ماجرای تعطیلی «خانه روزنامهنگاران» در دولت اصلاحات چه بود؟
گفتوگوی ایرنا با حمید باباوند، روزنامهنگار را در ادامه میخوانید:
ایرنا: رابطه دولت اصلاحات و وزیر ارشاد آن، عطاالله مهاجرانی با خانه روزنامه نگاران و شخص زائری چطور بود؟
باباوند: طبیعتا خیلی رابطه خاصی بین این دو وجود نداشت. اما اگر قرار بود رابطهای باشد باید رابطهی خوبی میبود چون آقای مهاجرانی به مرحوم هاشمی نزدیک بود. آقای اشعری هم به ایشان نزدیک بود. بنابراین میتوانستند رابطهی خوبی داشته باشند اما رابطه ویژه ای با هم نداشتند. در آن شرایط آقای زائری بیشتر گوشت قربانی بود. از یک طرف به خاطر قضایای قبل از انتخابات که نمیدانم الان کسی میخواهد یادآوری کند یا خیر؛ جناح پیروز علیه آقای زائری موضع داشت و برای نشان دادن قدرتش باید آقای زائری را عوض میکرد. از آن طرف جناح بازنده هم حفظ آقای زائری، اولویتش نبود. اتفاقا در برخورد با مطبوعات وقتی که فشار روی رسانههای جناح پیروز بود؛ قربانی کردن آقای زائری به عنوان کم هزینهترین گزینه نشان میداد که این برخوردها جناحی نیست.
آقای مهاجرانی و آقای بورقانی، اول آقای پورعزیزی را جایگزین زائری کردند. بعد هم که با فشار مجبور شدند پورعزیزی را بردارند و خانه را به آقای زائری برگردانند؛ بودجهاش را قطع کردند. آقای آشنا مشاور رسانهای آقای روحانی که آن روزها عضوی از مجموعه مدیریتی خانه روزنامهنگاران بود؛ در دفاع از تعطیلی خانه گفته بود که خانه تشکیل شد؛ بدنهی روزنامههای اصلاحطلب را تربیت کرد و کارش تمام شد. یعنی دیگر نمیشود به باز کردن آن فکر کرد. من حداقل با سه تا از معاونهای مطبوعاتی دربارهی باز شدن دوبارهی خانه حرف زدم؛ گذشته از دیگر افراد و مراکز؛ اما نتیجهای حاصل نشد. در مقطعی آقای محسن رضایی که میخواست کار رسانهای کند دنبال بازگشایی خانهی روزنامهنگاران جوان بود و آقای رجبی معمار من را واسطه کرد برای دیدار با آقای، اما نتیجهای حاصل نشد.
ایرنا:رابطه خود شما با زائری چطور بود؟ کار کردن با ایشان چه مزایا و معایب احتمالی داشت؟
باباوند: من آقای زائری را دوست دارم اگر چه معمولا با هم نمیتوانیم کار کنیم. خانه؛ مجلهی نور، صدا، دوربین، حرکت و همشهری محله سه جایی بود که با هم کار کردیم اما پایان خوشی نداشت. اگر چه هنوز هم با هم دوست هستیم و من ایشان را بسیار دوست دارم.
ایرنا: خانه چرا بسته شد؟
باباوند:مهمترین دلیل تعطیلی خانه نبودن بودجه بود. معاونت مطبوعاتی حاضر نبود که هزینهها را تامین کند.
ایرنا: مدتی بعد به کتاب هفته رفتید. شکرخواه و فرید قاسمی را چطور روزنامه نگارانی دیدید؟
باباوند: من عاشق یونس شکرخواه بودم. وقتی مصاحبههایش را در مجله رسانه میدیدم؛ آرزو داشتم که روزی او را از نزدیک ببینم. وقتی اولین بار توی خانه روزنامهنگاران گفتند برو و از جلسه دکتر شکرخواه عکس بگیر؛ رفتم داخل اتاق و به جای چند دقیقه و دو تا عکس فکر کنم یک ساعت در اتاق بودم و یک حلقهی ۳۶ تایی از دکترشکرخواه عکس گرفتم. این جریان داخل آن ساختمان اولیه خانه در انتهای خیابان مطهری بود. بعدها یک بار دیگر بچههای نوجوان خانه قرار بود با دکتر شکرخواه داخل ساختمان کوچه مدائن مصاحبه کنند و قرار شد من بروم و عکس بگیرم. دوباره کمی طولانی شد و دکتر احساس گرما میکرد؛ فکر کنم از حضورم کلافه شد چون نمیخواست بدون کت عکس بگیرد و در نهایت به بچهها گفت صبر کنید ببینیم این دوست مان کارش کی تموم می شود؟ و خلاصه یک جورهایی من را از اتاق بیرون کرد. مدتی بعد از خانه در موسسه کیهان شکرخواه را میدیدم و ایشان خیلی که نه؛ اصلا تحویلم نمیگرفت. تا کتاب هفته پیش آمد و فکر کنید برای من چه لذتی داشت کار کردن با دکتر شکرخواه. توی ایامی که کار کردن با ایشان را تجربه میکردم مهمترین لذت، دیدن ایشان بود و البته حالا کمی رو پیدا کرده بودم و جرات میکردم مثل یک شاگردی که خوب درس خوانده جلوی استاد بایستم و حرف بزنم و انتقاد کنم و ایشان جوابم را بدهد. سر همین بحثها ارتباطم با دکتر خاص شد. هنوز هم دیدن دکتر یکی از لذت بخشترین اتفاقات زندگیام است.
آقای سید فرید قاسمی بینظیر است. دریایی از تجربه. کوه یخ است. به قول خودش سالی ۴۰-۵۰ تا کتاب منتشر میکند که فقط چند تا با اسم خودش است. همین باعث شده است که ایشان را فقط به عنوان تاریخنگار در عرصه مطبوعات بشناسند و یاد کنند. در حالی که تجربههای ایشان در مجلات ورزشی؛ انتخاب عکس، تصحیح متن و خیلی حوزههای دیگر بسیار زیاد و قابل توجه است. یک نمونه از تجربیاتم را بگویم. من برای ویژهنامه امام حسین در کتاب هفته با آقای صالحی نجفآبادی مصاحبه کردم. آقای صالحی نجف آبادی بیشتر با کتاب شهید جاوید شناخته میشود و این کتاب اگر کسی حوصله داشته باشد و دنبال کند، میبیند که یکی از اختلاف برانگیزترین کتابها در حوزهی تاریخ کربلا و عاشورا است. فارغ از این که دیدگاه من به ایشان نزدیک بود یا نبود؛ به خاطر اختلاف درازدامن ایشان با شهید مطهری، من علاقه ای به ایشان نداشتم. مصاحبهام هم کاملا انتقادی بود. ایشان کتابی دارد در نقد حماسه حسینی شهید مطهری که نشر کویر آن را منتشر کرده است. در آن جا اشکالات تاریخی شهید مطهری را در آن سخنرانی گرفته بود. البته طبیعی است که در سخنرانی اشتباه باشد؛ اشکال به کسانی وارد است که این اشکالات را برطرف نمیکنند و اقدام به چاپ آن میکنند.
نمیدانم چرا این مصاحبه در ویژهنامه منتشر نشد. در آستانهی نمایشگاه کتاب بودیم که این مصاحبه را به آقای علیمحمد رفیعی که مسئول صفحه دین بود دادم و ایشان منتشرش کرد. بعد از انتشار بلوایی برپا شد که باور نمیکردم. ساعت ۷ صبح از بیوت مراجع با دفتر وزیر تماس گرفته بودند که چرا این مصاحبه منتشر شده است؟! آقای مسجدجامعی به آقای قاسمی گفته بود فقط بگو باباوند کیست؟ آقای قاسمی هم گفته بود شما فرض کن اسم مستعار من است. آقای قاسمی تعریف میکرد چند ساعت با آقای رمضانپور دور استخر مرکز نمایشگاههای بینالمللی قدم میزدیم که ببینیم چه کنیم. من چند روز فاصله گرفتم تا آبها از آسیاب بیفتد. بماند که بعداً فهمیدم اساساً مصاحبه من محل اشکال نبوده است. داخل مصاحبه تصویر جلد کتابی با عنوان عصای موسی از آقای صالحی نجفآبادی بود که ایشان در آن کتاب جواب نقدهای مراجع به کتاب شهید جاوید را داده بود. خود ایشان میگفت این کتاب مثل عصای موسی است و سحر این افراد را باطل میکند. خلاصه کتاب در روزهای نمایشگاه جمعآوری و ممنوع شد.
ایرنا: شما مسوول صفحه ادبیات پایداری کتاب هفته بودید. از تجربیاتتان را از آن دوره بگویید؟
باباوند: کتاب هفته چند دوره داشت. دورههای قبل از سید فرید قاسمی و یونس شکرخواه این طور بود که اول به شکل ویژهنامه هفته کتاب منتشر شد و بعد ادامه پیدا کرد. آقای محمدهاشم اکبریانی و چند دوست دیگر آن را منتشر میکردند. از اوایل سال ۱۳۸۰ کتاب هفته یک تغییر اساسی کرد. ابتدا یک تیم چهار نفره راهبری کار را به عهده گرفتند. بعد از مدتی دو نفر حذف شدند و فقط سید فرید قاسمی و یونس شکرخواه بالای سر کتاب هفته بودند. از نظر قراردادی هم یک مدت به شکل سابق زیر نظر خانهی کتاب بود. بعد آقای قدیمی آمد و شد طرف قرارداد برای تولید و بعد ایشان رفت و دوست دیگری در کنار سیدفرید قاسمی و یونس شکرخواه برای انعقاد قرارداد قرار گرفت که تا سال ۸۴ و روی کار آمدن دولت بعد به همان شکل باقی ماند.
کتاب هفته اتفاق فوقالعادهای بود. قیمت مجله ۲۵ تومن اما به خاطر مشکلات بازگشت پول به حساب خزانه و غیره، زیر قیمت نوشته شده بود همهی آن متعلق به فروشنده است. این سیاست لزوماً به پخش بهتر منجر نشده بود و شاید اصل پخش مجله به خاطر سیستمی بود که آن را برای افراد خاص ارسال میکرد.
آقای دکتر ترکی مدیر رادیو فرهنگ را دیدم و کمی دربارهی کتابهفته گپ زدیم. ایشان گفت هر هفته ۵۰ نسخه از کتابهفته را میخریم و توی همهی اتاقها یک نسخه از آن وجود دارد. گفتم چرا یک برنامه دربارهی کتاب درست نمیکنید. ایشان در لحظه مخالفت کردT اما بعد از چند روز سیدنظام مولاهویزه زنگ زد و گفت آقای محمدصادق رحمانیان میخواهد با تو حرف بزند و گوشی را به ایشان داد.
من مولاهویزه را از سفری که میخواستیم به اهواز برویم و به دلیل خرابی ریل، ۲۴ ساعت در قطار گیر کرده بودیم میشناختم. سفر عجیبی بود. در آن ساعتهایی که نمیشد هیچ کار خاصی انجام داد با آقای فرهاد مهندسپور آشنا شدم و ایشان ساعتهای طولانی خاطرات شیرینی از افراد مختلف برایمان نقل کرد که مهمترینشان محسن مخملباف بود و داستان شروع فیلمسازیاش. خلاصه آقای مولاهویزه آن شب به زور یک کتاب از من هدیه گرفت و به جایش یکی از کتابهای خودش را به هم هدیه داد. دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم و به جز این تماس تلفنی هم با هم حرفی نزدیم. ایشان بعدها نماینده مجلس شد و دیگر خبری ازش ندارم.
آقای رحمانیان بعدها به ریاست رادیو فرهنگ رسید. آن وقت معاون آقای ترکی یا مدیر یکی از گروهها بودند. ایشان تلفن را گرفت و گفت: ما تصمیم گرفتیم که شما بیایید و برای رادیو فرهنگ یک برنامه دربارهی کتاب بسازید. گفتم اجازه بدهید با آقای ترکی صحبت کنم، جواب میدهم. خلاصه کنم. معلوم شد که آقای ترکی به دنبال آن پیشنهاد من به این نتیجه رسیده که انجامش دهد و آقای رحمانیان قرار شده که خبر را به من بگویند. رفتم به رادیو و روزهای پنجشنبه ساعت ۲ تا ۶ عصر برنامهی صدای کتاب را ساختم. این برنامه اولین برنامه در صدا و سیما بود که به صورت زنده پخش میشد و اختصاص به کتاب داشت. اولین برنامهی رادیو را که سردبیری میکردم، بعد از چند دقیقه یکی از بچهها گفت فلانی تلفن مخاطب داریم. گوش کن که پخشش کنیم یا نه. هنوز آن لحظات را فراموش نمیکنم. ریل شروع کرد به چرخیدن و صدای مخاطب پیچید توی اتاق. فاصلهی پخش برنامه و شنیدن نظر مخاطب فقط چند دقیقه! برای من که عادت داشتم واکنش مخاطب را با فاصلهی زیاد بعد از تولید دریافت کنم؛ این اتفاق چیزی شبیه معجزه بود. واقعا آن روز تا ساعت ۶ که برنامه تمام شد هیچ چیز دیگر نشنیدم. فقط این اتفاق شگفتانگیز توی ذهنم مرور میشد.
صدای کتاب ادامه پیدا کرد. چند باری به من تذکر دادند که برای گزینش به حراست بروم که من هی پشت گوش انداختم. تا این که دکتر ترکی از رادیو فرهنگ رفت و آقای خجسته سرپرستی رادیو فرهنگ را هم زمان با کار اصلیاش که معاونت رادیو در صدا و سیما بود به عهده گرفت. ایشان دستورالعملها را کمی سخت کرده بود. مدیر گروه فرهنگ تماس گرفت و هماهنگ کرد که همان هفته برای گزینش بروم. رفتم. پنجشنبه که خواستم طبق معمول بروم برای استودیوی پخش؛ راهم ندادند. بالاخره با تلفن و نامه به عنوان مهمان راهم دادند. رفتم توی استودیوی پخش دیدم آقای خجسته نشسته آنجا گفتم داستان اینطوری است. ایشان کمی غیرمحترمانه برخورد کرد در این مایهها که فرق نمیکند که هستی و چه میکنی؛ مهم این است که کارت نداری و من گفتم افراد بدون کارت را راه ندهند. خلاصه دیگر به رادیو فرهنگ نرفتم. اگر چه دستور پذیرش یک سالهام از طرف حراست صادر شده بود.
صدای کتاب به نظرم تجربه خوبی برای من و صدا و سیما بود. همان وقت فهمیدم که برای مهم شدن و توجه به موضوع کتاب و برداشتن چالش با بازرگانی(هر هفته از بازرگانی سر پخش تماس میگرفتند که این برنامهی شما تبلیغ کتاب است و باید معرفی کتاب را ببرید در قالب تعرفههای آگهی) و … باید شورای کتاب در صدا و سیما راه بیفتد. به آقای ترکی پیشنهاد دادم. آن زمان این پیشنهاد به ثمر نرسید اما بعد از مدتی بالاخره اتفاق افتاد.
ایرنا: چطور سردبیر هفته نامه مهر حوزه هنری شدید؟
باباوند: نوجوان که بودم از قلم محمد حمزهزاده در دوهفتهنامه سوره نوجوانان خیلی خوشم میآمد. در جمع بچههای کانون گفتم. مهرداد رایانی مخصوص گفت من با حمزهزاده دوست هستم. برو و سلام من را برسان. خلاصه رفتم آنجا. آقای علیاکبر والایی که مدیر داخلی مجله بود گفت اتفاقا آقای حمزهزاده الان هستند. ایشان را صدا کردند. من سلام مهرداد را رساندم. آقای حمزهزاده گفت نمیشناسمش. خلاصه تقریبا رسید به التماس که خودش کمک کرد و گفت من از بچههای دانشکده سینما هستم و بچههای نمایش هم یک محمد حمزهزاده دارند. اولین گزارش جدیام را آنجا با حمید محمدیمحمدی گرفتم. با هم رفتیم مرکز نابینایان خزائلی و از نمایشگاهشان گزارش گرفتیم. مجسمههایی که بچهها ساخته بودند. نقاشیها و خلاصه یک دنیای شگفتانگیز. من گزارش را نوشتم طبیعتا چیز دندانگیری از آب در نیامد. حمید محمدی آن را از اول نوشت و بعد در انتهایش نوشت با تشکر از حمید باباوند. همین هم برایم کلی ذوق داشت. آن روزها آقای سرشار هنوز سردبیر بودند؛ بعد هم سردبیری به آقای میرکیانی رسید و بعد از دوسال آقای میرکیانی سردبیری به محسن مومنی سپرد. آقا محسن هم یک نامه برای آقای زم نوشت که با این وضعیت نمیشود ادامه داد و مجله را تعطیل کنید و تعطیلش کردند. سوره نوجوانان بیش از هر چیز باعث رفاقت من با آقای حمزهزاده شد. برای دیدن ایشان میرفتم بخش کودک و نوجوان دفتر ادب و هنر مقاومت آقای سرهنگی. بعد ایشان رفت رشد و باز من میرفتم به رشد برای دیدنشان. اخلاقهای خاص آقای حمزهزاده باعث میشود رابطهمان سینوسی باشد. گاهی با ایشان چند سال ارتباط نداشتم و دوباره یک تماس و چند تا قرار و کم کم میرویم تا قطع ارتباط. بعد از رفتن آقای زم مدیریت حوزه هنری به آقای بنیانیان سپرده شد. آقای بنیانیان هم آقای حمزهزاده را مسئول انتشارات سوره مهر و مجلات کردند. آن روزها با آقای حمزهزاده رفت وآمدمان بعد از سالها زیاد شده بود؛ چون ایشان بعد از مجلات رشد رفته بودند سراغ کار انتشارات خودشان. وقتی قرار شد به حوزه برگردند. با هم درباره مجلات گپ میزدیم و من افراد را برای برخی مجلات به ایشان وصل میکردم. از جمله وحید جلیلی را بردم برای درآوردن مجله سوره. درتوی یکی از جلسات ایشان گفت باباوند قرار است مهر را منتشر کند.
ایرنا: به نظر مهر زمان میرفتاح پر مخاطب تر بود. علت آن را در چه می دانید؟
باباو ند: هفتهنامه مهر دورههای مختلفی داشت. در ابتدای راه یک تیم سردبیری داشت. بعد از یک دوره بقیه حذف شدند و آقای میرفتاح شد سردبیر. در آن دوره مهر معروف بود به کاغذ سفید، چاپ چهار رنگ و قیمت ۲۰ تومن. من که هنرجوی داستان نویسی آقای جزینی بودم، آن روزها آرزو داشتم که یک ستون در مهر داشته باشم. بزرگان و عزیزانی مثل حسین معززینیا و محمدحسین جعفریان آنجا مینوشتند. آقای حسین سلطانمحمدی میگفت سیدابراهیم نبوی از اصفهان میآید و برایمان طنز مینویسد و میرود. بعدها گفتند مرحوم زرویی نصرآباد صفحه طنز را مینوشته است. آقای میرفتاح برای مدتی از مهر رفت و دوباره که برگشت عنوان بازگشت کرگدن را ساخت اما دیگر مهر سابق نشد و موفقیتی به دست نیاورد. بله مهر در دورهی من موفقیت دورهی اوج آقای میرفتاح را نداشت. یکی از محدودیتهای من این بود که اجازه نمیدادند با کسی خارج از حوزه هنری مصاحبه کنیم. در آن دوره هنرمندان حوزه در فراغ بودند و دست ما خیلی بسته بود.
ایرنا: جریان اختلاف میرفتاح و زم و رفتن میرفتاح از مهر چه بود؟
باباوند: خیلی دقیق در جریان نیستم. فقط میدانم آقای زم تصمیمی میگیرد و آقای میرفتاح نمیپسندد. دسته جمعی با تیمش رفتند و مجله دیگری درآوردند که اساسا ربط و شباهتی به مهر نداشت. بعد از مدتی که کدورت برطرف شد آقای میرفتاح برگشت اما نه با همهی تیم.
ایرنا: ماجرای شکایت صدا و سیما از مهر چه بود؟ کار به کجا کشید؟
باباوند: آن روزها کنفرانسی در برلین برگزار شده بود و عدهای از نویسندگان و روشنفکران ایرانی در آن شرکت کرده بودند. اتفاقا اعضای سازمان مجاهدین خلق یا شاید همم سلطنتطلبها رفته بودند برای بر هم زدن کنفرانس. خانمی برهنه شده بود و روی یکی از میزهای سالن میرقصید. صدا و سیما برای تخطئه روشنفکران این تصاویر را به سبک خودش پخش کرد. هفتهنامهی مهر یک کاریکاتور کار کرده بود که آقای لاریجانی سوار بر اسب است و میخواهد به جنگ برود با ذره و کلاهخود. اسب برگشته و به آقای لاریجانی میگوید: اگه ببرمت یک بار دیگر آن خانم رو نشانم می دهی؟
آقای لاریجانی شکایت کردند و هفتهنامه مهر تعلیق شد تا برگزاری دادگاه. بعد از رفتن آقای زم؛ شکایت را پس گرفتند و مهر قرار شد که دوباره منتشر شود.
ایرنا:هفته نامه مهر زمان سردبیری شما چه تغییراتی کرد؟
باباوند: من سردبیر نبودم. آقای حمزهزاده خیلی دوست ندارد به کسی عنوان بدهد. اسم من در شناسنامه میخورد دبیرتحریریه و اسم آقای حمزه زاده میخورد سردبیر. اساسا همه چیز از نو ساخته و تعریف شد.
ایرنا: وضع مالی نشریه چطور بود؟
باباوند: بسیار بد. شش ماه به بچهها نتوانستیم حقوق بدهیم.
ایرنا: تیراژ و فروش آن چقدر بود؟
باباوند: بسیار بد. اما یک خاطره بگویم. یک بار رفتم دم کیوسک و گفتم مهر میخواهم. گفت نداریم. گفتم امروز برایتان آوردهاند. گفت نداریم. گفتم: بستهاش آنجاست؛ هر پنج تا را میخواهم. گفت نمیدهم. گفتم چرا؟ گفت قیمت شما ۵۰ تومن است. اگر یکی از ۵ تا مجله خراب بشود؛ دزدیده بشود؛ توی جوب بیفتد، باران بخورد.؛ حتی اگر ۴ تای دیگر را هم بفروشم باز هم سودی برایم ندارد. گفتم الان که من هر ۵ تا را میخواهم گفت یک خط جدید در حساب و کتابمان با توزیع کننده درست میشود. کافی است یک اشتباه صورت بگیرد کلی باید وقت صرف کنم. اما الان معلوم است تیراژ دریافت و برگشت یکی است.
فکر کنم موضوع نیاز به توضیح بیشتر ندارد. اما این را هم اضافه کنم؛ آقای خاموشی رییس سازمان تبلیغات اسلامی میگفت: من یک بار بدون لباس روحانیت رفته بودم دم کیوسک. گفتم آقا مهر دارید. گفت نه. گفتم چرا؟ گفت آشیخ روی آن عکس خوشگل ندارد که کسی بخرد.
ایرنا: مهر چرا موفق نشد و کارش به تعطیلی کشید؟
باباوند: از نظر من مهر موفق بود. چون وقتی دیدم نمیتوانم خودم را به مخاطب برسانم تصمیم گرفتم؛ تیمی قوی بسازم. نتیجهاش شد: بهرام هوشیار یوسفی، علیرضا میرزامصطفی، پرویز براتی و …
مثلا من یک قانون گذاشته بودم که کسی حق ندارد؛ نقد منفی منتشر کند. یک بار محمد سرشار آمد و گفت این نقد را بر کتاب آقای سیدمهدی شجاعی نوشتهام. همین آقای سرشار که این روزها جاهای مختلف مسئولیت دارد. گفتم محمدجان اگر نوشتهای این کتاب بد است و نباید بخوانیدش نقدت را بردار وببر. هر کتابی که به نظرت خواندنی است را نقد کن و به مخاطب بگو این را حتما بخوان. آن وقت در خدمتت هستم برای انتشار هر متنی. رفت و دیگر برنگشت.
فرشاد مهدیپور عزیز که بسیار دوستش دارم؛ آمد و گفت میخواهم صفحهی دانشجو دربیاورم. گفتم اگر میخواهی به دولت فحش بدهی؛ جایش اینجا نیست. گفت من بالاخره رویکردم منتقدانه است. رفت و اتفاقا مدتی بعد که سروش هفتگی را منتشر میکرد و مهر به خاطر همان مشکلات مالی تعطیل شد؛ صدایم کرد و گفت بیا اینجا. خیلی لطف کرد و البته به خاطر همان اختلاف مبنایی نرفتم و به خاطر محبت بیاندازهاش فقط هفتهای یک گزارش دربارهی وقایع جاری فضای رسانه و فرهنگ مینوشتم.
ایرنا: مدتی بعد دبیر جشنواره مطبوعات شهری شدید؟
باباوند: من دو دوره دبیر جشنوارهی مطبوعات شهری بودم، دورهی دوم و سوم جشنواره. دوره دوم در زمان شهرداری آقای احمدینژاد بود و دوره سوم در شهردار آقای قالیباف. آقای مشایی چند تا ویژگی داشت. یکی این که بسیار باهوش بود. موردی پیش نیامد که برای تفهیم موضوعی به مشکل بخوریم. از طرف دیگر واقعا تصمیمگیر بود. وقتی میرفتم در اتاقش و میگفتم این موضوع را باید فلان بشود و قبول میکرد؛ بیرون که میآمدم نگرانی نداشتم که انجام میشود یا نه. اولین جلسه که در شهرداری برای موضوع جشنواره تشکیل شد؛ آقای خادمالمله هر موضوعی را میگفت خودم با محمود( احمدی نژاد) تمام میکنم. یعنی روابط خیلی نزدیکی داشتند. آقای جوانفکر رییس هیات داوران شد. محمدرضا سرودلیر به خاطر نقش و ارتباطی که داشت؛ توقع داشت یک جای کار باشد اما آقای جوانفکر از آن طرف و آقای حسین هاتفی که روابط عمومی سازمان فرهنگی هنری شهرداری(متولی جشنواره) بود از این طرف بعد از همان جلسهی او را کنار گذاشتند. میدانید دیگر در این جشنوارهها حرف آخر را هیات داوران میزند نه داورها.
ایرنا: این جشنواره ها چگونه برگزار شد و داوران چه افرادی و داوری ها چطور بود؟
باباوند: از داورهای جشنواره دوم فقط آقای آقاغفار توی ذهنم است. در جشنواره سوم ابوالفضل زرویی نصرآباد، شهرام شکیبا و دکتر اسماعیل امینی داوران گروه طنز بودند. داوران گروه گزارش خبری مینو بدیعی، مجید رضائیان و حسین گل محمدی بودند. داوران گزارش توصیفی علی آقاغفار، علی اکبر قاضیزاده، سعیده اسلامیه، لیلا رستگار بودند. داوران سرمقاله و یادداشت فریدون صدیقی، رسول خانی، محمد رهبر. داوران گفتوگو حسین سلطان محمدی، احمد توکلی، حمید محمدی، داوران گروه کودک و نوجوان محمدعلی شامانی، سید علی کاشفی خوانساری و فرشاد مهدی پور. گزارش تحلیلی و تحقیقی دکتر محمد مهدی فرقانی(که فقط در جلسه نهایی شرکت کرد)، دکتر علی اصغر محکی، امیر فیضی خواه و مریم خورسند. خبر غلامحسین اسلامی فرد، حسین نمکدوست تهرانی، زهرا عرب. مقاله مطبوعاتی سید فرید قاسمی، محمد رضا جمالی و بهرام هوشیار یوسفی. بخش مقالهی تخصصی هم تا جایی که حضور ذهن دارم بهروز بهزادی بود عکس سیفاله صمدیان، اسماعیل عباسی، مجید ناگهی، فرهاد سلیمانی، یونس شکرخواه. کاریکاتور سید مسعود شجاعی طباطبایی، هادی حیدری، بهرام عظیمی. یک گروه نقد عملکرد مدیریت شهری هم داشتیم که داورانشان را گذاشتم آقای قالیباف به عنوان شهردار، آقای چمران رییس شورای شهر و فکر کنم خودم به عنوان دبیر جشنواره. به خاطر این که چند ماهی از جریان سقوط هواپیمای c۱۳۰ خبرنگاران گذشته بود برای علیرضا برادران عکاس خبرگزاری فارس و حسین قریب عکاس خبرگزاری ایسنا بزرگداشت گرفتیم.
ایرنا: تفاوت های این دو جشنواره با یکدیگر چه بود؟
باباوند: دورهی سوم من دستم باز بود و جشنواره را آن طوری برگزار کردم که دوستش داشتم. ببینید یکی از مهمترین اشکالات جشنوارههای مطبوعات این است که میگویند بریده اثر را بفرست. این اثر میرود در جمع داوری. نفر اول نمرهاش را روی برگه ضمیمه یا کنار صفحه مینویسد و این نظر همینطور روی رای بقیه تاثیر میگذارد. از آن طرف غالب و شکل و شمایل نشریات مهم برای داوران کاملا شناخته شده هستند و درست است که اسم نویسنده را خط میزنند اما میدانند این مربوط به کدام نشریه است. باز هم نمیتوانند بدون پیشداوری به امر داوری بپردازند. من در سومین جشنوارهی مطبوعات شهری سه تا کار انجام دادم. اول همهی کارها را حروفچینی کردیم و برای داوری روی برگه سفید همین A۴ خودمان پرینت گرفتیم و برای هر داور هم جداگانه. دوم داورها را قبل از داوری جمع کردم و گفتم بنشینید و بگویید مثلا در خبر یا گزارش قرار است به چه چیزی نمره بدهید. همین حرکت باعث شد ما بالای هر اثر یک جدول داشته باشیم که محدودهی امتیاز را مشخص کند. مثلا داور در گزارش توصیفی به سوژه فقط میتوانست ۵ نمره بدهد اما در مصاحبه میتوانست ۱۵ نمره بدهد. به همین ترتیب کاری کردم که داورها ناگزیر باشند به اثر با تمام جزییاتش نگاه کنند. مثلا داور نمیتوانست بگوید این طرف رفته با شهردار پاریس مصاحبه کرده، آن طرف رفته با کاسب چهارراه مولوی؛ پس چون شهردار پاریس دیریابتر است من این را انتخاب میکنم. مجبور بود سوالات را بررسی کند و بگوید کدام یکی سوالات دقیقتری پرسیدهاند. کدام یکی بهتر مصاحبه را تنظیم کردهاند و … کار سوم هم این بود که برای هر گروه حداقل سه داور داشتیم. یکی استاد دانشگاه، یکی از چهرههای رسانههای جناح راست و یکی از چهرههای رسانههای چپ. ما در دورهی سوم با یک تیم ۴۳ نفره کار داوری را انجام دادیم و البته هیات داوران هم بالای سر داورها نگذاشتیم. نتایج شگفتانگیز بود. دیگر شما نمیدید فقط اسم خبرنگاران رسانههای معروف در فهرست برگزیدگان باشد. نویسنده مجله ۸ صفحهای شهروندان و مشارکت بم همانقدر فرصت برنده شدن داشت که خبرنگار روزنامهی شرق.
آن دوره برای من بسیار خاطرهانگیز بود. البته نتایج داوری کاملا آماده شده بود که بعد از جشنواره ما یک گزارش تحلیلی منتشر کنیم و بگوییم که مطبوعات ما در کدام حوزهها قوت و کجاها ضعف دارند. چند بار ممکن است این افراد را بنشانی پای خواندن تعدادی محصول مطبوعاتی که فرستندگانشان مدعیاند بهترین کارهایشان بوده است. از آن طرف شما به دقت بررسی کردهاید که در سوژهیابی چه اتفاقی افتاده است؛ در پرداخت اثر چه اتفاقی و در ارائهی آن چه. اما متاسفانه در روز اختتامیه مدیر روابط عمومی وقت سازمان تعدادی از سکههای جوایز و داوری را برداشت. چند روز تلفنم زنگ میخورد و همه پیگیر سکه بودند. تلاشهای من برای یافتن جناب مدیر هم فایدهای نداشت. ایشان اساساً تلفنهایش را هم جواب نمیداد. مسئول دفترشان میگفت ایشان گفته لازم داشتهام برداشتهام حالا پس میدهم. خلاصه کار رسید به دعوا و ایشان هم به عنوان صاحب اختیار فردای آن روز عدهای را فرستادند تا دبیرخانهی جشنواره که در پارک شفق بود را تخلیه کنند. تمام آن کاغذها به انباری منتقل شد که من از هیچ طریقی نتوانستم دوباره آنها را پیدا کنم.
ایرنا: چطور به گروه مجلات همشهری راه پیدا کردید؟
باباوند: مهدی قزلی زنگ زد و گفت حمید میآیی بشوی قائممقام علی قنواتی توی گروه مجلات همشهری؟ گفتم نه. پرسید چرا؟ گفتم علی قنواتی آدم خوش برخوردی نیست. وقتی روابط عمومی وزارت نفت بود برای صد سالگی کشف نفت میخواستند کارهایی بکنند. مرا دعوت کرد که بیا و پیشنهاد بده. من هم کلی پیشنهاد دادم که اتفاقا در آن جلسه همراه با تیمش جزء به جزء آنها را یادداشت کرد اما بعدش نه خبر داد که از پیشنهادهایم خوشش آمده یا نیامده و نه وقتی من تماس گرفتم؛ تلفنم را جواب داد.
مهدی موضوع را به قنواتی گفته بود و او هم گفته بود حالا بیا اینجا با هم حرف بزنیم. به مهدی گفتم فقط میآیم که بگویم آدم باید در روابطش ادب و اخلاق داشته باشد. رفتم و گفتم و غر زدم اما در نهایت این طور شد که بیا. گفتم من برای کمتر از قائممقامی نمیآیم چون قبلا آقای محکی پیشنهادی داده و من قبول نکردهام. آقای محکی آن روزها مدیرعامل بود. قرار شد با همین عنوان به مجموعه بروم. قنواتی قبل از من محمدرضا سرودلیر را به عنوان مشاور به مجموعه آورده بود و کار او نظارت بر محتوای مجلات بود اما سرودلیر به خاطر نوع برخوردش با موضوعات کمی دلخوری ایجاد کرده بود. من رفتم و خیلی زود کارهای مختلف آمد روی میز من. همان روزهای اول موضوع تعطیلی همشهری جوان پیش آمد. فرید حدادعادل سردبیر بود و یک پرونده راجع به عاشقی کار شده بود. معاونت مطبوعاتی میخواست همشهری جوان را ببندد اما بالاخره رضایت داد به تعطیلی موقت سه هفتهای. فرید با دلخوری از مجموعه جدا شد و جواد رسولی شد سردبیر. قنواتی زیاده از حد روی نیروهایی که توی همشهری جوان ساخته بود حساس بود. یکی از اشکالاتی که بهش میگرفتند و گوش نمیداد این بود که گروه مجلات قرار نیست بسط یافته همشهری جوان باشد اما قنواتی هر سردبیری که میخواست انتخاب کند؛ الویتش یکی از بچههای همشهری جوان بود. جریان تعطیلی موقت و کارهایی که باید انجام میدادیم برای تعدیل موضوع باعث شد من از همان اول بروم در دل ماجرا. بعد هم سرودلیر احساس کرد با حضور من راحت نیست و رفت و در نتیجه نظارت هم کلا روی دوش من بود. طراحی فرآیندهای سفارش و نظارت بر محتوای مجلات؛ پیگیریهای اداری، مسائل حاشیهای گروه و نزدیکی انتخابات بسیار کار را دشوار میکرد.
این را هم اضافه کنم که آن روزها قرار بود میرحسین موسوی بیاید برای انتخابات من از طریق دوستانی خبردار شده بودم. جریان مربوط است به مرداد و شهریور ۸۷. به علی قنواتی گفتم اگر قرار است حضور بیتاثیر داشته باشم؛ ترجیحم این است که در ستاد موسوی با دادن چایی اثربخش باشم تا این که اینجا بمانم. قنواتی گفت صبر کن. چند وقت بعد آمد و گفت قرار است تهران امروز را بدهند به ما. تو سردبیر باش و من مدیرمسئول. آن روزها به خاطر انتشار یک عکس تهران امروز را تعطیل کرده بودند. همان عکس معروف ضدنور آقای احمدینژاد که شبیه شیر بود. دبیر آن ویژهنامه تا جایی که یادم هست آقای قربانزاده بود. خلاصه در بحبوحهی توسعهی مجلات همشهری، همزمان شدم سر دبیر روزنامهی تهران امروز. مانیفستم یک خطی بود: هر کسی غیر از احمدینژاد. بچههایی که آنجا بودند گرایشهای مختلفی داشتند. از رضا لیاقتورز که این روزها جزو مدیران صندوق توسعه ملی است تا احمد جلالیفراهانی که این روزها جزو مخالفان خارجنشین شده است.
ایرنا: شما سردبیر محتوایی این گروه بودید؟ چه ممیزاتی را در مطالب اعمال می کردید؟ خطوط قرمزتان چه بود؟
باباوند: خطوط قرمز معمولا بسیار سیال هستند و نمیشود راحت آنها را شناسایی کرد. قرار ما این بود که سه خط قرمز داشته باشیم. اول از همه قانون. شما بهتر از من میدانید که عموما دوستان روزنامهنگار ما اهل خواندن قانون نیستند. من همیشه در کشوی میزم چند جلد قانون مطبوعات داشتم و وقتی مسالهای پیش میآمد به بچهها میدادم و میگفتم یک بار حداقل قانون را بخوان. همین ندانستن قانون هم عموما بهانه دست جاهای مختلف میدهد برای بستن نشریات. خط قرمز دوم ما چیزهایی بود که به شهرداری بر میگشت. ما زیرمجموعه شهرداری بودیم و نمیتوانستیم منافع سازمانی را نادیده بگیریم. سومین خط قرمزمان مواردی بود که مشکل قانونی ندارد اما کار کردن آنها برخیها را ناراحت میکند. ما مرتبا از دفتر شهردار پیغام داشتیم که دربارهی فلان مطلب تذکر دادهاند. البته هیچ وقت هم معلوم نبود چه زمانی تماس گرفته. مثلا یک بار سر مصاحبه با آقای ابوالقاسم طالبی زنگ زدند و گفتند تذکر داده شده و خلاصه مجبور شدیم مصاحبه ایشان را هفتهی بعد دوباره با اصلاحات خواسته شده منتشر کنیم.
اینجا نکتهای را اضافه کنم. یکی از مشکلات جدی ما دستورالعملهای شورای عالی امنیت ملی است. این شورا مثلا مصوب میکند که فعلا دربارهی فلان موضوع چیزی منتشر نشود. معاونت مطبوعاتی این دستورالعمل را به شکل محدود برای رسانههای خاصی میفرستد و عموم رسانهها از آن بی خبر هستند. نتیجه این میشود که بسیاری از شکایتهای علیه رسانهها به خاطر اقدام علیه امنیت ملی است در حالی که واقعا کسی نمیدانسته محدودیت یا ممنوعیتی وضع شده است.
ایرنا: خبرنگاران با شما سر سانسور برخی مطالب با شما درگیری لفظی پیدا نمی کردند؟
باباوند: اولا اضافه کنم که بحث قائممقامی خیلی طول نکشید. چند تا اتفاق افتاد و من تبدیل شدم به جانشین مدیرمسئول مجلات در همان دوره قنواتی. بعد هم که مجید حسینی آمد و من را کرد سرپرست بخش نظارت! اختلافهایمان زیاد بود.
ثانیا بگویم که سانسور وقتی معنا دارد که فشار از بیرون باشد. مثلا دولت کسی را بفرستد که مطبوعات را قلع و قمع کند اما وقتی یک نهادی هزینه کاری را میدهد طبیعتا نمیخواهد کارش آسیب ببیند. مدیرمسئول جایگاه تعریف شدهای دارد و اگر اتفاقی بیفتد بیش از خبرنگار مدیرمسئول باید پاسخگو باشد. بعضی از دوستان ما پذیرفتند این که زیر مجموعه جایی هستند و مدیرمسئولی هم دارند برایشان سخت بود. بنابراین آنجا چیزی سانسور نمیشد. حواسمان بود که از خط قرمزها نگذریم برای این که مجلات را حفظ کنیم. برای این که از خط قرمزها نگذریم با خود بچهها مشورت میکردیم که بهترین مسیر را انتخاب کنیم. بعضیها نوشتن برایشان سخت بود. چند خط مینوشتند و با آن مثل وحی منزل برخورد میکردند. همین باعث میشد که بعضا روابطمان تلخ شود. البته آنجا بیش از دویست نفر میآمدند و میرفتند. یکی دو باری که انتخاب بهترین خبرنگار و با اخلاقترین و امثال اینها انجام شد؛ من بیشترین رای را داشتم با فاصله زیاد از بقیه. البته در بعضی موارد حتی خودم هم نمیدانستم این اتفاق در حال افتادن است. یک بار مجید حسینی داشت جایزهای را به دستم میداد؛ با متلک گفت که حالا خوبه کارهاشون رو خط میزنی و بهت رای دادن. گفتم میدانند که باایشان عناد ندارم. یک بار در اوج دعواهایمان چیزی گفت. گفتم ببین شما در اتاقت را هم یک کاری کردهای که صدا رد و بدل نشود از این ۲۰ تا سردبیر فقط دو سه تا که رفیقت هستند اجازه دارند بیایند و بروند اما من در اتاقم باز است. آنها میآیند و کمک میخواهند. من هم از مشکلات خانوادگی افراد تا مسائل مالیشان را پیگیری میکنم. به همان نسبت که شاید ۵۰ نفر دشمن خونی من باشند. ۵۰ نفر هم طرفدار و هواخواهم هستند. من این را درک میکنم. نه از آن ناراحت میشوم و نه از این خوشحال. مثلا موردی داشتیم که طرف روزنامهنگاری را سر کلاسهای من یاد گرفته بود. بعد آمده بود به من میگفت تیتر میفهمی یعنی چی؟ بهش گفتم کار نداشته باش که من میفهم یا نه؛ بگو چه کسی اینها را به تو فهماند!
البته واقعا جریان فرسایشی و خسته کنندهای بود. در نهایت هم کار به اینجا رسید که به خاطر چاپ یک گزارش من را اخراج کردند. داستانش جالب است. روحاله رجایی که این روزها به خاطر کرونا از دنیا رفت و کلا نام و یادش با امام حسین گره خورده؛ گزارشی نوشته بود درباره روز عاشورا در کربلا که در همشهری جوان منتشر شد. تیترش بود: «روز عاشورا در کربلا آدم خنگ میشود» خط قرمزی رد نشده بود. بخشی داشت دربارهی قمهزنی که گفتم طبیعتا به خاطر حواشی موضوع این را با آن شکلی که شما دوست دارید نمیشود منتشر کرد. رهبری کلی در مذمت قمه زنی سخنرانی دارند و چاپ این همه تعریف نتیجهاش میشود تذکر از بیت. گزارش منتشر شد. آقای مشاری که بعد از مجید حسینی شده بود مدیر مجلات مرا صدا کرد و گفت به خاطر چاپ این گزارش اخراجی. خندهام گرفت. گفت چرا؟ گفت امت حزبالله ناراحت شدهاند. گفتم از کی تا به حال تماسهای تلفنی هم به خط قرمزهای مجموعه اضافه شده است؟ گفت من نمیدانم شما باید اخراج شوی. گفتم مگر شما با همراهی مشاورانتان نفرموده بودید مسئولیت مطالب با سردبیر است؛ الان سردبیر چه میشود. میخواستم بیاورمش روی آن نقطهی تناقضی که داشت با آن مرتب مرا توبیخ میکرد. کمی فکر کرد و گفت خوب سردبیر را هم اخراج میکنم. تقریبا از خنده نمیتوانستم بایستم. گفتم خوب الان چه کنم؟ مستقیم بروم بیرون؟ بروم وسایلم را جمع کنم و بروم؟ تا آخر وقت امروز بمانم، بعد بروم؟ گفت تا فلان روز بمان و بعد برو. البته بعد فهمیدم اساسا بهانه بوده و از مدتی قبل جانشین من را هم تعیین کرده بودند. اما واقعا برایم مهم نبود. خستهتر از این حرفها بودم. روزهایی که بود که برادرم را از دست داده بودم و دردم بیش از این بود که نگران شغلم باشم. این را گفتم که بگویم اخیرا دیدم آقای قربانزاده متن جالبی نوشته دربارهی روحاله رجایی و به این موضوع اشاره کرده. خیلی با افتخار نوشته مسئول انتشار آن گزارش را بلافاصله اخراج کردیم اما با رجایی که حرف زدیم دیدم مذهبی و خوب است و جذبش کردم! شما ببین سختی کار چقدر بود.
ایرنا: کارتان به دادگاه مطبوعات هم کشید؟ از تجربیاتتان بفرمایید؟
باباوند: فکر کنم برای مجلات همشهری در مجموع حدود ده باری دادگاه رفتم. البته عموما در همه به جز یکی در همان جلسات بازپرسی بسته شد. سه تا دادگاه با قاضی منصوری داشتم. دادگاه اول به خاطر چاپ عکس خانم لاله اسکندری توی همشهری خانواده بود. هیات نظارت به خاطر استفاده ابزاری شکایت کرده بود. با مجید حسینی و وکیلمان رفتیم جلسه بازپرسی. قاضی منصوری موضوع شکایت را گفت. مجید حسینی از شب قبل فرستاده بود همه مجلاتی که عکس لاله اسکندری رویشان منتشر شده بود را خریدند و با خودش به دادگاه آورد. گفتم اینها را نشان نده. گوش نکرد. مجلات را گذاشت روی میز قاضی و گفت اینها همه روی جلد چاپ کردهاند ما روی جلد نبودیم و چرا از ما شکایت کردهاند و از اینها شکایت نکردهاند. قاضی منصوری دسته مجلات را برداشت و انداخت زیر میزش و گفت میگویم از اینا هم شکایت کنند. شما بگو شما چرا چاپ کردی؟
آقای حسینی و وکیلمان ساکت شدند. اجازه گرفتم برای صحبت و پرسیدم: ببخشید حضور ذهن دارید که موضوع استفاده ابزاری در قانون چیست؟ ایشان خیلی راحت گفت نه نمیدانم. من خیس عرق شدم. الان چی باید بگم. گفت ببخشید شکسته نفسی میفرمایید؟ قرار است ما را تنبیه کنید؟ چی؟ گفت: من تازه منتقل شدم به دادگاه مطبوعات و خیلی آشنا نیستم. یک کم اعتماد به نفس پیدا کردم. گفتم: میتوانم قانون را توضیح بدهم؟ کمی بی حوصله اما بدون بیاحترامی گفت: توضیح بده. جریان اضافه شدن تبصره استفاده ابزاری را از ابتدا توضیح دادم و تهش رسید به اینجا که قانونگذار اساسا میگوید استفادهی ابزاری برای فروش و اشارهاش به روی جلد است و در قانون سختگیرانهی اخیر گفتهاند تصویر مرد یا زن روی جلد نباید از یک چهارم بیشتر باشد. حالا مجله ما که حدود ۸۰ درصدش روی کاغذ کاهی چاپ میشود و به خانوادههای همکاران شهرداری داده میشود. به نظر شما با چاپ عکسی در صفحه بیست و چند مجله میتوانسته استفاده ابزاری کند؟ ایشان فرمود: خیر. گفتم پس بنویسد که ما برویم.
خاطرات جلسات بازپرسی زیاد است. اگر خواستید میشود بعدا به آنها پرداخت.
ایرنا: شما بار اولی که سریال مختارنامه از صدا و سیما پخش شد مجری برنامه بودید. از تجربیاتتان در این زمینه هم بفرمایید؟
باباوند: آن روزها با حامد شکیبانیا برای ساختن چند مستند چک و چانه میزدیم. یک روز به همراه آقای مجید نادری به دفترمان آمد و گفت میخواهیم مشورت بگیریم که برای برنامهی هنگام درنگ که بعد از مختارنامه پخش میشود مهمان دعوت کنیم. البته بعدا فهمیدم بهانه بوده. ظاهرا چند قسمتی را آقای رجبی دوانی و آقای پرتوی اجرا کرده بودند و نتیجهای که میخواستند به دست نیامده بود. فردایش حامد زنگ زد که مهمانها را بی خیال. تو بیا برای اجرا. اول قبول کردم اما بعد پشیمانم شدم. کمی مشورت کردم و در نهایت رفتم. شاید باورتان نشود اما مهمترین تجربهام این بود که قبل از اجرا صندلی را کنترل کنم. صندلیهای برنامه اصلا خوب نبود و مرتبا تمرکزم را به هم میزد. اما گذشته از شوخی تجربه شیرینی بود. اولین قسمت را که اجرا کردم. به اصلاح خودمان رفت و برگشتهایم با آقای دوانی پینگ پونگی بود. سوالهای کوتاه و جوابهای کوتاه. برنامه که پخش شد و پیامکها که آمد؛ کلی فحش خورده بودم که این آدم فلان و بهمان است. حتی فحش ناموسی. جالب بود برایم که طرف فکر نمیکند شمارهاش مشخص است؟ حامد و آقای نادری تهیه کنندهی این شبها با اجرای علی درستکار هم بودند. حامد تعداد پیامها را که دید؛ تعجب کرد. گفت برای برنامهی این شبها در اوج این تعداد پیامک میآمد. خلاصه کم کم یادگرفتم که توی اجرای تلویزیونی بر خلاف مطبوعات باید کمی به مصاحبهشونده بیشتر فضا بدهم برای جواب دادن تا مخاطب خط سیر ماجرا را دیرتر گم کند. برنامههای آخر کلی پیامک تعریف و تمجید میآمد. برنامه چند بار بازپخش میشد و مخاطبهای خاص خودش را پیدا کرده بود.
با حامد یک برنامهی دیگر هم ضبط کردیم که پخش نشد. آقای حسین دهباشی وقتی که رفته بود آمریکا با همراهی عدهای از محققان رفته بود سراغ سران حکومت پهلوی و با آنها مصاحبه گرفته بود. وقتی به ایران بازگردانده شد؛ بنا بود که اینها را برای تلویزیون آمادهی پخش کند و تهیهکنندهاش هم شده بود حامد شکیبانیا. قرار بود؛ قبل از آن مصاحبهها میزگردهایی برگزار شود که پخش آن برنامهها را توجیه کند. قسمت اولش را که رفتیم ضبط کنیم؛ وسط کلی کار در بحبوحهی نزدیک شدن به انتخابات و ماه آخر سال. توی استودیو تلفنهمراهم را خاموش کردم. وقتی ضبط تمام شد. دیدم ۳۰-۴۰ تماس از دست رفته دارم از برادرم و دفترم. با ترس و لرز زنگ زدم به دفترم؛ منشیام گفت چیز مهمی نیست و برای برادر کوچکت مشکلی پیش آمده. به برادرم زنگ زدم که خبر داد برادرم از دنیا رفته. نمیفهمیدم چه میگوید. گفتم یعنی الان بیمارستان. داد زد بهت میگم تموم شد. بهت زده نشستم توی ماشین حامد. هیچی نمیفمیدم. بگذریم.
حامد و آقای نادری بعدا دوباره به سراغم آمدند برای هنگام درنگ بعد از سریال کلاه پهلوی. جلسات اول را رفتیم و قرارها را گذاشتیم. روز قبل از ضبط حامد زنگ زد و خبر داد که از معاونت سیما گفتهاند ممنوعالتصویر شدهام. این هم داستان بامزهای دارد که بماند برای فرصتی دیگر.
انتهای پیام