ایمان محمّد(ص) و انسانیّت زبان قرآن
این نوشتار بخشی است از درسگفتارهای «فلسفۀ زبان» که توسط محمد مجتهد شبستری در حسینیه ارشاد ایراد و در وبسایت شخصی وی منتشر شده است:
در ابتدا عرض میکنم که بهدنبال بررسیهای تاریخی به این نتیجه میرسیم که متن قرآنی که به شکل فعلی در دسترس ما است، ترکیبیافته از متنهای کوچک و بزرگ متعددی است که این متنهای متعدد در طول بیستوسه سال بوجود آمدهاند. البته این نظر برایناساس است که بگوییم تمام آیات قرآنی، در زمان حضور پیامبر اسلام پدیدار شده و شکل گرفتهاند، مبنای تاریخیای که مسلمانان هم آن را قبول دارند.
نظریه تاریخی دیگری نیز وجود دارد و آن این است که قرآن در اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم هجری، شکل فعلیاش را پیدا کرده است؛ یعنی این آیات به این شکل در کنار هم قرار گرفتهاند (که فعلاً نمیخواهم وارد آن بحثها شوم). اگر کسانی بخواهند اینگونه بحثها را مطالعه کنند، باید به کتابهایی که دربارۀ تاریخ قرآن نوشته شده است مراجعه نمایند. کتابهای متعددی در این زمینه نوشته شده است، پارهای به زبان فارسی نوشته شده است و پارهای از زبان غیر فارسی به فارسی ترجمه شده است و کتابهای متعدد دیگری نیز وجود دارند که هنوز ترجمه نشدهاند. یکی از کتابهایی که فعلاً در اختیار ما فارسیزبانان است، تاریخ قرآن دکتر رامیار است و یکی دیگر، تاریخ قرآن آقای دکتر محمد باقر حجتی است. یکی از کتابهای خیلی مهمی که در این زمینه نوشته شده و به عربی ترجمه شده است، اما هنوز ترجمه فارسی آن چاپ نشده است، کتابی است که نولدکه (Noeldke)، قرآنشناس معروف، به آلمانی نوشته است. کتابهای دیگری هم در این زمینهها نوشته شده است. اعتقاد مورد قبول عامه مسلمانان این است که این شش هزاروششصدوچند آیه در زمان خود پیامبر پدید آمده و بهوسیله خود پیامبر خوانده شدهاند. اینکه متن قرآن چگونه پدید آمده است، بحثی است که در اینجا نمیخواهم وارد آن شوم (و در مقالات قرائت نبوی از جهان ذکر کردهام). بنابراین من هم میپذیرم که این آیات در طول بیستوسه سال شکل گرفته و پدید آمدهاند و پیامبر آنها را خوانده است. گاهی یک آیه و گاهی ده یا بیست آیه یا یک سوره بهوسیله پیامبر خوانده میشده و سپس اینها نوشته میشده است؛ اما در عین حال که اینگونه بوده است، اکنون که این متن مدوّن در اختیار ما است، از کنار هم گذاشته شدن این متنهای بلند و کوتاه، از نظر متنشناسی یک متن واحد تشکیل شده و بوجود آمده است. این مدعای من، همانگونه که در مقالههای چهاردهم و پانزدهم قرائت نبوی از جهان توضیح دادهام، مبتنی بر تعریفی از متن است که من در آنجا دادهام و گفتهام که متن چیست و بر آن مبنا روشن کردهام که قرآن اکنون یک متن است. متنی که یک موضوع واحد را تعقیب میکند (این نکته خیلی مهم است) و آن موضوع واحد که در قرآن محوریت دارد، خدا و افعال خدا است (و نه خدا و صفات خدا).
عرض کردم که اگر دوستان بخواهند به مبادی این سخنان من کاملاً وقوف پیدا کنند حتماً ضروری است که مقالههای اول، چهاردهم و پانزدهم قرائت نبوی از جهان را بخوانند. درخواستم این است که آنهایی که آن مقالات را نخواندهاند، زحمت خواندن را به خودشان بدهند تا مبانی این سخنان برایشان روشن شود.
قرآن یک متن است. سخنهای گوناگونی که در قرآن به زبانهای گوناگون و با زبانورزیهای گوناگون آمده است، حول یک محور است و آن محور، خدا و افعال خدا است. زبانورزیهای دیگری هم در قرآن دیده میشود و آن انواع دیگر از سخن گفتن هم به نوعی درخدمت این موضوع اصلی هستند.
پس چون من قرآن را یک چنین متنی تلقی میکنم (و این یک مسأله اعتقادی نیست، نه اینکه چون من مسلمان هستم این اعتقاد را دارم، نه! من به عنوان یک محقق که این متن را مطالعه میکند به این نتیجه میرسم. یک غیر مسلمان هم میتواند به این نتیجه برسد که این یک متن است و موضوع واحدی دارد و مطلب خاصی را دنبال میکند و مبنایام این است) به خود حق میدهم که برای روشن شدن پارهای از اصطلاحات و تعبیراتی که در قرآن ذکر شدهاند، در مورد خود قرآن از یک روش بینالمتنی استفاده کنم؛ به این معنا که برای روشن شدن پارهای از مفهومها و پیبردن به اینکه منظور چیست، به قسمتهای مختلف مراجعه کنم و مطالب مستفاد از آیههای مختلف که در بخشهای مختلف قرآن پراکنده هستند را کنار هم بگذارم و ببینم که معنای فلان واژه در قرآن چیست؟ این روشی است که امروزه متداول است و در فهم و تفسیر متون، این کار را میکنند و سپس میگویند که معنای فلان اصطلاح یا واژه در این متن این است. اگر کسی بخواهد حافظشناسی کند یا مثنوی معنوی را بشناسد میتواند همین کار را انجام دهد. شما میتوانید بخشهای مختلف این متن را در کنار هم بگذارید و ببینید که چه از آب در می آید. مرحوم طباطبایی هم در تفسیر المیزان همین کار را کرده است.
نکته دوم که باید امروز توضیح دهم تا به اصل مسأله بپردازم این است که معنای سخنان من در مورد آن سخنورزی ایمانی که قبلاً عرض کردم، این نیست که هر کس که از ایمان سخن میگوید، اینگونه سخنورزی میکند و سخنورزی او این مشخصات را دارد و در سخنورزیاش از آن پشت صحنهها حرکت میکند؛ منظور این نبود. بسیاری از افراد که از ایمان حرف میزنند (که ایمان این است و ایمان آن است)، ایمان خودشان را بیان میکنند و شما در بسیاری از این اظهارات که مربوط به ایمان است، اصلاً آن ویژگیهایی را که من در جلسه قبل برای سخنورزی ایمانی برشمردم، نمیبینید. ممکن است که در اینجا این سؤال برایتان پیش بیاید که اینها که از ایمان حرف میزنند اصلاً چنان صحبتهایی نمیکنند و حتی وقتی از ایمان خودشان حرف میزنند، نمیگویند که افقی برایمان باز میشود یا ما در چنگال چیزی افتادهایم. آقا بالای منبر میرود و از ایمان حرف میزند و بعد هم پولش را میگیرد و میرود و اصلاً در وادی این حرفها نیست و شغل خودش را انجام میدهد، کاسبی خودش را میکند. یا اصلاً در میان خودمان، در جلسهها، گفته میشود که ایمان این است و ایمان آن است، ایمانم این را میگوید و … . من در مورد اینگونه موارد صحبت نمیکنم – تأکید میکنم که من آن سخنورزی ایمانیای را میگویم که در عهد عتیق و عهد جدید، کتابهای مقدس یهودیان و مسیحیان و در قرآن مطرح شده است. در آنجا است که سخنورزی ایمانی، این ویژگیها را دارد و با بررسی پدیدارشناسانه و تحلیل آن متون مشخص میشود که عدهای از ایمانشان حرف میزنند و وقتی سخن گفتنهای آنها را بررسی میکنیم، میبینیم که زبانورزی آنها این ویژگیها را دارد و آنها از چنین وضعیتهایی خبر میدهند. مسأله این است. اشتباه نشود و گرنه لقلقه زبان و حرفهای مفت و بیمعنا و تقلیدی و عادتی و تربیتی و نفاقی و ریاکارانه و مبتذل و … و همه اینها تحت پوشش ایمان (که ایمان این است و ایمان آن است)، در جامعه ما فراوان است. همچنین، بحث در مورد اینکه سخنورزی ایمانی در قرآن چیست، ربطی به این ندارد که آیا این سخنورزی ایمانی که در قرآن وجود دارد، حقانیت دارد یا نه؟ آیا باید تابع کسی شد که اینگونه سخنورزی ایمانی میکند یا نه؟ اینها بحثهای دیگری است. ممکن است کسی ببیند که اینگونه سخنورزی جالب است و آن را دنبال کند تا ببیند که این انسانی که اینگونه سخنورزی میکند، چگونه انسانی است؟ برایاش چه اتفاقی افتاده است؟ این حرفها چیست؟ بله، ممکن است که این امر برای عدهای جالب باشد و آن را دنبال کنند و به آن روایت ایمانیای که توضیح دادم گوش کنند و وقتی گوش میکنند، به آنها هم سرایت کند و آنها هم بهتدریج به راوی تبدیل شوند. اما به هر حال، آن بحثها بحثهای دیگری است در جای خود و من فعلاً وارد آن بخش نشدهام. من عرض میکنم که وقتی این متن را صرفاً از منظر زبانشناسی و تحلیل زبان بررسی میکنیم، میبینیم که اینگونه است. اینکه آیا حق است یا حق نیست، حقانیت دارد یا ندارد و معنای آن حقانیت چیست – اینکه دنبال کنیم و ببینیم که آیا این زبانورزی همان زبانورزی فلسفی یا اخلاقی یا هنری است یا یک زبانورزی دیگر؟ اینها بحثهایی هستند که در جای خود بسیار بسیار مهم هستند و شاید در آینده مقداری به آنها بپردازیم.
بهعنوان نکته بعد توضیحی میدهم درباره تعبیری که در یکی از جلسات گذشته داشتم و گفتم که زمان در تجربه کسانی که سخنورزی ایمانی میکنند، زمان شفایابی احساس میشود. این نکته را کمی بیشتر توضیح میدهم. ما انسانها به صورت عادی در اسارت زمان هستیم و آنچه که ما را از پای در می آورد، احساس و تجربه گذر زمان است. این تجربه گذر زمان بسیار رنجآور است. ما معمولاً عصرهای جمعه چه حالتی پیدا میکنیم؟ در اینجا عصرهای جمعه است و در اروپا عصرهای یکشنبه و هم در اینجا معروف است و هم در آنجا. در آنجا میگویند یکشنبه رنجوری، در اینجا میگوییم جمعه رنجوری (اگر بخواهیم این تعبیر را بکار ببریم). منظورم آن حوصلهسررفتن یا دچار ملالشدن است. این یک مثال کوچک است که عرض کردم. این حالت به این علت بهوجود می آید که زمان ایستاده و ما را آزار میدهد. تجربه گذر زمان ایستا ما را آزار میدهد. آینده را مطرح میکند، گذشته را مطرح میکند، هزار فکر و خیال ایجاد میکند و مثل اینکه ما، چند ساعتی فکرمان به دنبال این است که نیم ساعت گذشت، یک ساعت گذشت … عصرهای جمعه اینگونه است. ساعت چند است؟ پنج است، حوصلهام سر رفت. ساعت چند شد؟ شش شد. ساعت چند شد؟ هفت شد …. این تجربه زمان، بر ما فشار می آورد و مسأله بسیار مهمی است. حتی بعضی از افراد گفتهاند که اگر انسان از تجربه و فشار زمان آزاد شود، به اصطلاح، خرش از پل گذشته است. آن زمان شفایابی که گفته میشود، این است. وقتی در روایت ایمانی، کسی در این وضعیت قرار دارد و این تجربه را دارد که لحظهبهلحظه افق پیشروی او باز میشود (که توضیح این نکته را قبلاً دادهام)، این باز شدن لحظهبهلحظه افق پیشرو و اتفاقافتادن حادثه جدید و پس از آن، یک حادثه جدید دیگر (همانگونه که در تعریف روایت گفتم) و سپردن خود به آن روایت و دنبال کردن آن که بگو، بگو ببینم چه میشود – این حالت، انسان را از فشار گذر زمان ایستا رها میکند و انسان دیگر زمان را احساس نمیکند. اگر کسی یک سخنرانی خیلی شیرین انجام دهد، شما زمان را از اول تا آخر احساس نمیکنید و فشار زمان محسوس نیست، زیرا او شما را همینطور میبرد و میبرد و افق درونیتان را باز میکند و نمیگذارد که فشار زمان را حس کنید. در تماشای یک نمایش تئاتر و گوشدادن به یک قطعه موسیقی و امثالهم هم همینگونه است و به همین دلیل، اینکه فیلمبردارها و کارگردانها بفهمند که مسأله زمان را چگونه در یک فیلم منعکس کنند و برخورد بیننده را با زمان چگونه تنظیم کنند، بسیار مهم است. آن زمان، در روایتگری ایمانی، زمان شفایابی میشود به این معنا که روایتگر ایمانی، شخص را از فشاری که تجربه زمان بر او وارد میکند رهایی می بخشد زیرا او را لحظهبهلحظه با مسأله جدیدی مواجه میکند. منظور از تعبیر زمان شفایابی که قبلاً ذکر کردم، این است.
تقریباً تمام مطالبی که امروز میخواهم خدمت شما عرض کنم، مطالب قرآنی هستند. امروز موضوعی را که به نظر من یک موضوع کلیدی در قرآن است برایتان مطرح میکنم و در جلسه آینده از موضوعی که امروز مطرح میکنم، نتیجهگیری خواهم کرد. من میخواهم به شما نشان دهم که چگونه قرآن یک کتاب روایت است، روایت یک مؤمن از ایمان خود. امروز باید اول زمینه آن را آماده کنم زیرا آنچه که غالباً در مورد قرآن در ذهن شما است، یک مطلب است و آنچه که من درباره قرآن عرض میکنم و در آن مقالات هم دنبال کردهام و به نظرم یک نظریه جدید است، مطلبی دیگر. پس امروز باید کمی و در حدی که در یک جلسه بگنجد، زمینه را آماده کنم.
مهمترین مطلب این است که من باید در ابتدا، تفسیر و فهم خودم از واژهها و تعبیرات و آیات قرآنیای را که بر اساس آنها استدلال و معمولاً با استناد به آنها گفته میشود که قرآن، گفتار و سخنپردازی خود پیامبر نیست، بیان کنم تا به شما نشان دهم که من بر چه مبنایی میگویم که قرآن، سخنپردازیهای یک نبی است و به صورت جملات و کلمات، از جایی به او داده نشده است بلکه او است که حرف میزند. در صورتی آن داستان روایت (که روایت یک شخص مؤمن است) قابل فهم میشود که ما به این مسأله نزدیک شویم که او خود حرف میزند و روایت میکند. البته یک نبی است که روایت میکند، یک پیامبر است – و پیامبر پشت صحنه دارد و یک انسان معمولی نیست. چرا او روایت میکند؟ زیرا کاری با او کردهاند و اتفاقی برای او افتاده است. آن اتفاق این است که به او یک زیستجهان وحیاتی دادهاند (که این مطلب را در مقالات قرائت نبوی آوردهام، مخصوصاً در مقاله چهاردهم). او در زیستجهان دیگری زندگی میکند. همه انسانها در زیست جهانی زندگی میکنند و او در زیست جهانی که در آن، کتاب هستی برای او باز شده و خوانده شده است (که فعلاً وارد آن بحث نمیشوم).
حال برای اینکه روشن شود که چگونه قرآن، روایتپردازی خود او است، باید در ابتدا بتوانم تفسیر خود را به شما نشان دهم که چگونه وقتی من قرآن را بر اساس آن تفسیر مطالعه میکنم، نمیتوانم آن مواردی را بپذیرم که بسیاری از افراد به آنها استناد میکنند و بر آن مبنا ابراز عقیده میکنند که قرآن، گفتار و سخن خود پیامبر نیست بلکه این جملات به همین شکل، از جایی به او داده شدهاند و به او گفتهاند که این جملات را بگو.
یک واژه کلیدی در قرآن وجود دارد که اگر به آن بپردازیم، به نظر من خیلی از مسائل مورد اختلاف در این باب حل میشود و آن واژه کلیدی، واژه «آیه» است.
معنای «آیه» در قرآن چیست؟ معناهای مختلفی وجود دارد اما دو معنا هست که من امروز به آنها استشهاد خواهم کرد و در استشهادهایم، اسم سوره و شماره آیه را هم خواهم آورد که اگر کسانی خواستند، بتوانند این مطلب را دنبال کنند. تکرار میکنم که اینها بحثهایی است که اگر خودتان دنبال نکنید و مطالعات جنبی نداشته باشید، نمیتوانید انتظار داشته باشید که با آنچه که من در این یک جلسه میگویم، همه مطالب برایتان روشن شود.
واژه آیه به دو معنا است. زمانی گفته میشود آیه و منظور از آن، آیات قرآنی در مقابل سوره است – این آیه و آن آیه … آیه اول از فلان سوره، آیه دهم از فلان سوره. این معنای «آیه» یعنی «یک قسمت از سوره» اما معنای اصلی آیه و آیات در قرآن، به کلی چیز دیگری است. معنای اصلی آیه و آیات در قرآن، «علامت» است. آیه یعنی «علامت»، یعنی «نشانه». در کتابهای لغت هم این را مینویسند : نشانه. نشانه چه؟ نشانه خدا. معنای اصلی آیه در قرآن (که شما در صدها آیه قرآن به این تعبیر برمی خورید) عبارت است از آنچه که نشانه خدا است. اکثریت بر این عقیده شدهاند که معنای آیات کتاب و آیات قرآن، همین جملهها هستند. اینها نشانههای خدایند و بحث معجزهبودن قرآن را نیز بر همین مبنا گذاشته اند. مثلاً وقتی این سوره را در نماز میخوانیم :بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (۱) اللَّهُ الصَّمَدُ (۲) لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (۳) وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ(۵) آنها میگویند که این سوره که از چند آیه تشکیل شده است، نشانه خدا است و به همین شکل از سوی خدا آمده است و خود خدا این را همینگونه تألیف کرده و پرداخته است و سپس بر پیامبر نازل کرده که این کلمات را بگو. بر این اساس هم گفتهاند که هیچ کس نمیتواند مثل اینها را بگوید و اینها معجزه هستند. این یک پدیده آنچنان استثنائی و غیرعادی است که فقط میتواند از جانب خدا و تألیف او باشد.
من روی این مدعا انگشت میگذارم و آن را نمیپذیرم. در قرآن نیامده است که معنای اینکه این جملهها و کلمات نشانههای خدا هستند، این است که آنها از سوی خدا آمدهاند و به این معنا، خدا را نشان میدهند و علامت خدا هستند – به این معنا و اینگونه خدا را نشان میدهند که هر کس بخواهد سخنانی مانند آنها بگوید، نمیتواند. من این ادعا را نمیپذیرم. دلایل من چیست؟
در آیات متعددی از قرآن کریم، مخالفان پیامبر از پیامبر درخواستی میکنند و پیامبر آن را رد میکند، از جمله در سوره عنکبوت، آیه ۵۰٫ در آنجا آمده است که مخالفان اینگونه میگویند: وَقَالُوا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَیْهِ آیَاتٌ مِّن رَّبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآیَاتُ عِندَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِیرٌ مُّبِینٌ. گفتند منکران چقدر خوب بود که نشانههایی از پروردگار او بر او نازل میشد (نشانههایی که نشانههای پروردگار بود یعنی نشانههای خدا بود). در پاسخ به آنها بگو که این نشانهها پیش خدا است و «وَإِنَّمَا أَنَا نَذِیرٌ مُّبِینٌ»، من انسانی هستم که شما را از عواقب اعمالتان بیم میدهم. من نذیر هستم و آشکارا بیم میدهم و میگویم که مواظب اعمالتان باشید. آخرتی هست، حساب و کتابی هست، سعادت و شقاوتی هست، یک سرنوشت نهایی هست و من شما را از اینکه سرنوشت نهاییتان در آینده بد باشد و از عاقبت سوء، بیم میدهم؛ آیات پیش خدا است.
من میگویم که اگر مدعای پیامبر این بود که همین جملاتی که میخواند نشانههای خدا هستند و از سوی خدا آمدهاند، نباید اینگونه حرف میزد بلکه باید میگفت که من تا حالا صدها نشانه خدا برایتان آوردهام !
مخالفان پیامبر میگویند که نشانههایی بیاور که نشانههای خدا باشند و حضرات هم میگویند که اینها نشانههای خدا هستند – نشانههای خدا هستند به این معنا که واضح و بَیِّن است که اینها علامت خدا هستند و هیچکس مانند اینها را نمیتواند بگوید. اصلاً آنها نشان میدهند که هیچکس نمیتواند مانند آنها بگوید. پس میشوند نشانههای خدا ! اگر اینچنین است، چرا پیامبر میگوید که نشانهها پیش خدا است و من فقط نذیر مبینم؟ از این آیه معلوم میشود که ادعای او این نبوده است که اینها جملات و کلماتی هستند که از سوی خدا آمده اند – به این معنا که این خاصیت و صفت را دارند که اصلاً خودشان نشان میدهند که معجزه هستند. معجزه هم به این معنا که هیچکسی نمیتواند مثل آنها را بیاورد. اگر ادعایش این بود که اینگونه حرف نمیزد بلکه میگفت که من برای شما صد تا، هزار تا از اینها آورده ام!
در قرآن، آیات دیگری وجود دارد، در سوره اسراء آیه ۹۰ تا ۹۳:
وَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ یَنْبُوعًا ﴿۹۰﴾ أَوْ تَکُونَ لَکَ جَنَّهٌ مِنْ نَخِیلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهَارَ خِلَالَهَا تَفْجِیرًا ﴿۹۱﴾ أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ کَمَا زَعَمْتَ عَلَیْنَا کِسَفًا أَوْ تَأْتِیَ بِاللَّهِ وَالْمَلَائِکَهِ قَبِیلًا ﴿۹۲﴾أَوْ یَکُونَ لَکَ بَیْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِی السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّکَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَیْنَا کِتَابًا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلَّا بَشَرًا رَسُولًا. معنای این آیات این است که منکران پیامبر گفتند که ما وقتی به تو ایمان میآوریم که یک چشمه از زمین دربیاوری. زمانی که ما پیش تو هستیم اراده کنی و به یکباره زمین بشکافد و چشمهای جاری شود، یا اینکه یک باغ آسمانی بر روی زمین بیاوری، یا اینکه پایین بیاوری برای ما یک کتاب مدونی که ما آن را بخوانیم. یعنی از آسمان برای ما کتاب بیاید و همینطور که نشستهایم برای ما یک کتاب به پایین بیفتد. معلوم میشود که این حرف آخر را کسانی زدهاند که قبول داشتند که توراتی که برای حضرت موسی آمد، کتابی بود که از آسمان به زمین آمده بود. ظاهراً این اشاره به آن مسأله است چون در مورد اینکه موسی چگونه تورات را از خدا گرفت، نظرها و روایتهای مختلفی وجود دارد مثلاً در یکی از روایتها اینگونه است که زمانی که موسی در آن محل بود و قوم هم در آنجا یا قدری آن طرفتر بودند، روی یک سنگ یا لوحی، خودبهخود و به صورت معجزهآسا نوشتههایی حک شد. خوب، اگر کسانی در آن محل حضور داشته باشند (اینها روایتهای تاریخی است) و ببینند که عجب، به صورت خودبهخود و معجزه آسا و غیرعادی، نوشتههایی روی سنگ حک میشوند و معلوم نیست که چه کسی دارد این کار را میکند، این حالت تقریباً شبیه این میشود که کتابی که قابل خوانده شدن باشد (یعنی یک مدون) از آسمان بیاید؛ یعنی مجموعهای از مخطوطات و جملات که قابل خواندن است و از آسمان حک میشود. نمیخواستند بگویند که یک تکه کاغذ به پایین بیفتد. آنها این مطلب را میگفتند چون سابقه داشت. خوب، آنها این تقاضاها را میکردند و پیامبر، همه آنها را رد میکرد و میگفت که من اینکاره نیستم. سؤال این است که اگر ادعای پیامبر این بود که این جملات و کلماتی که من برای شما میخوانم، اصلاً همان است، شما نمیفهمید ولی همان است، برای من میآید و کسی اینها را برای من میخواند و در دل من حک میشود، از سوی خدا میآید و من هم برای شما میخوانم- چرا ما چنین جوابی از پیامبر نمیبینیم؟ اگر چنین حالتی پیش میآمد، شبیه همان اتفاقاتی که ذکر کردم میشد. در آیات متعددی آمده است که (و باز من میخواهم خیلی به سرعت بگذرم، خودتان دنبال کنید) به پیامبر میگویند که همانگونه که عصای موسی اژدها شد، همانگونه که از دل سنگ شتر بیرون آمد (ناقه صالح) و امثال آنچه که در این متنها آمده است، تو هم چنین چیزهایی برای ما بیاور – در آخر، پاسخ پیامبر این است که من بشری هستم مثل شما « إِنَّمَا الْآیَاتُ عِندَ اللَّهِ» !
این وضعیت نشان میدهد که دعوی خود پیامبر این نبوده است که این آیات، چنین اموری هستند وگرنه به رخ آنها میکشید و میگفت که همه این آیات، چنان اموری هستند که شما درخواست میکنید!
