فلسفه و چرخهی معیوب رنج
پژمان رنجبر در نشریهی «اصفهان زیبا» یادداشتی در مورد چرخهی معیوب رنج و عواملی که باعث آن میشوند نوشت او در این مقاله به نقش فلسفه در بازبینی این رنجها و گسستن این چرخهی معیوب پرداخته است. در ادامه متن این یادداشت را میخوانید:
«داستایوفسکی در یکی از رمانهای خود به نام شیاطین شخصیتی را معرفی میکند که ویژگیهایی قابل تأمل را در خود گرد آورده است. این شخصیت که در رمان مذکور به او استفان ترافیموییچ گفته میشود، فردی نسبتاً تحصیلکرده است که تحصیلات خود را در فرانسه و به تعبیری در اروپا انجام داده و این را در تمامی روند رمان در گفتار او که آکنده از جملات فرانسوی است، میتوان مشاهده کرد. با اینحال، یعنی علیرغم داشتن ظاهری موجه به عنوان عالمی فرزانه در آن دوران روسیه، این فرد در زندگی خود عملاً هیچگاه نتوانسته کاری را به انجام برساند و در زندگی و معاش خود به بیوهای اشرافی وابسته است که تمامی جوانبِ زندگی او در سلطۀ خود دارد و این مرد مانند کودکی در دستان اوست. در رمان خواننده مشاهده میکند که استفان ترافیموییچ مانند کودکان بهانهگیری میکند، زودرنج است، کمطاقت است و کوچکترین چیزها باعث آشفتگی او میشود؛ در عین حال مشاهده میشود که اطرافیان گاه گاه به او به چشم یک عالم سرد و گرم چشیده نگاه میکنند. او نیز خود را فردی میداند که برای جهان طُرفه سخنها دارد که موجب تغییراتی اساسی خواهد شد، لکن هرچه داستان بیشتر به پیش میرود، کمتر از او اثری دیده میشود و او در نهایت چونان نوزادی ناقصالخلقه که از ازل سرنوشتش با رنج و عذاب گره خورده، جان میسپارد.
این نمونه در تاریخ ادبیات، از آن نمونههای بنیادین است که پیوند زندگی با رنج را نشان میدهد. سرنوشت دیگر آدمهای آن داستان چندان بهتر از استفان ترافیموییچ نیست و همگی در نهایت به نوعی دچار رنج میشوند. با نگاهی به این نمونۀ ادبی میتوان پرسشی را مطرح کرد؛ آیا واقعاً آدمی همواره باید چنین در رنج باشد؟ آیا انسانیت با رنج گره خورده است؟ آیا راهی هست که بتوان با استعانت و یاری گرفتن از آن بر این زنجیرۀ دردناک رنج فائق آمد و پیروز شد؟ جنگ، قحطی و بیماری و بلایای طبیعی از جمله بنمایههای معمولِ زندگی انسان هستند. آدمی در طول تاریخ لحظهای از این مخاطرات خلاصی نداشته است. درست همین چند وقت پیش بود که در کشور خودمان ایران نیز بلایای طبیعی امان از مردم گرفتند و مرگ و خرابی و حرمان را به بار آوردند. درست است که این موارد با موردِ استفان ترافیموییچ ربطی ندارند، امّا بنمایۀ اساسی آن رنج است، خواه رنج درون، خواه رنج بیرون. پس در کنار رنجهای بیرونی، رنجهای درونی نیز وجود دارند.
اپیکوروس فیلسوف یونانی پرسش درستی به میان میآورد و نگارنده نیز، به عنوان دانشجوی فلسفه، خود را در این مقام ملزم به میان کشیدن این پرسش میداند؛ درست است که فلسفه نمیتواند در سیل کاری بکند، نمیتواند بیماریهای مهلک را درمان کند، نمیتواند از زلزله جلوگیری کند، امّا آیا برای آدمهای پس از سیل، آدمهای پس از زلزله و نیز برای استفان ترافیموییچ ها نیز کاری از دستش برنخواهد آمد؟ اپیکوروس گفته بود، چنان که اگر طبیب نتواند دردِ جسم را التیام و درمان کند، به کار نخواهد آمد، فلسفه نیز اگر نتواند «رنجِ درون» یا πάθος را درمان کند، به هیچ کار نخواهد آمد. خب، پرسش این است که رنج درون را چگونه میتوان بهتر شناخت؛ چگونه میتوان بهتر مصادیقِ آن را شناسایی کرد تا مبتنی بر آن بتوان از فلسفه توقع ارائۀ راهکار داشت. اگر به خوبی نگاه کنیم، خواهیم دید که رنجِ درون اساساً با دستهای خاص هیجانها گره خورده است؛ به این معنا که فردِ در رنج هیجانهایی را تجربه میکند که بر او گران هستند و موجبات عذابِ او را پدید میآورند. استفان ترافیموییچ دچار سیل یا قطحی نشده بود، امّا گویی در جهان درون او اتفاقاتی رخ میداد که مانند یک نمایش تراژیک دائماً او را به ورطۀ «خطا» میاندازد. او از این وقایع رنج میکشد، آن هم در حالی که به نوعی در تنعم و ناز و نعمت زندگی میکند. رنجی که استفان ترافیموییچ تجربه میکند، رنجِ روح است، درست همان چیزی که اپیکوروس درمان و بیرون راندنش را وظیفۀ فلسفه میدانست. اگر به رمان رجوع کنیم، خواهیم دید که او دچار هیجانهایی مانند خشم، دلزدگی، تنفر، محرومیت و طردشدگی میشود؛ گویی او فردی است که دائماً به دنبال تأیید دیگران است، گویی او همواره میکوشد به خود این اطمینان را بدهد که برای دیگران فردی ارزشمند است و ایشان او را طرد نخواهند کرد، در حالی که خودِ او فرزندش را رها کرده است. به نظر میرسد رنج درون یا روحِ او به خاطر هیجانها و عواطفی است که چنان او را به خود مشغول کردهاند که حتی نمیتواند به فرزند خود محبت کند، بلکه از او نیز میترسد و گاه گاه سعی در دور کردن او از خود دارد.
اگر بپذیرم که ذهن ما دائماً محیط اطراف «کدگذاری» میکند، در نتیجه هیجانهایی که در اثر این کدگذاریها به بار میآید، حاصل همان تصور و اندیشهای است که ما از جهان پیرامون خود داریم. برای اینکه این مطلب کمی روشنتر شود، باید کمی هیجانهای استفان ترافیموییچ را بازسازی تصویری کنیم. او گرچه اکنون مردی میانسال است، لکن رفتارهای او و وابستگی شدید و هیجانهایی که از خود بروز می دهد، نشان از کودکی رنجدیده دارد. در این تصویرسازی میتوانیم او را به کودکی تشبیه کنیم که از والدین خود آسیبهای فراوان دیده و در نخستین لحظات زندگی خود نتوانسته امنیت عاطفی کافی را دریافت کند، در نتیجه نسبت به جهان نوعی بدگمانی آمیخته با ضعف دارد. این تصور در او شکل گرفته؛ او نمیتواند از دیگران جدا شود، چون اگر چنین کاری انجام دهد، وحشت تمام وجود او را فراخواهد گرفت؛ چنان که در نهایت نیز چنین میشود؛ همین وحشت و درماندگی او را از پا در میآورد.
ذهن ما کاملاً به نحوی استعاری با بدل کردن تأثرات خود از فضای اطراف و جهانی که در آن زندگی می کنیم، به صورتهای ذهنی، دستمایههایی را برای صورتبندی جهان پیرامون ما به وجود میآورد. این تصاویر باعث برانگیختن هیجانهایی مثبت یا منفی در ما میشوند. برای صدق چنین ادعایی تنها کافی است که چشمان خود را بسته و روزی کاملاً دلانگیز را تصور کنید، روزی که در آن هیچ چیز موجب آزار شما نشده و شما هر آنچه دوست دارید را در کنار خود خواهید یافت. اکنون تصور کنید اژدهایی بزرگ (یا چیزی یا فردی که شما بیشترین هراس را از آن دارید) ناگهان سر میرسد و تمامی خوشبختی شما را میسوزاند؛ چه شد؟ در یک دقیقه از خوشبختی و خوشحالی به غم و ترس و خشم گذر کردید؟ اکنون در نظر بگیرید که این تصورات سالیانی درازی در ذهن ما باشند، اینها بدل به سلوک زندگی ما میشوند. آنچه باعث رنج استفان ترافیموییچ شده بود، همین تصورات نابکار بود. این تصورات به الگوهای ذهنی او برای صورتبندی و فهم امور بدل شده بودند و مانند یک ملودی ثابت در تمامی بخشهای مختلف زندگی او نواخته شده و به گوش میرسیدند.
از آنچه تا کنون گفته شد، میتوان چنین نتیجه گرفت که اگر هیجانی منفی در ما هست، مانند اضطرابی مزمن، ترس از طرد شدن، از دست دادن، شکست خوردن، مریض شدن، ورشکست شدن و ناکامی همگی به خاطر الگوهایی است که به ساز و کارِ شناختی ما بدل شدهاند. مانند همان خشت اولی است که معمار کج گذاشته و این بنا تا ثریا کج پیش خواهد رفت. اپیکوروس نیز به همین نکته اشاره میکند که نبود ناهنجاری فکری و جسمی موجب خوشبختی می شود. یعنی اگر ما در شناخت خود سازههایی ناکارآمد و نابهنجار و بدریخت ساخته باشیم، همینها هستند که باعث میشوند ما با فقدان معنا روبرو شویم، در کار و روابط شخصی خود احساس رضایت نکنیم و در نتیجه از زندگی دلزده شویم. از آنجا که الگوی بدریخت ذهنی ما مدتی مدید در ما بوده و همواره بر زندگی ما تاثیر گذاشتهاند، ما آنها را هنجار تلقی میکنیم، چون همواره در بیرون تایید شدهاند. مثلاً اگر به نظر ما، ما آدمهایی مطرودیم و همه ما را رها خواهند کرد؛ فردی که چنین فکری در ذهن دارد، همواره یا افرادی را انتخاب میکند که او را رها کنند، یا با رفتار خود موجب خواهد شد که دیگران او را رها کنند. در این هنگام آن الگوی ذهنی بالا میآید و به فرد این علامت را میدهد که «دیدی من درست میگفتم؛ تو یک مطرودی!» به طور معمول هم فرد این را پذیرفته و اصلاً در این شک نمیکند که شاید او شناخت درستی از وقایع ندارد. حتماً در زندگی همهی ما اتفاق افتاده که یک سوءتعبیر باعث خرابی خیلی چیزها شده است.
سازوکاری را که در بالا از آن سخن گفتیم، «چرخهی معیوب رنج» مینامیم. این چرخۀ معیوب سه بخش دارد: ۱٫ خطای شناختی، ۲٫ هیجان بد و ۳٫ عذاب. معنای این چرخه آن است که اگر یک خطای شناختی (مثلاً طردشدگی) در ما باشد، باعث ایجاد یک هیجان منفی میشود (مثلاً غم یا خشم)، این دو، دست در دست هم، موجب رنج ما خواهند شد. درست در همین نقطه است که فلسفه ورود میکند و خطای شناختی را قطع میکند. هنگامی که خطای شناختی از این چرخه حذف شود، لاجرم احساس منفی به وجود نخواهد آمد و رنج ناپدید میشود. در نتیجه، فلسفه میتواند سه کار در این حوزه انجام دهد:
۱_ فلسفه ابزارهایی به دست مخاطب خود میدهد که به واسطۀ آنها میتواند تشخیص دهد چگونه میتوان شناخت درستی داشت، یعنی شناختی که بیشتری نوع همسازی با موقعیت را داشته باشد، و اینکه چگونه میتوانیم شناختهایی که دیگران به ما میدهند را بازبینی کرده و اگر نادرست بودند، آنها را نپذیریم تا به این ترتیب دوباره گرفتار چرخهی رنج نشویم؛ مثلاً مفهوم خوشبختی یا معناداری زندگی؛ امروزه نمونههای بسیاری دیده میشود که خوشبختی را در دو قطب تفریط و افراط غرق کرده و همین باعث رنج بسیاری میشود؛ برای نمونه به فرد این شناخت را میدهند که خوشبختی یعنی دل بریدن از تمامی مادیات یا بالعکس خوشبختی یعنی دائماً کار کردن و اندوختن مال، که در هر دو صورت فرصت زیستن بهکامانه را از انسان میگیرد.
۲_ علاوه بر مورد فوق، فلسفه میتواند راهکارهایی را به انسان عرضه کند که او را قادر به کندوکاو در خود سازد؛ در این کندوکاو آدمی به الگوهای دیرینۀ زندگی خود راه خواهد بود و مثلاً در خواهد یافت که اهمالکاری او از چه نوع شناخت و تفکری در زندگی نشأت میگیرد، یا معیارهای سختگیرانۀ زندگی او از کجا آمده و چه چیزی باعث آن میشود.
۳_ در نهایت، پس از آن که فکر توانست به این خطاهای شناختی خود معرفت پیدا کند، حال فلسفه پرسشهایی را که دیری زندگی فرد در یک بنبست نگه داشته، به پرسشهایی بدل میکند که باعث تعمیق زندگی او شده و به کیفیت زندگی او کمک میکند؛ مثلاً فردی تعلق و وابستگی زیادی به اطرافیان دارد، در دو مرحلۀ قبل آن را شناسایی و قطع میکند، اینک فیلسوف پرسشی را به پیش میکشد که در واقع صورتبندی دیگری از همان تجربه است، البته این بار بدون در کار بودن هیجانهای منفی؛ پرسش چنین می تواند باشد: «استقلال بشر چیست؟»، «ما چگونه به هم تعلق داریم؟». این پرسش بیشک به بشر در شناخت هرچه بیشتر خود و جهان پیرامون کمک خواهد کرد. فیلسوف میتواند به فرد کمک کند پرسشهای دیگری نیز بپرسد و با تلاش برای پاسخ گفتن به آنها خودکاوی و جهانشناسی و به تعبیر نویسنده، «هستآشنایی» کند، با هستی و حضور خود بیشتر آشنا شود.
در آخر باید گفت که اگر جهان تهی از معنا به نظر میرسد، شاید این تهیاء محصول احساسات منفیای باشد که در خود داریم، شاید همان الگوهایی شناختیِ خطایی است که به ما ارث رسیده و ما نیز آنها را با خود به عنوان هنجار به این طرف و آن طرف میکشیم. پس نخست باید بیدار شد، سپس باید از نو شناخت و این شاید یکی از اموری باشد که مسوولیت آن با فلسفه است. فلسفه کمک خواهد کرد ما صورتبندی کمرنجتر و کارآمدتری از زندگی داشته باشیم.»
انتهای پیام
عالي
مقاله اي به زباني ساده ولي حاوي مفاهيمي عميق بود
تشكر فراوان