عید و فلسفه دیالکتیک نو شدن
تازه خود را پیدا کنید!
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «عید و فلسفه دیالکتیک نو شدن» نوشت:
وقتی که از عید مینویسم ناخودآگاه ذهنم تازه میشود، شادی درونم را فرا میگیرد، انگار آن طرف دورتر یا شاید خیلی دورتر تمامی خوشیها، تازگیها و آفرینشها انتظار مرا میکشند و من همچون کودکی که از خوردن کلیدی پی به راز جهان میبرد یا رنگ کردن نقاشی درختی به هیجان میآید، سرخوشانه انسانیت خود را به تماشا مینشینم. عنوان یادداشت خود را «عید و فلسفه دیالکتیک نو شدن» گذاشتم ولی عنوان فرعی را بیشتر ترجیح می دهم این باشد : «تازه خود را پیدا کنید!» شاید هم باید مینوشتم تازه خود را بخرید، از کجا؟! این پرسشی است که من میخواهم به آن پاسخ دهم. آن هم با تکیه بر تعالیم شیخ شهید حکیم سهروردی و حضرت مولانا پس نگران کلمات قلمبه عنوان اصلی یادداشت نشوید با آن کار چندانی ندارم.
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمعها میزنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چون نفخه صور
تا شهید تورا سعید کنند
چرخه کهنه به گردشان گردد
تا کهنه هایش را جدید کنند
شعر زیبایی است از مولای رومی ،خب!
استاد مولانا یعنی حکیم سنایی نیز بیت اول آن را در باب ششم حدیقه الحقیقه خود آورده است. آنجا که دنیا دوستی را نکوهیده و میگوید:
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
و “قدید” همان کهنه گی است. و ظاهراً سنایی نخستین بار کلمات “عید” و “دو عید” را وارد ادبیات ما نموده و مولانا نیز سر این رشته را بگرفته است و از همین روست که عبدالطیف عباسی عجولانه مثنوی مولانا را تفسیر حدیقة الحقیقه سنایی میداند شعر زیبایی است که انسان را تکان میدهد. ببینید چه می گوید : “عارفان در یک دم و بازدم دو عید را جشن میگیرند” یعنی مداوما در تازگی به سر میبرند.
اصلاً برای انسان عارف کهنگی معنا ندارد، او با آفرینش سر و کار دارد:
عالم دون روسپیست چیست نشانی آن
آنک حریفش پیش و آن دگرش در قفاست
چونک به راهش کند آنبه برش درکشد
بوسه اونه از وفاست خلعت او نه از عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نوشدن حال ها رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو باغ نو
هر نفس اندیشه نو خوشی و نو غناست
نو ز کجا می رسد کهنه کجامی رود
گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید و لیک
می رود و می رسد نو نو این از کجاست
حضرت مولانا که جانم به قربانش در این ابیات چه طنازیها که نمیکند و چه استدلالها که پیش نمیکشد. او عالم کبیر را همان که سهروردی در کتاب خود “عالم مثال” نامیده یا “خانه پاکان” ( رساله فی حقیقة العشق ) را مقابل عالم کون و فساد یا همان عالم صغیر و مادی ما می گیرد که همچون فاحشه ای میماند که در پیش و رویش حریفی در حرکت است و به هیچ وعده او وفا نیست. و پرسش مرد افکنی در اینجا مطرح می کند:
نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود…
او در دیوان شمس این پرسش را پاسخی زیبا می دهد :
در آن بحرید کاین عالم کف اوست
زمانی پیش دراید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گرز ماهی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
او در این ابیات که در مطلع آن شهیدان کربلا را می ستاید به ما توصیه می کند که برای رسیدن به دریا و گوهرهای نهان آن باید از کف های روی آن بگذریم. بله! ما در کف دریا زندگی می کنیم. اصلاً برای اینکه تازه شویم باید بدانیم و بفهمیم که کجا سیر می کنیم؟ من می اندیشم که ما به شدت گرفتار کهنگی هستیم .حواس ما از این پنج دری که به دروازه وجودمان گشوده میشود ( امانت واژه از سهروردی در فی حقیقة العشق ) به تازگی عادت ندارد ما می بینیم آنچه را که قبلا تصور کرده ایم، می شویم آنچه را که از پیش قضاوت کردیم و لمس می کنیم و می چشیم آنچه را که مدتهاست در حس مشترک خود داریم .مادر زندانی در شش جهت محصوریم علم ما را ماتریالیست بار آورده است، اصلاً عالم ادراک و احساس ما مادی است ،همه چیز را میخواهیم از دریچه مادیات ببینیم و البته انسی شدید به این عالم داریم. دنیای ما با دنیای ویروسها، انگل ها و باکتری ها یکی شده است. آنها را به هوشیاری خود راه داده ایم و تمامی جد و جهد ما این است که از رنج بردن با آنها رها شویم دریغ از آنکه این آگاهی بر جهل ما از زندگانی افزوده است .در این دنیا که مابعنوان بشر مدرن زندگی می کنیم چیز تازه آفریده نمیشود همهچیز به یکدیگر تبدیل میشوند و بشر به روزمرگی خود خو کرده است یک روز خود را تا فردا می بیند، که گذشته جادوی حافظه است و وجود خارجی ندارد و آینده هم نیامده است. اصلاً هوشیاری انسان در کجای فرآیند فرگشت و تئوری داروین می گنجد و از کجا و کی ما دانستیم که انسان آنطور که سهروردی از حسن، عشق و حزن می گوید در علم جدید از این خبرها نیست.در حالیکه نزد عرفا هستی در حال حرکت است و تحول، ” تجددامثال یا تبدل امثال در اصطلاح عرفا بدین معنی است که همه هستی از جمله حیات انسانی و همچنین جمیع موجودات و ممکنات ، پیوسته و آن به آن در تحول و تبدل به سر می برند. فیض هستی که از مبدا فیاض هستی بخش به ممکنات در می رسد دم به دم و لحظه به لحظه نو می شود و تغییر می یابد.اما در نگاه ما ظاهراً همه چیز ثابت و لایتغیر است این بدین معناست که فیض هستی به نحو استمرار و نو به نو میرسد مانند انوار چراغ یا خورشید که هر لحظه در تبدل است و ما آن را ثابت می بینیم .”( میناگر عشق شرح موضوعی مثنوی معنوی ،کریم زمانی صفحه ۷۷، نشرنی ) .اینجاست که مولانا از آن بداهه سرایی های خود در دفتر اول مثنوی میکند :
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ اید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بی خبر از ونو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نونو می رسد
مستمری می نماید در جسد
مولانا به ما گوشزد می کند که سرعت این تغییرات نباید ما را فریب دهد که فکر کنیم چیز تازهای روی نداده است و ما باید خود را به عالم مثال که روح عالم محسوس است پیوند بزنیم. اگر گریزی هم بخواهم به فلسفهمتعالیه ملاصدرای شیرازی بزنم اینطور می شود گفت که جوهر ما در تغییر و تبدل دائم است .خب! خود خوب ملاصدرا با اینکه به طور رسمی در فلسفه مرسومش “حرکت جوهری” از دیالکتیک صحبت نکرده ولی وقتی که دارد وارد عرفان می شود به قول دکتر غلامحسین دینانی “دیالکتیک الهی “در فلسفه اش پیدا می شود. این نوع تفکر در جلال الدین مولوی نیز به شدت مطرح است اصلا مولوی یک دیالکتیسین الهی تمام عیار است شما تمام اندیشههای مولوی را بر اساس دیالکتیک الهی توانید تفسیر کنید و مرتب این تضاد را در عالم را میبیند. عرفا که بنیانگذاران تفکر تازگی و نو شدن هستند این اثر را از قرآن گرفته اند. آنجا که می فرماید :” هو الاول والظاهر و الباطن”. وقتی ما میگوییم اول با آخر فرق دارد ظاهر با باطن دوتاست اما همیشه اول با آخر وآخر با اول یک جریانی دارد .خداوند هم اول است و هم آخر یعنی هر دوش هست این دیالکتیک است. هم ظاهر است و هم باطن در حالی که ما هیچ چیزی را میبینیم باطنش را نمیبینیم یا اینکه به باطنش مشغولیم و از ظاهر غافلیم. این مطلب در کلمات عرفانی با بیانات گوناگونی مطرح شده است:
بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری
هر لحظه مرا تازه خدایی دیگرستی
یا اینکه حافظ علیه الرحمه میگوید:
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دیگر نکوترش بینم از آن که دیده ام
حالا یک عده پیدا میشوند این معنای عید و تازگی را نمی فهمند تورم افسار گسیخته است، اختلاف طبقاتی شرم آورتر از هر زمان دیگریست، بی عدالتی دیگر هنجار شده است. آری من همه اینها را میدانم ،ولی عید هم هست و تازگی، و البته زندگی ما را صدا می زند. آری! من می دانم که بیماری هست، مرگ هست ، کرونا را حس کرده ام، ولی نو شدن نیز هست. باز هم به سبک مولانا تاکید می کنم از خود بپرسیم :
نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود؟…
در این دیدگاه دیگر مردن پایان راه نیست که انسان در آن قیام بزرگ مرگ را هم قربانی میکند.
انتهای پیام
این متن،نوشته ای بی سر وته،مغشوش و آشفته است که به جای خواننده رامش،مرعوب نو شته خودش شده است.جدا از ازآنکه هیچ انسجامی دران نیست،مشخص نیست ازاین شاخه پریدن به ان شاخه پریدن برای پر کردن یک صفحه یادداشت است یا اطلاعاتی که نمی تواند در قالب یک یادداشت کوتاه منظور خود را برساند.ممکن است خواننده ای متن نوشته ما را به طور کامل بخواند،دستکم بی سوادی و پر ادعایی خود را،با دیگران تقسیم نکنیم.
دیالکتیک الهی از آن دست محاجه های کلامی بی ربط و مضحک است، مثل اسلامی، مسیحی یا هر عرضی دیگری کردن فلسفه. آقای دادخواه متوجه مفهوم دیالکتیک نشده اند لذا مرتب پارادوکس و تعارض را با دیالکتیک اشتباه گرفته اند. تظاهرات شهودی وارد بر مولانا را با دیالکتیکی در هم آمیخته اند که اساسا در دو دستگاه مختصات منفک واقع میشوند. مگر دیالکتیک مترتب بر زمان و ممتد در وقوع هست که نو شود یا از کهنه به وقوع دیگری جاری شود؟ …یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
مطلب خوبیه اما قابل فهم نیست