«ناگفته»هایی متفاوت درباره صادق طباطبایی
ایسنا نوشت: خودش میگوید بر خلاف پدر، از بیرون به سیاست نگاه میکند. او فارسی را سخت اما درست صحبت میکند. صداقتی دارد بسیار بیشتر از صراحتش، چهرهای با تهمایههای صورت امام موسی صدر و تُن صدا و لحنی بسیار نزدیک به لحن و صدای پسرعمهاش، سیدحسن خمینی. «عدنان»، همسن انقلاب است و میخواهد از پدر بگوید؛ از صادق طباطبایی. یک جای دنج و کنج از کافهای در باغفردوس را انتخاب کرده است. فنجان قهوه را با لبخندی کمرنگ از دست گارسون میگیرد. آمده هم برای گفتوگو، هم برای پناهبردن به فضایی خلوت، بعد از آن همه اظهار لطف و دوستی و پیام و عرض تسلیت حضوری. لابلای فکرهایش میگوید: «دیشب آقای لاریجانی آمدند منزل. برعکس تصورم، خیلی خوشمشرب بودند».
پدر را از آخر به اول روایت میکند: «فقط میدانم که شب خوابید و 2 اسفند دیگر بیدار نشد. لابد ایست قلبی بوده است. چهرهاش هم خیلی آرام و با عزت بود. نمیدانم اولین بار چه کسی خبر را منتشر کرد.»
همین طور به عقب بازمیگردد: «جمعه، حالش نسبتاً بد بود. تلفنی صحبت کردیم. انگار تازه دکترها آرامبخش زده بودند. با حالت نمیهبیدار حرف میزد. پرسیدم چطورید؟ فقط گفت “انشاءالله بهتر میشوم” و این را چند بار تکرار کرد. 15 ثانیه یا کمی بیشتر صحبت کردیم. تنگی نفسش بیشتر شده بود و درد داشت. یک کنفرانس داشتم. حالش طوری نبود که انتظار داشته باشم به این زودیها برود ولی بعد از مکالمهمان پرواز یکشنبه را به شنبه انداختم. خواهر و مادرم پیشش بودند. به فرودگاه رفتم برای بازگشت به دوسلدورف».
باز هم قبلتر: «سهشنبه قبل از مرگ، سهتایی با مادر و پدر رفتیم پیش دکتر. وقتی تشخیص دادند که کبد هم دچار متاستاز شده، گفتند شیمیدرمانی بیشتر از اینکه مشکلی را حل کند، فقط بیشتر اذیتتان میکند. از آنجا به بعد با خودم میگفتم امیدوارم پدر درد و زجری را تحمل نکند و همهچیز با آرامش و عزت تمام شود. دقیقاً هم همینطور شد.»
بعد هم از «سرطان» میگوید و مواجهه پدر با بیماریاش: «تقریباً از یک سال قبل شروع شد. پدر از همان اول هیچ شکی نداشت که میتواند و باید با آن مبارزه کند. برای هر نوع معالجهای آماده بود. شیمیدرمانی، خیلی سخت است. چهار دوره شیمیدرمانی و در مجموع 45 دوره پرتودهی به ریه و مغز، دشوار بود ولی میدانست که باید اینها را پشت سر بگذارد. هم خودش امیدوار بود، هم به بقیه روحیه میداد. همیشه هم رضایت داشت. همین که شش ماه قبل توانسته بود مصاحبهای داشته باشد، شبیه معجزه بود و او این زندهماندن را قدر میدانست. به دو چیز دلگرم بود؛ دست پزشکان و دعای عزیزان. همیشه مثبت و قوی بود. راضی نمیشد که ما ناراحت شویم یا اینکه نشان بدهد ضعیف است. و تا لحظه آخر هم این را حفظ کرد».
و ادامه میدهد: «خواهرم غزاله، فوق تخصص نورولوژی و سرطان مغز دارد. او سرطان را خوب میشناسد. میگفت علم پزشکی میگوید چنین بیماری نهایتاً چند هفته مهلت دارد. پدر میگفت اگر آمار میگوید یک نفر از صد هزار نفر میتواند از این بیماری جان سالم به در ببرد، قطعاً من همان یک نفرم. وقتی تشخیص داده شد پدر سرطان دارد، بار خواهرم سنگین شد. او از کندی روند درمان در اولین بیمارستانی که پدر را برده بودیم، ناراضی بود. فشار میآورد برای شروع معالجه و شیمیدرمانی. پافشاری او تا آنجا پیش رفت که دکترها گفتند شروع میکنیم ولی مسئولیت اینکه چه جوابی بگیریم، با شما. حالا خواهرم هم به عنوان پزشک میخواست تصمیم بگیرد و هم به عنوان دختر فردی که باید دربارهاش تصمیم گرفته میشد. اما مثل یک شیرزن، ایستاد و تلاش کرد. مدام با پزشکان و اساتید از کل دنیا مشورت میگرفت و عکسهای رادیولوژی پدر را در هر مرحله از درمان برای برنامهریزی مرحله بعد، میفرستاد و میپرسید. در این یک سال، خواهرم نقش خود را به عنوان دختر یک پدر و طبیب یک بیمار، به خوبی ایفا کرد و شاید این یک سال، فرصتی بود که به ما داده شد تا خود را برای روز موعود آماده کنیم».
از مادرش میگوید در روزهای سخت بیماری پدر: «برای مادرم مشکل بود ولی سعی میکرد قوی باشد. چنین دورانی، علاوه بر رنج و سختی خود بیماری، روزهای پرکاری برای اطرافیان است. رسیدن به بیمار، یک طرف، تدارکات مربوط به دارو و دوره درمان، طرف دیگر. همه کارها را مادر انجام میداد و واقعاً خیلی قوی بود. چیزی که بار او را سنگینتر میکرد، غربت بود. آنجا فامیلها یا کسانی نبودند که کمک کنند و ما بهویژه مادرم، بهتنهایی تلاش کردیم تا حال پدر خوب باشد».
پیامهای تسلیت را مرور میکند؛ از پیام رهبر انقلاب که صادق طباطبایی را «دوست دیرین» خوانده بودند تا پیام روحانی و سایر مقامات. اما در بین پیامهای افراد غیر رسمی و دوستان، ضمن قدردانی از همه آنانی که پیام دادهاند، یکی را خیلی دوست دارد: «پیام آقای شجریان خیلی ما را خوشحال کرد. فرق پیام ایشان با بقیه پیامها این بود که خطاب به مادرم، من و خواهرم بود. این نشان میدهد که ارتباطشان با پدر، خارج از قالبهای رسمی بود. پدر با آقای شجریان دوست صمیمی بودند. آلمان که میآمدند برای اجرای کنسرت، منزل ما میآمدند.»
اما مراسم ترحیم؛ جایی که چپ و راست، آدمها میآمدند از «چپ» و «راست»: «تقریباً همه بودند. طیف گستردهای از چهرههای سیاسی. شاید این به خاطر ویژگیهای شخصیتی خود پدر بود که همه را دوست میداشت. اشخاصی که آن روز زیر سقف حسینیه شماره 2 جماران جمع شدند، شاید دیگر هیچوقت با هم یک جا جمع نشوند.»
و بعد به سراغ شخصیت سیاسی «صادق طباطبایی» میرود: «عمر توجه من به شخصیت سیاسی پدرم، بیشتر از 7 یا 8 سال نیست. زمانی برایم مهم شد که خودم علاقهمند به مسائل سیاسی شدم. آنچه به یاد دارم و اینکه برایم الگوست، تحمل پدر بود. او هر جریان سیاسی را تاب میآورد و به آن احترام میگذاشت. نه اینکه با همه موافق باشد اما صدای کسی را قطع نمیکرد و به همه حق وجود میداد. او رمز پیروزی انقلاب را هم در وحدت ملی میدانست. در این سالهای اخیر هم همیشه ناراحت بود که دعواهای سیاسی باعث جبههبندی نیروهای انقلاب شده است. پدر میگفت یک اصول و آرمانهایی هست که همه باید دور آن جمع بشویم، بعد اگر اختلافی در جزئیات و شیوهها بود، بحث کنیم. به نظرم، اینکه پدر با همه گفتوگو میکرد به خاطر این بود که اعتماد به نفس سالمی داشت و نمیترسید از اینکه با صاحب یک دیدگاه کاملاً متفاوت، تبادل نظر داشته باشد. این مهمترین ویژگی شخصیت سیاسی پدر بود».
از فعالیتهای پدر در مسیر مشی سیاسیاش میگوید: «تا قبل از دوران بیماری و یکی – دو سال اخیر، با مشاوران مسئولان در ارتباط بود و صحبتهایی میکرد. بهویژه با بیت امام و شخص حاجحسن آقا بطور مرتب در تماس بود. پدر راضی نبود به تندشدن فضای سیاسی. در دیدارهایی که با برخی چهرهها داشت، سعی میکرد برای خروج از بعضی بحرانهای سیاسی، پیشنهاد و راهکار بدهد».
و درباره روابط دکتر طباطبایی با سیاسیون: «پدر در سه چهار سال اخیر، از دوستان ملی – مذهبی گرفته تا اصلاحطلب و اصولگرا، با همه در ارتباط بود. با آقای محسن رضایی در انتخابات 88 همکاری داشت. آن سال، چیزی که برای پدر مهم بود، این بود که بتواند به فضای سیاسی کشور کمک کند. راههایی را انتخاب میکرد. البته چون ایران نبودم، بیشتر این دیدارها و فعالیتهایش را نمیدیدم. معمولاً هم ما را در جریان این فعالیتها نمیگذاشت».
88 که میگوید، یاد مناظره معروف میافتد. کمی فکر میکند. شاید تردید دارد، ولی به هر حال آن شب را یادش میآید: «من پشت مانیتور لپتاپم در آلمان از طریق اینترنت میدیدم و پدر در تهران، از تلویزیون. بعد از مناظره، درباره آن مفصل صحبت کردیم. سؤال پدر این بود که چه برنامهای وجود دارد که چنین رفتاری در تلویزیون و در مقابل چشم میلیونها نفر نشان داده میشود؟ میگفت این یک تئاتر نیست؛ یک جریان است.»
نمیداند چرا پدرش هیچگاه بعد از سالهای اول انقلاب، سمت اجرایی نداشته است: «اینکه تا چه حدی او نپذیرفت و اینکه آیا اساساً پیشنهادی داشته یا نه، نمیدانم، ولی میتوانم بگویم هر فضای سیاسی در هر حکومتی، خصوصیات خاصی را از سیاستمدارانش انتظار دارد تا بتوانند با هم کار کنند. شاید جای پدر در این فضا نبوده است.» و تأکید میکند که «این برداشت شخصی من است». بعد هم ادامه میدهد: «راههای دیگری را برای خدمت انتخاب کرده بود. در سالهای اخیر خیلی با خود مردم در ارتباط بود و این بسیار اهمیت داشت. از طرفی، خود را طرف مشورت قرار میداد و معمولاً مشاور افراد مختلف بود. تألیف کتاب و ترجمه مقاله هم نشان میداد که میخواهد از این طریق خدمت کند و لزوماً پست اجرایی برایش موضوعیت نداشت».
اما روایتی که صادق طباطبایی از امام (ره) و انقلاب برای «عدنان» و نسلهای بعد از او داشته است: «به یاد ندارم نکته منفی درباره امام گفته باشد؛ حتی یک بار. نگاه پدر به امام خیلی نگاه مثبتی بود. حتی در مورد برخی اتفاقات اوایل انقلاب، هرگز راضی نبود امام را مسئول بداند و بیشتر مسائل را محصول شرایط آن روز میدانست. پدر، انقلاب را به سادگی تعریف میکرد. میگفت تمام ماجرا این بود که یک ملت، یکصدا بلند شد و گفت ظلم را نمیپذیریم و میخواهیم این رژیم بیرحم را سرنگون کنیم. روشهای انقلابی را که تعریف میکرد، برایم جذاب و جالب بود. با جزئیات تعریف میکرد. نه غلو میکرد، نه توجیه، نه کتمان. بعضی وقتها به گفتههایش شک میکردم اما وقتی درباره همان موضوعی که از آن صحبت میکرد، مطالعه میکردم، میدیدم دقیقاً همانطور است که گفته بود. این درباره روند انقلاب، اما اتفاقات بعد از انقلاب، بحث حساس و دشواری است که صحبت درباره آن چندان آسان نیست.»
سراغ جنبه دیگر شخصیت پدر میرود؛ بعد فرهنگی: «پدر قبل از آنکه یک شخصیت سیاسی باشد، یک دانشمند، پژوهشگر و اهل موسیقی و فرهنگ و هنر بود. در طول زندگی در فضاهای مختلف هنری و فرهنگی با بزرگان زیادی ارتباط داشت. بعد از انقلاب به خیلی از موزیسینهای ایرانی کمک میکرد. آنها را به منزلش دعوت میکرد تا همانجا اجرا کنند. کلی از نوارهای ضبطشدهاش، هست، منتها ایران نیست. با آقای مشکاتیان رفاقت زیادی داشت. با دیگران هم؛ آقای محمد موسوی نوازنده نی، استاد عبادی، آقای کیوان ساکت، آقای پرویز یاحقی».
و بعد هم ماجرای نوازندگی و عکاسی: «پیانو میزد؛ هم کوک فرنگی و هم ایرانی. دستگاهها و گوشههای موسیقی را خوب میشناخت. علاقهمند به موسیقی بود و آن را خوب یاد گرفته بود؛ البته به توصیه امام موسی صدر! درباره عکاسی هم، پدر خیلی دوست داشت لحظهها را ثبت کند ولی اینکه با دوربین حرفهای کار کند، نه. خیلی دوست داشت لحظات خوش یا مهم را با یک عکس ثبت کند. خیلی اهل عکس گرفتن بود تا حدی که بعضی اوقات ما شاکی میشدیم.» میخندد: «آرشیو بسیار خوبی از عکسهای پدر به جا مانده».
عدنان، شیفته شخصیت مذهبی صادق طباطبایی هم هست: «اعتقاد قلبی داشت. میدیدم که دعای اطرافیان و اثرش را باور دارد؛ بهخصوص در ایام اخیر. کاملاً یک شخص مذهبی بود ولی طبعاً با رادیکالیسم، تندروی و تنگنظری هیچ میانهای نداشت. پدر، بهترین حالت مذهبیبودن یک انسان را داشت».
و اما شخصیترین بُعد زندگی صادق طباطبایی؛ چیزی که او را بهخصوص در دوران اوایل انقلاب از دیگر مردان انقلاب، متمایز میکرد؛ خوشتیپی و چهره زیبا: «روزی نبود که صورت را اصلاح نکند، شالگردن و جورابش هماهنگ نباشد و شلوارش بدون خط اتو باشد. به ظاهرش خیلی اهمیت میداد. خودش میگفت این را از داییاش امام صدر به ارث برده است. فکر میکنم عمداً اینطور بود. به هر حال، مرتببودن، حس دلنشینی به طرف مقابل میدهد و این خیلی برای پدر مهم بود. ما هم سعی میکنیم یاد بگیریم.»
و بعد انگار که یک راز را با ما در میان بگذارد: «لقب “صادق خوشگله” را ما هم شنیدهایم. خود من هم از تیپ و ظاهر پدر، خیلی خوشم میآمد. این را دوست داشتم که همیشه کراوات میزد و تمیز و مرتب بود؛ هرچند من ریش میگذارم و پدر چندان دوست نداشت». لبخند میزند. درباره سیگارکشیدنهای معروف صادق طباطبایی هم شوخی میکند: «پدر به اندازه همه ما سیگار کشید». بعد هم انگار که چیزی یادش آمده باشد: «دو سال آخر، دیگر نمیکشید.»
سرما خورده و مدام سرفه میکند. میگوید یادگار روز تشییع است. گفتوگو هم طولانی شده است. سفارش آبمیوه میدهد. آب پرتقال میخواهد. میگویند نداریم، مخلوط انار و پرتقال هست. تسلیم سفارش گارسون و موجودی کافه میشود!
درباره سه موضوع میگوید باید فکری کرد؛ خاطرات پدر، فیسبوکش و تأسیس یک بنیاد به نام «صادق طباطبایی»: «به خاطراتی که هنوز چاپ نشده باید رسیدگی کنیم و انشاءالله این کار را خواهیم کرد. درباره فیسبوک هم واقعاً الان نمیدانم چه کار باید کرد. شاید سایتی درست کردیم به نام پدر و مخاطبان صفحه شخصیاش را به آنجا سوق دادیم. اما تأسیس یک بنیاد، فکر خیلی زیبایی است. البته نیاز به زمان دارد. باید از مرحلهای که در آن هستیم و از این حال و هوا عبور کنیم تا بعد ببینیم در این زمینه چه کاری میشود کرد».
