خرید تور نوروزی

انسان موجودی ذاتاً ملول است؟!

زهرا قزلباش در یادداشتی با عنوان «انسان؛ موجودي ذاتا ملول» در روزنامه‌ی اعتماد نوشت:

به راستي سرآغاز هر انديشه‌اي، اندوه نوعي «فقدان» است؛ فقدان «دانايي» و شناخت حقيقت كه اگرچه رخ برگرفته و خود را در ابهامات و معماهاي حيات پوشانده است اما نوعي جذبه و اراده معطوف به «دانستن» را در ما ايجاد كرده كه ما را دچار رنج حاصل از خلأ وجودي‌اش مي‌كند. اين حقيقت آشكار و پنهان كه تناقض اصلي و هوشمندانه حيات محسوب مي‌شود، منجر شده كه فلاسفه و انديشه‌ورزان بزرگ تاريخ همچون سقراط، افلاطون، ارسطو، دكارت يا حتي شوپنهاور، سرآغاز فلسفه و انديشه را حيرت و رنج حاصل از اين فقدان ذاتي بشر بدانند.

شوپنهاور و رنج اصيل بشر

در اين ميان آرتور شوپنهاور، فيلسوف قرن نوزدهم آلمان بيش از همه به اين رنج اصيل بشري توجه داشته و حيرت را به‌ طور بنيادين مورد واكاوي قرار داده است. او به عنوان يكي از فلاسفه و انديشه‌ورزاني كه به مساله فلسفي تقابل «عين و ذهن» يا سوژه و ابژه توجه داشته است، رنج را دستمايه اصلي اين تناقض دانسته و مفهوم «ملال» يا اندوه را به عنوان يك مفهوم بنيادين فلسفي كه ماهيت عين و ذهن را به ‌طور وجودي تعيين مي‌كند، مطرح كرده است. ملال از ديدگاه شوپنهاور، جوهره و ماده اصيل حيات است كه در جريان ديالكتيكي و تناقض‌آميز آن از وضعيتي به وضعيت ديگر تبديل شده و هرگز امر ديگري جز «خود» به وجود نمي‌آورد. از اين رو نمي‌توان گفت كه امر متناقض با ملال، يعني شادي و خوشبختي، امر وجودي و اصيل ديگري است كه حيات را تعين بخشيده و جريان ديالكتيكي آن را به پيش مي‌برد بلكه اين جريان ديالكتيكي، غيرزاينده بوده و تنها از وضعيت ملال‌انگيز به وضعيت ملال‌انگيزتر منتقل مي‌شود. به ‌طوري كه براي گريز از اين تناقض محتوم صرفا بايد بين وضعيت‌هاي ملال‌انگيز زندگي كه داراي وجوه عيني و ذهني هستند، تعادل ايجاد كرد.

ملال‌انگيزترين وضعيت حيات بشري

در اين بين ملال‌انگيزترين وضعيت حياتي بشر، وضعيت انديشه‌ورزي و انديشيدن در تنهايي و «فرديت» است كه انسان را متوجه خويشتن كرده و حيات و معماگونگي و ابهام منظوري در آن را دچار «مساله» فلسفي مي‌كند.

به‌ طور كلي اگرچه در ظاهر فلسفه شوپنهاور را فلسفه‌اي بدبينانه مي‌دانند اما مي‌توان گفت كه انديشه‌هاي فلسفي او به ويژه الگوي انديشه‌ورزي درباره «حيات» كه او ارايه مي‌دهد به‌ طور اصيل و تاثيرگذاري، انسان را دچار خودانگيختگي و خودتاملي بنيادين كرده و مساله «بودنِ» ابهام‌انگيز او در جريان «شدن» و تحولات جبرگونه حيات را مورد پرسش قرار مي‌دهد. بر اين اساس در زادروز اين فيلسوف متفاوت و دگرانديش كه حيات در وضعيت كلي و انساني‌اش را به مساله «چگونه بودن» تبديل كرده است، مي‌خواهيم به بخش‌هاي اندكي از انديشه‌هاي او بپردازيم تا بنگريم كه چگونه او به‌ طور هوشمندانه، مفهوم آشكاري چون «ملال» و اندوه را به يك مساله بنيادين فلسفي تبديل و چرخه حيات را بر اساس آن الگوپردازي كرده است. از اين رو در ادامه به اقتباس آزادي از بخش پاياني كتاب شوپنهاور، نوشته «ديديه رِمون» پرداخته و سعي مي‌كنيم تا حدودي با انديشه‌هاي اين فيلسوف بزرگ و خاص آشنا شويم؛

«ملال زيستن … در قمارخانه‌اي كه كسي عقيده و نظري براي داد و ستد ندارد …!»

ملال؛ سرآغاز زندگي انسان

آنچه زندگي را از يك مساله دشوار و پنهان به يك وخامت صريح و آشكار تبديل مي‌كند، پديده ساده‌اي است كه مي‌توان آن را به يك طرح تاريخي و وضعيت حياتي تبديل كرد؛ طرحي كه «آلبرتو موراويا» در رمان «ملال » آن را مطرح كرده است. در طرح موراويا، بنيان هستي بر مبناي «ملال» استوار است كه او آن را «محرك تاريخ» يا همان «آشفتگي» مي‌نامد. از اين رو حتي آفرينش و هبوط انسان و آغاز تاريخ زندگي او بر اساس «ملال» بوده است؛ تاريخي ملال‌انگيز كه سرشار از حيات و ملال است! اين جريان ديالكتيكي نقص‌ناپذير داراي اين تناقض پنهان است كه همواره هر گونه وضعيت تاريخي بشري همچون حكومت‌هاي مختلف و مكاتب فكري گوناگون دچار ملالِ از خود شده و با نقد و به پرسش درآوردن همه‌ چيز به ظهور تغييرات فراگير و ايجاد حيات ملال‌انگيز ديگري منجر شده است. با اين حال اين چالش ديالكتيكي و زاينده، تكامل زيستي را دربرداشته است.

به ‌طور كلي ملال، نوعي ميل به وضعيت «نيستي» و مرگ در راستاي پايان بخشيدن به شرايط كنوني و ايجاد وضعيت حيات‌مند ديگري است كه همين امر، ايجاد حركت در تعينات زندگي را ممكن كرده و حيات را از حالت ركود و سكون خارج مي‌كند. در واقع هر وضعيت راكد و ساكن وقتي طولاني شود، تاريخ حيات را به وضعيت ملال‌آور تبديل كرده و طي يك جريان ديالكتيكي با ملال از خود به مرگ خويش و ايجاد وضعيت جديد مي‌انجامد. از اين رو ملال به‌ طور پيچيده و دوگانه‌اي به رغم ميل به نيستي با واكنش به ركود و رخوت تاريخي و ايجاد تغييرات جديد منجر به ادامه حيات مي‌شود. بر اين اساس تا به وضعيت ملال‌انگيز و راكد كنوني واكنش نشان نداده و خواهان دگرگوني در آن نباشيم، وضعيت جديد و شكل حياتي نو پديدار نخواهد شد.

ملال؛ امري ديالكتيكي

اما ملال براي شوپنهاور، امري متناقض‌نما و ديالكتيكي است؛ به اين معنا كه از ديدگاه او ملال مي‌تواند هم عيني و خلاقانه باشد(كه كمترين اهميت را دارد) و هم مي‌تواند ذهني و فلسفي باشد كه از بيشترين اهميت در انديشه بشري برخوردار است. بر اين اساس ملال هم امري مربوط به جهان بيرون از انسان است كه به نحوي بر او تحميل شده و او را به واكنش وا مي‌دارد و هم امري ذهني است كه تصوير ملال‌انگيز زندگي و حقيقت حيات را براي انسان آشكار مي‌كند؛ آن هم از دريچه‌اي چون حس و انديشه.

اهميت تجربه ملال

اين رويكرد شوپنهاور به مفهوم ملال يك رويداد مهم را در فلسفه او مورد توجه قرار مي‌دهد كه آن «تجربه ملال» است؛ تجربه‌اي كه در يك رويه اين جريان تناقض‌آميز و ديالكتيكي ملال‌انگيز، انسان را در مواجهه با پديدارهاي بيروني و مشغله‌هاي زندگي از خود غافل كرده و دچار فراموشي مي‌كند و در رويه ديگر، انسان را در نوعي خودآگاهي انديشه‌ورزانه و تنهايي ملال‌انگيز رها كرده و متوجه «خويشتن» مي‌كند. در اين جريان ديالكتيكي، ملال اما خود امري پاسخ‌دهنده است؛ به اين معنا كه هر گاه انسان(در وضعيت فردي يا اجتماعي) از شرايط موجود دچار ملال و رنج شود، ملال خود دارو و درمان اين دچارشدگي را فراهم كرده و به اصطلاح، ملال‌زدايي مي‌كند! به‌ طوري كه شوپنهاور، انواع تفريحات و حتي سازوكارها و كنش‌هاي اجتماعي را در راستاي درمان ملال انسان در مواجهه با ساختار واقعي زندگي مي‌داند. به نحوي كه گويي ملال، انسان را از اتاقك تنهايي و تفكر خود-انديشانه بيرون كشيده و او را در خارج از اين حيرتگاه ملال‌انگيز وارد اجتماعاتي مي‌كند كه البته خود با اينكه براي درمان ملال ايجاد شده‌اند اما از هر وضعيتي ملال‌انگيزتر هستند! به اين ترتيب انسان اجتماعي، پاسخي «ملال‌انگيزتر» به وضعيت ملال‌انگيز زندگي فردي و خودـ‌انديشه‌ورزي در تنهايي است.

تنها راه رهايي از بن ‌بست ملال‌انگيز

از آنجا كه براي هر وضعيت تناقض‌آميزي بايد راهي براي خروج وجود داشته باشد، ايجاد اعتدال بين فرديت و انزواي ملال‌انگيز و زندگي اجتماعي ملال‌انگيزتر تنها روش رهايي از اين وضعيت متقابل و بن‌بست ملال‌انگيز است. بر اين اساس در جريان ديالكتيكي ملال كه حيات را به كنش و واكنش وا مي‌دارد، «اعتدال» تنها امر سازنده و زاينده رهايي‌بخش محسوب مي‌شود كه جريان زندگي را از ابطال بي‌پايان دور كرده و تناقض ساختاري و ذاتي آن را معنادار مي‌كند به نحوي كه انسان بايد بتواند اين وضعيت سراسر ملال‌انگيز را مديريت كرده و به حيات خود ادامه دهد.

پارادوكس جوجه تيغي‌ها در سرما

مثال شوپنهاور از اين ملال دوسويه مثالي جالب توجهي است. در اين نمونه حياتي شگفت‌انگيز او جوجه‌تيغي‌هايي را توصيف مي‌كند كه براي گرم شدن و نجات از سرما نياز دارند به هم نزديك‌تر شده و «اجتماع» تشكيل دهند. اما از آنجا كه در اين وضعيت ملال‌انگيز، تيغ‌هاي‌شان در هم فرورفته و به هم آسيب مي‌رسانند باز هم ناگزير از يكديگر دور شده و نياز به تنهايي پيدا مي‌كنند! از اين رو آنها براي اينكه بتوانند از اين وضعيت تناقض‌آميز رها شوند، فاصله‌اي مناسب از هم گرفته و در عين حال وضعيت اجتماعي را نيز به خاطر نيازشان حفظ مي‌كنند. طبق همين الگوي اعتدال، انسان‌ها نيز اگرچه نيازشان به اجتماع و زندگي اجتماعي براي در امان ماندن از تنهايي و ملال انزواست. اما همچنين براي رهايي از ملال زندگي اجتماعي و آسيب‌هاي ناشي از آن ناگزيرند، فاصله‌اي مناسب از اجتماع و «همديگر» داشته باشند كه بتوانند تا اندازه‌اي از رنج‌هاي حاصل از «با هم بودن» در امان باشند.

وضعيت‌هاي ملال ‌انگيز و ملال ‌انگيزتر

بر اين اساس انسان در گيرودار اين جريان و تحرك متعين ملال كه پيوسته وضعيت‌هاي «ملال‌انگيز» و «ملال‌انگيزتر» را به وجود مي‌آورد، آنچه «هست» را مي‌پذيرد. اما در عين حال فاصله مناسب خود با آن را نيز حفظ مي‌كند. در اين ميان يكي از بنيادي‌ترين و مهم‌ترين راه‌هاي گريز از تناقضات ملال‌انگيز دروني و بيروني كه شوپنهاور به آن تاكيد دارد «خرافات» است. طبق الگوي خرافات و خرافه‌پرستي، انسان در حالي كه زندگي سراسر سرگرمي و ملال دارد، خود را قانع مي‌كند كه ملال را كنار زده و از آن رها شود! در واقع خرافات انسان را وا مي‌دارد به آنچه «خرافه» و غيرحقيقي است، «باور» داشته و به آن دلخوش باشد. اين جنبه از ملال در جنبه بيروني‌اش، انسان را به آنچه تاريخ و اجتماع برايش كرده، قانع و دلخوش كرده و در جنبه دروني نيز او را با باورهاي خود سرگرم كرده و از ملال تنهايي، رويگردان مي‌كند.

حيرت؛ آغازگر ملال

اما ملال در سطح دروني خود كه از پيچيدگي عميقي برخوردار بوده و به نحوي با خودآگاهي ملال‌انگيز همراه است، انسان را دچار «حيرت» كرده و اساسا از حيرت آغاز مي‌شود؛ حيرتي كه انديشمندان و فلاسفه‌اي همچون افلاطون و ارسطو نيز دچار آن بوده و سرآغاز فلسفه و انديشه‌ورزي بوده است.

انسان؛ موجودي ذاتا ملول

بدين‌سان آغاز فلسفه، آغازي اندوهبار و ملال‌انگيز است كه در برابر معماي «بودن» ايجاد مي‌شود. فلسفه با حيرت انسان در برابر وضعيت هستي، انسان و جهان شكل گرفته و هستي و ابهام وجودي آن را به «مساله» تبديل مي‌كند…؛ اين مساله كه گويي انسان حقيقتا و ذاتا مستعد ملال و اندوه است كه اين حقيقت از انسان بودن يا انساني زيستن، جدا نيست. همين امر باعث مي‌شود، شوپنهاور اين اعتراف اندوهبار تاريخي را مطرح كند كه گويي انسان به ‌طور ذاتي هرگز «مستعد خوشبختي نيست!». در واقع شوپنهاور براي اينكه عمق «حيرت فلسفي» و انديشه‌ورزي بشر را آشكار كند نه تنها به وجه ملال‌انگيز حيات اشاره مي‌كند بلكه عدم امكان خوشبختي را نيز مورد تاكيد قرار مي‌دهد تا عدم راهيابي و ناگشودگي اندوه به خوشبختي را نشان دهد. اين حقيقت كه ملال، خوشبختي نمي‌زايد بلكه ملال، ملال مي‌زايد زيرا حيرت و اندوه بشر، هرگز پاياني نداشته و اين حيرت، خود به‌ طور دايم از ملال ايجاد مي‌شود.

انسان و تناقض دروني خوشبختي

اين جريان تناقض‌آميز و ديالكتيكي ناگشوده و غيرزاينده، شوپنهاور را نسبت به اين باور متقاعد مي‌كند كه هيچ خوشبختي نمي‌تواند ملال و اندوه را جبران كرده و بزدايد. دليل هوشمندانه او براي اين امتناع وجودي شادي و خوشبختي نيز تناقض دروني خودِ خوشبختي است! به اين معنا كه ايده خوشبختي حقيقتا و به ‌طور اصيل وجود نداشته و «هيچ» است؛ از اين رو جنبه اثباتي و ايجابي ندارد بلكه تنها براي رفع اندوه و ملال رخ مي‌گشايد. بر اين اساس خوشبختي هرگز به تجربه درنيامده و مورد اثبات و آزمون قرار نمي‌گيرد. اين فراز و فرود جايگاه خوشبختي زماني كامل مي‌شود كه مي‌بينيم دقيقا زماني ملال آشكار شده و به تجربه درمي‌آيد كه انتظار خوشبختي را(به عنوان امر ايجابي) مي‌كشيم. در واقع ملال، خلأ وجودي خوشبختي را پُر مي‌كند و در حقيقت آنچه «هست» و وجود دارد، ملال است.

ملال؛ سرچشمه حيرت

از اين‌ رو ملال و اندوه، سرچشمه انديشه و انديشيدن يا همان «حيرت» است زيرا آنچه تجربه ما از آن آغاز مي‌شود، تجربه «فقدان» آگاهي و شناخت است كه انسان را دچار حيرت و رنج مي‌كند. سرچشمه ديگر اين حيرت نيز فلاكت و رنج بيروني است كه امري قطعي و «وجودي» است. بر اين اساس دو منشأ و سرچشمه حيرت فلسفي يا آغاز فلسفه و انديشه‌ورزي، تجربه حقيقي فلاكت سپس فقدان جبران اين فلاكت يعني فقدان تجربه حقيقي و اصيل خوشبختي است كه «ملال» نام دارد. در واقع ملال به عنوان مبنا و اساس حقيقي حيرت فلسفي همان عدم امكان حقيقي و اصيل تجربه خوشبختي در حيات انساني است كه از آن رو همواره به‌ طور بنيادين و اصيل آشكار مي‌شود كه خوشبختي، «هرگز» به ‌طور في‌نفسه و وجودي تجربه نخواهد شد .

آنچه در اين الگوي فلسفي از حيات مشاهده مي‌كنيم، زايندگي در پسِ وضعيت‌هاي پي‌درپي تاريخي است كه تا دچار ملال و «نقدِ خود» نشوند از يكنواختي و اندوه ناشي از شرايط كنوني رها نخواهند شد. اين طرح شگفت‌انگيز فلسفي نكته بسيار مهمي را در خود مطرح مي‌كند كه آن، مسووليت انسان در تحرك و به جريان درآوردن اين چرخه عظيم ملال‌انگيز و تغيير محتوايي در آن است. در واقع اگرچه به لحاظ ساختاري انسان نمي‌تواند جريان ديالكتيكي حيات را دگرگون كرده يا خود را كاملا از آن رها كند اما تعينات محتوايي اين ساختار سراسر ملال را مي‌تواند با اراده معطوف به «دانستن» ايجاد كرده و تعيين كند. از اين رو ملال هرگز زدوده نمي‌شود؛ اما انسان مي‌تواند به‌ طور ارادي، وضعيتي را در آن به وجود آورد كه شادي ناميده مي‌شود. اگرچه اين شادي يا خوشبختي چنانكه شوپنهاور مي‌گويد، اصالت هستي‌شناختي ندارد زيرا اساسا تنها با نقدِ وضعيت موجود و ملال از آن مي‌توان به وضعيت جديد و تغييرات بنيادين در زندگي دست يافت.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا