همکلاسی جان!
به مناسبت سالگرد حادثه اتوبوس دانشگاه آزاد
فرانه زکایی، دانشجوی دکترای رشته حشره شناسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات، در یادداشت ارسالی به انصاف نیوز به مناسبت سالگرد حادثه واژگونی اتوبوس این دانشگاه نوشت:
همکلاسی جان!
خوشحال و شاد و خندانم …قدر دنیارو میدانم…
شوق مدرسه و دنیای صاف بچگی و شادی کنار همکلاسیها، شیطنتهایی که گویی مختص کلاس درس بود، از چرت زدن و یواشکی خوراکی خوردن سر کلاس و رسوندن تقلب به اونی که برای درس جواب دادن پای تخته بود بگیر تا تقسیم کردن تنها لقمه کوچک در دستمان موقع زنگ تفریح با رفیق، همه و همه در خاطرمان به یادگار مانده.
اما ذوق آن لحظهای که برای اولین بار توانستیم به تنهایی کلمهای را از روی تابلویی در خیابان یا از تیتر روزنامهای بخوانیم، شاید دنیایمان را عوض کرد.
بزرگ شدیم و با هدف برای ورود به دنیای شگفت انگیز دانشگاه تلاش کردیم. ولی شیطنتهایمان را فراموش نکردیم. اما دیگر جنس شیطنتها فرق داشت، این بار شیرینتر و رنگینتر؛ هیاهوی حیاط مدرسه به زمزمه و خندههای پر مفهوم تبدیل شد. بزرگ شدیم ولی هنوز هم با خودکارمان یک ضربدر روی دست همکلاسیمان میکشیم تا یادش نرود فردا برایمان جزوه بیاورد.
من و همکلاسیهایم به دانشگاهی پا گذاشتیم که از لحاظ علمی حرفی برای گفتن دارد. هم اسمش هم ساختمانهایش پرابهتاند، مجموعهای پر دبدبه و کبکبه و به قول امروزیها با کلاس؛ دانشگاه علوم و تحقیقات تهران!
این دانشگاه یک شرایط جذاب و منحصر به خودش داشت و آن هم رفتن به بالای کوه از جادهای پر پیچ و خم برای شرکت در کلاسها بود، مسیری با پیچ و شیبهای تند و فراوان که کم از جاده چالوس ندارد اما نه چالوسی سبز، که پر از صخره و پرتگاه. مسیری که رفت و برگشتش فقط با اتوبوسهای زرد رنگ دانشگاه امکان دارد. خب شاید این هم برای خودش جالب باشد؛ همینی که دسته جمعی با دوستان و همدانشگاهیهایمان با بمبی از انرژی در اتوبوس قرار میگرفتیم و هر بار برای خودمان خاطره میساختیم و کلی حرف میزدیم و راه طولانی اذیتمان نمیکرد. اما براستی راه طولانی بود؟ یا اتوبوسها به کندی حرکت میکردند؟ نه! خودمانیم، اتوبوسهای دانشگاه پت پتی بودند و قراضه. ولی خب فرقی به حالمان نمیکرد مگر اینکه وقت کلاسمان دیر میشد.
اما در چهارمین روز زمستان 97 درست چند روز پس از یلدا، سفره قرمز و خونینی بر این راه پر پیچ و شیب دار پهن شد. حوالی ظهر یکی از همان اتوبوسهای زرد رنگ موقع برگشت به سمت پایین مثل همیشهاش نبود! تند و با سرعت زیاد حرکت میکرد. دیگر بین راه برای رفتن دانشجوها به کتابخانه هم توقف نکرد! خنده و صحبت همکلاسیهایم در اتوبوس به سکوت و سپس به همهمه تبدیل شد … وحشت و فریاد…. بالاخره خرابی اتوبوس کار خودش را کرد، راننده به گمانی که دانشجوها در انتهای اتوبوس بیشتر در امانند اعلام میکند که: ترمز بریده… همه به انتهای اتوبوس بروید… چند قدم تا انتهای راه باقی نمانده بود که به ثانیهای همه چیز تمام شد. ذوق و امید همکلاسیهایم در پیچهای راه گم شد و آیندهشان در پرتگاه سقوط کرد و خانههایی از حضور بی حضور پدری و فرزندانی تاریک شدند.
الان اما یک سال از آن واقعه میگذرد، ما دانشجویان همچنان برای رفتن به کلاسهایمان از آن جاده عبور میکنیم و دانشجویانی هم در سال تحصیلی جدید به ما اضافه شدند اما دریغ که نه تنها برای امنیت آن جاده هنوز هم هیچ اقدامی نشده بلکه آن پت پتیهای زرد رنگ از رده خارج هم همچنان در پیچهای آن جاده بالا و پایین میروند، دروغ چرا! یک اتوبوس لوکس هم در پارکینگ، مابین بقیهی اتوبوسها خودنمایی میکند که لااقل دلیل محکمی باشد برای تعویض یک پیمانکار به پیمانکاری دیگر. و حالا این مسیر همیشگی و به ظاهر عادی به کابوسی سرد تبدیل شده و دیگر اسم دانشگاه علوم و تحقیقات، ابهت که نه! ترس دارد! اما نگران نباشید دانشگاه کار مهمتری هم انجام داده و به یاد همکلاسیهایم در محل حادثه چند درخت کاشته تا بغضمان را در تلخی مسیر بترکاند.
همکلاسی! خوب که نیستی! چون دیگر نه هوای آلوده تهران جایی برای نفس کشیدن دارد و نه اتفاقات قشنگی در این یکسال برای دیدن افتاده! نیستید و نمیبینید که هموطن نوجوانمان مشتان گره کرده از دردش، دیگر باز نمیشود…
همکلاسی جان! آخرین ضربدری که با خودکارت روی دستم کشیدی، روی دستم نه! روی قلبم جا مانده، جزوهی غرق خونت به دستم رسید…
خوشحال و شاد و خندان… نیستم!
انتهای پیام
خیلی غمگین بود . واقعا باید برای همچین مسئولانی تاسف خورد از خدا خواست زودتر شر اینجور مسئولان بی عرضه رو از این مملکت کم کنه .
تشکر فراوان از خانم دکتر ذکایی