از رابطهاش با پدر تعریف میکند و ویژگی خوبی که صادق طباطبایی در مقام یک پدر داشت: «هرچه به آخر نزدیک شدیم، رابطهمان عمیقتر شد. روزهای آخر، بالاترین سطح ارتباط پدر و فرزندی را تجربه میکردیم. همیشه رفیق بودیم و همصحبت. بهترین ویژگی پدر این بود که به هیچوجه نصیحتمان نمیکرد. تنها توصیهای که به یاد دارم این است که میگفت دکترایت را تمام کن؛ من هم میگفتم چشم. هیچوقت جلوی راهمان را نمیگرفت. تصمیماتمان را میگرفتیم؛ یا خوشش میآمد یا نه، اما آنچه تصویر او را در ذهن من به عنوان یک “پدر” جاودانه میکند، این است که حتی اگر از یک تصمیم ما خوشش نمیآمد، حمایتی را که نیاز داشتیم از ما دریغ نمیکرد. ما هیچ چالشی نداشتیم» و با حالت شوخی: «جز همان بحث ریش».
با اینکه چهار پنج گارسون در کافه حضور دارند و آدمهای زیادی مهمان آنجا نیستند، اما خبری از آبمیوه نیست. سراغ سفارشش را میگیرد و بعد به مهمترین نکته درباره صادق طباطبایی که کمتر به آن پرداخته شده، میپردازد: «این را از مادرم شنیدهام که پدر، ایام بعد از انقلاب به خیلیها کمکهای اساسی و مهمی میکرد؛ بهویژه به کسانی که به خاطر انقلاب و حوادث پس از آن دچار مشکلاتی شده بودند. دیگر اینکه، پدر خیلی دستودلباز بود؛ البته نه صرفاً مالی بلکه تا آنجا که از دستش برمیآمد، سفارش افراد را میکرد که مشکلشان حل شود. حتی وقتی آمده بود آلمان، برای خیلیها کار پیدا میکرد، برای ایرانیها محل تحصیل یا جای اقامت پیدا میکرد و همیشه دوست داشت هوای کسانی را که ظلمی به آنها شده یا مورد بیعدالتی قرار گرفته بودند، داشته باشد. البته مصداقهایش را دقیق نمیدانم؛ چون اهل این نبود که درباره این چیزها زیاد صحبت کند».
کمی هم دیدگاههای خودش را میگوید؛ از نگاهش به بیت امام (ره): «در وهله اول، واقعاً رابطه فامیلی داریم. خانم دکتر طباطبایی عمه عزیز من هستند و حاج حسنآقا و حاج یاسرآقا و حاج علیآقا پسرعمههای عزیزکرده من. به نظرم پایگاه اجتماعی و سیاسی خوبی دارند و از این بابت افتخار میکنم که مردم دوستشان دارند. به هر حال در روزگار ما هیچ بعید نبود که عزیز نباشند و قدرشان دانسته نشود؛ بهویژه حاج حسنآقا که بار سنگین بیت را به خوبی بر دوش دارند. پدر هم علاقه خاصی به سیدحسن داشت و من هم ایشان را دارای این ظرفیت میدانم که یک پل و رابط میان نسل اول و دوم انقلاب با نسل جوان امروز باشند.» و ادامه میدهد: «البته اگر بگذارند». بعد یادش میآید که سر ماجرای تابلوی خیابان نوفللوشاتو و حرکت هیجانیِ کندن تابلوی این خیابان که چندوقت قبل اتفاق افتاد، چقدر با پدر افسوس خورده بودند: «نباید این سمبلها و نمادهای مهم فراموش شوند. شخص حاج حسنآقا هم به نوعی یادگار آرمانهای انقلاب هستند که اگر اجازه بدهند بدون شک این ظرفیت را دارند که نقش خود را ایفا کنند».
در آخر هم هرچند یادش نمیآید آخرین کتابی که پدر میخوانده چه کتابی بوده، ولی به خوبی آخرین فیلمی را که پدر دیده، به یاد دارد: «سهشنبه قبل از فوت، با پدر، دوتایی فیلم «بچههای آسمان» آقای مجیدی را دیدیم. خیلی دوست داشتند».
و بالاخره، آبمیوه نارنجی و قرمز مخلوط پرتقال و انار از راه میرسد … .
انتهای پیام