بودیم بعد از ظهرها می‌آمدیم، مجتمع آموزشی لشگر 27 از کتابخانه استفاده می‌کردیم، تا اینکه گردان مالک برای تحویل خط مقدم از دوکوهه رفت و ما (بچه‌های گردان میثم) در دوکوهه ماندیم. احمد بعد از دعا و نیایش به مطالعه و کتابخوانی عشق می‌ورزید. هنوز هم یادم نمی‌رود وقتی از مسیر بازگشت از مجتمع آموزشی لشگر 27 واقع در ضلع شمالی حدود 4 تا 5 هزار متر پیاده به ضلع جنوبی دوکوهه محل ساختمان‌های لشگر محمد رسول‌الله می‌آمدیم، از نظرات عالمانه ی احمد درباره ی مباحث روز و کتابی که خوانده بود چقدر استفاده می‌کردم. لحظاتی افسانه‌ای و دل‌انگیز که دیگر تکرار نمی شود. 
او اینک در جوار رحمت حق و از فیوضات آن همه بندگی خالصانه و خدمات 48 سال زندگی پربرکت ماجور است و از همنشینی با برادر شهیدش مغفور و مسرور است. روحش شاد یادش گرامی باد. 
انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا