اصلاحات و معضل هویتپریشی
مهدی تدینی در یادداشتی تلگرامی با عنوان «اصلاحات و معضل هویتپریشی» نوشت:
اگر پیروزی خاتمی را در انتخابات ۱۳۷۶ مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، ۲۳ سال از عمر اصلاحات میگذرد. اما اصلاحات امروز به عنوان جریانی سیاسی هیچ شباهتی به جوانی برومند و آیندهدار ندارد. فعالان اصلی اصلاحات طبق وظیفه، خودشناسی و جایگاهشان بیوقفه افقی پرامید ترسیم میکنند و بر دستاوردها تأکید میکنند. اما مگر میتوان خزان این بوستان را انکار کرد. با هر بادی لَختی از برگهای زرد اصلاحات میریزد و انکار این واقعیت نه لطف که خطایی دیگر در حق اصلاحات است.
اگر ادعای «افول اصلاحات» را بپذیریم، گام بعد علتیابی است. از منظرهای متعدد میتوان به این مسئله پرداخت و انبوهی از دلایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را شناسایی کرد. اما ترجیح میدهم به جای «علتیابی» «ریشهیابی» کنم؛ یعنی «علت ریشهای» این معضل را بیابم. مشکل اینجاست که چون علتهای فراوانی برای افول اصلاحات وجود دارد، «سلسلهمراتبِ علل» گم میشود و دلایل کماهمیت یا سطحی به جای «علتهای مهم» جلوه داده میشود. نتیجۀ این علتیابی پریشان فهم نادرست و گمراهی دوچندان است.
معضل ریشهای جریان اصلاحات «هویتپریشی» آن است؛ یعنی اصلاحات هویت خود را نمیداند. خود این «هویتپریشی» جنبههای متعدد دارد که برخی ریشهای و برخی سطحیتر است. اما در این میان اساسیترین وجه هویتپریشی در این نهفته که اصلاحات خود نمیداند «جنبش» است یا «حزب». اصلاحات هویتی دوپاره را میان «حزب» و «جنبش» سپری کرده که نتیجهاش را میتوان «کژکارکردی هویتپریشانه» نامید (یعنی ناکارآمدی به دلیل گمگشتکی هویتی).
اصلاحات نیروی خود را از هویت «جنبشگونه»اش میگیرد، اما کردار خود را «حزبگونه» تنظیم میکند و این تناقض ریشهای اصلاحات است. اصلاحات باید بین «جنبش ماندن» یا «حزب شدن» تصمیمی سرنوشتساز میگرفت، اما تا امروز از این تصمیم فرار کرده است، زیرا میترسید اگر «جنبش» بماند عملاً دست خود را بندد و نتواند کنش سیاسی مستقیم داشته باشد، و اگر «حزب» شود نیروی اجتماعیاش را ببازد. پس راهکاری بینابین انتخاب کرد که نتیجهاش دوجنسیتی یا سانتوری شدن اصلاحات بود («سانتور» جانوری افسانهای است با بالاتنۀ انسان و پایینتنۀ اسب).
برای مثال، اصلاحات کوشید ماهیت جنبشی خود را «فصلی» کند؛ مانند رودخانههای فصلی. در موسم انتخابات میکوشد چشمههای جنبشی خود را جوشان کند و با راه انداختن نیمتنۀ جنبشگونهاش کرسیهای اجرایی و تقنینی را تصاحب کند؛ اما فردای انتخابات که موسم کار اجرایی و همکاری ناگزیر با حکومت فرامیرسد، طبعاً باید با واقعیتها کنار آید، نیمتنۀ حزبگونهاش را به کار اندازد و نیمتنۀ جنبشیاش را خاموش کند.
شاید در نگاه نخست با توجه به فشارهایی که اصلاحات و اصلاحطلبان در پیش دارند چنین راهحلی هوشمندانه و کارآمد به نظر رسد، اما همین راهکار دیر یا زود ــ و تجربه نشان داد خیلی زود ــ به نوعی هویتپریشی میانجامد که سرانجامی جز ناکارآمدی و زوال ندارد. البته دیگر جریانهای اصلاحطلب جهان هم چنین معضلی داشتهاند؛ بارزترین مثال سرنوشت «احزاب سوسیالدموکرات» در اروپای مرکزی است. سوسیالدموکراتها در نیمۀ نخست قرن بیستم درست چنین مشکلی داشتند و نتیجه این شد که سوسیالدموکراتهای آلمانی قافیه را به هیتلر باختند، سوسیالیستهای ایتالیایی بازی را به موسولینی واگذار کردند و سوسیالدموکراتهای اتریشی هم میدان را به جناح اقتدارگرا و کلیسایی مقابل وانهادند.
همۀ جریانهای اصلاحطلب وقتی میخواهند نیروی سرشار جنبشی خود را کانالکِشی و به سوی سیاست روزمره جاری کنند چنین معضلی دارند. اما اصلاحطلبان ایرانی شلختهتر و نابسامانتر از همکاران اروپای مرکزی خود عمل کردهاند، زیرا به دلیل سازماندهی حزبی نابسامان خود همواره کوشیدهاند با (سوء)استفاده از وجه جنبشی خود معایب حزبیشان را برطرف کنند (ضمن اینکه حریفشان هم بسیار جدیتر، سازمانیافتهتر و قدرتمندتر از حاکمیتهای اروپای مرکزی عمل میکند).
البته یافتن عیب ساده و ارائۀ راهکار کارآمد دشوار است! اگر اصلاحات چنین نمیکرد چارۀ دیگری داشت؟ از کجا معلوم این راهکار بهترین راهحل «ممکن» نبود و از کجا معلوم راهحلهای دیگر ناکارآمدتر از این از کار نمیآمد؟ این نوع عیبجویی مصداق کسی نیست که «کنار گود نشسته و میگوید لنگش کن»؟ اما گمان نمیکنم این ایراد ناروا باشد و واقعاً اصلاحات در هویتپریشیاش مقصر است. اصلاحات دستکم میتوانست با ارادۀ راسخ و آگاهانه «حزب شود» و در عوض با «جنبشهای اجتماعی» پیوندی مطمئن و پایدار برقرار کند. اما عملاً (نه در شعار) با جنبشهای اجتماعی قطعرابطه کرد. بنابراین، راهکار جایگزین میتوانست چنین باشد: «حزب شدن و پیوند با جنبشهای اجتماعی».
انتهای پیام