ممکن است که در اینجا به ذهن شما بیاید که پس اینگونه آیاتی که اکنون ذکر خواهم کرد چه میگویند؟ اینگونه آیات : « فَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ کَانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلَافًا کَثِیرًا آیه (۸۲) سوره نساء. یا این آیه : «وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ» آیه (۲۳) سوره بقره. اگر شما شک دارید در آنچه که بر پیامبر نازل کردیم (که آیا از سوی خدا هست یا نیست )، «فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ »، شما هم انسانی پیدا کنید که چنین سوابقی داشته باشد (یعنی درس نخوانده باشد و چنین باشد و چنان نباشد) اما از اینگونه سخنان بگوید و از این سوره ها بیاورد. یا در پارهای از آیات آمده است که اگر اهل زمین هم جمع شوند، «وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا» آیه (۸۸) سوره اسراء، نمیتوانند مثل قرآن را بیاورند. ممکن است که به ذهن شما بیاید که منظور این است که این آیات، آنگونه بودهاند. در اینجا یک نکته بسیار ظریف وجود دارد که اگر بخواهید آن را دنبال کنید، باید خودتان این چند آیه را که ذکر کردم در «معجم المفهرس» دنبال کنید. میدانید که معنای این آیات چیست؟ این آیات، پاسخ به یک سلسله اشکالها هستند که بر سخنان پیامبر وارد میکردند. اختلاف میان پیامبر و منکراناش در مورد قرآن بر سر این بود که پشت صحنه این حرفها و روایتهایی که این انسان میخواند چیست؟ مسأله این بود. او ادعا میکند که چون از سوی خدا مبعوث شده است و مؤید از سوی او است، میتواند اینها را بخواند. ادعایش این است که خدا با او کاری کرده است که میتواند اینها را بخواند و اصلاً در زیستجهان دیگری به سر میبرد و از اسراری با خبر است و امور خاصی بر او مکشوف میشوند – و چون چنین انسانی است، میتواند اینچنین سخن بگوید. منکران هم همین را منکر بودند و میگفتند که: «نخیر! آن پشت صحنه و آن کشفها و تأییدهایی که میگویی که از سوی خدا شامل حال تو شده است، وجود ندارند. آن اسراری که میگویی که از آنها آگاه شدهای وجود ندارند. میدانی چرا اینها را میگویی؟ جماعتی هستند که اینها را به تو میگویند و تو هم به اینجا می آیی و برای ما بازگو میکنی (چنین تعبیری در قرآن آمده است). بعضی از انسانها اینها را در گوش تو میخوانند و تو هم اینها را میگویی؛ یا اساطیر پیشینیان را جمع کردهای و این افسانهها را از این طرف و آن طرف شنیدهای و به این صورت برای ما میگویی؛ یا شیاطین و جن ها به تو کمک میکنند … یا « إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ» (آیه ۶ سوره حجر)، عقل تو مختل است که اینگونه حرف میزنی؛ یا تو ساحر هستی که اینگونه حرف میزنی؛ یا تو شاعری و شعر میسرایی؛ یا کاهنی (مانند کهانت های دیگری که وجود دارد) و اینگونه حرف میزنی» حرف آنها، این بود. پیامبر میگفت که: نه! یک خبر دیگری است. من از چیزهای دیگری با خبر شدهام و هیچکدام از اینهایی که شما میگویید، نیستم. داستان من داستان دیگری است. معنای این سخن که «مثل این را هیچ کس نمیتواند بگوید، اگر همه را جمع کنید باز هم نخواهید توانست»، این است که اگر شما فکر میکنیدکه اینچنین است، بروید و یک نفر را پیدا کنید؛ نه، ده نفر یا بیست نفر یا صد نفر را جمع کنید و ببینید که اگر آن پشت صحنه و زیستجهان وجود نداشته باشد، یعنی اگر واقعاً «پیامبری» نباشد، میتوانند اینگونه سخن بگویند؟ یعنی میتوانند مانند پیامبر حکایت کنند که از وضعیتی حکایت میکند که چیزی به او میرسد – زباناش و بیاناش نشان میدهد که چیزی به او میرسد. آیا آنها میتوانند اینگونه در چنگال قرار گیرند که این انسان در چنگال قرار گرفته است و این از سخن گفتناش پیدا است؟ خوب، این شدنی نیست چون این تقابل مصنوعی خواهد بود و مصنوعی نمیتواند با اصیل (original) مقابله کند زیرا این کار تبدیل به ادا در آوردن میشود. ممکن است کسی ادای حافظ را درآورد اما سخن حافظ، مال خودش است. ممکن است کسی ادای رومی را درآورد اما رومی نمیشود. چرا رومی نمیشود؟ زیرا رومی از جایی می آید که اختصاص به خودش دارد و شخص دیگری نمیتواند از آنجا بیاید. ممکن است که کسی روی صحنه بیاید و ادای او را درآورد یا کسی ادای حافظ را درآورد! اما نه، شما هر کاری که کنید، ادا درآوردن خواهد بود و نه از آن پشت صحنه آمدن، مصنوعی خواهد بود نه اصیل. حافظ و رومی از تجربهها و پشت صحنهای حرکت کردهاند و ما را از یک زیستجهان دیگر مورد خطاب قرار میدهند. حال اگر کسی بگوید که: این حرفها چیست بابا، کتابها را مطالعه کرده بودند و بهدنبال مطالعه آنها، اینگونه میگفتند» شما به او خواهید گفت که برو صد نفر را پیدا کن که همان کتابها را خوانده باشند، اگر توانستند اینگونه سخن بگویند! آیا میتوانیم اینگونه بگوییم یا نه؟ این قضیه مربوط به کتاب خواندن نیست. شما برو هزار نفر را پیدا کن که کتاب خوانده باشند – این قضیه مربوط به کتاب خواندن نیست بلکه داستان دیگری است. آیا میتوانیم اینگونه بگوییم یا نه؟ ده هزار نفر را پیدا کن! با کتاب خواندن که انسان نمیتواند این سخنان را بگوید! معنای آن مطلبی که پیامبر میگفت و در قرآن آمده است که هر کس را که میخواهید جمع کنید اما هیچکس مثل این را نمیتواند بگوید، این است که با کهانت و ساحربودن، با دیوانهبودن، با اینکه کسانی پیدا شوند و در گوشش بخوانند … با این امور نمیتوان چنین سخنانی گفت. اگر صد کاهن هم پیدا کنید که همه نیروهایشان را روی هم بریزند، نمیتوانند چنین سخنی بگویند چون این سخن، پشت صحنه و زیستجهاناش چیز دیگری است.
نکته دیگر این است که اگر جملات و کلمات قرآن نشانههای خدا نیستند (به آن معنا که میگویند، نشانه های خدا نیستند – یعنی یک تدوین و تألیف و شکل و فرم خاصی داشته باشند که فقط از دست خدا بر می آید)، ما باید تکلیف پارهای از تعبیرات را که در قرآن آمده است روشن کنیم. از جمله اینکه در بسیاری از جاهای قرآن گفته شده است که مثلاً «تِلْکَ آیَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَیْکَ بِالْحَقِّ»؛ این آیات خدا است که ما آنها را بر تو به حق میخوانیم (سوره بقره آیه ۲۵۲، سوره آل عمران آیه ۱۰۸، سوره جاثیه آیه ۶۰ ). شما میتوانید آیاتی را که در آنها ماده تلاوت دیده میشود و شامل دهها آیه میشود، دنبال کنید. در بعضی از موارد، تعبیرات اینگونه است : «کَمَا أَرْسَلْنَا فِیکُمْ رَسُولًا مِنْکُمْ یَتْلُو عَلَیْکُمْ آیَاتِنَا» رسولی به سوی شما فرستادیم که آیات ما را برای شما تلاوت میکند. همه اینها را اینگونه فهمیدهاند که منظور از آیات ما یعنی آیات قرآن؛ یعنی پیامبر سوره قل هو الله یا والعصر را میخواند؛ این آیه را و آن آیه را میخواند. بنده به گونهای دیگر میفهمم و حالا توضیح خواهم داد که مطلب چیست.
نیز در سوره طلاق، آیه ۱۱ آمده است : « رَسُولاً یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِ اللَّهِ»؛ برای شما رسولی را فرستاد که آیات خدا را تلاوت میکند. در جای دیگر آمده است : «یَسْمَعُ آیَاتِ اللَّهِ تُتْلَى عَلَیْهِ»؛ میشنود آیات خدا را که بر او تلاوت میشود. از اینگونه آیات خیلی زیاد است.
معنای «تلاوت آیات» در قرآن چیست؟ این است آن نکته مهمی که میخواهم خدمت شما عرض کنم. ما زمانی میتوانیم معنای درستی برای این عبارات قائل شویم که معنای تلاوت را بفهمیم. «تلاوت» یعنی چه؟
در کتاب مفردات راغب که کتاب بسیار معتبری است، واژههای قرآنی بررسی شدهاند. در آنجا در معنای تلاوت اینگونه آورده است : «تلاوت، تبعیت کردن است»؛ «یتلو» یعنی تبعیت میکند؛ «تلا» یعنی تبعیت کرد. این مطلب را راغب اصفهانی در کتاب مفردات راغب میگوید. اینکه هنگام خواندن یک متن میگویند که تلاوت میکند، به این دلیل است که وقتی شخص خواننده به متن نگاه میکند، از آن پیروی میکند؛ به متن نگاه میکند و آن را دنبال میکند. به همین دلیل، تلاوت غیر از قرائت و ماده تلاوت غیر از ماده قرائت است. قرائت یعنی خواندن و تلاوت یعنی پیروی کردن. منظور این است که من به این متن نگاه میکنم و هر گونه که آن متن خودش را نشان میدهد، از آن تبعیت میکنم – تبعیت میکنم و با آن راه میروم .
معنای عبارت «تلاوت آیات خدا»، در قرآن چیست؟ معلوم میشود که پیامبر، نشانههایی را میدیده و آنها را میخوانده است. نشانههای خدا را میخوانده است. یعنی چه نشانههای خدا را میخوانده است؟ همانند این است که کسی رمزی را بگشاید. شما خطی را در مقابل کسی میگذارید، خطی که هنوز رموزش گشوده نشده است و کسی نمیتواند آن را بخواند. خط هیروگلیف تا مدتی پیش اینگونه بود و نیز خط سانسکریت. شما کسی را پیدا میکنید که رموز این نوشتهها را برای شما باز میکند و آنها را میخواند. بر این اساس، تلاوت آیات خدا یعنی پیروی کردن از آیات و نشانهها با خواندن آنها – باید کسی آیاتی را ببیند و با خواندن آن آیات، از آنها پیروی کند و این کاری بود که پیامبر میکرد. آن آیاتی که میدید و با خواندن از آنها پیروی میکرد، همان اموری هستند که بنده میگویم که آیات خدا در آسمان و زمین هستند؛ همان آیاتی هستند که او در زیستجهان وحیانی می دید. «آیه»، این است و معنای «آیات الله» در قرآن این است و اینها آیات تکوینی خدا هستند، نشانههای خدا در هستی، در کتاب هستی. همانگونه که در مقالات قرائت نبوی از جهان گفتهام، استثنائیبودن پیامبر، در همین بود. او آسمان و زمین و انسان را به گونهای دیگر میدید. هر آنچه که میدید، کنشهای خدا میدید، کنشها و واکنشهای خدا.
من در مقاله اول قرائت نبوی از جهان به تفصیل بیان کردهام که او چگونه میدید که زنده از مرده و مرده از زنده بیرون میآید؛ شب پس از روز و روز پس از شب میآید؛ آب از آسمان میآید و دانه از زمین بیرون میآید. و هنگام نقل همه اینها، میگوید که خدا دارد اینچنین میکند. شما آیات را ملاحظه کنید: خدا دارد اینچنین میکند، خدا دارد میشکافد، خدا دارد میمیراند، خدا دارد زنده میکند، خدا دارد نعمت میدهد، خدا دارد … نه اینکه پیامبر «خبر» میدهد، نه! خدا دارد اینگونه میکند و من پیامبر، دارم میبینم! خدا دارد رحمت میدهد، خدا دارد لطف میکند، خدا دارد عذاب میکند، خدا دارد میبخشد. پیامبر همه چیز را اینگونه میدید و این بود آن پشت صحنه او! او که جهان و هستی را اینگونه میدید، با خواندن، از آنچه که میدید پیروی می کرد. او آنها را میخواند و روایت میکرد و وقتی میگفت «یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ»، آن تسبیح را میشنید و برای من و شما روایت میکرد. شما نمیشنوید اما من میشنوم که آسمان و زمین و هر آنچه که در آسمان و زمین است، تسبیح خدا میگویند! این «یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ» را خود او میگفت. او آن آیهای را که تجربه میکرد، تلاوت میکرد؛ آیهای که عبارت بود از اینکه آسمان و زمین تسبیح میگویند. او این آیه را میدید.
در تمام مواردی که به شکلهای مختلف گفته شده است که پیامبر اسلام یا پیامبران دیگر، آیات خدا را بر مردم میخواندند، منظور این است و نه اینکه به مردم میگفتند که بیایید تا من برای شما چند آیه بخوانم : «ِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (۱) اللَّهُ الصَّمَدُ (۲) لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (۳) وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ(۵)». قضیه این نبود، این که هنر نبود.
پس مطلب مورد اختلاف را خدمت شما گفتم. مطلب مورد اختلاف این بود که پیامبر میگفت که شما نمیدانید که من در کجا نشستهام و چه میبینم که این مطالب را میگویم. محل اختلاف این بود. اما متأسفانه موضوعی جالب و با این ظرافت و حساسیت را، تبدیل کردند به اینکه فصاحت و بلاغت این سخن در حدی است که هیچکس نمیتواند مانند این بگوید. خوب، وقتی اینگونه گفتند عدهای هم پیدا شدند و گفتند که نخیر! میشود اینگونه فصیح و بلیغ حرف زد و عدهای هم این را قبول نکردند. داستان این نیست که پیامبر چقدر با فصاحت و بلاغت حرف میزند. او مدعی است که من چیزی دیگرم و از جایی دیگرم و از جایی دیگر حرف میزنم – مسأله، این است. شما میتوانید خودتان این مطالب را دنبال کنید.
آیه خیلی مهمی در قرآن هست که برای من رهگشایی کرده و آن را در اینجا ذکر میکنم. فکر من با این موضوع مشغول بود که معنای وحی در قرآن چیست و پیامبر اسلام (و به طور کلی پیامبران دیگر) در چه حالاتی زندگی میکردند و اینگونه گفتارهای آنها چیست؟ در آیهای از قرآن در مورد آنچه که به پیامبر مربوط است صحبت میکند و گفته میشود : «بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا إِلَّا الظَّالِمُونَ» (آیه ۴۹ از سوره عنکبوت) آیا میدانید که وحی یا آنچه که از سوی خدا میرسد چیست؟ قرآن این را میگوید: «آیات بینات» – علامتهای خیلی واضح، نشانههای خیلی واضح. جای این نشانههای خیلی واضح کجا است؟ «آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ »، این آیات بینات و نشانههای واضح در سینههای کسانی است که از سوی خدا به آنها علم داده شده است. جای آن آیات، این سینهها است. توجه میکنید؟ نه اینکه این جملهها، آیات است. آن آیاتی که از سوی خدا می آیند، «فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ » هستند، در سینهها هستند. این داستان سینه در قرآن، اینکه مسأله این نیست که اینها در مغز هستند بلکه در سینه هستند و اینکه معنای این سینه چیست، داستان خیلی ظریفی است. من نمیخواهم وارد این بحث شوم اما فکر میکنید که کسانی که گفتهاند که چه سخنها که در سینه دارم، نمیدانستند که ما با مغز فکر میکنیم؟ آن ها هم میدانستند که ما با مغز فکر میکنیم. این چه داستانی است که انسان میگوید که چه سخنها که در سینه دارم، اما شنوندهای برای آن پیدا نمیکنم؟ چرا سوز را به سینه نسبت میدهند؟ این سینه هم داستانی مثل دل دارد. شما دل را در هیچ کجا نمیتوانید پیدا کنید و اشاره کنید و بگویید که این دل است. منظور از دلی که ادبیات عرفانی بشر آنقدر با آن گره خورده است که آن قلب صنوبری نیست. پس این دل کجا است؟ این امر اختصاص به ادبیات فارسی هم ندارد. بلکه ادبیات دنیا پر است از «دل». این «دل» کجا است؟ همچنین در ادبیات جهان، تکیه فراوانی بر این احساس که عدهای از آن خبر داده اند که گویی سینه پر از سخن است، شده است. در قرآن هم چنین مواردی ذکر شدهاند. وقتی برادر موسی مأمور میشود که با موسی به آن محل برود «قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی» (آیه ۲۵ از سوره طه) سینهام را فراخ گردان. درباره خود پیامبر اکرم هم هست که «أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ» (آیه ۱ از سوره الشرح) آیا سینه تو را فراخ نگردانیدیم؟ در آیه دیگری آمده است که « فَمَن یُرِدِ اللَّهُ أَن یَهدِیَهُ یَشرَح صَدرَهُ لِلإِسلامِ وَمَن یُرِد أَن یُضِلَّهُ یَجعَل صَدرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا کَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ کَذٰلِکَ یَجعَلُ اللَّهُ الرِّجسَ عَلَى الَّذینَ لَایُؤْمِنُونَ»(آیه ۱۲۵ از سوره انعام) .«فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلام»؛ هر کس را خدا بخواهد هدایت کند، سینهاش را فراخ میگرداند. داستان این سینه چیست؟ چون در اینجا هم داریم که «بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ». این پرسش، جای مطالعه فراوان دارد.
من در بدو نظر چیزی به نظرم رسیده است و خودم هم گونهای تجربه در این زمینه داشتهام. در گفتههای خودمان میگوییم که فلانی سینه سپر کرده است، مثلاً یک رزمجوی رشید در برابر دشمنان سینه سپر کرده است. این را در بعضی از فیلمها دیدهاید. مثلاً چندی پیش در داستان تونس یا سوریه بود که یک نفر را دیدیم که سینه را لخت کرده و در آن زمانی که تکتیراندازها از بالا تیراندازی میکردند، آمده و در وسط خیابان ایستاده و میگوید: بزنید. این یعنی چه؟ چرا سینه را لخت میکند؟ خوب میتوانند به هر جا بزنند. منظور این است که به قلبم بزن؟ این سینه داستانی دارد. شما این را دنبال کنید اما من نکتهای خدمتتان عرض میکنم. به نظر میرسد که این داستان مربوط به یک نوع تجربه است. زمانی که انسان، راه جلوی پایاش روشن است و تردید ندارد و میخواهد یک گام بزرگ بردارد، یک اقدام مهم انجام دهد، میخواهد در میان جماعتی، مطلبی را که فهمیده است، علیرغم اینکه دیگران با نظر او خیلی مخالف هستند بیان کند، به هر قیمتی که شده است بیان کند، چون هیچ بیمی ندارد، هیچ باکی ندارد، خودش حسابش را با خودش پاک کرده است و احساس وظیفه میکند؛ در چنین شرایطی، انسان با یک سینه فراخ وارد میشود و سرش پایین نیست. نه، سینه را صاف میگیرد و وارد میشود. در این حالت، نه تنها این حرکت فیزیکی از او سر میزند بلکه این احساس و تجربه به او دست میدهد که گویی این سخنها از سینه او بیرون میریزند. این یک تجربه است. اصولاً وقتی ما حرف میزنیم، این احساس را نداریم که این حرفها را با مغز میگوییم. شما که الآن در اینجا حضور دارید، کدامتان این تجربه را دارید که دارید با مغز فکر میکنید؟ مغز دارد کار خودش را میکند اما ما هیچ احساسی از آن نداریم. اما بعضی از بخشهای بدن که از جمله آنها سینه است، در شرایط خاصی وضعیتهایی پیدا میکنند که انسان احساس میکند که واقعاً وقتی مثلاً با کسی درد دل میکند و سوز دلی را بیرون میریزد، از سینه بیرون میریزد. چنین تجربه هایی وجود دارد. سینه باز میشود، عضلات سینه باز میشوند، اینجا فراخ میشود، اینجا تهی و راحت میشود. ما هیچگاه احساس نمیکنیم که مغز راحت میشود بلکه احساس میکنیم که سینه ما راحت شد؛ تجربه گشایش سینه. خلاصه داستان سینه خیلی مهم است.
در تمام آن موارد شرح صدر، گفته شده است گشادهشدن سینه، فراخشدن سینه. در اینجا هم گفته شده است «آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ». پس پیامبر از جمله کسانی بود که آیات بینات را در سینهاش داشت. اما در اینجا یک مسأله خیلی مهم مطرح میشود و آن این است که همان آیاتی که گفتیم که در کتاب هستی وجود دارند و پیامبر از آنها تبعیت میکرده و آنها را میخوانده است، آن آیات کتاب هستی، از سینه او برای او بروز میکرده است، از اندرون او. آنچه که در درون او بوده و آنچه که در کتاب هستی بوده است، یک چیز بیشتر نبوده است! شعر حافظ چیست؟
زین آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
حافظ هم آتش را به سینهاش نسبت میدهد و نه به مغز. این شعر از اشعار بسیار بسیار زبده حافظ است. ظاهراً در اینجا هم قضیه این است که آن آیاتی که در کَون و هستی است، آن آیات و بینات، یک نسخهاش به گونهای « فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ » است! در اینجا دیگر خیلی جای سخن است که این چه داستانی است؟ این همان داستان عالم صغیر است، آن عالم صغیری که کپی عالم کبیر است … .
نکته دیگر این است که اگر این مبانی را بپذیریم، مسأله آیات محکم و متشابه که در قرآن آمده است به شکلی دیگر در می آید. آیات محکم، آیات متشابه، آیاتی که تفصیل دادهشدهاند و آیاتی که تفصیل دادهنشدهاند. آیات مبین، آیات مفصل، اینها دیگر صفات این آیات موجود در قرآن نمیشوند، بلکه صفات آن آیات الهیای هستند که پیامبر میخوانده است. تعبیر «کِتاباً مُتَشابِهاً» (آن کتاب متشابه) هم در قرآن آمده است. آیهای که به وضوح خوانده میشده، محکم و آیهای که به وضوح خوانده نمیشده، متشابه بوده است. آیهای مُبَیّن بوده است (در آن جایی که پیامبر با آنجا در ارتباط بوده است، مُبَیّن بوده است) و در مواردی هم مجمل بوده است و آنچه را که پیامبر باید بخواند، نمیتوانسته است درست بخواند. در سوره آل عمران میگوید : «هُوَ الَّذِیَ أَنزَلَ عَلَیْکَ الْکِتَابَ مِنْهُ آیَاتٌ مُّحْکَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاء الْفِتْنَهِ وَابْتِغَاء تَأْوِیلِهِ وَمَا یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ» (آیه ۷ سوره آل عمران) این مطلب را معمولاً اینگونه تفسیر کردهاند که همین متن قرآن که در دست ما است، دو گونه آیات دارد یعنی دو گونه جملات در آن است که پارهای از آن جملات محکم و پارهای از آنها متشابه هستند. آیات محکم آنهایی هستند که معنایشان کاملاً روشن است و آیات متشابه آنهایی که معنایشان کاملاً روشن نیست. بنده دیگر این مطالب را اینگونه نمیفهمم.
نکتهای که باید در اینجا اضافه کنم این است که هر جا که گفته شده است «أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتَابَ» – پیامبر بر تو کتاب نازل شده است – همانگونه که در مقالهای کوتاه نوشتهام، منظور از آن کتاب، یک سلسله مدونات و مخطوطات و ملفوظات نیست که برای پیامبر آمده باشد. بر پیامبر، کتاب هستی نازل شده است. کتاب هستی برای او مفهوم شده است. در بعضی موارد از عبارات «کتاب المبین» یا «ام الکتاب» استفاده شده است؛ اینکه «ام الکتاب» یا «کتاب المبین» بر پیامبر نازل شده است. معنای این عبارات چیست؟ معنایشان این است که آن کتاب مفهوم شده است، یعنی او توانسته است آن کتاب را بخواند. کتاب چیزی است که آن را میخوانند اما لزومی ندارد که آنچه که میخوانند و میتوان به آن کتاب اطلاق کرد، متشکل از مخطوطات باشد. در قرآن گفته شده است که شما در روز قیامت، نامه اعمالتان را به صورت کتاب میخوانید. آیا در آنجا صفحات و ستونهایی وجود دارند و نوشتهاند که در فلان تاریخ، فلان کار را کردی و در فلان تاریخ، فلان کار را؟ مخطوط است؟ مکتوب است؟ اما از آن به «کتاب» تعبیر شده است. مرحوم طباطبایی هم در تفسیرش آورده است که کتاب در قرآن، الزاماً به معنای چیزی که مدون و مخطوط باشد نیست و مثالهایی هم آوردهاند. آن کتاب که در موارد زیادی در قرآن، به شکلهای مختلف از آن صحبت شده است (اینکه بر تو و انبیاء دیگر، کتاب نازل شده است)، آن «امر خواندنی» بوده است. جهان را میشود خواند، هستی را میشود خواند، آیات خدا را میشود خواند، و پیامبر اینها را میخوانده است!
شما در نقاط بسیاری از قرآن از اینگونه تعبیرها می بینید : «الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکیمِ» (آیه ۱ از سوره یونس) منظور از این تعبیرات چیست؟ آیا معنای « تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکیمِ» این است که آنچه که تو الآن در اختیار داری، آیات آن کتاب است؟ نه، بنا بر مبنایی که من از آن حرکت میکنم، اینگونه تعبیرات هم، همانگونه هستند. «آیاتُ الْکِتابِ الْحَکیمِ» یعنی آیات آن کتاب حکیم، آیات آن کتاب محکم. ممکن است شما بفرمائید که «تِلْکَ» به چه اشاره میکند؟ آیا «تِلْکَ» به یک مدون و مخطوط اشاره میکند؟ در زمان پیامبر که این سخنان اصلاً هنوز کتاب نشده بودند که بگویند «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکیمِ »! به نظر میآید که پیامبر نگاه میکرده و میگفته است «تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکیمِ». او نگاه میکرده و میگفته است که همه اینها آیات هستند – «تِلْکَ» به آنجا اشاره میکند و نه به این کلمات!
در اینجا باید یک نکته را که مکمل مطالب قبل است اضافه کنم تا مبانی آن مطالب روشن شود یا حداقل برایتان قابل قبول یا محتمل شود که آنگونه که من میگویم هم میشود به آن مطالب نگاه کرد. به هر حال، هر اندازه که ما روی مطالبی که بر آنها تکیه شده و در جهت تأیید آنها استدلال شده است انگشت بگذاریم و در برابر آنها اِن قُلت بیاوریم و آنها را به گونهای دیگر معنا کنیم، طرف مقابل را خلع سلاح و مبانی او را تضعیف میکنیم و در برابر آن مبانی، مبانی جدید قابل بحثی را مطرح میکنیم. هر نظر جدید، به همین شکل پیدا شده است. عدهای مخالف شدند و عدهای موافق، عدهای قبول کردند و عدهای قبول نکردند و بتدریج … .
همچنین تصور نکنید که این یک جنگ زرگری است و فرقی نمیکند که ما بگوییم که این «روایت» است یا بگوییم که آنگونه آمده است؟ شخصی این مطلب را مطرح کرد و به من گفت و پرسید که: «فلانی، چه فرقی میکند که حالا خدا گفته باشد یا پیامبر گفته باشد؟ تو که بالاخره دست از اعتقادت بر نمیداری و میگویی که این سخنان نهایتاً به گونهای یک ریشه الهی دارند.» گفتم شما نمیدانید که چقدر فرق میکند. اگر بگوییم که این سخنان، روایت و گفتار و سخنپردازی ایمانی یک انسان نبی است که در میان مردم زندگی میکند و متناسب با اوضاع و احوال حرف میزند، دُگما و جزم غیرقابلتغییری از آن بیرون نمیآید و هر سخنی را در زمینه خودش میفهمیم. اینگونه میفهمیم که پیامبر هم انسانی بوده و در میان انسانها راه میرفته و زندگی و حکومت میکرده و قانونگذاری میکرده است (مثل همه جاهای دیگر). قانونگذاری هم زمان دارد و برای همان جامعه است – برای همیشه و ابد که کسی قانون نمیگذارد. حالا داستان همین است که ممکن است در ذهن شما بیاید که حالا چه فرقی میکند که ما اینقدر تدقیق کنیم و در آخر، همانگونه که عدهای از منتقدین ما میگویند، بالاخره هم دین را کنار نگذاریم (گویا انتظار دارند که ما بالاخره دین را کنار بگذاریم!) و مثل دیگران به دین بچسبیم. پس دیگر چه فرقی میکند؟ پاسخ این است که آن دینی که امثال بنده از آن حرف میزنیم، آثارش در زندگی به گونهای دیگر است و به گونهای دیگر، متدینانه زیستن است و دینی که آنها از آن حرف میزنند، دین دیگری است. وقتی آنها از دین حرف میزنند، انسانیت من و تو را نفی میکنند. وقتی ما از دین حرف میزنیم، از انسانیت خودمان حرکت میکنیم. آنها از بالا چیزی را سوار انسانیت ما میکنند و میگویند که باید انسانیّتتان را هر جور که شده در این قالب بگنجانید. میگوییم: «آخر من در این قالب جا نمیگیرم»، میگویند: «دستت را ببر و جا بگیر. پای من هم جا نمیگیرد، پای خود را هم قلم کن، باید جا بگیری!» قضیه این است. در دینی که بنده و امثال بنده از آن حرف میزنیم، از انسانیتمان حرکت میکنیم و شکوفا میشویم و به خدا میرسیم. به جایی میرسیم که بتوانیم از ملال این زندگی روزمره رها شویم و یک روح و معنویتی پیدا کنیم. خدا هم آنگونه که هست، نه گیر من میآید و میتوانم به او احاطه پیدا کنم و نه گیر تو، البته تو مدعی هستی که خدا در مشت تو است و من هرگز این ادعا را ندارم.
نکته دیگری که باید در اینجا عرض کنم این است که شما باید بر تعبیر «قرآن» و اینکه «قرآن» یعنی چه هم تکیه کنید. معنی واژه «قرآن» در قرآن چیست؟ در آیات متعددی گفته میشود که «قرآن» نازل شده است، مثلاً «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآنًا». ممکن است به ذهنها بیاید که این دیگر واضح است. وقتی میگوید که «قرآن» نازل شده است، «قرآن» یعنی این کتاب. افرادی قرآن را به معنای این کتاب میگیرند. ما تصور میکنیم که چون اکنون، اسم این مدون را قرآن مجید گذاشتهایم و وقتی میگوییم قرآن مجید یا قرآن کریم، منظورمان این کتاب است، پس معنای واژه «قرآن» در خود قرآن هم همین است. به نظر بنده اینگونه نیست. «قرآن» یعنی خواندن و معنای مصدری دارد و اسم مصدر است. البته بعضی گفتهاند که قرآن یعنی آن چیزی که خوانده شده است، یعنی بعد از آنکه پیامبر اکرم همه اینها را خوانده است، این قرآن است، یعنی خوانده شده (که شش هزار و خردهای آیه است). اما بنابر تأملاتی که بنده کردهام و شواهد زیادی آن را تأیید میکند، «قرآن» یعنی خواندن. معنای واژه «قرآن» در خود قرآن، در اکثر موارد، خواندن است – یعنی این خواندن پیامبر. قرآن، خواندن پیامبر بود. او اینها را میخواند. این خواندن کار هر کس نبود بلکه کار نبی بود. هر کس نمیتوانست اینگونه بخواند چون این خواندن، تقلید نبود. آنگونه که مثلاً کسی بگوید که من شعر حافظ را حفظ کردهام و میخوانم – داستان این نبود. آنچه که او میخواند، از درونش میجوشید و او میخواند، میدید و میخواند. یک طرف قضیه «روایت» است و طرف دیگر آن، «خواندن». هر دو بود. روایت از ایمان خودش بود اما این روایت از ایمان خودش، «خواندن» بود. به چه معنا؟ به این معنا که در قرآن هم گفته شده است: «وَ رَتِّلِ الْقُرآنَ تَرْتیلاً». قرآن را نمیشود مثل یک متن فلسفی خواند. یک متن فلسفی را شما میتوانید خیلی ساده بخوانید. در اینجا منظور از خواندن، جنبههای آوایی و لحن و آهنگ است. هیچ دیدهاید که کسی مثلاً یک کتاب فلسفی را با آهنگ بخواند؟ معنا ندارد که کتاب فلسفی را با آهنگ بخوانند. اما قرآن را باید با آهنگ خواند چون آن با آهنگ و چگونه خواندن، بخشی از شکلگیری این خواندن است. مگر میشود مولوی را در همهجا، همینجوری خواند؟ کسانی که اهل مولویخوانی هستند، میدانند که مطلب از چه قرار است. دیدهاید که باید حس داشته باشد، حال داشته باشد، باید ادا و اطوار و وجنات داشته باشد تا بتدریج سرایت کند و از آن، سماع سر برآورد. این، «خواندن» است! مولوی را که نمیشود مثل کتاب ریاضیات خواند. فردوسی را هم که حماسی است، نمیشود آنگونه خواند.
قرآن یک «روایت مؤمنانه» است و به خود پیامبر گفته میشود که قرآن را به گونهای بخوان که آوا و صدا و حرکات بدنی تو با روایتات، همردیف باشند. صنعت قرآنخوانی که در میان مسلمانان شکل گرفته است، درست بر همین مبنا است. خوب، پیامبر اینچنین میخواند و از صدر اسلام هم وقتی قرآن را میخواندند، همه اینگونه میخواندند. یعنی زبان بدن همراه میشد با آنچه که بر زبان موجود در دهان جاری میشد. معنای «قرآن» در قرآن این است و این، «خواندن» است. در آنجا هم که درباره قرآن گفته شده است که اگر همه را جمع کنید، نمیتوانید مثل این را بیاورید یعنی کسی نمیتواند اینگونه بخواند. یعنی مصنوعی و تقلیدی خواهد بود. حقهبازی و دکان و کلاشی خواهد بود – و نه یک خواندن اصیل که از «هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فی صُدُورِ الَّذینَ أُوتُوا الْعِلْمَ» ریشه میگیرد! به همین جهت هم هست که شب و روز میکوبند و در هیچ کس هم اثر نمیکند. این، آن «خواندن» نیست.
در اینجا چندین مطلب دیگر مطرح است: یک نکته این است که وقتی شخصی مثل بنده ادعا میکند که این متن (قرآن) روایت مؤمنانه و زبانورزی ایمانی پیامبر اسلام از ایمان خود است (که در جلسات گذشته اشاره مختصری به این مسأله کردم)، بنا بر آنچه که شنیدهایم و گفتهاند و خواندهایم، فوراً چند نکته بهعنوان مانع در مقابل ما خودنمایی میکند – بهگونهای که اصلاً مانع توجه و دقت کردن ما به این بحث میشوند و نمیگذارند که ما این مطلب را دنبال کنیم و در مورد آن تحقیق کنیم و ببینیم که آیا این مدعا درست است یا نه؟ دو مورد از آن موارد را باید در ابتدا عرض کنم. در گذشته هم کمی در مورد این نکتهها سخن گفتهام و در مقالات قرائت نبوی از جهان هم آمده است و فعلاً در اینجا از فرصت استفاده میکنم و دو نکته را عرض میکنم:
اولین نکته این است که اصولاً چگونه میشود این سخن را قبول کرد؟ آنچه که در میان مسلمانان مشهور است (و چه بسا به نظر میرسد که همه علما و متفکرین اسلام در طول چهارده قرن، آن را بدون تردید قبول کردهاند)، این است که خود پیامبر ادعا کرده است که من این جملات و کلمات را از سوی خدا دریافت میکنم (به همین شکل) و برای شما بازگو مینمایم – پس جملات و کلمات از آنِ خود پیامبر نیست بلکه آنها را از سوی خدا دریافت میکرده است. من باید در این مورد یک نکته عرض کنم که خیلی مهم است و این تابو را میشکند و به ما اجازه میدهد که بیشتر فکر کنیم. من مطلبی را که در چند سطر اول از مقاله چهاردهم قرائت نبوی از جهان آوردهام را برایتان میخوانم و خواهش میکنم که خودتان مسائل را دنبال کنید. در آنجا مسأله را به این شکل مطرح کردهام: «آیا پیامبر اسلام ادعا کرده است که جملههایی را به زبان انسانی از سوی خدا دریافت میکند و عین آن جملهها را برای دیگران بازگو میکند و آیات قرآن، همان بازگو شدهها است؟ مشهور در میان مسلمانان این است که پیامبر خود چنین ادعایی داشته است. اما این اعتقاد مشهور نه مورد اجماع علمای اسلام است … ». اینکه مورد اجماع علمای اسلام نیست معنایش این است که در گذشته و در طول تاریخ مسلمانان هم عدهای از علمای مسلمان وجود داشتهاند که این حرف را قبول نکردهاند؛ گفتهاند چنین ادعایی وجود نداشته است. من در پاورقی این مقاله توضیح دادهام که آنها چه کسانی بودهاند. اگر علاقه داشتید که این بحثها را بهصورت جدی دنبال کنید به پاورقی آن مقاله مراجعه کنید. در پاورقی چنین میخوانیم: «نگاه کنید به فلسفه علم کلام “وُلفسون” (Wolfson) ،ترجمه احمد آرام ». در فصل سوم کتاب «فلسفه علم کلام» که نوشته یک دانشمند اسلام شناس به نام “وُلفسون” است و به انگلیسی نوشته شده است و آقای احمد آرام آن را ترجمه کردهاند، ایشان همین مسأله را مورد بحث قرار میدهند و توضیح میدهند که عدهای از علمای اسلام بودهاند که این حرف را قبول نداشتهاند. «در این فصل (یعنی همان فصل سوم) به خوبی نشان داده شده است که این اعتقاد (که تمام جملات و کلمات از سوی خدا بر پیامبر آمده است و خود پیامبر چنین ادعایی داشته است)، در میان امت اسلامی نه تنها مورد اجماع نبوده است بلکه افرادی وجود داشتهاند که به صراحت گفتهاند که متن قرآن، گفتار محمد (ص) است.» سپس من در آن مقاله گفتهام که یکی از فیلسوفان بسیار معروف و محترم در میان ما یعنی ملا صدرا در نوشتههایش ادعا کرده است که تمام علمای اسلام بر این مطلب اجماع دارند که قضیه اینگونه بوده است، در حالی که این اجماع وجود ندارد! سپس نوشتهام که معلوم نیست که صدرالمتألهین بر چه مبنایی ادعا میکند که امت اسلامی اجماع و اتفاق دارند که پیامبر، کلمات وحی را استماع کرده است و خودِ اینها را شنیده است و گفته است. بنابراین اگر به آن کتاب وُلفسون مراجعه کنید، ایشان نام دانشمندان معتبری را از همان قرون اول اسلام میبرند که چنین عقیدهای نداشتهاند و این مسأله را رد کردهاند. البته با این عقیده آنها، به نبوّت پیامبر اسلام لطمه نمیخورده است و آن دانشمندان هم مسلمان بودهاند و به نبوّت پیامبر اسلام و معنای اعتقاد به پیامبری، معتقد بودهاند. اعتقاد به پیامبری پیامبر اسلام مستلزم این نیست که کسی بگوید که این جملات و کلمات،حتماً همه از سوی خدا میآمدهاند. همین قدر که کسی بگوید که یک نوع وحی بر پیامبر میآمده و نوعی تأیید الهی پشت سر او بوده است (که فعلاً نمیخواهم وارد تفصیلات این بحث شوم) برای اعتقاد به نبوّت کافی است. این یک نکته است. پس در ذهن شریفتان نباشد که این یک بدعت یا عقیده تازهای است که مثلاً در صد یا دویست سال اخیر پیدا شده است! خیر، نه بدعت است و نه تازه پیدا شده است. در گذشته هم عدهای از مسلمانان همین اعتقاد را داشته اند؛ مضافاً اینکه اگر شما به سخنان عرفا دقت کنید، میبینید که ریشه سخنان بسیاری از عرفا هم همین مسأله است. عدهای از عارفان میگویند که کلام خدا اصلاً الفاظ و جملات ندارد بلکه یک چیز دیگر است. من در دومین مقاله قرائت نبوی از جهان، اعتقادات آن عده از عارفان را آوردهام و شما میتوانید به آنجا هم مراجعه کنید. نه! اجماع نبوده است. من در ابتدای چهاردهمین مقاله قرائت نبوی اضافه کردهام که شواهد تاریخی و دلائل معتبر قابل قبولی در مورد اینکه پیامبر چنین ادعایی میکردهاست، ارائه نشده است. مسأله این است. ما که به قلب پیامبر راه نداریم تا بگوییم که در آنجا چه اتفاقی افتاده است. ما فقط یک راه داریم و آن این است که ببینیم که خود او درباره این جملات و کلماتی که برای مردم میخوانده است چه میگوید؟ تنها راه ما این است. حالا آیا خودش ادعا میکند که اینگونه است؟ اگر بخواهیم به این مسأله برسیم که آیا خودش چنین ادعایی میکرده است، با یک مسأله تاریخی مواجه هستیم یعنی باید شواهد تاریخی کافی داشته باشیم که نشان دهند که خود پیامبر چنین ادعایی کرده و به مخاطبانش چنین گفته است (که این جملات و کلمات، همهاش همینگونه که هست، از سوی خدا به من میرسد و من این کلمات و جملات را برای شما بازگو میکنم). بنابراین باید دید که آیا شواهد و دلایل تاریخی کافی داریم که پیامبر چنین ادعایی میکرده است؟ پاسخ این است که شواهد و دلایل معتبر کافی وجود ندارد. نه اینکه اگر شما کتابها را باز کنید، این حرفها در آن کتابها نیست. این دو مسأله متفاوت است. اگر شما کتابها را باز کنید میبینید که در بسیاری از کتابها میگویند که فلان کس چنان گفت. اینگونه موارد هست اما آیا «شواهد معتبر تاریخی» وجود دارند؟ خدا رحمت کند مرحوم آقای مطهری را و پیش از او و در کنار او مرحوم آقای صالحی نجف آبادی را (نویسنده کتاب « شهید جاوید ») که کتابهایی در این زمینهها نوشتهاند. در مورد حوادث عاشورا، آنگونه که حوادث عاشورا را برای من و شما نقل میکنند، چند درصدش درست است؟ فعلاً ما در ماه محرم هستیم و خیلی هم از تاسوعا و عاشورا فاصله نگرفتهایم. اگر کتابها را باز کنید، پر است از حرفهای مختلف. چند درصد از این حرفها درست است؟ تحقیقات نشان میدهد که مقدار کمی از حرفهایی که در این کتابها آمده است درست است. این را مرحوم مطهری و مرحوم صالحی هم میگویند و هر کس که به صورت تاریخی تحقیق کرده است، همین را میگوید. بله درست است، اصل شهادت واقع شده است و امام را شهید کردهاند اما این جزئیاتی که مینویسند، از قول هر کسی، از قول این شخص و آن شخص، از قول این بازمانده و آن بازمانده و … خوب بله! برای گریاندن مردم خوب است که مسأله دیگری است و هرچه غلیظتر بگویند، مردم بیشتر گریه میکنند (حالا چرا باید مردم گریه کنند؟ من نمی دانم!). چرا نباید مردم راه آنها را بروند بلکه باید گریه کنند؟ شیعه یعنی کسی که راه آنها را میرود نه آنکه توی سرش میزند. در اینباره درد دل زیاد است. مطالبی که در این کتابها هست و این آقایان هم آنها را نگاه میکنند و میخوانند و به مردم میگویند، فراوان است. اما شواهد معتبر تاریخی برای یک داستان و حادثه تاریخی چقدر است؟ این را باید دنبال کرد. در مورد مسأله ما هم همینگونه است که آیا شواهد و دلایل تاریخیای وجود دارد که خود پیامبر چنین ادعایی کرده است؟ آیا آنها معتبرند؟ این را هم دنبال کنید.
نکاتی که من در اینجا میگویم بیشتر به درد خانمها و آقایانی میخورد که خودشان این بحثها را با علاقه دنبال میکنند و مطالعه و تحقیق میکنند. اگر این کار را نکنند، این مقدار که من در اینجا میگویم کافی نیست. من راه را باز میکنم و ادامهاش را باید خودتان پیگیری کنید. فرصت کافی نیست که من بتوانم به صورت مفصل درباره هر کدام از این مطالب بحث کنم.
در اینجا و در ارتباط با همین مطلب پرانتزی باز و نکاتی را عرض میکنم و رد میشوم. مدتی است که در این صدد هستم که این نکات را هم در تکمیل بحثهایی که در ارتباط با قرآن در سایت آوردهام، بنویسم اما فرصت نکرده ام. اما اکنون اجمالاً در اینجا میگویم. انشاءالله در آینده فرصت میکنم و مینویسم. مطلب این است: ممکن است که شما بفرمائید که وقتی ما پارهای از کتابهایی را که در مورد تاریخ قرآن نوشته شدهاند باز میکنیم، از باب مثال کتاب تاریخ قرآن رامیار را (شاید پارهای از شما آقایان و خانمها با این کتاب خیلی خوب، آشنا باشید) در بخشهای مربوط به اینکه وحی چگونه نازل میشدهاست، به مطالبی برمیخوریم. از جمله اینکه مثلاً نوشته شده است که در بعضی از گزارشات آمده است که وقتی وحی بر پیامبر میآمده است، بدنشان سنگین میشده و گاهی میافتادند و گاهی به شدت عرق میکردند. این سخنان وجود دارد و در تاریخ نقل شده است. یا اینکه وقتی فلان سؤال را از پیامبر کردند، منتظر ماند تا به گونهای از پاسخ آن سؤال با خبر شود و چند روز بعد، خدا او را از پاسخ سؤال با خبر کرد و او هم آمد و مثلاً فلان آیه را خواند که فلان حکم را داشت. اینگونه موارد در این کتابها هست. تعبیر «نزول» نیز هست؛ که فلان آیه نازل شد و گاهی حتی فلان سوره نازل شد. تنها این موارد که من گفتم هم ذکر نشدهاند و امثال این تعبیرات که مربوط به چگونگیهای نزول وحی میباشند، در این نوع از کتابها وجود دارند. آیا این نشان نمیدهد که هرگاه پیامبر سخنی را از سوی خدا میگفتهاست، این سخن با همین جملات و کلمات آیات قرآنی بر او میآمدهاست؟ مثلاً در بعضی از تعبیرات هست که وقتی فلان سؤال را پرسیدند و پیامبر خواست پاسخ دهد، فلان آیه یا سوره نازل شد. آیا این معنایش این نیست که این جملات و کلمات از سوی خدا آمدهاند؟ دوستان گرامی، اگر اهل دقت باشیم، نه، معنایش این نیست و در هیچکدام از این حوادث که اینگونه نقل میشوند، شواهدی وجود ندارد مبنی بر اینکه کلمات و جملات و آیات، درآنجا عیناً آمدهاند. چنین شواهد تاریخیای وجود ندارند! ممکن است بپرسید که نازل شد یعنی چه؟ خوب، آیا اصلاً در معنای نازل و نزول تأمل کردهایم؟ شما تا بهحال اصلاً فرصت داشتهاید که مطالعه فرمائید که نزول یعنی چه؟ وقتی انسان دراین موارد دقت میکند، میبیند که از اینگونه تعبیرات اصلاً بدست نمی آید که این جملات و کلمات از سوی خدا آمدهاند. شاید یک بار در اینجا گفته باشم که در حالات جلال الدین رومی آمده است که وقتی اشعار را بیرون میداد، نویسندگان (آنهایی که اشعار را تحویل میگرفتند، حال یا از خودش تحویل میگرفتند یا از چلبی یا دیگران، آنهایی که مولوی با آنها شارژ میشد و برای آنها میگفت) میگفتند که اشعار نازل شده است. تعبیر این بود که این بیتها نازل شده است. نازل شده است یعنی چه؟ جلال الدین رومی که معتقد نبود که این کلمات از سوی خدا به سوی او می آیند؛ بههرحال این تعبیر نزول وجود داشت. حالا فرض بفرمائید که اصحاب پیامبر هم گفته باشند که اینها نازل شد؛ چگونه این تعبیر بر این دلالت میکند که آن کلمات و جملات از سوی خدا آمدهاند؟ با توجه به اینکه اظهارات پیامبر، نهایتاً به همان زیستجهان وحیانی و ارتباطات او مربوط میشوند، چرا نمیشود وقتی که او که در آن عوالم زندگی میکند و آن نیرو و استعداد را دارد، تکلیف یک قضیه را روشن میکند، بگویند «نازل شد»؛ یعنی این برای ما حجت است! مگر ما خودمان گاهی در تعبیراتمان نمیگوییم که مثل مائدهای از آسمان برای من نازل شد؟ مثل آیهای نازل شد؟ مثل وحی نازل شد؟ چندی پیش من به یکی از دوستانم که شخص دانشمندی است نکتهای را تذکر دادم و گفتم که من شنیدهام که شما در فلان جلسات هم شرکت میکنید. شأن شما در این جامعه به گونهای است که ممکن است عدهای بخواهند به علت حضورتان در آن جلسات تفتین کنند و برای شما حرف درست کنند. او یک تکانی خورد و گفت: واقعاً این سخن تو بر من مثل وحی نازل شد. ما این تعبیرات را داریم. شما هر چه از این مقولات در کتابها ملاحظه کردید، خوب دقت کنید و ببینید که واقعاً از آن مطلب تاریخی که نقل شده است، چه استفادهای میشود کرد؟ بعید نیست که شما در جایی هم به تعبیری برخورد کنید که به صراحت این معنا را بدهد که آن شاهد تاریخی یا آن شخص میگوید که پیامبر گفت: این جملات و کلمات بر من نازل شد. خوب آن وقت است که باید سند آن نقل تاریخی را ببینید که چه کسی آن را نقل میکند؟ سندش چگونه است؟
نکته دومی که در ابتدا مثل سدّی در مقابل ما قرار دارد و نمیگذارد که ما به این سخنان جدیدی که من خدمتتان عرض میکنم نزدیک شویم، این است: شاید شما صدها بار در قرآن به تعبیراتی برمیخورید که گویا کسی غیر از پیامبر در آنجا صحبت میکند، آن هم از بالا: ما نازل کردیم، ما خلق کردیم، ما گفتیم، ما از آسمان آب فرستادیم، ما آب را مایه پاکیزگی قرار دادیم، ما آیات بینات فرستادیم، ما پیامبران را مبعوث کردیم و مانند اینها. یکی هم این نکته است که اگر تدبر نکنیم، خیلی جلوی ما را میگیرد. به محض اینکه با اینگونه تعبیرات برخورد میکنیم فوراً میگوئیم: ما یعنی خدا! اما شما از کجا به این نکته میرسید که این «ما» یعنی خدا؟ داریم بحث علمی میکنیم. چه دلیلی وجود دارد که منظور از این ضمیرها، خدا است؟ کسی نمیتواند منکر شود که این تعبیرات در قرآن وجود دارد و در این متن، در موارد زیادی کسی از بالا حرف میزند. تعبیرات زبانیای وجود دارد که ظاهراً معنایشان این است که کسی غیر از پیامبر، دارد از بالا حرف میزند و حتی در پارهای از موارد به خود پیامبر خطاب میکند. وجود این مسأله نمیتواند مورد انکار باشد. اما پرسش این است که این «ما» چه کسی است؟ کمی فکر کنید که کیست. چیزی که بلافاصله به ذهن ما خطور میکند این است که میگوییم خدا دارد اینها را میگوید و این، نکتهای است که نیاز به تدبر دارد. از به کار بردن چنین تعبیراتی در این متن، به هیچ وجه نمیشود به این مسأله رسید که آن «ما» خدا است. همین مقدار میشود فهمید که این متن، متنی است که (از نظر ادبی و rhetoric میگویم نه از نظر متافیزیکی) چند صدایی است. یعنی گاهی مستقیماً پیامبر و گاهی شخص دیگری حرف میزند. گاهی مخالفان و منکران پیامبر حرف میزنند و گاهی هم کسی که نمیدانیم کیست یا چیست از بالا حرف میزند. خوب، اگر برای اینکه بدانیم که این مسأله چیست به بررسی بپردازیم ، میبینیم که این نوع حرف زدن در متونی هم که هیچکس در انسانیبودن آنها تردید ندارد دیده میشود. پس ما باید از تجزیه و تحلیل ادبی و زبانی قرآن بدست آوریم که کسی که سخن میگوید کیست. آیا قضیه این است که گاهی خود پیامبر از سوی خدا حرف میزند و به جای خدا حرف میزند؟ جهان پیامبر آنقدر متحول میشود که گاهی اینگونه حرف میزند؟ این حالت به نظرتان بعید نیاید. این مطلب را افراد زیادی گفتهاند. جلال الدین رومی میگوید که وقتی پیامبر مست خدا میشد، خودش سخن میگفت اما میگفت «قال الله». این نکته در کتاب «فیه ما فیه» آمده است. تعبیر مولانا این است که وقتی پیامبر مست خدا میشد، خودش سخن میگفت اما میگفت «قال الله تعالی»؛ یعنی باید ظاهراً اینگونه بفهمیم که آنقدر به سخن خود اعتماد داشت و آن سخن آنقدر از باطن هستی بر میآمد و آنقدر در نظر او با عظمت بود و او چون در آن لحظات جز خدا هیچکس در نظرش نبود، میگفت : قال الله! یعنی میگفت که این سخن، سخن خدا است.
یک نکته جالب دیگر در این ارتباط عرض میکنم. یکی از دوستان من، جلد چهارم کتاب بسیار محققانه پرفسور «فان اِس» (van Ess) که یک اسلام شناس بسیار برجسته آلمانی است را به زبان فارسی ترجمه کرده است. جلد چهارم، مهمترین این مجلدات است و ترجمه آن دارد تقریباً به پایان میرسد. چون ایشان میدانست که من با این بحثها سر و کار دارم، چندی پیش مطلب خیلی جالبی را به من یادآور شد. پروفسور فان اِس بحث بسیار دقیقی دارد و این کتاب در ایران هم جایزه کتاب جهانی سال را گرفته است (همین جمهوری اسلامی به او جایزه داده است). موضوع کتاب این است: «علم کلام و جامعه در قرون دوم و سوم هجری». فکر میکنم که من دریکی دو نوبت و به مناسبتهایی از این کتاب در اینجا نام بردهام، کتاب بسیار نفیسی است. فان اِس درآنجا بحث دقیقی دارد درباره مسائل مربوط به خلق قرآن و اختلافاتی که بین معتزله و اشاعره پیدا شد و اینکه عقیدهها درباره اینکه آیا این کلمات و جملات از سوی خدا آمدهاند یا نه چه بوده است (آن چیزی که در اصطلاح آلمانیverbale inspiration گفته میشود و در ایران به «وحی لفظی» یا «وحی ملفوظ» ترجمه کرده اند؛حال این ترجمه تا چه اندازه درست باشد تردید دارم). ایشان در آنجا شواهدی آورده است برای اینکه عدهای از علما میگفتهاند که وقتی آیات قرآن را میخوانید، ابتدا نگویید «قال الله تعالی»! خیلی برایتان تازگی دارد، نه؟ اصلاً نگویید «قال الله تعالی» و این را به خدا نسبت ندهید. پس این قضیه محل بحث بوده است. امروزه هر تفسیری را که باز میکنید مکرراً به این تعبیر بر میخورید یا وقتی میخواهند آیهای را تفسیر کنند، در ابتدا مینویسند «قال الله تعالی» یا «قوله تعالی»، درست است؟ بعد شروع به تفسیر کردن میکنند. همه قبول نداشتند که تعبیر «قال الله تعالی» باید بیاید. قرآن محترم است و این سخنان به معنای نفی حرمت قرآن نیست اما آنها انسانهای بسیار دقیقی بودهاند. چه کسی محترمتر از مولوی است؟ ببینید او چه میگوید: نبی مست خدا میشد، خودش سخن میگفت اما میگفت «قال الله تعالی»!
بسیار خوب، پس نمیشود به سادگی فوراً بگوییم که چون «ما» آمده است (إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ و اینگونه تعبیرات) خدا دارد حرف میزند و هیچ فکر نکنیم که آیا اصلاً خدا اینگونه حرف میزند؟ آیا اصلاً خدا با کلمات و جملات حرف میزند؟ به این بحث خواهیم رسید. این را در بخش بعدی خواهم گفت و انسانیّت کلام قرآنی را توضیح خواهم داد. به هر حال این هم یک نکته است که باید در مورد آن تأمل کرد مگر شما نشنیدهاید که حلاج میگفت «انا الحق»؛ آن عارف صوفی، آن عارف که جانش را باخت چون اسرار هویدا میکرد: «آن یار کزو گشت سر دار بلند/جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد». اصلاً قضیه همیشه همینگونه است، اسرار مختلفند! خوب، آن انسان گفت: «انا الحق». او در شرایط درونیای قرار میگرفت که دیگر فاصلهای احساس نمیکرد و از حق و حقیقت لبریز میشد و در آنجا میگفت «انا الحق». چرا در مورد پیامبر، چنین مطالبی قابل تصور نیست؟ اینکه در شرایطی قرار گرفته باشد که به نمایندگی از خدا بگوید «خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ» و مانند اینها. به هر حال تفصیلات این موضوع را باید در جایی دیگر گفت.
اگر دو مانع ذکر شده از مقابل چشمانتان برداشته شوند، به عرایضی که امروز میگویم یا در پارهای از جلسات گذشته گفتهام، کمی نزدیکتر میشوید و راه باز میشود. من میدانم که باز شدن این راه و کنار رفتن آن مطالبی که به ما گفته شده است، خیلی سخت است. هیچ کس هم آن مطالب را با سوءنیت نگفته است بلکه درک خودش را بیان کرده است. اما مگر فلسفه پیشرفت نکرده است؟ مگر علم پیشرفت نکرده است؟ چرا تفسیر قرآن پیشرفت نکند؟ من نمیدانم که این چه داستانی است؟ این قدر جمود است، این قدر تحجّر است، که میگویند در مورد قرآن هیچکس حق ندارد حرف تازهای بزند؛ فقط همان است که چند صد سال پیش گفتهاند. چرا؟
نکته بعد که راه را باز میکند (و من در جلسه گذشته هم گفتم اما دوباره اشاره میکنم) این است که خود پیامبر ایمان آورده است! وقتی ما میگوییم که این کتاب روایت ایمانی پیامبر است، با آن چیزی که در ذهنها است در تعارض قرار میگیرد؛ فکر میکنیم که پیامبر که ایمان نیاورده است، ما هستیم که ایمان می آوریم! مردم اینگونه فکر میکنند اما در خود قرآن مجید آیاتی وجود دارند که نشان میدهند که خود پیامبر هم ایمان آورده است. زمانی اصلاً نمیدانسته که ایمان چیست اما بعداً متوجه شده و ایمان آورده است، طبق آیه : «مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَلَا الْإِیمَانُ» (آیه ۵۲ سوره ۴۲). یا آیه دیگری که میگوید : «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ» (آیه ۲۸۵ سوره ۲). خود رسول هم ایمان آورده است. پس اگر گفتیم که متنی که از او به جا مانده است، روایت و سخنورزی ایمانی او است، حرف بیربطی نزدهایم. او هم ایمان آورده بود و مؤمن بود و سخنورزی ایمانی میکرد و ایمان همواره با گونهای فهم همراه است و حضرت محمد از ایمان خود یک فهم داشت.
اما پس از این مقدمات به اصطلاح جاده صاف کن، به دو مسأله خیلی مهم دیگر میرسیم. نتیجه مهم حاصل از آن نوع نگرش به زبان و فلسفه زبان که من در این چند جلسه تدریس کردهام و امروز میخواهم روی آن نتیجه تأکید کنم، این است : «زبان انسانی، انسانیّت دارد – فقط انسانی است». این سخن، غیر از این است که بگوییم که انسانها با زبان انسانی سخن میگویند و نیز غیر از این است که بگوییم که زبان انسانی آن است که انسانها با آن سخن میگویند. این یک گام جلوتر از آن است. زبان انسانی انسانیّت دارد و آن را میتوان فقط به انسان نسبت داد. خلاصه و نتیجه سخنان قبل این است. اکنون من چند سطر از متن آن مقاله را برایتان میخوانم: « پدیدارهایی زبانی انسانی هستند» مثل همین پدیداری که الآن از من در اینجا صادر میشود و زبان انسانی است. اگر بخواهید بدانید که زبان انسانی یعنی چه، یعنی همین که الآن از من صادر میشود. من از این به پدیدار تعبیر میکنم و اگر یادتان باشد قبلاً گفتهایم که زبان انسانی، فعالیت انسانی است و نه تعدادی لغات و جملات. «پدیدارهایی که زبان انسانی هستند، انسانیّت دارند. منظور از انسانیّت زبان این نیست که انسانها با آن سخن میگویند، منظور این است که هر پدیده زبانی انسانی با ظهور و بروز و انعکاس صفات و خصلتهای انسانها، نگاهها و جهانبینیهای آنها، ایدهها و مفهومها و افکار و زیستجهان آن انسانها در آن پدیدار، آن میشود که هست. زیربنای هر زبان انسانی، تجربههای زیسته انسانها، حساسیتها، درکها، دریافتها، میلها، غریزهها، تخیلها و الهامهای دریافتی و مانند آنها است. زبان انسانی هر جا ظاهر شود عالم انسان را نشان میدهد» – که این عالم انسان، چگونه عالمی است. «بنابراین، زبان انسان، انسانیت دارد یا زبان انسان، فقط انسانی است. گرچه با زبان انسانی میتوان از «الوهیت» سخن گفت ولی با آن نمیتوان عالم الوهیت را نشان داد.»؛ آنچه زبان انسانی نشان میدهد، فقط عالم انسانی است. «اگر کسی چنین کند» (یعنی با زبان انسانی از عالم الوهیت سخن بگوید) «در واقع تجربه خود از عالم الوهیت را با زبان نشان میدهد که باز هم انسانی است» (یعنی این تجربه، باز هم انسانی است) «و نه خود عالم الوهیت را. زبانهای گوناگون انسانی آئینههای گوناگون انسانیّتاند و نه آئینه الوهیت.»
فکر میکنم که اینها را واضح نوشتهام اما در عین حال کمی توضیح میدهم. هر جا که شما به یک گفتار شفاهی یا یک متن مکتوب برخورد میکنید، اگر دقت کنید و آن را تجزیه و تحلیل کنید، در آنجا چه می بینید؟ جز تجربههای انسانها را؟ جز معلومات و خصلتها و درکهای آنها را؟ ساده بگویم: آدمیزاد در زبانش سرریز میشود. قبلاً اینگونه تعبیر کردیم که انسان در زبانورزی انسانی، خود را بیرون میریزد. وقتی انسان خود را بیرون میریزد، خصلتها و دانستهها و تجربههایش را بیرون میریزد. آنچه در این زبانورزی است، اینها است. وقتی شما یک کتاب فلسفه را مطالعه میکنید چه میبینید؟ فلسفهورزیهای یک انسان را. وقتی کتاب شیمی میخوانید، دانش یک شیمیدان را می بینید. اگر شعر بخوانید، صورتهای خیالی یک شاعر را که یک انسان است میبینید، مگر غیر از این است؟ این است معنای اینکه زبان انسانی، انسانیّت دارد. زبان، انسانیّت را نشان میدهد، اینکه انسانیّت چگونه است. به همین جهت است که گفته میشود که زبان، حفظ زبان، توسعه زبان و اینگونه موارد، در حفظ هویتها خیلی مهم هستند. علت این است که اگر زبان یک جماعت و ملتی خراب شود و اصالت و شفافیت و ساختار خود را از دست بدهد و مفهومهایی که در آن زبان وجود دارند از دست بروند، آن ملت از دست میرود و هویتاش از دست میرود. پس این یک اصل است که زبان انسانی، انسانیّت دارد .
حال بیاییم سراغ قرآن مجید. قرآن مجید از سنخ پدیدار زبان انسانی است، انسانیّت دارد. یعنی چه انسانیّت دارد؟ یعنی وقتی این کتاب را نگاه میکنید، در اینجا هم همین است: دعا میبینید، تقاضا و تمنّا می بینید، موضوع و محمول و تصور و تصدیق میبینید، تجربههای رحمت و غضب خدا را میبینید و … شما در قرآن چه چیزی پیدا میکنید که بتوانید در بارهاش بگوئید که این مطلب ،انسانی نیست و از انسان بَرّانی است. اینکه آسمان و زمین آیات خدا است، این چیست؟ زمین و آسمان برای چه کسی آیات خدا است؟ برای انسان. تجربه انسان است، تجربه خدا که نیست که خدا بگوید اینها برای من، آیات است. هرچه در قرآن میبینید همینگونه است. انسانیات است. این آن چیزی است که من اسمش را انسانیّت زبان قرآنی میگذارم. زبانی که در این کتاب است، اینگونه است. البته زبانی است که خدا را میخواند و مفهومها و تجربهها و حرفهایی در آن است که با خدا در ارتباط است. ما انسانها چنین بُعد و ساحتی هم داریم که ساحت خیلی مهمی هم هست، و این ساحت هم، انسانی است! اگر درست در خاطرم مانده باشد، وقتی از کارل مارکس درباره دین میپرسند، تعبیری دارد و میگوید که من با هر آنچه که انسانی است، بیگانه نیستم. میگوید بله، من میفهمم که دین چیست و با هر چه انسانی است و انسانیّت دارد، بیگانه نیستم و دین هم انسانی است. البته این به معنای تأیید نیست.
پس این نکتهای است که ما با هر پدیداری که مواجه میشویم، از این زاویه به آن نگاه کنیم که آیا انسانی است یا غیر انسانی؟ حال اگر از این زاویه ملاحظه کنید، میبینید که در قرآن تهدید هست، تطمیع هست، وعده و وعید هست، امر و نهی هست، بیان اینکه آسمان چنین است و زمین چنان است و آینده چنین خواهد شد و گذشته چنان بود و خدا چنین کرد و خدا چنان خواهد کرد و …. همه اینها هست. همه اینها انسانی است. اگر انسان اینگونه سخن نگوید، پس چه کسی اینگونه سخن میگوید؟ انسان اینگونه فکر میکند و این است آن چیزی که من میگویم «زبان، انسانی است» .
عدهای ممکن است بگویند که خوب، این زبان، انسانی است اما با این زبان انسانی یک کلام غیرانسانی گفته شده است. با این زبان که انسانی است و ظرفیتهایش هم انسانی است و هرچه هست، انسانی است، با این زبان، سخنی گفته شده است که غیر از سخن انسانها است. عرض من این است که به هیچوجه نمیشود چنین ادعایی کرد. کلام چیزی است که از زبان مستفاد میشود و اگر زبان انسانیّت داشته باشد، کلام و سخن انسانیّت دارند. نمیشود گفت که زبان، انسانی است اما سخن، انسانی نیست. به این نکته توجه فرمایید: «کلامهای مستفاد (سخنهای مستفاد) از متنهای شفاهی یا مکتوب که پدیدارهایی از جنس زبان انسانی هستند، به این سبب که معانی و الفاظ زبان انسانی از یکدیگر غیر قابل تفکیک هستند، همان ظرفیت پدیدارهای زبانی را دارند و نه بیشتر از آن را». آنهایی که میگویند که سخن، انسانی نیست اما زبان، انسانی است، معناها را یعنی آن چیزهایی را که از این کلمات و جملات انسانی استفاده میشود، امری جدا به حساب میآورند و الفاظ و کلمات را که بوجود آورنده همان زبان انسانی هستند، امر مجزای دیگری در نظر میگیرند و فکر میکنند که وقتی ما میگوییم زبان انسانی، یعنی الفاظ و جملات و کلمات و معانی، جزئی از زبان انسانی نیستند. به همین دلیل میگویند که با یک زبان انسانی که مثلاً متشکل از الفاظ و جملات و کلمات عربی است، میشود سخنی غیر انسانی گفت و معناهایی غیر انسانی را افاده کرد. این اشتباه است. این فکر مبتنی بر این است که گویا الفاظ از معانی جدا هستند. اما اتحاد و اتصال و ارتباط الفاظ و جملات با معانی آنچنان محکم است که نه لفظ بدون معنی وجود دارد و نه معنی بدون لفظ. امروزه این مسأله در فلسفههای زبان، کاملاً روش و ثابت شده است. ما اصلاً با زبان فکر میکنیم (و من تا کنون چندین بار در این مورد در اینجا بحث کردهام). لطفاً پس از اینکه به خانه تشریف بردید و قدری رفع خستگی شد، کمی فکر کنید و ببینید که آیا میتوانید فکری را در مغزتان خطور دهید که لفظ نداشته باشد؟ لفظ فقط آن نیست که با صدا از دهان بیرون بیاید یا بصورت نقشی بر کاغذ نقش ببندد. در آنجا، لفظ، حضور ذهنی دارد. همچنین فکر کنید و ببینید که آیا میشود لفظی را در ذهنتان حاضر کنید که بر هیچ معنایی دلالت نکند؛ نمیشود. ما اصلاً با زبان فکر میکنیم و معنا و الفاظ به هم وصل هستند، حال که اینچنین است و زبان، انسانی است و انسانیّت دارد، سخن هم انسانی است و انسانیّت دارد. معناها و الفاظ زبان انسانی از یکدیگر غیر قابل تفکیک هستند، زبانها و متنهایی که به زبان انسانی هستند، همان ظرفیت و محتوای پدیدارهای زبانی انسانی را دارند و نه بیش از آن را. هرچه در زبان هست، سخن هم همان است. البته در تفسیرهای عارفانه گفتهاند زیر این زبان، سلسلهای از معانی وجود دارد (معانی اول و دوم و سوم و … تا هفتاد معنا؛ معناهای باطنی). معنای این تفکر این است که هیچ ارتباط دلالتی زبانشناسانهای بین این الفاظ و آن معانی وجود ندارد و زبان از سنخ فعالیتهای تاریخی اجتماعی انسانها نیست بلکه یک نوع ارتباط طبیعی حاکم است قلمرو الفاظ و جملات، علل اِعدادی هستند و معانی و مفهومها از سوی خدا افاضه میشوند! به یک شخص، یکی از آنها افاضه میشود، به دیگری دو تا … به کسی بطن ششم … به دیگری، بطن هفتم … و به کسی بطن هفتادم و …. این، یک نگاه دیگر به زبان است که من در آن مقالات «قرائت نبوی از جهان» آوردهام. این حرفها را زده و این تفکیکها را قائل شده در این فلسفهها. «کلامهای مستفاد از متنها هم انسانیّت دارند» یعنی «تمام تار و پود آن کلامها و سخنها از ایدهها و افکار و جهانبینی و مفاهیم زیستجهان انسان بافته شده است». گلیمی است دست بافته انسان! «محتوای این کلامها هم از عالم انسان است و نه خارج از عالم انسان» و قرآن چون یک متن و پدیدار زبانی است، از نگاهها و جهانبینیها و افکار و ایدهها و مفهومهایی معین، زیستجهانی مشخص و افعال گفتاری معین و تجربه های آن افعال و سایر تجربههای زیستی انسانی بافته شده است.»
آنچه که مهم است این است که تجربههای نبوی که با آن زیستجهان وحیانی در ارتباط هستند هم از عالم انسان هستند. معنای این سخن این نیست که در قرآن، تجربههای نبوی و سخنانی که از زیستجهان وحیانی نبوی نشأت گرفتهاند، وجود ندارند؛ وجود دارند اما آنها هم تجربههای عالم انسان هستند. سخن این است که نبی هم انسان است منتها ساحت خیلی وسیعی از انسانیت را نشان میدهد. اینکه کسی بگوید که من در آسمان و زمین نشانههای خدا را میبینم و تجربه میکنم که خدا هر لحظه در فعالیت است (سخنانی که در قرآن دیده میشود)، هر لحظه خلق میکند، هر لحظه حفظ میکند… بسیار خوب، اینها هم تجربههای انسان است، منتها انسان نبی تجربههای نبوت و پیامبری هم بخشی از انسانیّت هستند. این مسألهای است که فیلسوفان (حتی فیلسوفان خودمان) هم قبول دارند. اگر شما بحثهایی را که مرحوم آقای طباطبایی در مورد نبوت نوشته است بخوانید، چه آن جزوه کوچکی که ایشان دارند به نام «وحی یا شعور مرموز» و چه بحثهای نبوت ایشان در تفسیر المیزان، حرف ایشان در آنجا همین است که شعور وحیانی، شعوری است انسانی اما مرموز. در بعضی از انسانها این شعور بیدار میشود. بنابراین، نمیخواهیم بگوییم که چنین مطالبی در قرآن نیست، نه، هست منتها آنها هم انسانی است! حتی من در مقالات قرائت نبوی از جهان نوشتهام :« به طور خلاصه باید گفت، کلام مستفاد از قرآن چون از همان ظرفیت زبان انسانی بدست میآید و نه چیزی بیش از آن، کلامی انسانی است.
در عصر ما که اصطلاح جهانبینی متداول شده است، پارهای از اسلام شناسان و متفکران مسلمان، جهان- بینی قرآن را مورد توجه و بررسی قرار داده اند.». آنها در این مورد تحقیق کردهاند که چه نوع جهان بینیای در قرآن وجود دارد. سؤال من این است که جهانبینی مال کیست؟ جهانبینی مال انسان است. انسان است که جهانبینی دارد، خدا که جهانبینی ندارد! من در این رابطه از آثار دو نفر نام برده ام که یکی «ایزوتسو» است؛ اسلام شناس ژاپنی و مؤلف کتاب «خدا و انسان در قرآن» (که کتاب خیلی خوبی است و شاید آن را بشناسید) و دیگری فیلسوف معاصر مسلمان، مرحوم مرتضی مطهری مؤلف کتاب «جهانبینی توحیدی». آنها (و دیگران) در این متن (قرآن)، جهانبینی میبینید. جهانبینی هم امری انسانی است!
پس من بر این اساس که زبان و کلام قرآن هر دو انسانیّت دارند به قرآن نگاه میکنم و مطالبم را عرض میکنم و از این زاویه که نگاه و بررسی میکنم، می بینم که در اینجا، نبیای که خود ایمان آورده است، ایمان خود را در سراسر این کتاب روایت میکند. پس من این مراحل را بصورتی که بیان کردم قدم به قدم طی میکنم.
در این مرحله باید چند نکته را روشن کنیم. یکی اینکه این کتاب، یک «متن» است. قرآن یک «متن واحد» است. در ابتدا باید این را روشن کنیم تا بتوان این ادعا را کرد که این متن، متن روایت نامه ایمانی پیامبر است. نکته دوم این است که قسمت اعظم این متن، بیش از دو سوم این متن که شش هزار و ششصد و چند آیه است، به شکل روایت ادا و بیان شده است (که معنای روایت را هم برایتان توضیح دادهام). این دو مسألهای است که من امروز برایتان توضیح میدهم. اگر بقیه مسائل را نخواندهاید، لطفاً در مقالات بخوانید زیرا خارج از ظرفیت جلسه ما است که به تفصیل به آنها بپردازم .
در جلسه امروز چند هدف مورد نظرمان بود که اولی برداشتن موانع و صاف کردن جاده بود (با بیان نکاتی که عرض شد) و دیگری، یک پایهگذاری اساسی در مورد انسانیّت زبان و کلام قرآنی.
مسألهای که بر مطالب قبلی مبتنی میشود این است که قرآن یک متن است و این متن، یک متن روایی است. با نگاه ادبی (rhetoric)، یک متن روایی است. نتایج بسیار دیگری نیز از این مطالب گرفته میشود که پارهای از آنها را در مقالات قرائت نبوی از جهان، مقاله اول و مقالات دیگر، ذکر کردهام و آنها را تکرار نمیکنم. امروز فقط دو نکته باقی مانده را در اینجا عرض میکنم و این بحث را تمام میکنم.
نکته اول این است که قرآن یک متن است. «متن» چیست؟ در ابتدا باید درباره متن توضیح دهم. متن را میتوان چنین تعریف کرد: «متن از جملههای متوالی تشکیل شده که از منظر دستور زبان و تشکیل یک تفکر با یکدیگر مربوط هستند. یک متن، پیوندهای مرتبط با هم است و یک افق ذهنی و پیوندهای یک پارادایم را نشان میدهد.» هر چیزی متن نیست. اینکه نوشتههایی را کنار هم گذاشته باشند، متن نیست. متن یک تعریف علمی از نظر زبانشناسی و هرمنوتیکی و متنشناسی دارد. جملهها باید با هم مرتبط باشند و یک فکر را که در این متن سریان دارد، نشان دهند و دستور زبان در آن مراعات شده باشد. متن باید دارای پیوندهای مرتبط با هم باشد و یک افق ذهنی را نشان دهد (هر کس یک افق ذهنی دارد و آنچه که در آن افق وجود دارد، یک امر واحد نیست بلکه امور خیلی زیادی هستند که در ارتباط با یکدیگرند و با هم پیوند دارند) متن باید این را نشان دهد و پیوندهای یک پارادایم را. در اینجا نمیتوانم بصورت مفصل در مورد پارادایم توضیح دهم و اصطلاح ساختار را به کار میبرم؛ البته پارادایم به معنای ساختار نیست بلکه من مسامحتاً در اینجا اینگونه میگویم. متن یک ساختار دارد و وقتی آن را بررسی میکنید، میبینید که اجزاء اصلی و فرعی دارد و یکی بر دیگری استوار شده است و اگر مثلاً دو تا از پایههایش را بکشید، این ساختار به هم می ریزد. مقدمات و مفروضات و استدلالهایی دارد؛ استدلال نه لزوماً به معنای استدلال فلسفی. گفتهشدهها و نتیجه گیریهایی دارد.
بسیار خوب، «متن» چه کار میکند؟ «اینگونه هستها و آنگونه هستها»ها را گزار میکند. (نه الزاماً چگونگیهای هستیهای جهان را) یعنی چه؟ یعنی متن، معنی دارد. اینکه ما میگوییم متن معنی دارد یعنی «اینگونه و آنگونهها را گزارش میکند». در واقع در متن کسی گزارش میکند که اینچنین و آنچنان است. «متن از یک قصد بیان کردن تبعیت میکند». وقتی شما با یک متن مواجه هستید، با شخصی مواجه هستید که قصد بیان دارد و میخواهد چیزی را بیان کند و «حیث التفاتی دارد». حیث التفاتی یعنی همین: یعنی کسی به اموری نظر دارد، توجه دارد، در دیدرس و نگاهش است و دارد معطوف به آنها حرف میزند. «متن چیزی را از طرف گوینده به شنونده یا خواننده خبر میدهد»؛ نه اینکه متن، خبر است. نه، هر متنی خبر نیست. متن خبری، خود یک متن خاص است. چیزی را از طرف گوینده به شنونده یا خواننده خبر میدهد به این معنا که میگوید اینجا، اینگونه است و آنجا، آنگونه است… شما باید قصد خبر دادن را در متن ببینید. «متن، یک کنش ارتباطی و در نتیجه، یک داده اجتماعی است». کسی با کسانی ارتباط میگیرد (کنش ارتباطی) که متن بوجود میآید و در خارج از اجتماع انسانی، متن بوجود نمیآید چون در خارج از آن، این کنش ارتباطی شکل نمیگیرد. متن در زندگی اجتماعی انسانی پیدا میشود. «متن از تداوم برخوردار است و در طول زمان استمرارپیدا میکند». وقتی یک متن شکل گرفت، استمرار پیدا میکند. به قول هرمنوتیکرهای بعدی، بسط تاریخی پیدا میکند.
ببینید، دیوان حافظ که یک متن است استمرار دارد: میخواندند و میخوانیم و خواهند خواند… در واقع یک چنین چیزی است. «متنها برای فهمیده شدن سامان یافتهاند. متنها، افقهای فهمیدن و تفسیر باز میکنند.» شما با هر متنی که مواجه میشوید، با یک افق جدید مواجه میشوید. آن متن، منظری را به شما نشان میدهد. منظری را که باید فهمید و تفسیر کرد. چیزی فهمیده شدنی را در مقابل چشمان من و شما میگذارد، چیزی تفسیر کردنی را. « متنها یک فکر را نشان میدهند.» این مسأله خیلی مهم است: شما باید در متن، یک فکر پیدا کنید تا بگویید که این متن است. «جملههایی که صرفاً با تداعی معانی در کنار هم پیدا شوند، متن نیستند چون یک فکر را نشان نمیدهند.» گاهی جملاتی با تداعی معانی پیدا میشوند. بسیاری از اشعار هستند که وقتی شما دقت میکنید، می بینید که شاعر دچار تداعی معانی است و مثل کبوتری مکرراً مینشیند و بلند میشود. به نظرم مولانا و حافظ در خیلی از موارد اینگونه است و به همین جهت هم هست که پیدا کردن ارتباط در پارهای از غزلهای مولانا یا حافظ خیلی مشکل است. حتی گاهی پیدا کردن ارتباط در یک بیت از اشعارش هم مشکل است زیرا آنها بر اثر تداعی معانی شکل گرفتهاند. تداعی معانی آن است که کسی که میگوید یا میسراید، معنایی به ذهناش می آید و به دلایل و عللی از آن معنا به معنای دیگری منتقل میشود و از معنای دوم به معنای سوم و ممکن است که اینها اصلاً هیچ ارتباطی هم با هم نداشته باشند؛ و البته گاهی هم خیلی شیرین از آب در می آید. شاید پارهای از شما شواهدی در ذهن داشته باشید. من فرصت نداشتم، وگرنه نمونهای برایتان می آوردم. به هر حال، به آن «متن» نمیگویند. متن باید یک فکر را نشان دهد و چیزی بگوید. انسان از آن پرداختههای از باب تداعی معانی خیلی خوشش می آید و آنها انسان را به دنبال خود میکشانند و انسان گوش میکند – اما نهایتاً هیچ فکری از داخل آن بیرون نمی آید. به همین جهت «چون متن، آئینه یک فکر است، وحدت موضوعی و نیز وحدت قصدی دارد.» وحدت موضوعی دارد یعنی متن بر موضوعی متمرکز است و پیرامون موضوعی است و وحدت قصدی دارد یعنی به موضوعی واحد مربوط است و از قصد واحدی ناشی میشود. در متن «یک» قصد دیده میشود، نه آشوب. «متن، قاعدتاً یک موضوع اصلی و چند موضوع فرعی دارد. موضوع اصلی، هسته مرکزی متن است و موضوعات فرعی در یک ارتباط درجهبندی شده با موضوع اصلی قرار دارند. موضوع اصلی متن آن است. که بتوان سایر موضوعات متن را، با تحلیل هر چه بیشتر قانعکننده، به آن موضوع واحد برگرداند.» موضوعات فرعی به نوعی مستقیم یا غیر مستقیم با موضوع اصلی در ارتباطند. «موضوع اصلی متن در واقع همان است که ماتن متن (یعنی بوجود آورنده متن)، آن را همّ و غم خود قرار داده است. ماتن متن ممکن است خودگویی، دگر گویی یا جهانگویی کند.» این نکته نیز بسیار مهم است .
خوب، «متن» این است. مطلب و مدعا این است که قرآن پس از جمعآوری و «کانون» شدن چنین متنی شده است یعنی این مشخصاتی را که ما در اینجا ذکر کردیم دارد. این یک مدعا است که شما میتوانید بعداً بیشتر در مورد آن، بررسی کنید.
انتهای پیام
سلام-تیمور لنگ در کتاب منم تیمور جهانگشا می نویسد بدین جهت تبریز را ویران وتاراج نکردم که یکی از نوادگاه شیخ محمود شبستری عارف بزرگ از من خواست اینکار رانکنم -تیمور توضیح می دهد کتاب گلشن راز را بارها خوانده بود و…-شبستر در حدود شصت هفتاد کیلومتری شهر تبریز اینک به علت بی کاری مردمانش اغلب مهاجرت کردند وشهر رونق گذشته ها را ندارد دکتر زهتابی نویسنده تاریخ کتاب حیرت آور تاریخ ترکهای ایران اهل شبستر است پاسخ علمی به رد سخنان او را در جایی ندیدم -اما چه شده است که علما ونویسندگان بزرگ ومراجع تقلید دیگر در آذربایجان باقی نمی مانند وقتی به هر ده وشهر می رویم شاهد یم هنوز مزار عارفان ودانشمندانی را که در دیار خود می زستند و تنها در تبریز در گورستانها تاریخی گجیل وسرخاب و اهراب وو….هزاران عارف و دانشمندو شاعر از خود آذربایجان وسایر مناطق جهان با افتخار خفته اند -اما در مورد متن مقاله -به نظر من پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) همه ساعات ولحضات زندگیشان خودش معجزه بوده بدین شکل که دیگر انسانها بطور گذار و با کمیتها وکیفیتهای متفاوت زمانی بتوانند شبیه ایشان شوند اگر…..دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.در اوایل دعوت پیامبر (ص) پیرمردی که منزلش در همسایگی منزل ایشان بوده وشدیدا به بتها معتقد بود وقتی ایشان از کوچه رد می شدند از بالای بام زباله و….به سرشان می ریخت بعد فتح مکه هم همین کار را می کرد پیامبر بزرگ اسلام دستور داده بودند به وی آزار نرسانید وقتی یکبار از کوچه رد می شوند و متوجه می بینند ای دیگه از پیرمرد همسایه خبری نیست کسی نیست که از پشت بام به سرش اشغال وکثافات پرتاب کند می پرسد پس کجاست می گویند مریض است ودر بستر افتاده پیامبر گرامی اسلام(ص) به عیادت ایشان می روند ….همه زندگی پیامبر شگفت آور است آقای شبستری حال چه آیات قرآن با زبان عربی وتوسط جبرائیل امین به ایشان خوانده شده وچه به دل ایشان تلقین شده وچه به ایشان باوسع دیدی که عنایت شده داشتند دیدند وآنگونه که دیدند بدون کم وکاست فرمودند اللهم صلی علی محمد وآل محمد
از سایت انصاف نیوز خیلی متشکرم که این مقاله و سخنان زیبا و قابل تامل را نشر داده اند . نمی دانم چرا بعد از خواندن مقلات و سخنان آقای شبستری اعتقاد و باورم به قران و حضرت پیامبر زیادتر می شود و زیباتر از گذشته مرا به خواندن و فهم مطالب قران رهنمون می گردد . محمد پیامبری که باید از نو شناخت و این تعبیر باید همیشه بر خود مسلم نمائیم و همیشه د ر جستجوی یافتن ابعاد ناشکافته شخصیت حضرت محمد باشیم .