هفت تپه، زوال روزهای شکوه خوزستان
ماندانا صادقی، روزنامه نگار آبادانی در یادداشتی به روایت یک روز گشت و گذارش در هفت تپه پرداخته است که در ادامه میخوانید:
تپه اول
از آسمان آبادان شرجی میبارد وقتی میخواهم بروم ترمینال ایستگاه 8. شیشهی عینکم بخار میگیرد ترجیح میدهم بگذارمش ته کیف دستیام. وقتی پژوی زرد رنگ ترمینال مسافربری «فخر»، توی شرجی اول شهریور ازجاکنده میشود به مقصد اهواز، باخودم میگویم اینکه امروز نمیتوانم عینک بزنم یک نشانه است؟! نشانه باشد یا نباشد بدون عینک حصار فنسی، پایههای سیمانی منطقه آزاد اروند که حالا نزدیک به شش ماه است توی آب جاده آبادان-اهواز خیس میخورند رادنبال میکنم. بعد سیل بندهایی که تک و توک هنوز پابرجایند کنار روستاهای کنار جاده. به شرجی اهواز که میرسم تاکسی کولر داری دربست کرایه میکنم برای «سه راهی خرمشهر». قبل از رسیدن به پایانه مسافربری پیامک یکی ازکارگرها میرسد: «سلام لطفاً اول بروید شوش.»
من هم میروم شوش.
تپه دوم
شوش هم مثل اهواز، مثل آبادان، مثل خرمشهر و شادگان… تغییر چندانی نکرده در این سالها جزاینکه تعداد دستفروشها در خیابان اصلی چند برابر شده و فروشندههای زن بیشتری توی مغازهها پشت دخل ایستادهاند. از سوپرمارکت نبش میدان که فروشندهاش زن جوانی است آب معدنی میخرم و پیاده راه میافتم به طرف حرم دانیال نبی. جنب و جوش صبحگاهی بازار شوش شبیه روزمرگی بقیه شهرهاست.
توی کیف دستی زنها سیب زمینی هست. بادمجان، خیار، گوجه و سبزی… طلافروشی خالی است. کفش فروشی هم. گل فروشی و مانتوفروشی هم همینطور. صورتم را میچسبانم به شیشهی مات یکی از بانکها. دونفر ایستادهاند جلوی کانتر و صندلیهای خالی زیر خنکی باد کولرهای اسپیلت چرت میزنند.
بیشترمغازهها به پیشواز محرم رفتهاند. لباسهای سیاه زنانه و مردانه و حتی بچهگانه آویزان است از در و دیوار و ویترین مغازهها. قیمت یک بلوز زنانه را میپرسم، 55 هزار تومان. جنس کودری ضعیفی دارد با دوخت خیلی بد. شلوار تریکو مشکی خانگی 48 هزار تومان. یک شال مشکی نامرغوب 35 هزار تومان. درمقایسه با آبادان لباسها کیفیت پایینی دارند و قیمتهایی بالا.
اما توی پارچه فروشی وضع فرق میکند؛ پارچههای مرغوب گیپور، مخمل، لمه، همه از دم مشکی آمدهاند جلوی پیشخوان و البته با قیمتهای خیلی بالا. توی پارچه فروشی کسی نیست؛ با خودم فکر میکنم شاید زنهای شوش عصرها میآیند خرید، نمیدانم.
توی خیابان اصلی قبل از رسیدن به حرم دانیال نبی میایستم جلوی شبه مغازهای که از شامپوی سر تا دمپایی پلاستیکی و النگوی بدلی و قرقره و… دارد؛ ازخانم فروشنده قیمت چندتا وسیله را میپرسم. بعد: «تاهفت تپه تاکسی چند میبره؟»
«از اهواز میای؟»
«نه»
«چرا سر سهراهی پیاده نشدی؟»….
حرف میزنیم و حرف میزنیم تا میرسیم به روزهای اعتراض کارگران هفت تپه. با دست به مسیری که از دیدرس من دور است اشاره میکند میگوید: «از اونجا تا فرمانداری کیپ تا کیپ آدم بود، بعضی وقتها توی همین خیابون جمع میشدن و میرفتن سمت فرمانداری، بعضی وقتا برعکس»
حرف میزنیم و حرف میزنیم…. میگوید: «کارگرا اصلاً کاری به بازار نداشتن بعضی از مغازهدارها خودشون مغازه رو تعطیل میکردن و میرفتن پیش کارگرا»
«اینجا خانوم همه باهم فامیل و آشنا هستن» ازشوهرخواهرش میگوید که کارگر کارخانهی نیشکر است و خانهشان هم در شهرک کارخانه. تعارف میکند که نهار بروم خانهاش. تشکر میکنم و میروم سمت حرم؛ تازه رسیدهام توی صحن که تلفنم زنگ میخورد؛ سریع زیارت میکنم تا درهوای گرم شوش که فاصلهی زیادی با شرجی همان روز آبادان دارد بروم سمت هفت تپه.
تپه سوم
پشت فنسهای ورودی هفت تپه نیشکر نیست. باغ پرتقال است. البته درستتر این است: «بقایای باغ پرتقال»
تکوتوک درختها پیدایند با قامت کوتاه و برگهای سبز درخشان. باغهایی که هم تصویر روزهای رونق و کسب و کار است و هم مبنای شروع غارت.
هفت تپه 15 دروازه دارد و ما از یکی از دروازهها وارد میشویم. همراهم میگوید: «قدیما اگر یه وقتی مهمانی یا فرزند یکی از کارکنان از سفر یا دانشگاه یا سربازی بر میگشت و وسیله نداشت، اینجا یک کیوسک بود که منتظر میماند تا اتومبیل شرکت بیاد و او را ببرد به منازل. بدون هزینه». جای آن ایستگاه و کیوسک کذایی هیچ چیز نیست جز یک درخت تنومند و چندتا الوار. از ورودی رد میشویم تا برویم در قلب نیشکرها که تا چشم کار میکند هستند. همه جا هستند و نمیدانم که زیر آفتاب شهریور خوزستان با خودشان چه چیزی را زمزمه میکنند که اینقدر آرام و سبزند.
جای عجیبی است، آنقدر عجیب که میتوانی در یک سوی جادهی باریک دست دراز کنی برای گرفتن ساقهی نیشکری و در طرف دیگرب ه فاصلهی چند قدم کوتاه، بخشی از تاریخ تمدن باستان را ببینی. یکی ازهمان هفت تپههای باستانی جلوی رویم است؛ دورتادورش زنجیرکشی شده و سایبانی هم ندارد. موزه، کنار تپه است با ورودی نه چندان تمیز و چشمگیر. یک ردیف فنس موزه و تپهی باستانی را ازمنازل سازمانی «کوی ایلام» که متعلق به کارمندان عالیرتبه و مهندسان متخصص است، جدا میکند. تصور قامت زنی که در یکی از آشپزخانههای منازل، درحالی که یک بشقاب غذا را از ماکرو ویو بیرون میآورد و نرمه بادی از روی تپههای باستانی پردههای توری آشپزخانهاش راتکان میدهد، مور مورم میکند.
کنار فنسهای کوی «ایلام» زمینی است محصور، با فنسهای زنگ زده و باقی ماندهی چندتا وسیلهی بازی کودکان که غیرقابل استفادهاند و چندتا صندلی و نیمکت شکسته که لابهلایشان درختچههای خودرو و خارهای مخصوص اقلیم خوزستان درآمده. «اینجا قبلاً باغ گل و پرندگان بود» این را یکی از کارگرانی میگوید که در همین شهرک بزرگ شده و خاطرات فراوانی دارد از بخشهای کارگری و کارمندی شهرک. میگوید: «اینجا را ببینید! پدربزرگم میگفت هلی کوپتر اختصاصی محمدرضا پهلوی و همسرش اینجا فرود میآمده»
هرکسی چیزی به فراخور اطلاعات خانوادگی و یا تجربه شخصی خودش از گذشتهی هفت تپه بیان میکند. از اینکه کارخانهی نیشکر هفت تپه حتی کارگاه کلیدسازی فعال داشته، تاسیسات تعمیرات یخچال و کولر مستغلات فعال برای رسیدگی به منازل سازمانی و… که به مرور یا فعالیتشان کم شده یا متوقف.
یک نفر اشاره میکند به نزدیکیهای سچه قطار؛ میگوید: «اگر برق هفت تپه قطع میشد در کسری از ثانیه این ژنراتور، برق کارخانه و منازل را تأمین میکرد». اما ژنراتوری وجود ندارد، هیچ کس از سرنوشت ژنراتور خبر ندارد. فقط همه میدانند که دیگر نیست. بعد از خصوصیسازی غیب شده است مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل باغهای پرتقال، مثل اردوگاه تفریحات دانش آموزی، مثل استخر، مثل سینما، باشگاه، کارخانهی قیر و آسفالت، که هیچ کس نمیداند کجایند یا اگر هستند چه کسانی یا چه نهادهایی از آنها استفاده میکنند.
با چیزهایی که میدانیم و نمیدانیم میچرخیم توی تپه ماهورهای هفت تپهای که سرنوشت زوالش شبیه آبادان من است. بغض عجیبی دارم.
تپه چهارم
کارگرهای قدیمی میگویند کل مجموعه طی 3 سال به بهرهبرداری رسیده، این سه سال شامل تسطیح اراضی، کانالکشی، کاشت، ساخت منازل، ساخت سولهها و کارخانه بوده. مجموعهی نیشکر هفت تپه با داشتن کارگاههای تراشکاری و ریختهگری و لولهکشی و نجاری و حتی کارخانهی یخ کاملاً خودکفا بوده است و اضافه شدن کارخانهی کاغذ پارس و دستمال حریر عملاً آیندهنگری بانیان اولیه کارخانه را نشان میدهد. وقتی درباره سوله سفید بزرگی که از ما فاصله زیادی دارد میپرسم آه کارگران به هوا میرود. توضیح میدهند که این سوله قرار است کارخانه ساخت وتولید MDF باشد. «راه اندازی شده؟»
«نه!». تعریف میکنند که چند سال است قرار است اینجا با مواد اولیهای که در خود کارخانه تولید میشود کارگاه مدرن MDF شروع به کارکند و نیرو استخدام کند؛ همهی امکاناتش هم مهیا است اما دلیل عدم راه اندازیاش معلوم نیست. درست شبیه کارخانهی الکلسازی که یکی ازکارگرها میگوید در سال 89 در آنجا کارگر بوده و بااینکه هر چند مدت یکبار بساط بنر و قیچی و روبان افتتاح برایش تدارک میبینند اما هنوز هم فعال نشده و چندتا کارگر فنی و ساده و یکی دو تا مهندس شیمی در ساختمان کارخانهی الکل هنوز بیکارند و منتظر افتتاح نشستهاند.
تپه پنجم
همراهانم میگویند اگر بخواهم در مزارع بگردم سه روز طول میکشد! اما نمیتوانم از وسوسهی در دست گرفتن ساقههای نیشکر دست بکشم. اتومبیل را نگه میدارند کنار یکی از مزارع. آبان ماه بهترین فصل برداشت نیشکر سفید است. ساقهها را بو میکنم یک جور بوی گس دارند. یکی از ساقهها را میبرند، نشانم میدهند که چطور قلمهی نیشکر را میخوابانند روی زمین و فرایند کشت را با زبانی ساده که بفهمم برایم توضییح میدهند. از برداشت دستی و برداشت با دستگاه عظیم هاروستر برایم حرف میزنند. یکی ازکارگرها میگوید توی زمین هفت تپه پفک هم اگر بکاری دو روزه ثمر میدهد.
سوار اتومبیل میشویم که برویم سمت منازل کارگران توی راه اتاقکهایی نظرم راجلب میکند. میپرسم و میگویند اینجا «کمپ نی بری» بوده.
کمپ نی بری را کارخانه در همان سالهای اولیه برای کارگران فصلی کارخانه ساخته بوده؛ برای کارگرانی که از خرم آباد، همدان، کرمانشاه و… در مدت معین میآمدهاند به هفت تپه که کار برداشت را به صورت دستی انجام دهند. روی در ورودی قفل بزرگی زدهاند و ورود به محوطه نیازمند اجازهی کتبی است اما میشود از پشت فنسها خانههای کوچک و نقلی، ردیف حمامها، دستشوییها و محل اجتماع کارگران را دید. همهی چیزهایی که داخل کمپ است زیر لایهی سنگینی از غبار و زنگ زدگی تاریخ مدفون شده. با خودم میگویم چه کسی یا چه چیزی مسوول پر زدن پرندهی خوشبختی از روی شانههای هفت تپه بوده است؟
اگر از کارگرها بپرسم بغضشان میشود اشک. سکوت میکنم تا برویم چهارصد خانهی کارگری را در ظهر اول شهریور خوزستان ببینیم.
تپه ششم
برق آفتاب روی سایبانهای فلزی سوراخ سوراخ. چندتا مغازهی توسری خورده، یک نانوایی، یک آژانس تاکسی تلفنی، یک محوطهی کوچک که روزگاری مثلاً پارک بازی بچهها بوده با چندتا تاب و سرسرهی زنگ زده و غیرقابل استفاده. جوی فاضلاب دقیقاً زیر همان اسباب بازیهای درب وداغان جمع شده.
دو نفر از کارگرها توی همین خانهها بزرگ شدهاند. میگویند «قبلاً اینجا خیلی تمیز بود اصلاً این شکلی نبود. الان اگر قرار باشه به کسی منزل سازمانی تحویل بدهند باید شش یا هفت میلیون هزینه کند تا خانه قابل سکونت شود». کاملاً پیداست که سالهاست خانهها و کل محله به حال خودش رها شده است. در و دیوار خانهها بیشتر شبیه خانههای محلههای حاشیهی شهر است تا منازل سازمانی یک کارخانه قدیمی. جویهای روباز، فاضلاب سرریز از چاهکها، دریغ از یک جدول بندی و آسفالت مرتب، زنی دست دو تا پسربچه را میکشد تا از آفتاب ظهر خلاصشان کند. به درختهای انجیر و پیچکی که از توی حیاط خانهها قد بلند کردهاند و خودشان را پرت کردهاند روی آجرهای کهنه و قدیمی 50 سال پیش، نگاه میکنم. نمیدانم چه چیز این خیابان دلگیر برایشان جالب است که اینطور سرک کشیدهاند، همان دونفر خاطرات فوتبال بازیهایشان راتعریف میکنند برای هم. از روزگار خوب گذشته حرف میزنند. حرفشان را خوب میفههم که انگار همهی خوشیها و خوبیهای خوزستان، جامانده در گذشته.
تپه هفتم
مهدی ربی داستان نویس خوب اهوازی درکتاب «برو ولگردی کن رفیق» داستان کوتاهی دارد به نام «تو فقط گرازها را بکش». داستان پسر جوانی که منشی مدیرعامل شرکت نیشکر هفت تپه است. در آن داستان که مهدی ربی سال 85 نوشته، منشی جوان از پرداخت سه ماه به سه ماه حقوق پرسنل حرف میزند، از اینکه کلی شکر توی انبارها جمع شده اما فروخته نمیشود. از اینکه بهترین زمینهای شرکت را با معاملههای نامشخص دادهاند به پیمانکاران. از اینکه یک متخصص «خون» برندهی یکی از بزرگترین مناقصههای شرکت شده و….
در واقعیت هم قصهی هفت تپه شبیه همان داستان کوتاه مهدی ربی است. یکی از بزرگترین طرحهای ملی کشور را در سال 94 به مبلغ 60 میلیارد تومان آن هم در اقساط 8 ساله بخشیدهاند به دوجوان بیتجربه. همه درهفت تپه متفقالقولاند که «اسد بیگیها» هیچ تجربه و تخصصی نداشتند و فقط با استفاده از رانت به این گنج عظیم دست پیدا کردند و ماموریت داشتند تا با یک سناریوی ساختگی دولت و بانکها را به بهانهی کارگران سرکیسه کنند.
یک نفر ازکارگرها میگوید: «مسوولین شهر به اسد بیگی گفتند که اگر اوضاع شرکت را سروسامان ندهد و نتواند مسایل شرکت را حل کند باید شرکت را واگذار کند، اما اسد بیگی همه را تهدید کرد که شرکت را رها میکنم تا شهر به هم بریزد و همین کار را هم کرد. او باعث شد که شهر ملتهب شود».
سوءمدیریت در کارخانه هفت تپه موضوعی نیست که نیاز به تحقیق مفصلی داشته باشد. غیب شدن مجموعه «سلویچ» کارخانه (انبار ضایعات) و حراج همه ماشینهای نیازمند تعمیر مثل اتوبوسها، مینی بوس ها، کامیون و… (مثلاً یک دستگاه فقط به دلیل خراب شدن یک پمپ دو میلیون تومانی به عنوان دستگاه اسقاطی حراج شده) تغییر کاربری سیستم نقل و انتقال تفالهها به وسیلهی لوله از سوله به کارخانه کاغذ پارس با کامیونهایی که معلوم نیست در قرارداد با چه کسی یا چه نهادی هستند نتیجهاش هدر رفتن انبوه تفالهی باگاس است که تمام جاده را پوشانده. بلاتکلیفی و بعضا فروش بی سر و صدای زمینهایی که حتی کانالهای آبشان هم کشیده شده و با تسطیح زمین، قابلیت کشت و حتی ایجاد یک کارخانهی جدید و مدرن را هم دارد، غیرفعال شدن کارگاه تولید قیر و آسفالت… از دسترس خارج شدن مکانهای فرهنگی تفریحی متعلق به پرسنل و واگذاری آنها به نهادهای دیگر، تعلل در راه اندازی خط تولید الکل و MDF و خیلی چیزهای دیگر نشان میدهد که گویا ارادهای برای رونق هفت تپه وجود ندارد.
کارگرها حالا هرچند به مطالباتشان از بابت حقوقهای معوقه و بیمه و… رسیدهاند اما نگران همکارانشان و احکام قضایی که برایشان درنظر گرفته شده هستند.
یکی ازکارگران میگوید: «ما به شکل خودجوش انتخابات برگزار کردیم تا امور مربوط به کارخانه و کارگران رو پیگیری کنیم، اما میگفتند سندیکای کارگری یک تشکل غیر قانونی است و به جای اون باید شورای اسلامی کار با نظارت فرمانداری و اداره کار تشکیل شود». یک نفر دیگر توضیح میدهد که «وقتی برای کارگر مجموعهی خودش تشویقی درنظر میگرفته، شورا تشویقیها را لغو میکرد و اعلام میکرد این تشویقیها باید زیر نظر شورا و کمیته انظباطی صادر شود». چند نفر از کارگرها که مستقیماً دربهمن 97 با آقای شریعتمداری (که در آن زمان وزیر رفاه بود) دیدار داشتند، میگویند «آقای شریعتمداری شورای ما رو تایید کرد اما نمیدونیم چی شد که تا وقتی رسیدیم خوزستان نامهی تاییدی ایشون دیگر اعتباری نداشت».
از سرنوشت کیومرث کاظمی که میپرسم آه از نهاد کارگران بلند میشود. یک نفر میگوید: «آقای کاظمی از قدیمیهای کارخانه بود و بعد از اعتراضها به عنوان قائم مقام وارد شرکت شد که اوضاع را مرتب کند اما اینقدر کارشکنی کردند که رفت.
میپرسم «کی؟ چرا؟»
می گویند:«ع.س و ح.م ازجمله کسانی بودند که نگذاشتند کاظمی به مجموعه کمک کند.»
-مهندس، میخواستم ببینم این گرازها چه قدر به مزارع آسیب می زنن؟
خندید و دستش را انداخت دور شانهام.
-مطمئن باش از هرکسی که توی این شرکت کار میکنه، کمتر آسیب می زنن.*
*برو ولگردی کن رفیق -مهدی ربی-نشر چشمه-صفحه 67
[انصاف نیوز امکان رد یا تایید مطالب قید شده در این یادداشت را ندارد]
انتهای پیام
بسیار عالی بود. ممنون از نوشته شما. من چیزی در این مورد نمی دونستم و این نوشته بسیار کمکم کرد.