بیطرفها بیشرفند؟
/ بوش پسر پس از 11 سپتامبر: یا با ما هستید یا با تروریستها /
مثل بوش پسر نباشیم
[بی تأمل و بدونِ بازخوانی.]
شخصی در توئیتر چیزی با این مضمون نوشته است که در مواجههی خیر و شر، کسی که شر را نادیده میگیرد بیطرف نیست بلکه بیشرف است. آن توئیت را—که نمیشود ظرافتِ لفظی و کوبندگیاش را نادیده گرفت— حدودِ هفتهزار بار پسندیدهاند و بیش از هفتصد بار بازنشر دادهاند. عدمِ مدارا، و فاشیسم، راحت رشد میکند. نوعاً مستظهر به بلاغت و فصاحت هم هست.
گمان میکنم که در هر موضوعی، از حقوقِ شهروندانِ عادیْ این باشد که نظرشان را اعلام نکنند، و از حقوقشان این است که اصلاً بهدنبالِ این نروند که صاحبنظر بشوند. منظورم از اینکه کسی در موضوعی شهروندِ عادّی است این است که در آن موضوع منصب و سِمتی ندارد و مسؤولیتی متوجهاش نیست. (لابد نظریهپردازانی هستند که میتوانند مفهومِ شهروندِ عادی را بهدقت تعریف کنند یا از هر مشخصسازیِ دمدستیای ایراد بگیرند؛ من فعلاً دقیقتر از این نمیتوانم بگویم.) دوستِ من که در مغازهاش میوه میفروشد لازم نیست در موردِ تعویقِ کنکورِ کارشناسیِ ارشد نظری داشته باشد، و اگر هم نظری داشت لازم نیست بگوید؛ وزیرِ علوم باید نظر داشته باشد و باید نظرش را بگوید.
الزامِ دیگران به اعلامِ موضع، بهنظرم مصداقِ تفتیشِ عقاید است. این الزام میتواند با تهدید به زندان و شکنجه و ازدستدادنِ شغل و ازدستدادنِ امکانِ تحصیل باشد، مثلِ وقتی که از کسی مطالبه میکنند که در موردِ اعتقاداتِ دینی و گرایشهای سیاسیاش توضیح بدهد. و میتواند از طریقِ فشار در شبکههای اجتماعی باشد.
روشن است که گاهی منطقاً نمیشود بیطرف بود، مثلِ وقتی که دارند وزیری را استیضاح میکنند و بسته به روال، رأیندادنِ من یا به نفعِ وزیر است یا به ضررش. اما چه میشود گفت در موردِ کسی که دیگری را الزام میکند به نظردادن در خیلی از چیزهای دیگر؟
فرض کنیم که در موردی معتقدم که میدانم حق چیست و باطل کدام است (و معتقدم که جوّگیر و احساساتی نشدهام). در چنین حالتی، احتمالاً معتقد هم هستم که من خودم برحق هستم. وقتی که میگویم کسی که شر را نادیده میگیرد بیطرف نیست بلکه شریر است، دارم سهگانهی موافق-بیطرف-مخالف را تبدیل میکنم به دوگانهی موافق-مخالف: یا با من هستید و برحق یا بر من هستید و بیشرف، و شقِّ سومی وجود ندارد. گیرم که من کاملاً بر حق؛ چرا دیگران وظیفه دارند برحق باشند؟ چرا من حق دارم مجبورشان کنم موضع بگیرند؟ و توجه داریم که در این مورد عملاً نهفقط فشار میآورم که موضعگیری کنند، بلکه دارم فشار میآورم که موضعشان همان موضعِ من باشد (وگرنه، بسته به میزانِ قدرتِ من، خود را در معرضِ این قرار میدهند که بکشمشان یا بیشرف خطابشان کنم یا، ملایمتر اگر باشم، دوستیام را با آنان قطع کنم). حرفهایمان در فضیلتِ مدارا چه شد؟ آیا/چرا دیکتاتورهایی را محکوم میکنیم که خود را فرستادهی خدا میانگاشتهاند؟ آیا/چرا بهنظرمان زشت است که کسی بخواهد دیگران را بهزور به بهشت ببرَد؟
و در کجا اجازه میدهیم که دیگران با ما همعقیده نباشند؟ فقط در سیاست و حقوقِ بشر؟ چرا در موردِ صفاتِ خدا چنین نکنیم (اگر که به خدا معتقدیم)؟ چرا در موردِ استقلال-پرسپولیس نه؟ چرا در موردِ فلان بحثِ مجرّدِ فلسفی نه؟ چرا در موردِ اینکه در فلان دعوای شخصیتهای سریالِ فرندز حق با کیست نه؟
دلیلِ محکمی ندارم. صرفاً دارم سؤال میکنم. و بهنظرم جوابی معقول این نیست که «ما در موردِ حقایقْ مدارا نمیکنیم و فقط در موردِ سلایق مدارا میکنیم». تصور میکنم که اصولاً مدارا وقتی است که مدارکننده خودش را برحق میداند و دیگری را برخطا، و با این حال تحمیل و تهدید نمیکند.
بوشِ پسر بعد از حملههای یازدهمِ سپتامبر میگفت که یا با ما هستید یا با تروریستها.
**به آن توئیت ارجاعِ مستقیم نمیدهم، چرا که حدس میزنم نویسندهاش نه در مقامِ نظریهپردازی که در مقامِ بیانِ فوریِ احساس بوده است، آن هم بیانی بلیغ. شاید توان و حوصلهاش را اگر داشت، طرحی هم با این مضمون میکشید. او را متهم نمیکنم که در مقامِ نظر بر ضدِ مدارا است؛ اما گمان میکنم که، مثلِ موردهای ملموسی از نژادپرستی و اقلّیتستیزی و سنستیزی، جلوههایی از این رذائل را میشود در حرفهایی زد که گذرانه و بدونِ توجهِ زیاد گفته میشوند.
انتهای پیام
احسنت!