نگاهی انتقادی به وضعيت فرهنگی جامعه ايران | ناصر فكوهی
«ناصر فكوهی»، استاد انسان شناسي دانشگاه تهران ومدير موسسه انسان شناسي و فرهنگ در روزنامهی اعتماد نوشت: در برابر اين پرسش كه «وضعيت فرهنگي جامعه ما چگونه است؟» ميتوان پاسخهايي كلي داد و بنا بر اينكه خود در چه جايگاهي باشيم به ويژه در كدام گوشه از موقعيت سياسي و اقتصادي و اجتماعي جامعهمان ايستاده باشيم، ارزيابيهايي به شدت متفاوت عرضه كرد. در جامعه ما اصولا به دلايل تاريخي و فرهنگي، نگاه كردن و ارزيابيهاي سياه و سفيد و گريز از ديدن پديدهها در پيچيدگيشان، پيشينهاي طولاني دارد. اينكه افراد چنين به دنبال قهرمانسازي، پيدا كردن مراد و «استاد» و «صاحب فكر» و… هستند، خود خبر از ناتواني نسبي در ارزيابي براساس منطق و حتي عقل سليم يا شواهد و تجربه روزمره، مطالعات و دانش تحصيلي و فرهنگي ميدهد. پاسخهاي پيچيده به چنين پرسشي اغلب با شك و ترديد ديده ميشوند يا اصولا آن را تمايل به نوعي گريز از «موضعگيري» قلمداد ميكنند. هم از اين رو است كه هر اندازه جامعهاي به هر دليلي در سطحينگري و پرهيز از ژرفنگري و پذيرش پيچيدگيها پيشتر برود، بيشتر در معرض و خطر نوعي عوامزدگي قرار ميگيرد؛ دادن پاسخهاي ساده به پرسشها و مسائل پيچيده. اين بدترين بلايي است كه ميتواند بر سر يك جامعه با مشكلات بزرگ فرهنگي بيايد. اينكه خود را به دست خوشباوريها و سادهانگاريها و توهمهايي بسپارد كه ممكن است تبديل به بستري شوند براي سقوط آن جامعه درون دوراني كوتاه يا بلند از انحطاط.
با اين مقدمه در اين يادداشت، تلاش من آن است كه در تكميل مطالب بيشماري كه پيشتر در همين زمينه آسيبشناسي فرهنگي و ارايه راهحلهاي گوناگون براي مسائل اجتماعي در كتابها و مقالات و نوشتههاي مشابه ارايه دادهام به گروهي از فرآيندهايي كه براي فرهنگ امروز در جامعه ما، ميتوان از آنها به مثابه «تهديد» يا «آسيب» نام برد با ذكر مصاديقي اشاره كنم و البته راهحلهايي را هم براي هر يك نشان دهم. اما ذكر چند نكته در اينجا ضروري است: نخست اينكه اين فرآيندها بر اساس «اولويتبندي» نيامدهاند و اصولا اولويتبندي خود روندي بسيار پيچيده و قابل بحث است. دوم اينكه به پايههاي نظري آنچه ارايه شده در اين يادداشت نپرداختهام زيرا به صورت تفصيلي در متنهاي ديگري اين پايهها و نظريهپردازان را مورد بحث و استناد قرار دادهام. سوم اينكه مبناي ارزيابي كنوني بررسي «رقومي» و «دادهپردازانه» شاخصهاي فرهنگي نبوده كه به صورت منظم هم در قالب پروژههاي علمي و هم در قالب پروژههاي ترويجي در كشور ما و در سطح بينالمللي انجام ميشوند و بهترين آنها «گزارش توسعه انساني سازمان ملل» و طبقهبندي كشورها بر اساس اين شاخصهاي بسيار متعدد و متنوع است، مبناي ارزيابي ما تجربه و مشاهده روزمرّگي و تحليل كيفي نظامهاي كنش و بازنمايي بوده است. ديگر اينكه در اين يادداشت كه ميتوان آن را از ريشههاي ساختارگرايانه، پديدارشناسانه، انديشه پيچيده و رويكردهاي جديد انسانشناسي شناختي دانست، تلاش كردهام هر بار از يك آسيب نام ببرم و نشان دهم كه براي آن راهحلي(ولو با در نظر گرفتن زماني مشخص) وجود دارد و همچنين نشان دهم كه نبايد دچار ثنويت فكري در رابطه با خطرات و فرصتها شد؛ موقعيتهاي واقعي هميشه در رابطهاي پيچيده بين اينهاست نه در يكي از آنها. و سرانجام اينكه فرهنگ را در اينجا به همان معناي عمومي آن گرفتهام، يعني مجموعهاي از مهارتهاي اكتسابي رفتاري و ذهني كه خود را در نظامهاي كنش و بازنمايي نشان ميدهند، چه در ميان كنشهاي روزمره(مبادله بين افراد، رفتارهاي فناورانه روزمره) و چه در كنشهاي مستقيما ناشي از نظام فرهنگي(نظامهاي خلاقيت و مصرف محصولات فرهنگي: كتاب، فيلم، تئاتر، ورزش و…) با اين نگاه ميتوان فرآيندهاي متفاوتي را در فرهنگ امروز ايران با تمركز بر فرهنگ شهري(و نه لزوما فرهنگهاي محلي و قومي كه اينجا فرصت ورود به آنها را نداريم) در جوانان با شرايط اقتصادي متوسط به پايين كه اكثريت جمعيت ما را تشكيل ميدهند، مشاهده كرد.
1- قطبي ديدن/ شدن فرهنگ
نگاه سياه و سفيد و ثنويتگرا از مشخصات بسيار مخرب در فرهنگ كنوني ماست كه در سالهاي اخير در تركيبش با حوزه سياسي و نظريههاي توطئه به شدت افزايش يافته است. اينكه كنشگران فرهنگي در معناي عام يا خاص كلمه پيوسته به دنبال «قضاوت» درباره يكديگر و ارزيابي «حقيقتياب» و «ارزشگذار» از يكديگر هستند و اين كار عموما به قضاوتهايي ميرسد كه نه فقط كامل و قابل اتكا نيستند و بيشتر سوءتفاهم ايجاد ميكنند تا شناخت بلكه سبب افزايش گسست در جامعه و دو قطبي شدن آن نيز ميشوند. نگاه كنيم به تقسيم فرهنگ به سنتي- مدرن، شرقي- غربي، متعهد- غيرمتعهد، روشنفكرانه- عاميانه و… . اين دوگراييهاي ارزشي شايد در «علم اخلاق» به كاري بيايند اما در ارزيابي از فرهنگ در يك پهنه زماني- مكاني گويايي چنداني ندارند. درك اينكه فرهنگ اشكال و محتواهاي بينهايت دارد و ميتوان بر اساس سلايق مختلف، كنشهاي فرهنگي متفاوتي داشت در تضاد با نيازهاي جامعهبودگي نيست. معناي اين سخن آن است براي اينكه جامعهاي در زمان و مكان خاصي وجود داشته و ادامه يابد، نياز به «مشتركات» زيادي است مثلا نظامهاي معنايي- زباني يكسان، ارزشها و باورهاي اجتماعي مشترك، نظامهاي زيباشناختي و روشهاي رفتاري و خوانشهاي ذهني مشترك. اما هيچكدام از اينها به معناي آن نيست كه منظور از «اشتراك»، يكسان بودن يا يكسان شدن كامل باشد كه نه تنها ممكن نيست بلكه به شدت خطرناك است. بنابراين بالا بردن ظرفيت پذيرش ديگري در نظامهاي فرهنگي، اهميت بسيار بالايي براي رسيدن به مشتركات نسبي دارد.
2- قهرمانسازي و نخبه پرستي فرهنگي
باور دروني و عميق به نوعي داروينيسم اجتماعي- ولو آنكه افراد خود نسبت به اين موضوع آگاه نباشند و اين نام را بر آن نگذارند- يكي از خطرات بزرگي است كه جامعه ما را از لحاظ فرهنگي تهديد ميكند. منظور آن است كه «شايستهسالاري» را در قالب چيزي به نام «قانون جنگل» بفهميم. اينكه قهرمانها، بهترينها، نخبگان فكري و اجتماعي و افراد بسيار تحصيلكرده، افراد «موفق» در زندگي و در كار هستند كه معنا و اهميت دارند و مابقي افراد را بايد از مدارهاي ذهنيمان خارج كنيم و تنها به آنها سفارش كنيم كه سعي كنند قهرمان و مدل خود را انتخاب كنند و «سري ميان سرها دربياورند». اين امر ارزش و ارزيابي نسبت به موقعيت فرهنگي كشور را نه بر اساس«بدترين موقعيتها» (مثلا وضعيت كتابخواني، سينما، تئاتر و… در محرومترين روستاهاي محرومترين استان كشور) بلكه در «بهترين موقعيتها» (وضعيت كتابخواني، نويسندگي، ترجمه و تحصيلات در بهترين دانشگاه و دانشكده پررفاهترين شهر كشور) تبديل ميكند. اين امر حتي ميتواند به موقعيتهاي خيالي شكل و شمايلي واقعي بدهد. اينكه دايم ميبينيم از «موفقيت ايرانيان خارج از كشور» صحبت ميشود. از كساني كه اغلب يا در همان كشورها به دنيا آمده و بزرگ شدهاند يا در سنين بسيار كودكي از اينجا رفتهاند بنابراين بيشتر گوياي يك شكست در سياستگذاري فرهنگي در حفظ سرمايههاي كشور هستند و نه موفقيت و آن هم به صورت خيالين. معيار براي ارزيابي وضعيت فرهنگي و روش درست براي پرهيز از اين خطر و آسيب در فرهنگ آن است كه بفهميم جامعه «جنگل» نيست و انسانها هم گروهي حيوانات وحشي نيستند كه با يكديگر رقابت كنند تا قويترينشان به پيروزي برسد و بقيه فداي آن موفقها شوند (بگذريم كه چنين چيزهايي در طبيعت هم وجود ندارند و حاصل فرافكني تخيل انساني به طبيعت است). اگر اين را درك كرديم، چرخش بزرگي در رفتارهاي فرهنگي خود خواهيم داد. براي مثال به جاي آنكه دايما به فكر «فتح» اين و آن فستيوال جهاني فيلم و ادبيات و… باشيم كمي بيشتر به فكر آن خواهيم بود كه چطور بايد در محرومترين استانها و شهرهاي كشور حداقلهاي فرهنگي(سينما؛ تئاتر، كتابخانه) را براي بيشترين تعداد جمعيت فراهم كرد. به جاي آنكه از «استادان بيمانند» و «فيلسوفان زمانه» صحبت كنيم به اين فكر ميكنيم كه چه بايد كرد كه بخش بزرگي از مردم ما متوجه شوند كه در زندگي ارزشهاي ديگري جز اشرافيگري و خودنمايي و مالاندوزي هم وجود دارد و چرا به جاي آنكه دايم به فكر بيشتر كردن حسابهاي ماليشان باشند بايد كمي هم براي بالا بردن فرهنگ خودشان و ديگران هزينه و انرژي اختصاص دهند.
3- خودنمايي و تازه به دوران رسيدگي فرهنگي
وقتي ميبينيم افراد مختلف، فرهنگ را در قالب نظامهاي استناد به آنچه آنها ارزش ميدانند، مطرح ميكنند اين دقيقا به معناي آن است كه دركشان از «داشتن» فرهنگ، نشانههاي «تمايز» از ديگران با استفاده ابزاري از فرهنگ است. بدين ترتيب است كه كنشهاي فرهنگي نظير مطالعه، تماشاي فيلم و از آن بيشتر تمايل به نوشتن، ترجمه كردن، فيلم ساختن و… تبديل به راههايي نه براي شناخت و بارور شدن هر چه بيشتر افراد، نه براي احساس خوشبختي و رضايت از زندگي خود و ايجاد ارتباط با ديگران و به مشاركت گذاشتن اين خوشبختي بلكه تبديل به راههايي براي ارضاي احساسات ناشي از تازه به دوران رسيدگي از طريق خودنمايي ميشوند. آدمهايي كه به صورت مجهول و تصادفي به موقعيتي رسيدهاند چون «نويسنده»، «تحليلگر»، «هنرمند»، «مترجم»، «روشنفكر»، «استاد»، «فيلسوف» و… از آنجا كه نه ظرفيت اين را دارند و نه توان بر دوش كشيدن مسووليتهاي سنگيني كه از اين عناوين ناشي ميشوند بيشتر مايلند به ديگران و به خود ثابت كنند كه واقعا همان «چيزي» هستند كه ادعا ميكنند «هستند». از اينجا بازار مكاره خودنمايي ميكند و تازه به دوران رسيدگيهاي فرهنگي آغاز ميشود كه همه آن را ميشناسيم و براي اين كار چارهاي جز حركت به سوي نقدي از خود و از شرايط نيست. توهمزدايي از اينكه ما بهترينها هستيم، باور آوردن به اينكه «نوميدي» گاه از «اميدواري» توخالي و هميشه از «ادعاي اميدواري» بهتر است، اگر وجود آسيب را بپذيريم، راههاي درمان آن چندان سخت نيست.
4- ذرهاي و حبابي شدن كنشگران فرهنگي
بسيار ميبينيم كه معماران، نقاشان، سينماگران، جامعهشناسان، سياستمداران، نويسندگان، مترجمان و… ما هر كدام در دنياي خود زندگي ميكنند، كانالهايي خاص خود در شبكه مجازي به راه انداختهاند و برنامههايي خاص در جهان واقعي دارند و تصور ميكنند، دنيا را ميتوان در سينما، معماري، سياست يا در تركيبي كه آنها ميپسندند از اينها، مثلا جمعي از هنرهاي غربي يا شرقي يا ارزشي و… خلاصه كرد. اما نه دنيا چنين است و نه هيچ جامعهاي. روشن است كه كنشگران هر جامعهاي ميتوانند نقاط تمركزي براي كنش فرهنگي خود، رسانهها و ابزارهايي خاص براي آن و اولويتبنديهايي براي خويش داشته باشند اما اگر اين موقعيت به ذرهاي شدن(اتميزه شدن) بينجامد، حاصل شكست در تحقق يافتن امر فرهنگي است. بدين ترتيب ميتوان متخصص بسيار خوبي در سينما بود اما شعور فرهنگي بسيار كمي داشت و برعكس ميتوان جامعهشناس توانايي از لحاظ شناخت مسائل دروني جامعهشناسي بود، بيآنكه قدرت تحليل جامعه را داشت. زيرا ممكن است آن- بر فرض- متخصص يا منتقد سينما از مسائل ديگر آن جامعه خبر چنداني نداشته باشد. بينرشتهاي فكر كردن يا دستكم ايجاد پلهاي سيستماتيك بين حوزههاي شناخت و خروج از حبابهاي كنش فرهنگي، اصلي اساسي براي رشد فرهنگ است. ما به شدت گرفتار اين آسيب هستيم و بسياري تصور ميكنند كه اين برايشان راه نجات است اما متاسفانه دير يا زود متوجه خواهند شد كه در اينجا ذرهاي و حبابي زيستن صرفا نوعي كنار زدن واقعيتهاي پويايي بالاي نظامهاي اجتماعي- فرهنگي است كه راه به جايي جز تخريب فرهنگ نميبرد. اين را هم بگوييم كه افزايش اين گروههاي كوچك و فراوان يك پويايي فرهنگي هم ايجاد ميكند كه بسيار ارزشمند است اما ايراد آن اين است كه وارد منطق يكپارچگي و به هم پيوستگي با يكديگر نميشوند در نهايت ممكن است به نتيجهاي مطلوب براي شكوفايي فرهنگي نرسند. صدها مجله و دهها گروه تئاتر و هزاران گروه سينما و… لزوما به معناي رشد فرهنگي نيست.
5- جزيرهاي شدن و جدايي از جهان
تصور اينكه ما تافته جدا بافتهاي هستيم كه يا اصلا در جهان مطرح نيستيم يا همه نگاهها بايد به ما خيره شود، ممكن است به ظاهر يك دوگانه غيرقابل جمع شدن بيايد اما در واقعيت يك موقعيت فرهنگي آسيبزده است كه ما به شدت از آن رنج ميبريم. دليل اين امر عدم شناخت جهان، كنار كشيدن از آن يا مجبور شدن به كنار كشيدن از آن و در نتيجه مبتلا شدن به توهم در يك جهت يا در جهت مخالف است. دليل اينكه ما از شركت در يك جشنواره بينالمللي، يا برنده شدن يك جايزه، يا موفقيت اين يا آن «ايراني» كه هرگز نه چشمش به جايي در ايران افتاده، نه فارسي صحبت ميكند، نه چيزي بيشتر از يك امريكايي يا اروپايي معمولي راجع به ايران ميداند، آنقدر ذوقزده ميشويم اين است كه جهان را نميشناسيم، روندهاي جهاني شدن را درك نميكنيم و تلفيق و پويايي عظيم فرهنگي كه امروز در جهان وجود دارد را نميفهميم و البته نسبت به هويت خود هم شك داريم. در مقايسهاي كوچك، هندوستان نه فقط يكي از بزرگترين جامعهشناسان معاصر امريكا را به اين كشور تقديم كرده است (آرجون آپادوراي) كه تنها يكي از هزاران دانشمند هندي است كه در امريكا و سراسر جهان مشغول به كارند بلكه در آستانه آن است كه شايد نخستين زن رييسجمهور امريكا (كامالا هريس) را نيز به امريكا تقديم كند. در اين حال تنها يك لحظه تصور كنيم اگر ما به جاي هندوستان و ساير كشورهاي آسيايي با جمعيت بزرگ مهاجر كه در كشورهاي غربي بسيار با نفوذ هستند، بوديم چه خيالها كه براي خود نميبافتيم و چه تحليلهاي بيهوده و سخنان بيربط كه بيان نميكرديم. دليل اين امر آن است كه متاسفانه جهان را نميشناسيم و سر در گريبان خود كرده و تصور ميكنيم با چند جايزه فيلم، موسيقي، نقاشي و عكاسي كه البته همه اهميت دارند و در جايگاه خود هم آن هنرمندان و هم آن جايزهها با ارزشاند، چيزي در فرهنگ ما تغيير خواهد كرد كه نخواهد كرد. براي تغيير بايد جهان را بهتر بفهمي و براي اين كار بايد به سوي باز شدن نسبت به جهان برويم.
6- برندسازي و كالايي شدن فرهنگي
برندسازي با هدف تبديل فرهنگ به كالا باز هم يكي از آسيبهايي است كه ما خواسته و ناخواسته به خود تحميل كردهايم. امروز در حوزه فرهنگ، «فروش» فرهنگ به خصوص «پر فروش» بودن فرهنگ به يكي از معيارهاي مهم تبديل شده است. كتابفروشيهاي بزرگ و «برند» و ناشران «برند» هر ماه و گاه هر هفته، فهرست كتابهاي «پرفروش» خودشان را اعلام ميكنند اما نميگويند كه اين پرفروشي در كشوري كه امروز ميانگين تيراژ كتاب به زير 500 جلد رسيده چه معنايي ميتواند داشته باشد. همين افراد حاضر نيستند بگويند كه وقتي يك فوتباليست پيش پا افتاده يا يك خواننده پاپ بازاري، يا يك هنرپيشه فيلمفارسي ميليونها نفر «فالوور»(دنبالكننده) روي شبكههاي اجتماعي دارد يا حتي در همان حوزه نشر بيشترين فروش كتاب مربوط به بيارزشترين كتابهاي پيراروانپزشكي و موفقيت در مديريت و فالگيري و جادو و… است در اين حالت «برند» و «كالاي موفق» چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ برعكس كار به جايي رسيده كه افراد محترمي چون پيشكسوتان را هم به آن سو هدايت ميكنيم كه در اين بازي جايزه و ستايش و تعريف از خود شركت كنند و از خويش «برند» بسازند تا از قافله عقب نمانند تا خودشان را به كالا تبديل كرده و در مراسم فروش خود شركت كنند. در سينما و هنرهاي تجسمي از اين بابت بدترين وضعيت را داريم اما فاجعه در آن است كه اين امر به ادبيات و از آن بدتر به علوم انساني هم تسري كرده است. زماني كه يك كنشگر، جامعهشناس، يك استاد دانشگاه، يك فيلسوف و به خصوص يك هنرمند فهميد كه بايد براي عشقش و نه براي سليقه عمومي و بازار و شهرت و از آن بدتر براي ناشران و كلكسيونرداراني كه گاه هيچ چيز از هنر و فكر نميدانند كار كند، ميتوان اميدوار بود كه وضعيت بهتري بيابيم.
7- لومپنيسم، كژكاركردها و ابتذال فرهنگي
ورود گروه بزرگي از كنشگران كه بايد نام «لومپن»(در معناي متعارف اين كلمه) به آنها داد صرف نظر از دلايل اين امر كه در جايي ديگر به آن تا اندازهاي پرداختهايم، سبب شده كه فرآيندي كه ميتوان به آن لومپنيسم فرهنگي نام داد به شدت در اين عرصه رشد كند. نگاهي به شبكههاي اجتماعي(و برخي مجلات و روزنامهها) از اين لحاظ كاملا ما را با سطح ادبيات در اين زمينه آشنا و موضوع را روشن ميكند. استفاده از زشتترين الفاظ، توهينهاي شخصي و كلماتي كه قاعدتا در كشورهاي ديگر بايد از دهان پايينترين گروههاي اجتماعي كه شانس هيچ گونه تربيتي را نداشتهاند، بشنويم از دهان كساني كه ادعاي فرهنگي بودن ميكنند به گوش ميرسد و اين هم تاسفآور است و هم گوياي فرآيندهاي عميقتري كه به اين شرايط دامن زده و آنها را ممكن كردهاند. لومپنيسم و ابتذال فرهنگي دو روي يك سكه در فرهنگ ايران هستند. وقتي يك «فيلسوف» كه مهمترين خدمتش به فرهنگ ما توهين و حملات دنكيشوتوار به همه كساني بوده كه سهمي در اين بيابان برهوت فرهنگي آن هم در سختترين سالها براي شكوفايي نسبي آن داشتهاند مورد تقدس نئوليبراليسم ايران قرار ميگيرد كه خود آنها نمونه لومپنهايي هستند كه از شخصيتي لومپن چون دونالد ترامپ دفاع ميكنند، ميتوان وضعيت را تا حدودي تشخيص داد. لومپنيسم امروز در حال تبديل شدن به قاعده است و آنچه مطرح نيست، ريشههاي فكري و عقايد كساني است كه فحاشي ميكنند. ميتوان به هر جناح و گروهي تعلق داشت، هر گونه موضع فرهنگي و اجتماعي داشت و زمان و روشهاي لومپني تهديدكننده و مبتذل را در فرآيندهاي فرهنگي وارد كرد. در طول 10 سال اخير بسيار از ورود لومپنيسم در عرصه سينما صحبت شده است اما به نظرم سينما در اين زمينه تنها نيست. تئاتر، ادبيات، هنرهاي تجسمي و از همه بدتر علوم انساني و اجتماعي يعني كساني كه داعيه روشنفكري دارند، گرفتار اين بلاي ابتذال و لومپنيسم شدهاند. راه رهايي از اين پديده، راهي سخت است زيرا همچون پوپوليسم، لومپنيسم نيز بدترين گرايشهاي دروني آدمها را رشد ميدهد و براي آنها تبديل به يك عادتواره ميشود اما اين راه هميشه ممكن است. كافي است در برابر لومپنيسم مقاومت كنيم و درون دام آن يعني تبديل شدن به يك لومپن ديگر نشويم. در كنار اين دو پديده ما مشكل و آسيب جدي كژكاردي شدن فرهنگي را نيز داريم يعني ورود افراد به كنشهاي فرهنگي با هدفي به جز آنچه فكر ميكنند يا ادعا ميكنند، انجام ميشود. بدين ترتيب به ميليونها دانشجو، هزاران نقاش و نويسنده و مترجم و فيلمساز ميرسيم كه هدفشان ادعايي كه ميكنند نيست بلكه براي شهرت و ثروت و در نتيجه ابتذال وارد اين عرصهها شده و مورد تهديد لومپنيسم عمومي هستند و خود سپس به عاملي براي تشديدش تبديل ميشوند.
8- سياسي و ايدئولوژيك شدن فرهنگي
بحث ايدئولوژيزه و سياسي شدن فرهنگ تنها به فرهنگ مربوط نميشود و البته در جامعهاي كه فرآيندهاي سياسي و تجربه نيم قرن اخير مثل ما را طي كرده باشد، نبايد از اين امر تعجب كرد كه اهرمهاي سياسي و توهم اينكه ميتوان از طريق فرهنگ به اهداف سياسي رسيد بر ذهنها بنشيند. راه مقابله با اين امر تنها صبور و مقاوم بودن و ادامه دادن به يك كار فرهنگي سالم و پرهيز از شوك درماني و مقابله به مثل و تلاش براي موضعگيريهاي سخت و رو در روست. ايدئولوژي، زبان و منطق خودش را دارد و بايد در دايره ممكنها باقي ماند. پارانويا يك بيماري خطرناك است كه امروز فرهنگ و سياست ما را گرفتار خود كرده و براي مبارزه با آن بايد راه آرامش و كار روزمره و دقيق براي بالا بردن اعتماد اجتماعي در همه سويه را پيش گرفت.
9- نبود و عدم شناخت فرآيندهاي نقد فرهنگي
جامعه ايراني به دلايل زيادي تحمل و ظرفيت نقد را ندارد. در حالي كه هيچ چيز براي رشد اجتماعي به خصوص رشد فرهنگي بيشتر از نقد لازم نيست. منظور از نقد يعني داوري و اظهار نظر و تحليل يك فرآيند يا اثر يا كار فرهنگي به وسيله كساني كه داراي مشروعيت اين كار باشند و هدفشان نيز نه تخريب يا تبليغ آن بلكه بهتر شدن آن فرآيند و كارهاي مشابه آن باشد. از اين لحاظ فقدان نقد به شدت به فرهنگ ما ضربه ميزند. براي آنكه بتوانيم تا حدي از اين موقعيت خارج شويم بايد از همه كنشگران فرهنگي بخواهيم به جاي خرده گرفتن از ديگران خود دست به كار مفيدي بزنند. به عبارت ديگر وقتي ما ظرفيت نقد كردن نداريم و زبان نقدمان به سرعت يا به تبليغ مرادمان ميكشد يا به تخريب كسي كه فكر ميكنيم، دشمنمان است شايد بهتر باشد فعلا از نقد صرف نظر كنيم يا دستكم در آن تمرين كنيم زيرا نقد درجه بسيار بالاتري از درك و نوشتار را ميطلبد تا هم واقعي باشد و هم خصمانه و مغرضانه نباشد. درجه بالاتري از دانش و فهم جهان كه به شدت از آنها محروم هستيم.
10- سنتگرايي فرهنگي
منظور ما از سنتگرايي در جنبه منفي آن است. سنتها همچون تمام پديدهاي ديگر هم داراي جنبههاي مثبت هستند و هم منفي. بسياري از سنتهاي ما قابل دفاع نيستند و بايد آنها را كنار گذاشت؛ سنتهايي مثل چاپلوسي، مريد و مرادپروري، حقارت در برابر زور و… برعكس ما سنتهايي بسيار قدرتمند هم داشتهايم همچون همبستگي اجتماعي، كار مشترك براي هدف واحد(مثلا در نظامهاي روستايي بهرهوري كشاورزي)، ادب و آبروداري و احترام به حريم ديگران و پيشكسوتان، پرهيز از توهين و تابويي بودن زبان و رفتارهاي بيادبانه(لومپني) كه فرد را از دايره حضور مشروع اجتماعي خارج ميكرده است، متاسفانه هر چه بيشتر در سالهاي اخير در عرصه فرهنگ شاهد آن بودهايم كه سنتگرايي منفي با آنچه تصور ميكنيم، مدرنيته است به هم پيوند خوردهاند و ما را به وضعيتي اسفبار كشاندهاند. راه اين كار بازنگري و خوانش مدرن از سنتها و هويتهاي تاريخيمان است كه ميتواند كمك بزرگي براي ساختن هويتها و كنشهاي فرهنگي جديد برايمان باشد.
مواردي كه به اختصار بيان كرديم، تنها چند نمونه هستند كه براي درك موقعيت امروز ميتوان به آنها اشاره كرد و بدون شك براي يك ارزيابي كامل نياز به آن داريم كه بحث را در موقعيتهاي گفتوگويي و در فضايي هر چه بازتر ادامه دهيم.
انتهای پیام