خرید تور تابستان

افغانستان از نگاه یک جهانگرد زن ایرانی

دیدارنیوز نوشت: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. افرادی انتخاب می‌کنند که بخش اعظم زندگی خود را به سفر کردن بپردازند. از یک جایی، دیگر سفر به کشور‌های اروپایی و شهر‌های توریستی جهان برای اینگونه افراد جذاب نیست. به همین دلیل تصمیم می‎گیرند به مناطق بکر و هیجان‌انگیز جهان سفر کنند.

نوا جمشیدی از دختران جهانگرد ایرانی است که سفرنامه‌هایش چند سالی است که مورد استقبال قرار گرفته است. همچنین عکس‌های او از سفرهایش جوایز مختلفی دریافت کرده است. این بار نوا جمشیدی که مدعی است ترس در وجود او بسیار کمرنگ است به سفری رفته که شاید معدود زنانی ریسک این سفر را بپذیرند و چنین راهی را بپیمایند. جمشیدی سفر بسیار عجیب و پیچیده‌ای به افغانستان داشته است. وی در ۶۰ روز سفر خود اتفاقات حیرت‌انگیز و گاهی خطرناک را تجربه کرده است.

دیدارنیوز با دعوت از این خانم جهانگرد سعی کرده است که شرایط و لحظات این سفر پر از هیجان و خطرناک را با او مروری داشته باشد. در ادامه، بخش اول مصاحبه با نوا جمشیدی را می‌خوانید:

دیدارنیوز: سوال اولی که از شما دارم این است که چرا افغانستان را برای سفر انتخاب کردید؟

جمشیدی: من از زمان نوجوانی، همیشه فکر می‌کردم که متعلق به یک زمان و مکان خاص هستم. یعنی مکان‌هایی وجود داشت که فکر می‌کردم باید اینجا به دنیا می‌آمدم و باید اینجا نوجوانی و جوانی می‌کردم. بیشتر زمانی که عکس‌های جوانی مادرم را می‌دیدم، چنین حسی داشتم. یک زمان‌هایی هم فکر می‌کردم باید در دهه چهل پنجاه یا شصت شمسی جوانی می‌کردم و من باید متعلق به آن دوره می‌بودم. تصور می‌کنم افراد زیادی این احساس را تجربه کرده باشند. این حس من، با رفتن به کشورهایی مثل مغرب، نپال، هندوستان و کوبا تا حد زیادی برطرف شده بود. زمانی که در کوبا بودم فکر می‌کردم این همان حس تعلق به زمان و مکان بود. یعنی فهمیده بودم که من متعلق به گذشته هستم. احساس می‌کردم که من باید در گذشته باشم نه حال و نه حتی در آینده. زمانی که کتاب «بادبادک ‌باز» خالد حسینی و توصیفاتش از شهر و مردم را می‌خواندم فکر کردم اگر بنا بود یک جا و زمان خاص باشم، آن زمانی بود که خالد حسینی، افغانستان را توصیف کرده بود. در پاسخ به اقوام و دوستان در خصوص دلیل انتخاب افغانستان می‌گفتم احساس می‌کنم باید به افغانستان بروم و شاید یک دوره‌ای متعلق به آنجا بوده‌ام. چنان حس قوی نسبت به افغانستان داشتم که انگار من افغانستان بوده‌ام. این هم دقیقاً به همان احساس زمان‌های گذشته برمی‌گشت. توضیح آن مقداری سخت است که چرا من احساس تعلق نسبت به افغانستان داشتم. وقتی که وارد افغانستان شدم، بعد از گذشت تنها چند ساعت احساس کردم که افغانستان آن جایی بود که من باید می‌بودم و کاملاً افغانستان را ایرانی دیگر در دهه چهل و پنجاه یا شصت شمسی دیدم. یعنی دقیقاً حس تعلق به آن مکان و زمان خاص درون من به طور کامل در افغانستان وجود داشت.

دیدارنیوز: این احساس که به افغانستان بروید از چه زمانی برایتان شکل گرفت؟

جمشیدی: در اصل، پنج یا شش سال پیش که کتاب بادبادک باز را خواندم و فیلمش را دیدم فکر کردم که باید افغانستان را ببینم و دقیقاً همان جایی است که من می‌خواهم. اگر چه یک علت دیگر هم بود. الان که شصت روز از بودن در افغانستان می‌گذرد و موضوعی که فکر می‌کنم پررنگ‎تر بود، عشق من به کشف کردن است. به نظر من افغانستان یک دنیایی بود که باید آن را کشف می‌کردم. مسلماً قبلاً کشف شده، اما من هیچ تصوری از افغانستان نداشتم. تصور می‎کردم که واقعاً افغانستان را می‌شود کشف کرد، چون این کشور ناشناخته است و جز عکس‌ها و فیلم‌هایی که از رسانه‎ها و فضای مجازی می‌بینیم که همه‌اش هم مربوط به جنگ است، ما چیزی از آن نمی‌دانیم. یعنی در مطالبی که در اینترنت، تلویزیون و حتی کتاب‌ها آمده، شما هیچ چیزی از زندگی اجتماعی مردم نمی‌بینید. بخش اعظم کتاب خالد حسینی هم مربوط به دشواری‌های بعد از جنگ بود. فکر کردم که افغانستان جاهای زیادی برای کشف دارد و همین کشف کردن من را به هیجان می‌آورد.

دیدارنیوز: من می‌خواهم از نقطه صفر سفرتان، یعنی از تهران شروع کنم. چه تحقیقاتی کردید؟ چگونه ویزا گرفتید؟ با چه افرادی دیدار کردید و چگونه با همسفرتان آشنا شدید؟

جمشیدی: برای من مهم بود که در این سفر، تنها باشم؛ یعنی می‌خواستم تنها به افغانستان سفر کنم. شما وقتی می‌خواهید به اروپا سفر کنید ناخواسته یک سری اطلاعات دارید. یعنی می‌دانید که یک کشور امن است و امکانات و همه چیز وجود دارد. من دوست داشتم که با آن چالش مواجه شدن با سختی‌ها و حل کردن و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی که حدس می‌زدم پیش روی من است، به تنهایی برخورد کنم و اصلاً دوست نداشتم همسفر داشته باشم. به یکی از دوستانم گفته بودم می‌خواهم به افغانستان بروم. یک روز صبح دیدم که در گروهی در واتس‌آپ هستم به اسم افغانستان. دیدم که سه نفر عضو هستیم. من، محمد صالح (فردی که با او همسفر شدم) و دوستم. دوستم گفت که نوا و محمد صالح شما هفته آینده به افغانستان می‌روید، شاید اطلاعاتی داشته باشید که به درد هر دو نفرتان بخورد. من با ایشان صحبت کردم و گفتند که من چند روز دیگر به افغانستان می‌روم. گفتم که اگر اتفاقی آن روز با هم لب مرز بودیم، می‌توانیم با هم از مرز رد شویم. باز هم هنوز من دوست داشتم که حتی مرز را هم تنها رد شوم. اما خب اتفاقی سفرمان در یک تاریخ بود و فردا هر دو باید با هم به سفر می رفتیم. روند ویزا گرفتن هم برای بار اول خیلی ساده بود. من به سفارت رفتم و گفتم من جهانگرد هستم و می‌خواهم به افغانستان بروم. پاسپورتم را نگاه کردند و پرسیدند چرا کانادا و اروپا نمی‌روی؟ من گفتم که واقعاً دوست دارم افغانستان را ببینم و به عنوان یک جهانگرد، افغانستان برای من پر از شگفتی و ناشناخته است. ۲۴ ساعت طول کشید که ویزای من صادر شد. در هر صورت برنامه‌ریزی کردم که سه روز دیگر لب مرز باشم که مصادف با ۲۵ اسفندماه سال گذشته بود. همسفرم گفت من هم همان تاریخ به مرز می‌روم و گفت حداقل برای این که کرایه‌هایمان کمتر باشد می‌توانیم تا مرز دوغارون با هم باشیم. همین برنامه‌ریزی‌های گام به گام پیش آمد که ما دو ماه همسفر بودیم. اما با هم صحبت کرده بودیم که اگر احساس کردیم که نمی‌توانیم با هم همسفر باشیم، بدون تعارف از هم جدا شویم. من همان اول با خودم گفتم که همان سه یا چهار روز اول جدا می‌شوم و می‌گویم من کار دارم. چون واقعاً هنوز مُصر بودم که افغانستان را تنها ببینم. ما از تهران به مشهد رفتیم؛ از مشهد به تایباد رفتیم و منزل یکی از دوستانم شب ماندیم. صبح خیلی زود هم به مرز دوغارون رفتیم و مرز را هم به راحتی رد کردیم. البته مأموران مرزی وقتی پاسپورت من را می‌دیدند که ویزای شینگن، کانادا و… بود، تعجب می‌کردند که چرا افغانستان را انتخاب کرده‌ام. بعد از مرز هم به هرات رفتیم. اما برای من آن چیزی که الان خاطرم است و خیلی پررنگ است لحظه‌ای بود که در نقطه صفر مرزی ایستاده بودم. اولاً اولین سفری بود که من زمینی می‌رفتم و جایی به اسم نقطه صفر مرزی را می‌دیدم. جایی بود که نه متعلق به ایران بود و نه متعلق به افغانستان. من آنجا با صدای بلند خوش‌حالیم را ابراز کردم. نمی‌دانم دلیلش چه بود اما هیجان‌انگیزترین بخش سفر من در روزهای اول همان نقطه صفر مرزی بود، خیلی حس خوبی داشت.

دیدارنیوز: تصوری که ما مردم ایران از افغانستان داریم اینگونه است که آنجا یک جایی است که به خانم‌ها آسیب می‌زنند تا در اجتماع نباشند و به دلیل وجود طالبان کشور ناامنی است و سال‌ها درگیر جنگ بوده است. شما هیچ اطلاعات قبلی از افغانستان در تهران به دست آورده بودید یا خیر و حداقل در بدو ورود می‌دانستید که قرار است با چه چیزی روبه‌رو شوید؟

جمشیدی: من هیچ تحقیقی در مورد افغانستان نکردم. واقعیت این است که از یک خانمی که قبلاً سفر کرده بود پرسیدم که چگونه رفتید. ایشان هم مسیر را برای من توضیح داد. اما این که بخواهم از او بپرسم که کجا بروم و چه کنم نبود. من و همسفرم معتقد بودیم که هر چه پیش آید، خوش آید. من واقعاً می‌خواستم بروم با چالش مواجه شوم. این خیلی برایم هیجان‌انگیز بود. من اصلاً به این فکر نکردم که می‌خواهم چه شهرهایی بروم. می‌دانستم که احتمالاً مزار شریف، هرات و کابل می‌روم، اما در خصوص اینکه دقیقاً چه روزی بروم، شب کجا بمانم، خانه چه کسی بروم، قیمت هتل و مسائلی از این دست هیچ تحقیقی نکردم. تنها یکی از دوستان، شماره فردی به نام رامین را به من داد. وی خبرنگار و عکاس بود، به او در اینستاگرام پیام دادم. اولین جمله‌ای که رامین نوشت این بود که هتل نمی‌روی و خانه ما مهمان هستی. تنها چیزی که من از سفرم مطمئن بودم این بود که در هرات در منزل دوست ندیده و نشناخته‌ای به اسم رامین هستم که فقط شاید دو روز است که با او آشنا شده‌ام. به همسفرم گفتم حالا که با هم هرات می‌رویم جایی داری؟ گفت خیر؛ من گفتم خانه شخصی به اسم رامین می‌روم، اگر می‌خواهی تو هم بیا. او هم آمد و با هم به خانه رامین رفتیم.

در مورد زن‌های افغانستان واقعیت این است که من هم مثل شما فکر می‎کردم. اولاً من تصور خیلی پررنگی از افغانستان نداشتم اما احتمال می‌دادم که زن‌های افغانستان افرادی هستند که خیلی گوشه‌گیر و منزوی و در خانه هستند و فقط بچه‌داری و خانه‌داری می‌کنند. اما فکر می‌کنم روز دوم سفرم بود که واقعاً با اولین شگفتی‌های افغانستان آشنا شدم. خانم‌هایی که خبرنگار هستند و به قول خودشان دوربین‌هایشان را به دوش می‌زنند و در جامعه عکاسی می‌کنند. حتی تا آخرین روز سفر بعد از شصت روز هنوز زن‌های افغانستان من را شگفت‌زده می‌کردند. یعنی من به هر شهری که می‌رفتم با یک خانمی مواجه می‌شدم که یک داستانی دارد که وقتی داستانش را گوش می‌دادم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. من فکر می‌کردم که چقدر متفاوت هستم، تنها سفر می‌روم، چالش‌ها، ترس‌ها و سختی‌ها را دوست دارم ولی در مقابل برخی از زن‌های افغانستان خجالت می‌کشیدم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. حتی در روستاها هم چنین زن‌هایی بودند. خیلی دردآور و ناراحت‌کننده است که ما از افغانستان فقط جنگ آن را دیدیم و یا از زن‌های افغانستان فقط خانم‌هایی را دیدیم که برقع می‌پوشند و فکر کردیم که چه خانم‌های محدودی هستند؛ اما من در خانه‌های همان زنان برقع‌پوش هم مهمان بودم. جایی مهمان بودم و زمانی که با خانم بیرون می‌رفتیم، می‌دیدم که برقع پوشید. می‌گفتم پس این خانمی که اینقدر موفق است و من با او صحبت کردم یکی از همان زن‌های برقع‌پوش شهر است. من تصور نمی‌کردم که زیر این برقع، یک خانم موفق باشد. دوست دارم اینجا که در مورد زن‌ها صحبت کردیم از یک خانم خیلی متفاوت بگویم. خانمی به اسم لیلا که در کابل با ایشان آشنا شدم. لیلا یک کافه رستوران به اسم تاج‌بیگم دارد. یک خلاصه کوچکی از داستان این خانم این که یکی از اعضای خانواده‌اش معتاد بوده است و یک زمانی تصمیم می‌گیرد که کمک کند آن شخص ترک کند. بعد از آن به فکر نجات معتادان شهر می‌افتاد. رستوران و یک کمپ ترک اعتیاد می‌زند. این در زمانی بوده که هنوز هیچ خانمی در افغانستان فعالیت اجتماعی بزرگی نداشته و حضورشان آن قدر پررنگ نبوده است. می‌گفت هر شب شیشه‌های من را با تفنگ تیر باران می‌کردند و من فردا دوباره شیشه‌ها را نصب می‌کردم، اما دوباره همین اتفاق می‌افتاد. آن قدر این اتفاق افتاد که دیگر مردم عادت کردند که این رستوران مال یک خانم است و کاری هم نمی‌شود کرد. لیلا درآمد این رستوران را صرف کمپ می‌کند. این خانم دو هفته یا ماهی یک بار به جایی به نام پل سوخته می‌رود که مرکز معتادان شهر کابل است و با صدای بلند می‌گوید که ای مردم! ای معتادان! چه کسی می‌خواهد ترک کند؟ من هستم و هزینه می‌کنم تا ترک کنید. آنها را به کمپ خود می‌برد و ترکشان می‌دهد. دیدن چنین خانمی برای من به تنهایی یکی از شگفتی‌های افغانستان بود.

دیدارنیوز: از صفر مرزی افغانستان و ایران گذر کردید و وارد افغانستان شدید. می‌خواهم بدانم که اولین مواجهه‌ای که با افغانستان داشتید چه بود؟

جمشیدی: اولین صحنه‌ای که شاید از افغانستان به یاد داشته باشم ریختن حدوداً ۵۰ نفر متربان یا خلیفه و یا درایور بود، این سه کلمه‌ای بود که برای راننده استفاده می‌کنند. حدود ۵۰ نفر راننده اطراف ما جمع شدند. یکی کوله من را از پشت می‌کشید که باید با ماشینش بروم، یکی کوله همسفرم را می‌کشید، شخص دیگری می‌گفت که «سیاه سر» یعنی زن در ماشین من است. آنقدر که شروع به کتک زدن هم کردند. من گفتم که ما می‌خواهیم پیاده برویم و با شما نمی‌آییم. بالاخره یکی موفق شد با اصرار ما را مجبور کند به ماشینش برویم. من گفتم که چند نفر را سوار می‌کنید؟ گفت سه نفر عقب و یک نفر جلو. ماشین پر است بشینید برویم. ماشین پر است بشینید برویم همانا و این که ما دو ساعت منتظر بودیم و بالاخره با دوازده نفر به سمت هرات رفتیم. یک صحنه‌ای یادم می‌آید که پنج نفر آدم جلو و شش نفر عقب نشسته بودند. دو سه نفر هم در صندوق عقب نشسته بودند و مقدار زیادی بار روی سقف ماشین با طناب به زور به درب ماشین که استیشن بود بسته بودند و به اندازه دو متر طول ماشین اضافه شده بود. اولین چیزی که از افغانستان دیدم این صحنه‌ها بود.

دیدارنیوز: اولین بار به کجا رفتید؟

جمشیدی: سه یا چهار روزی نزد رامین در هرات ماندم. بعد از آن برای روز اول نوروز خودم را به کابل رساندم. چند روزی هم کابل بودم و بعد از آن دره پنجشیر و بامیان رفتم، بعد به سمت مزار شریف رفتم. از مزار شریف هم یک یا دو ولایت دیگر را به اسم قندوز و تخار دیدم که خودش یک ماه طول کشید. به خاطر این که ویزای ما سینگل بود و در افغانستان هم تمدید نمی‌کردند، باید به ایران باز می‌گشتیم و برای سفر، دوباره ویزا می‌گرفتیم. اینها ولایت‎هایی بود که دیدم اما در کنارش در هر ولایت تعداد زیادی شهرستان هم دیدم مثلاً مزار شریف که بودم بلخ و سمنگان را رفتم. تخار که بودم اطرافش را دیدم. قندوز، کابل و هرات و هر کجا که بودم سعی کردم شهرستان‌های کوچک اطرافش را هم ببینم. این سفر اول بود.

دیدارنیوز: سفر دوم چگونه بود؟

جمشیدی: سفر دوم از مرز نیمروز و مرز میلک آغاز شد. در سفردوم از تهران به زاهدان و از زاهدان به زابل رفتم. از زابل وارد مرز نیلک شدم. آن طرف مرز، شهر نیمروز است، نیمروز بودم و بعد قندهار رفتم. از غزنی به کابل رفتم و از کابل مجدداً به قندوز و تخار و فیض آباد رفتم. فیض آباد مرکز استان بدخشان است و کلاً نیمه دوم سفرم در شمال و شمال شرق افغانستان گذشت که به آن ولایت بدخشان می‌گویند که آنجا شهرهای زیادی از جمله فیض آباد، کشم و انتهای سفرم هم کوه پامیر و قوم قرقیز بود و دوباره همین مسیر را من برگشتم.

دیدارنیوز: تفاوت سفر کردن شما همانطور که با هم صحبت کردیم  و در فضای مجازی از شما می‌بینیم این است که از جاهای تاریخی عکس نمی‌اندازید بلکه با مردم آن کشور روابط دوستانه برقرار می‌کنید و با آداب و رسوم و سبک زندگی آن مردم آشنا می‌شوید. من می‌خواهم در مورد تجربه‌زیسته‌ای که با مردم افغانستان در هر منطقه‌ای که رفتید، داشتید برای ما تعریف کنید.

جمشیدی: واقعیت این است که من هم دوست دارم مثل همه، جاذبه‌های تاریخی و گردشگری را ببینم و افغانستان هم از این قاعده مستثنی نبود. یعنی سعی می‌کردم که در کنار آن هدف اصلی که کشف افغانستان و در واقع کشف مردم، شگفتی‌ها، نادیده‌ها و ناشناخته‌هایش است، جاذبه‌های گردشگری را هم ببینم. اما اصلی‌ترین هدف من، بودن با مردم بود. من حاضر بودم که بالاحصار، ارگ و مسجد و هرجایی را نبینم اما خدا را شکر شرایطی پیش آمد که بتوانم خیلی جاها را ببینم، حتی عکس هم بگیرم. چون خیلی برای من مهم بود که بالاخره آن مکانی که سال‌ها به آن احساس تعلق می‌کردم را ثبت کنم. اما واقعیت این است که دوست داشتم افغانستان و مردم آن و زندگی با مردمش که در هر ولایتی متفاوت بود را تجربه کنم. من کل سفرم را در خانه‌های مردم بودم. یعنی افرادی را که اصلاً ندیده بودم و نمی‌شناختم و اتفاقی پیدا می‌کردم، میزبان من می‌شدند. پیش آمد که در یکی دو تا از روستا‌ها مجبور بودیم که در مهمان‎سرا‌ها بمانیم، اما به طور کلی ۹۶ یا ۹۷ درصد، میزبان داشتم.

در هر ولایت، تجربه متفاوتی داشتم و هر کدامشان یک شگفتی داشت. واقعاً نمی‌توانم بگویم که مردم هرات مثل مردم مزار بودند یا مردم بدخشان مثل مردم کابل بودند. هر کدام یک دنیای دیگری داشتند. چیزهایی که من در زندگی با مردم در شمال افغانستان دیدم، هرگز در شرق ندیدم. چیزهایی را که در شرق دیدم، در غرب ندیدم. هر کدام به تنهایی برای من پر از شگفتی بود. مثلاً در شمال افغانستان در یک روستایی که مدیر و معلم مدرسه در مدرسه زندگی می‌کردند و بچه‌ها هم در اتاق کناری درس می‌خواندند، ما برای خوردن ناهار به آن مدرسه رفتیم. وقتی وارد شدم مدیر مدرسه دستش را دراز کرد که با من دست دهد. من فکر کردم که پیرمرد است، شاید اشتباه کرده که با یک خانم دست می‌دهد، چون در افغانستان ما چنین چیزی نداریم که یک آقا با یک خانم دست بدهد یا بر عکس یک خانم محلی با یک آقا دست دهد. در کابل شاید وجود داشته باشد اما در ولایات دیگر خیر. من این را روی حساب این گذاشتم که مسن بوده و به خاطر پوششم که تقریباً شبیه لباس کوه بوده نفهمیده که خانم هستم. بعد به روستای بعدی رفتیم و دیدم که خانم آن روستا به همسفرم دست داد. من شوکه بودم که مگر می‌شود که در افغانستان یک خانم با یک آقا دست دهد؟! آن هم خانم بومی یک منطقه. خب این برای من یک شگفتی بود. مثلاً در قندهار کلاً زندگی‌ها فرق می‌کرد. من می‌خواستم از ماشین پیاده شوم، میزبانم نمی‌گذاشت می‌گفت موبایلت را به من بده تا من از دروازه برایت عکس بگیرم. می‌گفتم که درب ماشین را باز کنم و پایم را پایین بگذارم و ببینم. او می‌گفت خیر شما در ماشین بنشینید من عکس می‌گیرم برایتان می‌آورم. یا مثلاً من به یاد دارم که در بازار قندهار که راه می‌رفتم، با این که من چادر پوشیده بودم، همه مردم بازار من را نگاه می‌کردند. صحنه‌ای را به یاد دارم که من ایستاده بودم و نگاه می‌کردم ۳۶۰ درجه اطرافم همه رو به من بودند و با همه سلام و احوال‌پرسی می‌کردم که احترام هم گذاشته باشم. حال تصور کنید که بودن در خانه این افراد چقدر متفاوت است. مثلاً در بازار فقط خانم‌هایی هستند که برقع دارند. حال قرار است امشب خانه یکی از آنها بمانید. می‌روید و می‌بینید که همان خانمی که در بازار برقع پوشیده بوده در خانه یک طور دیگری است. همه این‌ها از نظر من شگفتی است و همه کشف کردن است. همچنین در مزار شریف می‌دیدیم که چقدر مردم راحت هستند و کمتر چادر می‌پوشند و چقدر عجیب است که میزبان ما در مزار شریف، خانم خانه اش با همسفر من در خانه تنها می‌ماند. من باز هم تعجب می‌کردم که مگر می‌شود در افغانستان؟ چگونه اجازه می‌دهد و اطمینان و اعتماد می‌کرد که خانمش با همسفر من تنها باشد. به هر حال منظورم این است که در هر ولایت افغانستان، زندگی کردن با مردمش تجربه‎های جدید دارد. اینگونه نیست که تجربه‌ای که از زندگی با مردم در هرات دارید، مشابه تجربه‌تان در بامیان یا یک شهر دیگری باشد. اگر شما با یک خانواده هم باشید انگار با کل جامعه زندگی کرده‌اید چون جامعه کوچک‌تر، فرهنگ آن جامعه بزرگ‌تر را گرفته است.

یک نکته‌ای هم که می‌خواستم بگویم این است که افغانستان به دلیل داستان‌های قومیتی که دارد و همینطور به دلیل کوهستانی بودن و شرایط جغرافیایی، مردم بسیار کم سفر می‌کنند و به همین دلیل فرهنگ‌هایشان منتقل نمی‌شود. شاید مردم هرات و مزار شریف اصلاً بدخشان را ندیده باشند. شاید مردم بدخشان هرگز هرات را ندیده‌اند. لذا آنقدر یکجا نشین بوده‌اند که فرهنگشان خاص همان منطقه است و از مناطق دیگر خبر ندارند. کسانی که در بدخشان هستند، خبر ندارند که مردم هرات چگونه زندگی می‌کنند و خبر ندارند که فرهنگ و آداب و رسوم مردم مزارشریف چگونه است. حال شاید از طریق رسانه‌ها، تلویزیون و رادیو مقداری با خبر باشند، اما در بطن آن هیچگاه نبوده‌اند. الان من می‌توانم بگویم که من افغانستان را دیده‌ام، من با تمام این مردم حتی دو شب یا سه شب زندگی کرده‌ام. پیش آمده که من در ییلاق در دره واخان، شب داخل یک اتاقی که شیشه پنجره شکسته بود و هوا آنقدر سرد بود که کاپشن پر و کیسه خواب و سه پتو جواب نمی‌داد، بدون برق و امکانات و حتی بدون یک دستشویی با یک خانواده زندگی کردم. غذایمان شیر و چای با نان بود و نشستیم و صحبت کردیم و من واقعاً لذت بردم. همینطور هم بوده که در قندهار خانه میزبانم یک خانه دو هزار متری سه طبقه بود که من در روزهای اول در آن خانه گم می‌شدم. یعنی با همه این مدل آدم‌ها زندگی کردم. چه از نظر موقعیت اجتماعی و چه از نظر اقتصادی و چه از نظر فرهنگی و می‌توانم بگویم که کاملاً مردم افغانستان آدم را از هر نظر متعجب می‌کنند.

دیدارنیوز: افغانستان را با طالبان می‌شناسیم. طالبان ترس و واهمه‌ای برای مردم خاورمیانه دارد. یک زمانی می‌خواستند بگویند یک گروه در کشوری خیلی ترسناک است و زنان و حتی مردان در آن کشور آسیب می‌بینند، طالبان بود. گروه تروریستی بود که خیلی جاهای دنیا باعث مرگ و میر می‌شد. می‌خواهم مواجهه یک خانم ایرانی که در سفر قرار است با طالبان روبه‌رو شود را بگویید و تجربه شما از طالبان را بشنویم.

جمشیدی: یکی از مواردی که دوست داشتم در سفرم ببینم طالبان بود. یعنی شاید برای شما جالب باشد که من شهرهایی را انتخاب می‌کردم که می‌دانستم مقر اصلی طالبان -هم الان و هم در گذشته- بوده است. روزی را به یاد دارم که من در بلخ دوستی را دیدم که شاید سفر دوم من را همان دوست؛ بدون این که خودش بداند، ساخت. می‌دانستم او چندین بار به افغانستان سفر کرده است. به او گفتم که بعد از هرات کجا رفتی؟ گفت قندهار. گفتم که طالبان هم دیدی؟ گفت نه ندیدم. گفتم بعد کجا رفتی؟ گفت فراه و هلمند. گفتم که امنیت آنجا چگونه بود؟ گفت خوب بود ولی ما در خیابان که بودیم یکباره یک راکت آنجا زدند و ما فرار کردیم. گفتم که فراه و هلمند مقر طالبان است؟ گفت بله کلاً همه طالبان هستند و فکر نکنم کسی بتواند برود. این شد که من فکر کردم که چقدر متفاوت خواهد بود که آدم مکانی برود که همه طالبان باشند. به خانه آمدم و به میزبانم گفتم که من می‌خواهم به قندهار یا فراه و هلمند بروم. گفت که قندهار را می‌گذارم بروی اما فراه و هلمند را نمی‌گذارم و نمی‌توانی هم بروی و اصلاً شاید ماشینی تو را آن جا نبرد. گفتم طالبان الان کجا هستند؟ گفت ما یک مَثل در افغانستان داریم که می‌گوید اگر مرگ می‌خواهی، به قندوز برو. گفتم من اصلاً تاکنون اسم قندوز را نشنیده‌ام. کجاست؟ گفت که پنج ساعت با اینجا فاصله دارد. گفتم که چگونه می‌توانم بروم. گفت می‌توانم که یک ماشین هماهنگ کنم. گفتم برای فردا ساعت چهار صبح یک ماشین هماهنگ کنید، من قندوز می‌روم. همسفرم هم که در این چند وقت فهمیده بود به دنبال چه هیجاناتی هستم، همراهم شد. به او گفتم که چرا می‌گویند اگر مرگ می‌خواهید به قندوز بروید؟ گفت: زمان سقوط طالبان همه افراد طالبان از شهرها و ولایات دیگر در قندوز جمع شدند. یعنی آنجا مقر طالبان شد و آخرین پایگاه طالبان است. من فکر کردم که چیزی هیجان‌انگیزتر از این می‌تواند باشد؟ لذا فردا صبح یک برقع آبی پوشیدم و همراه با یک ماشین که مردم محلی را می‌برد به سمت قندوز رفتیم. در آنجا افرادی را که می‌دیدم تصور می‌کردم که همه تک به تک طالبان هستند، واقعاً ترس هم داشت. این شد که من سفر قندهار را انتخاب کردم.

دیدارنیوز: آن جا چه اتفاقاتی روی داد؟

جمشیدی: من زمانی که از تاکسی پیاده شدم علی‌رغم این که برقع پوشیده بودم بلافاصله فهمیدند که زیر این برقع یک توریست است. میزبان من می‌گفت دلیلش قد و هیکل تو است، چهار شانه‌ای و زنان افغانستان چهار شانه نیستند. زیر چادر انگار یک مرد است. قد بلند و مدل راه رفتن و کفش‌هایم که کاملاً مدل طبیعت‎گردی بود باعث این اتفاق شده بود. هیچ زن افغانی با این برقع، این گونه لباس نمی‌پوشد. از تاکسی که بیرون آمدم دیدم یک آقایی همانطور من را نگاه می‌کند. من روسری برقع را پایین آوردم و شروع کردیم در کوچه و پس کوچه‌ها راه رفتن. چون یک باره ساعت ده شب تصمیم گرفتیم چهار صبح به قندوز بیاییم،  جایی را برای ماندن نداشتیم و دنبال یک مهمانسرا و هتل بودیم. هر بار که پشت سرمان را نگاه می‌کردیم آن مرد پشت سر ما بود. دیدم هر بار موبایلش را برمی‌دارد و شروع به صحبت کردن می‌کند. به همسفرم هم نگفتم. آنجا بود که مقداری ترس را احساس کردم. تا این که خودم را به یک مغازه‌ای رساندم و فکر کردم که وجود این برقع بیشتر جلب توجه می‌کند. با خودم ساک و پول و چمدان نداشتم و تنها یک مانتو داخل کوله‌پشتی خیلی کوچک گذاشته بودم  و آن را همراه خود برده بودم. فکر کردم بهتر است برای این که جلب توجه نکنم برقع را عوض کنم. داخل یک مغازه رفتم و گفتم که می‌خواهم لباسم را عوض کنم جایی را هم ندارم و گفت اشکال ندارد. مغازه را بست و کرکره را پایین کشید تا من راحت لباسم را عوض کنم. چادرم را در آوردم و مانتو پوشیدم. همین که کرکره را بالا داد، دیدم که آن مرد دقیقاً در چهارچوب درب ایستاده است. آن جا بود که که با صدای بلند به صاحب مغازه گفتم این آقا یک ساعت است ما را تعقیب می‌کند. از او بپرسید کیست و چه می‌خواهد یا این که خودم بروم و بپرسم. صاحب مغازه گفت که شما مهمان ما هستید و شام باید خانه ما بیایید و من نمی‌گذارم جایی بروید. آن آقا حدس زد که ما باید فامیل یا دوست و آشنا باشیم و با این که می‌دیدم که از راه دور هنوز ما را تعقیب می‌کند، اما دیگر در میلی‍متری ما راه نمی‌آمد. فکر می‌کنم که بعد از دو یا سه ساعت خودش منصرف شد و رفت. این مواجهه من با اولین شهری بود که در آن طالبان رفت‌ و آمد می‌کرد.

دیدارنیوز: از مرز که رد شدید و وارد افغانستان شدید چقدر اسلحه و افرادی که اسلحه حمل می‌کردند را مشاهده کردید؟ تا قندوز دیدید که مردم اسلحه دارند یا خیر؟

جمشیدی: ما اولین جایی که رفتیم هرات بود. هرات خیلی شبیه ایران است. مردم خیلی شبیه ایران هستند و همه چیز خیلی شبیه کشور خودمان است. آنقدر هم حمل اسلحه توسط مردم عادی و لباس شخصی، چیز معمولی نبود و من هم ندیدم. اما افرادی اسلحه داشتند که نگهبان هتل‌ها، رستوران‌ها و پاساژها بودند. البته وارد کابل که شدم شوکه شدم. نه اینکه فکر کنید مردم عادی اسلحه داشتند؛ من اصلاً چنین چیزی ندیدم. اما نیروهای دولتی، آمریکایی و ایتالیایی و کشورهای مختلف که تعداد زیادی در این کشور مستقر هستند، اسلحه حمل می‌کردند. ماشین‌های نظامی و مردم اسلحه به دست که البته از لباس‌هایشان می‌شد فهمید که آنها مربوط به یک ارگان خاص هستند را در کابل دیدم. من دست مردم عادی مثلاً یک پسر یا یک مرد معمولی اسلحه ندیدم.

دیدارنیوز: برویم به قندهار.

جمشیدی: در افغانستان یک داستانی به اسم «ظاهر طالب» هست. در خیلی از مناطق هم خود مردم تشخیص نمی‌دهند که اینها طالب هستند یا ظاهر طالب. من در افغانستان ممکن است طالب دیده باشم، اما طالب نباشد و ظاهر طالب باشد. مثلاً من در اطراف هرات بودم، با چند نفر صحبت کردم و میزبانم خیلی اصرار داشت سریع صحبت‌هایم را جمع و جور کنم و برویم. من با آنها بازی هم کردم، یک بازی به اسم گلوله بازی داشتند. بعد گفت اینها ظاهر طالب بودند. شاید طالبان نبودند، اما خودشان را شکل طالبان در آوردند. این ظاهر طالب‌ها افراد خیلی خطرناکی هستند و خودشان را جای طالبان جا می‌زنند و دزدی و زورگیری می‌کنند. کنار جاده‌ها می‌ایستند و تیراندازی می‌کنند و از آنها پول می‌گیرند. در افغانستان فقط ترس از طالب نیست بلکه ترس ظاهر طالب هم هست. تشخیص آنها از هم برای مردم سخت است و کسی نمی داند که این طالبان است یا خیر. البته در هر صورت فرقی هم نمی‌کند چون به مردم آسیب می‌زنند. در قندهار من واقعا توانایی نداشتم تشخیص دهم که شخصی طالب است یا نه؛ چون همه شبیه هم هستند. همگی لباس‌های یک مدل می‌پوشند و چهره‌ها شبیه به هم است، کلاه‌های مشخص می‌گذارند و ریششان بلند است. اما چیزی که برای من خیلی ملموس بود که طالب است، حد فاصل قندهار تا غزنی بود. از اولین روز سفر من و حتی پیش از سفر، همه به من می‌گفتند که شرق افغانستان و جاده های زمینی از هرات به قندهار و غزنی و کابل، مقر طالبان است و این که در مسیر، طالب ببینید احتمالش زیاد است.  مردم به قول خودشان به طالبان‌، گرا می‎دهند یعنی مثلاً به طالبان ‎گرا می‌دهند که یک توریست امروز می‌آید و داخل یکی از این ماشین‌ها است و آنها هم جلوی ماشین‌ها را می‌گیرند و توریست‌ها را پیدا می‌کنند و می‌برند. به قول خودشان اختتاف و گروگان‌گیری می‌شود و صد هزار دلار از خانواده و یا دولت پول می‌خواهند. پس این ترسی بود که من به عنوان توریست داشتم. مردم ترسی از طالبان دارند که هنوز هم دلیلش را نمی‌فهمم چون واقعاً طالبان کاری با آنها ندارد.

دیدارنیوز: یعنی مردم هنوز به بودن طالبان عادت نکرده‌اند؟

جمشیدی: مردم هم عادت کردند و هم عادت نکردند، نمی‌توان آن را تشخیص داد. من حدس می‌زدم که ممکن است در مسیر قندهار به غزنی که همه می‌گفتند حداقل چهار یا پنج تا ایست بازرسی طالبان است، شما طالب بینید. من برای آن مسیر، یک پوشش مشخص داشتم؛ یک چادر داشتم، لباسی که زیر چادر داشتم یک لباس معمولی نبود و لباسی بود که هیچ نشانی از توریست نداشت. فقط تنها چیزی را که نمی‌توانستم کاری کنم کفش‌هایم بود. سعی کردیم کمترین جلب توجه را داشته باشیم. همسفرم در کل سفر لباس محلی افغانستان را داشت و ریش بلند و چهره اش کاملاً شبیه مردم افغانستان بود و تا روز آخر نتوانستیم به مردم بفهمانیم که ایشان ایرانی است و افغانستانی نیست. ما کوله پشتی‌هایمان را در گونی‌های آردی و خیلی کثیف به سبک برخی از روستاییان پیچیدیم. اثری از موبایل و فارسی صحبت کردن نبود. در حقیقت کاملاً با احتیاط سفر کردیم. ما در خانه میزبان اولاً با هم قرار گذاشته بودیم که بگوییم ما چه کسی هستیم و از کجا آمده ایم. قرار بود نام همسفرم عبدالرسول باشد. یک اسمی که در منطقه پشتونشین‌ها بیشتر استفاده می‎شود. اگر اتفاقی افتاد که ما را گرفتند، بگوییم ما راننده مرزی هستیم و از هرات آمده‌ایم و به مزارشریف نزد اقواممان می‌رویم. از زمانی که از درب خانه بیرون آمدیم تا سوار اتوبوس شویم و از قندهار به غزنی برویم، اصلاً با هم صحبت نکردیم که کسی متوجه نشود ما ایرانی هستیم. اگر یک چیز عجیب هم می‌دیدیم تعجب نمی‌کردیم که مردم فکر کنند این برای ما هم عادی است. مسیر از نیمروز به قندهار را رفتیم و اتفاقی نیفتاد و طالب نبود. از خانه میزبان تا غزنی که می‌خواستیم برویم میزبانمان به من گفت که این مسیر چهار تا ایست بازرسی طالبان دارد. ممکن هم هست که نداشته باشد. اما ما فرض را بر این می‌گذاریم که کسی گرا داده است. چون در قندهار وجود ما دو نفر خیلی جلب توجه کرده بود و احتمال داشت که طالبان ایست بازرسی بگذارند. من گفتم که چقدر شما از طالبان می‌ترسید، بس است. ما دو ماه است در افغانستان هستیم و هیچ خبری نشد و ما طالبانی ندیدیم. من در حسرت یک طالب واقعی ماندم تا ببینیم. چادر پوشیده بودم اما سرش را برداشتم و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم و خوابیدم. بعد یکباره دیدم که اتوبوس ایستاده است. همسفرم گفت که بیرون چقدر مأمور است. همین که سرک کشیدم دیدم که یک ردیف جلوتر از من یک آقایی ایستاده و ریش بلند دارد، یک دستمال روی سرش بسته بود و یک اسلحه هم بر دوش داشت و اتوبوس کاملاً ساکت بود. هیچ کسی حتی حرف هم نمی‌زد. آن لحظه بود که یک طالب واقعی را دیدم. یعنی فکر می‌کردم که هر چه من این مدت دیدم ظاهر طالب بوده و این خود طالب است. فقط نمی‌دانم که چند ثانیه طول کشید که من چادرم را پوشیدم و موبایلم را آن جایی که می‌خواستم جاساز کردم. قبلش هم پاسپورت‌ها و همه چیز را جایی که امکان نداشت طالبان بتوانند پیدا کنند قایم کرده بودم. فوری چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به اتوبوس تکیه دادم و خوابیدم. اما چادر آنقدر نازک بود که طالب را می‌دیدم. همسفرم گفت خیلی انگشت‌نما است، چشمانت را بپوشان اما بقیه صورتت را نه. همه این  حرف‎ها را به آرامی گفت، به طوری که به سختی می‌شنیدم که چه می‌گوید. طالبان با خانم‌ها یا سیاه سرها کاری ندارند. حتی به سمت خانم نگاه هم نمی‌کنند. شانسی که داشتیم این بود که ردیف کنار ما دو خانم برقع پوش بودند. خیالم راحت بود که سمت ما نگاه نمی‌کند. تا جایی که توانستم براندازش کردم و یک نگاه به کلاشنیکفش می‌کردم و یک نگاه به خودش و ریشش. حرف‌های میزبان‌ها در طول این یک ماه گذشته در ذهنم مرور می‌شد. می‌گفتند طالبان یا شال سیاه دارند و یا شال سفید؛ این شال سیاه داشت. طالب‌ها اسلحه دارند و ریش بلند و یک جلیقه روی لباسشان می‌پوشند. خب من تاکنون ندیده بودم مردم عادی افغانستان روی لباس بلند افغانی جلیقه بپوشند. شک نکردم که او طالب است. باز بقیه حرف‌های میزبانانم که می‌گفتند طالبان دو حالت با اتوبوس‌ها در جاده برخورد می‎کند.  وقتی اتوبوسی که به آن مشکوک هستند را می‌بینند یا تیر اندازی می‌کنند یا اتوبوس می‌ایستد و یا اتوبوس نمی‌ایستد. اگر اتوبوس نایستد تیراندازی می‌کنند و ایست بازرسی بعدی خبر می‌دهند که در ایست بازرسی بعدی اتوبوس را بگیرند. حالا اتوبوس یا فرار می‌کند یا نه. اگر فرار کند آنقدر با سرعت می‌رود که ممکن است در دره‌ها و جاده‌ها چپ کند و از هر ده اتوبوس دو یا سه اتوبوس چپ می‌کند و مردم می‌میرند یا این که اتوبوس می‌ایستد و طالبان فرد مشکوک را پایین می‌برند و اتوبوس هم به راه خود ادامه می‌دهد. گفتم اگر همسفر داشته باشیم او هم می‌تواند پایین بیایید؟ گفتند خیر مطلقاً اجازه نمی‌دهند و آن کسی که به آن مشکوک هستند را می‌برند. وقتی اتوبوس ایستاد من خدا را شکر می‌کردم که اتوبوس جزء آن دسته‌ای نبود که فرار کند. چون ممکن بود آنقدر تیراندازی‌ها ادامه پیدا کند و ماشین با سرعت برود که طبق گفته دوستانمان اتوبوس چپ کند. آن لحظه خدا را شکر کردم که ایستادیم. همچنین به این خاطر که طالبان را ببینم خوشحال بودم.

دیدارنیوز: یعنی ترسی در آن لحظه نداشتید؟

جمشیدی: واقعیت این است که آن لحظه بیشتر هیجان داشتم تا ترس. متأسفانه ترس در وجود من خیلی کمرنگ است. برای همین می‎گویم که من عاشق این هستم که ترس را تجربه کنم. البته این موضوع خیلی هم خوب نیست، به قول همسفرم یک جاهایی شجاعت و حماقت با هم قاطی می‌شود و مرز باریکی دارد. تو وقتی نمی‌ترسی ممکن است، یک جایی شجاعت به حماقت تبدیل شود و باید بترسی؛ اما من نمی‌ترسیدم. من می‌دیدم که مردم داخل اتوبوس نمی‌توانند حتی نفس بکشند، اما من آن لحظه حتی فکرم کار می‌کرد که الان باید چادرم را روی کفش‌هایم بکشم و حتی فکرم کار می‌کرد که من کیف دوربینم را چگونه قایم کنم، واقعاً آنقدر ترسی نداشتم. در ایست بازرسی، آقایی که طالب بود، به دو جوان مشکوک شده بود که تیشرت و شلوار جین پوشیده بودند و ریش هم نداشتند. خیلی برای طالبان این قضیه جلب توجه می‌کند. از آن دو جوان سؤال و جواب کردند. پشتو هم صحبت می‌کردند و من نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. آنها وسایلشان را از بالا آوردند و طالبان وسایلشان را بازرسی کردند و مدارکشان را نشان دادند و رفتند. من خیالم راحت شد که از ایست بازرسی طالبان گذشتیم. دوباره خوابیدم و گفتم خدا را شکر این موضوع هم حل شد. نه تیری، نه تفنگی و نه شلیکی! این چگونه طالبانی بود! یک مقدار گله هم داشتم. البته بیشتر مزاح است، اما انتظار داشتم یک داستان جدی‌تری اتفاق بیافتد. من دوباره همانقدر ریلکس خوابیدم. بار دوم که اتوبوس ایستاد همین که چشمانم را باز کردم تا نگاه کنم ببینم به شهر رسیده‌ایم، دقیقاً پایین شیشه جایی که من بودم دیدم یک موتور که دو نفر روی آن نشسته و صورت‌هایشان را بسته بودند، مشابه لباس همان آقا و با شال مشکی و این بار یکیشان کلاشنیکف داشت حضور دارند. یکی دیگر یک چیز بلند که من به آن می‌گفتم آر.پی.جی داشت، همسفرم نگاه کرد و گفت خمپاره است. نمی‌دانم که خمپاره بود یا آر.پی.جی. همانطور که صورتم را به سمت اتوبوس برگرداندم دیدم دقیقاً یک نفر همان جای شخص قبلی ایستاده است. دوباره یک اسلحه بر دوش داشت و از همان دو جوان دوباره سؤال می‌پرسید. من یک نگاه به پایین انداختم و یک نگاه به آن کردم و گفتم عبد الرسول این آر.پی.جی است من در فیلم ها دیده ام. عبدالرسول گفت کمتر صحبت کن نفهمند ما ایرانی هستیم. من باز هم خدا را شکر می‌کردم که اتوبوس این بار هم ایستاد وگرنه این بار با آن آر.پی.جی قطعاً اتوبوس را می‌زدند. اینجا مقداری از آر.پی.جی ترسیدم و یک مقداری ترس را احساس کردم. نگاه کردم دیدم آن طرف اتوبوس مقرشان قرار داشت. ده یا دوازده موتور بود که طالب‌ها سوار بودند. یکی با بی‌‌سیم حرف می‌زد، یکی اسلحه داشت و یکی آر.پی.جی داشت. همان لحظه بود که فهمیدم دیگر شوخی نیست. فهمیدیم که کل طالبان در آن محل که نامش قره‌باغ بود، جمع شده‌اند. کوچک‌ترین حرکت اشتباهی که منجر به مشکوک شدن آنها می‌شد، واقعاً می‌توانست جانمان را به خطر بیندازد. آنجا بود با دیدن آن همه طالب کنار هم مقداری احساس خطر کردم. اما باز حواسم بود که هیچ حرکت اشتباهی نکنم و جلب توجه نکنم. خلاصه این آقا دوباره همان سؤال‌ها را پرسید و دوباره آنها وسایلشان را آوردند و بازرسی کردند؛ اما اتوبوس همچنان ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد. من می‌گفتم معلوم نیست چه خبر است؟! چرا اتوبوس نمی‌رود و آن طرف چه خبراست؟ نیم خیز شدم  و چادرم از سرم داشت می‌افتاد و خودم را از روی همسفرم به وسط اتوبوس کشاندم ببینم آن طرف چه خبر است. آمدم عبدالرسول را صدا بزنم که دیدم یکی بالای سرم ایستاده است. همانطور ماندم و سر جایم برگشتم و گفتم هیچ حرفی نزنیم، یکی دیگر پشت سرمان است. گفت مگر تو نفهمیدی که درب اتوبوس باز شد یکی به داخل آمد؟ گفتم نه، متوجه نشدم. گفت از بس که حرف می‌زنی و آرام و قرار نداری! خلاصه واقعاً من تا چند دقیقه می‌ترسیدم سرم را برگردانم و بیرون را نگاه کنم. کدام زنی بلند می‌شود و خودش را به وسط اتوبوس می‌کشاند؟! این چیز واقعاً عجیب بود که خدا را شکر اتفاقی رخ نداد.

دیدارنیوز: کسی را از اتوبوس شما نبردند؟

جمشیدی: خیر، کسی از اتوبوس ما پیاده نشد. اما ما حدس می‌زدیم به آن دو جوان که تیپشان اسپرت بود و شلوار جین و تی شرت آستین کوتاه پوشیده بودند و موهای کوتاه داشتند و ریش هم نداشتند، مشکوک شده بودند. یعنی قطعاً یکی خبر داده بود که در آن اتوبوس دو نفر با آن شرایط هستند؛ اینطور وقت‌ها گرا می‌دهند. مثلاً در ایستگاه اتوبوس این دو نفر که در حال سوار شدن بودند، افراد دیگر می‌بینند و به طالبان خبر می‌دهند که دو نفر با این شرایط دارند سوار می‌شوند. یک چیزی که خیلی برای من ناراحت کننده بود این بود که سری اول بازرسی طالبان وقتی که طالب از اتوبوس پایین رفت، یک دختر بچه با برادرش پشت سر من نشسته بود. ردیف کنارمان خواهر کوچک‌ترش و مادرش بودند. آن دختر بچه به خواهرش گفت طالبان را دیدید؟ خواهر کوچک آنقدر کم سن بود که اصلاً فکر نمی‌کردم حرف بزند. گفت که آره . خواهر بزرگتر گفت که ترسیدی؟ گفت آره ترسیدم. به خواهر بزرگتر گفتم که آیا تو هم از طالبان ترسیدی؟ او هم گفت آره خیلی. سری دوم که بازرسی طالبان تمام شد، همین که طالب‎ها از ماشین پایین رفتند آنها تخم‎مرغ‌هایشان را در آوردند شروع به خوردن کردند. برگشتم باز پرسیدم که ترسیدی؟ گفتند نه. خیلی ناراحت کننده بود که اینقدر سریع عادت می‎‌کنند. خیلی تعجب کردم دختری که شاید شش ساله بود، می‌داند طالب کیست و به خواهرش می‌گوید ترسیدی یا خیر؟! و بار دوم که طالبان را دیدند اینقدر به ترس و ناامنی سریع عادت می‌کنند. حالا از آن طرف جواب این سؤال شما که پرسیدید مردم عادت کردند یا خیر؟ هم عادت کرده‌اند و هم نکرده‌اند، هم ترس دارند و هم ترس ندارند. یعنی وقتی این همه آدم با اتوبوس این مسیر را می‌روند، می‌دانند که طالبان هست اما می‌آیند و عادت کرده‌اند. اما این که مدام حرف طالبان است و این مسیر را نرویم طالب هست، یعنی هنوز عادت نکرده‌اند. من آخرش نتوانستم حدس بزنم که بالاخره عادت کرده‌اند یا خیر!

دیدارنیوز: شاید از عدم امنیت می‌ترسند ولی در عین حال زندگی عادیشان را می‌کنند. یعنی نمی‌توانند زندگی عادیشان را کنسل کنند.

جمشیدی: همین هم هست. مردم می‌گویند که طالبان با افراد عادی کار ندارند. حال درست است که در یک سری محله‌های شیعه‌نشین انفجار رخ می‌دهد که آن هم دلایل خودش را دارد. درست است که هر جا که بمب می‌گذارند، مردم عادی کشته می‌شوند و در نهایت قربانی مردم عادی هستند، اما خودشان می‌گویند اینطور نیست که در گوشه خیابان راه بروی و طالبان تو را بگیرد و ببرد. اینطور نیست که یک ماشین را منفجر کنند چون مردم عادی هستند. به دلیل وجود یک فرد خاص در آن ماشین ممکن است این کار را انجام دهند. این حرف بین مردم هم هست که طالبان با مردم عادی کار ندارند.

دیدارنیوز: یک زمانی خانمی خیلی معروف شده بود بابت این که طالبان بینی‌اش را بریده بود. این چیزها دیگر اتفاق نمی‌افتد؟

جمشیدی: اگر باشد هم من فکر می‌کنم ظاهر طالب‌ها هستند که این کارها را انجام می‌دهند. در سفر به طور ناخواسته با یک طالب همسفر شدیم. یعنی بعدها فهمیدیم که این آقا یک طالب است و خودش را تسلیم دولت کرده است. وقتی با او خیلی نامحسوس گفت‌وگو می‌کردم فهمیدم خیلی از مسائلی که این اواخر اتفاق می‌افتد مثل دزدی‌ها و… ممکن است کار ظاهر طالب‌ها باشد. اما واقعیت این است که من به شخصه آنقدر در مورد طالبان و اعتقادشان تحقیقات نکرده‌ام. چون من معتقدم که طالب یک عقیده است. شاید یک آدم است، اما طالب یک عقیده است. بنابراین واقعیت این است که خیلی تحقیق نکردم و خیلی تخصصی ندارم و صحبت‌هایمان در حد حرف مردم عادی است که شنیده‌ام. نمی‌توانم خیلی قطعی بگویم که طالبان با مردم کاری ندارند. چون طالبان یک عقیده دین‌گرا است و اعتقادات بسیار قوی دارند و به آن پایبند هستند. ممکن است یک خانمی با اعتقاداتشان متفاوت باشد، این کار را کرده باشند. نمی‌توانم بگویم که آنها طالبان نبودند و ظاهر طالب بودند و خیلی نمی‌توانم محکم بگویم که طالبان این کار را می‌کند یا نمی‌کند.

دیدارنیوز: فکر کردم شاید در مدت سفر با موردی به این صورت برخورد کرده باشید.

جمشیدی: خیر. اینطور برخوردی که دیده باشم یا حتی این اواخر شنیده باشم که طالبان با فلان فرد این کار را کرده است، نشنیده‌ام. شاید هم بوده اما من اطلاعی ندارم.

