خرید تور نوروزی

«کرک داگلاس»، بازیگر اسپارتاکوس درگذشت [+یادداشت]

«کرک داگلاس»، هنرپیشه فیلم‌هایی به‌یادماندنی مانند اسپارتاکوس در ۱۰۳ سالگی درگذشت.

به گزارش همشهری آنلاین به نقل از گاردین مایکل داگلاس، پسر کرک داگلاس، در بیانیه‌ای برای مجله پیپل ‌(People) از مرگ پدرش خبر داد.

مایکل داگلاس در بیانیه‌اش نوشت: «او برای دنیا، یک اسطوره بود، بازیگری از عصر طلایی سینما که در سال‌های طلایی زندگی او ادامه یافت، انسان‌دوستی که تعهدش به عدالت و آرمان‌های که به آن باور داشت معیاری برای الهام به همه ما تعیین کرد.»

«اما برای من و برادرانم جوئل و پیتر او فقط پدر بود، برای کاترین پدرشوهری عالی و برای نوه‌ها و نتیجه‌هایش پدربزرگی دوست‌داشتنی و برای همسرش،آنا شوهری فوق‌العاده.»

مایکل داگلاس افزود:‌ «کرک زندگی خوبی را گذراند و میراثی را در سینما به جای گذاشت که برای نسل‌ها پایدار خواهد ماند و نیز سابقه‌ای به عنوان یک انسان‌دوست برجسته که برای کمک به مردم و آوردن صلح به این سیاره کار کرد.»

«بگذارید این نوشته را با کلماتی که در آخرین زادروزش به او گفتم و همیشه صادق خواهد بود، به پایان ببرم. پدر – تو را بسیار دوست دارم و بسیار مفتخرم که پسر تو هستم.»


امیر قادری، منتقد سینما در یادداشتی در کافه سینما نوشت:

کرک داگلاس که ساعتی پیش، خبر درگذشت‌اش منتشر شد، آخرین ستاره‌ی زنده‌ای بود که برای نخستین‌بار، اسم‌اش را از پدرم شنیدم. خیلی‌ها همان موقع درگذشته بودند، و خیلی‌ها هم در دو سه دهه‌ی اخیر از میان ما رفتند. کرک داگلاس که کارش را از دهه‌ی چهل قرن بیستم آغاز کرد، آن‌قدر زنده ماند، که آخرین‌شان باشد. با همفری بوگارت و گری کوپر و کری گرانت و نماینده‌های نسل‌های بعدی، یعنی مارلون براندو و پل نیومن و جیمز دین و آل پاچینو مقایسه‌اش کنی، راست‌اش ستاره‌ی خیلی جذابی هم نبود. به‌نظرم باهوارد هاکس بزرگ باید موافق باشیم که یک بار گفت داگلاس بیش‌تر به‌درد رل‌های منفی می‌خورد. در ابتدای کارش هم بیش‌تر در همین‌جور‌ نقش‌ها بازی کرد. در فیلم- نوارهای سال‌های 1940 و 1950، که در آن‌ها از نقش‌های دوم به‌یاد ماندنی، مثلن در برابر رابرت میچام در یکی از کاندیداهای کسب عنوان «بهترین نوآر تاریخ سینما»، یعنی “از دل گذشته”، شروع کرد و به‌نقش‌های نخست منفی مثل “تکخال در حفره”‌ی بیلی وایلدر و “آسمان بزرگ” هاکس رسید. البته از هواداران این فیلم وایلدر نیستم (هرچند فیلم محبوب خود استاد بود)، نگاه تلخ و شیرین وایلدر، در “تکخال در حفره”، نه فقط بیش‌ازحد تلخ است، که زیادی از بالابه‌پایین و محاکمه‌گر و حق‌به‌جانب نسبت به‌جامعه به‌نظر می‌رسد. پس طبیعی بود که یک شکست تجاری از آب دربیاید. اما داگلاس آن سال‌ها، در تلاش برای ستاره‌ شدن، دور از تصویر قهرمان‌های جذاب همه‌فن‌حریف فیلم‌ها، این فرصت را پیدا کرد تا به‌خصوص در اوایل دهه‌ی 1950، در جلد چند کاراکتر پیچیده‌ی مثبت-منفی دیگر هم فرو رود. فرصتی که برای بسیاری از ستاره‌ها، در شرایطی که قرار می‌شود دیگر نقش اول فیلم‌ها را ایفا کنند، پیش نمی‌آید. از جمله میراث‌ آن دوران، فیلم گران‌قدری است به‌نام: “داستان کارآگاه” ساخته‌ی آقای ویلیام وایلر. و همان‌قدر که وایلر بزرگ، در میان محدودیت‌های نظریه‌ی مولف، به‌حق خودش نرسید، این فیلم هم، قدر ندید و کمتر دیده شد. اما ستاره‌ی سینما باآن چانه‌ی مشهور و دندان‌های محکم‌به‌هم فشرده شده، انگار همزمان بارستگاری نهایی نقش پیچیده‌اش در همین “داستان کارآگاه” بود که جایگاه خودش را در میان ستاره‌های هالیوود و نقش‌های مثبت اول آن روزگار، محکم کرد. اتفاقی که به‌جز مواردی معدود، برای کمتر بازیگر/ستاره‌ای افتاده، که بتواند این چنین جایگاه‌اش را تغییر دهد و از حاشیه به‌متن بیاید. این یهودی سمج خشمگین اما، حق‌اش را گرفت و آن قدر تلاش کرد تا این اتفاق کمتر ممکن، ممکن شود. و در این سال‌های برزخ رسیدن به‌جایگاه والاتر ستاره‌ای، همچنین فرصت‌اش را یافت تا برای وینسنت مینه‌لی بزرگ، یکی دیگر از آن نقش‌های پیچیده‌ی مثبت-منفی بازی کند: در “بد و زیبا”، نقش تهیه‌کننده‌ی افسون‌گری را بازی کرد که برای رسیدن به‌هدف، هنرمندان اطراف‌اش را جذب می‌کند و بعدش دور زند و از خودش متنفر می‌کند، اما تصویر بالغانه‌ی مینه‌لی از این شخصیت و پشت‌صحنه‌ی تولید فیلم، در انتهای “بد و زیبا”، ما را به‌این نقطه رساند که همین تهیه‌کننده افسون‌گر بی‌رحم دودره‌باز اگر نبود، هیچ کدام از آن هنرمندان، گوهر وجودی‌شان را مقابله باتماشاگرشان کشف و عرضه نمی‌کردند. سال‌ها بعد مارتین اسکورسیزی، مستند بی‌نظیرش برای تاریخ سینمای آمریکا را بامونولوگی شیفته‌وار درباره‌ی سینما، و باتصاویری از همین فیلم از بازسازی پشت‌صحنه‌ی هالیوود کلاسیک، آغاز کرد.

مثل بازیگر-ستاره‌ی هم‌نسل‌اش آنتونی کوئین (که عین خود داگلاس، مسیر رسیدن‌اش به‌نقش‌ اول فیلم‌های قهرمانی، طولانی بود)، در میانه‌های سال‌های 1950، یک نقش تاریخی در یک فیلم ایتالیایی بازی کرد، “اولیس” ساخته‌ی ماریو کامه‌رینی، و بعد از آن بود که با “بیست هزار فرسنگ زیر دریا” به‌کارگردانی ریچارد فلیشر و برمبنای رمانی از ژول ورن، و نمایش هیکل عضلانی‌اش، جای‌ پای‌اش را به‌عنوان آرتیست اول پروژه‌های رده‌ی اول آن زمان هالیوود، محکم کرد. و به‌جز همکاری دوباره‌اش با مینه‌لی، در نقش ون‌گوک نقاش در “شور زندگی” (براساس کتاب مشهور ایروینگ استون)، اغلب این فیلم‌ها هم وسترن بود؛  از “مرد بی‌ستاره”‌ی کینگ ویدور گرفته تا “جدال در او کی کرال” در کنار برت لنکستر. هر چند که چه در این فیلم و چه در اغلب همکاری‌های پرتعداد بعدی با این همبازی مشهور، از جمله تریلر سیاسی “هفت روز در ماه مه”، بیشتر در سایه لنکستر بود، و نه نقش اصلی. گفتم سیاسی، و به‌نظرم وقت‌اش است الان به‌این نکته اشاره کنم که داگلاس گرایش‌های سیاسی لیبرال‌ داشت، و بعد از آن که شهرت و قدرت بیشتری در هالیوود به‌دست آورد، سعی کرد گوشه‌هایی از این ایده‌ها را در فیلم‌هایش بگنجاند. در سال‌های آخر دهه‌ی 1950، نمونه‌ای از این گرایش‌ها را در درام ضدجنگ استنلی کوبریک، “راه‌های افتخار” آشکار کرد و همزمان با بازی در فیلمی تاریخی مثل “وایکینگ‌ها”، دیگر به‌عنوان یک ستاره‌ی مشهور، در قلب صنعت سینمای آمریکا جا گرفت.
حالا شرایط مهیا بود تا برای ساختن پروژه‌ی محبوب‌اش دورخیز کند. پروژه‌ای که هم نام او را در تاریخ سینما ماندگار کرد، و هم منبع الهامی برای چند نسل از علاقه‌مندان سینما و جنبش‌های اعتراضی شد: او از قدرت‌اش استفاده کرد تا مخ کمپانی یونیورسال را برای اقتباس پرهزینه‌ای از رمان معروف هاوارد فاست چپ‌گرا، یعنی “اسپارتاکوس” بزند، و طبعن خودش نقش این برده‌ی شورشی را ایفا کند. داگلاس در کتاب جذابی به‌نام «من‌ام اسپارتاکوس»، که در سال‌های آخر عمر نوشت و خوشبختانه به‌فارسی هم ترجمه شده و پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش، روایتی جذاب و پرنکته دارد از کوشش‌هایش برای ساخت این فیلم. و مهم‌ترین بخش کتاب، آن چه معلوم است داگلاس به‌آن افتخار می‌کند، کوشش اوست برای بازگرداندن دالتون ترومبویی که آن سال‌ها در فهرست سیاه مک‌کارتی و هالیوود قرار داشت، به‌سطح اول سینمایی هالیوود، آن‌هم بادرج نام خود ترومبو در تیتراژ در مقام فیلمنامه‌نویس، و نه‌آن‌گونه که آن‌سال‌ها رسم بود، در پناه یک بدل. بعد از مدتی فیلمبرداری هم کارگردان پروژه، آنتونی مان را کنار گذاشت و جوان بااستعدادی را که باداگلاس “راه‌های افتخار” را ساخته بود، یعنی استانلی کوبریک، به‌پروژه آورد و ساختن فیلم را به‌او سپرد. حاصل، شد یکی از مشهورترین و ماندگارترین آثار دوران اوج ساخت فیلم‌های تاریخی در هالیوود، که در کنار شکوه و جلال صحنه‌ها و حس قدرتمند سلحشوری و قهرمانی، جلوه‌ی اجتماعی و سیاسی عمیق و قدرتمندی هم در دل خود دارد. با سیاستمدار اقتدارگرایی که لارنس الیویر نقش‌اش را بازی می‌کرد، در برابر سناتور فرصت‌طلب لیبرالی بابازی چارلز لافتون، که بالاخره توانست همسر زیبای اسپارتاکوس را از دل رم مقتدر اما فاسد، نجات دهد و به‌آن وداع پایانی به‌یادماندنی روی صلیب، برساند. عید 1398 فرصت‌اش را پیدا کردیم تا در یکی از اکران‌های فیلم بزرگ روی پرده‌ی بزرگ کافه سینما اکران‌اش کنیم، و تجربه‌اش هنوز تروتازه و تاثیرگذار بود. با صدای عطاءالله کاملی، که بخش مهمی از کاراکتر داگلاس را، برای تماشاگر ایرانی در طول سال‌ها ساخت.

“اسپارتاکوس” نقطه اوج‌ کارنامه‌ی داگلاس بود که پیش و پس از آن، هرگز به‌این موفقیت و جایگاه نرسید. اما موقعیت‌اش به‌عنوان ستاره‌ی اصلی پروژه‌های هالیوود را، در دهه‌ی 1960 هم ادامه داد؛ هر چند که نه‌فقط در پروژه‌های گران‌قیمت رده‌ی A. داگلاس در “آخرین غروب” رابرت آلدریچ، یکی دیگر از فیلمسازان دست‌کم گرفته‌ شده‌ی تاریخ سینما، نقشی منفی را بازی کرد که‌یادآور نقش‌هایش در نوآرها و وسترن‌های آغاز کارش بود، در برابر راک هادسن که آدم خوبه‌ی ماجرا بود. و بعد در وسترن شمایل‌شکن دیوید میلر، “شجاعان تنها هستند”، نقش اصلی را برعهده گرفت. فیلمی که از جمله روی سکانس مرکزی اسب‌سواری “رد پای گرگ” مسعود کیمیایی و همچنین برآثار بعضی فیلمسازان هم‌نسل او تاثیر گذاشت. (“آخرین قطار گان هیل” وسترن چند سال پیش کرک داگلاس -که معلوم نیست چرا هنوز نسخه‌ی بلو ری‌اش بیرون نیامده! هم، چنین تاثیری بر چند نسل از سینماگران و تماشاگران سینما در ایران داشت و نسخه‌ی وطنی‌اش هم ساخته شد.) پس‌ از آن، داگلاس در چند تریلر سیاسی و فیلم جنگی فیلمسازهای لیبرال مسلکی چون جان فرانکن هایمر و اتوپره‌مینجر و جان هیوستن، یکی از نقش‌های اصلی را ایفا کرد و بعد از یکی دو وسترن شوخ و شنگ، از جمله “واگن جنگی” (در ایران: دلیجان آتش) در کنار جان وین در سال 1967، دیگر کم‌کم به سمت پروژه‌های کم‌اهمیت‌تر کشیده شد. برای این که در صنعت فیلمسازی باقی بماند، چند تا از این فیلم‌ها را خودش کارگردانی کرد و به‌سنت آن سال‌ها، برای ادامه دادن به‌کار، وارد پروژه‌های کوچک‌تر و محصولات مشترک اروپایی شد که کمپانی‌های ضعیف‌تری پخش‌شان می‌کردند. ادامه دادن داگلاس باهمین پروژه‌های کوچک‌تر اما، نشان از سماجت و پایمردی‌اش برای باقی ماندن در صنعت سینمای جهان داشت. تک‌وتوک نکته‌های جذابی هم در این فیلم‌ها می‌شود یافت، از جمله در علمی تخیلی “شمارش معکوس”، با یک ایده‌ی جذاب ضد جنگ و  فیلم وحشتی به‌کارگردانی آلبرتو دی‌مارتینو، که در ایران بانام اکران انگلستان‌اش شناخته می‌شود: “هولوکاست 2000″، که به‌شکل غیرمنتظره‌ای، اشاره‌های خاورمیانه‌ای هم دارد. یکی از این بی‌مووی‌های داگلاس در آن سال‌ها اما، “خشم” نام دارد. بین بهترین کارهای کارگردان پرسروصدایش در آن روزگار، یعنی برایان دی‌پالما، نامی از این فیلم نمی‌بینید. اما از من می‌شنوید، محصول بسیار سرگرم کننده‌ای است که اشتیاق فیلمساز به‌مدیوم تحت اختیارش یعنی سینما را، باتمام قوا بازمی‌تاباند و به‌ترکیدن بدن یکی از شخصیت‌ها در انتهای فیلم ختم می‌شود. مظهر انرژی که از وجود دی‌پالمای آن سال‌ها بیرون می‌زند. تماشایش یک لذت خالص دهه‌ی 1970ای است.

کرک داگلاس 104 ساله‌ای که ساعتی پیش، خبر درگذشت‌اش به‌عنوان یک از دو آخرین ستاره‌ی سینمای کلاسیک هالیوود (الیویا دهاویلند را داریم هنوز) منتشر شد، بعد از دهه‌ی 1970 هم به‌زندگی و کار ادامه داد، از جمله آخرین حضورش با زوج سال‌های دور، یعنی برت لنکستر، در Tough Guys به‌سال 1986، اما به‌جز یادگار عصر طلایی سینمای کلاسیک بودن، نام‌اش بیشتر به‌عنوان پدر مایکل داگلاس و پدر همسر کاترین زتاجونز در خبرها می‌آمد. سکته کرد، اما به‌زندگی ادامه داد و چند کتاب خاطرات نوشت، اما خوب کرد که در اوج کارش و در چهل و چهار سالگی، از فرصت‌اش استفاده کرد تا “اسپارتاکوس” را بسازد. استمرارش به‌جای خود، فهمیده بود که فرصت برای انجام «کار اصلی»، همیشگی نیست… و این‌طوری بود که نام‌اش ماندگار شد.

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا