خرید تور تابستان

به نسل‌های آینده بگویید…

فرانه زکایی، دانشجوی دکترای رشته حشره شناسی دانشگاه علوم و تحقیقات در یادداشت ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «به نسل‌های آینده بگویید…» نوشت:

همه چیز از یک خبر، از یک پنج حرفی لعنتی شروع شد. خبر جدی بود و اما ما خودمان را به آن راه زدیم و شوخی‌مان گرفت. شوخی شوخی مهمان‌نوازی‌مان قلمبه شد و هر چه مسافر طیاره نشین از مبداء کرونا بود را با آغوش باز پذیرفتیم.

دستشان درد نکند سوغاتی هم برای‌مان آوردند؛ سوغات‌شان چینی بود اما این بار اصل بود!

شوخی شوخی به خودمان آمدیم و دیدیم نوای سرفه‌ای که شاید روزی فقط یک اتفاق ساده بود همه‌مان را از جا می‌پراند و چشمان‌مان را گرد می‌کند. دیگر کم کم صورت مردمان شهرمان را نصفه و نیمه دیدیم و چهره‌شان در نقابی توی ذوق زن پنهان شد. شوخی شوخی لباس کادر پزشکی بیمارستان‌ها هم عجیب و ترسناک شد و ناباورانه شاهد مرگ کسانی شدیم که شوخی شوخی نفس‌شان بند آمد.

چیزی به نوروز نمانده بود؛ هیاهوی شب عید به سکوتی ترسناک تبدیل شد و اشک عزاداران، آبی شد بر آتش آخرین چهارشنبه‌ی سال، ویروس لعنتی حتی سین‌های هفت‌سین‌مان را هم دزدید؛ زمستان را سر کردیم، بوی ترس، بوی دلهره، بوی مرگ نگذاشت خستگی‌مان در برود.

اما همین موقع‌ها بود که آن روش به قول آقایان «قرون وسطایی» کمی به دادمان رسید، در خانه و قرنطینه ماندیم و در این میان برای طبیعت سرزمینم که آخرین نفس‌هایش را می‌کشد، بد نشد. لااقل پلاستیک کمتری را در این چند ماه بلعید و تتمه ی گوش ماهی‌های خزر چند ماهی بیشتر در ساحل ماندند؛ همان خزر بیچاره‌ای که دستش بشکند که با آن همه شوری نمک نداشت و برای‌مان نماند!

و تنها راه نجات‌مان شد در خانه ماندن. کاش هیچکس سر کارش نمی‌رفت ولی فقط یک نفر، یک مدیر کارآمد می‌رفت و از پشت میزش به داد مردمان سرزمینم می‌رسید.

با آنهایی کار ندارم که از درد معیشت و نان مجبور شدند از خانه بیرون بروند و هرچه در این مدت کسی را در آغوش نگرفتند تمامش را در اتوبوس‌های شهری جبران کردند. با آن هنرمندان بی‌ادعای زخم خورده از روزگار که شبانه در کوچه‌های شهر می‌گردند و با سازهایشان برای لحظه‌ای گوشمان را می‌نوازند و چشم‌شان به پنجره خانه‌ها خشک می‌شود و نمی‌دانند دلمان را از این همه محنت‌شان به درد می‌آورند هم کاری ندارم، ولی شما! شما بیرون بروید! اگر کاری هم ندارید بیرون بروید! اصلا به گردش بروید و خیالتان نباشد…

ولی اگر زنده ماندید برای نسل‌های بعدی، قصه شهری را تعریف کنید که در آن، روزگاری در کوچه‌هایش عطر نان گرم از نانوایی‌ها به مشام می‌رسید؛ صدای بچه‌ها در پارک‌ها و هیاهوی‌شان بعد از تعطیل شدن از مدرسه به گوش می‌آمد؛ از بهارش بگویید؛ از عطر اقاقی‌ها و پیچ امین‌الدوله؛ از بستنی‌های قیفی که بی محابا در دست می‌گرفتیم؛ از صدای دستفروش‌ها؛ از بارشان بر روی چرخ‌ها؛ از هیاهوی بازارهایش؛ از شهری شلوغ با مردمانی خسته اما مهربان؛ از صدای زندگی بگویید…

برای‌شان از مردمانی سهل انگار و بی توجه هم بگویید از همان‌هایی که قلبشان برای دیگری نتپید و زندگی‌مان را عوض کردند، از همان روز بگویید که دستانی برای به آغوش کشیدن سوغات چینی باز شد و باید می‌فهمیدیم که این کار، دستان‌مان را در حسرت لمس عزیزان‌مان می‌بندد، از مادربزگ‌ها و پدربزرگ‌هایی بگویید که مجبور شدند از این سوی کوچه با نوه‌های‌شان در آن سوی کوچه بازی کنند، از پرستاران و پزشکانی بگویید که با تنی خسته و گاه زخمی از پای درآمدند، بگویید این بار در بهار این شهر به جای برگ روی درختان، بر سر در خانه‌ها پرچم‌های سیاه جوانه زدند.

بگویید اصلا شاید کارهای واجب‌تری هم وجود داشت مثلا آقای مقدم، آقای تنابنده! مسئولین نگران سلامت بازیگران در سکانس آخر سریال پایتخت بودند، شما به دل نگیرید!

راستی من چند روزی‌ست رفتگر محل‌مان را نمی‌بینم، وقتی بی دلیل از خانه بیرون می‌روید از او هم برای من خبر بیاورید.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا