ابوالقاسم سرحدیزاده؛ مردی که زیاد میدانست
محمدجواد روح در یادداشتی به بهانهی درگذشت ابوالقاسم سرحدیزاده در کانال راهبرد نوشت:
تازه به تهران آمده بودم. برای دانشجویی و البته، پیوستن به مطبوعات و سیاست که آن روزها، عصر طلاییشان بود. بوی خوش دومخرداد همه را مست کرده بود. شرابی بود که خودمان انداخته بودیم و بیهراس از پشمینهپوشان تندخو، جرعه جرعه آن را سرمیکشیدیم.
من، جوانک شیرازی با دو سه سال سابقه روزنامهنگاری محلی، کسی و جایی را نمیشناختم. یعنی، من کموبیش روزنامهها و نویسندگان شاخص را میشناختم و دورادور شاگردیشان میکردم؛ اما مشکل آن بود که آنان مرا نمیشناختند! پس، باید از جاهای کوچکتر شروع میکردم.
اینطور بود که بر سبیل اتفاق و با چرخ روزگار، گره خوردم به روزنامه کاروکارگر و جمعی جوان خوشفکر و باسواد که برایش ضمیمه هفتگی درمیآوردند، به نام “اندیشهی جوان”. جوانانی که خیلی زود فهمیدم قرار است موسس حزب تازهای شوند به نام حزب اسلامی کار. علیرضا محجوب اغلب آنها را از دوره دبیرستان شناخته بود و پرورانده بود.
مدتی گذشت و کار حزب شکل گرفت. شبانهروز، فعال بودیم. اگر بهشتی میگفت حزب معبد است؛ برای ما جوانان بیستویکیدوساله آن روز، حزب مبداء و مقصد بود. بیستوچهارساعته آنجا بودیم. مخصوصا من و یکیدوتای دیگر از بچه شهرستانیها که حزب، خوابگاهمان هم بود!
زندهیاد ابوالقاسم سرحدیزاده، وزیر کار دولت میرحسین موسوی، نماینده ادوار مجلس، نخستین دبیرکل حزب اسلامی کار و از سران حزب مسلح ملل اسلامی در دهه چهل
بعد از روی غلتک افتادن کار حزب بود که تازه، دبیرکل آن را شناختم. پیرمردی لاغراندام و قدبلند که رد رنج روی صورت و حتی سراپایش هویدا بود. رنجی که بعدها فهمیدم بخشی از آن، میراث حکم اعدام و سپس حبس ابد روزگار جوانی بوده؛ آن زمان که چند نفری پرشور و مومن گردهم آمده بودند و میخواستند انقلاب مسلحانه کنند.
تئوریسین و لیدر اصلیشان، سیدکاظم موسویبجنوردی، بعدها در گفتوگویی که در مهرنامه با او داشتم؛ ایدهآل ذهنی ایام جوانیاش را شکافت. تاکید داشت که هدف آنها، جنبش مسلحانه و کودتا بوده. میخواستهاند نیرویی نظامی در حد یک ارتش قدرتمند شکل دهند و نظام را براندازند. نه چون موتلفه و حتی مجاهدین که صرفا در کار ترور و عملیات مسلحانه بودند.
کشف حزب ملل اسلامی تیتر اول روزنامه اطلاعات در پاییز ۱۳۴۴
سرحدیزاده آن کارگر جوان دهه چهل، از موثران آن حلقه ایدهآلیست بود که نام خود را حزب ملل اسلامی گذاشته بودند و از نامشان هم برمیآمد میخواهند اینترناسیونالیسم اسلامی را از لوله تفنگ پایه گذارند!
ابوالقاسم سرحدیزاده در زندان قبل از انقلاب به جرم اقدام مسلحانه علیه رژیم
حدود سیسال بعد از آن خاماندیشیهای جوانانهی جهان دوقطبی و عصر چریکهای شرقی و آفریقایی و آمریکایلاتین، در اوج عصر اصلاحات بود که من، او را دیدم. حالا دیگر اسلحه نه برای او و نه اغلب همنسلانش، راهحل نبود؛ اتفاقا، بخش مهمی از مشکل بود. اسلحهای که نمیخواست پایش را از گلیم سیاست بیرون بکشد. گلیمی که جوانانی چون ما میگفتیم و میخواستیم تاروپودش با گفتوگو باشد، دارّش دموکراسی و شانهاش حقوقبشر. داغترین چیزی که ما جوانان دهههفتادی در دست میگرفتیم، “صبحامروز” و “خرداد” اول صبح بود که با نان سنگک و خامه میبلعیدیم و با چای شیرین داغ، پاییناش میدادیم. نمیدانستیم برای خیلیهای دیگر، آنچه گرمابخش دستانشان است، هنوز تفنگ است.
سرحدیزاده با آن نگاه محزوناش و صدای همیشه لرزاناش و کلمات اغلب جویدهاش، جوانی ماها را میدید که میخواستیم به سهم خود، آیینهبهدستان جامعه باشیم و نه فقط روشنفکران و دانشجویان و جوانان که کارگران و معلمان و محرومان را هم. میخواستیم شراب دومخرداد همه را مست کند.
او اما در خشتخام شاید، تلخیها و سختیهای راه را میدید. میدانست آنها که یکدهه قبل برای مقابله با “متعادل شدن روابط کار”، کل سنت و نهادهای نسبتا محدودشان در قدرت را علیه وزارت او و دولت میرحسین و مجالس عموما چپ دوم و سوم به کار گرفتند و در نهایت هم، تنها با ابتکار فقهی-سیاسی امام بود که عقب نشستند؛ امروز که بسیار مبسوطالیدند و طعم بودجهها و امکانات و بالانشستنها و حکم دادنها زیر زبانشان رفته، به این سادگیها راه بر “متعادل شدن روابط قدرت” نمیگشایند.
به همینخاطر هم بود که در میان سرشناسان حزب کار، او از همه بیکلهتر بود. گویی از جنس دیگری است. چریک جوانی هنوز در ذهن و ضمیرش نفس میکشید. دیگر دنبال انقلاب نبود؛ اما همچنان، رادیکال بود. یک اصلاحطلب رادیکال.
به همین خاطر هم، وقتی بیانیهای تهیه میشد درباره قتلهای زنجیرهای یا کوی دانشگاه و… او بود که محکم میایستاد و تایید میکرد و نشان میداد که ریشه مشترک دردهای کارگران و روشنفکران را میشناسد و آن را در حقویژهای میداند که اقلیتی برای خود از گفتن و نوشتن تا بُردن و انباشتن و حتی گرفتن و کشتن، قایل است و دیگران را تابع و مطیع یا دستکم ساکت و صامت میخواهد.
چریک پیر کارگران اما اهل سکوت نبود. البته، به قدر چریک پیر مجاهدین انقلاب و یا جوانترهای سلام و مشارکت، حرف نمیزد و فعال نشان نمیداد. اما روشن بود که سکوتش از رضایت نیست. اندک مواقعی که لب میگشود، نهتنها شکایتهای دلاش لبریز میشد که گاه، حرفها میزد که برخی رادیکالهای اصلاحات هم به آن صراحت نمیگفتند.
یادم هست یکبار که جامعه روحانیت مبارز به خاتمی و اصلاحطلبان حمله کرده بود؛ زبان گشود و فراتر از انتقادها از مواضعشان، گفت که روحانیت از سیاست کنار برود و به کار خود بپردازد. حرفی که حتی امروز هم، صریحترین سخنگویان روشنفکری دینی هم چنین نمیگویند.
سرحدیزاده اما میگفت. چون در اوج قدرت چپ، زمان دولت موسوی و مجلس سوم و حیات امام، به چشم دیده بود که روحانیت سنتی (چه رسد به بنیادگرا) چگونه از درک بدیهیات اداره کشور و کمترین حقوق ملت و الزامات گرداندن چرخ دولت ناتوان است و خواسته یا ناخواسته، چوب در مسیر توسعه میگذارد و راه پیشرفت ایران و ایرانیان را میبندد.
ابوالقاسم سرحدیزاده (ردیف جلو، نفر اول از راست) در ترکیب دولت میرحسین موسوی در دیدار با امام
او شاید زیاد سخن نمیگفت؛ اما زیاد میدانست. میدانست که اصلاحات صرفا رای دادن و روزنامه خواندن و مطلب نوشتن ما جوانان پرشروشور و امیدوار نیست. میدانست که چه تبرهایی آماده برانداختن نهال نوپای دومخرداد است. میدانست چه شعبدهها در آستین و چه تیرها در کمین است.
ما نمیدانستیم و نمیدیدیم. فقط، میخواستیم. او اما، هم میخواست و هم میدانست. زیاد هم میدانست. شاید، به همین خاطر هم بود که وقتی ما رادیکالترین مواضع را میگرفتیم یا روزنامههای آن روزها، صریحترین مطالب را مینوشتند؛ باز، نسبت به اندک حرفهای او، ملایمتر مینمود.
گویی او، ریشه را میدید و ما دل به هرس کردن شاخوبرگ خوش کرده بودیم. اینهمه سال سکوت همراه با درد که کشید، بخشی از آن دستکم، ناشی از همین بود که زیاد میدانست و شاید، زیاد هم میخواست؛ خیلی زیادتر از اصلاحات دیر و کم ما…
انتهای پیام