روایت یک شاهد عینی از جلسه رزمندگان معترض با محسن رضایی
تسنیم نوشت: بعد از عملیات خیبر در اسفند 62، که عملیات نتوانست به تمام اهداف خود برسد در میان برخی از کادرهای سپاه پاسداران ابهاماتی ایجاد شد. در این میان فرمانده تیپ سیدالشهدا تهران به همراه برخی از فرمانده گردانهای این تیپ معترض نوع اداره جنگ بودند. تلاش آنها برای اصلاح این امور تا جایی رسید که نامهای 90 صفحه ای آماده کردند تا ان را به دست امام برسانند.
جلسه با محسن رضایی (فرمانده وقت سپاه پاسداران) در پادگان ابوذر و پادگان ولیعصر در تهران از جمله این تلاشها بود. عمده خواسته آنها اصلاح اداره امور فنی جنگ بود. اما عدهای دیگر به دنبال اهداف سیاسی خود بودند و میخواستند برای خود از این نمد کلاهی تهیه کنند. اکبر گنجی از جمله این چهر هها بود.
با اینکه موضوع در پاییز 63 اتفاق افتاده و در مصاحبهها و خاطرات زیادی به این جلسات اشاره شده اما جدیدا بیبی سی فارسی با ساخت مستندی به مانند همیشه به گونهای تاریخ را روایت کرده که در تمییز دادن حق و باطل سخت شده است.
به سراغ اکبر عاطفی که خود از نزدیک به عنوان شاهد عینی در اکثر این جلسات حضور داشته رفته و هم کلام شدیم. این مصاحبه برای ثبت در تاریخ گرفته شده است.
انتقادات با عملیات خیبر کلید خورد
*انتقاد به نوع مدیریت جنگ از چه زمانی و از چه عملیاتی شروع شد؟
زمانی که انتقاد به مدیریت جنگ برجسته شد، بعد از عملیات خیبر بود. این عملیات اولین عملیاتی بود که در هور با ویژگیهایی که هور داشت مانند اینکه منطقه آبی بود و امکانات دریایی میطلبید، در حقیقت عملیات آبی-خاکی بود، انجام شد. البته یکی از ویژهترین عملیاتهایی که روی زمین انجام میشود هم همین گونه عملیات است. معمولاً ارتشهای حرفهای دنیا چنین عملیاتهایی انجام میدهند اما با نیروی بسیجی و مردمی از 14 ساله گرفته تا 60 ساله با فرهنگهای مختلف و توان جسمی مختلف و مشکلات خاص خودش در منطقه پیچیدهای مانند هورالعظیم میخواستیم انجام بدهیم.
خب اولین تجربه ما روی چنین منطقهای بود. این عملیات با مشکلات مختلفی روبرو شد، جزایر شمالی و جنوبی مجنون که خودش موانعی به همراه داشت. در طلاییه لشکر محمد رسول الله (ص) و یگانها نتوانستند به اهداف طراحی شده خودشان برسند. خب بعد از خیبر مشکلاتی مطرح شد مانند بحث فرماندهی در جنگ. در عملیات خیبر مناطقی انتخاب شده بود که در حد توان نیروی عملیاتی جمهوری اسلامی ایران نبود و امکان پشتیبانی وجود نداشت. مثلاً در هورالعظیم پیشبینی شده بود که با هلیکوپتر شینوک، نیرو در جزیرهها پیاده شوند. این زمانی رخ میدهد که ما بتوانیم پشتیبانی هوایی و موشکی داشته باشیم تا هلیکوپتر بتواند در پوشش عملیاتی ما نیروهای خود را در منطقه مورد نظر هلیبرن کند. اما به خاطر نبود این پشتیبانی هلیکوپترهای ما زمانی که بلند میشدند تا نیروهای خود را پیاده کنند توسط دشمن هدف گرفته میشدند و نهایتاً در نیزارها میرفتند و پیادهسازی نیرو با مشکل روبرو میشد.
نیروهایی که باید میرسیدند برای عملیات این اتفاق نمیافتاد و این پیشبینی انجام نمیشد. اگر بخواهیم ببینیم که چه اتفاقی افتاد که انتقادات به عملیات خیبر گفته شد و امثال شهید رستگار به این عملیات نقد کردند باید رفت و در خود عملیات خیبر به صورت ریز وارد شد و بررسی کرد.
اینکه چه کسی را متهم و اشکالات را به او وارد کنیم باید در جای خودش بحث شود. اما نقد فنی جنگ بعد از عملیات خیبر خودش را نشان داد و این مسأله مطرح شد که ادامه جنگ در این صورت اشتباه است و امکانپذیر نیست، شهید و مجروح فراوان خواهیم داشت، نیروی ما کاهش پیدا میکند و امکانات و وسایل ما کم خواهد شد.
اجازه ندادیم دشمنِ فراری خودش را پیدا کند
* آیا قبل از خیبر انتقادی به عملیاتها داشتیم؟
البته در سال 1360 و عملیات فتحالمبین و یا بیتالمقدس که پیروزمندانه بود و منجر به فتح خرمشهر شد، نقدهایی بود مانند اینکه اگر پیشبینی میشد که دشمن آنقدر ضعیف است، همان عملیات را ادامه میدادیم. فکر نمیکردیم که بتوانیم منطقه 2500 کیلومتر مربع را با این تعداد گردان فتح کنیم. دشمن فرار کرد و تا جایی که میتوانست گریخت. درست است که تحت فشار دشمن بودیم اما دور از انتظار بود که بتوانیم اینچین عملیاتی بکنیم. برای همین به این نتیجه رسیدیم که میتوانیم عملیات داشته باشیم و برای همین در کمتر از یک ماه عملیات بعدی را یعنی بیتالمقدس را انجام دادیم. این عملیات انجام شد و آن اتفاق عظیم رخ داد.
بعد از آن گفتیم که با طراحی دیگری نگذاریم که دشمن خودش را پیدا کند و سروسامان به خودش بدهد و برای همین عملیات رمضان طراحی شد.
اما توان نظام این نبود که بتواند در مدت کوتاهی سه عملیات را طراحی کند، چون وابسته به نیروی مردمی بودیم که کشاورز، معلم و… بودند؛ ما با این نیروها در حال جنگیدن بودیم. عملیات رمضان با تجهیزات محدود طراحی شد. با این عملیات که ناموفق بود کلید انتقادات زده شد که چرا با تعجیل، منطقهای مانند شلمچه را با آن همه امکاناتی که دشمن روی زمین پیاده کرده است برای انجام عملیات انتخاب کردیم؛ مهندسی جنگ به تمام معنا در آن منطقه انجام شده بود. در حالی که ما زمین پیچیدهای مانند شلمچه را به سرعت برای عملیات بعد از بیتالمقدس آماده کردیم. بعد از آن هم عملیات والفجرمقدماتی را در منطقهای میانی شروع کردیم. خود من در کرمانشاه در قسمت آموزش بودم که از فرماندهان آموزشی دعوت کردم که بیایند در فکه و جلسه بگذاریم تا ببینیم مشکل چیست؟ آن موقع شهید همت زنده بود. خلاصه از کرمانشاه راه افتادیم به سمت فکه. زمانی بود که آقای ذوالقدر مسئول آموزش سپاه بود و تازه آموزش عقیدتی و نظامی را از هم جدا کرده بودند. موضوع آن جلسه بررسی کیفیت آموزش بود که چرا بعد از بیتالمقدس، در عملیاتهای رمضان و والفجر مقدماتی شکست خوردهایم؟
شهید همت از قبل مرا میشناخت، چون من قبلاً در بخش عملیات سپاه تهران مشغول بودم و چهره به چهره همدیگر را میشناختیم. حاج همت در جلسه فکه این مسأله را مطرح کرد که مثلاً تخریبچیهای ما آموزش لازم را ندیدهاند یا نیروهای اطلاعات ما آموزش کیفی و لازم را ندیدهاند. بعد حاج همت برای روشن شدن موضوع مثال زد و گفت تخریبچی ما به جای آنکه میدان مین را در جهت درست باز کند تا برسد موانع و استحکامات دشمن را ازبین ببرد، به اشتباه از جهت دیگر وارد میدان مین میشود و هر چه جلو میرود، میدان مین تمام نمیشود. متأسفانه تخریبچی ما نمیداند که از کدام جهت باید وارد میدان مین بشود تا نیروها از آنجا عبور کنند! حاج همت ایرادات این شکلی داشت. حتی من را شاهد گرفت و گفت: «این برادر (اشاره به سمت من) شاهد است، جزوات ارتش را میآورند برای بچههای سپاه که بخوانند» حالا من نمیدانم این کار را حُسن میدانست یا اشکال. آنجا از او نپرسیدم که این خوب است یا بد است؟ چون به فرموده رهبر انقلاب این جزوات و آییننامهها نتیجه سالها جنگ ارتشهای دنیا است که آمده دست من و شما رسیده است. علم، علم نظامی است که باید از آن استفاده کرد. از رمضان شروع شد و والفجر مقدماتی و والفجر یک با شکست روبرو شدیم تا عملیاتی در مریوان که نتیجه خوبی حاصل شد در دره شیلر. بعد از آن والفجر 3 در مهران و والفجر 2 در حاج عمران داشتیم تا رسیدیم به عملیات خیبر. یعنی عملیاتها پشت سر هم ناموفق بود.
میان شاهد عینی و آقا محسن چه گذشت؟
* دلیل اصلی این شکستها به نظر شما نحوه آموزش بد بود که به نیروها میدادند و امکانات کم؟
واقعاً بخش عمدهاش آموزش بود. یعنی منِ فرمانده گردان آموزش مناسب نحوه سازماندهی و بهکارگیری نیروها که چگونه آنها را وارد کنم و چه مقدار وارد کنم ندیده بودم. یک موقعی در منطقهای که 50 نیرو نیاز داشت، فرمانده گردان بدون محاسبه 100 نیرو پشت خاکریز میبرد، در صورتی که نباید جلوی آتش دشمن یک نیرو هم اضافه ببرید. یک گلوله توپ و خمپاره در منطقه پرجمعیت میافتد، آسیبها و تلفاتمان را بالا میبرد. یعنی فرمانده باید تشخیص بدهد که چه مقدار نیرو را کجا و چگونه ببرد. چطور نیروها را به عقب بیاورد و چطور از آتش دشمن عبور بدهد. اینها همه نیازمند آموزش بود. منتها ما خودآموزش بودیم و به قول معروف خودیادگیر در جنگ بودیم. 15 روز آموزش عمومی دیدیم و رفتیم در جبهه و همهچیز را آزمون و خطا دادیم و تجربه کردیم که چگونه نیرو را ببریم، چطور سنگرسازی کنیم و چطور موانع بسازیم. در صورتی که فرصت نداشتیم تا این آموزشها را به صورت صحیح به نیروها بدهیم و البته نمیشود به فرماندهان سپاه ایراد گرفت، چون جنگ ناخواسته به ما تحمیل شد و وارد عرصه جنگ شدیم. من فرمانده گردان که آموزش فرمانده گردانی ندیده بودم. من فرمانده تیم سرپل ذهاب با شهید بروجردی شروع کردم از 4، 5 نفر تا 20 نفر و رسیدیم به عملیات بازی دراز و… . بعد آمدم به تهران، یک مسئولیتی داشتم و بعد به جبهه جنگ رفتم و فرمانده گردان در فتح المبین و بیت المقدس شدم. اصلاً وقت نشد که به جایی برویم و آموزش نظامی فرماندهی ببینیم. یک بخش عمده به همین بحث بهرهوری نیروی انسانی و کارآمدی نیروی انسانی به آموزش برمیگشت که ما فرصت این کار را نداشتیم در سطوح مختلف آموزش بدهیم. محدودیتی در تجهیزات داشتیم، برای منهدم کردن تانک دشمن موشک میخواستیم، ضدزره میخواستیم. خب با آرپی.جی که نمیشد همه اینها را منهدم کرد. نیروی پیاده تا بلند شود و آرپی.جی را روی کولش بگذارد، نشانهگیری کند و فرصت پیدا کند به هدفش، آن هم هدف متحرکی مثل تانک گلوله شلیک کند، این چقدر باید آموزش دیده باشد. چقدر باید در تمریناتش موشک شلیک کرده باشد که به محض اینکه از پشت خاکریز بلند میشود با یک یا دو گلوله بتواند تانک را از پا دربیاورد. امکانات و تجهیزات در جنگ حرف اول را میزند.
سه برتری عراق در جنگ باعث شد که ما عملیاتهای خود را شبانه انجام بدهیم. قدرت هوایی دشمن، قدرت زمینی دشمن و قدرت آتش توپخانههای دشمن، باعث شد ما عملیاتهای شبانه را انتخاب کنیم تا کمترین آسیب را از توان عراق ببینیم. قدرت هوایی عراق در روز همه را بیچاره میکرد، تا عمق عقبه نیروهای ما را بمباران میکرد. جادهها را ناامن میکرد و تجهیزات ما را زیر آتش خودش قرار میداد. توپخانههای حجیم دشمن، بیش از 3 الی 4 هزار تانک دشمن در خطوط مقدم پاتک و به نیروها شلیک میکردند. بالأخره در مقابله با اینها، باید تجهیزات داشته باشید. تجهیزات واقعاً یکی از مسائلی بود که به این اتفاقات دامن میزد.
حتی از آقا محسن که به پادگان ابوذر آمد یک سؤالی راجع به این تجهیزات پرسیدم. به او گفتم آقا محسن من یکی از نقدهایم این است ما خرمشهر را با این همه هیاهو گرفتیم، جدیداً فرماندهان دستهها و گروهانها را برای بازید از مرز بردیم. دیدیم که خرمشهر تنها یک پوسته دفاعی دارد، اگر عراق مجدداً حمله کند چه اتفاقی میافتد؟ گفتم اگر عراق با کمترین امکانات به خرمشهر حمله کند از طریق اروند، مجدداً میتواند خرمشهر را بگیرد. ما با چه امکاناتی میخواهیم پاسخ بدهیم؟ یا نیروهای بخش اطلاعات ما فاقد یک دوربین دید در شباند. برای شناسایی به داخل نیزار و جزایر میروند اما راحت دشمن آنها با دروبین دید در شب شناسایی و همراه کالک و وسایل دیگر دستگیر میکند. صحبت آن روز من با آقا محسن در این جلسه، همین بود.
تسلیحات را باید وزارت دفاع تأمین میکرد
* مگر مسئولیت خرید امکانات جدید با سپاه بود؟
نه. اما من تنها میتوانستم به آقا محسن این مشکلات را بگویم، دسترسی که به وزیر دفاع نداشتم. ایشان باید به عنوان فرمانده کل سپاه، جوابِ من فرمانده گردان را بدهد. البته آقا محسن در همان جلسه محدودیتها را مطرح کرد و گفت باید به هر تیپی چند دوربین دید در شب بدهیم که اطلاعات ما دوربین داشته باشد و به دل دشمن برود. چون بچههای اطلاعات عقبههای دشمن را شناسایی میکرد و میرفت از امکانات و تجهیزات دشمن اطلاعات میآورد تا بتوانیم برای عملیات برنامهریزی بهتری داشته باشیم. حالا اینکه مشکل کجا بود و امکانات نبود؛ قطعا آقا محسن تهیهکننده امکانات نبود و تسلیحات را باید وزارت دفاع تأمین میکرد و دولت در اختیار اینها میگذاشت. منتها نقد و سؤالات ما این بود. سپاه که نمیتوانست با این نیروهایی که دو ماه در اختیار دارد هم عملیات کند و هم آنجا دفاع و پدافند و نگهداری کند.
دشمن مأیوس شد و دید نمیتواند فاو را از ما بگیرد
* پدافند و آفند توأمان با همدیگر کار سختی است.
اصلا کار سپاه این نبود. وقتی نیروی بسیجی که دو ماه خودش را در اختیار تیپها و لشکرهای سپاه میگذارد، یک ماه تا یک ماه و نیم آن را آمادهسازی میکنی برای عملیات. یعنی آموزش عمومی و هماهنگی بین نیروها، اردوهای شبانه، خشم شبانه و … آموزش میدهند در اردوگاهها و بعد میخواهند 10، 11 روز با این نیرو عملیات کنند. نیرویی که عملیات آفندی میکرد و دیگر نمیتوانست بماند و میخواست که به سراغ زندگیاش برود، با این نیرو که شما نمیتوانید پدافند کنید.
ما در جریان فاو 75 روز با دشمن جنگیدیم تا توانستیم دشمن را مأیوس کنیم از اینکه دیگر فایده ندارد و نمیتواند فاو را از ما پس بگیرد. یعنی از 22 بهمن که ما عملیات کردیم 75 روز پدافند فاو طول کشید. با همین نیروها؛ نیروهای بسیجی میرفت و نیروهای جدید وارد سازمان میشد و دوباره وارد پدافند میشد. واقعاً سپاه این توان را نداشت با نیروهای مردمی که میخواست با دشمن بجنگد، در طول سال چند عملیات کوچک و بزرگ انجام بدهد و هر جایی را هم که میگرفت آنجا پدافند و نگهداری کند؛ در توانش نبود.
در دیدار با حاج کاظم رستگار چه گذشت؟
* شما به جلسه پادگان ابوذر اشارهای داشتید. مقداری شفافتر در این مورد صحبت کنید.
اواسط پاییز سال 1363 من از تیپ محمد رسول الله(ص) به تیپ سیدالشهداء رفتم. تیپ سیدالشهداء در پادگان ابوذر مستقر بود. وقتی به آنجا رسیدم از دوستان سراغ فرماندههان تیپ یعنیحاج کاظم رستگار و احمد غلامی را گرفتم. گفتند بیرون از پادگان ابوذر، اردوگاه آموزشی برقرار کردهاند و در حال آموزش نیروها هستند. آموزش هم در سطوح مختلف انجام میشد، از نیروی بسیجی و عادی تا فرمانده گردان. یکی از مربیان این دوره هم شهید حسن بهمنی بود که برای فرمانده گروهانها و گردانها کلاس آموزش تاکتیک گذاشته بود. در همان ارودگاه به من پیشنهاد شد تا فرماندهی گردان زهیر را برعهده بگیرم و من هم پذیرفتم و در همان اردوگاه آموزشی کار را شروع کردم منتها در همان زمان گاهی سر و صداهایی میشنیدیم. قبلاً میدانستیم حاج داود کریمی به عنوان فرمانده سپاه تهران یک نقدی به ستاد مشترک سپاه و فرمانده سپاه داشت. او را همان سال 1361 و بعد از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر از سپاه تهران برداشتند و به عنوان فرمانده سپاه باختران (سپاه منطقه هفت کشوری) انتخاب کردند.
مجموعهای از افراد هم با حاج داود کریمی به کرمانشاه آمدند از جمله شهید بهمنی، داورزنی و حسین اسکندرلو و خیلی از دوستان، ایشان را همراهی کردند و در ستاد مشغول شدند. چنین داستانی در تهران بود که حاج داود کریمی نقدی به ستاد مشترک سپاه دارند اما در یگانها من شاهد چنین صحبتهایی نبودم تا زمانی که در تیپ سیدالشهداء، گردان را تحویل گرفتم. دیدم در گوشه و کنار زمزمههایی میآید؛ انتقاداتی بود که از عملیات خیبر شروع شده بود. بعد از آن این بحثها گستردهتر شد و حتی در گردانها و در میان نیروهای بسیجی این حرفها نفوذ پیدا کرد، سخنهایی مبنی بر اینکه فرماندهان تیپها درباره جنگ حرفها و بحثهایی دارند. تا اینکه این اردوی ما تمام شد و به اردوگاه ابوذر آمدیم و هر کدام از گردانها به ساختمان خودشان رفتند.
بعضی اوقات حاج کاظم رستگار به عنوان فرمانده تیپ جلساتی میگذاشت و در همین حین عملیات میمک شروع شد. آن روزها حاج ناصح فرمانده تیپ نبی اکرم و درگیر این عملیات بود. چون حاج ناصح از دوستان بودند، حاج کاظم پیشنهاد کرد که همه با هم بلند شویم و پیش آقای ناصح برویم که مقرشان هم پادگان شهید ابوذر بود، به آنجا برویم و ببینیم چه کمکی میتوانیم بکنیم. آقای ناصح درخواست کمک کرد و حاج کاظم گفت اگر بخواهیم کمک کنیم که خودسر نمیتوانم، فرمانده شما باید از فرمانده سپاه درخواست کند، آن وقت ببینیم اگر نیروهای پادگان ابوذر میتوانند به شما کمک کنند، برای کمک بیایند.
در مسیر برگشت در سه راهی صالحآباد، بمبباران شدیدی شد. ماشینها منفجر و چند نفر از دوستان منجروح شدند، نزدیک بود چند نفر از بچهها شهید شوند.
در ستاد تیپ این بحثها خیلی زیاد شده بود و ما نگران بودیم این موضوع به بدنه گردانها کشیده شود که در میان آنها بسیجیان عادی هم حضور داشتند، بسیجیانی که مثلاً دو ماه به اینجا میآمدند و بعد میخواستند بروند؛ آیا لازم بود آنها هم این مسائل را بدانند؟ آیا لازم بود آنها هم این مسائل فنی جنگ را بدانند یا نه. خودم به شخصه نگران این موضوع شدم.
خدمت آقای رستگار در ساختمان فرماندهی رفتم، وارد اتاقشان شدم، آن موقع مبل و صندلی و … که نبود، فرشی کف اتاق انداخته بود و اینجا شده بود محل جلسه فرماندهی. من داخل رفتم و سلام کردم. ایشان از وضعیت گردان پرسید و من هم توضیحاتی دادم. گفتم حاج کاظم آمدم صحبتی با شما بکنم و میخواهم صحبتهایی را از خودِ شما بشنوم؛ از چیزهایی که گاهی اوقات در گوشه و کنار میشنویم. گفت: چه شده؟ گفتم: موضوعاتی برایم سؤال شده؟ درباره بحث جنگ و فرماندهی حرفتان چیست و شما چه میخواهید بگویید؟ او گفت: ما هیچ هدفی نداریم جز اینکه میخواهیم مسائل فنی، تاکتیکها و راهبردهای جنگ را که باید عوض شود، به گوش امام خمینی و سایر مسئولان برسانیم.
زمزمه دیدار فرماندهان با امام خمینی(ره)
آن موقع هم زمزمه این بود که میخواهند تعدادی از فرماندهان را برای دیدار با امام خمینی انتخاب کنند؛ همان زمانها بود که این بچهها نامهای نوشته و به دست آقای هاشمی رسانده بودند (همان نامه 90 صفحهای) این نامه را اول به آقای هاشمی دادند تا در جریان باشد و توسط ایشان به ملاقات با امام خمینی بروند و مسائل تاکتیکی و جنگی را به امام بگویند.
شهید حاج کاظم رستگار به منِ فرمانده گردان گفت: ما هیچ هدفی نداریم جز اینکه میخواهیم بگوییم راهبردها و استراتژیهای جنگ باید عوض شود؛ باید تغییرات خوبی در جنگ ایجاد شود تا موفقیت به دست بیاید.
چون عملیاتها، عملیاتهای خوبی نبود و نتوانست خواستهها و مطالبات مردم و امام را پاسخ دهد. در عملیات خیبر هم دشمن با تبلیغات گسترده میگفت ما اینهمه تلفات از ایران گرفتیم. حتی فیلمهایی در عرصه جهانی پخش کردند که وقتی خود ما هم آن فیلم را دیدیم جریحهدار شدیم که ایران این همه شهید داده است!
در این مقطع چون معمولاً ایران سالی یک عملیات انجام میداد، قرار بود در زمستان سال 1363 عملیات بزرگی انجام شود. پیش از این عملیات نقدها و انتقادها آغاز شده بود. تصمیم و نظر این بچهها این بود که قبل از اینکه یک عملیات بزرگ دیگر آغاز شود برویم با امام خمینی و آقای هاشمی صحبت کنیم و مسائل را بگوییم.
در آنجا حاج کاظم رستگار این موضوع را به من گفت. گفتم اگر میخواهید مسائل فنی جنگ را بگویید، خب همه ما و هر کسی جنگیده، اشکالاتی در جنگ دیده است. من در حد فرمانده گردان، شما در حد فرمانده تیپ و فرمانده قرارگاه در حد خودش؛ به هر حال میتوانیم خودمان مسائل را جمعبندی کنیم و به یکنفر بگوییم و حتی به گوش امام برسانیم. حداقلش این است که بنشینند و حرف بچهها را بشنوند. این فرمانده تیپی که در میدان در حال جنگ است؛ مسائل، مشکلات و ضعفها را میبیند، اما فرمانده قرارگاه که نشسته و تیپهای مختلفی در اختیارش است فقط میگوید برو چپ، برو راست، با فلان تیپ هماهنگ شو و… او خیلی در میدان نبرد نیست و حتی من به عنوان فرمانده گردان بیشتر از فرمانده تیپ در جریانم. چون من سینه به سینه با دشمن در حال نبردم، من گلولهها را میبینم، من دست و پاهای قطع شده را میبینم و …
من در میدان عمل میفهمم که نبود آموزش یعنی چه، نبود تجهیزات و مهندسی در صحنه یعنی چه؟ لذا راجع به این موضوع نقد دارم. من به حاج کاظم گفتم واقعاً اگر بحث این است، من به عنوان فرمانده گردان همراه شما هستم، هرجا نیاز باشد میآیم و حرف میزنم، نقد میکنم، ما به دنبال اصلاحیم، ما به دنبال بهبود وضعیتیم، ما که نمیخواهیم جنگ تعطیل شود؛ چون اصلاً دست ما نیست و طرف مقابل با حمایت تمام کشورهای جهان وارد صحنه جنگ با ما شده است.
بعد که چند روزی از این موضوع گذشت، اطلاع دادند آقامحسن میخواهد به پادگان سرپل ذهاب بیاید، فقط ما که اینجا نبودیم، تیپ 27 بود، نبی اکرم بود و ما هم بودیم ـ اینطوری که الان یادم هست ـ نمیدانم یگانهای بیشتری بودند یا نه. حاج کاظم، شهید بهمنی و آقای کوچک محسنی آن روز در جلسه نبودند. حالا عمداً از پادگان ابوذر رفته بودند که آنجا نباشند تا یک موقع چیزی به نام اینها تمام نشود یا اینکه مأموریتی یا جایی رفته بودند؛ البته مأموریت که نبود؛ چون آقا محسن به عنوان فرمانده کل سپاه دارد به آنجا میآید اگر مأموریتی میبود، دوستان باید فرمانده را همراهی میکردند.
کسانی که در آن جلسه حضور داشتند عموماً فرمانده یگانها، بچههای اطلاعات و عملیات بودند. عکسهایی از آن جلسه هم موجود است که آقا محسن و آقا رحیم در آنجا صحبت میکنند. آقا محسن به جلسه آمد. به او احترام گذاشتند. در ابتدا آقا محسن نقدی به تیپ کرد که شما الان باید با تلاشتان خود را آماده کنید، عملیات بعدی پیش روست. ما انتظار داریم تیپ سیدالشهداء(ع) مانند یگانهای دیگر خودش را آماده و در این عملیات شرکت کند.
این حرف را هم به خاطر این زد که یک مقدار سر و صدا شده بود، چون ممکن است این حرفها در تیپ اثر روانی منفی گذاشته باشد. او تلاش میکرد که اثر منفی را از بین ببرد تا نیروها خودشان را برای عملیات پیشرو آماده کنند.
بچههای حاضر در جلسه هم به مشکلات اشاره کردند که از نظر پشتیبانی و لجستیک دچار مشکلیم. در بحث آموزش ضعیف عمل میکنیم و… . البته هیچ بیاحترامی به آقا محسن صورت نگرفت. یک نکته دیگری که بچهها به آن اشاره کردند این مسئله بود که برخی افراد در شورای تصمیمگیری جنگ هستند که هیچ ارتباطی با جنگ ندارند.
آقا محسن گفت که بعدازظهر در مسجد پادگان ابوذر سخنرانی دارم. مسئول ستاد (فکر کنم آقای ربیعی بود) گفت که همه بچههای تیپ در مسجد جمع بشوند تا فرمانده کل سپاه سخنرانی بکند. پادگان ابوذر مسجد خیلی بزرگی داشت. همه جمع شدند. آقا محسن با همراهانشان آمدند در جلسه و پشت تریبون قرار گرفتند که یکباره عدهای شروع کردند به شعار دادن «خمینی بت شکن، بت جدید رو بشکن»، که اخیراً هم ایشان در مصاحبهای گفتند که عدهای شروع کردند علیه من شعار دادن.
میگفت هیچجا سپاه نمیشود
*این افرادی که شعار دادند بیشتر چه کسانی بودند؟
خاطرم نیست اما از میان بچههای شاخص نبودند. خب، در پادگان خیلی نیرو بود از بچههای ارتش، تیپ نبی اکرم کرمانشاه، لشکر 27 و تیپ سیدالشهدا بودند، اما این شعار از طرف بچههای ما نبود. البته خود بچههای ما درباره عظمت حضرت امام (ره) شعار میدادند اما این شعار را یادم نیست که چه کسانی دادند. شاید یک نفر بود که از میان بچهها بلند شده و این شعار را داده باشد. شاید چون موضوع نقد به فرماندهی جنگ از طرف بچههای تیپ سیدالشهدا مطرح شده است، شعار دادن علیه آقا محسن رو هم منتسب میکنند به همین بچهها. من یادم نمیآید از میان بچههای ما کسی این شعار را داده باشد. حتی میتوان فکر کرد که چه کسانی این شعارهای تند و تیز را درست کردهاند و علیه آقا محسن داده باشند.
اعتقاد ما این بود که باید حرمت فرمانده جنگ حفظ بشود. خصوصاً اینکه آقا محسن، جوان بود و البته میتوانست ایراداتی داشته باشد. چون 27 ساله بود که فرمانده کل سپاه شد. سپاهی که در جنگ سازماندهی شده، ارتقا یافته و آموزش دیده است. همه نقدها را که نمیشود به سمت او نشانه رفت. او جوان بود و احساس تکلیف کرده و فرماندهی سپاه را گرفته بود. البته انتظار ما این بود که آقا محسن حرف ما و فرماندهان دیگر را بشنود.
حتی ایشان تا جایی پیش رفت که قبل از عملیات فاو آمد در تیپ سیدالشهدا به فرماندهی حاج علی فضلی و با فرماندهان گردانها و گروهانها هم جلسه گذاشت. حتی یکبار هم در مانور گردان و گروهان هم شرکت کرد و نظر داد و نظر گرفت.
یعنی مشی آقا محسن در سال 1364 تغییر کرد و با سال 1363 واقعاً عوض شد. برای خود ما دور از انتظار بود که او بنشیند و با فرمانده دسته که بگوید میخواهم از فلان نهر و راه آب بروم به کجا و چهکار میخواهم بکنم، اینها را ساعتها بشنود و نظر بدهد. شاید از همین حرفها تأثیر پذیرفت؛ این مطلب را باید خود ایشان بگوید.
خلاصه شعارهای تندی علیه آقا محسن دادند و ایشان رفت و بعدها خبردار شدیم که حضرت امام (ره) آن جمعی را که قرار بود توسط آقای هاشمی و حاج احمد آقا هماهنگ بشوند بروند پیش امام نپذیرفت. اما آقا محسن آن دوستان را دعوت کرد به تهران که یک جلسهای بگذاریم و دوستان حرفشان را بزنند و اگر هم نقدی دارند آقا محسن حاضر است بشنود و پاسخ بدهد.
در همان پادگان و زمانی که ما آنجا بودیم شهید حسن بهمنی دائم دست به قلم بود. او اهل مطالعه و به نظر من یک استراتژیست بود و چیزی کم از شهید حسن باقری نداشت. منتهی شهید حسن باقری موقعیت و فضا برایش فراهم شد و توانست خودش را نشان بدهد، شهید بهمنی این موقعیت برایش ایجاد نشد و حرفهایش شنیده نشد.
او اهل فکر بود و انواع کتابهای تاریخ اسلام را میخواند. میگفت کتاب هنر جنگ را مطالعه کنید. این برای ما خیلی مهم بود؛ اینکه بدانیم در جنگهای گذشته چه اتفاقی افتاده است.
حسن بهمنی گاهی اوقات چیزهایی که مینوشت همراه خودش نزد من میآورد و از من میخواست آنها را مطالعه کنم و نظرم را به او بدهم؛ میدانستم او میخواهد کاری کند تا من مطالعه کنم، ما هم بعد از چند ساعت به دست ایشان میرساندیم و نکتهبرداریهایی میکردیم. او تلاش میکرد مطالعه و نکتهبرداری کند، بعد در اختیار بچهها قرار میداد تا آنان هم مطالعه کنند و یاد بگیرند.
بنده در پادگان ابوذر در حد فرمانده گردان حرف میزدم؛ حاج حسن بهمنی که آن زمان نبود؛ من نمیتوانستم از جانب فرمانده تیپ حرف بزنم، من فقط در حد خودم اگر صحبتی و نقدی بود مطرح میکردم. جلسه پرسش و پاسخ نبود، بعضی از نقدها و پرسشها را آقا محسن پاسخ داد؛ گفت: ما دوست داریم امکانات و تجهیزات بیاید، اما خب نداریم و امکاناتش فراهم نیست. اگر درست درباره همین وضعیت موجود فکر میکردیم خیلی بهتر از این میتوانستیم استفاده کنیم؛ یعنی در طراحیها، زمانبندیها و غافلگیریهایمان خیلی بهتر میتوانستیم کار کنیم.
آقا محسن وقتی فضا را دید، بچهها را به سپاه تهران دعوت کرد تا اگر سؤالی دارند مطرح کنند.
نقد حاج حسن بهمنی و آقای رستگار فقط به فرماندهی کل سپاه نبود
*آیا این اعتراضات و افرادی مانند کاظم رستگار و بهمن نجفی تحت تأثیر حاج داود کریمی قرار داشتند؟
در حرفهای بچهها در پادگان ابوذر، برخی دوستان از حاج داوود کریمی مثال میآوردند. حاج داوود بعد از منطقه 7 که مسئولیت آنجا از او گرفته شد، به بنیاد شهید و جهاد سازندگی رفت. خود ما چندین بار به منزل او رفتیم، ما او را اینطور دوست داشتیم، میگفت هیچجا سپاه نمیشود؛ بدترین بچههای سپاه بهترین بچههای بیرون از سازماناند. او سازمان را خوب تجربه کرده بود مثل بنیاد شهید یا جهاد، و یا کمیته انقلاب اسلامی. همیشه ما را نصیحت میکرد که مبادا از سپاه فاصله بگیریم؛ اگر میخواهید به نظام خدمت کنید در سپاه باشید، اما خب بحثهایی داشت که بهتر بود او را دعوت میکردند تا او بنشیند و حرفش را بزند.
اکبر گنجی یکدفعه پرید پشت تریبون!
حاج داود هم آدم کمی نبود، جزو کاندیداهای فرماندهی سپاه بود. منتها اطلاعاتی در مورد ماجراها نداشت و حتی در جلسۀ سپاه تهران حضور نداشت. اما این طوری بین افراد پخش شده بود که افرادی مانند حاج حسن بهمنی، شهید رستگار، کوچکمحسنی و… تحت تأثیر حاج داود کریمیاند و اوست که اینها را هدایت میکند. اما خب بالأخره خود این بچهها حرف برای گفتن داشتند، فرمانده بودند، اهل مطالعه بودند؛ اینطور نبود که منتظر باشند حاج داود به آنها بگوید. حاج داود نقد خود را خیلی شفاف بیان میکرد. آنجایی که به او فرصت داده میشد، فلان نقد را به ستاد مشترک سپاه دارد.
فقط قرار بود موضوع درباره مسائل فنی جنگ باشد
*جلسهای که در تهران برگزار شد، شما هم در آن جلسه حضور داشتید. خاطره آن را برایمان روایت کنید.
جلسهای که در سپاه تهران برگزار شد، ما هم حضور پیدا کردیم. مکان آن در خیابان پاستور کنار ساختمان حفاظت بود. جایی بود که درختها سایه کرده بود و موکتی انداخته بودند و تریبونی درست کردند. بلندگوی پایهبلندی برای آقا محسن قرار دادند. ایشان هم اورکت سپاه را پوشیده بود و سر پا ایستاد. چند جملهای صحبت کرد. بعد هم گفت هر کدام از دوستان که میخواهد بیاید پشت تربیون و صحبت کند.
نقد حاج حسن بهمنی و آقای رستگار فقط به فرماندهی کل سپاه نبود بلکه برای کل موضوع اداره جنگ حرف داشتند. آنها به امکانات و بودجههایی که در اختیار جنگ قرار میگرفت، تاکتیکها، راهبردها و انتخاب مناطق عملیاتی نقد داشتند. قرار شد از تیم ما سه چهار نفر صحبت کنند. شهید رستگار(فرمانده تیپ)، حاج حسن بهمنی به عنوان نظریهپرداز فضای آموزشی و کوچکمحسنی که پس از جریان اسارت حاج احمد متوسلیان، فرماندهی موقت نیروهای ایرانی در سوریه را بر عهده داشت، شهید حسین اسکندرلو و برخی دوستان دیگر گفتند اگر فرصت شد صحبتی میکنند، چون شهید اسکندرلو در عملیات خیبر فرماندهی گردان بود.
به ترتیب دوستان صحبت کردند. شهید رستگار شروع به صحبت کرد و از کمبودهای جبهههای نبرد گفت که جزئیاتش یادم نیست. شهید حسن بهمنی درباره تشکیل ستادها، ستاد کل نیروهای مسلح و… سخن گفت. یک جمله معروفی شهید بهمنی دارد که میگوید: آقا نمیشود جنگ با این وسعتی که دارد، فرمانده آن ماهی یکی دو بار به جنگ میآید برای بازدید و بعد دنبال کار دیگری میرود!
انتقاد داشت به فرماندهی آقای هاشمی رفسنجانی. میگفت: اگر پنج نفر هم مثل آقای هاشمی در منطقههای جنگی باشند، باز هم برای هماهنگیها کم است. آقای هاشمی چند روز قبل از عملیات به منطقه میآید و بعد از آن هم به تهران برمیگردد و ریاست مجلس را برعهده دارد.
انتقادات حاج حسن بهمنی فقط به فرماندهی کل سپاه نبود. او میگفت: حالا که ارتش و سپاه کنار هم در حال جنگیدناند؛ به تجهیزات و امکانات نیاز دارند، آیا نباید یک ستاد قوی در تهران داشته باشید تا کارها را هماهنگ کند؟ خب باید داشته باشید. این هماهنگی که نباید فقط در میدان عمل و نبرد صرفاً بین شهید صیاد شیرازی و آقای محسن رضایی اتفاق بیفتد. یک جای دیگری نیاز به کار وجود دارد. شما باید نیروی هوایی را جای دیگری هماهنگ کنید. تجهیزات و امکانات موشکی را باید جای دیگری هماهنگ کنید، در صحنۀ نبرد که نمیشود این کار را کرد. یک ستاد قوی برای این کار میخواهد. در دستنوشتهها و مکتوبات شهید بهمنی این نکات وجود دارد که ساختار نیروهای مسلحمان ایراد دارد.
بنابراین فقط نقد به آقا محسن نبود، منتها ما دستمان فقط به آقا محسن میرسید. بچهها میخواستند تمام این حرفها را با امام و یا مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بود مطرح کنند.
انتهای پیام
طرف چاربار ازش پرسید در جلسه پادگان ولیعصر دقیقا چه اتفاقی افتاد، اونوقت این بابا میزنه به دشت باغالی آباد که حرف نزنه…
خوب یک کلمه مثل مرد برگرد بگو من می ترسم یه چی بگم فردا مارو بکشن زیر اخی، مرد شجاع وبی باک وجیگر دار همون حاج کاظم رستگار بود که نذاشتن حرفشو بزنه وآخرشم تو اوج مظلومیت به شهادت رسید، …