دیدارنیوز: آیا با جنگ، انتحاری، بمب و شلیک گلوله روبرو شدید؟

جمشیدی: من همه این‌ها را در افغانستان دیدم. من دومین روزی که در هرات بودم  دور یک میدان به اسم چوک‌گل‌ها ایستاده بودیم و با دو نفر از آقایانی که ریال می‌گرفتند و پول افغانی یا روپیه می‌فروختند صحبت می‌کردیم. یکباره دیدیم که شهر شلوغ شد و انگار ترافیک به وجود آمد و ماشین‌ها بوق می‌زدند. در نهایت در ترافیک جلوی من یک ماشین پلیس ایستاد و پشت آن ماشین پر از جنازه بود که پر از افرادی بود که دست و پا نداشتند و یا مرده بودند و از ماشین خون می‌چکید. من به یاد دارم که همسفرم رنگش پریده بود و ایستاده بود. می‌گفت بچه‌ها فرار کنید. من می‌خواستم او را آرام کنم گفتم خب دو تا آدم زخمی هستند و  اتفاقی نیفتاده است. گفت یکی پا ندارد، یکی مرده، فقط دو تا آدم زخمی نیستند. گفتم نترس شاید تصادف کردند، اتفاقی نیفتاده است. بعد فهمیدیم که یک چهارراه آنطرف‌تر انتحاری رخ داده و این‌ها همه بازمانده‌های آن انتحاری هستند. ناراحت کننده و ترسناک بود، اما واقعیتی بود که ما آنقدر در اخبار دیدیم و شنیدیم که احساس می‌کردم دیدن این صحنه‌ها برای مردم بخشی از زندگیشان است. من حمله انتحاری را ندیدم اما آثار آن را دیدم. در روز اول نوروز در کابل در روضه‌سخی، دقیقاً جایی که ده دقیقه قبلش ایستاده بودم انفجار دیدم. سه یا چهار تا انفجار پشت سر هم  بود که شاید آن دردناک‌ترین خاطره سفر بود. لحظه‌ای که انفجار رخ داد من همان جا دنبال همسفرم می‌گشتم تا ببینم سالم است و چه می‌کند. مردم را می‌دیدم که همه همگام با هم فرار می‌کنند. چیزی که هیچوقت یادم نمی‌رود شاید صدای آقایی بود که ده دقیقه پشت سر هم فریاد می‌زد نترسید! نترسید! و سعی می‎کرد مردم را آرام کند. مردم هم خیلی سریع آرام شدند. فکر می‌کنم داد و بیداد و فرار کردنشان بیش از ده دقیقه طول نکشید. در غزنی ترور دیدم، یک سرباز، یک قوماندان را ترور کرده بود و لحظه‌ای که من رسیدم قوماندان روی زمین بود و خون ریخته بود و یک قوماندان دیگر هم از آن ترور جان سالم به در برده بود. در مرحله بلند کردن جنازه و بردن حضور داشتم. در پلخمری، زمانی که در سفر اول گفتم که می‌خواهم به قندوز بروم، در قندوز جنگ دیدم. این هم صحنه ناراحت کننده‌ای بود. من در ماشین بودم و فقط صدای تیر و تفنگ و هر از گاهی صدای چیزی شبیه نارنجک را می‌شنیدم و نیروهای طالبان و نیرو‌های دولت را نمی‌دیدم. صحنه‌ای به یاد دارم که بعد از اتمام جنگ حداقل ۵۰ بچه کوچک داشتند از مدرسه فرار می‌کردند و به خانه‌هایشان می‌رفتند. مدرسه به آن‌ها اجازه نداده بود موقع جنگ بیرون بیایند. اما جنگ که تمام شده بود به آن‌ها گفته بودند سریع به خانه‌هایتان بروید و آن‌ها مشغول فرار بودند.

دیدارنیوز: مردم افغانستان را چگونه دیدید؟ مردم شاد، غمگین یا رنج کشیده‌ای بودند؟

جمشیدی: بیشتر از همه مردمانی مهمان‌نواز و مهربان بودند. قبل از این که هر ویژگی بخواهد از آنها پررنگ باشد مهمان‌نوازی این مردم است. شنیده‌ایم ایرانی‌ها مهمان‎نواز هستند یا مثلاً در فلان کشور، مردم مهمان‌نواز هستند. اما ورای تصور من، مردم افغانستان مهمان‌نواز و مهربان بودند. می‌دانید که حتی حاضر هستند برای مهمانشان از جانشان مایه بگذارند. اگر ویژگی دیگری بخواهم برای این مردم بگویم این است که بسیار زحمت‌کش و قانع هستند. واقعاً به آن چیزی که دارند قانع‌اند. رنج کشیده که بحثش جدا است و اصلاً نمی‌شود حرفش را زد. سختی که مردم افغانستان کشیده‌اند، شاید مردم هیچ جای دنیا اینقدر عمیق احساس نکرده باشند. از هر خانواده‌ای تعداد زیادی از اقوامشان مرده‌اند و در جنگ‌ها کشته شده‌اند یا حداقل از ترس، فرار کرده‌اند و در کشورهای دیگر پناهنده شده‌اند. یعنی خانواده‌ها کامل نیستند و بالاخره یکی از آنها نیست. همه اینها در عین حال ناراحت کننده هم هست. تمام این ویژگی‌های خوبشان دل را می‌سوزاند و آدم ناراحت می‌شود. شاید باید خوشحال باشم که به زندگی که دارند اینقدر قانع هستند اما اینکه راحت با سختی‌ها و دشواری‌ها کنار می‌آیند، ناراحت می‌شوم و فکر می‌کنم که نباید اینقدر راحت کنار بیایند. چرا باید اینطور باشد و چرا باید اینقدر راحت کنار بیایند؟ حتی ویژگی‌های خوبشان من را ناراحت می‌کند. یک چیز دیگری که خیلی برای من پررنگ بود. رابطه پدر و مادر با فرزندانشان است و بالعکس. به حد زیادی احترام در خانواده‌ها دیده می‌شود. شاید بعد از مهمان‌نوازی که ویژگی خیلی پررنگ این مردم است، احترام بسیار زیاد و رابطه خوب پدر و مادر با بچه‌ها برای من خیلی عجیب بود. من در خانواده‌های ایرانی زیاد می‌بینیم بچه‌های سرکش و پدر و مادرهایی که فقط کار می‌کنند و بچه فقط می‌خورد و می‌خوابد اما در افغانستان از بچه کوچک دو یا سه ساله تا بزرگتر به پدر و مادر کمک می‌کنند. حال نه الزاماً کار بیرون باشد. احترام می‌گذارند و اصلاً حرف پدر و مادر مبنا است. امکان ندارد با پدر و مادر سر هیچ موضوعی مخالفت کنند. یعنی هر چه پدر و مادر بگویند، بچه‌ها گوش می‌دهند. این خیلی برای من عجیب است که اینقدر بچه ها و خانواده‌ها به هم وصل هستند. بچه‌ها مواظب پدر و مادر ها هستند. یعنی اصلاً نمی‌گذارند که پدر و مادر به تنهایی سختی‌ها را تحمل کنند. مثلاً بچه دو ساله پدرش به او می‌گفت برو سفره را بیاور بینداز. من ‌گفتم آقای فلانی بگذارید من بروم سفره را بیاورم این بچه مگر می‌تواند از این پله‌ها سفره به آن سنگینی را بیاورد؟ گفت خودش می‌آورد. بچه ۵۰ بار رفت و هر بار یک لیوان، یک بشقاب و قاشق می‌آورد و پدر هم می‌گفت که باید کار کند و بچه هم با خوشحالی تمام کمک می‌کرد. رابطه بین خانواده‌ها خیلی برای من جالب بود.

دیدارنیوز: شما یکبار به زنان افغانستان اشاره کردید. می‌خواهم مقدار بیشتری از زنان افغانی بگویید چون ما جز محرومیت از زنان افغانستان چیزی نشنیده‌ایم. همین خانم لیلا که تعریف کردید به نظر من یک الگو است و یک داستان جذاب از یک زن افغانی است که ما همیشه محدودیتش را شنیده‌ایم.

جمشیدی: واقعیت این است که این تصور من هم بود. حتی من این تصور را داشتم که شاید مردها آنها را به خیلی چیزها مجبور می‌کنند. یعنی فکر نمی‌کردم که پوشیدن برقع و چادر و نوع پوششان انتخاب خودشان باشد. تصورم این بود که این‌ها ممکن است توسط برادر، شوهر و یا پدر وادار شوند که برقع یا هر چیزی بپوشند. بعد فهمیدم که در خیلی از خانواده‌ها نوع پوشش و نوع زندگی انتخاب خودشان است. یعنی با فرهنگ و انتخاب خودشان است. یعنی یک خانمی است که از جوانی، زمان طالبان زندگی کرده است و یک ترسی دارد و برایش یک عادت شده است. حالا یکی یا دوتا خانواده دیدم. در قندهار خانم پاکستانی عروس افغانستانی‌ها شده بود و به او گفته بودند که باید چادر بپوشد. چون گفته بودند که جلب توجه می‌کند، باید چادر بپوشی. خودش می‌گفت دوست دارم چادر نپوشم اما ناچار هستم بپوشم. اما اکثراً نوع زندگیشان انتخاب خودشان بود. همانطور که من با یک دوست در افغانستان آشنا شدم یک خانم بود که مادرشان هزاره و پدرشان پشتو بود. یعنی مادرشان شیعه و پدرشان سنی بود. تعریف می‌کردند که پدرم تعصبات خاص خودشان را داشتند. می‌گفت زمانی که من دیپلمم را گرفتم گفتند که باید در خانه بمانی. گفته بودم که من می‌خواهم به دانشگاه بروم. پدر گفته بود یا دانشگاه و یا خانواده. گفت من دانشگاه را انتخاب می‌کنم و از خانه بیرون آمدم. مثلاً در افغانستان در قوم پشتون -من دوست پشتون هم زیاد دارم نه این که بگویم که این خوب هست یا بد است- اما مردها مقداری محکم‌تر حرف می‌زنند. یعنی چیزی که من دیدم مردها مقداری قدرتشان بیشتر است و مردسالارتر هستند؛ البته خانم‌ها هم به این داستان عادت کرده‌اند. او چهار سال در خانه عمه‌اش زندگی می‌کرد. الان خبرنگار و عکاس است و خیلی هم بامزه چادرش را می‌پوشد و زیر چادرش هم دوربینش را می‌اندازد و در خیابان راه می‌افتد و عکس می‌گیرد. اصلاً نمی‌توانم تصور کنم که این دختری که دیدم آنقدر فعال باشد و در مقابل پدرش و برادرهایش ایستاده و امروز بسیار موفق است. بسیار خانواده ثروتمندی دارد، اما چون پدرش گفته که نباید درس بخواند حتی یک افغانی هم پول تحصیلش را نداده. کار می‌کند و خرج تحصیلش را می‌دهد، الان هم ترم آخر دانشگاه است. این برای من خیلی ارزشمند بود و خیلی جالب بود که در افغانستانی که من فکرش را نمی‌کردم یک خانم جلوی پدرش بایستد و بگوید می‌خواهم درس بخوانم. درست است که به خانه برگشته یعنی بعد از چند سال پدر پذیرفته که این راهش را انتخاب کرده است. الان مجری برنامه‌های خیلی مهم است و در افغانستان با افراد خیلی مهم در ارتباط است. اگر در یک شبکه خاص مصاحبه با فرد مهمی یا فرد معروف آن شهر یا ولایت باشد، ایشان مجری آن است و صحبت می‌کند. در هر صورت در کارش پیشرفت کرده و شناخته شده است. الان تنها می‌خواهد به ایران بیاید و تنها می‌خواهد به سفر برود. خیلی این به نظر من جالب است. پس یعنی خانم‌های افغانستان می‌توانند خیلی کارها را انجام دهند. اگر هم تعداد زیادی از آنها پیشرفت‌ها نکرده‌اند، انتخاب خودشان بوده است. یا به این دلیل که در موقعیت جغرافیایی زندگی کرده‌اند که امکان رفت و آمدشان سخت بوده و شرایط مالی آن را نداشته‌اند که به شهر دیگر بروند و یک سری کارها را انجام دهند. دوست دارم از یک خانم دیگر برای شما بگویم. در سفر دوم با خانمی به اسم ریحانه آشنا شدم. او هم خیلی برای من خانم جالبی بود. در واقع ریحانه خود من بودم اما چند سال پیش من. ریحانه می‌گفت که من در یک روستایی زندگی می‌کردم که در آن روستا مردم تا حالا ایران نرفته بودند. می‌دانید که مردم افغانستان و ایران ارتباط زیادی با هم دارند و ناخواسته به هم وصل هستند. هر خانواده بالاخره کسی را در ایران دارد. گفت که در آن روستا همه می‌گفتند هر افغانستانی به ایران برود، مردم ایران بلایی سرش می‌آورند و بدبخت می‌شود. اگر در خیابان اتفاقی برایش بیفتد هیچ ایرانی کمکش نمی‌کند. خلاصه طوری بود که آنقدر در آن روستا از ایران بد گفته بودند که در جامعه کوچک آن روستا اینطور برداشت شده بود که مردم ایران خیلی افراد بدی هستند و به مردم افغانستان کمک نمی‌کنند. اگر بروید کسی آب دستتان نمی‌دهد. این دختر گفت من خودم باید بروم ببینم که ایرانی‌ها اینطور هستند یا خیر. حال در روستایی که هیچ‌کس بیست کیلومتر آن طرف‎تر هم نرفته است. مادرش گفته بوده که اجازه نداری. گفته بود من می‌روم. از آن روستا و از آن جایی که مثلاً دخترها شاید از خانه بیرون نمی‌رفتند، سه ماه به ایران می‌آید. او می‌گفت هنوز بعد از سه سال اسم من در آن روستا بین زبان‌ها می‌چرخد که دختر فلانی از خانواده‌اش جدا شده و به ایران رفته است، یعنی آنقدر کار بدی کرده بود. گفت من به ایران آمدم و گفتم که مردم تهران که خیلی خوب هستند به شهر دیگری بروم شاید شهرهای دیگر اینطور هستند. سه ماه کل ایران را دور می‌زند و می‌بیند که نه این خبرها نیست و برمی‌گردد خبر خوش را به خانواده‌اش می‌دهد که مردم ایران اینطور نیستند. همین سفر کردنش این شجاعت را به او داد که از آن روستا برای زندگی به کابل برود. الان تنها در کابل یک خانه اجاره کرده و کار و زندگی دارد و درس می‌خواند. یک دختر تنها است که از یک روستا به شهر بزرگ پایتخت مهاجرت کرده است. خب این هم در نوع خودش برای من خیلی جالب بود.

دیدارنیوز: من در پیج اینستاگرامتان دیدم که در مورد یک سری روزهای خاص نوشتید که زن‌ها آن روزها نمی‌توانند بیرون بیایند.

جمشیدی: آن مربوط به قندهار بود. قندهار یکی از شهرهایی پشتون‌نشین است و مردم  معتقدتر، دین‌گراتر و سخت‌گیرتر هستند. حضور زن‌ها در جامعه کمرنگ است. من می‌دانم که زن‌ها در شهر هستند قطعاً کار هم می‌کنند اما من ندیدم که در اداره و جایی زنی کار کند. بیشتر هم این قضیه مربوط به مکان‌های خاص مثل زیارتگاه‌ها و مثل جاهای تاریخی است. مثلاً بر فرض اگر خانمی بخواهد زیارت احمدشاه عبدالعلی برود چهارشنبه‎ها می‌تواند برود و بقیه روزها مردها می‌روند. یا یک آرامگاه بابا صاحب همه روزهایش مردها می‌رفتند. من که می‌خواستم بروم چون روز جمعه بود به من گفتند که برقع بپوش با یک پیرزن تو را می‌فرستیم. شاید چون پیرزن هست اجازه دهند داخل بروید. من پرسیدم یعنی یک نفر جلوی در نشسته که می‌گوید نرو؟ گفتند خیر، آنقدر آنجا تراکم مردها زیاد است که نمی‌توانی از بینشان عبور کنی. من تنها رفتم و نه با پیرزن و نه با برقع، بلکه با یک چادر ساده رفتم. تعجب می‌کردند و به من نگاه می‌کردند. این فقط مربوط به قندهار بود و در شهرهای دیگر چنین چیزی باب نبود.

دیدارنیوز: به عنوان سؤال آخر اگر به افغانستان بازگردید دوست دارید دوباره کجا را ببینید؟ و اگر حرفی مانده بفرمایید.

جمشیدی: من این بار دوست دارم نورستان و جلال‌آباد را ببینم که نتوانستم آن سمت‌ها بروم چون وقتش را نداشتم. اما یک جایی واقعاً آرزوی دیدنش را دارم و شاید الان امکان‌پذیر نباشد همان فراه و هلمند است که مقر اصلی طالبان است و انفجار و انتحاری در آن جا رخ می‌دهد. اما من دوست دارم اینبار این شهرها را ببینم. جلال‌آباد و نورستان هم که در سفر آخرم چیزهای زیادی درباره آن شنیدم. اما اطلاعاتم در مورد آن کامل نیست اما شنیدم که نورستان به درد من می‌خورد که ببینم. حرف آخرم هم این است که افغانستان دریچه یک دنیای جدید را برای من باز کرد. شاید بیان آن در قالب یک یا دو جمله سخت باشد، اما خیلی به زن‌های افغانستان امیدوار شدم و فکر کردم که امکان دارد واقعاً اتفاقی رخ دهد. اما از یک طرف یک تضاد خیلی بزرگی در افغانستان دیدم احساس کردم که خیلی از مردم خودشان نمی‌خواهند افغانستان پیشرفت کند.

دیدارنیوز: به آن روال خودشان عادت کرده‌اند؟

جمشیدی: بله، دقیقاً همینطور است. احساس می‌کنم که یک جورهایی برایشان عادت شده است. اما این احساس من است، امیدوارم که یک زمانی دست نیروهای خارجی از این کشور کوتاه شود. یکی از پررنگ‌ترین دلایلی که افغانستان نمی‌تواند خیلی خودش را جمع کند، وجود آمریکا و سی و خورده‌ای کشور دیگری است که خودشان هر کدام در افغانستان یک امپراطوری و یک حاکمیتی دارند. یعنی افغانستان توسط یک شخص و یک دولت اداره نمی‌شود و گوشه گوشه آن نیروهای مربوط به کشورهای مختلف را می‌بینیم که دارند فعالیت می‌کنند. من از ته دل برای افغانستان آرامش و آبادی آرزو می‌کنم و امیدوارم که افغانستان یک روزی آرام و آباد و آزاد شود.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا