غرب انگاری و پیشرفت در چین؛ بعد از قرن نوزدهم
هادی حق پرست، کارشناس ارشد روابط بین الملل، در یادداشتی برای انصاف نیوز نوشت:
غرب، که در این مقاله منظور اروپای غربی است، پس از پشت سر گذاشتن انقلاب علمی در یونان، انقلاب سیاسی در فرانسه و انقلاب صنعتی در انگلستان به پیشرفتها و رفاهی رسید که برای کشورهای شرقی بسیار عجیب و جذاب بود. اما در عین حال کشورهایی در شرق مانند ایران، چین و هندوستان که از فرهنگ غنی برخوردار بودند، از یک سو میخواستند که به پیشرفتهای غربی دست پیدا کنند، از دیگر سو به فرهنگ خود متعهد بوده و نمیخواستند که فرهنگ غرب با محصولات تکنولوژیک و ماشین آلات آن به کشورشان نفوذ کند.
چین پیش از قرن نوزده در درجه اول با چالش خارجی تهاجم و استعمار کشورهایی مانند ژاپن، انگلستان، فرانسه مواجه بود و دوم مشکلاتی که در حوزه داخل دامن گیر آن بود. با ناکارآمدی نئوکفوسیوسیسم در قرن نوزدهم و تقویت حضور اجباری غرب و تاثیرات غیرقابل پیش گیری آن بر جامعه چین، متفکرین و روشنفکران چینی تلاش را آغاز کردند که در مقابل غرب مقاومت کنند و با تجدید نظر و بازخوانی متون فرهنگی و فکری و تمدنی چین، آن را با وضعیت جدید منطبق سازند.
لذا در این راستا گروههای مدرن سازی و به روزرسانی اندیشههای چینی در اواخر قرن نوزده شکل گرفت. در آغاز راه تصمیم بر این بود که چین باید با بازسازی خود به مسیر سنتی و کهن خود بازگردد. آنها عقیده داشتند که محتوا و متن را از فرهنگ و رسوم نهادی غربی از هم جدا خواهند کرد و به این ترتیب با حفظ سنتهای چینی پیشرفت کرده و مانند گذشته توان مقابله با بیگانگان را خواهند داشت. اما پس از گذشت زمان و ادامه پیدا کردن شست ها، مسئله دگرگون و جدی برای اندیشمندان چینی مطرح شد که مظاهر تمدن غربی کداماند و چین چه میزان از آنها را باید بپذیرد؟ چگونه باید هویت خود را در برابر آنها حفظ کند و باقی بماند؟ در عین حال چین چگونه باید رشد کند؟ آنها به این نتیجه دست یافته بودند که لازمه پیشرفت پذیرش سطوحی از غرب و دنیای آن است که البته شامل ارزشها و تفکرات غربی نیز میشود. اما مسئله حفظ تمدن چینی همچنان مطرح بود.
چینیها تا پیش از این جهان را به دو بخش چین و بقیه جهان تقسیم میکردند. آنها سخت مشغول خود بوده و از خارج بی اطلاع بودند. آنها در سیاست خارجی خود انتظار داشتند که همگی امپراتور چین را به مثابه فرزند آسمان تلقی کنند و اعتراف کنند که ضعیف تر و با چین برابر نیستند. لذا تلاشهای دولتهای غربی نیز برای برقراری ارتباط با چین بی فایده و ناموفق بود. چینیها تصور میکردند که به واسطه حضور امپراتور و جایگاه ویژه او در آسمان، هیچ قدرت خارجی توان مقابله و تصرف قلمرو چین را ندارد. این غفلت باعث شد سالیان متمادی سیاست انزواطلبی به عنوان اساس و شالوده سیاست خارجی سلسله چینک مورد توجه قرار گیرد که نتیجه آن، غفلت از تحولات پیرامونی و عدم تطبیق شرایط و نیازهای جامعه با تغییرات بین المللی بود که در نهایت این رویکرد باعث شد تا توجه و هجوم کشورهای اروپایی به چین به عنوان یک فرصت اقتصادی فصل نوینی را در تاریخ این کشور بگشایند (blanc de chine:2002).
با توجه به مزیتهای اقتصادی هند مهمترین محصول صادراتی انگلیسیها به چین در اوایل قرن نوزدهم پنبه و تریاک بود. در ابتدا تجارت تریاک در انحصار و کمپانی هند شرقی بود، اما با توجه به رونق بازار، دولت بریتانیا در دهه 1830 تمام بازرگانان انگلیسی اجازه داد وارد تجارت تریاک شوند (وردی نژاد، علمایی فر و قاضی زاده: 1390).
دولت چین پس از یک دهه مبارزه بدون نتیجه در 1839 با ورود تریاک به چین اقدام و قوانین تنبیهی برای آن وضع کرد که این اقدام چین با واکنش تند بریتانیا مواجه و جنگ میان دو کشور به مدت 3سال درگرفت که چین در این جنگ شکست خورده و با توافق نانجینگ در 1842 دوره «قرن تحقیر ملی» آغاز شد. شکست از بریتانیا تاثیرات بسیار مخربی بر جامعه چین گذاشت. تصورات مردم از امپراتور و برتری چین از سایر کشورهای جهان دچار خدشه شد و بسیاری دیگر از باورهای مردم و حتی آموزههای کنفوسیوس دچار شک و تردید شد.
همچنین در دوره سلسله چینگ به شدت دچار فساد شد و امپراتوری اقدام به خرید و فروش مسئولیتهای دولتی میکرد. چین در سال پس از 1840 به بعد برای تامین هزینههای سرکوب شورشها مناصب را در دولت به فروش میگذاشت و این از طرفی هم باعث شد که افرادی به مسئولیت و مشاغل مهم گمارده شوند که هیچ تجربه و استعدادی در اداره کشور نداشتند. این روند در نهایت در میانه قرن نوزده موجب تجزیه قدرت چین شد و در نتیجه کسب درآمد مالیاتی برای دولت مرکزی و دشوارتر گردید و دولت نیز به روند خود ادامه میداد که سرانجام به مشکلات مالی و فساد اداری و به دنبال آن شورشهای منطقه ای افزوده میشد. چین آشکارا روبه فروپاشی میرفت و به دنبال آن شورشهای منطقه ای افزوده میشد. چین آشکارا روبه فروپاشی میرفت و این وضع میان اصلاح طلبان در راه حل و چاره اندیشی اختلاف ایجاد کرد. غرب روبه رشد و چین عکس آن بود که این شرایط موجب قراردادهای نابرابر کشورهای غربی با چین و از بین رفتن اعتماد به نفس چینیها و حیثیت آنها شد. در آن مقطع بود که کره از چین جدا و صنایع روستایی چین نیز با ورود پارچههای خارجی و ارزان نابود شد و ارزش پول ملی چین به شدت روبه نزول رفت.
این شرایط و منافع آن برای دولتهای غربی باعث شد که آنها تمام تلاش خود را در عین ضربه وارد کردن به چین، برای حفظ امپراتوری چینگ میکردند. اما در نهایت در سال 1911 سلسله چینگ سقوط کرده و در 1914 نیز اروپائیان درگیر جنگ جهانی اول شدند. در حد فاصله 1919 تا 1924 فلسفه کارل مارکس در چین توسط دانشجویان خارج از کشور چینی، در کنار سایر آثار فلسفی غرب ترجمه شد و در سطح وسیعی اندیشههای مارکس مورد توجه و فلسفه مورد پذیرش کمونیستها در چین قرار گرفت. حزب کمونیست چین در 1921 اولین کنگره ملی خود را برگزار و خود را به طور رسمی معرفی کرد و در ژانویه 1949 به رهبری مائوزدونگ قدرت مرکزی چین را تا به امروز به دست گرفت. مائو زدونگ به عنوان رهبر انقلاب کمونیستی چین، در رساله تئوریک خود (1943) مینویسد: ما نباید کلمات مارکسیسم _ لنینیسم را تکرار نماییم، بلکه باید نظریات و رویکردهای آنان را درباره مشکلات و راه حل آن مطالعه کنیم. این رویکرد در برابر متون و اندیشههای غرب و شرق در چین حاصل تجربیات آنها در قرن نوزده است که به بلوغ فکری و توان تحلیل رسیده است و تنها یک مقلد یا فراری از اندیشههای بیگانه نیست. مائو معتقد بود که در چین با ورود سرمایه گذاری و پس از جنگ تریاک، جامعه فئودال ضعیف، و به شکل نیمه فئودال و نیمه استعمار درآمده است و با نفوذ غرب و نظام سرمایه داری در چین، دو طبقه اجتماعی جدید بورژوا و پرولتاریا در چین شکل گرفته است.
کشورهای استعمارگر منافع خود را در آن میدیدند که حتی چین به یک کشور سرمایه داری نیز تبدیل شود و در وضع نیمه مستعمره باقی بماند تا با استفاده از نیروی نظامی خود و تحمیل قراردادهای استعماری به چین و مبلغان مذهبی و دانشجویان چینی در غرب در جهت منافع خود بهره ببرند.
چین اما پس از رهبری مائو، با اصلاحات شیائوپینگ سیاست درهای باز را آغاز کرد و چین با استفاده از سیاست و روابط خارجی توانست اقتصاد خود را فعال و توسعه دهد، تا امروز که چین یک ابرقدرت اقتصادی در جهان به حساب میآید. پس چین به عنوان یکی از بستهترین کشورهای بزرگ در طول تاریخ که خود را بی نیاز از سایر جهان میدید، بالاخره با توجه به مقتضیات زمان و زندگی در روابط و سیاستهای خود را حتی با ساختار سیاسی کمونیستی در تناسب با جهان تعریف میکند.
انتهای پیام
این یادداشت باید به صورت تطبیقی با ایران انجام میشد. به شرایط امروز کشور نزدیک است