صلح امام حسن، پرشکوهترین نرمش قهرمانامهی تاریخ
/ متن کامل کتاب /
به مناسبت سالروز شهادت دومین امام شیعیان، متن کامل کتاب «صلح امام حسن (ع)، پرشکوهترین نرمش قهرمانامهی تاریخ»، نوشتهی شیخ راضی آل یاسین، ترجمهی آیت الله سید علی خامنهای در پیش از انقلاب، توسط انصاف نیوز بازنشر میشود که در پی میخوانید:
مقدمه:
نام خدا. اینک که با فراهم آمدن ترجمهی این کتاب پر ارزش و نامی، جامعترین و مستدلترین کتاب دربارهی (صلح امام حسن) در اختیار فارسی زبانان قرار میگیرد، اینجانب یکی از آرزوهای دیرین خود را بر آورده مییابم و جبههی سپاس و شکر بر آستان لطف و توفیق پروردگار میسایم.
پیش از اینکه به ترجمهی این کتاب بپردازم، مدتها در فکر تهیهی نوشته ئی در تحلیل موضوع صلح امام حسن بودم و حتی پاره ئی یادداشتهای لازم نیز گرد آورده بودم، ولی سپس امتیازات فراوان این کتاب مرا از فکر نخستین بازداشت و به ترجمهی این اثر ارزشمند وادار کرد مگر که جامعهی فارسی زبان نیز چون من از مطالعهی آن بهره گیرد و هم برای اولین بار دربارهی این موضوع بسی با اهمیت، کتابی از همه و جامع، در معرض افکار جویندگان و محققان قرار گیرد.
دربارهی کتاب و مؤلف آن هر چه بنویسم، به شیوائی وارج نوشتهی سید شرف الدین عاملی – آن شرف دین و آبروی مسلمین – نخواهد بود که در معرفی ایندو، به راستی و درستی و انصاف سخن رانده و بیش از آن حد من نیست و اینک گفتار آن بزرگ در طلیعهی کتاب حاضر:
نخستین گفتار
از مرحوم آیت الله مصلح بزرگ، امام سید عبدالحسین شرف الدین
بسم الله الرحمن الرحیم
صلح امام حسن علیه السلام با معاویه، از دشوارترین حوادثی بود که امامان اهل بیت پس از رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – از ناحیه این امت بدان دچار شدند.
امام حسن با این صلح، آنچنان محنت طاقت فرسائی کشید که هیچ کس جز بکمک خدا، قادر بر تحمل آن نیست لیکن او این آزمایش عظیم را با پایداری و متانت تحمل کرد و سر بلند و پیروزمند و دست یافته بهدف خود – یعنی مراعات حکم خدا و قرآن و پیامبر و صلاح مسلمانان – از آن بیرون جست و این همان هدفی بود که او برای هر گفتار و عمل بدان نظر داشت و عشق میورزید.
آنان که او را به راحت طلبی و عافیت اندیشی متهم کردهاند – و هم آندسته از شیعیانش که تحت تأثیر شور و احساس، آرزو بردهاند که: کاش وی نیز در جهاد با معاویه پایداری میکرد و از راه شهادت، زندگی مییافت و به پیروزی از همان راهی که برادرش در روز عاشورا رفت و رسید، میرفت و میرسید این هر دو گروه را در میزان سنجش فکر و خرد، وزنی و مقداری نیست.
شگفت آنکه مردم تاکنون هنوز درباره این صلح دچار اشتباه و کج بینیاند و یکی نیست که با بررسی کامل و با استناد به دلائل و شواهد عقلی و نقلی، سیمای این صلح را روشن سازد.
من، بارها در این صدد بودهام، ولی مشیت حکیمانهی خدای عزوجل – بر این قرار گرفت که بدین مهم، کسی را که از همه رو سزاوارتر و شایستهتر است، بر انگیزد و او فراهم آورندهی این کتاب مبتکرانه – صلح الحسن – است که بحق، در موضوع خود، سخن آخرین است و گزارندهی قضاوت راستین و نمایندهی مرز حق و باطل.
بر فصول درخشنده ئی چند از آن – که نمایشگر فضل مؤلف بزرگوار نیکوکارش بود – واقف آمدم و آن را براستی در کاوشگری و باریک بینی و میانه روی و هم در قاطعیت بیان و استدلال، و ریزه کاری و تتبع، و پرهیز و احتیاط در نقل گفتارها، و رادمنشی در مجادله، و احاطه بر چیزهای مناسب موضوع، در عین روانی اسلوب، و انسجام سخن، و رسائی در آنجا که سخن به ایجاز گفته، و زیبائی و گیرائی در آنجا که سخن را به درازا کشانده درست همانند مؤلف بزرگوارش یافتم.
کتاب، فراهم آمدهی فکری منظم، مبتکر و قوی است هماهنگی و پیوستگیاش آن را بصورت جویباری سرشار و لبریز از اندوختههای عقلی و نقلی در آورده و به واحدهائی بهم بسته و بنهایت غنی و کامل – از همهی جهاتی که با موضوع متناسب است و موجب ارزش تمام – همانند ساخته است پیراستگیش همراه با جامعیت – و روشنیاش همراه با عمق – و نقد تحلیلیاش نقطهی مرکزی این ممیزات است.
و اما مؤلف – اعلی الله مقامه خواننده میتواند خصال بر گزیدهاش را در زیبائیهای این کتاب مشاهده کند و من اگر او را ندیده بودم، بیگمان میتوانستم چهرهی او را با الهام از مطالب کتاب، ترسیم کنم اینک این اثر اوست که او را با چهره ئی باز، سیمائی درخشنده، سخنی شیرین، طبعی هموار و آرام، سینه ئی گشاده، خویی نرم، ذهنی سرشار، فهمی و دانشی فراوان، اطلاعی وسیع، انشائی زیبا، نکته سنجی ئی شیرین، کنایه پردازی ئی لطیف، استعاره ئی نغز با گفتاری حکمت آموز و منطق و رفتاری دانش آفرین با اخلاقی بنهایت بزرگوارانه و فطرتی بنهایت سلیم، دریای مواجی از دانش آل محمد، دانشمندی محقق دانای اسرار اهل بیت و روشنگر معضلات و شناسای سره از ناسرهی آن با این صفات بارز و صفات و سماتی دیگر بخواننده باز میشناساند.
اگر کسی در مطالب این کتاب بدقت بنگرد و حالات حسن و معاویه را بررسی کند خواهد دانست صحنهی پیکار میان آندو، یک صحنهی تازه بوجود آمده نبود بلکه هر یک در جبههی خود جایگزین و جانشین و میراث بر دو خلق و خوی متناقض و متضاد بودند: خوی حسن، خوی کتاب و سنت بود یا بگو: خوی محمد و علی و خوی معاویه، خوی (بنی امیه) بود یا بگو: خوی ابوسفیان و هند درست نقطهی مقابل یکدیگر.
و آنکس که تاریخ این دو دودمان و سیرهی قهرمانان هر یک را – چه زن و چه مرد – بطور کامل بررسی کرده باشد این مطلب را با همهی وجود، حس میکند.
ولی چون اسلام پدید آمد و خدا برای بنده و پیامبرش آن پیروزی و گشایش درخشان را فراهم آورد، شعلهی شرارت و فساد باند اموی فرو نشست و تمایلات ابوسفیان و یارانش منکوب و مقهور گشت و ببرکت فرقان حکیم و صراط مستقیم و هم شمشیر برای محمد که هر مقاومتی را در هم میشکست، حجاب بطلان از چهرهی حقیقتی که پیامبر از جانب خداوند آورده بود، کنار رفت.
اینجا بود که ابوسفیان و فرزندان و یارانش چاره ئی بجز تسلیم ندیدند چه، بدینوسیله میتوانستند جان خود را – که در صورت مقاومت بر باد میرفت – حفظ کنند این بود که بظاهر ایمان آوردند ولی دلشان از دشمنی محمد مالامال و سینهشان از آتش کین وی جوشان بود و پیوسته دسیسهها و کینهها بر ضد او فراهم میآوردند پیامبر خدا با اینکه از دشمنی نهان آنان بی خبر نبود، با کمکهای مالی فراوان و گفتار و کردار محبت آمیز در جلب دوستی ایشان میکوشید و بدین امید که شاید اصلاح و هدایت شوند، همیشه با سینه ئی باز و چهره ئی گشاده با آنها روبرو میشد عیناً همان روشی که با دیگر منافقان و بدخواهانش داشت.
اینگونه رفتار پیامبر موجب شده بود که ایشان بناچار، دشمنی خود را با وی نهان بدارند و از ترس یا طمع، پوششی از تظاهر به دوستی، بر این کین و بدخواهی بیفکنند و این وضع موجب گشت که مردم تدریجاً (باند اموی) را حتی در زادگاه و موطن کوچکش – مکه – بدست فراموشی بسپرند.
در میدانهای فتح و پیروزی پس از رحلت پیامبر – صلی الله علیه و آله – امویان فقط باین شناخته شدند که از خاندان پیامبر و صحابهی اویند.
بعدها که برای مردمی از غیر خاندان پیامبر، این فرصت پیش آمد که مسند نشین و جانشین او شوند، معاویه توانست در سایهی ایشان، به چهرهی: یکی از بزرگترین استانداران اسلام تغییر شکل یابد و همچون یکی از شایستهترین امرای مسلمان از حیث گفتار و عمل، معروف گردد.
معاویه با هوش و شیطنت فراوان خود توانست از اسلام، همچون راهی بسوی (سلطنت) استفاده کند و همانطور که رسول اکرم خبر داده بود: دین خدا را مایهی فریبکاری و بندگان خدا را بردگانی حلقه بگوش و مال خدا را ملک اختصاصی خویش سازد … و این سخن خود از نشانههای رسالت محمد (ص) است.
معاویه در پناه حکومت بیست سالهاش بر شام در دوران خلیفهی دوم و سوم با فعالیتی مجدانه توانست پایگاهی مستقر برای خویش فراهم آورد و مردم آنسامان را با خود همراه و به عطای خود امیدوار سازد از اینرو مردم شام همه طرفدار و کمک کار او بودند و بدین ترتیب، موقعیت او در جهان اسلام بسی بالا رفت و در دیگر اقطار قلمرو اسلام به اینکه از قریش – یعنی خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله – و از صحابهی او است شناخته شد تا آنجا که در این خصوص، از بسیاری از مسلمانان با سابقه و پیشاهنگ همچون ابوذر و عمار و مقداد و – که خدا از آنان خشنود بود و آنان از خدا – مشهورتر گشت بدین ترتیب، بار دیگر (باند اموی) رشد کرد و بنام (بنی هاشم) آشکارا با دودمان بنی هاشم پنجه در افکند و در نهان نیز همان دسیسهها و دشمنیهای دیرین را تعقیب نمود و تدریجاً با گذشت زمان توانست تودهی مردم را با روشهای شیطنت آمیز بفریبد و خواص را با بذل و بخششهای بیحساب از اموال بیت المال عمومی و با سپردن پست هائی که خدا بر خیانت پیشگانی از آن ردیف، حرام ساخته بخود جلب کند و برای موفقیت در این روشها، از پیروزیهائی که برای مسلمانان در آن حدود پیش میآمد و هم از جلب رضایت خلفاء، بهره برداری نماید.
هنگامی که باهوش شیطنت آمیز (معاویه) کار امویان سامان یافت، اهریمن وار، دست بسوی احکام دین دراز کردند و آن را دستخوش تحریف و تباهی قرار دادند و کاروان زندگی مردم را بسوی جاهلیت ولاابالیگری و دین نا باوری منحرف ساختند و به تعقیب منظور اصلی خود یعنی جلب سود مادی و حفظ امتیازات طبقاتی پرداختند.
تودهی مردم از این همه، بیخبر بودند چه، اصل کلی و معروف اسلامی: (اسلام گذشته را پاک میکند) بر سوابق ننگین بنی امیه پوششی ضخیم میافکند، بخصوص که رسول اکرم نیز آنان را عفو کرده و در جلب محبتشان کوشیده بود و پس از آن حضرت نیز خلفاء، کسانی از این دودمان پلید را بخود نزدیک ساخته و بحکومت و امارات بر مسلمانان و امتیازات فوق العاده سر افراز ساخته بودند لذا با نداموی توانست مدت 20 سال با استقلال و بی آنکه مورد مؤاخذه قرار بگیرد – یا خود کسی را از بدیها منع کند – بزندگی موفقیت آمیز خود ادامه دهد.
خلیفهی دوم در مراقبت و کنترل کارگزاران ولایات، سختگیر و بدقت حسابگر بود و در این مورد هیچ چیزی مانع او نمیتوانست شد:
نوبتی بدو خبر رسید که خالدبن ولید کارگزار (قنسرین) ده هزار به اشعث داده است بشدت بر خالد خشم گرفت و به بلال حبشی دستور داد که او را با عمامهاش ببندد و سرو پا برهنه در برابر عموم رجال دولت و وجوه ملت در مسجد جامع حمص بر سر یک پابدارد، و از او بپرسد: این پول را از مال خود داده است یا از بیت المال؟ چه، اگر از مال خود داده، اسراف کرده و خدا اسر افکاران را دوست نمیدارد و اگر از مال ملت بخشیده، خیانت ورزیده و خدا از خیانت پیشگان بیزار است و پس از آن، خلیفه وی را معزول ساخت و تا آخر عمر به او منصبی نسپرد.
نوبتی دیگر ابوهریره را فرا خواند و باو گفت: (آنروز که من تو را به کارگزاری بحرین فرستادم، کفش بپا نداشتی! اینک شنیدهام هزار و ششصد دینار اسب فروخته ئی)! ابو هریره پاسخ داد: تعدادی اسب داشتیم که زاد و ولد کردند، تعدادی هم هدایائی بوده که مردم آورده بودند گفت: (مخارج زندگی تو را سنجیدهایم، اینها زیادی بوده است و باید به بیت المال بر گردد) ابو هریره گفت: حق نداری مال مرا بگیری خلیفه گفت: (چرا! و پشت تو را با تازیانه بدرد خواهم آورد) سپس برخاست و آنقدر با تازیانه بر پیکر او نواخت که بدنش را خون آلود کرد و گفت: (اکنون برو پولها را بیاور) ابوهریره (که چاره ئی جز اطاعت نداشت) گفت: باشد، با خدا حساب میکنیم خلیفه گفت: (این در صورتی بود که آنرا از حلال بدست آورده بودی و با میل و رغبت میدادی! گویا در بحرین اموال را برای تو جمع آوری میکنند نه برای خدا و بیت المال! مادرت تو را فقط برای الاغ چرانی پس انداخته است).
و خود ابوهریره، جریان را اینطور نقل میکند: (وقتی عمر مرا از حکومت بحرین معزول ساخت بمن گفت: ای دشمن خدا و قرآن! مال خدا را دزدیدی؟ گفتم: من دشمن خدا و قرآن نیستم، دشمن دشمنان توام و مال خدا را هم ندزدیدهام گفت: پس از کجا ده هزار درهم جمع آوردی؟ گفتم: اسبهائی داشتیم که زاد و ولد کردند، هدایائی هم پیوسته میرسید، سهمیههای پی در پی خودم هم بود با اینحال همه را از من گرفت)
از این قبیل ماجرا میان عمر و کارگزاران ولایات زیاد اتفاق میافتاد که اگر کسی اهل مطالعه باشد در کتابها میبیند ابوموسی اشعری، قدامه بن مظعون و حارث بن وهب – از قبیلهی بنی لیث بن بکر – را عزل کرد و همهی اموالشان را گر (1)
اینگونه بود مراقبت عمر نسبت به والیان و کارگزاران که هرگز با آنان به مدارا و نرمی رفتار نمیکرد ولی با این همه، معاویه، برگزیده و دوست نزدیک او بود با وجود تناقضی که میان روش آن دو وجود داشت، هرگز دست او را از کاری کوتاه نکرد و حسابی از او نکشید و حتی گاه باو میگفت: (من بتو امر و نهی نمیکنم)) یعنی هر کاری را به رأی و ارادهی او واگذار میکرد.
این وضع موجب سرکشی و طغیان معاویه شد و تصمیم او را بر اجرای توطئههای باند اموی راسخ ساخت و حسن بن علی و برادرش حسین را دسیسهی شیطنت آمیز معاویه در برابر خطری مهیب قرار داد که اسلام را بنام اسلام تهدید میکرد و خاموش ساختن نور حقیقت را – بنام حقیقت – کمر میبست آن دو امام بزرگوار برای دفع این خطر دو راه بیش نداشتند: مقاومت یا مسالمت آنها دیدند که مقاومت در نوبت حسن بن علی به نابودی جبههی مدافع دین و راهنما بخدا و راه راست، منتهی میگردد.
چه، اگر در آنروز حسن بن علی، خود و بنی هاشم و یاوران ایشان را به خطر میافکند و آنان را با قوای نیرومند و مجهز معاویه (2) روبرو میساخت و همچون برادرش حسین در روز عاشورا بر فداکاری و جانبازی همت میگماشت، بیشک جنگ، با نابودی تمامی افراد این جبهه پایان مییافت و باند اموی بدینوسیله به پیروزی درخشانی – که بدون این، در دسترسش نبوده و فکرش را هم نمیکرد – نائل میگشت چه پس از نابودی این جبهه، میدان برای معاویه خالی و بی رقیب میماند و امکان همه گونه ترکتازی و جولان مییافت و در نتیجه، امام حسن به همان سر انجامی که سخت از آن پرهیز داشت دچار میگشت و فداکاری و جانبازی او نیز در آراء عمومی بجز اعتراض و ایراد اثری بجای نمیگذاش (3).
این بود که امام حسن احساس کرد باید معاویه را در گردنکشی و گستاخیش آزاد بگذارد و او را بوسیله قدرتی که بدستش افتاده در معرض آزمایش عموم بگذارد با اینحال در قرارداد صلح از او تعهد گرفت که در روش خود و یاران و هوادارانش از کتاب خدا و سنت تخطی نکند، شیعیان را در شمار امویان بگناهی نگیرد، شیعیان از همهی مزایا و حقوقی که دیگران از آن بهره مندند، برخوردار باشند و شرط دیگری که امام حسن خود میدانست معاویه به هیچیک از آنها وفا نخواهد کرد و خلاف آن را بجای خواهد آور (4).
این زمینه ئی بود که امام حسن برای برداشتن نقاب از چهرهی زشت امویان و زدودن لعاب رنگینی که معاویه بر روی خود کشیده بود، فراهم ساخت و کاری کرد که معاویه و دیگر قهرمانان (باند اموی) با همان واقعیت جاهلی و با همان دلهای بیگانه از روح اسلام و سینههای پر کینه ئی که لطفها و محبتهای اسلام سرموئی از کین های بدر و حنین را از آن نزد دوره بود، به مردم معرفی شوند.
باری، روش امام حسن بحقیقت انقلابی کوبنده بود در پوشش مسالمتی اجتناب ناپذیر و فراهم آمدهی شرایطی خاص، یعنی: درهم آمیخته شدن حق و باطل و مسلح شدن باطل به حربه ئی خطرناک و قدرتی عظیم.
امام حسن نخستین پدید آورندهی این خط مشی نبود، همچنانکه بکار بستن این روش باو ختم هم نشد او این روش را از گذشتگان خود گرفت و برای بازماندگان خویش ارث نهاد چه، او نیز همچون دیگر امامان خاندان رسول، در هر پیشروی یا عقب نشینی از مبدأ رسالت الهام و ارشاد مییافت او بدین روش، آزمایش شد و بدین آزمایش با بردباری و متانت گردن نهاد و پیروز و سر بلند و پاکدامن از آن بیرون جست پلیدیهای جاهلیت هرگز او را نیالود و جامهی سیاه و ناپاک خود را بر قامت او نیار است.
او این روش را از صلح حدیبی (5) – که سیاستی بود یادگار جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله – آموخت و آنرا همچون سرمشقی نیک آموز بکار برد در حدیبیه نیز بعضی از یاران نزدیک پیامبر، او را بر این صلح نکوهش کردند، همچنانکه در ساباط یاران و دوستان نزدیک امام حسن ولی تصمیم راسخ او از این نکوهش سستی نگرفت و سینهاش تنگ نشد.
و پس از خود نیز این خط مشی را همچون نمونه ئی برای امامان نه گانه – پس از دو سرور جوانان بهشت – بیادگار گذاشت و آنان با الهام از این نمونه، سیاست حکیمانه و مدبرانهی خود را که در هنگامهی شرارتها با آرامش و متانت رهبری میشد، انتخاب کردند در حقیقت این روش، گوشه ئی از سیاست هاشمی خاندان پیامبر است که مبنای آن همیشه بر پیروزی حق بوده نه پیروزی شخص.
امام حسن با این صلح توانست در سر راه معاویه، دشمن نهانی از خود او بسازد و بدست خود او وسائل سقوطش را فراهم کند و امکان یافت که دژ آهنین بنی امیه را با سوهانی از خود ایشان، قابل نفوذ سازد و در نتیجه پیروزی ایشان را بی اثر و بیهوده گرداند.
طولی نکشید که نخستین مادهی قابل انفجاری که بوسیلهی امام حسن در شرائط صلح کار گذارده شده بود، بدست خود معاویه منفجر گشت آنروزیکه قوای عراق در نخیله به سپاه معاویه پیوست، وی در حالی که مست بادهی پیروزی بود، به خطبه برخاست: (ای اهل عراق! بخدا سوگند که من بخاطر نماز و روزه و زکوه و حج با شما نجنگیدم، جنگ من با شما فقط برای حکومت بود و خدا مرا به مقصودم رسانید با آنکه شما نمیخواستید.
! اینک بدانید: تمام امتیازاتی که به حسن بن علی دادهام از هم اکنون زیر پای من است)! و چون کار بیعت بپایان رسید، دوباره خطبه ئی خواند و در آن از علی (علیه السلام) یاد کرد و باو و امام حسن ناسزا گفت حسین بن علی برخاست تا باو پاسخ گوید، امام حسن باو گفت: (درنگ کن، برادرم)! و سپس خود از جا برخاست و گفت: (ای که نام علی را بردی! من حسنم و پدرم علی است: و تو معاویه ئی و پدرت صخر است مادر من فاطمه است و مادر تو هند نیای من پیامبر است و نیای تو عتبه جدهی من خدیجه است و جدهی تو فتیله.
خدا لعنت کند از ما دو نفر آنرا که نام و نشانش پستتر و اصل و تبارش ننگینتر و گذشتهاش شرار تبارتر و سابقهی کفر و نفاقش بیشتر است)! و گروههائی از اهل مسجد فریاد بر آوردند: آمین.
از آن پس نیز سیاست معاویه پی در پی با دست زدن بکارهای مخالف کتاب و سنت و انجام منکرات دینی، شکل واقعی خود را آشکار ساخت نمونه ئی از خلافکاریهای او عبارت است از: اعدام نیکمردان، بباد دادن نوامیس، مصادرهی اموال، به زندان انداختن آزادگان، تبعید اصلاح طلبان، حمایت از عناصر فاسدی که رجال دولت او را تشکیل میدادند از قبیل: عمر و عاص، مغیره بن شعبه، خالد بن سعید، بسربن ارطاه، ابن جندب، ابن السمط، مروان حکم، ابن مرجانه، ابن عقبه، زیاد بن سمیه و دیگران و زیاد بن سمیه همانست که معاویه نسبت او را با پدر شرعیاش عبید نفی کرد و وی را به ابوسفیان پدر خود که با مادر زیاد روابط نامشروع داشت، منتسب کرد تا بتواند باو عنوان برادری خود را بدهد و او را بر شیعهی عراق مسلط ساخت و بدست او آنچنان آتشی در عراق بر افروخت که نمیتوان به وصف در آورد: جوانانشان را کشت، زنهایشان را به بردگی و بیکاری گرفت، آنان را همچون رمهی بی شبان در هر سو پراکنده ساخت، خانههایشان را آتش زد، اموالشان را تصرف کرد و خلاصه، به هر طور و از هر راه توانست از ظلم و اجحاف بانان خودداری ننمود.
آخرین جرمی که معاویه مرتکب شد این بود که فرزند رسوا و بی آبرویش را بر گردن مسلمانان سوار کرد و دست او را در بازی با دین و دنیای مردم باز گذارد و از این خلف پلید، جنایاتی همچون: واقعهی عاشورا و قتل عام حره و سنگباران کعبه سر زد.
این آخرین جرم و جنایت معاویه بود که با سر آغاز جرائم دوران حکومتش، تناسبی بتمام داشت و در فاصلهی میان آن سر آغاز و این سر انجام، بقدری شرارتها و جنایتها و جرمهای وی متراکم و فشرده بود که آدمی بشگفت میآید که چگونه این دوران چند ساله توانست آن را در خود بگنجاند و چگونه اجتماع توانست آنرا تحمل کند؟! این فشار و شکنجه اگر بر عمر جهان و میان همهی جهانیان هم تقسیم میشد، باز طاقت فرسا بود و میتوانست دنیا را به جهنمی سوزان تبدیل سازد.
به هر حال مهم این است که حوادث بعدی تماماً خط مشی امام حسن را تفسیر کرد و روشن ساخت مهمترین هدف امام حسن – علیه السلام – آن بود که نقاب از چهرهی این طاغوتهای زمان بردارد و از تعبیر شدن خوابی که برای رسالت جدش پیامبر دیده بودند، جلوگیری کند و این منظور بطور کامل بر آورده شد، ماسک از صورت دزدان افتاد و کوس رسوائی بنی امیه بر سر بازارها زده شد و خدا را بر این نعمت سپاس به برکت این تعبیر بود که برادرش سیدالشهداء توانست آن انقلاب بزرگ را که روشنگر حقیقت و عبرت بخش خردمندان بود، بوجود آورد.
این هر دو برادر – درود بر آنان ) دو روی یک رسالت بودند که وظیفه و کار هر یک در جای خود و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر اهمیت و هم از نظر فداکاری و از خود گذشتگی درست معادل و هموزن دیگری بود.
حسن از جان خود دریغ نداشت و حسین در راه خدا از او با گذشت تر نبود او جان خود را برای جهادی صامت و آرام نگاه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرا رسید، شهادت کربلا پیش از آنکه حسینی باشد حسنی بود.
از نظر خردمندان صاحب نظر، روز ساباط امام حسن به مفهوم فداکاری بسی آمیختهتر است تا روز عاشورای امام حسین زیرا امام حسن در آنروز در صحنهی فداکاری، نقش یک قهرمان نستوه و پایدار را در چهره مظلومانهی یک از پا نشستهی مغلوب، ایفا کرد.
شهادت عاشورا بایندلیل در مرتبهی نخست، حسنی بود و سپس حسینی که حسن شالودهی آنرا ریخته و وسائل آنرا فراهم آورده بود.
پیروزی قاطع امام حسن متوقف بود بر اینکه با صبر و پایداری حکیمانهاش، حقیقت را بی پرده آشکار کند و در پرتو این روشنی بود که امام حسین توانست بان نصرت و پیروزی پر شکوه ابدی نائل آید تو گوئی آن دو گوهر پاک بر این خط مشی همداستان شده بودند که: نقش صبر و پایداری حکیمانه از آن حسن باشد و نقش شورشگری و قیام مردانه از آن حسین تا از این دو نقش، یک تاکتیک کامل با هدف و منظور واحدی بوجود آید.
پس از این دو حادثه – حادثهی ساباط و حادثهی عاشورا – مردم وقتی به قضایا نظر افکندند در گروه امویان، عصبیت جاهلی زشت و پلیدی مشاهده کردند آنچنانکه اگر همهی عصبیتهای فرو مایه و ظالمانه بهم آیند، از نظر ایجاد مخاطره برای اسلام و مسلمانان از آن کمتر باشند.
مردم، امویان را همچون بوزینگانی یافتند که بر منبر رسول خدا بالا میروند و با امت اسلامی با دندانی چون غول و با پنجه ئی چون گرگ و با سیرتی چون عقرب روبرو میشوند.
در آنان، همان چهرهی کریه موروثی را دیدند که تربیت اسلام از شرارت آن سر موئی نکاسته و مکارم محمدی از پستی و لئامت آن ذره ئی نپیراسته است همان جگر خوراگی روز احد است که کینههای ننگین اموی آنرا به جلادی وحشیانهی روز عاشورا تبدیل میکند و بجائی میرسد که بکشتن حسین قانع نمیشود تا بدن او را نیز پایمال سم ستوران میسازد و بدین نیز اکتفا نمیکند تا بدن او را برهنه در بیابان سوزان، در گذرگاه و حوش زمین و مرغان آسمان میافکند و سر او و یاران و مردان خاندانش را بر سر نیزه تا شام میبرد و باز بدین همه راضی نمیشود تا آزادگان وحی یعنی دختران پیامبر مکرم را همچون اسیران در شهرها میگرداند!.
مردم دیدند که حسن مسالمت کرد ولی این مسالمت نتوانست او را از دستبرد آن وحشیگری پست و پلید در امان بدارد و عاقبت معاویه از روی دشمنی و رذالت او را مسموم ساخت و حسین در آن هنگام که زمینه را برای هشیار کردن و بر انگیختن روح آزادگی امت، مهیا دید، قیام کرد ولی قیام وی نیز وحشیگری اموی را از جرائمی که از آنان سر میزد، باز نداشت و این وحشیگری تا دورترین مرز ممکن پیش رفت.
طبیعی است که آراء عمومی در پرتو این آتش سوزنده و زوایا و اسرار تاریخ را بشکافد و از اینجا و آنجا با امعان نظر و هشیاری و واقع یابی، موجبات انحراف از خاندان محمد را بیابد و با چشم دل، آنرا ببیند و با گوش هوش، نجوای آن را در صدر اول بشنود و فعالیت نهان و آشکار این شیطان ستم پیشهی اموی را در راه خاموش کردن فروغ آل محمد یا پوشیده داشتن آن از دیدهی امت اسلامی، بشناسد.
آری، ببرکت حسن و حسین و به سر پنجهی تدبیر حکیمانهی این دو برادر، همهی نقطههای پوشیده و نهان بساط امویان و یاورانشان، در دیدگاه افکار عمومی قرار گرفت.
مردم دریافتند که رابطهی میان باند اموی و اسلام، رابطهی یک عداوت آشتی ناپذیر است چه، اگر منظور و مقصود معاویه فقط حکومت بود نه دشمنی با اسلام، که با کناره گیری حسن بمقصود خود نائل شده بود، دیگر مسموم کردن حسن چرا؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بیداد چرا؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بیداد بر او و بر آزاد مردان و دوستان وی و کمر بستن به قلع و قمع آنان به چه دلیل؟.
و اگر قدرت و سلطنت تنها هدف بنی امیه بود، با واقعهی عاشورا حسین که از سر راه این هدف برداشته شد و یزید بانچه که میخواست نائل گشت، پس چرا از ادامهی مظالم و جنایاتش دست بر نداشت و با قساوتی بی نظیر و سخت بیباکانه، مهیبترین قتل عامی را که از وحشیها و جلادیهای تاریخ سراغ داریم، با مردمی بی پناه مرتکب شد؟!.
بدست آوردن و بیان نتایج منطقی این محاکمه را واگذار میکنیم بعهدهی آشنایان به گنجینههای قیمتی تاریخ و باخبران از سرچشمههای نور و دانش و ما خود در مقدمهی کتاب: (المجالس الفاخره فی ماتم العتره الطاهره) آن نتایج را با همهی دلائل و شواهدش آوردهایم – رجوع کنید – و در اینجا اکتفا میکنیم به اشاره ائی دیگر به آنچه در مورد هماهنگی میان صلح حسن و قیام حسین و همکاری میان این دو پدیده در بر انداختن نقاب از چهرهی زشت و کریه بنی امیه، قبلاً بیان کردیم و بار دیگر می گوئیم: شهادت عاشورا در مرتبهی نخست، حسنی بود و در مرتبهی بعد، حسینی و از نظر ژرف بینان و انصاف گرایان، روز ساباط با مفهوم فداکاری و جانبازی آمیختهتر بود از روز عاشورا.
و امتیاز کشف این حقیقت، از آن مولا و پیشوای ما، مهمتر امت و دانای اسرار امامان اهل بیت، نمایندهی دین و راهبر مسلمین، استاد شیخ راضی آل یاسین است که مقام و مرتبهاش برتر باد.
چه اینکه هیچیک از بزرگان دین، در مورد این موضوع مهم، کوششی را که او در فراهم آوردن این کتاب منحصر بفرد و بی نظیر مبذول داشت، بکار نبرده است و اینک کتاب اوست: با این اوج و سطح بلند که در کتبخانهی اسلام، خلائی را که امت اسلامی سخت نیازمند پر شدن آن بود، پر میکند خدای بزرگ از جانب این امت و امامانش و بپاس گرهائی که گشوده و نهفته هائی که نمایانده و حقایقی که بر ملاساخته، بدو پاداشی – از بهترین پاداشهای نیکوکاران – عطا کناد و در برترین جایگاههای قربش مسکن دهاد (با آنانکه تشریف نعمت یافتهی اویند از پیامبران و صدیقان و شهیدان و شایستگان، و چه نیکو رفیقانند ایشان).
صور (جبل عامل)
پانزدهم رجب سال هزار و سیصد و هفتاد و دو هجری
عبدالحسین شرف الدین الموسوی العاملی
پیشگفتار
آنچه در برابر خوانندهی عزیز قرار دارد، خلاصه ئی است از یکرشته بحثهائی که مطالب آن از واقعیتهای تاریخی الهام گرفته، نه تردید پذیر است و نه تحت تأثیر عامل احساسات و عصبیت و مربوط است به یکی از گوشههای تاریک و مورد ستم تاریخ اسلام که نه مورخان پیشین ما بطور شایسته آن را نشان دادهاند و نه نویسندگان جدید برای تحلیل آن – چنانکه باید – کوشش نمودهاند.
و آن دوران خلافت حسن بن علی است که بر اثر انگیزههای خاص گذشتگان و سستی و اهمال دیگران صورتی زشت بخود گرفته و به سرنوشت دیگر فاصلههای فراموش شده و از یاد رفته و دگرگون گشتهی تاریخ – که غالباً از روی عمد چنین شدهاند – دچار گشته است.
دست تحریف، سیمای منور حسن بن علی را در نظر مردم سطحی و قضاوتگران بی تحقیق – چه شرقی و چه غربی – به شکل خلیفه ئی بی کفایت و زندوست و خلافت به مال دنیا فروش! ترسیم کرده و بسی نسبتهای ناروا و ظالمانه و بی منطق و دور از حقیقت باو داده است.
فصول کتاب حاضر، بدین منظور تهیه شد که این فاصلهی کوتاه زمان را از نقطه نظر حوادث تاریخی پر اهمیت آن که – چه ذاتاً و چه بلحاظ موقعیت استراتژیکی – در شمار مهمترین فاصلههای زمانی از بعد از رحلت پیامبر اسلام تاکنون است، بررسی کند گفتیم: در شمار مهمترین فاصلههای زمانی باین دلیل که در این فاصله، خلافتی وجود داشته است که در تاریخ خلافتهای دیگر بی نظیر و نمونه است و هم در این فاصله، شالودهی جدائی میان حکومتها و قدرتهای معنوی و روحی و حکومتهای موسمی، ریخته شده و پیشگوئی پیامبر اسلام که: (پس از سی سال، زمام کار بدست پادشاهی سخت گزنده، خواهد افتاد) درست در آمده است و باز در این فاصله، کینه توزیهای قبائلی – برای اولین بار در تاریخ اسلام – متبلور گشته است.
اگر فصول این کتاب – پس از کوششی که در تنظیم آنها بعمل آمده – بتواند آگاهی صحیحی در مورد این حقایق تاریخی – که در منابع موجود بسی پراکنده و بدون نظم و پیوستگی و تسلسل ضبط شده – به خواننده به بخشد و قضایا را به همان صورتی که واقع شده یا نزدیک بان در سطور این کتاب ثبت کند، رسالت خویش را انجام داده است.
در این صورت است که سیمای واقعی حسن بن علی جلوه میکند: خلیفه ئی زیرک و سیاستمدار و با تدبیر، مردی آنچنان با هوش و مشکل گشا که معاویه بن ابی سفیان را – با همهی آمادگی و بیداری و مکاریش مخصوصاً در آن موقعیت – فریب داد، زناشوئی های متعدد وی، نشانهی عظمت و مکانت معنوی او در دیدهی مردم، صلح او با معاویه، سلاح برنده ئی بر ضد دشمنانش در قضاوت تاریخ – و نه معاملهی خلافت و حکومت با پول – و خلاصه هر گام سیاسی او و هر سیاست مثبت یا منفی او – چه پیروز و چه سرکوب – آیتی از عظمت و قدرت اوست که مردم ندانستند و مورخان آنرا پوشیده داشتند.
زشتترین و ناپسندترین نوع پوشیده داشتن موهبت هائی که بزرگان از آن برخوردار بودهاند آن است که مردمی بد ذوق یا بد اندیش عهده دار باز گفتن تاریخ زندگی آنان و قضاوت در شخصیت ایشان گردند و با تظاهر به دانش و معرفت و ادعای خوشفکری، دست درازی به عظمتها و بزرگواریها را مایهی فضل فروشی قرار دهند، بی آنکه رنج دقت و مطالعهی لازم را تحمل کرده باشند طرز عمل و رفتار اینگونه مردم، اگر بر چیزی دلالت کند، آنچیز جز ضعف نفس فراوان ایشان نیست.
حسن بن علی را چه زیان اگر دلهای کودن و مغزهای گیج، بر او ستم کنند ولی روشن بینان منصفانه در او بنگرند؟ بیگمان، صحنههای گوناگون زندگی این امام و مواهبی که خدا بدو ارزانی داشته و عمق و دور اندیشی و هدفهای بزرگ او آنچنان هست که او را در ردیف برگزیدهترین چهرههای جاوید بزرگان جهان قرار دهد.
منظور ما از نگارش این سطور، به همین بر آورده میشود که از راه منطق صحیح و تردید ناپذیر، عظمت این امام، به هیچ شائبهی عیب و نقص و اشکال و ایراد آشکار گردد.
ایرادها و خرده گیریهای سست اندیشان بر سیاست امام حسن – که غالباً غیر منصفانه و سطحی و بدون آشنائی با شرایط خاص است – یگانه عاملی بوده که مشکلهی تاریخی داستان امام حسن را بوجود آورده است همچنانکه بدون شک، گرایشهای حزبی در برخی و جانبداری از سیاست حاکم در برخی دیگر و عدم آشنائی با واقعیت دردستهی سوم، در اظهار نظرهای یکجانبه و قضاوتهای سریع مؤثر بوده است.
اینها به حسن بن علی به دیدهی یک رهبر شکست خورده نگریستهاند و فراموش کردهاند که دربارهی علل و موجبات این شکست – یعنی آنچه آنها شکستش میخوانند – نیز بررسی ئی بعمل آورند تا بفهمند که آنچه واقع شد چیزی جز انعکاس وضع مردمی که حسن بر آنان حکومت میکرد، نبود سر مستی از بادهی فتوحات و پیروزیهای جدید با همهی جلوههای زیانبخش این حالت، آنچنان بر نسلی که حسن میخواست بر آن حکومت کند تاخته و آنانرا فاسد ساخته بود که امید اصلاح مشکل مینمود و گناه یک رهبر چیست اگر مردمش فاسد و سپاهیانش خائن و اجتماعش فاقد وجدان اجتماعی باشند؟!.
فراموش کردهاند که حسن بن علی را با چهرهی یک سیاستمدار هشیار و زیرک بنگرند که روحیات حریف و تمایلات و انگیزههای اجتماع و عوامل زمان را بدقت مورد مطالعه و بررسی قرار میدهد و آنگاه از روی بصیرت و روشن بینی، نقشهاش را طرح میکند و نتیجهی آنرا پیش بینی مینماید، با خط مشی مدبرانهاش، آیندهی ملتی را تضمین میکند و با نتائج حتمی آن، قبر دشمنان خود را میکند، گردبادهای حوادث را ماهرانه رد میکند و در چهرهی پیامبر صلح با موفقیت تضمین شده و در حالیکه بخاطر اصلاح طلبیاش سر بلند و افراخته گردن است، از میان کولاک حوادث بیرون میآید و آنگاه میمیرد در حالیکه راضی نیست بخاطر او قطرهی خونی ریخته شود.
راستی، اگر این فضل فروشان انتقاد گر، منصفانه بنگرند، کدام عظمتی برتر از این است؟ کتاب ما این نقطههای مشخص را از روی مطالعه ئی دقیق و واقع بین و همراه با استدلالهای منطقی و محققانه و متکی به شواهدی که در گوشه و کنار تاریخ پراکنده است، کلمه به کلمه اثبات میکند این موضوعات پایهی بحثهای این کتاب است و با اثبات آنها، همهی موضوعات فرعی به سهولت و روشنی بدست میآید.
خواننده به آسانی در مییابد که کتاب ما، کتابی در پیرامون زندگی امام حسن بن علی (علیه السلام) بطور عموم نیست، بلکه فقط دربارهی فرازهای سیاسی زندگی اوست البته برای کامل بودن موضوع کتاب، در آغاز آن، فصلی را به شرح حال آنحضرت اختصاص دادهایم و در لابلای مباحث اصلی کتاب نیز گاه به ضرورت، از موضوعات دیگر سخن گفتهایم.
بیگمان موضوعی اینچنین عمیق و دشوار، و بحثی اینچنین کم ماده و بی مدرک – بویژه آنکه پس از گذشت 1328 سال مورد بررسی قرار میگیرد – نمیتوان انتظار داشت که بیش از آنچه از فصول این کتاب بدست میآید، برای کسی روشن شده باشد با توجه به حرص و علاقه ئی که نویسندهی این سطور به فراهم آوردن مواد بحث و نظم دادن و پیوستن مطالب و پیراستن آن از زوائد و یاوهها، داشته است.
و منظور ما از ماده و مدرک – که از کمی و نارسائی آن سخن میگوئیم – همین کتابهای عمومی ئی است که برای روشن ساختن موضوع بحث، امکان استفاده از آن وجود داشته است و البته همهی آنها دچار تحریف و یا از هم گسیختگی مطالب بوده است.
و اما کتابهای فراوانی که اختصاصاً دربارهی مورد موضوع بحث ما نوشته شده و نام آنها در فهرست کتابهای قدماء آمده، هیچیک اکنون در دسترس ما قرار ندارد و همچون بسیار دیگری از میراث گذشتهی ما دستخوش عوامل فنا و در معرض تلف و نابودی قرار گرفته است و نکته اساسی و علت اصلی بسامان نبودن وضع مهمترین حوادث تاریخ اسلام و روشن نبودن قسمتهای حساس آن، همین است.
برخی از این کتابهای نایاب که نام آنها در فهرستها آمده و از خود آنها خبری نیست، عبارتند از:
صلح الحسن و معاویه تألیف: احمد بن محمد بن سعید بن عبدالرحمن السبیعی الهمدانی متوفی بسال 333 هجری.
صلح الحسن علیه السلام تألیف: عبدالرحمن بن کثیر الهاشمی (از موالی بنی هاشم و نه از آن دودمان).
قیام الحسن علیه السلام تألیف: ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال بن عاصم بن سعد بن مسعود الثقفی متوفی بسال 283 هجری.
قیام الحسن علیه السلام تألیف: هشام بن محمد بن السائب.
کتاب عبدالعزیز بن یحیی الجلودی البصری دربارهی ماجرای حسن علیه السلام.
اخبار الحسن علیه السلام و وفاته تألیف: هیثم بن عدی الثعلبی متوفی بسال 207 هجری.
اخبار الحسن بن علی علیه السلام تألیف: ابی اسحاق ابراهیم بن محمد الاصفهانی الثقفی (6).
کتابهائی که تنها مدرک و ماخذ موضوع مورد بحث ما را – در آنجاهائی که ناگزیر به مدرکی احتیاج هست – تشکیل میدهند، با کمال تعجب، همه در این جهت شریکند که حتی یک حادثه یا یک خطبه، یا یک اعلامیه یا یک آمار را یکسان نقل نکردهاند و حتی غالباً در تاریخ یک حادثه یا خطبه، یا نام فرمانده، یا ترتیب فرماندهی میان دو یا سه نفر، یا نقل چگونگی سوء قصدهائی که به حضرت حسن بن علی در میدانها شده، یا در کیفیت نامبردن از صلح، یا در وضع کشته شدن آنحضرت و یا در هر واقعهی کوچک یا بزرگی از وقایع آن جنگ، یکسخن و هماهنگ نیستند.
عوامل گوناگونی که در وضع نابسامان این کتابها مؤثر بوده، در موارد بسیاری از نقاط حساس موضوع، کار خود را کرده و اثر خود را گذارده است و همانطور که نظم دادن و بهم پیوستن و ردیف کردن حقایق تاریخی به همان صورت واقع شده، از دشوارترین مراحل فراهم آوردن این کتاب است، استفاده از قرائن و شواهد حال نیز سادهترین و طبیعیترین راه تأمین این منظور است.
خوشبختانه، ما برای ایجاد نظم و نسق لازم، هرگز از شواهد قطعی که در لابلای روایات پراکنده و نامنظم، فراوان بدست میآید، فراتر نرفتیم و بنابر این، مدارک موجود – با همه نقصی که در تک تک آنها بود – مجموعاً توانست مأخذ و مدرک تحقیقات این کتاب و هم مبنای نظم و ترتیب و پیوستگی آن باشد و این بهترین توفیقی است که بدان میبالیم.
در تحلیل و بیان فلسفهی هر یک از فرازها و صحنهها، با تأنی و بی شتاب پیش رفته و همه جا از فتوای عقل، دوش بدوش حکم نقل استفاده بردهایم در بسیاری از موارد که در پی دقت و بررسی بیشتری بودهایم، در گفتههای شخص قهرمانان که رساتر و واقع نماتر از روایتهای بیشتر مورخان است، منظور خود را جستجو کردهایم.
و پس از این همه، کتاب حاضر، سرمایهی ناچیز و حقیری بیش نیست که فقط میخواهیم طلیعه و سر فصل بحثها و تحقیقات تازه ئی باشد که در پرتو آنها بسیاری از نقطههای تاریکی که از این داستان در تاریخ باقی مانده، روشن گردد.
اگر من باین منظور دست یافته باشم، بهره ئی فراوان یافتهام
و ما توفیقی الا بالله، علیه توکلت و الیه انیب
مؤلف
بخش نخست امام حسن بن علی (ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس و ستایش خدای را، پروردگار جهانیان، و درود و رحمت او بر محمد و خاندان و یارانش باد.
پدرش، امیر مؤمنان علی بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پیامبر خدا است – درود و رحمت خدا بر آنان –
در تاریخ، از این کوتاهتر و در عالم نسبها، از این پر شرافتتر، نسبی وجود ندارد.
در شهر مدینه، شب نیمهی ماه رمضان سال سوم هجرت، تولد یافت فرزند نخستین پدر و مادرش بود رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – بلافاصله پس از ولادتش، او را گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت سپس برای او گوسفندی قربانی کرد، سرش را تراشید و هموزن موی سرش – که یکدرم و چیزی افزون بود – نقره به مستمندان داد، دستور داد تا سرش را عطر آگین کنند و از آن هنگام، آئین عقیقه و صدقه دادن به هموزن موی سر نوزاد، پدید آمد.
او را حسن نام داد و این نام در جاهلیت سابقه نداشت و کنیهی او را ابو محمد نهاد و این تنها کنیهی اوست.
لقبهای او: السبط است و السید و الزکی و المجتبی و التقی.
همسران او عبارتند از: (ام اسحاق) دختر طلحه بن عبیدالله، (حفصه) دختر عبدالرحمن بن ابی بکر، (هند) دختر سهیل بن عمرو و (جعده) دختر اشعث بن قیس و این آخرین، همان است که به اغوای معاویه او را مسموم و شهید کرد.
بیاد نداریم که تعداد همسران او در طول زندگیاش از هشت یا ده – به اختلاف دو روایت – تجاوز کرده باشد با این توجه که (ام ولد) هایش (7) هم داخل در همین عددند.
مردم به او ازدواجهای زیادی نسبت داده و در تعیین عدد آن به میل خود راه مبالغه پیمودهاند برایشان پوشیده مانده که ازدواجهای زیادی که با این اعداد بدان اشاره کردهاند و بعضیها هم آنرا وسیلهی عیبجوئی قرار دادهاند، اگر هم بوده بمعنای ازدواج برای شرکت در زندگی نبوده بلکه حوادثی بوده که اوضاع و احوال قانونی و شرعی آنرا ایجاب میکرده و قهرا در این موارد ازدواج و طلاق هم از هم جدا نیست و این خود دلیل وضع و موقعیت مخصوص این ازدواجهاست.
یقیناً ازدواج زیاد در صورتی که شرایط و اوضاع قانونی و شرعی آنرا ایجاب کند، در خود ملامت نخواهد بود، بلکه این خود با توجه بموجباتی که آن شرائط را پیش میآورده، نشانهی قدرت امام در عقیدهی مردم میباشد ولی عیبجویان شتابزده نه حقیقت را دانستهاند و نه نادانی خود را و اگر پاسخ امام حسن را به (عبدالله بن عامر بن کریز) که آن حضرت با زن قبلی او ازدواج کرده بود – میشنیدند، زبان انتقاد، در کام میبردند.
فرزندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بودهاند، بنامهای: زید، حسن، عمرو، قاسم، عبدالله، عبدالرحمن، حسن اثرم، طلحه، ام الحسن، ام الحسین، فاطمه، ام سلمه، رقیه، ام عبدالله و فاطمه نسل او فقط از دو پسرش: حسن و زید، باقی ماند و از غیر ایندو انتساب به آنحضرت درست نیست.
هیچکس از جهت منظر و اخلاق و پیکر و رویه و مجد و بزرگواری، به رسول اکرم شبیهتر از او نبود) وصف کنندگانش او را این چنین ستودهاند و گفتهاند:
دارای رخسارهای سفید آمیخته به اندکی سرخی، چشمانی سیاه، گونه ئی هموار، محاسنی انبوه، گیسوانی مجعد و پر، گردنی سیمگون، اندامی متناسب، شانه ئی عریض، استخوانی درشت، میانی باریک، قدی میانه، نه چندان بلند و نه کوتاه، سیمائی نمکین و چهره ئی در شمار زیباترین چهرهها بود.
و یا چنانکه شاعری سرود:
هیچ زیبائی و حسنی بخاطر هوشمندان نگذشته.
مگر آنکه او را از آن زیبائی، بهره ئی خاص بود.
پیشانی او در زیر طرهی گیسویش بدان میمانست که:
ماه تمامی، تاجی از شام تاریک، بر سر نهاده باشد.
بوی دلاویز او، از (عنبر) خاکیان برتر بود –
و از مشک آنان گفتی که آن عطری آسمانی است.
ابن سعد گفته است: (حسن و حسین به رنگ سیاه، خضاب میکردند).
و اصل بن عطاء گفته است: (در حسن بن علی، سیمای پیمبران و درخشندگی پادشاهان بود).
بیست و پنج بار حج کرد پیاده، در حالیکه اسبهای نجیب را با او یدک میکشیدند.
هرگاه از مرگ یاد میکرد میگریست و هرگاه از قبر یاد میکرد میگریست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را بیاد میآورد میگریست و هرگاه بیاد ایستادن بپای حساب میافتاد آن چنان نعره میزد که بیهوش میشد و چون بیاد بهشت و دوزخ میافتاد همچون مار گزیده بخود میپیچید، از خدا طلب بهشت میکرد و به او آتش پناه میبرد.
و چون وضو میساخت و بنماز میایستاد، بدنش بلرزه میافتاد و رنگش زرد میشد.
سه نوبت، دارائیش را با خدا تقسیم کرد و دو نوبت از تمام مال خود برای خدا گذشت و با این همه، در تمامی حالات بیاد خدا بود گفتهاند: (در زمان خودش آنحضرت عابدترین مردم و بی اعتناترین مردم به زیور دنیا بود).
در سرشت وطینت او برترین نشانهای انسانیت وجود داشت هر که او را میدید به دیدهاش بزرگ میآمد و هر که با او آمیزش داشت بدو محبت میورزید و هر دوست یا دشمنی که سخن یاخطبهی او را میشنید، باسانی درنگ میکرد تا او سخن خود را تمام کند و خطبهاش را بپایان برد.
ابن زبیر (بنقل ابن کثیرج 8 ص 37) گفته است: (بخدا، زنان از مثل حسن بن علی نمی شکیبند).
محمد بن اسحاق گفت: (پس از رسولخدا (ص) هیچکس از حیث آبرو و بلندی قدر، به حسن بن علی نرسید بر در خانهاش فرش میگستردند و چون او از خانه بیرون میآمد و آنجا می نشست راه بسته میشد و باحترام او کسی از برابرش عبور نمیکرد و او چون میفهمید، بر میخاست و بخانه میرفت و آنگاه مردم رفت و آمد میکردند).
در راه مکه از مرکبش فرود آمد و پیاده براه ادامه داد، در کاروان کسی نماند که بدو تأسی نجوید و پیاده نشود، حتی سعد بن ابی وقاص که پیاده شد و در کنار آنحضرت راه افتاد.
(مدرک بن زیاد) به ابن عباس – که برای حسن و حسین رکاب گرفته بود و لباسشان را مرتب میکرد – گفت: (تو از اینها سالخوردهتری! رکاب برایشان میگیری؟) وی جواب داد: (ای فرو مایهی پست! تو چه میدانی اینها کی اند! اینها پسران رسولخدایند آیا این موهبتی از جانب خدا بر من نیست که رکابشان را بگیرم و لباسشان را مرتب کنم؟)!.
با این شأن و منزلت، تواضعش چنان بود که: روزی بر عده ئی مستمند میگذشت و آنها پارههای نان را بر زمین نهاد، و خود روی زمین نشسته بودند و میخوردند چون حسن بن علی را دیدند گفتند: ((ای پسر رسولخدا بیا با ما هم غذا شو!)) فوراً از مرکب فرود آمد و گفت: (خدا متکبران را دوست نمیدارد) و با آنان به غذا خوردن مشغول شد آنگاه آنها را به میهمانی خود دعوت کرد، هم غذا بانان داد و هم پوشاک.
بخشش و کرم او آنچنان بود که مردی حاجت نزد او آورد آن حضرت باو گفت: (حاجتت را بنویس و به ما بده) و چون نامهی او را خواند، دو برابر خواستهاش بدو بخشید یکی از حاضرین گفت: این نامه چقدر برای او پر برکت بود، ای پسر رسولخدا! فرمود: (برکت آن برای ما بیشتر بود، زیرا ما را از اهل نیکی ساخت مگر نمیدانی که نیکی آن است که بی خواهش به کسی چیزی دهند و اما آنچه پس از خواهش میدهند، بهای ناچیزی است در برابر آبروی او شاید آنکس شب را با اضطراب و میان بیم و امید بسر برده و نمیدانسته که آیا در برابر عرض نیازش، دست رد به سینهی او خواهی زد یا شادی قبول به او خواهی بخشید و اکنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده، آنگاه اگر تو فقط بقدر خواستهاش باو ببخشی، در برابر آبروئی که نزد تو ریخته بهای اندکی باو داده ئی) وقتی به شاعری، عطیه ئی داد یکی از حاضرین گفت: سبحان الله! به شاعری که معصیت خدا میکند و بهتان می زند، بخشش میکنی؟ فرمود: (بندهی خدا! بهترین بخشش از مال آن است که با آن آبروی خود را نگاه داری همانا یکی از انواع جویا شدن خیر آن است که از شر بپرهیزی).
مردی از او چیزی خواست به او پنجاه هزار در هم و پانصد دینار عطا کرد و فرمود: (کسی را برای حمل این بار حاضر کن) و چون کسی را حاضر کرد، ردای خود را بدو داد و گفت: (این هم اجرت باربر).
عربی نزد او آمد فرمود: (هر چه ذخیره داریم باو بدهید) بیست هزار درهم بود همه را به عرب دادند گفت: مولای من! اجازه ندادی که حاجتم را بگویم و مدیحه ئی در شأن تو بخوانم! آنحضرت در پاسخ، اشعاری انشاء کرد بدین مضمون که: (بیم فرو ریختن آبروی آنکس که از ما چیزی میخواهد، موجب میشود که ما پیش از خواهش و سئوال او بدو ببخشیم).
مدائنی روایت کرده که: (حسن و حسین و عبدالله بن جعفر به راه حج میرفتند توشه و تنخواه آنان گم شد گرسنه و تشنه به خیمه ئی رسیدند که پیرزنی در آن زندگی میکرد، از او آب طلبیدند گفت: این گوسفند را بدوشید و شیر آن را با آب بیامیزید و بیاشامید چنین کردند سپس از او غذا خواستند، گفت: همین گوسفند را داریم، بکشید و بخورید یکی از آنان گوسفند را ذبح کرد و از گوشت آن مقداری بریان کرد و همه خوردند و سپس همانجا بخواب رفتند هنگام رفتن به پیرزن گفتند: ما از قریشیم، به حج میرویم، چون باز گشتیم نزد ما بیا با تو به نیکی رفتار خواهیم کرد و رفتند.
شوهر زن که آمد و از جریان خبر یافت، گفت وای بر تو! گوسفند مرا برای مردمی ناشناس میکشی، آنگاه میگوئی: از قریش بودند!؟.
روزگاری گذشت و کار بر پیرزن سخت شد، از آن محل کوچ کرد و به مدینه عبورش افتاد حسن بن علی او را دید و شناخت، پیش رفت و گفت: مرا میشناسی؟ گفت نه! گفت: من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دینار زر باو دادند آنگاه او را نزد برادرش حسین بن علی فرستاد، آنحضرت نیز به همان اندازه بدو بخشید و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نیز عطائی همانند آنان باو داد).
دو مرد، یکی از بنی هاشم و دیگری از بنی امیه با یکدیگر مجادله داشتند این میگفت قوم من بزرگوارترند و آن میگفت قوم من قرار شد هر یک نزد ده نفر از مردم قوم و طایفهی خود بروند و چیزی بخواهند اموی نزد ده تن از بنی امیه رفت، هر یک ده هزار درهم باو دادند و اما هاشمی، ابتدا نزد حسن بن علی آمد، آنحضرت دستور داد صدو پنجاه هزار درهم باو بدهند، سپس نزد حسین بن علی رفت، آنحضرت پرسید: پیش از من به کسی مراجعه کرده ئی؟ گفت: آری؟ به برادرت حسن فرمود: من قدرت ندارم بر عطیهی سرور خود چیزی بیفزایم و او نیز صد و پنجاه هزار درهم به این سائل داد مرد اموی آمد با صد هزار درهم که از ده کس گرفته بود و مرد هاشمی آمد با سیصد هزار درهم که از دو تن گرفته بود اموی از این تفاوت خشمگین شد، پول را به صاحبانش رد کرد و آنان هم پذیرفتند و هاشمی نیز همین کار را کرد ولی حسین نپذیرفتند و گفتند: خواهی بردار و خواهی بر خاک بیفکن، ما عطای خود را باز نمیستانیم.
روزی غلام سیاهی را دید که گردهی نانی در پیش نهاده، یک لقمه میخورد و یک لقمه به سگی که آنجاست میدهد از او پرسید: چه چیز تو را به اینکار وامیدارد؟ گفت: شرم میکنم که خودم بخورم و باو ندهم حسن علیه السلام باو فرمود: از اینجا حرکت نکن تا من برگردم و خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خرید، باغی را هم که در آن زندگی میکرد خرید، غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشید.
و بجز اینها، سخن در کرم و بخشش او فراوان است که ما اکنون در صدد بیان آنها نیستیم.
حلم و گذشت او چنان بود که – بگفتهی مروان – با کوهها برابری میکرد.
زهد و بی اعتنائی او به زیور دنیا آنچنان بود که (محمد بن علی بن الحسین بن بابویه) (متوفی بسال 381 هجری) کتابی را بنام: زهد الحسن علیه السلام بدین صفت او اختصاص داد و در این باره همین بس که از همهی دنیا یکباره بخاطر دین صرفنظر کرد.
او سرور جوانان بهشت و یکی از دو نفری است که دودمان پیامبر منحصراً از نسل آنان بوجود آمد، و یکی از چهار نفری است که رسول خدا با آنان به مباهلهی نصارای نجران حاضر شد، و یکی از پنج نفر اصحاب کساء، و یکی از دوازده نفری است که خدا فرمانبری آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او یکی از کسانی است که در قرآن کریم پاک و منزه از پلیدی معرفی شده، و یکی از کسانی است که خدا دوستی آنان را پاداش رسالت پیامبر دانسته، و یکی از آنانکه رسول اکرم ایشانرا هموزن قرآن و یکی از دو دست آویزگران وزن قرار داده و او ریحانهی رسولخدا و محبوب اوست و آنکسی است که پیامبر دعا میکرد خدا دوستدار او را دوست بدارد.
افتخارات او بقدری است که یاد کردن آنها بطول میانجامد و تازه پس از بیانی دراز باخر نمیرسد.
پس از وفات پدرش، مسلمانان با او به خلافت، بیعت کردند در همان مدت کوتاه حکومتش، به بهترین شکلی کارها را اداره کرد در پانزدهم جمادی الاولی سال 41 (بنابر صحیحترین روایتها) با معاویه قرار صلح منعقد ساخت و با اینکار هم دین را حفظ کرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اینکار بر طبق آموزش خاصی که بوسیلهی پدرش از پیامبر دریافت کرده بود، عمل نمود دوران خلافت رسمی و ظاهری او هفت ماه و بیست و چهار روز بود.
پس از امضای قرارداد صلح، به مدینه بازگشت و در آن شهر اقامت گزید و خانهی او برای ساکنان و واردان آن شهر، دومین حرم شد و او خود در این هر دو حرم، جلوه گاه هدایت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت دور و بر او مردمی از شهرهای دور دست گرد آمدند برای فهم و شناخت دین و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بیم دادن و اینها همان شاگردان و حاملان دانش او و راویان از او بودند و حسن بن علی بخاطر علم و دانش فراوانی که خدا بدو ارزانی داشته بود و هم بخاطر قدر و منزلت بلندی که در دل مردم داشت، توانترین بشر بود برای پیشوایی امت و رهبری فکری آنان و درست کردن عقایدشان و متحد ساختن و بهم بستن ایشان.
نماز صبحگاه را که میخواند، تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا می نشست و به ذکر خدا میپرداخت.
بزرگان و برگزیدگان مردم گرد او مینشستند و او با آنان سخن میگفت ابن صباغ (در کتاب الفصول المهمه ص 159) مینویسد: (مردم گرد او جمع میشدند و او با سخنان خود عقدههای علمی را میگشود و ایرادهای مخالفین را پاسخ میداد).
چون حج میگزارد، در هنگام طواف مردم برای اینکه باو سلام کنند آنچنان از دحام میکردند که گاه نزدیک بود خود او پایمال شود!
او را بارها مسموم کردند (در یکی از فصول کتاب مشروحاً خواهد آمد) در آخرین بار بود که احساس خطر کرد، به برادرش حسین علیه السلام گفت: (من بزودی از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پیوست بدان که مرا مسموم کرده و کبدم را تباه ساختهاند من خود، عامل و سبب اینکار را میشناسم و در پیشگاه خدا از مسبب آن داد خواهی خواهم کرد، سپس فرمود: (مرا در کنار رسولخدا بخاک سپار زیرا من به او و خانهی او اولیترم (8)، ولی اگر نگذاشتند تو را به حق آن پیوندی که به خدا نزدیکت ساخته و به خویشاوندی نزدیکی که با پیامبر خدا داری سوگند میدهم که نگذاری بخاطر من قطرهی خونی ریخته شود، بگذار تا رسول خدا را ملاقات کنیم و نزد او از دشمنان داد خواهی نمائیم و جفای مردم را باو باز گوئیم).
سپس سفارشهای لازم را دربارهی خاندان و فرزندانش و آنچه از خود بجا گذارده بود باو کرد و او را به آنچه پدرشان علی در لحظهی مرگ وصیت کرده بود، وصیت نمود و جانشینی او را به شیعیان اعلام کرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات یافت.
ابوالفرج اصفهانی نوشته است: (معاویه میخواست برای پسرش یزید بیعت بگیرد و در انجام این منظور، هیچ چیز برای او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن علی و سعد بن ابی و قاص نبود بدینجهت هر دو را با وسائل مخفی مسموم کرد).
و بسی روشن است که فجایع بزرگی از این نوع، همچون تازیانه ئی بر پیکر خواب رفته و تخدیر شدهی مردم بود که شعور و درک آنان را بر میانگیخت و احساس درد را در آنان زنده میساخت اقطار اسلامی دهان بدهان خبر این پیشامد بزرگ را پخش کردند، در هر گوشه، موج شیون مردم از زمینهی شورشی خبر میداد و در هر سال، بلند شدن غوغائی، دستگاه حکومت را به انقلابی تهدید میکرد و خدای سبحان میگوید: (ستمگران بزودی خواهند دانست که به چه سر انجامی دچار میشوند).
سبط ابن جوزی به سند خود از ابن سعد و او از واقدی روایت کرده: حسن بن علی در هنگام احتضار گفت مرا در کنار پدرم – یعنی رسول اکرم – دفن کنید امویان و مروان حکم و سعید بن العاص – که والی مدینه بود بپا خاستند و نگذاشتند! ابن سعد میگوید: یکی از مخالفان عایشه بود که گفت: (هیچکس نباید با رسول خدا دفن شود).
ابوالفرج اموی اصفهانی روایت کرده: چون خواستند حسن ابن علی را بخاک سپارند، آن زن بر استری نشست و بنی امیه و مروان و هر کس از یاوران و سپاهشان که در آنجا بود، به کمک برداشت و اینجا بود که گوینده ئی گفت: (یک روز بر استر و یک روز بر شتر).
مسعودی نیز سوار شدن عایشه را بر استر خاکستری رنگ و دومین فرماندهی او را بر امویان بر ضد خاندان پیغمبر، ذکر کرده و گفته است: (قاسم پسر محمد بن ابی بکر نزد عایشه آمد و گفت: عمه! ما هنوز سرمان را از داستان (شتر سرخ) بر نشستهایم، میخواهی داستان (استر خاکستری) را هم به آن بیفزائی؟! عایشه بر اثر این سخن بازگشت (9).
انبوهی از مردم گرد حسین بن علی مجتمع شده گفتند: ما را با آل مروان واگذار، بخدا قسم آنان در دست ما بسی حقیر و ناچیزند فرمود: (برادرم وصیت کرده که نباید بخاطر او قطره ئی خون ریخته شود و اگر این سفارش نمیبود میدیدید که شمشیرهای خدا با آنان چه میکند.
آنها عهد میان ما و خود را شکستند و شرائط ما را زیر پا نهادند) با این سخن به شرائط صلح اشاره میکرد.
حسن بن علی را از آنجا به قبرستان بقیع بردند و در کنار قبر جدهاش فاطمه بنت اسد بخاک سپردند در کتاب (الاصابه) از واقدی و او از ثعلبه نقل میکند که گفت: روزی که حسن بن علی وفات یافت و در بقیع مدفون شد، من حاضر بودم انبوهی جمعیت آنچنان بود که اگر در بقیع سوزنی میافکندند بر سر انسانی میافتاد و به زمین نمیرسید
بخش دوم: موقعیت سیاسی پیش از بیعت
برای روشن شدن موضوعی همچون موضوع مورد بحث ما – که بطور دقیق نمیتوان گفت تا چه حدی تحت تأثیر قضایای گذشته و همزمان بوده – کافی است که فقط اندکی به عقب بازگشته و برخی از اوضاع اجتماعی صدر اول را که مسلمانان پس از دوران نبوت، برای نخستین بار بدان رو آوردند، بررسی کنیم، با توجه به اثر عمیق شخص نبی اکرم در نفوس مسلمانان و تسلط و قدرت وی بر سازندگی جامعه و دست خلاقی که در پدید آوردن عناصر نشاط و تحرک در پیروان خود داشت.
و در این مورد که ما از خاطرات گذشته برای ترسیم یک چهرهی زودگذر، الهام میگیریم، کافی است که از هر جریانی فقط ارتباط آن را با موضوع خود و یا فقط جریانات مربوط به این موضوع را ذکر کنیم تا در پرتو این اسلوب، میزان تأثیر قضایای گذشته را در موضوع مورد بحث، بدست آوریم.
بزرگترین حادثه در تاریخ اسلام، در گذشت پیامبر خدا و از بین رفتن این تشعش آسمانی بود که بر همهی جهان فیض میبخشید با این حادثه، عالم در ظلمتی شر آفرین فرو رفت و زمین با مرگ پیامبر از آسمان منقطع گشت، زیرا وحی همچون قاصدی میان آسمان و زمین و مایهی پیوند آن دو بیکدیگر بود و مگر ممکن است زمین از آسمان بی نیاز گردد در حالیکه رزقش در آنجا و زندگیش و نشاطش و نورش و دینش از آنجا است راستی اگر این جدائی و انقطاع، نهائی و قطعی و همیشگی میبود، برای دنیا وحشتی از این بالاتر و برای مسلمانان زیانی از این گرانبارتر تصور نمیشد.
ولی رسول خدا – صلی الله علیه و آله – آزمایش دشوار و مصیبت بزرگی را که مسلمانان بر اثر انقطاع وحی، بطور طبیعی بدان دچار خواهند شد، از پیش ادراک کرد و از روی مهر و رافتی که به مؤمنان داشت، به آنها خبر داد که میان آنان و آسمان، رشتهی واحدی برقرار خواهد ماند و مگر پس از اینکه رشتهی وحی منقطع شده، جز رشتهی آسمانی، رشتهی دیگری شایستهی چنگ زدن و در آویختن میباشد؟ فرمود:
(من برای شما چیزی گذاردهام که تا وقتی بدان چنگ در زنید، گمراه نخواهید شد: کتاب خدا را آن ریسمان از آسمان تا زمین بر کشیده و عترت و خاندانم را و این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا با من در قیامت دیدار کنند بنگرید تا پس از من چگونه پاس مرا در ایندو باز مانده، خواهید داشت) (10)
شایستهی بحثی که در پیش داریم آن است که قبلاً ببینیم: جامعهی مسلمانان و یا آنانکه مدعی بودند شایستهی رهبری و نمایندگی جامعهاند، با عترت و خاندان رسول اکرم چه روشی در پیش گرفتند تا بتوانیم قضاوت کنیم که چگونه پاس پیامبر را در مورد خاندانش نگاه داشتند و حداقل، تا آنجا که به بحث ما مربوط است از این موضوع باخبر گردیم.
اگر عترت هر کس، خاندان و عشیرهی او باشند، علی بارزترین مرد خاندان پیامبر پس از آنحضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند، حسن مهتر فرزندان و ذریهی آنحضرت است و عرب کلمهی (عترت) را در هر دو مورد – هم خاندان و هم فرزندان – بکار میبرد.
آری، مقدر شده بود که اجتماع مسلمان، بلافاصله پس از رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به آن دو دستگی و انشعاب تاریخی دچار شود: گروهی به توجیه و تأویل گفتههای پیامبر پردازند و در مرداب تأویلات خود فرو روند و گروهی دیگر به گفتههای صریح آنحضرت گردن نهند و بر سر آن گفتهها ایستادگی کنند و رسول اکرم در موضوع نامزدی مقام خلافت سخنان صریح زیادی فرموده که اکنون جای عرضه کردن آنها نیست و ما اینجا بدانصدد نیستیم که عقیدهی طرفداران تأویل را رد کنیم یا گفتهی گروه دوم را اثبات نمائیم چه، هر آنچه مورد توافق یا اختلاف میان دو گروه باشد، در ظرف خود با وضعی خاص واقع شده و بحث و مجادلهی ما واقعیت را دگرگون نخواهد ساخت
لیکن ما به همراهی اهل تأویل و برای اینکه مخالفت آنانرا با گفتههای صریح پیامبرشان عذر نهیم، میگوئیم: آنها به نیابت از وحی – که رسول اکرم آنرا پس از خود به قرآن و عترت خویش اختصاص داده بود و در این حدیث و احادیث فراوان دیگر بدان اشاره کرده بود – به نظر یک مسئلهی سیاسی نگریستند و بی آنکه بخواهند با پیغمبر مخالفتی کرده باشند، آنرا پیش از هر چیز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند که لزوم اطاعت فرمان پیامبر در مسائل سیاسی، وابسته به صلاحدید و نظر پیامبران مجرب و جهاندیده است، اگر آنان با ارادهی پیامبر توافق داشتند باید آنرا پذیرفت و اگر توافق نداشتند، نظر آنان ملاک عمل است نه ارادهی پیامبر.
بدین ترتیب، خلافت از خاندان پیغمبر باز گرفته شد، و بدین ترتیب، امکان یافت – و شاید از نظر جمع کثیری از پیروان محمد صلی الله علیه و آله پسندیده آمد – که معاویه نیز روزی بر سر خلافت اسلامی با دیگران منازعه کند و خود را بدلیل مسنتر بودن برای حکومت شایستهتر بداند (11) و جمعی از پیروان قوم همچون (عمر و بن عاص) و (مغیره بن شعبه) و (ابو هریرهی دوسی) نظر اورا تأیید کنند.
این ادعای معاویه – با تمام اهانتی که در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است – در نوع خود بیسابقه نیست، ریشهی آنرا میباید در دوره ئی جلوتر و در همدستی و توطئه ئی قدیمیتر و با اسلوبی برتر و عالیتر جستجو کرد (12).
این مطلب دیری پوشیده نماند که: سنگ زاویهی این انحراف و عقبگرد، همان بود که آنروز در مدینه کار گذارده شد و سفیفهی بنی ساعده بر محور آن بوجود آمد و در آن، رشته ئی جدید، بر تافته و به کار گرفته شد که با رشتهی الهی متصل میان آسمان و زمین و مورد نظر رسول اکرم (ص) در حدیث مزبور مغایرت داشت رشته ئی که خواستند تا آخر با تاریخ همپا و همراه باشد.
و بگفتهی بولس سلامه:
در زیر آن (سرپوشیده) حوادثی واقع شد.
که بر انگیزندهی احساسات نهانی و پدید آورندهی کج رویها گشت.
امواج تمایلات و خواسته هائی به هر سو پراکنده گشت، همچون شاخههای خار بنی
سبز و نو رسیده، و پر از تیغهی خار و پر آفت.
صاحب اصلی خلافت، در برابر آن جمع تأویلگر، روشی در پیش گرفت که شایستهی او و نمایشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام میتوانست بود آخر مگر نه او تنها واسطهی خلق خدا با آن رشتهی آسمانی و الهی است؟.
تا آن اندازه که برای هشیار کردن افکار مسلمانان و توجه دادن ملت به حق از دست رفتهاش لازم میدید، بیعت با مسند نشین خلافت را به تأخیر افکند و پس از آن در برابر الزام دستگاه خلافت، تسلیم شد و بیعت کرد (13) یکی از یارانش از او پرسید: چگونه دست شما را از این منصب، کوتاه کردند با اینکه از همه کس بدان سزاوارتر بودید؟ در پاسخ فرمود: (این یک انحصار طلبی بود که جمعی بدان حرص ورزیدند و جمعی دیگر بزرگوارانه از سر آن گذشتند، داوری در این قضیه با خداست و باز گشتگاه، قیامت است و تو اکنون از آنچه بکارت نیاید پیگیری مکن) (14).
و در این سخن، نشانهی کامل نارضائی و خشم باطنی و در عین تسلیم و تحمل آنحضرت را میتوان دید.
رقیبانش پرتو نور او را ندیدند، چشمهای آنان را پرده ئی از کینه و دشمنی فرو گرفته بود، سابقه و جهاد او و خویشاوندی و دامادی و برادری او با پیغمبر و دانش و عبادت او و گفتههای صریح رسولخدا دربارهی او – که آنروز بیش از امروز در دسترس بود – هیچیک را انکار نمیکردند ولی بخاطر همین برتریها و امتیازات فراوانش بدو کین میورزیدند و پیگیری او را در حقگوئی و حقجوئی و شمشیر برای او را – که نهال اسلام را در صحنههای پیکار مقدس بر نشانده و دشمنان خونین و خونخواهی از میان همین مردم برای صاحب خود تراشیده بود! – دشمن میداشتند.
جوانی او را بر او خرده میگرفتند چه، او در آنروز چهارمین دهه عمر را میگذرانید و چه جای شگفتی اگر پیران سالخورده، شرط خلافت بلافصل رسولخدا را سنینی در حدود هفتاد سالگی – مثلاً – بدانند؟! دیگر توجه نداشتند که در اسلام، امامت و پیشوائی امت نیز منصبی هم چون نبوت است، هر چه در نبوت رواست در امامت هم رواست و هر چه برای عظمت پیامبری شایسته نیست، برای امامت نیز پسندیده نمیباشد و در اینصورت، دیگر اجتهادی که نتیجهاش شرط بودن پیری است در مقابل نصب قاطع، چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ و ملاحظات سیاسی را با وجود گفتههای خدا و تصریحهای پیامبر، چه مایه و وزنی خواهد بود؟!.
سنین عمر علی در روز وفات پیامبر صلی الله علیه و آله با سنین عمر عیسی بن مریم در روز عروج به آسمان، برابر بود شگفتا! روا بود که عیسی در آخرین روز نبوتش به سی و سه سالگی برسد ولی روا نبود که علی در اولین روز پیشوائی و امامتش در این مرحله از عمر باشد؟! مرحله ئی که خدا برای ساکنان بهشتش در آن جهان مقرر کرده است! اگر این سن، بهترین سنین عمر آدمی نمیبود، خدا آن را برای بندگان برگزیدهاش در بهشت معین نمیفرمود.
قرابت و خویشاوندی نزدیک او را با پیغمبر، نقیصهی دیگر او میشمردند و (نمیپسندیدند که نبوت و خلافت در یک خاندان جمع شود) حالا چه شده بود که فضیلتی را نقیصه ئی میدانستند و چگونه خویشاوندی با شکل نزدیکترش را مانع خلافت میشمردند ولی با شکل دورترش را دلیل خلافت و تنها برهان در برابر رقبای بیگانه سئوالهائی بدون پاسخ است.
آنها پنداشتند این به سود اسلام و به مصلحت جامعهی مسلمانان است که خلافت را از خاندان پیغمبر جدا کنند و میدان را برای فعالیتها و قدرت نمائیهای خاندانهای دیگر در راه تصرف عالیترین منصب دینی باز گذارند منصبی که طبیعتاً از قلمرو قدرت نمائی و تصرف قاهرانه و فاتحانه بسی دور است.
و خلاصه، منظور و هدف مهمی که پیغمبر با اصرار و احتیاط برای امت و عترت در نظر داشت و بخاطر آن، خلافت را به عترت سپرد، از چشم آنان پوشیده ماند.
حوادثی که بعد از این، در عالم اسلام پیش آمد، دلهای بیدار را به حقانیت عمل پیغمبر (ص) و خطای مدعیان متوجه ساخت زیرا همین (تفکیک خلافت از عترت) بود که آنهمه اختلافات تاریخی خونین را میان دلباختگان خلافت بوجود آورد و آن فجایع بزرگ را در عالم اسلام واقع ساخت و منشاء پیش آمدهای زیانبخشی را در راه تحقق وضع ایده آل اسلام شد بطوری که اگر خلافت اسلامی از نخستین روز به راه طبیعی و روشن خود میرفت – یعنی کسی جز خدا در آن دخالتی نمیکرد و اجتهادها و سیاستهای بشری آنرا آلوده نمیساخت، مسلمانان از این پیشامدها در امان بودند.
(و ما کان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضی الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیره من امر هم و من یعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبینا) (هیچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نیست که چون خدا و رسولش در امری حکم کردند، ایشان در امرشان به اختیار و میل خود باشند و هر آنکس که خدا و رسولش را نافرمانی کند به گمراهی نمایانی دچار شده است).
مگر این کشمکشهای خونین و مخاصمتهای دراز مدت، میان خاندانهای بر جستهی مسلمانان که از نسلی به نسل دیگر به ارث میرسید، موجبی غیر از همان باز گذاردن میدان خلافت برای هر کس و ناکسی داشت؟ و مگر خونریزیهای فجیعی که در دورههای مختلف تاریخ اسلام پیش آمد: میان بنی هاشم و بنی امیه، میان بنی زبیر و بنی امیه، میان بنی عباس و بنی امیه، میان علویان و بنی عباس جز نتیجهی طبیعی گسستن این قید و بند دینی چیزی بود؟ همان قید و بندی که رسول خدا آن همه برای تحکیم و تثبیت آن احتیاط و دقت بخرج میداد، چنانکه گفتی از پیش، این حوادث اسفبار را میدید و در صدد جلوگیری از بروز آن بود.
و مگر فجایعی که دربارهی خاندان پیغمبر مرتکب شدند و هر کدام آنها – اگر کشتن بود و اگر به دار آویختن و اگر اسیر کردن یا آواره ساختن – در نوع خود بی نظیر بود، موجبی جز همان نخستین اشتباه داشت؟ همان اشتباهی که سیاست و طرح نبوی در مورد امت و عترتش را پایمال کرد و مصلحتی را که آنحضرت برای امت و عترت در نظر داشت نادیده گرفت؟.
آری، آنها عمق این سیاست دور اندیش را در نیافتند و چون سرگرم سیاستی دیگر بودند (اجتماع نبوت و خلافت در یک خاندان) را خوش نداشتند.
این، عذر ظاهری آنان بود که بجز آن، عذر دیگری که بتوان آشکارا به مردم گفت، نیافته بودند اما عذر باطنی آنان چه بود؟ کسی جز دانای نهان، از آن آگاه نیست ولی گمان بیشتر آن است که از خاطرات خونین جنگهای مقدس دعوت اسلامی و یا از حس حسادت – که بگفتهی حدیث: (دین را آنچنان میخورد که آتش، هیزم را) – بیرون نبوده است.
براستی که عشق ریاست و هوس حکومت، خطرناکترین بیماریهای روانی بشر و کارگرترین آنان در مزاج نیرومند رهبران و مدعیان رهبری است.
نبوت و امامت از اینرو که هر دو از منصبهای الهی میباشند، داخل در قلمرو سیاست – بمعنای متعارف آن – نیستند و هر سیاستی که در دستگاه نبوت و یا در یکی از توابع اداری و تشکیلاتی آن مشاهده شود، خود جزئی از دین و مربوط به آن است و یگانه مرجع با صلاحیت در همهی این امور، صاحب دین و رهبر دینی است و رأی و سخن او، آخرین و حتمیترین رأی و سخن در آن باره میباشد.
اینک برای اینکه ارتباط شدید این مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود، به نامهی تظلم بار و عتاب آمیزی که حسن بن علی در آغاز خلافتش برای معاویه نوشت، اشاره میکنیم در آن نامه، چنین آمده بود:
(… چون رسول خدا رحلت یافت، بر سر میراث حکومت او، در میان عرب منازعه در افتاد: قریش گفتند ما عشیره و خویشاوندان و نگهبانان نسب اوئیم و روا نیست که شما بر سر حکومت و قدرت او با ما مخاصمه کنید، عرب این حجت را از قریش پذیرفت و به داعیهی او گردن نهاد، آنها را گرامی داشت و مسند را تسلیم آنان کرد پس آنگاه ما به قریش همانرا گفتیم که قریش به عرب گفته بود (15) ولی او همانند عرب با ما به انصاف نگرایید قرشیان حکومت را به نیروی استدلال خود و بیاری انصاف عرب گرفتند ولی چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسید، ما را دور کردند و باتفاق و اجتماع، ستم و جفا دربارهی ما روا داشتند و خود زمام کار را بدست گرفتند باری وعده گاه ما و آنان، پیشگاه خداست و اوست یاور و سرپرست ما.
(ما در آنروز، از اینکه جمعی حق ما و حکومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد ساختهاند، بسی در شگفت بودیم لیکن از آنجا که آنها مردمی صاحب فضیلت و با سابقه در اسلام بودند از منازعه با ایشان چشم پوشیدیم، مباد که منافقان و مخالفان دین، دستاویزی برای شکست دین بیابند یا راهی بسوی اخلالگری و فساد پیدا کنند.
(ولی امروز – ای معاویه! – بجا است که همه کس از دست اندازی تو بدین منصب و مسند در شگفت فرو روند! چه، تو به هیچ بابت شایستهی این مقام نیستی، نه فضیلت و خصلت ستوده ئی از تو بیاد است و نه اثر نیک و پسندیده ئی و افزون از همه آنکه: تو دست پروردهی یکی از گروههای معاند و فرزند سر سختترین دشمن قرشی رسول خدا و قرآنی! خدا بینای کار تو است و عنقریب بر او وارد خواهی شد و خواهی دانست که پایان کار به سود کیست)! (16).
چنانکه میبینید، امام حسن علیه السلام شگفتی خود را از دست اندازی غاصبانهی معاویه به مسند خلافت، دنبالهی شگفتیاش از رفتار غاصبان نخستین، قرار میدهد و آندو را با (فاء عطف) به یکدیگر متصل و مربوط میسازد و از اینجا است که ارتباط این دو قضیه آشکار میشود و نیز حقایق دیگری – مربوط به این دو برادر یا مربوط به پدر و مادرشان و یا مربوط به حقوق عمومی – روشن میگردد.
ما اکنون چون نمیخواهیم از آن بحثها – جز آنچه را که با متن موضوع ما ارتباط کامل دارد – چیزی بیان کنیم، از ورود در این مقولهها خودداری مینمائیم.
تردید نیست که آن تردستی سیاسی جالب که پس از رسولخدا صلی الله علیه و آله در چند لحظه، موقعیت را برد – همانکه یکی از بزرگترین بازیگرانش آنرا (فلته) (یعنی غیر منتظره) نامید و معاویه بعدها نام (بر کندن حق و نافرمانی امر (17) بر آن نهاد – با موفقیت سریعش نشان داد که طرح آن بوسیلهی کارگر دانانش از مدتها پیش سابقه داشته است و بنابراین خیلی ساده میتوان از این طرح، جهت گیری و جبهه بندی خاص مدعیان را در برابر اهل بیت که دارای آثاری هم – چه در آن هنگام و چه پس از آن – بود، استنباط کرد.
نتیجهی این (جهت گیری) آن شد که عترت پیغمبر در مسئلهی خلافت، شکست خوردند و پس از آن نیز در همهی تحولات مهمی که تاریخ آنروز بخود دید، همه جا دست آنان از کارها بطور حساب شده و پیش بینی شده ئی کوتاه گشت (18).
نه آن نخستین خلیفه که برای خود جانشین معین کرد، آنان را مقدم داشت و نه آن دیگری که خلیفه را در سه تن از شش تن قرار داد، با آنان به انصاف عمل کرد پس از ماجرای خانهی عثمان نیز اگر اختیار تعیین خلیفه به دست ملت نمیافتاد، تا آخر در هیچیک از دورههای تاریخ اسلام، خاندان پیغمبر سهمی از حکومت و خلافت نمییافتند.
نتیجهی دیگر این (جبهه بندی) آن بود که معارضه و ضدیت و مخالفتی عمیق و ریشه دار با دو دوره حکومت هاشمی – یعنی دوره پنجسالهی حکومت امام علی و حکومت چند ماههی امام حسن – بوجود آورد.
شواهد فراوان این گفته را در جنگهای: بصره و صفین و سپس مسکن باید جستجو کرد.
همچنین در روش افرادی همچون: عبدالله بن عمر (19)، سعد بن ابی وقاص، اسامه بن زید، محمد بن مسلمه، قدامه بن مظعون، عبدالله بن سلام، حسان بن ثابت، ابا سعید خدری، زید بن ثابت، نعمان بن بشیر و آن (نشستگان) که بیطرفی فی اختیار کرده و از بیعت امام علی و امام حسن علیهما السلام سرباز زدند، شواهد دیگری بر این گفته، موجود است.
این معارضه و ضدیت، دارای میدانهای مختلف و رنگها و شکلهای گوناگون بود و از آنجمله قیافههای مهمل و منفی و گریزان از تکلیف، که رهبران عترت، چه در مدینه و چه در کوفه با آنها مواجه بودند.
و گرنه، چه دلیل داشت که علی علیه السلام بر فراز منبر کوفه فریاد بزند:
(ای مرد نمایان نامرد! ای فکر شما چون خواب مشوش کودکان و اندیشهی عروسان حجله نشین! کاش شما را نمیدیدم و نمیشناختم – وه که چه آشنائی ندامت بار و غم انگیزی – مرگ بر شما که دل مرا به درد آوردید و سینهام را از خشم مالامال ساختید و جام اندوه را جرعه جرعه در گلویم ریختید و با نا فرمانی و سست عنصری، نقشهی مرا باطل کردید) (20).
و سخنان دیگری از این قبیل که در خطب و کلمات او فراوان است.
آیا این قیافه و وضع منفی، جلوه ئی از همان ضدیت و معارضه نیست که در همهی مراکز بزرگ حکومت علی علیه السلام بذر پلید خود را پاشیده بود و مردم را با بهانههای گوناگون از یاری آن حضرت باز میداشت؟.
البته نباید عوامل دیگری را که همچون جبهه گیری مزبور در ایجاد این ضدیت به هر دو شکلش – شکل مبارزهی مثبت مسلحانه و شکل خودداری از کمک و یاری – تأثیر داشت از یاد ببریم.
جای تردید نیست که آن عدالت قاطع و مساوات دقیق – که بیگمان نشانهی بارز حکومت آندوره و همهی حکومتهای هاشمی قرن اول بود – نیز عامل دیگری – محسوب میشد برای احساس نوعی مضیقه و فشار – لااقل – در میان یک طبقه از مردم – که با اطاعت مطلق و اخلاص و صمیمیتی که در صلح و جنگ از آن گریز نیست، سازگار نبود.
شرائط خاص آن زمان و فتوحاتی که مردم را بر خزائن کشورهای مغلوب مسلط ساخته بود و جلوههای نوین زندگی که برای آن مردم تازگی داشت، نیز عامل مهمی بود برای ایجاد یکنوع تیرگی روان که لازمهی آن، حرکت در جهت عکس نور و روشنائی است.
بحران این جبهه بندی و جهت گیری که یک ربع قرن روی آن فعالیت شده بود، در دوران حکومت علی علیه السلام – یعنی پیش از روزگار بیعت با حسن بن علی – خلاصه میشد.
حسن، فرزند ارشد علی و ولیعهد وی و شریک غم و شادی و خوشی و ناخوشی او بود، درد او را احساس میکرد و از رنج او، رنج میبرد، با دنیائی که پدرش را احاطه کرده بود -: قوم و عشیره، عامهی ملت، دشمنان و مخالفان – بطور کامل آشنائی و ارتباط داشت، از آنچه در پیرامونش میگذشت اندوهی نهانی و بزرگ داشت و در این اندوه، برادرش حسین نیز با او شریک بود همچنانکه در برادری و همین رنج و اندوه نهان پسران پیغمبر، نمایشگر نحوهی رفتار امت با عترت آنحضرت و نمونه ئی از پاسخ آنان به این گفتهی رسولخدا بوده که: (بنگرید تا پس از من چگونه جانب مرا در مورد عترتم نگاه خواهید داشت).
لیکن حسن بن علی اگر از سوئی با دیدن اوضاع ناگوار محیط، چنان رنج جانکاهی در دل داشت، از سوی دیگر مشاهدهی یاران ارزندهی پدرش که نمودار کامل دلیری و مردانگی و فداکاری و اخلاص بودند و بی هیچ طمعی یا شائبهی هوا و هوسی، در راه خدا جانبازی میکردند، روزنهی امیدی در دلش میگشود.
در میان این گروه، فرماندهان نظامی، خطبای زبر دست، فقهاء و قاریان قرآن و برگزیدگانی بازماندهی بانیان اسلام، دیده میشدند و بحق، گروهی بودند که امیرالمؤمنین در جنگ و صلح به آنان اتکاء داشت و پایهی اساسی حکومت هاشمی در برابر پیشامدها و حوادث خطرناک، بردوش آنان قرار گرفته بود.
اینها مسلمانانی بودند که به عهد و پیمان خود با پیغمبر در مورد بازماندگان آنحضرت وفادار مانده و این تعهد را که: از آنان همچون خود و فرزندانشان حمایت و دفاع کنند، از یاد نبرده بودند بنابرین چرا حسن بن علی از آنان در مورد پدرش یا برای آیندهی خودش رایحهی امید استشمام نکند؟.
اینها مؤمنان راستینی بودند که به سخنان خداوند دربارهی خاندان پیامبر، ایمان آورده و به جانشینی علی و مرتبه و منصبی که خدا و اختصاص داده و او را برای آن ساخته و پرداخته، از دل و جان گرویده و علی را آنچنانکه شایستهی اوست، درک کرده بودند و مگر نه علی همان قهرمانی است که مسلمانان پس از رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – کسی را در اخلاص و صمیمیت و فداکاری در راه اسلام و علاقمندی به مصالح عمومی ملت مسلمان و پایداری در عدالت و گسترش معلومات بپایهی او ندیده بودند و بیاد نداشتند؟.
انکار دیگران، از کبریا و عظمت مقام علی نمیکاست اینها کسانی بودند که خلاء روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه علی، جائی برای طمع و هوس افراد وجود نداشت اینگونه کسان باید همیشه در دنیائی دور از دنیای علی و با ملاکها و معیارهائی مغایر ملاکها و معیارهای علی زندگی کنند و در اردوگاهی که مبنای آن بر معامله گری و خرید و فروش حکومت و منصب است، بسر برند.
با علی باید همان جمع برگزیده و آزمایش شدهی او، آن مسلمانان راستین و درست اندیش باشند، همچون:
عمار بن یاسر، خزیمه بن ثابت ذوالشهادتین، حذیفه بن الیمان، عبدالله بن بدیل و برادرش عبدالرحمن، مالک بن الحارث اشتر، خباب بن الارت، محمد بن ابی بکر، ابوالهیثم بن التیهان، هاشم بن عتبه بن ابی وقاص (مرقال)، سهل بن حنیف، ثابت بن قیس انصاری، عقبه بن عمرو، سعد بن الحارث، ابو فضالهی انصاری، کعب بن عمر و انصاری، قرضه بن کعب انصاری، عوف بن الحارث بن عوف، کلاب بن الاسکر الکنانی، ابولیلی بن بلیل.
و مردان دیگری از این ردیف، که فرماندهان میدان جنگ و شب زنده داران محراب عبادت بودند، ظلم را تقبیح میکردند و بدعتها را بزرگ میشمردند، امر به معروف و نهی از منکر میکردند و بسوی مرگ در راه خدا بر یکدیگر پیشی میجستند چنانکه دیگران بسوی هدفهای مادی.
خوبست این مطلب را هم در اینجا یاد آور شویم که همهی این برگزیدگان منتخب، در میدانهای جنگ و در کنار علی علیه السلام شهید شدند و تنها در جنگ صفین شصت و سه تن از بدریان شربت شهادت نوشیدند و خسارت جنگهای متوالی سه ساله چند برابر این عدد بود.
در اینصورت، دریچهی امیدی که حسن بن علی از وجود این یاوران با اخلاص بروی خود گشوده مییافت، چگونه وضعی میتوانست داشته باشد؟ و آیا پس از فقدان آن یاران وفادار، برای او بجز آن رنج نهان – که با گذشت زمان چند برابر شده بود – چه احساسی بجا میتوانست ماند؟.
اردوگاه علی با از دست دادن مراکز ثقل خود و خالی شدن از بهترین مردانش، به بزرگترین مصیبت دچار شد و خود آنحضرت – همانطور که در کنار بدنهای بیجان جمعی از یاران شهیدش گفت – به عمری که سر تا سر اندوه و ملال و ناخشنودی بود دچار گشت.
علی هر چه در آفاق گسترده و وسیع قلمرو قدرت و حکومت خود نظر افکند، در میان انبوه مردمی که در این محدوده میزیستند، کسی که دارای روح فعال و پر نشاط یا خصلتهای پسندیده و برتر آن شهیدان باشد نیافت تعداد اندکی هم که به آنان شباهت میداشتند آنقدر نبودند که در جنگ یا صلح بتوان به آنان امید بست.
بیشک اگر بیان قوی و مؤثر علی در خطبههایش و هم مرتبت و شأن عظیم او در دیدهی مستمعانش نمیبود، هرگز پس از فقدان آن یاران برگزیده، نه سپاهی میتوانست گرد آورد و نه رکن قابل اطمینانی میتوانست داشت.
اوضاع و احوال چنین پیش آورد که علی از یکسو با قطع رابطهی بعضی از سران مواجه شود و از سوی دیگر با دشمنی مسلحانه بعضی دیگر و بالاخره از یکطرف هم با سست عنصری و فرومایگی و جفای پیروان و یارانش که: (نه برادران وقت راحت بودند و نه آزاد مردان هنگام بلا).
راستی چه دشوار است آن زندگی که نه فروغ امیدی در آن دیده شود و نه انتظار موفقیتی برده شود و بندگان شایستهی خدا – آن دنیای ناچیز گذرا را به آخرت ابدی فروشان – همه رخت بربسته و رفته باشند.
این بود که میشنیدند میگوید: (خدایا شقاوت مرادی را زودتر برسان) یا میگوید: (چرا شقیترین مردم محاسنم را بخون سرم رنگین نمیکند؟) یا خطاب به مردم میفرماید: (بخدا سوگند دوست میدارم که خدا مرا از میان شما بیرون برد و بسوی رحمت خویش فرا خواند).
درود بر او روزی که ولادت یافت، و روزی که از همه جلوتر به اسلام گروید، و روزی که با شمشیر خود اسلام را پرداخت، و روزی که آزمایش خود را داد، و روزی که وفات یافت، و روزی که زنده و بر انگیخته خواهد شد.
علی وفات یافت و آن وضعیت و موقعیت نا مطلوب را – که با این سه خصلت، مشخص میشد: نداشتن یاور، مواجه بودن با دشمنی مسلحانه، عدم همکاری افراد مؤثر – برای جانشین و زمامدار بعد از خود بجا گذارد.
بیعت
اگر دین، در منطق اسلام، آن چیزیست که پیامبر خدا ابلاغ میکند زیرا فقط اوست که از روی هوس سخن نمیگوید و گفتهاش وحی الهی است.
و اگر خلیفه در نظام اسلامی آن کسی است که پیغمبر – بحکم آنکه بالاترین مرجع در اثبات و نفی است – او را بدینمقام منصوب میکند.
پس حسن بن علی به هیچ گفتگو، خلیفهی شرعی است، مردم با او بیعت بکنند یا نکنند.
رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – او را به نام و نشان در ردیف خلفای دوازده گانه اش معرفی کرده است و این گفتهی پیغمبر را علمای اهل سنت در احادیث فراوانی روایت کردهاند (21) و علمای شیعه بر روایت آن اجماع نمودهاند و باز هر دو فریق متفقند که رسول اکرم به او و برادرش فرمود: (شما هر دو امام و پیشوائید و مادرتان را حق شفاعت است) (22) همچنین در حالیکه به حسین اشاره میکرد، فرمود: (این امام است، پسر امام است، برادر امام است، پدرنه امام است) (23).
پدرش امیرالمؤمنین هنگامیکه بیمار شد به او دستور داد که در نماز بر مردم امامت کند (24) و در آخرین لحظات زندگی، او را باینصورت وصی خود قرار داد: (پسرم! پس از من، تو صاحب مقام و صاحب خون منی) و حسین و محمد و دیگر فرزندانش و رؤسای شیعه و بزرگان خاندانش را بر این وصیت گواه ساخت و کتاب و سلاح خود را به او تحویل داد و سپس فرمود: (پسرم! رسولخدا به من دستور دادهاست که تو را وصی خود سازم و کتاب و سلاحم را به تو تحویل دهم، همچنانکه آنحضرت مرا وصی خود کرده و کتاب و سلاحش را به من داده است و مرا مأمور کرده که به تو دستور دهم در آخرین لحظات زندگیت، آنها را به برادرت حسین بدهی) سپس به حسین رو کرد و فرمود: (و به تو نیز امر فرموده است که این همه را به این پسرت و اگذار کنی) و سپس دست علی بن الحسین را گرفت و گفت: (رسولخدا به تو نیز دستور داده که آنها را به پسرت محمد بن علی بسپاری به او سلام پیغمبر و مرا برسان)! (25).
همهی کتابهای حدیث که متعرض موضوع مزبور شدهاند، آن را بهمین صورت ذکر کرده و روایات مربوط به آن را با سندهای صحیح و از راههای مورد اطمینان به منابع اصلی خبر – یعنی ائمهی اهل بیت علیهم السلام و غیر آنها – متصل ساختهاند و این صورت با وضعیتی که بر حسب قاعده و حدس در آنچنان شرائطی باید بوقوع پیوسته باشد، نیز متناسب و قابل تطبیق است و راستی جز این، صورتی که شایسته و صحیح باشد کدام است؟
این، روش شیعهی امامیه در اثبات امامت است:
– نصوص و گفتههای صریحی از پیغمبر – که از طریق شیعه، متواتر است – و هم روایاتی با متن روشن و دلالت آشکار از طریق غیر شیعه، امامت را در دوازده نفر و همه از قریش منحصر میسازد (26) و در همین ضمن یا به مناسبتی دیگر، نام یک یک آنان را نیز معین میکند تا آخرین نفر که مهدی منتظر است و خدا به دست او جهان را که پر از ستمگری و تجاوز شده است، سرشار از عدالت اجتماعی و روشهای انسانی خواهد ساخت.
– نصوص و گفتههای صریحی از هر امام، بطور خاص، امام و پیشوای واجب الاطاعهی بعد از خود را تعیین مینمایند.
– علاوه بر اینها، تفوق علمی و عملی و اخلاقی و کرامتهای هر یک از امامان نیز، دلیلهای وجدانی دیگری میباشند که دو نوع دلیل قبلی را تأیید میکند.
در این میان، بیعت کردن مردم، شرط امامت امام نیست مردم میباید با کسی که نصوص و گفتههای صریح پیغمبر بر او منطبق است بیعت کنند و امامیه بیعت کس دیگر را صحیح نمیدانند و با کسی که مردم میباید با کسی که دارای این خصوصیت نیست، جز در موارد اضطرار وناچاری، بیعت نمیکنند.
بر اثر شرائط زمان و انگیزهها و موجباتی که این شرائط را میسازند، چنین پیش آمد که مردم از میان خلفای واقعی رسول اکرم که نصوص پیغمبر بر آنان تطبیق میکرد، فقط با دو نفرشان بیعت کنند و آن دو نفر امیرالمؤمنین علی و فرزندش حسن مجتبی بودند – سلام الله علیهما -.
پس از امام حسن، دورهی (خلافت) های اسمی آغاز شد با این خصوصیت و خصلت ویژه که: برای گسترش نفوذ از زور سر نیزه استفاده میشد و برای بیعت گرفتن از مردم، خریداری و جدانها با مال، یگانه راه محسوب میگشت و بقول غزالی: خلافت به مردمی رسید که به هیچ رو، شایستهی آن نبودند (27).
مسلمانان – بویژه مورخان اسلامی – باید دورهی خلافت اسلامی را با تمام شدن دوران حکومت حسن بن علی (ع) پایان یافته میدانستند و از آن پس را دورهی سلطنت میشمردند با همهی نشانههای سیاسی و اجتماعیش اگر چنین میکردند، سیمای حقیقی و ایده آلی اسلام را که از سیرهی نبوی و روش خلفای شایستهی آنحضرت بروشنی نمودار بود، همچنان حفظ کرده بودند و این آئین را از بر چسب هائی که این پادشاهان خلیفه نام با رفتار خود به آن زدهاند، رها میساختند و در آنصورت، دیگر تاریخ، این ستمگران خود کامه را (خلیفه) (یعنی جانشین پیغمبر) نمینامید و ندانسته چنین ستمی بر این آئین روا نمیداشت.
راستی آیا صحیح است که خلیفه – یعنی آن کسیکه باید از جهت تقوی و دانش و پای بندی به اصول اسلام از همه کس به صاحب رسالت، شبیهتر باشد – نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند، یا آنرا پیش از ظهر بجا آورد، یا مجدانه در طلب محرمی باشد، یا طلا را به طلای ناهموزن خود بفروشد، یا زنا را به نسب ملحق سازد، یا مؤمنی را به زندان افکنده و سپس به قتل رساند، یا به کافری کمک مالی دادهو او را بر ضد مسلمانان تجهیز کند و یا کارهائی از این قبیل و زشتتر از آن – که همه از لوازم (سلطنت) است و نسبت دادن آن به (دین) جایز نیست انجام دهد؟! چرا ما چنین کسی را بجای اینکه خلیفه و پیشوای دینی بخوانیم، پادشاه و رئیس دنیوی ندانیم؟ جانشینان معاویه و میوههای آن درختی که قرآن آنچنان که شایسته بوده از آن نام برده، برای اثبات این گفته دلیلی بسندهاند: یزید پسر معاویه چه کرد و عبدالملک و ولید و دیگران و دیگران از شاخههای این شجرهی ملعونه چه کردند؟.
این واقعیت همه باید مسلمانان را وادار میساخت که با اسلام، رفتار منصفانهتری داشته باشند یعنی: به برترین منصب تشکیلات این آئین، کسی جز شایستگان و تربیت یافتگانی را که از همه به رسول اکرم شبیهترند، نسبت ندهند و هر ناکسی را خلیفهی پیغمبر نخوانند.
از آنچه باز گفتیم معلوم شد که حسن بن علی (علیهما السلام) شبیهترین و همانندترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه و آله بود در چهره و اندام و اخلاق و بزرگواری، سیمای پیامبران و درخشندگی پادشاهان در قیافهاش تجلی داشت، سرور جوانان بهشت بود و بدیهی است که سرور آن جهان، در این جهان نیز بی گفتگو سرور و آقا است، لقب (سید) (یعنی آقا و سرور) را جدش رسول اکرم روی او نهاد و این نام، لقب شخصی او شد.
و هم معلوم شد که او از حیث نسبت از همهی مردمان شریفتر و به لحاظ پدر و مادر و عمو و عمه و دائی و خاله و جد و جده از همه برتر و نیکوتر بود – همانطور که مالک بن عجلان در مجلس معاویه او را توصیف کرد – (28)
در اینصورت چرا همانطور که بدلیل تعیین قطعی و صریح، امام و پیشوا است، از طرف تمامی مردم کاندید بیعت عمومی نیز قرار نگیرد؟ و چرا با دارا بودن این مقام و این خصلتهای برگزیده، بالاترین منصب دینی را احراز نکند؟ اگر پیشوائی امت و لیاقت جانشینی پیغمبر از این نشانهها باز شناخته نشود، چه وسیلهای دیگری برای شناخت آن میتوان یافت؟.
به جمع مسلمانان در آمد و بر فراز منبر پدرش ایستاد، بی آنکه نظر به روشی که مردم با او در پیش خواهند گرفت داشته باشد و فقط بدین منظور که دربارهی فاجعهی بزرگ شهادت علی علیه السلام، با مردم سخن بگوید، آنگاه چنین آغاز سخن کرد:
(همانا در این شب آنچنان کسی وفات یافت که گذشتگان بر او سبقت نگرفتهاند و آیندگان بدو نخواهند رسید همانکس که در کنار رسول خدا جهاد میکرد و جان خود را سپر بلای او میساخت، رسولخدا پرچم بدو میسپرد و او را به میدان میفرستاد، آنگاه جبرئیل از سوی راست و میکائیل از سوی چپ، او را در میان میگرفتند و از میدان باز نمیگشت مگر آنگاه که خدا پیروزی نصیب او کرده بود در شبی وفات یافت که موسی در آنشب جان سپرد و عیسی در آنشب به آسمانها رخت بست و قرآن در آنشب نازل شد در دم مرگ از مال دنیا فقط هفتصد درهم داشت از سهمیهاش از بیت المال که میخواست با آن خدمتکاری برای اهل و عیال خود تهیه کند) (29).
این سخنرانی با روش خطابیاش، در نوع خود بینظیر و بیسابقه است: در یاد بودهای مرگ بزرگان و برگزیدگان علمی و اخلاقی، معمولاً از صفات بارز و معروف آنان همچون: دانش و گذشت و فصاحت و شجاعت و بزرگواری و نسب و حسب و فضل و نجابت و وفاء و مناعت و سخن میرود و از معروفترین فضائل ذاتی آنان یاد میشود اما در این سخنرانی از مزایا و مآثر معروف این در گذشتهی عظیم الشأن سخن نرفته و حسن بن علی در یاد بود پدرش از روش معمول تخلف ورزیده و بگونه ئی دیگرو با زبانی دیگر، پدر را یاد کرده است چرا؟.
آیا اندوه شدیدی که از این مصیبت بزرگ، بر حسن بن علی وارد شده، او را که خطیبی چیره دست و فرزند بزرگترین سخنران عرب است، از سخن گفتن باز داشته و راه گفتاری چنین متعارف و معمول را بر او بسته است؟ یا آنکه وی خود از روی عمد این طرز سخن را انتخاب کرده است و با انتخاب این روش مخصوص، تقدم و برتری و مهارت خود را در فن خطابه و بلاغت و مراعات تناسب و گزیده و سنجیده گوئی، ثابت و مسلم ساخته است؟.
بلی او در این یاد بود آنچنان دربارهی علی سخن گفت که در تاریخ، هیچکس را یارای آن نیست که دربارهی دیگر کس بدانگونه سخن بگوید، و اگر به نوعی دیگر حرف میزد، مجال آن بود که در یاد بود دیگر بزرگان نیز به روش و طرز او سخن گفته شود خصالی که او در این گفتار کوتاه برای علی ذکر کرد، خصالی بود که در تاریخ، کس دیگری جز علی دارای آن نبوده و هیچیک از بزرگان و مقدسان جهان، با او در آنها انباز و همدوش نبودهاند.
او از زاویهی ربانی به علی مینگرد، از زاویهی دید یک امام به امامی دیگر با این دید، علی آن (در گذشته) ئی است که هیچکس از در گذشتگان و زندگان به اوشبیه و ماننده نیستند و هیچ ولی یا حاکم یا پیشوائی – در هر یک از مراحل – با او همدوش و همسر نمیباشد.
مردی اما برتر از پیشینیان و آیندگان، انسانی اما میان جبرئیل و میکائیل، یعنی انسانی با خوی فرشتگان، در شبی که عیسی به آسمانها رخت کشیده، روح پاکش پرواز میکند، و همانند زمانی که موسی وفات یافته، میمیرد، و در آنشب که قرآن به زمین فرود آمده، به قبر سرازیر میگردد! همه جا با فرشته ئی مقرب یا بسان پیغمبری مرسل یا همچون کتابی منزل و یا همراه رسول خاتم و سپری بلای او.
اکنون، آیا مزایا و فضائل دنیوی را در جنب این مکارم، آن ارج و مقدار هست که از آن یاد شود؟.
اینک شاید تو نیز با من در این عقیده شریکی که: این اسلوب جالب و دلکش و بینظیر که حسن بن علی در یاد بود پدرش انتخاب کرد، در موقعیت و وضعیت خاص خود، بلیغترین و شایستهترین اسلوبی بود که میشد بکار برد.
این، یکی از مواردی بود که حسن بن علی در خطابهی خود، با قدرت خدا داد، خویشاوندی نزدیک خود را با جدش پیغمبر و پدرش علی – آن خداوندان سخن – ثابت کرد و از آنروز ببعد نظایر این خطابه از حسن بن علی – با عنوان خلیفهی مسلمین – بموجب قبول بیعت عمومی و بحکم پیشامدها و حوادثی که مستلزم سخن گفتن و ایراد خطابه بود، طبعاً فراوان دیده میشد.
پسر عمویش: عبیدالله بن عباس در مسجد جامع که از انبوه جمعیت، مالامال بود، در برابر منبر ایستاد نخست لحظه ئی انتظار کشید تا طوفان گریه ئی که بدنبال این خطابه، سرتاسر مسجد را فرا گرفته بود، فرو نشست آنگاه با صدای طنین دار و رسای موروثی خود همچون سروش آسمانی، فریاد بر آورد:
(هان ای گروه مردمان! این پسر پیغمبر و جانشین پیشوا و امام شماست، با او بیعت کنید که (خدا بوسیلهی او دنباله روان رضای خود را به راههای سلامت رهبری میکند و – به اذن خود – آنها را از تیرگیها به نور میکشاند و به راه راست هدایت میکند).
در آن هنگام هنوز در میان مردم، بسیار بودند کسانیکه گفتار صریح پیغمبر را دربارهی امامت او بعد از پدرش، شنیده بودند لذا پس از گفتار کوتاه ابن عباس، گفتند: (وه که او چه محبوب است و چه حقدار بر ما و شایستهی خلافت)! و با شوق و رغبت به بیعت او شتافتند.
و این، در روز بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم از هجرت، یعنی روز وفات پدرش امیرالمؤمنین بود (30).
بدین ترتیب، کوفه موفق شد اطمینان اسلامی را در همان حدی که خدا و عدالت اجتماعی حکم میکرد، بکار برد بصره و مدائن و سر تا سر عراق نیز با کوفه در بیعت حسن بن علی هماهنگ گشتند، حجاز و یمن نیز بدست فرمانده بزرگ: جاریه بن قدامه بیعت کردند فارس نیز بوسیلهی استاندارش: زیاد بن عبید بیعت کرد علاوه بر اینها، هر کس از زبدگان و برگزیدگان مهاجرین و انصار که در این آفاق می زیست بیعت او را پذیرفت هیچ حاضری در بیعت با او تأمل و تردید نکرد و هیچ غائبی بیعت او را رد ننمود و تا آنجا که ما اطلاع داریم، جز معاویه و اتباعش کسی از بیعت با او سرباز نزد.
فقط معاویه بود که مردم خود را از راهی غیر از راه مؤمنان سوق داد و با حسن نیز رفتاری چون پدرش، در پیش گرفت افراد معدود دیگری نیز از اطاعت و بیعت حسن بن علی تخلف ورزیدند که از آن پس به: قعاد (نشستگان) معروف شدند.
خلافت شرعی، بصورت پدیده ئی عمومی و اجتماعی، از راه بیعت اختیاری تحقق یافت و برای دومین بار در تاریخ آل محمد، مردم از روی رضا و اختیار با خلیفه ئیبیعت کردند، و از همان دریچه ئی که خورشید نبوت، نیم قرن قبل بر مردم تابیده بود، فروغ امامت پرتو افکن شد در حقیقت، این خلافت به لحاظ پیوند و اتصالی که با رسول خدا داشت، امتداد شعاع همان آفتاب نبوت بود که از این مشعل پرفیض، بر مردم نور افشانی میکرد و خلیفهی جدید، تمام عناصر مادی و معنوی موروثی را که در شکل بندی جسمی و روحی او مؤثر میتوانست بود، در وجود خود داشت و مصداق شایستهی این شعر:
به خلافت نائل آمد، چون متناسب و شایستهی او بود همچنانکه موسی، به شایستگی و تناسب، به پیشگاه خدا بار یافت.
بشمار میرفت.
پس از پایان بیعت، امام حسن علیه السلام دوران حکومت خود را با این خطابهی تاریخی و بلیغ – که در آن از مزایای اهل بیت و حق مسلم آنان در مورد خلافت، سخن رفته و به مردم در مورد حوادث خطرناکی که فضای تیره و ابر آلوده اجتماع، آبستن آن بود، هشدار داده شده است آغاز کرد.
در قسمتی از این خطابه چنین گفت:
(ما حزب پیروزمند خدا و خویشاوندان نزدیک پیامبر و خاندان پاک اوئیم یکی از دو بازماندهی گرانوزن رسولخدا در میان امت و ثانی قرآن – که در آن تفصیل هر چیز هست و از هیچ سو باطل را بدان راه نیست – مائیم پس در تفسیر قرآن از ما باید یاری جست که برای تأویل آن، به گمان روی نمیکنیم بلکه به حقایق آن با یقین راه میبریم از ما فرمانبرداری کنید که اطاعت ما واجب و با اطاعت خدا و رسولش مقرون است خدای – عزوجل – فرموده است: ای کسانیکه ایمان آوردید! خدا و رسول و صاحبان امر را اطاعت کنید پس اگر در چیزی به نزاع و اختلاف بر خاستید آنرا به خدا و رسول باز گردانید و فرموده است: و اگر آن را به رسول و صاحبان امر باز میگردانیدند، آنانکه در پی تشخیصاند آنرا در مییافتند).
سپس خطابهی خود را ادامه داد و در آخر سخن گفت:
(زنهار به بلندگوهای شیطان گوش فرا مدهید که او دشمن آشکار شماست وگرنه، همچون دوستان او خواهید بود که بدانها میگفت: امروز هیچکس از مردم بر شما پیروز نیست و من پشتیبان شمایم پس آنگاه که دو گروه یکدیگر را دیدار کردند، پشت به آنان کرد و گفت: من از شماها بیزارم، من چیزی میبینم که شما نمی بینیدبزودی نیزهها را و شمشیرها را طعمه ئی و عمودها را و تیرها را هدفی خواهید یافت دیگر در آنروز ایمان آوردن آنانکه پیش از آن ایمان نیاورده یا در ایمان خود خیری کسب نکردهاند، سودی نخواهد داشت) (31).
سپس از منبر فرود آمد، کارگزاران شهرها را مرتب ساخت، احکام امراء را صادر کرد، و به رسیدگی کارها پرداخت (32).
بعضیها – گویا به انگیزهی فضل فروشی! – به حسن بن علی اعتراض کردهاند که: قبول خلافت در میان شرائط و اوضاعی همچون شرائط و اوضاع روزهای بیعت – که از وقوع حوادث زیانبار و دردناکی خبر میداد – نوعی (شتابزدگی) بود.
و ما برای اینکه میزان صحت این رأی آشکار گردد، میگوئیم:
1 – همانطور که تسلیم و سر نهادن به بیعت امام منصوب و تعیین شده، بر مردم واجب و لازم است، برای امام نیز در صورت وجود داشتن یاور و کمک کار و تمام شدن حجت الهی، قبول این بیعت وظیفه ئی شرعی و غیر قابل تخلف است.
در مورد امام حسن، هجوم مردم از روی شوق و رغبت به بیعت در همهی شهرهای اسلامی، بموجب ظواهر امر، دلیل بر وجود داشتن یاور و کمکگار بود و با فراهم بودن این شرط، مجال سر پیچی از وظیفهی شرعی وجود نداشت.
2 – آنچه موجب چنین دریافتی از ماجرای امام حسن میشود، نگریستن به این ماجرا فقط از زاویهی دنیوی آن است حال آنکه مناسبتر آن است که ماجرای یک امام بیشتر از جنبهی دینی مورد بررسی قرار گیرد و از نظر امام، تفاوت میان دین و دنیا بسی زیاد است با این نظر و این دید، ماجرای امام حسن سرتاسر سود است و کوچکترین زیانی در آن وجود ندارد – همانطور که در جای مناسب بیان خواهیم کرد این ماجرا هر چند دردناک بود ولی این درد، در راه اسلام تحمل میشد و چه کسی به اسلام نزدیکتر و به تحمل آلام آن سزاوارتر از حسن بن علی که خانه زاد و دست پروردهی اسلام بود؟.
3 – علاوه بر اینها، حسن بن علی با برتری مسلمی که از همهی رهبران مسلمان داشت و با آن نسب ممتاز و آن دانش برتر، اگر هم میخواست، نمیتوانست از این منصب شانه خالی کند اگر او مردم را رها میکرد، مردم از او جدا نمیشدند تحرکها و انقلابهای جامعهی اسلامی، بطور قهری و اجتناب ناپذیری او را بخود دعوت میکرد و از او همکاری و رهبری میطلبید مگر که حقی بپا داشته و باطلی سرکوب گردد همانطور که برای برادرش امام حسین در دورهی خودش پیش آمد.
و نیز: بفرض که او مردم را وا میگذاشت و از قبول بیعت آنان سرباز میزد و بفرض که مردم نیز او را از خلافت معاف میداشتند، بیشک قدرتمندان و کسانیکه بر مردم تسلط یافته و زمام کار را به دست گرفته بودند، او را راحت نمیگذاشتند و همواره به او به دیدهی شبحی مخوف مینگریستند زیرا طبعاً در محیط او آنچه همیشه وجود داشت یا دعوت به اصلاح بود و یا فریاد خشم گروههای مختلف مردم و انعکاس نارضائی ایشان از دستگاه حکومت که – اگر به انگیزهی حق طلبی و بخاطر وظیفهی دینی بود یا از روی رقابتهای سیاسی و غرضهای خاص – بهر صورت برای مخالفان و شورشیان، هیچ پناه و ملجأی بهتر از فرزند رسول خدا و پیشوای محبوب مسلمانان، وجود نداشت.
مگر پیشنهاد گروههای مختلف (در دوران حکومت معاویه) که امکانات خود را در اختیار آنحضرت قرار داده و آمادگی خود را برای مبارزه با حکومت اموی و پیکار مجدد برای باز گردانیدن خلافت غصب شده (33) اظهار میداشتند، چیزی جز جلوهی خشم و کینهی عمومی بود که آنروز جامعهی اسلامی را فرا گرفته بود؟ و مگر با بودن چنین مرکز و پایگاهی که مردم بدان تمایل و علاقهی فراوان دارند، امکان آن بود که قدرت و حکومت بر فاتحان خلافت قرار گیرد؟.
فراموش نکنیم که او را مسموم کردند اگر وجود او قدرت ایشان را تهدید نمیکرد و مانع نفوذ حریفان در دل مردم نمیبود، چه دلیل داشت او را که با آنان صلح کرده و همهی دنیا را برای آنان گذاشته بود، مسموم کنند؟ آیا این خود، دلیل آن نیست که مردم از لحاظ فکری و عقیدتی، مطیع و منقاد او بودند و به دشمنانش توجهی نداشتند؟.
و تازه این توجه و گرایش مردم به او، پس از وقوع صلح بود که گروههائی از شیعه و غیر شیعه را به ایراد و اعتراض به او واداشته بود.
اکنون اگر در آغاز کار، خلافت را نمیپذیرفت و اشتیاق مردم به بیعت وی، به همان حدت و شدت نخستین باقی میماند، آیا وجهه و نفوذ معنوی او شدیدتر نمیشد؟ و در آن صورت کسی که تا این اندازه، محور امید و آرزوی مردم و پناهگاه دشمنان و مخالفان دستگاه حاکم است، میتوان گمان داشت که دور از چشم هراسان و کنجکاو دنیا طلبان بتواند زندگی کند و هر چه زودتر زندگی پاکیزه و طاهرش با حمله ئی ناجوانمردانه خاتمه نیابد؟ همانطور که در نخستین سال پس از وفات پدرش – به گمان قوی – مورد چنین سوء نیتی قرار گرفت.
آیا باز هم منطقی است که گفته شود: قبول خلافت و بیعت، شتابزدگی بوده است؟.
مگر نه اینکه خلافت در اصل – به تعبیر امام علی بن موسی – منصب پدر و میراث او و برادرش بود؟.
و اما حوادث ناگواری که در این انتقاد به آنها اشاره شده، چیزی جز نتیجهی طبیعی دسیسه چینی مخالفان امام حسن در کوفه، نبوده و با شور و فعالیتی که مردم داشتند – اگر تا آخر باقی میماند – به حال او نمیتوانست زیان بخش باشد و کدام خلیفه یا رهبری است که از اینگونه دشمنها و دشمنیها بر کنار مانده باشد؟.
در اینصورت، قبول بیعت به هر تقدیر، کاری راجح بلکه با توجه به ضرورت زمان و مصلحت عمومی و احقاق حق، کاری واجب بوده است
کوفه، در روزهای بیعت
صعصعه بن صوحان عبدی (34) کوفه را چنین توصیف میکند:
(مرکز وپایگاه اسلام است و فرازگاه سخن و جایگاه پرچمداران و رهبران مگر که در آن جمعی مردم درشتخوی و خشک زیست میکنند که از اطاعت صاحبان امر، سر باز میزنند و به وحدت، شکست میآورند.
و این خلق و خوی از آن مردمی آراسته صورت و اهل قناعت است).
مسلمانان در سال 17 هجری پس از فتح عراق، این شهر را بدست خود بنا کردند (35) در ابتدا ساختمان آن از نی بود، حریقی بدان آسیب رسانید و پس از آن با خشت بنا شد خیابانهای عمومی آن به پهنای بیست ذراع – به ذراع دست – و کوچههای فرعی آن هفت ذراع بود در فاصلهی میان خیابانها، جایگاه برای ساختمان به وسعت 40 ذراع و زمینهای خاص سران و بزرگان (36) به وسعت 60 ذراع قرار داشت.
نخستین جائیکه در آن، مرز بندی در نظر گرفته شد مسجد بود: مردی سخت کمان در وسط منطقه ئی که برای شهر سازی در نظر بود، ایستاد و از هر سو تیری پرتاب کرد، دیوارها و پایهها را در پشت فرودگاه تیرها بپا داشتند و آن میان را برای مسجد گذاشتند در پیشخان مسجد، شبستانی بنا کردند بر پایه هائی از سنگ رخام که پادشاهان ایران از ویرانههای حیره آورده بودند، در اطراف مسجد خندقی حفر کردند تا کسی در ساخت مسجد برای خود خانه نسازد.
هنگامیکه امیر المؤمنین علیه السلام – پس از جنگ جمل در سال 36 هجری – به کوفه هجرت کرد و آنجا را مقر حکومت خود قرار داد، کوفه بسرعت بیسابقه ئی رو به آبادی رفت و ورود علی علیه السلام به ایرانشهر در 12 ماه رجب بود.
یکی از موجبات این هجرت، کمی محصول حجاز و احتیاج آن به دیگر مناطق بود و برای یک دولت هیچ چیز زیانبخش تر از این نیست که در محصول و ارزاق محتاج و متکی باشد اما کوفه و شهرهای سواد (عراق) باندازهی خود و زیادتر داشت بعلاوه آنکه عراق در آن اوقات مرکز امنی برای شورشهای مسلحانه ئی شده بود که سرزمین دجله و فرات را میدان عملیات عدوانی خود قرار داده بودند و این وضع، در پیش گرفتن سیاست نظامی خاصی را ایجاب میکرد.
هنگامی که کوفه، مرکز خلافت شد، بزرگان مسلمان از تمامی آفاق اسلامی بدان روی آوردند و قبائل عربی از یمن و حجاز و مهاجران پارسی از مدائن و ایران در آن سکنی گزیدند بازارهای تجارتی آن، آباد شد و تحصیل علم در آن، رونق یافت در اطراف آن، باغها و بوستانها و چراگاهها و روستاها احداث شد و تا روزگاری دراز مدت، بزرگان تاریخ و ادب و علوم را در دامان خود پروراند.
در سایهی حکومت هاشمی، مذهب و مسلک تشیع و پیروی آل محمد در این شهر رواج یافت و همیشه، همچون نشانه ئی ثابت برای آن باقی ماند با اینحال، بحکم آنکه ساکنین شهر جدید، بر اثر اختلاف عنصری، آنجا را میدان تمایلات و خواستههای مختلف ساخته بودند، پس از دورانی کوتاه، این ناهماهنگی وسیلهی بر افروختن آتش فتنه و آشوب شد و بیشتر حوادث تلخ تاریخی و هرج و مرج هائی را که گاه به سود و گاه به زیان این شهر بود، پدید آورد.
آنروزی که کوفه با امام حسن بیعت کرد، تمامی عناصر موجود در آن – که در کمتر موضوعی وحدت نظر مییافتند – در موضوع بیعت با آنحضرت، متفق و هماهنگ شدند.
روش زندگی حسن بن علی در دوران اقامتش در این شهر چنان بود که او را قبلهی نظر و محبوب دل و مایهی امید کسان ساخته و فضای شهر جدید و (مقر حکومت پدرش) را با برجستهترین خصال پسندیدهی موروثی آل محمد یعنی، بخشنده دستی، نیکخوئی، بلندرائی، خوشروئی، گذشت و بردباری، دانشوری و برتر اندیشی، زهد و پارسائی آراسته و پر ساخته بود.
منبر خلافت – در بحران غمی که بر امام در گذشته داشت – بشادی تبسم کرد، زیرا در آغوش خود مظهری از صفات موروث انبیا را میدید.
در آنروز پرهیزگارتر و پارساتر و همهی خصال نیک را دارندهتر از حسن بن علی کسی یافت نمیشد از این رو وی تنها شخصیتی بود که همهی آراء مختلف از روی رضا و رغبت بر او قرار میگرفت و تمامی عناصر رهبری، همانطوریکه در رهبر ملتی و پیشوای قومی لازم است، در او مجتمع میگشت.
اگر حوادث غیر قابل پیش بینی و نامطلوب نمیبود، جشنهای بیعت در کوفه با همان قدرت و هیجان و آمادگی که انتظار میرفت پایان مییافت ولی فضای سیاسی این شهر بزرگ – که در تاریخ خود برای اولین بار، جشن نصب خلیفه ئی را میگرفت – بدنبال جنگهای کوبندهی جمل و صفین و نهروان که هر سه در نزدیکی آن بوقوع پیوسته بود، همچنان گرفته و ابر آلود و آغشته به وسوسهها و دلواپسیهای تردید انگیز بود در آنروز عدهی زیادی از کسان و یاران مقتولین این جنگها از دو طرف، در کوفه میزیستند که با کشتگان خود همرای و همعقیده بودند و آرزو میکردند که روزی بتوانند انتقام آنان را بگیرند و برای رسیدن به این هدف تا آنجا که میتوانستند، فعالیت میکردند.
در این میان، هم غرضهای شایسته و موافق وجود داشت و هم غرضهای فاسد با هدفهای پنهان که پیوسته موجبات اختلاف و نفاق را ایجاد میکرد.
حسن بن علی که در طلیعهی خلافت بسر میبرد، همهی دلها را با خود همراه داشت زیرا اولاً فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و دوستی او یکی از شرائط ایمان، دیگر آنکه لازمهی بیعت این بود که از او فرمانبرداری کنند.
ابن کثیر مینویسد: (مردم به او بیش از پدرش محبت میورزیدند (37)).
و یقیناً تا وقتی حسن بن علی به کار مثبتی که با اغراض و منافع گروهی و با رگ حساس تعصبهای گروهی دیگر اصطکاک داشته باشد، دست نمیزد همچنان محبوب و از آسیب این و آن در امان میماند چه اینکه وسائلی که اسلام در آنروز بدانها زندگی میکرد، در میان آنچنان مسلمانانی، یا در اختیار هدفهای شخصی بود و یا پیرو عصبیتها.
بسیاری از آن مردم که خود پرستی و سود جوئی حتی به مرز عقیدهی آنان نیز تجاوز کرده بود، میپنداشتند که با بیعت کردن با حسن بن علی – که دارای خلق و خوئی بنهایت خوش و یاد آور خلق و خوی پیغمبر بود – راهی به اشباع خواستهها و ارضاء هوسها و طمعهای خود خواهند یافت.
ولی واقع این است که آنها این خلق و خوی عظیم را، آنچنانکه بود نفهمیده بودند.
بسیاری از کسانی که در هیچ رأی و فکری با امام حسن همعقیده نبودند نیز همین اشتباه را داشتند و لذا مانند مؤمنان مخلص، از روی میل و رغبت با او بیعت کردند و سپس همینها بعد از زمانی کوتاه، اولین کسانی بودند که از میدان گریختند بی آنکه حتی به پشت سر خود بنگرند.
اینها هنگامیکه آن نر مخوئی را در مقابله با مطامع خود در معرض آزمایش در آوردند، او را پس از قبول حکومت و مسئولیت، از پولاد محکمتر و غیر قابل نفوذتر یافتند، بطوریکه حتی برادر و پسر عمویش – که هر دو به او نزدیکترین و در دیدهی او با منزلت ترین افراد بودند – نیز نمیتوانستند او را از رأی و نظر خود عدول دهند و او با اتکاء به رأی و تصمیم قاطع خود، بی هیچ تکلف و دغدغه قدم بر میداشت و عمل میکرد.
بنابراین جای شگفتی نیست اگر روح دشمنی و معارضه در میان سران و ریاست طلبان ماجراجوی کوفه بطور نامرئی رشد کند و کوفیان تدریجاً رفتاری را که با امام پیشین خود داشتند – همان رفتاری که (دل او را از خشم آکنده و جام اندوه در کام او فرو ریخته بود) – مجدداً در پیش گیرند و بدین ترتیب در محیط و بازدهی آن اجتماع، جبهه بندیها و باند بازی هائی که چندان بی اتکاء بقدرت خارجی هم نبود سر گرفت و بر اثر آن مشکلات داخلی به رنگهای گوناگون پدید آمد.
از روزی که خلافت اسلامی به مرکز جدید خود در عراق انتقال یافت، بر اثر صراحتی که در حکم و قاطعیتی که در اجرای عدالت ابراز میداشت، این قبیل مرد نماها روش ناپسند فتنه انگیزی و اخلالگری و تفرقه افکنی را در پیش گرفته و در این کارها آزموده شده بودند علت اصلی اخلال و کارشکنی این عده، فقط این بود که از سود مادی این رژیم مأیوس شده و بدان امیدی نداشتند چه اینکه، خلافت هاشمی، حکومت دینی بود نه ریاست دنیوی و مادی اینها دانسته بودند که این رژیم به آنان اجازه نخواهد داد که وضع پیشین خود و اختیارات وسیعی را که در مورد دخالت در کارهای عمومی و بهره برداریهای نامشروع داشتند، ادامه بدهند و راه رسیدن به امیدهای خام و کارهای خام و کارهای غیر قانونی را بر آنان خواهد گرفت.
پیدایش و رشد خلافت جدید در کوفه و ادامهی عصیان معاویه در شام، برای این عده موقعیت مناسبی پیش آورد که نیروی خود را به کار گرفته و اخلالگریهای خود را آغاز کنند و هر اندازه که ممکن است – ولو از راه ببازی گرفتن هر دو جبهه – خود را به منافع آنی و نزدیک برسانند برای آنان دو راه بیشتر وجود نداشت: در صورت امکان، بدست آوردن پستها و شغلهائی در حکومت جدید که بتواند حرص و آز آنان را اشباع کند، و در غیر این صورت، کار شکنی و خرابکاری و توطئه بر ضد این حکومت خزائن شام پیوسته جلوهی دلپذیر پول و وعده را در برابر چشمشان قرار میداد و دل از کفشان میربود و اساساً همیشه براترین سلاح حکومت شام در همهی برخوردهایش با کوفه، پول و وعده بود.
بدین ترتیب و بدین دلیل بود که کوفهی حسن بن علی، دستخوش دگرگونی تمایلات و تشتت آراء و اختلاف و دو دستگی و بر ملأ شدن کینه و دشمنی میان بخش بزرگی از مردم، گشته بود.
مردمی که در روزهای بیعت حسن علیه السلام که سلسله جنبان و بانی این فسادها بودند، به چند دسته تقسیم میشدند:
1 – باند اموی
بزرگترین وابستگان این باند عبارت بودند از: عمر و بن حریث، عماره بن الولید، حجربن عمرو، عمر بن سعد، ابو برده پسر ابو موسی اشعری، اسمعیل و اسحاق دو پسر طلحه بن عبیدالله و کسان دیگری از این ردیف.
در این باند، عناصر نیرومند و با نفوذ و دارای اتباع نیز وجود داشتند که در بوجود آوردن موجبات شکست امام حسن مانند: شایعه افکنی ها و توطئهها و ایجاد نفاق و دوئیت، تأثیر بسزائی داشتند.
(اینها در خفا، مراتب فرمانبری و همراهی خود را به معاویه نوشتند و او را به حرکت به سوی کوفه تحریک و تشویق نمودند و ضمانت کردند که هر گاه سپاه او به اردوگاه حسن بن علی نزدیک شود، حسن را دست بسته تسلیم او کنند یا ناگهان او را بکشند) (38).
و بنا به گفتهی مسعودی در تاریخش (39) (اکثر آنان نهانی با معاویه مکاتبه کردند، به او وعدهها دادند و بدینوسیله خود را به او مقرب ساختند).
(معاویه با عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و حجاربن ابجر و شبث بن ربعی در خفا قرارداد بست و بوسیلهی جاسوسانش برای هر یک از ایشان چنین پیغامی فرستاد: اگر حسن را بکشی پاداش تو صد هزار درهم است با فرماندهی یکی از لشکرهای شام و زناشوئی با یکی از دخترانم و حسن علیه السلام پس از آنکه از این قرار نهانی خبر یافت همیشه در زیر لباسش زره بر تن میکرد و با پرهیز و احتیاط رفتار مینمود و حتی به نماز نیز با اینحال حاضر میگشت نوبتی یکنفر از دشمنان در نماز تیری بسوی او افکند ولی چون زره داشت بدو آسیب نرسانید) (40).
و یک نمونه از این متون تاریخی برای نشان دادن وضعیت، کافی است.
بدین قرار این دسته، زشتترین جنایتی را که یک خائن فرصت طلب انجام میدهد، مرتکب میشدند فعالیتهای پلید آنان دیری در زیر پوششی از دروغ و نفاق باقی نمیماند و درست بهنگام ندای وظیفه، خباثت آنان آشکار میگشت.
در تمام این مدت، گروه مزبور پیشروان هر ناخشنودی و کمکگاران هر بلوار و آشوب و انگشتان خیانتکار دشمن در قلمرو حکومت هاشمی امام حسن بودند.
(خوارج) نیز بحکم وحدت نظری که با امویان در دشمنی با حکومت هاشمی داشتند، در پی ریزی توطئههای بزرگ با آنان همکاری میکردند و دلیل بارز این ادعا اینست که نام دو تن از سران خوارج یعنی اشعث بن قیص و شبث بن ربعی در یکی از نمونههای تاریخی مزبور، برده شده است.
2 – خوارج
اینها کسانی بودند که پس از حادثهی حکمیت کمر به دشمنی علی و معاویه – هر دو – بسته بودند رؤسای این گروه در کوفه عبارت بودند از: عبدالله بن وهب الراسبی، شبث بن ربعی، عبدالله بن الکواء، اشعث بن قیس، شمربن ذی الجوشن.
خوارج از اولین روزهای بیعت، از همهی مردم کوفه نسبت به جنگ با معاویه بیشتر اصرار میورزیدند و همینها بودند که هنگام بیعت با حسن بن علی شرط کردند که با متجاوزان و گمراهان – یعنی مردم شام – بجنگند و آنحضرت دست از بیعت آنان کشید و گفت باید بشرط (اطلاعات کامل و پیروی بی قید و شرط در جنگ و صلح) بیعت کنند آنگاه آنان نزد برادرش حسین آمدند و گفتند: دست بگشا تا با تو بیعت کنیم همانطور که با پدرت بیعت کردیم و به این شرط که با متجاوزان و گمراهان شامی جنگ کنی آنحضرت در پاسخ آنان گفت: (معاذالله که تا حسن زنده است بیعت شما را بپذیرم) و آنها چون چنین دیدند ناچار نزد حسن آمده و همانگونه که او میگفت با وی بیعت کردند (41).
البته شرطی که این دسته در هنگام بیعت با حسن بن علی میکردند و همچنین اصرارشان بر جنگ، به دلیل دشمنی آنان با امام نبود چه، در میان پیروان خاص و شیعیان آنحضرت نیز کسانی بودند که همین اندازه برای شروع جنگ، پافشاری میکردند ولی در آینده با مطالعه بخشهائی از ماجرای امام حسن روشن خواهد شد که در بحرانیترین و وخیمترین لحظات، همین عده عامل و ابزار بروز حوادث ناگوار محسوب میشدند و چنانکه اندکی پیش از این گفتیم، دو تن از سران و بزرگان آنها در پلیدترین و زشتترین توطئهی اموی در کوفه، شرکت داشتند.
اینها برای تشویق مردم به اخلالگری و ایجاد فتنه و آشوب، از مؤثرترین و مخوفترین روشها استفاده میکردند و به وسائل گوناگون، ایمان بسیاری از مردم را متزلزل میساختند و سر اصلی تجدید حیات آنان پس از شکست سخت و کوبنده ئی که در سواحل نهروان دیدند، همین موضوع بود.
زیاد بن ابیه تبلیغات خوارج را اینگونه توصیف میکرد: (سخن ایشان در دل، گیرندهتر است از آتش درنی) و مغیره بن شعبه دربارهی آنان میگفت: (اگر دو روز در شهری بمانند هر کس را که با آنان معاشرت کند، فاسد میسازند) (42).
خارجی سخن باطل میگفت و آنرا حق میپنداشت، کار زشت میکرد و آنرا خوب میدانست و به خدا اتکاء داشت اما هیچگونه ارتباطی از راههای مشروع و دین پسند، باخدا نداشت.
و ما به مناسبت دیگری، آنجا که از (عناصر سپاه) سخن بگوئیم، از آنان یاد خواهیم کرد.
3- شکاکها
مفید (علیه الرحمه) در آنجا که از عناصر سپاه حسن بن علی بحث کرده، از این گروه نام برده است، گمان قوی آن است که نامگذاری آنان به (شکاکها) بدین جهت است که اینها تحت تأثیر تبلیغات خوارج قرار گرفته بودند بدون اینکه جزء آنان شده باشند و پیوسته در حال تردید و دودلی بسر میبردند.
سید مرتضی نیز در کتاب امالی (ج 3 ص 93) بتقریبی از شکاکان نام برده و به اشاره، آنان را کافر شمرده است گویا به نظر وی، این عده در اصل دین، تردید و تزلزل داشتهاند.
به هر حال، اینها جمعی از ساکنان کوفه و فرومایگان آن اجتماع بودند که خود بخود نه قصد نیکی داشتند و نه توانائی بدی با این وصف، وجود آنان خود مایهی شر و وسیلهی فساد و آلت بی اراده ئی در دست اخلالگران و فتنه جویان بود.
4 – الحمراء
این گروه – به گفتهی طبری در تاریخ – بیست هزار مرد مسلح کوفی بودند که در هنگام تقسیم بندی کوفه، در قسمتی قرار گرفتند که هم پیمانان آنها از طایفهی (بنی عبدالقیس) در آنجا واقع شده بودند این عده در اصل، نه از (بنی القیس) بودند و نه حتی از عرب بلکه دارای نژادی مخلوط و اولاد بردگان و موالی بودند و شاید بیشتر آنان اولاد کنیزکان پارسی ئی بودند که در سالهای 12 تا 17 در (عین التمر) و (جلولاء) اسیر شده بودند.
و همینها در سال 41 و هم در سال 61 – یعنی در دو بحران مربوط به امام حسن و امام حسین – مردمی صاحب سلاح و جنگجو بشمار میرفتند – دقت کنید.
و باز همینها پاسبانان (زیاد بن ابیه) بودند که در حدود سال 51 هجری آن فجایع را نسبت به شیعه مرتکب شدند و خلاصه، اینها از افرادی محسوب میشدند که در برابر مزد، به هر جنایتی تن در میدهند و غالباً اتباع و اطرافیان مردم صاحب قدرت و شمشیر برنده ئی در دست جباران مقتدر بشمار میرفتند.
بر اثر استقبالی که این عده از فتنهها و حوادث مختلف کوفه در قرن اول هجری کرده بودند، بتدریج بر قدرت و شوکت آنان افزوده شده و کارشان چنان بالا گرفته بود که شهر کوفه را به آنان نسبت میدادند و میگفتند: (کوفهی الحمراء).
در بصره نیز عده ئی از اولاد بردگان و موالی سکونت داشتند زیاد – که در آن هنگام حاکم بصره بود – از قدرت آنان بیمناک شد و در صدد قلع و قمع آنان بر آمد ولی (احنف بن قیس) او را از این کار باز داشت.
برخی از نویسندگان معاصر، بغلط این عده را از شیعه دانستهاند حال آنکه ایشان نه تنها کوچکترین شباهتی به شیعیان نمیداشتند، که از خطر ناکترین دشمنان شیعه و پیشوایانشان بودند نمیتوان انکار کرد که ممکن است در میان آنها افرادی معتقد به مرام شیعه وجود داشتهاند ولی همه را نمیتوان به عدهی ناچیزی قیاس کرد.
در کنار این عناصر مخالف، شیعیان حسن قرار داشتند که از لحاظ تعداد، در مرکز حکومت علی از دیگر گروهها بیشتر بودند در میان این عده، جمعی از بقایای مهاجرین و انصار نیز وجود داشتند که به تبع علی علیه السلام در کوفه مسکن گزیده بودند و مصاحبت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان مکانت و منزلت شامخی در میان مردم داده بود.
بزرگمردان کوفه، اخلاص و صمیمیت خود را نسبت به اهل بیت – چه در آغاز خلافت حسن بن علی و چه در هنگامیکه آنحضرت پس از بیعت، فرمان جهاد داد و چه در مراحل دیگری که بعدها پیش آمد – ثابت و مدلل ساختند بیگمان اگر این شیعیان با اخلاص در آنروز از دسیسههای سایر همشهریان خود مصون میماندند، برای مقابله با خطرهائی که از شام بسوی کوفه سرازیر بود، عده ئی کافی و شایسته میبودند در این جمع فرخنده، چنان آمادگی و شور و نشاطی وجود داشت که برای هیچکس قابل انکار نبود و به آن اندازه که هر مشکلی را برای آنان هضم و قابل درک میساخت و معرفتی که زمینه و شرط ورود در مشکلات است به آنان میبخشید.
براستی دربارهی کسانی همچون: قیس بن سعد بن عباده، حجر بن عدی، عمر و بن الحمق خزاعی، سعید بن قیس همدانی، حبیب مظاهر اسدی، عدی بن حاتم، مسیب بن نجیبه، زیاد بن صعصعه و دیگرانی از این طراز، چگونه میتوان اندیشید؟.
البته جریانهای تند و مخالف و دستهای مزدور و خائن نیز برای دگرگون ساختن این زمینههای مساعد و تغییر سرنوشت، پیوسته مشغول فعالیت بودند.
در این محیطی که سراسر آنرا تمایلات گوناگون و متضاد فرا گرفته و فتنه گریها و تبلیغات رنگارنگ آنرا به هیجان در آورده بود، برای حسن بن علی آیندهی کار و مولود این شبان آبستن حوادث، پوشیده و مستور نبود و چون در طلیعهی حکومت بود، ناگزیر میباید برنامهی کار و هدف خود را برای مردم بیان کند و ضمناً روش و خط مشی خود را از شرائط و مقتضیات گوناگونی که در داخل و خارج او را احاطه کرده است، الهام بگیرد.
معاویه دشمن بیرون از مرزی بود که با مکر و فریب خود و با وسائل قدرتی که در اختیار داشت و با پایگاه مستحکمی که در صفحات حکومتش از آن برخوردار بود، خاطر کوفه را سخت مشوش و مشغول داشته بود معاویه آنچنان دشمن حقیری نبود که حسن بن علی بتواند در مورد او خونسرد و بی تفاوت بماند و یا در صورت چشم پوشی و خونسردی، از حملات سخت او مصون باشد و در حقیقت امام حسن بیش از هر کس دیگر، علاقمند بود که در صورت مساعد بودن شرائط، قدرت شیطانی معاویه را در هم کوبیده و سزائی در خور او، به او بچشاند.
و اما در داخل قلمرو حکومت حسن بن علی، آنچه بیش از همه توجه و اهتمام او را جلب کرده بود، دشمنیهای مردمی بود که هر چند بظاهر در کنار او میزیستند اما از لحاظ معنی و روح و هدف، فرسنگها از او دور بودند.
برای آن حضرت بسی ناگوار بود که در مرکز حکومتش مردمی زندگی کنند که غرائز بر آنان چیره شده و حرص و آزدست تطاول بر آنان گشوده و هرزه گرائی ایشان را به هر سو کشانیده است، نه از وفا مفهومی میشناسند و نه دین را حرمتی مینهند و نه همسایگی را حقی قائلند، بیگانگی و دوری از خود انسانی، آنان را به آلت و ابزاری برای مکر و فساد و نفاق مبدل ساخته است، با هر آوازی هم صدا میشوند و در هر وادی براه می افتند، نه صحنهی سیاست به آنان رونقی میگیرد و نه میدان جنگ با آنان سامان مییابد وجود اینچنین نامردمانی کافی است که اجتماعی را دستخوش اضطراب و هرج و مرج ساخته و در خطر فتنه و معرض انواع بلاها و خطرات قرار دهد.
حسن بن علی در مواجهه با این اوضاع و احوال، آنچنان نبوغی از خود نشان داد که اگر آن حوادث و مصائب ناگهانی و غیر قابل محاسبه پیش نمیآمد، یقیناً پیروزی درخشانی بدست میآورد.
بسیاری از حوادث را پیشگوئی میکرد ولی مراعات احتیاط، مانع از آن بود که پیش بینیهای خود را ابراز کند و بدین جهت فقط به اشاره ئی بدان، اکتفا میکرد، جملهی ابهام آمیز و شیوائی که از آیهی کریمهی قرآن اقتباس کرده و در نخستین خطبهاش در روز بیعت بیان فرمود از این قبیل بود آن جمله این بود: (انی آری ما لاترون) (من میبینم آنچه را شما نمیبینید).
در آن روزی که این جمله را ادا کرد در پیش روی او بجز جشنهای سرشار از شور و نشاط که بیش از همه چیز، نمایشگر صمیمیت تودهی مردم با خلیفهی جدید میتوانست باشد، چیز دیگری وجود نداشت پس چگونه است که او چیزی در آنان مشاهده میکند که آنان خود از دیدن آن عاجزند؟.
این همان دور اندیشی و دور بینی ویژهی حسن بن علی بود که در جنگ و صلح و در هر گامی که با دشمنان یا دوستانش برداشته، نشانهی آنرا میتوان یافت.
اگر چه مجموعههای تاریخی در آن مقام بر نیامده اند که نمونههای فراوانی را که میتوان بعنوان نمودارهای تاریخی از سیاست حسن بن علی ارائه داد – مخصوصاً آنچه را که مربوط به بخش اول از دوران حکومت وی یعنی پیش از اعلان جهاد میباشد – نشان دهند، با اینحال همان موارد نادری که از سیرهی زندگی وی بدست میآید، بیننده را به سیاست ماهرانهی وی مؤمن و مطمئن میسازد چه، او در وضعی آنچنان نا متعادل و بحرانی، بقدری حکیمانه و مدبرانه فرماندهی کرد که بهتر از آن در چنان وضعی امکان پذیر نیست.
اینک مثالی چند از روشهای سیاستمدارانهی او در ادارهی اوضاع پیش از آغاز جنگ:
برای بیعت، عبارت مخصوصی وضع کرد و از قبول هر گونه قید و شرطی در بیعت استنکاف کرد از همه به شرط: شنوائی و فرمانبری (اطاعت کامل) در جنگ و صلح، بیعت گرفت سخندانی مدبرانهی او در این جمله، همانطوری بود که حدس زده میشد چه، از جنگ و صلح هر دو نام آورد، هم طرفداران جنگ و هم مخالفین آن را قانع ساخت و البته آشنائی او به اوضاع عمومی کوفه، چندان بود که میتوانست در چنین اوضاعی راهبر او به چنین آگاهی حکیمانه گردد.
عطای جنگجویان را صد، صد افزایش داد (43) و این نخستین چیزی بود که پس از آغاز خلافت پدید آورد و پس از وی خلفاء همه از او پیروی کردند (44).
بدیهی است که تغییر وضع بصورت افزودن مزایای خاص سپاهیان، موجب افزایش قدرت و محبوبیت بود، بعلاوه در گرد آوردن تعداد زیادتری از مردم برای جنگ، تأثیر بسزائی داشت.
این پدیده ئی بود که هر چند میتوانست دلیل آمادگی برای جنگ باشد، با اینحال بطور قاطع، تصمیم وی را بر جنگ اعلام نمیکرد چه، همچنین میتوانست فقط نمونه ئی از تغییر وضعهای یک دوران جدید باشد.
این کار با این روش، در عین آنکه یکنوع پیشگیری عاقلانه و مدبرانه برای آینده ئی بود کهای بسا شروع جنگ را ضروری میساخت، با اینحال موجب تفرقه و اختلاف کلمه هم نبود.
دستور داد دو نفری را که برای معاویه جاسوسی میکردند، اعدام کنند و با اجرای این حکم، روح فتنه جوئی و بلواگری را – که عناصر زیادی از مردم بصره و کوفه بدان گرائیده بودند – سرکوب ساخت.
مفید مینویسد: (چون خبر وفات امیرالمؤمنین و بیعت مردمان با حسن بن علی به معاویه رسید، پنهانی مردی از قبیلهی حمیرا به کوفه و مردی از بنی القین را به بصره فرستاد تا اخبار را برای او بنویسند و در کارهای امام حسن ایجاد اختلال کنند، حسن از این موضوع اطلاع یافت، دستور داد تا جاسوس (حمیری) را در کوفه از خانهی گوشت فروشی بیرون آورده گردن زدند و به بصره نوشت تا جاسوس (قینی) را در میان قبیلهی (بنی سلیم) جستجو کنند و او را یافته و اعدام نمایند).
ابوالفرج اصفهانی نیز شبیه به همین روایت کرده و سپس گفته است: (حسن به معاویه نوشت: اما بعد! جاسوسانت را فرستادی، گویا مایلی دیدار کنیم! در این تردید ندارم پس منتظر باش که آن روز دور نیست شنیدهام که زبان شماتت گشوده ئی به آنچه شیوهی خردمندان نیست که بدان شماتت کنند (اشاره به شادی کردن معاویه به وفات علی علیه السلام).
حال تو مناسب این شعر است:
(به آنکس که در پی مخالفت با آن در گذشته است، بگو:
تو نیز آمادهی آنچنان پیشامدی باش که گوئی هم اکنون خواهد شد.
ما آن چنانیم که هر که از ما بمیرد، همچون کسی است که شب را در جایگاه شبانه به انتظار صبح بسر میبرد).
با وجود اصرار زیادی که بیشتر اطرافیان و نزدیکان وی از نخستین روز حکومتش بر شروع جنگ داشتند، جنگ را بتأخیر انداخت ما در فصل (45) وضع سیاسی آنروز را تحلیل خواهیم کرد و آشکار خواهد شد که در آن شرائط، این یگانه تدبیر صحیح و موافق مصلحت بود.
بوسیلهی تبادل نامه و پیغام، موقعیت متزلزل معاویه را که با ادعاهای پوچ خود او قابل تحکیم نبود، از یاد او برد و پرونده ئی از مغلطه کاریهای او – که همان نامههای او به امام حسن بود – فراهم آورد و همین پروندهی سیاه بود که معاویهی ماسکدار و ناشناخته را به مردم شناسانید و برای امام حسن در برابر آراء و افکار عمومی، بهانهی معقولی برای جنگ با معاویه، درست کرد در نتیجه، جبههی معاویه در منطق خردمندان برای همیشه مغلوب شد اگر چه پس از آن در منطق زور، غالب بشمار آمد.
هر یک نمونه از این تدبیرهای خردمندانه که حسن بن علی بوسیلهی آنها روش سیاسی خود را در فاصلهی کوتاه میان وفات علی تا تصمیم بر شروع جنگ، معرفی کرده است، میتواند ما را از ذکر همهی نمونهها بی نیاز سازد.
تصمیم بر جنگ
بررسی فرازهای تاریخ نشان میدهد که پیروزی یافتن دین در اجتماع، دارای نقشی بزرگ در پیشرفت اخلاق است و این بدانجهت است که ملتها و تودهها در خوی و روش، دنباله رو رهبران و فرماندهان، و در شکل زندگی، محکوم و تابع هدف قوانیناند و اگر دین بجز امر به معروف و نهی از منکر و پیراستن نفس آدمیان از طمع ورزی به مادیات، چیز دیگری نمیداشت، برای اصلاح جامعه کافی بود.
اما این گروه بازماندگان جاهلیت – همچون دیگر طرفداران نظام طبقاتی – به محافظه کاری و پیروی از عادتهای پدران و نیاکان و نظامهای پوسیده و کهن و روشهای ظالمانه، خو گرفته بودند.
اینها در آغاز ظهور دین جدید، در صف سر سختترین دشمنان آن قرار داشتند و بعدها که از گردن نهادن به آن گزیری نداشتند، آنرا به چشم ابزاری برای رسیدن بدنیای خود مینگریستند.
در سایه شوم این انگیزهها، هدف دین پایمال شد و جامعه از سیر تدریجی و منظم بسوی اصلاحات مورد نظر، باز ماند مردم بمطامع دنیوی سرگرم شدند و (دین لقلقه ئی بر زبانشان گشت که تا گذران زندگی از آن نگهداری میکردند اما در هنگامهی بلا آنکس که دیندار بماند کم بود).
اما آل محمد (صلی الله علیه و آله) رسالتی اهمال ناپذیر داشتند این رسالت، نجات مردم بود نه سود شخصی، و بر پا داشتن اردوگاه دین بود نه آراستن مسند قدرت خود، و پاسداری معنویات بود نه حفاظت منافع اختصاصی.
و چون معاویه، تا بوده همواره دشمن این هدفها و معارض منادیان این اصلاحات بوده و بالاخره هم با سرکشی و طغیان، از جامعهی مسلمین کناره گرفته و هوس حکومت در جان او ریشه دوانیده و منافع شخصی در ادراک و روش او اثر گذارده، ناچار میباید حسن بن علی نیروی تودههای مسلمان را بر ضد او بسیج کند و او را به حکومت الهی بطلبد و خدا بهترین حکم کنندگان است.
ابوالفرج اصفهانی مینویسد: نخستین کاری که حسن بن علی کرد این بود که عطای سپاهیان را صد، صد افزایش داد (45) پیش از او علی علیه السلام در واقعهی جنگ جمل این کار را کرده بود و او نیز در آغاز خلافتش به این کار دست زد و پس از وی خلفاء همگی از او پیروی کردند سپس مینویسد: حسن علیه السلام بوسیلهی (حرب بن عبدالله ازدی) نامه ئی برای معاویه فرستاد، بدینقرار: (از حسن بن علی امیرالمؤمنین بسوی معاویه پسر ابوسفیان سلام بر تو سپاس میگزارم الله را که معبودی جز او نیست و بعد، همانا خداوند – جل جلاله – محمد را بر انگیخت: رحمتی برای عالمیان و منتی بر مؤمنان و رسولی بسوی همهی مردمان تا آنان را که زندهاند از عذاب خدا بر حذر دارد و سخن را بر کافران تمام سازد، و او رسالت خدائی را گزارد و به امر او قیام کرد و آنگاه در حالیکه نه تقصیر کرده بود و نه سستی روا داشته و خدا حق را بدو ظاهر ساخته بود و شرک را بدو سرکوب کرده، پروردگارش او را میرانید.
(و قریش را باو اختصاص داد و فرمود (همانا این قرآن، یاد آور تو و قوم تو است) پس چون این جهان را بدود گفت، بر سر حکومت او در میان عرب منازعه در افتاد قریش گفتند: ما عشیره و خویشاوندان و نگهبانان نسب اوئیم و روا نیست که شما بر سر حکومت و قدرت او با ما مخاصمه کنید، عرب این حجت را از قریش پذیرفت و به داعیهی او گردن نهاد، آنها را گرامی داشت و مسند را تسلیم آنان کرد.
(پس آنگاه ما به قریش همانرا گفتیم که قریش به عرب گفته بود ولی او همانند عرب با ما به انصاف نگرائید قریشیان، حکومت را به نیروی استدلال خود و به یاری انصاف عرب گرفتند ولی چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسید، از ما دوری گزیدند و با همدستی در ظلم و دشمنی و جفای ما، بر ما تسلط یافتند و زمان کار را بدست گرفتند باری میعاد گاه ما و آنان، در پیشگاه خدا است و اوست سرپرست و یاور ما.
(ما آنروز از اینکه کسانی حق ما را غصب کرده و به حکومتی که از خاندان ماست دست اندازی نمودهاند، بسی در شگفت بودیم ولی چون آنها مردمی با فضیلت و دارای سابقه در اسلام بودند، از منازعه با آنان چشم پوشیدیم، مباد که منافقان و دشمنان بدین وسیله رخنه ئی در دین وارد کنند یا راهی بر اخلالگری و فساد در آن بیابند.
(ولی امروز جای آنست که همه کس از دست اندازی تو بدین منصب و مسند در شگفت فرو روند چه، تو به هیچ بابت شایستهی این منصب نیستی، نه به داشتن فضیلتی اسلامی و نه به گذاردن اثری نیک و پسندیده و بالاتر آنکه تو زادهی یکی از باندهای مخاصم و فرزند دشمنترین افراد قریش با رسولخدا و قرآن، میباشی خداوند شر تو را کفایت خواهد کرد و عنقریب بر او وارد خواهی شد و خواهی دید که عاقبت از کیست سوگند بخدا بزودی پروردگارت را دیدار خواهی کرد و آنگاه او سزای کردههای تو را خواهد داد و خدا بر بندگان ستمکار نیست.
(وقتی علی وفات یافت رحمت خدا بر او آنروز که وفات یافت و آنروز که خدا بر او منت گذارد به اسلام و آنروز که از قبر بر انگیخته شود – مسلمانان زمام امر را به من سپردند از خدا مسئلت میکنم که در این جهان زودگذر چیزی که موجب نقصان کرامت او در آخرت باشد به ما عطا نکند چیزی که مرا بر نامه نوشتن به تو وادار ساخت این بود که خواستم در برابر خدای – عزوجل – در کار تو معذور باشم و تو اگر گفتهی مرا بکار بندی، خودت بهره ئی بزرگ خواهی برد و مسلمانان نیز به صلاح و مصلحت خواهند رسید.
(پس پیگیری از راه باطل را فرو گذار و همچون دیگر مردم به بیعت من درآچه، تو خود میدانی که من بکار خلافت از تو شایستهترم از خدا بپرهیز و طغیان و سرکشی را فرو گذار و خون مسلمانان را مریز بخدا سوگند که بیش از این مظلمهی خون مردم را با خود به پیشگاه الهی بردن، به خیر تو نیست از در اطاعت و مسالمت در آی و بر سر خلافت با اهل آن و کسیکه از تو بدان شایستهتر است منازعه مکن مگر خدا فتنه را بخواباند و کلمهی مسلمین را متحد سازد و فیما بین آنان را اصلاح کند.
(و اگر جز به پیگیری از گمراهی و ستیزه گری، تن در ندهی، مسلمانان را به سر وقت تو خواهم آورد و تو را به محاکمه خدائی خواهم کشید تا خدا میان ما حکم کند و او بهترین حکم کنندگان است) (46).
چنانکه میبینید، پایان نامه آشکارا متضمن تهدید به جنگ است و امام حسن چاره ئی جز این روش نداشت چه، ابتدا دشمن را به فرو گذاردن راه باطل و از در بیعت در آمدن همچون دیگران، دعوت میکند و این روش سیاسی مدبرانه ایست که برای ضعیف کردن روحیهی مقاومت دشمن از راه تضعیف ارادهی او بکار بسته میشود و تازه این سخن را در وقتی میگوید که قبلاً احتجاج آل محمد را با قریش، با او در میان گذارده و با این بیان با او احتجاج کرده است.
دعوتی خیر خواهانه، وعده ئی تهدید آمیز و سپس تهدید آشکار به جنگ.
او در رفتار خود با معاویه، از روش پدرش پیروی کرد و براستی امام حسن در اوضاع و احوال خاصی که او را احاطه کرده بود و با دشمنانی که داشت، نمودار کامل پدرش بود گوئی روزگار او قطعه ئی از دوران امیرالمؤمنین بود که تا پس از وفات آن حضرت ادامه یافته بود همچنان که جنگ در دوران علی علیه السلام ضرورتی اجتناب ناپذیر بود، در دوران امام حسن نیز هیچ چیز دیگر نمیتوانست جای آن را پر کند.
از جمله چیزهائی که خلافت جدید را میآراست این بود که نشان دهد در عین جوانی، از تسلط و اقتدار کافی برخوردار است و اینکار مستلزم آن بود که دست خیانتکاران را از کارها کوتاه کند و با این تصفیه، هیبت خود را در دلها بیفکند و راه ثبات و استقرار و قبضه کردن امور را بر خود هموار سازد.
در اینصورت طبیعی است که این نامه متضمن تهدیدی صریح و اندرزی شدید و لحن آمرانه ئی محکم و قوی باشد: (از خدا بپرهیز و طغیان و سرکشی را فرو گذار و خون مسلمانان را مریز! بخدا سوگند که از این بیش مظلمهی خون مردم را با خود به پیشگاه خدا بردن به خیر تو نیست از در سلم و اطاعت در آی و بر سر خلافت با اهل آن و کسیکه از تو بدان شایستهتر است منازعه مکن).
رایت امویان در شام، همچنان بر دشمنی با خلافت هاشمی کوفه، در اهتزاز بود و همان سر پیچی و نافرمانی قدیم را که در برابر بیعت علی داشت، در برابر بیعت امام حسن نیز در پیش گرفت نامههای خیر خواهانه و با صراحت سودی نبخشید و روش عاقلانه و استدلالهای محکم این نامهها نتوانست گردنکشی و طغیان او را فرو نشاند.
و ما هنگامیکه نامههای امام حسن به معاویه را بررسی میکنیم، چیزی که از کسی مثل او بعید نماید یا سخنی که از استدلال صحیح و محکم بیرون باشد در آنها نمی یابیمدر این نامهها یا سخن از حق مفروض ایشان بر مردم یعنی وجوب دوستی و مودت است یا از طهارت و پاکیزگی آنان از پلیدیهای گناه و هم از ولایت ایشان بر مسلمین که قرآن بدان ناطق است و یا از گفتههای صریح و قطعی پیغمبر دربارهی تعیین امام و مسئلهی خلافت و بالاخره یا از دعوت وی به تسلیم و اطاعت و حفظ خون مسلمانان و فرو نشاندن آتش فتنه و اصلاح ذات البین.
بعکس در نامههای معاویه به امام حسن، غالباً بجای آنکه به ماهیت موضوع توجه شود، به حواشی پرداخته شده و بسیاری از آنها یاد آور دشمنیهای فراموش شده و بر انگیزندهی روح تفرقه و نفاق میان برادران مسلمان است.
بسیار بجا است اگر معاویه را نخستین بر انگیزانندهی احساسات قبیله ئی در تاریخ اسلام بدانیم او با بیاد آوردن خصومتهای فراموش شده و بر افروختن آتش اختلاف، نخستین کسی بود که مبنای دین توحید یعنی اتحاد و وحدت را در هم شکست و این پایهی اساسی را که بحقیقت، مایهی اصلاح و راز موفقیت این دین است، متزلزل ساخت.
گویا معاویه چون دانسته بود که با آوردن نام خود و پدرش ابوسفیان – که سوابق ننگین هر دو نفر با ارقام و تاریخ برای مسلمانان روشن بود – قادر نیست ساده دلان را اغفال کند و به دام افکند، در نامههایش به امام حسن، از ابوبکر و عمر و ابوعبیده یاد میکرد و مخالفت اهل بیت را با بیعت ابوبکر به رخ امام حسن میکشید.
نامههای معاویه، در پیرامون موضوعی که این نامهها به انگیزهی آن نوشته میشد، فقط یک چیز کم داشت و آن دلیلی معقول برای اثبات حق خلافت و تصرف این مسند مقدس بود حتی موضوع خونخواهی عثمان – این بهانهی مغلطه آمیز – که همچون حربهی برانی بر ضد علی علیه السلام در همهی جبهه بندیها و جنگهای طولانی میان علی و معاویه، بکار میرفت، اکنون با مرگ آن امام بزرگوار، کند شده و از کار افتاده بود معاویه اکنون در برابر حسن بن علی قرار داشت، یعنی همانکسی که در روز قتل عثمان، بر در خانهی او ایستاده و از وی دفاع کرده بود تا حدی که – بگفتهی عموم مورخان – پیکرش از خون رنگین شده بود، همانکسی که طقطقی دربارهی اومی نویسد: (در دفاع از عثمان جنگ سختی کرد بطوریکه خود عثمان او را باز میداشت ولی او همچنان به جنگ ادامه میداد و جان خود را برای او در خطر میانداخت) و این در همان موقعیت خطیری بود که دیگران به عثمان حتی نزدیک هم نشده و خویشاوندانش او را واگذاشته بودند (47).
بلی، تنها دلیل و حجت معاویه در نامه هائی که به حسن بن علی مینوشت این بود که: (من در حکومت از تو با سابقه تر و در این امر، آزموده تر و بسال از تو بزرگترم (48) همین و دیگر هیچ.
بیگمان اگر معاویه غیر از این جملات پی در پی، دلیل قابل ذکر و شایستهی قبولی میداشت، بیان میکرد و برای موفقیت خود به بیدار کردن احساسات خصمانهی کهن و بر انگیختن دشمنیها و کینهها متوسل نمیشد.
و ایکاش میفهمیدیم که وی از کدام آزمودگیاش یاد میکند؟!.
آیا آنروزی را میگوید که شام از دست او به فغان آمده و شامیان شکایت او را نزد عمر برده بودند و عمر که سخت به هیجان آمده بود او را بوسیلهی قاصدی احضار کرد و او در این هنگام از عمر بیش از غلامش (یرفأ) میترسید؟
یا آنروز را که لباس سبز رنگ پوشیده و با تفاخر بر عمر وارد شد و عمر با تازیانه بر سرش نواخت؟!.
یا آن هنگام را که بی خبر عثمان، کارها را بنام او انجام میداد و عاقبت با این رفتار خود، یکی از موجبات بدبختی او شد؟!.
یا آنروز را که از روی گردنکشی و طغیان، سپاهیانش را به جنگ با امام زمانش برد و بی هیچ عذری با وی جنگید؟!.
آیا این (آزمایشها) دلیل برتری و شایستگی برای حکومت و یا ادامهی آن میتوانست شد؟ و اگر نه، پس این شایستگی را از کجا ادعا میکرد؟!.
آیا حکومتی را که از این راهها بدست آمده و بر پایهی دروغ و تهمت و خون ریزی بنا گردیده میتواند دلیل شایستگی برای احراز مقام ارجمند دینی یعنی خلافت باشد؟.
جملاتی پی در پی و پیوسته، بشیوهی استدلالهای روشن و محکم و در معنی بازگشت همهی آنها فقط به یک چیز: استدلال به طول مدت! و ما در منطق حق، هیچ مقیاس و معیاری سراغ نداریم که خلافت را از راه (طول مدت) یا (زیادتی عمر) ثابت کند!.
ای بسا کسی که در خریداری و جدانها یا بر انگیختن فتنه و فساد در مجتمع، از همه بصیرتر و کار آزموده تر است ولی این نمیتواند موجب شایستگی واستحقاق او برای جانشینی مقام نبوت باشد.
وای بسا کسی که در کنترل اعصاب و پوشیده داشتن عواطف خود بقدری تواناست که همه او را از پر گذشت ترین و حلیمترین مردم میپندارند ولی این، دلیل رهبری و پیشوائی دینی در میان مردم نیست، چه، حلم و گذشت همچنانکه در امام و پیشوای دینی هست، در ریاست طلبان و مدعیان رهبری و حکومت هم ممکن است وجود داشته باشد.
وای بسا کسی که بر اثر کار کشتگی قادر است آراء و افکار عمومی را در جهت رأی و عقیدهی شخصی خود بکار اندازد – چه منشاء این رأی و عقیده رأی الهی باشد یا هوی و هوس شخصی – ولی چنین کسی نیز فقط یک بدعت گذار در دین است نه خلیفهی مسلمین زیرا خلیفه را رأیی جز رأی قرآن و مدرکی جز حدیث و مرجعی جز خدا نیست.
بنابرین، فرد شایسته برای مقام رفیع خلافت اسلامی و جانشینی رسالت، عنصر کمیابی است که خداوند از میان بندگان بر میگزیند و بر اثر مزایا و خصال پسندیده و یگانهاش، او را بر دیگر خلق برتری میدهد، و خدائی که آفرینندهی آدمیان است، این بندهی شایسته و ممتاز را از همه کس بهتر میشناسد و او را به نام و نشان به رسولش معرفی میکند و پیغمبر، وی را به نیابت و وصایت خود بر میگزیند و پس از این جریان، دیگری را حق انتخاب و تعیین کسی نیست.
برای معاویه نه آن سوابق ننگین خود و پدرش و نه کیفیت اسلام آوردن آندو و نه نقشی که در برابر عمر و عثمان و در برابر علی علیه السلام داشته است، مانع از این نبود که به برترین منصب و مسند دینی دست اندازی و طمع ورزی کند لذا به امام حسن، فرزند رسولخدا – که مسلمانان در همهی آفاق کشور اسلامی با او بیعت کرده و یاران پیغمبر و خاندان و نزدیکانش و همه کسانی که روی مسلمانی آنان حساب میشد، طاعت او را به گردن گرفتهاند – نوشت: من از تو بسال بزرگتر و با سابقه تر و مجربترم!.
راستی در دنیای استدلالها، استدلالی میتوان یافت که در نشان دادن عجز و بیدلیلی، از این رساتر باشد؟.
نوبت دیگری نیز به امام حسن نامه نوشت ولی ایندفعه بقصد تهدید به ترور و فریفتن به حرف و گویا در شناخت حسن بن علی دچار اشتباه شده بود که بدین روش مبتذل و پست با وی سخن گفت:
(بپرهیز از آنکه مرگ تو بدست مردم پست و فرو مایه باشد، و نومید باش از اینکه بتوانی در ما فتوری پدید آوری، وانگهی، پس از من خلافت از آن تو است چه، تو از همه کس بدان سزاوارتری) (49)
و آخرین پاسخی که به فرستادگان امام حسن: (جندب بن عبدالله ازدی) و (حرث بن سوئد تیمی) داد این بود: (برگردید! میان ما و شما بجز شمشیر نیست) (50).
بدین ترتیب، دشمنی از طرف معاویه شروع شد و او بود که با امام منقرض الطاعه اش مخالفت و گردنکشی کرد، امام و پیشوائی که بجز معاویه و پیروان دست پرورده و چشم و گوش بستهاش – که به گفتهی صعصعه بن صوحان عبدی در برابر معاویه: فرمانبردارترین مردم در برابر مخلوق و نافرمانترین مردم در برابر خدا و عاصیان فرمان حق و هم پیمانان اشرار، بودند – هیچکس از مسلمانان نبود که با او بیعت نکند (51).
کوفه تهدید معاویه را میشنید و خبر پیشروی او را بسوی عراق دریافت میکرد و با زبان نام آوران و بر جستگان شیعه، حماسهی رزم میسرود و بدینگونه روزگار میگذرانید.
موضوع بصورت کاملاً جدی در آمده بود و زمامدار ناگزیر میباید اوضاع و احوال ناگهان پیش آمده را پاسخ گوید و بر طبق حکم واقعیت، عمل کند.
جنگیدن با اهل بغی و گردنکشان، وظیفه ئی بود که عقیده و طرز فکر دینیاش، بدان حکم میکرد و اساساً خلافت اسلامی بدون سرکوب کردن این تجزیه و اختلاف – که معاویه در مدت سه سال متوالی با شورشهای مسلحانهی خود بر ضد خلافت، در صفوف مسلمانان انداخته بود – ثبات و استقرار و وحدتی را که آنروز بیش از همیشه بدان نیاز داشت، باز نمییافت.
جنگهای شام از همان روزی که معاویه بدان پرداخت، شومترین و زیان بارترین جنگها برای اسلام بودهاند خونی که در این جنگها ریخت و حقی که پایمال شد و حقایقی که مورد تجاوز قرار گرفت و پیروزی ئی که تهی مغزان بدست آوردند و پیشرفتی که نصیب هوسهای پست مادی شد در همهی جنگهای تاریخ اسلام بی نظیر بود.
اسلام با الهام از اصول انسانی عالی خود، جنگ را جز در راه خدا و برای صلاح انسانها و دفاع از جامعهی اسلامی، جائز نمیداند حمله به سر حدات و ترسانیدن مردمی که در آغوش امنیت بسر میبرند و جنگ با ملتهای مسلمان و گرویده به خدا و پیغمبر – فقط به منظور فرمان راندن بر آنها -هیچیک از نظر اصول اسلام، انگیزهی جنگ مشروع نیستند و اینگونه جنگها را جز نظام وحشیانهی جاهلیت، صحه نمیگذارد جنگهائی از این قبیل بود که یکپارچگی مسلمانان را از بین برد و بذر کینه و دشمنی را میان گروههای مسلمان پاشید.
در این جنگها جمعی (سفیهان دون) (و این تعبیری است که شبث بن ربعی هنگامیکه در سال 36 با معاویه روبرو شد، دربارهی آنان به معاویه گفت) به معاویه پاسخ مثبت دادند و او از انحطاط اخلاقی و کج فهمی و بد اندیشی آنان بهرهها برد و همهی آنان را در کام مرگ افکند در حالیکه همه راضی و مطیع بودند.
این، خوی موروثی بنی هاشم بود که هرگز جنگ را آنها شروع نمیکردند در فرمان امام حسن به فرمانده مقدمهی سپاهش: عبیدالله بن عباس مراعات این خصلت پسندیدهی هاشمی تأکید شده است امام حسن بطور اختصاصی، گنجینه ئی از سفارشات و دستورات پدرش امیرالمؤمنین – آن بزرگ عرب – علیه السلام، در اختیار داشت و بطوریکه تاریخ شهادت میدهد، پدرش به وی عنایتی فراوان داشته و (او را بسی بزرگ و عزیز و گرامی میداشته است (52) این دستورها و سفارشات، اگر در امور دین یا امور دنیا و اگر در تربیت یا اخلاق، بدون استثنا نمونههای ارزنده و سخنانی همه بر طبق صواب و دور از خطا و خدشه بودند یکی از این سفارشها این بود: (هرگز کسی را به مبارزه مخواه و اگر کسی تو را به مبارزه خواست، بپذیر زیرا، جنگ افروز، تجاوزگر است و تجاوزگر، زمین خورده و مغلوب است).
به همین سبب بود که دیدیم: امام حسن در اوان بیعت و در همان حال که یارانش بیصبرانه در انتظار جنگ بودند، آشکارا را پاسخ مثبت بدان نداد و آن را جدی نگرفت، زیرا او به جنگ، به دیدهی وظیفه ئی نا مطلوب که فقط در حال ضرورت و از روی لاعلاجی باید بدان دست زد، مینگریست بعلاوه، او در انتظار جنگی بود که قبلاً نیروی لازم را برای آن تدارک دیده باشد یا نیروئی که فرجام جنگ را برای او تضمین کند و اوضاع بحرانی آنروز که لحظه به لحظه بحرانیتر هم میشد، مانع بر آمدن خواستهی او بود.
در فصل پیشین ما جبهههای مختلفی را که دستجاب مبارزه طلب و پرهیجان، به آنها وابسته بودند – یعنی امویان، خوارج، شکاکها و الحمراء – معرفی کرده و روح خرابکاری و فتنه انگیزی و مخالفت با سیاست موجود را که در آن جامعه موج میزد، باز نمودیم.
مجموع این عوامل – که برخی از آنها هم کافی بود – موجب شده بود که امام حسن جنگ را – با وجود پیشنهاد بسیاری از یاران خیر خواهش برای مبادرت کردن بدان – به تأخیر افکند شور و هیجان محدود و موقتی که در روزهای بیعت، کوفه را فرا گرفته بود، این عده یاران راستین امام حسن را فریفته و به امکان هر گونه اقدامی بنفع خلیفهی جدیدشان امیدوار ساخته بود ولی این، نظری سطحی و نزدیک بین بود که پشت پرده را نمیدید و هدفهای مخصوص این جبههها را به حساب نمیآورد.
ولی امام حسن با هوشیاری و بصیرتی که داشت، آیندهی دورتری را میدید و در پرتو خرد بیدارش، مشکلات را بیش از آنان میشناخت و بحکم وظیفهی دینیاش، مصلحت عام را با دقت و احتیاط بیشتری در مد نظر قرار میداد.
او اهمیت و باریکی موقعیت را بخوبی درک میکرد زیرا از فساد اخلاقی که بخش بزرگی از همراهان و سپاهیانش را فرا گرفته بود، آگاهی داشت و از این بیمناک بود که اگر جنگ را پیش از وقت ضرورت شروع کند این فساد اخلاق – یعنی عامل دین به دنیا فروشی – در شرائط جنگ، کار خود را کرده و اثر پلید و شوم خود را بگذارد.
از طرفی میدید که تحمل اندکی از مفاسد اینان، متضمن مصلحت فراوانی برای سیاست موجود او میباشد احساس میکرد که ترتیب وضع موجود را باید با سر پنجهی تدبیر داد، لذا روش مدارا در پیش گرفت و با مردم به ملایمت رفتار نمود و سیاست نرمش و مسالمت و چشم پوشی را در برنامه قرار داد و تصفیه را به فرا رسیدن وقت مناسب موکول کرد و این همه برای جلوگیری از حدوث فتنه ئی همه گیر و بخاطر بهم دوختن جراحت نهانی بود که امام حسن در پیکر جامعهی کوفی مشاهده میکرد.
در اینجا پرسشی به ذهن میرسد که روا نیست بدون بررسی و تحقیق، از سر آن بگذریم و آن این است که: اگر درست است که یک رئیس دولت در هنگامیکه با چنین محیط نامساعد و فضای گرفته و ابر آلودی روبرو است، باید برای سرکوبی عوامل هرج و مرج و آشوب، نهایت مراقبت و احتیاط را بکار برد و با بخرج دادن شدت عمل، توطئهها را کشف و خیانتکاران را مجازات کند پس چرا حسن بن علی بجای سختگیری و شدت عمل، به خوشرفتاری و مدارا روی آورد؟ در حالیکه وضع و موقعیت خاص او برای تأمین ثبات و تضمین آیندهی خطیرش، به روش اول – یعنی روش خشونت و سختگیری – بیشتر احتیاج داشت.
این پرسش دارای سه پاسخ است که در آخر فصل 8 (عناصر سپاه) بدانها اشاره خواهیم کرد در اینجا همین اندازه می گوئیم که: اگر امام حسن روش شدت عمل را – که در اینگونه موارد برای همه کس به روشنی مطرح است – در پیش میگرفت، بدست خود آتش فتنه را پیش از وقت، مشتعل ساخته و میدان را برای شورشهای داخلی که از لحاظ نتیجه، کم ضررتر از جنگهای شام نبود، باز گذارده بود و معاویه آنچنان دشمنی بود که پیوسته با تمام نیروی مالی و فکریش در پی فرصت میگشت که در کوفه زمینهی شورشهای داخلی را فراهم نماید.
بدین قرار، بهترین روش در آن وضعیت خطیر و باریک، همان بود که امام حسن انتخاب کرد.
در پاسخ پیشنهاد یکی از یارانش که معتقد بود: خوبست در شروع جنگ شتاب کند و میگفت: (در حرکت بسوی معاویه پیشدستی کن تا صحنهی جنگ در شهر و دیار او تشکیل شود) (53) نیز می گوئیم: اگر امام حسن این کار را میکرد، به رهبران باندها و جبهههای مخالف خود در کوفه و به (مقدس مابان ظاهر الصلاح) دستاویز مناسبی برای اظهار مخالفت میداد که چندان بی دلیل و ناموجه نبود و برای موجه ساختن مخالفت آنان، همین شروع به جنگ کفایت میکرد که در نظر بیشتر مردم و لااقل، مردم ساده لوح و سطحی، اشکالی بدون پاسخ بود و ای بسا که همین مسئله به بیعت شکنی و سر پیچی و تخلف آشکار این گروهها از فرمان امام حسن، منجر میگشت بدین قرار، پیشدستی کردن در جنگ – که بعضی به آنحضرت پیشنهاد میکردند – در حقیقت بدین معنی بود که وی به دست خود خطرناکترین و فجیعترین شکاف و اختلاف را در جامعهی خود ایجاد کند و عواقب آن را تحمل نماید.
بر اثر این موجبات بود که حسن بن علی ترجیح داد حالت (عدم تعرض) موجود را حفظ کند و در شروع جنگ شتاب نکند.
ولی پس از چندی، ناگهان فرمان جهاد داد.
او در این هنگام، در وضعیتی قرار گرفته بود که به عقیدهی همگان، هیچ اقدامی جز فرمان جهاد در آن شایسته نبود زیرا معاویه، دشمنی و طغیان را شروع کرده و هوس کشور گشائی اش – آنهم در قلب سرزمینهای اسلامی! – تحریک شده و رو بسوی عراق تا (جسر منبج) (54) پیش آمده بود و این پس از گذشت اندک زمانی از وفات امیرالمؤمنین علیه السلام بود که یعقوبی (55) آنرا خیلی کوتاه دانسته: 18 روز.
و در آنجا یعنی در نواحی علیای فرات بود که معاویه برای ایجاد رعب در مرزهای امن و آرام و هشدار به شیر مردان کوفه و اعلام تدریجی جنگ، فریاد مخالفت خود را که میکوشید پر طنین و مهیب نیز باشد، سر داد.
او مرگ علی را بهترین فرصتی میدانست که میتوان از آن برای خاتمه دادن به ماجرای کوفه و شام استفاده کرد و این آخرین تصمیمی بود که او و مشاورانش بر آن اتفاق کرده بودند و این مشاوران، همان یاران شب و روز او بودند که جنبش مخالفت با خلافت هاشمی را با تجربه ئی توأم با تیز هوشی و زیرکی، رهبری میکردند، مانند: مغیره بن شعبه، عمر و بن عاص، مروان بن حکم، ولید بن عتبه، یزید بن حر عبسی، مسلم بن عقبه، ضحاک بن قیس فهری.
معاویه در انتخاب موقعیت مناسب و هم در ایجاد روح اخلالگری در کوفه، توفیق یافت او برای اینکار، با اهتمام هر چه تمامتر، وجدانهای پست را با پول خریداری میکرد و جاسوسهائی به اطراف میفرستاد که در هنگام رفتن، با خود انواع دروغها را میبردند و در بازگشت، اخبار و اطلاعات گوناگونی در مورد تصمیمهای گرفته شده یا مقدار امکانات جنگی دشمن، با خود به ارمغان میآوردند و این براترین و مؤثرترین و قویترین حربههای جنگی او بود.
(معاویه تمامی عشایر و سپاهیانش را به بسیج عمومی فرا خواند بخشنامه ئی به همهی نواحی قلمرو خویش فرستاد به این صورت: برسیدن این نامه، با ساز و برگ تمام بسوی من حرکت کنید) (56).
امام حسن نیز متقابلاً تصمیم خود را برای پاسخ به ستیزه جوئی معاویه، دنبال کرد و رسماً اعلان جهاد داد بدعوت او مؤمنان با اخلاص و حاملان قرآن، فرماندهان جنگ و پارسایان اسلام گرد او جمع شدند، مانند:
حجر بن عدی، ابوایوب انصاری، عمر و بن قرضهی انصاری، یزید بن قیس ارحبی، عدی بن حاتم طائی، حبیب بن مظاهر، ضرار بن خطاب، معقل بن سنان اشجعی، وائل بن حجر حضرمی (سیدالاقیال)، هانی بن عروه، رشید هجری، میثم تمار، بریربن خضیر، حبهی عرنی، حذیفه بن اسید، سهل بن سعد، اصبغ بن نباته، صعصعه بن صوحان، ابوحجه عمر و بن محصن، هانی بن اوس، قیس بن سعد، سعید بن قیس، عابس بن شبیب، عبدالله بن یحیی حضرمی، ابراهیم بن مالک اشتر، مسلم بن عوسجه، عمر و بن حمق، بشیر همدانی، مسیب بن نجیه، عامر بن وائله، جویریه بنمسهر، عبدالله بن مسمع همدانی، قیس بن مسهر صیداوی، عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد، عماره بن عبدالله سلولی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله، کثیربن شهاب، عبدالرحمن بن جندب، عبدالله بن عزیز، ابوثمامهی صائدی، عباس بن جعده، عبدالرحمن بن شریح، قعقاع بن عمرو، قیس بن ورقاء، جندب بن عبدالله ازدی، حرث بن سوئد، زیاد بن صعصهی تیمی، عبدالله بن وال، معقل بن قیس ریاحی.
اینها جناح نیرومند جبههی امام حسن علیه السلام را تشکیل میدادند و همینها بودند که امام حسن در فرمانش به عبیدالله بن عباس، ایشان را چنین توصیف کرد: (یکتن از آنان، افزون بر یک لشکر است) و معاویه در جنگهای صفین از ایشان بدینگونه یاد کرد: (دلهای آنان همگی همچون یکدل است) و گفت: (اینها تا جماعتی را نکشند، کشته نمیشوند) و باز همینها بودند که معاویه دربارهی آنان میگفت: (هر وقت چشمهای آنان را در زیر کلاهخودها در صفین بیاد میآورم، هوش از سرم پرواز میکند) و گواهی دشمن، بیشک صادقترین گواهیهاست.
خوشبینی شدیدی که همهی مردم را فرا گرفته بود، در هنگامهی دعوت به جهاد، کوفه را تکان داد و مردم دسته دسته به صفوف جنگ پیوستند در میان این داوطلبان جنگ، عناصر مختلفی نیز وجود داشتند که پیش از آن هیچکس از ایشان چنین شور و نشاطی درکارهای شایسته و اقدامات خداپسند، بیاد نداشت.
لذا در اردوگاه امام حسن، در کنار آندسته یاوران با اخلاص، تودهی مجهول الحالی از مردم و جماعتی از وابستگان به فامیلهای سرشناس و خیل انبوهی از بداندیشان که طرز فکری بیگانه از طرز فکر امام حسن داشتند و ای بسا فقط بجاسوسی برای دشمن آمده بودند و بالاخره گروهی از مردم سست عنصر که معمولاً هنگامهی جنگ را با گریز علاج میکنند و ای بسا امیدی بجز گرد آوردن غنیمت ندارند، نیز قرار گرفتند (هیچ دسته ئی از آنها با فکر و رأی دستهی دیگر موافق نبود، با یکدیگر مخالف و همه بی فکر و بی هدف) علاوه بر اینها مجادلات و مناقشات حزبی – که بزرگترین خار راه آمادگیهای لازم شرائط جنگ است – نیز در میان آنان فراوان وجود داشت.
امام حسن از نخستین روز، از عواقب این ناهماهنگی اسفبار بیمناک و نا مطمئن بود و این چیزی است که برخی از مصادر، صریحاً بدان اشاره میکنند.
او به این انبوه مردمی که پیش روی او حماسهی جنگ میسرودند، نه اطمینان پایداری داشت و نه امید اخلاص و همفکری.
در پشت سر این تودهی مردم، سران منافق و دو روی کوفه بودند که به هیچ وجه امید اصلاح و هدایت آنان نمیرفت، مانند: اشعث بن قیس، عمر و بن حریث، معاویه بن خدیج، ابو بردهی اشعری، منذربن زبیر، اسحق بن طلحه، حجربن عمرو، یزید بن حارث بن رویم، شبث بن ربعی، عماره بن ولید، حبیب بن مسلمه، عمر بن سعد، یزید بن عمیر، حجار بن ابجر، عروه بن قیس، محمدبن عمیر، عبدالله بن مسلم بن سعید، اسماء بن خارجه، قعقاع بن شور ذهلی، شمر بن ذی الجوشن.
و امام حسن میدانست که عاقبت با ایندسته، ماجرائی خواهد داشت.
اینها همان کوفیان نافرمانی بودند که علیرغم ادعای مسلمانی، برای خود وکسانی مانند خود بر طبق میل و ارادهی خود، دستور اخلاق وضع میکردند! اسلام که جاری کنندهی سرچشمهی اخلاق در دلها و بخشندهی نعمتهای بیشمار به مسلمانان است، در جمع این مردم نابخرد، از مادیگری شکست خورده بود و به همین دلیل هم بود که از خاندان پیغمبر فاصله گرفته و قدرت هم آهنگی با آموزش و تربیت و فرهنگ آنانرا از دست داده بودند.
از همان لحظه ئی که با حسن بن علی بشرط اطاعت کامل و بر (شنوائی و فرمانبری) بیعت کردند، بصورت دستیاران دشمن او در ایجاد بلوا و شورش در آمدند: پیوسته در فکر حادثه جوئی و دام گستری و فرصت طلبی و توطئه برای بزرگترین جنایتها بدون کوچکترین نگرانی از عواقب دنیوی و اخروی آن.
خطری که از پیوستن این عده به سپاه، امام حسن را تهدید میکرد بزرگتر از خطری بود که از دشمن روبرو و آشکار، انتظار میرفت.
بنابراین آیا بجا نبود که فرمانروای کوفه، از تنها ماندن در آخر کار بیمناک باشد و تا جائیکه میتواند جنگ را به تأخیر اندازد تردید نیست که ابهام نتیجهی کار، مستلزم شکیبائی و بردباری و مستوجب آمادگی بیشتر برای زیانهای احتمالی است.
ولی او اکنون که به مبارزه دعوت شده، شایسته است که به میراث پر ارزشی که از خصال پدر بزرگوارش در اختیار دارد، باز گردد: شیر را بچه همی ماند بدو.
باید این سفارش پدر را به کار بندد که: (هرگز کسی را به مبارزه دعوت مکن، اما اگر کسی تو را به مبارزه دعوت کرد بپذیر، چه، جنگ افروز متجاوز است).
همچنین باید مسئولیت شرعی حکومت بر مسلمین را در نظر گیرد برای رهبر و پیشوائی که مردم سر بر اطاعت او نهاده و با او بیعت کردهاند، جایز نیست که از قانون شکنی آشکار و تجاوز به اسلام (بغی) چشم پوشی کند و تا سر حد امکان، در مقابله با آن نکوشد.
خداوند میفرماید: (با آنکس که راه بغی میپیماید بجنگید تا به امر خدا باز گردد) و رسول اکرم صلی الله علیه و آله میفرماید: (هر کس با بودن پیشوا و امام، مردم را به خود یا دیگری دعوت کند، مورد لعنت خداست، او را بکشید).
و اما وسیله برای اینکار، یعنی نیرو برای مقابله با کجروی.
علیر غم اوضاع غیر عادی و بر خلاف قاعده ئی که بسیاری از خائنین کوفه بدان تمایل نشان میدادند، در مرزهای تابع کوفه، آنقدرها قوای نظامی وجود داشت که گمان فراهم بودن نیروی لازم برای جنگ را تقویت کند.
دولت اسلامی در اواسط قرن اول، بزرگترین سپاهی را که در آن دوره برای دولتی فراهم بود، در اختیار داشت، نهایت، حفظ و حراست مرزها، مستلزم مراقبت فراوان و گماشتن بخش بزرگی از سپاه اسلامی بر نقاط دور از مرکز بود و این امر اجازه نمیداد که تعداد زیادی از واحدهای نظامی برای جنگهای نزدیک مرکز، مورد استفاده قرار گیرند مخصوصاً با توجه به دشواری عملیات سوق الجیشی با روشهای قدیمی و وسائل ناقص آن در آنروز.
سپاهی که فقط برای کوفه در نظر گرفته شده بود – به اختلاف دو روایت (57) – نود یا صد هزار، و سپاهی که در بصره استقرار داشت هشتاد هزار بود (58) اینها سپاهیانی بودند که در این دو شهر از خزانهی دولت، حقوق دریافت میکردند تعداد اتباع و غلامان این عده و داوطلبان جهاد نیز در این دو شهر نظامی، معمولاً به همین اندازهها میرسید.
بنابراین مجموعاً نیروی نظامی عراق در حدود 350 هزار میشد و این غیر از سپاهیان ایران و یمن و حجاز و دیگر اردوگاهها بود.
شور و شیفتگی شیعیان برای جنگ از یکسو و اصراری که خوارج بر جنگ با (و گمراهان) (به تعبیر خودشان) میورزیدند از سوی دیگر، علاوه بر این، تمایل عامی که تودهی مردم در هنگام پیشرفت رأی.
و نظر طرفداران جهاد، به پیوستن به صفوف جنگ اظهار میداشتند بطور مجموع کافی بود که هر کس را به وجود قوای جنگی مجهز کافی، مطمئن سازد فقط لازم بود که این جنگجویان در روز درگیری دو گروه و بر افروخته شدن آتش جنگ، عهد و میثاق خود را با خدا فراموش نکنند و همچنان راستگو بمانند.
بسیج و فرماندهی
منادی در کوفه فریاد بر آورد: (الصلوه جامعه) (59).
خلایق در مسجد مجتمع شدند، حسن علیه السلام بر منبر بالا رفت، خدا را ستایش و سپاس کرد سپس گفت:
(اما بعد: همانا خداوند جهاد را بر خلق بر نوشت و آنرا (کره) (مشقت) نامید آنگاه به اهل جهاد فرمود: پایداری کنید که خدا با پایداران است و شما ای مردم! به آنچه دوست میدارید نائل نخواهید شد مگر بوسیلهی پایداری و صبر بر آنچه مکروه میدارید شنیدهام که معاویه پس از اطلاع از تصمیم ما بر جنگ، بدینسوی راه افتاده است پس شما نیز به اردوگاهتان در (نخیله) (60) در آئید – رحمت خدا بر شما باد – تا با کمک فکر و رأی همگان تصمیم بگیریم).
مورخان این حادثه، نوشتهاند: (مردم همگی سکوت کردند و هیچکس زبان به سخن نگشود و امام حسن را به یک کلمه پاسخ نگفت)!
(عدی بن حاتم) بزرگ قبیلهی (طی) و فرمانده سرشناسی که بر اثر سوابق شکوهمندش با رسول اکرم و علی علیهما السلام، در دیدهی مسلمانان، مقامی رفیع داشت، این وضع را مشاهده کرد و در حالیکه از خشم مرتعش بود، با صدای رسا و تکان دهندهاش فریادی بر آورد که همهی سرها را بسوی او برگردانید، همه سعی کردند سخن او را بشنوند، در میان این جمع، زیاد بودند کسانیکه از تاریخچهی زندگی (عدی) و آقائی و ریاست و ثبات قدم او در راه حق باخبر بودند عدی فریاد گرم و سخن درشت خود را در نکوهش مردم بر این سستی و سکوت، اینچنین ادامه داد:
(منم عدی پسر حاتم وه چه زشت است این رفتار! چرا به پیشوا و فرزند پیغمبرتان پاسخ نمیدهید؟! کجا رفتند خطیبان شهر که در دوران راحت، زبانشان همچون تازیانه بود و اکنون که کار جدی شده، همچون روباه به سوراخها خزیدهاند؟ مگر از خشم خدا نمیترسید و از ننگ و عار اندیشه نمیکنید؟).
سپس روی به حسن بن علی کرد و گفت:
(خدا تو را به راه راست نائل آورد و از هر مکروه و ناپسندی دور سازد و به هر کار شایسته و پسندیده ئی موفق دارد سخنت را شنیدیم و فرمانت را گردن نهادیم و هر آنچه را که بگوئی و بیندیشی فرمانبردار و تسلیمیم).
سپس گفت: (من همین لحظه به اردوگاه میروم، هر که دوست دارد با ما باشد، بسم الله) و از مسجد خارج گشت، مرکبش بر در مسجد بود، بر آن سوار شد و به (نخیله) رفت و به غلامش دستور داد که لوازم جنگ را برایش به اردوگاه ببرد او اولین نمونهی یک مجاهد گوش بفرمان و نخستین کسی بود که مهیای جنگ شد (61) و در قبیلهی (طی) هزار جنگجو بودند که از فرمان عدی تخلف نمیکردند (62).
پس از او چند نفر دیگر از خطباء نیز به شور و نشاط در آمدند و همچون او با امام حسن سخن گفتند، امام حسن به آنان فرمود: (رحمت خدا بر شما باد! من همواره شما را به صدق نیت و وفاو دوستی شناختهام، شما را از جانب خدا پاداش نیک باد).
سپس پسر عمویش مغیره بن نوفل (بن الحارث بن عبدالمطلب) را بر کوفه گماشت و به وی دستور داد که مردم را بر حضور در (نخیله) تحریک و ترغیب کند.
آنگاه خود با اطرافیانش از شهر خارج شدند و اینکار که وی خود در نخستین روز اعلان جهاد به اردوگاه رفت، رساترین حجتی بود که برای بسیج مردم بکار برد.
واحدهای سپاه نخیله را نیکمردان از اصحاب و شیعیان وی و پدرش و جمعی از دیگر مردم تشکیل دادند مغیره بن نوفل نیز با شور و نشاط، مردم را به کوچ کردن به نخیله بر میانگیخت تظاهرات فراوان و جشنهای پر شکوه هفتهی بیعت، در هر کسی این انتظار را بوجود میآورد که حتی یکنفر در کوفه دعوت امام را رد نکند و همه بدون استثناء به اردوگاه کوچ کنند ولی این انتظار بر آورده نشد! حتی گردانهای مجهزی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام کمی پیش از وفاتش برای حمله به شام آماده کرده بود – و آنان را چهل هزار جنگجو نوشتهاند – وحدت و پیوستگی خود را از دست داده و اکثر آنان سر از فرمان پیچیده بودند و بیشتر سلاح داران کوفه نیز در کاهلی و نافرمانی با آنان همراه شده بودند.
رؤسای دو رنگ و دو روی کوفه در این لحظهی حساس که ساعت عمل فرا رسیده بود، بیش از همه فعالیت میکردند.
روایات تاریخی از (حارث همدانی) که شاهد واقعه بوده است چنین نقل میکنند: آنها که میخواستند حرکت کنند، با حسن بن علی بیرون رفتند و خلق انبوهی در شهر باقی ماندند و به عهد و پیمان خود وفا نکردند و او را هم مثل امیرالمؤمنین فریب دادند ده روز در نخیله مکث کرد، در این مدت فقط چهار هزار نفر گرد او جمع شدند، این بود که به کوفه بازگشت تا مردم را کوچ دهد و خطبه ئی را که در آن میگوید:
(مرا فریفتید همچنانکه خلیفهی پیشین را فریفته بودید).
انشاء کرد (63)
تعداد کسانی که پس از این نطق به وی پیوستند، بطور دقیق معلوم نیست همین اندازه میدانیم که – به گفتهی ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه – سپاه عظیمی از کوفه حرکت کرد.
و ما در فصل (عدد سپاه) اختلاف گفتههای مورخان را در مورد عدد سپاهیان امام حسن علیه السلام بازگو خواهیم کرد.
نخیله را بسوی (دیر عبدالرحمن) ترک کرد و در اینجا سه روز اقامت نمود، عدهی دیگری هم که باز تعدادشان معلوم نیست در اینجا به وی پیوستند دیر عبدالرحمنبر سر دو راهی میان دو اردوگاه امام در (مدائن) (64) و (مسکن) (65) قرار داشت.
امام حسن در مورد این دو اردوگاه، خط مشی و روش خاصی داشت.
– مدائن در ابتدای خط سیری قرار داشت که عراق را به فارس و شهرهای دنبالهی آن متصل میساخت و از لحاظ موقعیت جغرافیائی تنها نقطه ئی بود که راههای کوفه و بصره و ایران در آنجا بیکدیگر میپیوستند و از نظر ارزش نظامی، سنگری در برابر پیش آمدهای جنگ محسوب میشد و ایران در معرض انفجارهای خطرناک بود از جانب امام، (زیاد بن عبید) بر آن حکومت میکرد و او هنوز به خوی و روش واژگونه ئی که همه چیز او را دگرگون ساخت، در نیامده بود.
– و اما مسکن، نقطهی حساس در تاریخ جهاد امام حسن (ع) بود چه، در آنجا بود که امام حسن روبروی دشمن قرار گرفت این نقطه در آن هنگام آخرین نقطهی مرزهای شمالی عراق هاشمی یا مناطق تحت فرمان کوفه – یعنی مرکز حکومت هاشمی – بود در اراضی (مسکن) نواحی سرسبز و آباد و پرجمعیت و روستاهای معروف فراوان وجود داشت که از آنجمله بود: (اوانا) و (عکبرا) و هم (العلث) که آخرین آبادی شمالی (66) آن بود و در برابر آن، دهکدهی (الجنوبیه) قرار داشت و این همان نقطه ئی است که معاویه پس از ترک گفتن (جسر منبج) با سپاهیانش بدانجا سرازیر شد و در آنجا دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند.
به نظر میرسد که در آن روز (مسکن) از همین دشت وسیع کنونی میان دو دهکدهی (سمیکه) و (بلد) در نزدیکی (سامراء) فراتر نبوده است.
این نقطه از نظر محصول زیاد و آبشخورهای نزدیک و دشتهای گستردهاش، آبادی غنی و بی نیازی بوده و به همین دلیل، محل مناسبی برای صف آرائی و جنگ بشمار میرفته است در تاریخ این محل، میدان جنگ امام حسن و معاویه، نخستین میدان جنگی بود که تشکیل میشد ولی از آن پس، وقایع زیادی میان عراق و شام در آنجا رد و بدل شد.
امام حسن در نظر گرفت که مدائن را بخاطر موقعیت حساس نظامیاش، پایگاه عالی فرماندهی قرار دهد، تا هم نیروهای امدادی او بتوانند از سه منطقهی نزدیک به آن، در آنجا گرد آیند و هم در پشت میدان جنگ با معاویه و اهل شام – یعنی مسکن – موضع گرفته باشد این دو اردوگاه هاشمی (مدائن و مسکن) بیش از 15 فرسنگ با یکدیگر فاصله نداشتند این یک تاکتیک جنگی نمونه و جالب بود که در اوضاع جنگی آن زمان، هیچ نقشهی دیگری جایگزین آن نمیشد.
بدین ترتیب، امام حسن با ترسیم خط مشی جنگی خود، چهرهی فرمانده آگاه و چیره دستی را نشان داد که به رموز نظامی مرسوم زمان خود به بهترین وجهی وارد و مسلط است اقدامات بعدی وی نیز چه در انتخاب زمان مناسب و چه در انتخاب موقعیتها و چه در نحوهی حرکت دادن سپاه، همه دلیل آن بود که وی از فنون نظامی نیز همچون سایر موهبتهای ممتازش – در سیاست و اخلاص و فداکاری – بطور کامل برخوردار است.
حسن بن علی، نگاهی به چپ و راست افکند و بدقت در چهرهی سران شیعه و برگزیدگان خاندانش که در پیرامونش مجتمع بودند نگریست، تا از میان آنان کسی را برای فرماندهی مقدمهی سپاه – که تصمیم گرفته بود به (مسکن) اعزام دارد – انتخاب کند سه نفر در این میان نظر او را جلب کردند این سه نفر که بیش از همه در یاری او بیتابی کرده و از خود اخلاص نشان میدادند، عبارت بودند از: عبیدالله بن عباس (67)،.
قیس بن سعد بن عباده و سعید بن قیس همدانی رئیس یمنیهای ساکن کوفه، لذا فرماندهی مقدمه را به ترتیب به این سه نفر سپرد.
عبیدالله بن عباس یکی از آن مردمی بود که سری پر شور و ماجراجو و دلی بی اعتنا به زندگی داشتند، غیرت دینی از یکسو و تعصب قبیله ئی از سوی دیگر، او را بر افروخته و از او، سلاحی پولادین در دفاع از حکومت هاشمی فراهم آورده بود و این شگفت نیست، چه او خود یکی از سران خاندان بنی هاشم بود و همیشه گفتهاند: آه صاحب درد را باشد اثر (68) از لحاظ سوابق افتخار آمیز: در سال 36 (به روایت اصابه) یا سال 39 (به روایت طبری) و یا در هر دو سال امیرالحاج بود، در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام یکبار استاندار بحرین شد و یکبار کارگزار یمن و توابعش (69) مردی کریم و سفره دار بود که حاجیان در مکه بدان گواهی میدادند و علاوه بر همه اینها، نخستین کسی بود که مردم را به بیعت امام حسن دعوت کرد.
در این صورت، وی شایسته و لایق آن بود که پسر عمویش امام حسن علیه السلام به او این اطمینان را داشته و منصب فرماندهی مقدمه را بدو بسپارد (70).
او را فرا خواند و فرمانی را – که بطور کامل به دست ما نرسیده و فقط بخشی از آن را بعضی از ماخذ نقل کردهاند – بدو داد در این فرمان چنین آمده است: (هان ای پسر عمو! اینک من دوازده هزار تن از سواران عرب و پارسایان شهر را با تو میفرستم یکتن از آنان با یک لشکر برابر است آنان را کوچ ده و بدان که باید با آنان زبان نرم و روی باز و فروتنی تمام شده داشته باشی و با آنان همنشینی کنی زیرا اینها بازماندهی یاران یکرنگ امیرالمؤمنیناند آنها را بر کنارهی فرات ببر و سپس تا هر جا به معاویه برسی پیش برو هرگاه با معاویه روبرو شدی اورا نگاهدار تا من خود برسم و من به فاصله ئی اندک، بر اثر تو روان خواهم شد باید هر روز مرا از خبر خود آگاه سازی در کارها با ایندو نفر – قیس بن سعد و سعید بن قیس – مشورت کن و چون به معاویه رسیدی نخست به جنگ مپرداز تا او شروع کند اما اگر او شروع کرد آنگاه تو هم بجنگ اگر کشته شدی فرماندهی با قیس بن سعد است و اگر او هم کشته شد، با سعید بن قیس) همانطور که میبینید امام حسن در این فرمان به اصحاب، بیش از عبیدالله پرداخته و آنانرا به لطف و عنایت بیشتری نواخته است هم مدحشان کرده و هم دلیری و شجاعتشان را ستوده و هم آنها را به پدرش امیرالمؤمنین منسوب ساخته است و از این همه منظورش لبریز کردن معنویات و شعله ور ساختن شور و هیجان و تأثیر گذاردن بر عواطف آنان بوده است سپس بفرمانده دستور داده که با آنان به زبان نرم و روی باز و روش ملایمت آمیز رفتار کند و آنان را با خود همنشین سازد واین آموزشها همه بمنظور ایجاد اطمینان متقابل میان فرمانده و سربازان است و این اطمینان در جنگهائیکه فاقد روشهای نظامی امروزند، در خور آن است که مهمترین عناصر سازندهی نیروئی باشد که مایهی امید روزهای سیاه است میبینیم امام حسن در مقام توصیه به فرمانده خود، چهار جمله پی در پی فرموده که مفاد و مضمون آن فقط یکچیز است آیا نمیتوان استفاده کرد که منظور آنحضرت از این تکرار مؤکد، ریشه کن ساختن خوی مخصوص در عبیدالله – این فرمانده تازه کار – بوده است؟ در آن لشکر عدهی زیادی از برگزیدگان و نخبهها و دارندگان افتخارات و خاطرههای پر شکوه، همراه عبیدالله بودند و اینها مردمی نبودند که تبختر و خشونت یا امر و نهی بیمورد این فرمانده هاشمی جوان را – که از لحاظ شأن و منزلت و سابقهی جهاد و تقوی و سن بر آنان برتری نداشت هضم کنند و نادیده بگیرند.
1 – عبیدالله بن عباس در روزی که به فرماندهی این لشکر انتخاب شد سی و نه سال داشت.
دستور آن حضرت که: (با این دو نفر مشورت کن) دلیل دیگری است بر اینکه منظور وی، کوبیدن خوی درشت و ناهمواری است کهای بسا امام در پسر عموی خود سراغ داشته و از آن همچون مانعی بر سر راه موفقیت، بیم میبرده است.
باید دانست که وجود این درشتخوئی در عبیدالله – در صورتیکه این حدس، صائب باشد – نمیتواند مانعی برای فرماندهی وی بشمار رود در صورتیکه شرائط و اوضاع و احوال فراوان دیگری سپردن این منصب را به وی ایجاب میکرده است علاوه بر اینکه همیشه میان (خشونت) و (زندگی نظامی) پیوند نزدیک و مستحکمی وجود داشته است.
اکنون جای این پرسش است که به چه موجبی امام حسن، فرماندهی مقدمه را به عبیدالله سپرد و با بودن کسی همچون (قیس بن سعد بن عباده) که لیاقت نظامی و امانت و سر سپردگیش به خاندان پیامبر مورد اعتراف است، او را بدین سمت انتخاب نکرد؟
این سؤال دارای چند پاسخ است:
1 – در فرمان امام حسن به عبیدالله، مشورت کردن با قیس بن سعد و سعید بن قیس بطور لزوم و حتمیت توصیه شده و با این کار، فرماندهی از شکل انحصاری – که اگر موجب خلاف مصلحت بود جای ایراد و اعتراض بر امام حسن داشت – خارج شده و بصورت شورای مثلثی در آمد که اعضای آن را لایقترین افراد سپاه تشکیل میدادند اما انتخاب قیس منحصراً برای فرماندهی و مقدم داشتن وی بر آندو نفر دیگر و بر دیگر یاران و فرماندهان، این اشکال را داشت که ممکن بود موجب همچشمی و رشک مردان شایستهی دیگری که در این لشگر بودند، گردد زیرا در این لشکر شخصیتهای برجسته ئی وجود داشتند که میدانداریها و فرماندهیهای آنان و اخلاص و فداکاری و سوابق درخشانشان زبانزد بود مانند: ابو ایوب انصاری و حجر بن عدی و عدی بن حاتم و جمعی دیگر از آنانکه نامشان گذشت.
بدین جهت مقدم ساختن پسر عموی امام – که پسر عموی پیغمبر نیز بود – و او را در ظاهر و بنام، فرمانده قرار دادن و سپس استفاده از رأی قیس و سعید را به او توصیه کردن، تدبیر خردمندانه ئی بود که راه هر گونه اختلاف و همچشمی را میبست.
2 – با توجه به وضع عمومی آنروزگار، یکی از بجاترین احتیاطها این بود که فرمانده جبههی امام حسن فقط از میان بنی هاشم انتخاب شود.
توضیح آنکه: سستی و ناهمرهی کوفیان که از ابتدای ماجرای حسن بن علی ظهور کرده بود، موجب بد بینی فراوان به سر انجام وضع میشد و مستلزم آن بود که وی هر تدبیری را که برای اثبات برائت خود در آینده در برابر سرزنش و تخطئهی عیبجویان لازم میبیند، بکار بندد برای مردم بسی آسان بود که با مشاهدهی کوچکترین نقطه ضعف یا ناچیزترین بهانه برای تعلیل شکست احتمالی، بدون ملاحظهی جوانب کار، سیل اعتراض و انتقاد را بسوی امام حسن سرازیر سازند، کاملاً انتظار میرفت که در صورت شکست امام حسن در مسکن، کسانی بگویند که: اگر فرمانده سپاه از بنی هاشم میبود، بیشتر از دیگران در برابر سختیها پایداری و صبر میکرد و سرانجام کار به اینجا نمیکشید.
در اینصورت، خود را برای مقابله با نتایج احتمالی، آماده کردن – یعنی فرماندهی از بنی هاشم تعیین نمودن – تدبیری بسی دقیق و بجا بود.
3- بیشک غیر از عبیدالله بن عباس، هیچ آفریدهی دیگری نه قیس و نه سعید و نه هیچکس دیگر – نسبت به معاویه سینه ئی آنچنان پر غیض و روحی آنچنان آشتی ناپذیر نداشت او پدری بود که دو طفل خردسالش بدست (بسر بن ارطاه) سر کرده یلشکر اعزامی معاویه به یمن، بوضع فجیعی بقتل رسیده بودند (و اینداستان از داستانهای مشهور تاریخ است).
بنابراین، تعیین این فرمانده داغدیدهی خشمگین، به سر کردگی لشکری که به جنگ قاتل فرزندان او میرفت، جدا بهره برداری متناسب و جالبی بود.
4- بیشتر جنگجویان لشکر (مقدمه) که عبیدالله به فرماندهی آن منصوب شده بود از بقایای سپاه عظیمی بودند که امیرالمؤمنین علیه السلام برای مقابله با شامیان فراهم آورده و خود پیش از شروع جنگ وفات یافته بود همین قیس بن سعد در زمان علی علیه السلام فرمانده و سر کرده و همه کارهی آن سپاه عظیم بود، (71) بدیهی است که این سابقه در ایجاد روابط شخصی میان فرمانده و سربازان دارای تأثیری بسزا است و اینچنین فرماندهی هرگاه بخواهد به آسانی میتواند از آزادی فکر و ارادهی خود استفاده کرده و چشم براه دستور مرکز فرماندهی نماند و این موضوعی بود که احتیاط و پرهیز از آن، همچون مهمترین موضوع در آن موقعیت، میبایست مورد ملاحظه قرار گیرد.
ما با احترام فراوان و شایسته ئی که برای قیس قائلیم، نمیتوانیم تأثر پذیریهای روح او را که به او امکان این خود سری و خود رائی را میدهد ندیده بگیریم و فراموش نمیکنیم که همین قیس در روزی که فرماندهی لشکر (مسکن) بدو رسید، در وسط صفوف خود ایستاد و مردم را میان یکی از این دو کار: یا پیوستن به امام حسن در صلح و یا ادامهی جنگ با معاویه بدون امام، مخیر ساخت!.
بنابراین، چه احتیاطی از این بهتر که فرماندهی جنگ به چنین کسی سپرده نشود ولی برای استفاده از لیاقت و کاردانی او، بعنوان مستشار نظامی انتخاب گردد و این همان کاری بود که امام حسن انجام داد.
مؤلف: باید دانست که تعیین قیس بعنوان نایب فرماندهی – یعنی دومین فرمانده در صورت کشته شدن عبیدالله – با ملاحظهی سیاسی مزبور منافاتی ندارد زیرا که پس از کشته شدن فرمانده اول، ارادهی دومین فرمانده در گروه تصمیم و اقدامی است که فرمانده پیشین، شرایط و اوضاع جنگ را بر طبق آن ترسیم کرده و به آسانی قابل تغییر نیست و ای بسا تا آنوقت کارها زیر نظر و ارادهی مستقیم خود امام – یعنی فرمانده کل قوا – قرار میگرفت و چنانکه قبلاً دانستیم، آنحضرت وعده کرده بود که بزودی به مقدمهاش بپیوندد.
در این صورت بر تعیین وی بعنوان دومین فرمانده، اشکالی وارد نیست.
عدد سپاه
عدد سپاهیان رسمی کوفه در اواسط قرن اول، چهل هزار بود (72) که هر سالی ده هزار آنان به جهاد میرفتند (این آماری است که ماخذ مورد اطمینان بدان تصریح کردهاند).
قبلاً گفتیم سپاهی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای حمله به شام تجهیز کرده بود – به اختلاف دو روایت – به چهل یا پنجاه هزار میرسید و دانستیم که علی خود پیش از شروع این جنگ وفات یافت گمان میرود که قسمتی از این سپاه را همان عدهی مقرر سالیانه از نظامیان رسمی کوفه تشکیل میدادهاند.
پس از آن دیگر اطلاعی از وضعیت این دو سپاه (سپاه رسمی کوفه و سپاهیانی که علی علیه السلام برای حمله به شام تجهیز کرده بود) در برابر حسن بن علی در آغاز دعوت به جهاد، در دست نیست همین اندازه میدانیم که لشکر مقدمه که امام حسن به استقبال معاویه به مسکن فرستاد – بنابر نقل بسیاری از ماخذ تاریخی – مرکب از 12 هزار جنگجو بوده است و به نظر میرسد که اینها، بازماندگان همان لشکر فراهم آوردهی امیرالمؤمنین بودهاند که این عدهشان دعوت حسن بن علی را پاسخ گفته و ما بقی سر پیچی کردهاند.
و باز از ماخذ تاریخی دیگری بدست آوردیم که کوفه در آن حضیض سستی و ناهمرهیش نسبت به جهاد، ناگهان به خروش آمد و چهار هزار سرباز دیگر روانهی میدان جنگ کرد (73).
تا اینجا بر حسب نصوص غیر قابل خدشهی تاریخی، عدد لشکریان امام حسن را تا 16 هزار بدست آوردهایم.
ارقام دیگری نیز در نوشتههای تاریخی به صراحت یا اشاره دیده میشود که همگی قابل مناقشه و تردید است و ما اینکه آن نصوص تاریخی را عیناً در اینجا بازگو میکنیم و سپس به تحقیق و بررسی دقیق آن میپردازیم:
1 – بحار الانوارج 10 – ص 110:
(سپس امام حسن، سرداری با چهار هزار سپاهی بسوی معاویه فرستاد این سردار از قبیلهی (کنده) بود و از آنحضرت دستور داشت که در (انبار) (74) اردو بزند و تا فرمانی از مرکز دریافت نکرده، دست بکاری نزند چون به (انبار) روی آورد و در آنجا فرود آمد و معاویه از آمدن او خبر یافت، قاصدهائی بسوی او گسیل داشت و برای او نوشت: که اگر به من بپیوندی، بیدرنگ تو را به حکومت چند آبادی از آبادیهای شام و جزیره (عراق) منصوب خواهم کرد پانصد هزار درهم نیز برای او فرستاد مرد کندی آن نقد را گرفت و کارها را بر امام حسن دگرگون ساخت و با دویست مرد از یاران و خویشانش به معاویه پیوست چون این خبر به امام حسن رسید به خطبه برخاست و گفت: این مرد کندی بسوی معاویه رفته و به من و شما خیانت ورزیده است، بارها گفتهام که در شما وفائی نیست و شما بندگان دنیائید اینک مرد دیگری را بجای او میفرستم و میدانم که او نیز با من و شما همانگونه عمل خواهد کرد و خدا را در امر من و شما نظر نخواهد داشت آنگاه مردی از قبیلهی (مراد) را با چهار هزار نفر اعزام کرد و در برابر جمع به او توصیه و تأکید نمود و خبر داد که او نیز همچون (کندی) خیانت خواهد کرد مرادی با سوگندهائی که کوه تاب آن را ندارد تأکید کرد که چنین نخواهد کرد ولی امام حسن گفت: بزودی دست به خیانت خواهد زد چون به انبار رسید باز معاویه قاصدهائی گسیل داشت و نامه هائی همانند نامههای پیشین نوشت و پنج هزار درهم (گویا منظور پانصد هزار درهم است) برای او فرستاد و آرزوی حکومت بر آبادیهای شام و جزیره را در دل او ریخت مرادی تاب نیاورد کارها را دگرگون ساخت و راه اردوی معاویه پیش گرفت و آنهمه پیمان و میثاق را فراموش کرد).
پس از ذکر این واقعه، جریان اردو زدن امام حسن در (نخیله) و سپس حرکت از آنجا را بیان کرده است
2 – شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدیدج 4 ص 14:
(مردم بیرون آمدند و اردوگاه ساختند و آمادهی حرکت شدند حسن بن علی به اردوگاه آمد و مغیره بن نوفل (بن حرث بن عبدالمطلب) را بر کوفه گماشت و به او دستور داد که مردم را بر انگیخته به اردوگاه فرستد و او مردم را بر میانگیخت و اعزام میکرد تا اردوگاه آراسته شد آنگاه حسن بن علی با سپاه عظیم و ساز و برگ کامل حرکت کرد چون به (دیر عبدالرحمن) رسید سه روز توقف کرد تا مردم جمع شدند سپس عبیدالله بن عباس را فرا خواند و به او گفت: هان ای پسر عمو! اینک دوازده هزار از سواران عرب و پارسایان شهر را با تو میفرستم)
3 – زهری بنا به روایت ابن جریر طبری در تاریخ ج 6 ص 94:
(معاویه، چون از کار عبیدالله بن عباس و حسن علیه السلام فراغت یافت، همت به فریفتن مردی گماشت که فریفتن او در نظرش از همه مهمتر بود و با او چهل هزار نفر بودند و معاویه و عمر و اهل شام در برابر آنان فرود آمده بودند)
4 – سخن، مسیب بن نجیه در عتاب امام حسن بر صلح (به روایت جمعی از مورخین) متن زیر از مدائنی (75) است بنابر نقل ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه (ج 4 ص 6):
(مسیب بن نجیه به حسن علیه السلام گفت: همیشه از تو در شگفتم! که با داشتن چهل هزار سپاهی با معاویه صلح کردی! (یا: (بیعت کردی) بنابر اختلاف دو روایت).
5 – کامل التواریخ: ابن اثیر، ج 3 ص 61:
(وقتی خبرهائی که علی دربارهی اهل شام داده بود بمرحلهی وقوع پیوست، چهل هزار از لشکریان علی با او بر مرگ بیعت کردند و در همین میان که او آمادهی حرکت میشد، بقتل رسید و چون خداکاری را اراده کند از آن گریزی نیست، همین که علی کشته شد و مردم با پسرش حسن بیعت کردند، وی اطلاع یافت که معاویه و اهل شام بسوی عراق روانه شدهاند لذا به بسیج سپاهی که با علی بیعت کرده بودند پرداخت و از کوفه بعزم مقابله با معاویه – که در (مسکن) فرود آمده بود – حرکت کرد چون به مدائن رسید قیس بن سعد بن عبادهی انصاری را به فرماندهی مقدمه – که مرکب از 12 هزار بود – گماشت و بقولی عبدالله (76) را بفرماندهی گماشت و او قیس را برای فرماندهی طلیعهی لشکر مقدمه، انتخاب کرد).
مؤلف: عین همین جریان را ابن کثیر نیز نقل کرده و گویا که بی کم و کاست آنرا از (کامل) گرفته است.
6 – گفتار امام حسن علیه السلام – بنا به روایت مدائنی (77) در پاسخ مردی که به وی گفته بود: (آیا در این کار به راه انصاف رفته ئی؟):
(آری! ولی من از این میترسم که در روز قیامت هفتاد هزار یا هشتاد هزار انسان خون آلوده نزد خدا داد خواهی کنند که برای چه خون آنان ریخته شده است)
7- (الامامه و السیاسه): ابن قتیبهی دینوری ص 151:
(گفتهاند که چون بیعت با معاویه، صورت گرفت و او بسوی شام بازگشت، سلیمان بن صرد که بزرگ و رئیس اهل عراق بود و در جریان صلح در کوفه حضور نداشت، نزد حسن بن علی آمد چون بر حسن وارد شد گفت: سلام بر توای خوار کنندهی مؤمنین! حسن جواب سلام گفت و سپس گفت: حال بنشین، پدرت آمرزیده باد (78) سلیمان نشست و گفت: ما پیوسته در تعجبیم که چگونه با معاویه بیعت کردی با اینکه صد هزار جنگجو از اهل عراق با تو بودند و همه حقوق بگیر، با همین اندازه فرزندان و غلامانشان، غیر از شیعیان تو از اهل بصره و حجاز)!.
مؤلف: متن کامل گفتگو میان حسن علیه السلام از یکطرف و سلیمان بن صرد و همراهانش از طرف دیگر را سید مرتضی در (تنزیه الانبیاء) و ابن شهر آشوب در (مناقب) و مجلسی در (بحار) نقل کردهاند ولی در هیچیک از این نقلها، عدد سپاهیان در گفتهی سلیمان بن صرد، بیش از چهل هزار نیست بنابراین، ابن قتیبه، هم در تعیین عدد صد هزار و هم در آوردن کلمهی بیعت بجای کلمهی صلح در میان مورخین تنها است.
8 – سخنی که در پاسخ تهدید معاویه، از زیاد بن ابیه – که در آن هنگام هنوز کارگزار حسن بن علی در فارس بود – صادر شد وی گفت:
(فرزند زن جگر خواره، کانون نفاق و بازماندهی احزاب، به من نامه مینویسد و مرا وعده و وعید میدهد در حالیکه ما بین من و او پسران رسولخدایند با نود هزار (و در روایتی هفتاد هزار) شمشیر زن گوش و دل بفرمان که تا دم شهادت روی از جنگ بر نمیگردانند بخدا سوگند که اگر معاویه به من برسد مرا بسی گزندهتر و سر سختتر خواهد یافت) (79).
بحث و تحلیل:
چنانکه ملاحظه شد، نصوص تاریخی از ارقامی که در مورد قوای نظامی امام حسن فرض شده، به چندین گونه یاد کردهاند و بزرگترین عددی که در این مورد گفته شده به ترتیب: از 40 هزار تا 80 هزار و 100 هزار است و حقیقت آنست که این هر سه رقم و حتی کمترین آنها مورد تردید و قابل تأمل است و اینک توضیح:
1- بالاترین رقم (یعنی صد هزار و بیشتر یا 90 هزار) که در کلام زیاد بن ابیه (به روایت یعقوبی) و در گفتار سلیمان بن صرد (بنا به روایتی که ابن قتیبهی دینوری در آن منفرد و مخالف با چند مورخ دیگر است) آمده، از چند جهت مورد تردید است مهمترین جهت این است که این هر دو نفر – سلیمان و زیاد – در طول دوران خلافت حسن بن علی در کوفه نبوده و در جریان بیعت و جهاد امام حسن حضور نداشتهاند و هر یک از آنان دو سال از آن محیط و مردمش دوره بودهاند (80) اکنون کسی که در کوفه نبوده و وضع آنجا را از نزدیک ندیده و دسته بندیهای قوی و کاهلی و سستی مردم را با امام و صاحب بیعتشان، نشناخته است قضاوتش چه ارزشی میتواند داشته باشد؟.
زیاد و سلیمان که گمان چنین رقمی را دربارهی قوای امام حسن داشتند، وضع کوفهی آنروز را به گذشتهی آن قیاس میکردند و میپنداشتند که همهی آن سپاهی که در سالهای 37 و 38 هجری – یعنی سالهائی که هر یک از آندو خود در کوفه بوده و در آن صفوف همکاری میکردند – در خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود اکنون نیز در خدمت پسرش امام حسن هست این اولاً و ثانیاً موقعیت این دو نفر که هر یک از جهتی در یک بحران عاطفی قرار داشتند و همین بحران انگیزهی این گفتارشان بود – اقتضاد میکرد که بدینگونه بمبالغه و اغراق سخن بگویند اینچنین مبالغه ئی نه از سلیمان که در صدد تقبیح صلح و تحت تأثیر طغیان احساسات است و نه از زیاد که در مقام تهدید معاویه و پاسخگوئی به وعد و وعید اوست، چندان دور نیست.
از این گذشته، در این دو اظهار، چیزی که بتوان در مورد عدد سپاه بدان اطمینان و استناد کرد وجود ندارد.
میدانیم این سلیمان، دوست نزدیک مسیب به نجیه بوده و میان آندو پیوندی بسی محکمتر از پیوند دوستیهای شخصی وجود داشته است و در یکی از نصوص تاریخی مذکور (شماره 4) دیدیم که مسیب ابن نجیه در مقام عتاب و توبیخ امام حسن بر صلح، میگوید: تو با داشتن چهل هزار سپاهی و یقیناً میان دو دوست نزدیک در یکی از موضوعات مربوط به خاندان پیغمبر، چنین اختلافی معقول نیست.
در اینصورت، بیقاعدگی گفتار ابن صرد هیچ دلیلی جز این ندارد که راوی آن ابن قتیبهی دینوری است یعنی راوی چند داستان تردید پذیر و قابل تأمل در جریان امام حسن که هیچ کس جز او آنها را روایت نکرده است!.
اتفاقاً تقدیر چنین بود که این دو دوست بزرگ، پیش از رخت بستن از دنیا پاسخ عملی آن عتابی را که به رهبرشان امام حسن در مورد صلح کرده بودند، دریافت دارند:
در سال 65 هجری، هجده هزار از مردم کوفه برای انتقام خون حسین با ایندو بیعت کردند و هنگامیکه در (عین الورده) کار به سختی کشید بیش از 3100 نفر با آنها نبود و اینجا بود که رو گردانی و ناهمرهی مردم آنانرا بیاد خاطرهی امام حسن انداخت و پس از چندی سلیمان و مسیب که رهبران نهضت (توابین) بودند با بیشتر همراهانش در (عین الورده) شهید شدند.
2 – 80 هزار یا 70 هزار عددی است که در پاسخ امام حسن به این سئوال: (آیا تو در اینکار براه انصاف رفته ئی؟) ذکر شده است.
در حقیقت این گفتار حداکثر بر بیش از 20 هزار دلالت نمیکند زیرا آنحضرت عدد کسانی را که (در روز قیامت، خون آلوده در پیشگاه خدا حاضر میشوند) با تردید، 70 هزار یا 80 هزار ذکر کرده و روشن است که منظور آنحضرت از این عدد، فقط سپاهیان خودش نبوده بلکه جنگجویان هر دو سپاه را در نظر داشته است و چون میدانیم که عدهی شامیان در این جنگ 60 هزار بوده، نتیجه میگیریم که ما بقی یعنی 20 هزار، عدد سپاهیان خاص آنحضرت بوده است.
تردیدی نیست که آنحضرت در تعیین عدد اظهار داشته (: 70 یا 80 هزار) کاملاً تائید میکند که منظور وی هر دو سپاه بوده است نه فقط سپاه خودش چه، اگر منظورش فقط سپاه کوفه بود معنی نداشت که در عدد آن مردد باشد زیرا که عدد سپاه کوفه برای او نمیتوانست مخفی باشد.
3 – 40 هزار، عددی است که چند نفر از مورخان آنرا تعیین نمودهاند و مسیب بن نجیه نیز در گفتاری که ما از او نقل کردیم بدان تصریح کرده است ما در این عدد فقط از دو نظر اشکال داریم:
نخست آنکه با گفتار خود امام حسن که در آن تلویحاً عدد سپاه را معین میکند قابل تطبیق نیست زیرا همانطور که دیدیم بنابر گفتار مزبور، عدد سپاه حداکثر 20 هزار است، و همچنین با گفتار دیگر آنحضرت که رفتار مردم را با خود توصیف میکند و از سستی و سنگینی آنان در جنگ مینالد (81) سازگار نیست چه، در صورت فراهم آمدن چهل هزار سپاهی، امام حسن از کدام سستی و سنگینی گله میکند؟ بنابرین، عدد مزبور نیز مورد تردید است.
دیگر آنکه مدرک این عدد، حدس و گمان گویندگان آنست و نه چیز دیگر اینها به این دلیل که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای آخرین حملهاش به شام، سپاهی متشکل از 40 هزار نفر تجهیز کرده و پیش از کوچ دادن این سپاه، وفات یافته، استنباط کردهاند که باید این لشکر آماده برای فرزندش امام حسن باقی مانده باشد و دیگر فراموش کردهاند که تأثیر روگردانی و ناهمرهی مردم را نیز در برابر خلیفهی جدید بحساب آورند.
و پس از اینهمه، اساساً آماری که با اینهمه اشتباه توأم است چگونه قابل اطمینان خواهد بود؟.
عجیبترین روایات در اینمورد، روایت زهری است که عدد لشکر مقدمه را تحت فرماندهی قیس بن سعد در (مسکن) یعنی پس از فرار عبیدالله بن عباس و همراهانش، چهل هزار معین میکند معنای این نقل آنست که فقط عدهی سربازان لشکر مقدمه، پیش از حوادث فرار، 48 هزار بوده است!.
و این به هیچ صورت مورد تائید تاریخ نیست لشکر مقدمه در دوران فرماندهی عبیدالله بر آن، بیش از 12 هزار نبوده است و این چیزی است که در فرمان امام حسن به عبیدالله و هم در نصوص تاریخی بدان تصریح شده است.
اساساً روایات (زهری) در قضایای مربوط به خاندان پیغمبر، سستترین و آشفتهترین روایات است، مؤلف کتاب (در اسات فی الاسلام) او را (مزدور و حقوق بگیر امویان) دانسته و همین کافی است.
علاوه بر اینکه همین روایت زهری نیز بدینگونه قابل توجیه است که بگوئیم: منظور وی از لشکری که معاویه و عمر و اهل شام در کنار آن فرود آمده بودند، لشکر معاویه است نه لشکر قیس (82) و بنابرین، عدد (چهل هزار) مربوط به لشکر معاویه خواهد بود نه لشکر امام حسن و در صورتیکه این عده را سپاهیان مزدور و مواجب بگیر شام فرض کنیم و منظور وی را از جملهی: (اهل شام) سپاهیان داوطلب معاویه بدانیم، روایت او با دیگر روایاتی که در مورد عدد سپاه امام حسنو معاویه منافاتی نخواهد داشت.
4- (لشکر عظیم) تعبیری است که ابن ابی الحدید، آنجا که از حرکت امام حسن از (نخیله) به (دیر عبدالرحمن) سخن میگوید، دربارهی سپاه آنحضرت آورده و چنانکه ملاحظه میکنید این، کلمه ئی مجمل و با عددی که ما ذکر کردیم، قابل انطباق است چه، 16 هزار و دست آخر 20 هزار هم (سپاه عظیمی) است.
5 – روایت (بحار) نیز که نخستین روایتی بود که ما – برای اینکه همهی متون تاریخی را ذکر کرده باشیم – در اینجا آوردیم، از لحاظ پیوستگی و نظم و ترتیب خاصی که در حوادث مکرر آن وجود دارد سخت قابل تردید و تأمل است.
اولاً نام دو فرماندهی که در این روایت از آنان یاد شده و یکی از قبیلهی (کنده) و دیگری از قبیلهی (مراد) بوده و هر دو پیش از عبیدالله بن عباس بسوی معاویه رفته و قبل از او خیانت ورزیدهاند! بکلی فراموش شده است و در تاریخ بی سابقه است که در جریانی بدین اهمیت – که از ننگینترین حوادث تاریخ انسانی است – نام دو نفر فرمانده مورد غفلت و فراموشی قرار گرفته باشد.
از این عجیبتر آنست که بنابراین روایت، امام حسن پیش از فرستادن این دو سردار اصرار میورزیده که آنان را به خیانت متهم سازد! و باز با علم و یقین به خیانت آنان، هر دو را در رأس لشکری به استقبال معاویه اعزام داشته است!.
تنها یکی از اشکالات مزبور کافی است که بررسی در اطراف این روایت را بیهوده جلوه دهد در این صورت چه بهتر که آنرا بحال خود رها کنیم تا خود معرف میزان اعتبار خود باشد.
اینک پس از این بررسی و تحلیل، مائیم و همان ابهام نخستین در موضوع (عدد سپاه).
بگذار تا این نصوص و متون تاریخی – که این اندازه دارای 168 اختلاف و تحریف است – خود شاهد بارزی بر وضع نابسامان و آشفتهی (ماجرای امام حسن) در تاریخ باشد، و این حقیقتی است که چه از لحاظ اهمیت و چه از لحاظ نتایج و آثار، در خور دقت و تأمل و یاد آوری و تأسف است چنانکه دیدیم این هشت فقره متن تاریخی بود که هیچیک از آنها نه تاب بررسی و تحقیق داشت و نه همچون (سندی تاریخی) قابل اطمینان و استناد بود.
آنچه بطور مقطوع و حتمی در اختیار ماست، عدد (لشکر مقدمه) است یعنی 12 هزار و عدد داوطلبان بعدی کوفه یعنی 4 هزار و سپس گروههای متفرقی که در ظرف اقامت سه روزهی امام حسن در (دیر عبدالرحمن) به وی پیوستهاند و این مجموعاً در حدود بیست هزار سرباز که تمامی سپاه امام حسن را در هنگام پیشروی بسوی دو ارودگاه (مسکن) و (مدائن) تشکیل میدادهاند.
اما جنگجویان و سربازان مدائن همین اندازه میدانیم که اینها در گذشته هرگز از میدانهای جنگ علی علیه السلام روی گردان نبودهاند و بسی بعید به نظر میرسد که فرزند علی در پیش روی آنان اردو بزند و آنگاه از آنان هر کس توانائی حمل سلاح دارد، به او ملحق نگردد.
بدین قرار، گمان قوی بر آنست که عدد سپاهیان امام حسن در این دو اردوگاه مجموعاً 20 هزار یا اندکی بیشتر بوده است.
و این همان (سپاه عظیم) است که ابن ابی الحدید از آن نام میبرد و همان عددی است که با گفتار خود امام حسن – که قبلاً گذشت – قابل تطبیق است و در میان همهی گفتههای تاریخی کدام سخن از سخن خود آنحضرت بهتر و بعنوان (دلیل) شایستهتر است؟.
از آن پس نیز دیگر از اینکه چه اندازه و از کجا قوای امدادی برای امام حسن رسیده، اطلاعی در دست نیست.
عناصر سپاه
مفید در کتاب (ارشاد) (ص 169) مینویسد:
(حسن، حجربن عدی را فرستاد تا کارگزاران – یعنی امیران نواحی اطراف – را فرمان حرکت دهد و مردم را به جهاد دعوت کند نخست کاهلی کردند و سپس براه افتادند در همراهی او همه گونه مردم بودند: جمعی شیعیان او و پدرش و جمعی طرفداران حکمیت (خوارج) که به هر حیله ئی در صدد جنگ با معاویه بودند و گروهی طرفداران هرج و و مرج و آشوب و طمعکاران غنیمت جنگی و برخی شکاک و عده ئی صاحبان عصیبت های قبیله ئی که دنباله روی سران قبائل بودند و دین، انگیزهی آنان نبود) (83).
از آنچه در فصل پیش گذشت دانستیم که سپاه حسن علیه السلام تقریباً از 20 هزار جنگجو یا اندکی بیشتر تشکیل یافته بود ولی بتفصیل روشن نیست که گرد آوری این عده، چگونه بوده است بنظر میرسد که برای اینکار از همان روشهای ابتدائی و ساده استفاده میشده است این روشها همان بود که در همهی اجتماعات قرنهای نخستین اسلام بکار میرفت و در آن برای قبول سرباز یا مجاهد داوطلب هیچگونه استعداد خاص یا سن معین در نظر گرفته نمیشد و اجباری هم در سربازگیری – به معنائی که امروز وجود دارد – وجود نداشت هر مسلمان قادر بر گرفتن سلاح، با شنیدن ندای دعوت کنندهی خدا انگیزه ئی دینی در خود مییافت یا این انگیزهی دینی، احساس وظیفه را در او بیدار میکرد و جان خود را در این راه تقدیم میداشت و یا کششهای مادی بر او پیروز میشد و این احساس را در او خفه میکرد و او را از پاداش اخروی و هم – در صورت پیروزی – از غنیمت و باز یافت جنگی محروم میساخت.
روشهای جدید که امروز برای خدمت اجباری و زیر پرچم و احضار متولدین سنین معین و بازجوئی از استعدادها و امکانات خاص، معمول است در آنروز مرسوم نبود و اساساً این روشها با مقررات اسلامی – که دارای تساهل و دور از سختگیری است – سازگار نمیباشد.
در اسلام برای بر انگیختن مردم به اطاعت و انقیاد، بیشتر تکیه به صحت و استحکام حقائق این آئین است و در عناصر این آئین، اکراه و اجبار و بکار بردن زور برای وادار کردن مردم به اطاعت، وجود ندارد همین اندازه مردم را با هر دو راه آشنا میسازد و با هدایت و راهنمائی، آنها را در پیمودن بهترین راه، کمک میدهد (آنانکه برای ما مجاهده کنند به راههای خود هدایتشان میکنیم) و این است شعار اسلام در همهی چیزهائی که بدان امروز یا از آن نهی کرده است.
رؤسای مسلمین نیز هر جا مردم را به کاری دعوت کرده یا از چیزی بر حذر داشتهاند، همین روش را پیمودهاند منجمله برای سربازگیری و اعزام مردم به جنگ، از تبلیغات جالب و جذاب و مشوق جنگ و روشهای مؤثری که معمولاً بیشتر افراد شایستهی جنگ را قانع میساخت، استفاده میکردند مثلاً: بر مزایای جنگجویان مواجب بگیر میافزودند، به کارگزاران خود در شهرها دستور بسیج میدادند و آنان خطباء و رجال با نفوذ را بر تشویق مردم به داوطلب شدن برای جهاد در راه خدا، میگماشتند.
امام حسن علیه السلام در آغاز خلافت و هنگام اعلان بسیج برای جنگ، همهی این کارها را کرد از اولین کارهایش این بود که مزایای سپاهیان را صد، صد افزود، حجربن عدی را نزد کارگزاران ولایات برای دعوت به جهاد فرستاد، خطیبان زبر دست همچون: عدی بن حاتم و معقل بن قیس و زیاد بن صعصعه و قیس بن سعد با او همکاری کردند، مردم را بر کاهلی و سستی در جهاد نکوهش و ملامت نمودند (84) و بر لبیک گفتن به داعی الهی، تشویق کردند و آنگاه، خود پیش از همه به صفوف جنگ در اردوگاه پیوستند.
رایت جهاد، در هفت محلهی کوفه و همهی مراکز عمومی آن بر افراشته شده و مردم را بسوی خدا و به پیروی از آل محمد – علیهم السلام – دعوت میکرد.
در آن پایتخت مردهی عافیت طلب، بیداری و سر زندگی تازه ئی پدید آمده بود که به احساس وظیفه یا آمادگی برای انجام آن شبیه بود.
کاهلی و سنگینی مردم برای جنگ که معلول تبلیغات شام یا راحت طلبی خود آنان بود هر چند در کوفه نفوذ فراوان داشت ولی این بیداری تازه که مدیون فعالیت آن خطبای بزرگ بود، در زمانی کوتاه، در مردم رغبتی و بر اثر آن نشاط و فعالیتی و بدنبال آن شور و حماسه ئی بر انگیخت.
با همهی نغمههای پلیدی که از طرف مخالفان امام حسن ساز میشد، تبلیغات یاران نزدیک به وی توانست تا حدودی مؤثر واقع شده و عدهی زیادی از مردم را به جهاد، راغب سازد و در نتیجه: (مردم برای رفتن به اردوگاه، شور و نشاطی یافتند) (85).
همچنین این تبلیغات تا حدودی زیادی موفق شد که افکار عمومی مردم کوفه و محلات و نواحی نزدیک به آن را – که با بازارها و دستگاههای قضائی و اداری آن ارتباط روزانه داشتند – با خود همراه سازد.
مهارت و زبردستی خطبای کوفه در این بود که بخوبی توانستند از زمینهی فکری مساعد و آمادهی مردم استفاده کنند و در پوشش دعوت به جهاد، با تمام قوا آنان را به پیروی از خاندان پیغمبر دعوت نمایند.
دوستان و یاران اهل بیت، با آهنگی رسا و بیانی قوی، مناقب این خاندان و معایب و رسوائیهای دشمنان ایشان را بیان میکردند و در مجامع و اماکن عمومی و در میان قبائل، همه جا مردم را با موقعیت ممتاز و برجستهی (دو سرور جوانان بهشت) و صلابت دینی مورث خاندان وحی و مزایای فراوان ویژهی این تیره از بنی هاشم – مانند: دانش و تقوی و طهارت و بی اعتنائی به زیورهای مادی و فداکاری در راه حق و کوشش برای اصلاح امت و وجوب دوستداری آنان – آشنا میساختند.
سپس از بیعت، یاد میکردند و از اینکه خداوند دربارهی اطاعت اولی الامر و وفا به عهد و میثاق از آنان مؤاخذه خواهد کرد.
در سخنرانیهای خود نسبها را با یکدیگر مقایسه میکردند و این برای آن مردم (آهنگ) ظریف و صادق و مؤثری بود که هوش و دل آنان را میربود.
مثلاً میگفتند: فرزند علی کجا و فرزند (صخر) کجا؟! پسر فاطمه کجا و پسر هند کجا؟! آنکس را که جدش رسولخداست چه نسبت با آنکه جدش (حرب) است و آنکس را جدهاش خدیجه است چه قیاس با آنکه جدهاش (فتیله) است؟! آنگاه از این دو نفر آنکس را که نامش نکوهیدهتر، و دودمانش پلیدتر، و گذشته و حالش شرارتبارتر، و در کفر و نفاق با سابقه تر است، لعنت میکردند و مردم یکصدا فریاد میزدند: آمین، آمین نسلهای بعدی نیز هرگاه به این مقایسهی ظریف بر خورد کردهاند، همصدا با مردم آن دوره گفتهاند: آمین.
این روشهای حکیمانه و خطابههای حماسی و بلیغ، کار خود را کرد و امیدواری به شکست شام و پیروزی کوفه را در همه جا و همه کس دمید.
در آن دوره، کوفه – این پایتخت جدید و با عظمت که با بزرگترین پایتختهای اسلامی تاریخ رقابت میکرد – گروههای مختلفی از مهاجران عرب و غیر عرب و از رنگها و نژادهای گوناگون را در خود گرد آورده بود بسیاری از اینان، مردمی بودند که اسلام، آنان را ارضاء نکرده و پیروی از آن، راه تازه ئی برویشان نگشوده و ادب اسلامی نمایانی در آنان بوجود نیاورده بود و همین اندازه بود که اسلام را همچون وسیله ئی برای تأمین منافع نزدیک خود میشناختند ایندسته از جهاد فقط همین را میفهمیدند که راهی است بسوی غنیمت و میدانی برای بدست آوردن سود مادی و از امید و اطمینان عمومی مردم به موفقیت و پیروزی این جنگ، استنتاج میکردند که: پیوستن به سپاه حسن (علیه السلام) تنها وسیلهی مطمئنی است که میتواند دست یافتن به غنیمت را تسریع کند در اینصورت چرا هر چه زودتر خود را به صفوف این جنگ نرسانند؟!.
اکنون خواننده، با موجبات گرد آمدن گروههای مختلط و از همه رنگ، در اردوگاه امام حسن بخوبی آشنا شده و کاملاً میداند که به چه دلیل، داوطلبان این لشکر از: جمعی آشوب طلبان و جمعی طمعکاران غنیمت و گروهی صاحبان عصبیتهای قبیله ئی نه انگیزههای دینی و عده ئی شکاک و تشکیل شده و هر یک بنحوی از هدف و مقصد آنحضرت دور و بیگانه بودهاند.
و همانطور که قبلاً گفتیم، در روشهای سربازگیری رائج آنروز نیز وسیله ئی که بتواند از ورود همه گونه مردمی در اردوگاه ممانعت کند و فقط یکعده سرباز و مجاهد مورد اطمینان را بسیج نماید، وجود نداشت و توانائی حمل سلاح، تنها چیزی بود که میتوانست صلاحیت یک سرباز مسلمان را اثبات کند.
شیخ مفید پیوستن خوارج را به سپاه امام حسن، چنین توجیه میکند که (آنها به هر حیلتی در صدد بودند با معاویه بجنگند).
ما با اینکه این سخن را تا حدودی تصدیق میکنیم، نمیتوانیم آنرا بکلی بپذیریم ممکن است این، یکی از هدفهای آنان بوده و ای بسا که اساساً دارای هدف دیگری بودهاند.
در آنچه از روابط (خوارج) با امام حسن و پدر بزرگوارش در دست است، چیزی که ما را نسبت به این گروه خوشبین سازد وجود ندارد و مخصوصاً بررسی حوادث (نهروان) بر تردید و بد گمانی نسبت به آنان میافزاید اگر براستی منظور آنان از همراهی با امام حسن، جنگیدن با معاویه بود و به خود آن حضرت نظر سوئی نداشتند، پس جای این سئوال است که پیش از آن تاریخ کجا بودند و چرا هرگز شورشی دسته جمعی – از آنگونه که تاریخ از ایشان در مورد علی علیه السلام بیاد دارد – بر ضد او بر پا نکردند؟!.
خونهائی که در زمانی نزدیک به دوران امام حسن از آنان ریخته شده بود و سبک تبلیغات همه گیر و منظم آنان، موجب بدگمانی به هدف ایشان از پیوستن به لشکر امام حسن است.
حالات آنان پیش از آماده شدن برای این جنگ نشان میدهد که این فرقه پس از دست آلودن به جنایت قتل علی، با فرزندش حسن و مسلمانان، راه مداهنه و سازش در پیش گرفته بودند و بدینوسیله میخواستند خود را از عواقب منفوریت عامی که پس از آن جنایت بزرگ آنان را فرا گرفته بود، بر کنار دارند.
با این زمینه آیا به ذهن نمیرسد که تظاهر آنان به جهاد داوطلبانه و بظاهر همرنگ دیگران شدنشان نیز خود نیرنگی در این مورد و قیافه ئی مصنوعی و معلول ضرورت و مصلحت زمانه بوده و در ورای آن چهرهی موافق، افکار و اغراض پنهانی آنان – که تاکنون نیز بدرستی شناخته نیست قرار داشته است؟.
اندیشهی (خروج) (قیام بر ضد حکومت علی) بذر پلیدی بود که در واقعهی (حکمیت) در جنگ صفین پاشیده شد و از اینرو خوارج را (محکمه) (طرفداران حکمیت) نیز نامیدهاند کم کم این فکر همچون اعتقاد راسخی در دل این عده ریشه دوانید و پا بپای زمان رشد کرد و درخت نامبارک آن، گونه گون حادثهی شوم برای مسلمانان ببار آورد.
خوارج با همه مقدس مابی و تظاهرات خشک دینیشان، مردمی سخت مکار و حیله گر بودند.
در اینصورت چرا از این موقعیت مناسب که میان دو دشمن بزرگ آنان آتش جنگ بر افروخته است، بهره برداری نکنند؟ و چرا خود را در انبوه این سپاه که از کوفه بعزم جنگ خارج میشود، وارد نسازند و در پی بدست آوردن فرصتهای مساعد در میان تجهیزات مجاهدان و حرکتهای سوق الجیشی و صحنههای زد و خورد که غالباً در افقی وسیع و گسترده خواهد بود، نباشند؟ چه، در چنین جنگهائی اگر توطئه گران با هشیاری و درایت عمل کنند، فرصتها زودتر و آسانتر و با نتیجهی بزرگتر بدست خواهد آمد.
بیگمان همانطور که شیخ مفید فرموده – منکر عدوات خوارج با معاویه و اینکه به هر حیلت در پی جنگ با معاویه بودهاند، نمیتوان شد ولی من معتقدم که آنان از این اقدام خود دو هدف در نظر داشتند غرض اصلی خوارج از همهی شورشها و توطئههایشان، هدف قرار دادن زمامداران جهان اسلام – در عراق یا مصر یا شام – بود روح تروریستی و (از قفا ضربه زدن) در میان آنان رواج یافته و دیگر افکار و روشهای آنان را تحت الشعاع قرار داده بود با حسن همراهی میکردند اما برای فتنه انگیزی، براه جهاد میرفتند اما بقصد فساد ضربهی جسارت آمیز و نه چندان کاری ئی که در (مظلم ساباط) (86) بر حسن بن علی وارد آوردند، دومین حلقهی دوزخی از سلسلهی جرائمی بود که این گروه نسبت به خاندان معظم پیغمبر مرتکب شدند و این هر دو جنایت، زائیدهی توطئههای مخفی و جدی باند خوارج در موقعیتهای مختلف بوده است.
لطف خدا موجب شد که ضربت (ابن سنان اسدی) (87) به امام حسن، موفقیتی را که ضربت (ابن ملجم مرادی) در گذشتهی نزدیک بدست آورده بود، حائز نشود.
این توطئهی پست و پلید با رفتار کینه توزانهی خود نسبت به امام دوم و سبط بزرگ پیغمبر، در نوع خود نمونهی بزرگترین جفا و دشمنی با پیامبر اکرم – صلی الله علیه و آله – بود با اینکار، پر ارزشترین و عالیترین خدمت به هدفهای معاویه انجام گرفت، بدست مردمی که دربارهی آنان گفته میشود: (با حسن از اینجهت بیرون آمدند که به هر حیلتی در صدد جنگ با معاویه بودند)!.
بدین ترتیب، به شکلی تردید ناپذیر، مقاصد خبیث و پلید خوارج – که بظاهر روش مجامله در پیش گرفته بودند – بر امام حسن آشکار شد او خود از آغاز کار، از آنان بشدت پرهیز میکرد ولی همیشه مخالفت خود را از آنان پوشیده میداشت هیچ چیز خطر ناکتر از دشمنی نیست که به لباس دوست ظاهر شود این همان دشمنی است که بظاهر با کسی دوستی میورزد و در باطن با او میجنگد و خطرناکترین دشمن از این نوع، آن است که به انگیزهی انتقام و عصبیت، شمشیر میکشد چنانکه خوارج با حسن بن علی بودند برای سپاه امام حسن چنین پیش آمد که به تورم ناشی از گرد آمدن این گروههای ناهماهنگ مبتلا شود و بر اثر این نا هماهنگی، فاقد روحیهی یک سپاه امید بخش و دارای افق روشن، باشد و پیوسته هدف کینه توزی و دشمنی آشکار و نهان دشمنان خارجی و داخلی در دو منطقهی: شام و عراق، قرار گیرد لشکری که از اینچنین عناصری ترکیب یافته، میباید که در برابر هر پیشامدی تهدید به دو دستگی و قیام بر ضد سران و رهبران شود جهاد مقدس، هرگز وسیلهی طمع مادی یا زمینهی توطئههای خطرناک یا مظهر تعصبهای بیجای جاهلانه یا صحنهی تجربههای شکاکان نبوده است (آگاهی امام حسن به سست عهدی و ناهمرهی قومش افزون گشت) (88) و شبح ناکامی و شکستی را که در انتظار این جنگ بود، از لابلای اوضاع و احوال خود مشاهده کرد چه، تنها گروه ذخیرهی او همین سپاه بود که به هیچ بابت امید اصلاح آن نمیرفت.
کلمات زیادی از او باقی مانده که از کم اعتمادی او به این سپاه، حکایت میکند و بلیغترین سخنی که در این مورد از آنحضرت باقی است، نطق اوست خطاب به لشکر مدائن در این خطا به چنین گفت: (براه صفین که میرفتید دینتان پیشاپیش دنیاتان بود ولی اکنون دنیاتان پیشاپیش دینتان قرار دارد شما اکنون در میانهی دو کشته قرار گرفتهاید: کشته ئی در صفین که بر او میگریید و کشته ئی در نهروان که انتقام او را میطلبید (89) بازماندگان، عهد فرو گذار و نامردند و گریه کنندگان، شورشگر و عاصی).
این تنها خطبه ئی است که در آن به اختلاف تمایلات و هدفهای عناصر سپاه در این جنگ اشاره شده است.
منظور وی از (گریه کنندهی شورشگر) اکثریت یاران و نزدیکانش بودند، و از (طلب کنندهی انتقام) خوارج، که در لابلای صفوف وی جا داشتند و البته این انتقام را از کسی جز او نمیطلبیدند و از (عهد فروگذار و نا مردم) دیگر عناصر سپاه، که فتنه جویان و طمعکاران و هوی پرستان بودند.
در اینجا تاریخ، سطور تیره و خونینی در خلال صفحات خود گنجانیده است در این سطور، افراد فریب خورده و مفتونی از این عناصر را میبینیم که به سپاه امام حسن پیوسته و میدان جهاد مقدس را به انواع مکر و نفاق و پیمان شکنی و توطئه چینی آمیختند و موجب شدند که بازماندگان آثار نبوت – یعنی پاکمردان خاندان پیامبر و فرزندان او علیهم السلام – از صحنهی حکومت و قدرت خارج گشته و از حق خود دور بمانند.
شاید برخی از فرازهای این مطلب را بمناسبت در مواردی از این کتاب بیان کنیم.
در پایان این فصل شایسته است ایرادی را که در ذهن بسیاری از بررسی کنندگان این بخش از تاریخ امام حسن، میرسد مطرح سازیم میپرسند: چرا امام حسن میدان را برای این عناصر باز گذارد و روشهائی را که در تصفیهی سپاه معمول است – یعنی قطع عضو فاسد یا ضعیف ساختن و یا لااقل دور ساختن وی – بکار نبرد.
و این موضوع در نظر برخی، نقطهی اساسی اشکال است.
در پاسخ این پرسش میگوئیم:
1 – اسلام در جهاد نیز مانند همهی شئون اجتماعی دیگر، طبقات و تقسیم بندیهای اجتماعی را ملغی ساخته است، لذا بر اولیای امور لازم است که داوطلب جهاد را مادامی که مدعی اسلام و قادر بر حمل سلاح است، طرد نکرده و میان طبقات مختلف امتیازی قائل نشوند و چون انبوه مردمی که با سپاه امام حسن در آمیخته بودند، همه مدعی اسلام و توانای حمل سلاح بودند، امام – نظر به متن حکم اسلامی – چاره ئی بجز پذیرش آنان نداشت.
2 – رسول اکرم و امیرالمؤمنین – علیهما السلام – نیز در برخی.
از حوادث جنگی خود به چنین سپاه مختلطی دچار شدهاند و در حالات آن بزرگواران نقل نشده که در این موارد از پذیرش افرادی از این ردیف، خودداری کرده یا کسی را از میدان جنگ رانده باشند و میدانیم آن هر دو نیز بنوبهی خود از زیانهای ناشی از حضور این افراد، در امان نماندند.
مثلاً تاریخ از ماجرای جنگ حنین چنین یاد میکند: (جمعی از مسلمانان از انبوه سپاهیان پیامبر بشگفت آمدند و گفتند که این سپاه از گروه اندک مشرکان درهم نخواهند شکست ولی سپاه مسلمین، سپاهی مختلط بود و در آن بسیار بودند آنانکه برای غنیمت آمده بودند).
در ضمن حوادث بازگشت مسلمانان از جنگ (بنی المصطلق) نیز شبیه به همین، نقل شده است.
دربارهی جنگهای علی علیه السلام نیز نوشتهاند: (سپاه علی در (صفین) از ملتها و قبیلههای گوناگون تشکیل یافته بود و این سپاهی پر اختلاف و پر ستیزه بود، نه گوش به فرمان میداد و نه دل به نصیحت و خیر خواهی مینهاد).
معاویه – بنا به نقل (بیهقی) در کتاب (المحاسن و المساوی) – گفته است: (علی در میان پلیدترین و پر تفرقه ترین سپاه بود و من در میان رامترین و کم تفرقه ترین سپاه).
در اینصورت امام حسن نیز وظیفه داشت که به رویهی پدر و جدش عمل کند و نا روا است که از او بیش از آنچه از آندو انتظار داریم، متوقع باشیم چه آندو بزرگوار، بهترین و شایستهترین سر مشق بودند.
دقت در امر دین و التزام به متن اسلام، امام حسن را در هر حرکت و سکونی مقید میداشت، در حالیکه دشمنان وی در هیچ کاری چنین قید و التزامی نداشتند و اگر جز این میبود، بیشک سرگذشت این قطعه از تاریخ به صورتی غیر از آنچه اکنون هست نوشته میشد.
3 – اگر امام حسن برای تصفیهی سپاه خود به روش معمولی همهی سران سپاه، به اعدام یا تبعید یا تضعیف عناصر مخالف دست میزد، در وضع ویژهی او اینکار موجب تسریع در بلیه و بدبختی میشد و اختلاف و دو دستگی و شکاف، آشکار میگشت و پرچم نافرمانی لااقل در میان نیمی از سپاهیان بر افراشته میشد بنابراین، این اقدام حسن بدینمعنی بود که قصد دارد بدست خود شعلهی عصیان و شورش را در قلب لشگر خود بر افروزد، یعنی جهاد مقدس را به یک جنگ داخلی خونین مبدل سازد و اینکار در آن وضع، نهایت آرزوی معاویه بود در حالیکه امام حسن با آگاهی ئی که از وضع خود و شیطنتهای معاویه داشت، از آن کمال اجتناب و پرهیز را مینمود.
و پس از این همه:
امام حسن در دوران کوتاه زمامداریش که سراسر آن را بلیه های گوناگون فرا گرفته بود، چندان فرصت و مجال نیافت که به اصلاح این گروههای رنگارنگ و گرد آوردن آنان بر رأی و عقیدت واحد بپردازد اینکار در آن موقعیت از هیچکس دیگر نیز ساخته نبود، چه، اولاً شایستگی اخلاقی چیزی نیست که بتوان آنرا در دورانی کوتاه تزریق کرد، این کار مستلزم تهذیب دینی و زدودن زنگهای روزگاری دراز مدت است، و ثانیاً جریانهای متضادی که این نسل را در معرض انواع جلوههای فریبندهی مادی قرار داده بود، امکان اصلاح و وحدت دادن به هدفها را محال میساخت، اینکار فقط به وسیلهی تأمین همان مطالعه مادی قابل اجراء بود و این در حقیقت درمان مرض به مرض بود و در قاموس حسن بن علی بکار بستن اینگونه روشها ممنوع و غیر عملی بشمار میرفت.
عبید الله بن عباس
این سردار جنگی که دلی بر افروخته و بیقرار جنگ و سینه ئی داغدار و جویای انتقام دو فرزند بیگناه خود داشت، از روزی که با لشکر خود از (دیر عبدالرحمن) خارج شد، پیوسته بطور جسته گریخته اخبار کوفه را دریافت میکرد او کوفه را با موج تبلیغات همه گیر شیعی منش و دوستدارانه اش که رو به ازدیاد نیز میرفت، ترک گفته و امیدوار بود که بر اثر زمینهی مساعدی که آن وضع بوجود آورده، قوای امدادی پی در پی بسوی او سرازیر گردد.
وقتی به (مسکن) – یعنی نقطهی دیدار دو لشکر متخاصم – رسید، اطلاع یافت که آن تبلیغات آتشین و پر هیجان کوفه اثر تازه ئی بروز نداده و جز گروههای پراکنده ئی از جنگجویان اطراف یا داوطلبان مدائن که به لشکر همان شهر پیوستهاند، کس دیگری به سپاه حسن ملحق نگشته است به او خبر رسید.
که عملیات کینه توزانه ئی که برخی از رؤسای کوفه آنرا رهبری میکردهاند، علت اساسی خنثی شدن کوششهای فراوان بزرگان شیعه شده و مانعی در سر راه بسیج عمومی – با آن افق وسیعی که انتظار میرفت بر آن شور و هیجان آغاز کار مترتب شود – قرار گرفته است.
طبیعی است که این اخبار، عبدالله را بخشم آورده و همهی وجود او را از غیظ و غضب بر مردم، آکنده سازد.
علی القاعده او باید همچون فرماندهی که امید او به رسیدن قوای امدادی ضعیف شده و طلائی ترین آرزوهایش که بر این امید استوار بود نقش بر آب گشته، از این واقعیتی که اوضاع و احوال برای او پیش آورده درس بگیرد و نیروهای خود را مورد مطالعه قرار دهد و آنها را با نیروهای دشمنی که روبروی اوست و قدر مسلم از 60 هزار سرباز چشم بسته و گوش بفرمان – که معروف به اطاعت بی قید و شرط از امراء و سرداران خود میباشند – کمتر نیست، موازنه کند.
تفاوت عدد دو سپاه برای او چندان رعب آور نبود او بیشتر به مزایای معنوی ئی که سپاهیان دو جبهه از آن برخوردار بودند میاندیشید او فرماندهی بود که بیش از هر چیز به روحیهی سپاهش که تنها ذخیرهی وی برای لحظهی دیدار دشمن بود، اهمیت میداد.
در هنگام مقایسه، نا هماهنگی واحدها و نفرات سپاهش برای او آشکار شد او میدان جنگی در پیش داشت که در آن هیچ چیز بجز جمع انبوهی از مردم با اخلاص و جنگاوران سر سخت، بکار نمیآمد در اینصورت، سپاهی لشکری که جهاد را جز وسیله ئی برای رسیدن به غنائم جنگی نمیشناسد، چه ارزشی میتوانست داشته باشد؟.
از اولین لحظه ئی که عبیدالله وارد اردوگاه (مسکن) شد، یکنوع بد بینی در روح او پدید آمد که اثر آن در حوادث بعدی آشکار گشت.
نا ملایمترین چیزی که عبیدالله از آن بر مقدرات سپاه بیم داشت این بود که خبر فعالیت خنثی و شکست خوردهی کوفه به صفوف او برسد یا دام تزویر معاویه که از مشتی خبر دروغ و وعدههای فریبنده درست شده بود، در سر راه آن گسترده شود اینک که این دو سپاه در یک سرزمین و بر سر یک آبشخور و در زیر آسمان (مسکن) قرار داشتند، چگونه او میتوانست مطمئن باشد که با سربازان او و یا از خود همین سربازان، کسانی از سوی معاویه حامل بذر فساد نبوده و کار را بر او و بر امام، دگرگون نسازند؟ چه اینکه (سلاح سرد) در این میدان و در همهی میدانهای معاویه، کارگرترین و براترین سلاحهای او بود.
و عبیدالله درست حدس زده بود.
طلیعهی دسائس معاویه در اردوگاه (مسکن) پدیدار شد در حالیکه در این اردوگاه هم مردم با اخلاص بودند و هم افراد منافق و هم عافیت طلبانی که آرزو میکردند شایعهی جدید – یعنی شایعهی شروع مذاکرات صلح از طرف امام حسن (90) – راست و مطابق واقع باشد.
برای ابن عباس کافی نبود که او و یاران خصوصیاش از دروغ بودن این خبر مطلع باشند درست است که آنها میدانستند این شایعه با واقعیت غیر قابل تردید، مخالف است و امام حسن که در همهی پیامهایش به اطراف و در نامههایش به معاویه و هم در خطبه ئی که در کوفه انشاء کرد، همه جا آمادگی خود را برای جنگ نشان داده، ممکن نیست کلمه ئی دربارهی صلح به معاویه بنویسد و از رأی خود عدول نماید ولی این دام شیطان بود که با کمال مهارت گسترده شده بود.
فریاد یاران مخلص بلند شد که مردم را به آرامش دعوت میکردند و از آنان تا رسیدن قاصد مدائن، مهلت میخواستند ولی این فریادها کجا میتوانست در آن موقعیت مؤثر باشد، آشفتگی تأسف آوری بر محیط تسلط یافته و آنرا از صورت یک محیط مساعد برای جنگ، خارج ساخته بود.
عبیدالله، زبون خدعه و فریبی شد که نقطهی حساس را هدف قرار داده بود.
ساعتی تنها ماند و در زیر خیمهی خود که از غوغای جمعیت دور بود، بفکر فرو رفت ناگهان واقعیت تلخ در برابرش نمایان شد احساس کرد که این فرماندهی، موقعیت نظامی او را به آخرین درجهی انحطاط، تنزل خواهد داد، یاد آوری آبروی بر خاک ریختهاش و حرف هائی که مردم دربارهی او خواهند زد، خون او را بجوش آورد و پشیمانی از قبول این مأموریت بر تمام وجودش مستولی گشت، خشونت و تند مزاجی جبلی او چنان تحریک شد که بر شرائطی که موجب افتادن او به دام این مأموریت شده بود، لعنت فرستاد و سپس تحت تأثیر کابوسی از اضطراب و (حب نفس) چنان در هم کوبیده شد که نمیدانست چه بکند!.
عاقبت پس از فکر زیاد به این نتیجه رسید که باید از این منصب کناره گیری کند این فرمانی بود که صفات و روحیات خود پسندانه اش صادر میکردند چه میدانیم! شاید در او آن مایه از استعداد و نیروی فکری که بتواند موقعیت او را برای خودش روشن سازد و وی را در دور ماندن از اشتباهات یا پیشگیری از پیشامدهای ناگهانی و غیره منتظره، کمک کند وجود نداشته است.
باری، اکنونکه مصمم بر کناره گیری است، میباید فرماندهی را به همان وضعی که امام اراده کرده است در آورد، یا آنرا به دست فرمانده دوم سپاه، یعنی (قیسبن سعد) بسپارد.
هنوز از خیمهی خود – آن تنها شاهد هیجان روح زبون شده و زمزمهی شکایتبار و دل ناسپاس و حق ناشناس او – که در نقطه ئی دور از جایگاه سربازانش قرار داشت، بیرون نرفته بود که ناگهان متوجه شد کناره گرفتن از هر وظیفه و مسئولیتی، طبق مقررات اسلام فقط در آنصورت جایز و ممکن است که به ناتوانی از آن کار، صریحاً اعتراف شود ولی آیا او آن جوان خود خواه و مغرور، کسی بود که شخصیت خود را در هم کوبیده و خویشتن را در معرض تمسخر و ریشخند مردم قرار دهد؟ بار دیگر به فکر فرو رفت شاید بتواند راهی پیدا کند که مستلزم این اعتراف تلخ نباشد.
نامههای معاویه که در همانشب به دست او رسیده بود – و او نمیدانست که آنها را از دست همانکسی دریافت کرده که صبح آنروز، آن شایعهی لعنتی دروغین را در میان اردو منتشر ساخته است – نقطهی دیگری بود که در اثنای تفکر و چاره جوئی، با وعدههای فریبندهاش مزاحم او میشد و توجه او را بسوی خود جلب میکرد.
یاد آوری این نامهها، تفاوت زیادی را که میان (بردباری و خوش اخلاقی زراندود! معاویه و (حقیقت تلخ) موجود است از خاطر او برد نیروی فکر و تشخیص از او گرفته شد و از گرفتن تصمیمی که میباید یک فرمانده هاشمی در میدان جنگ با سرسختترین دشمن بنی هاشم بگیرد، عاجز ماند.
او میتوانست کناره گیری کند و بدون تردید و تأمل اعتراف به عجز را بپذیرد و سپس از شکست حتمی و مسلمی که در انتظار جانشین او – فرمانده دوم لشکر – بود، عذر موجه و مشروعی برای عجز خود بدست بیاورد و بدینوسیله، حیثیت و شرف از دست رفته را باز گرداند.
و باز میتوانست در همان وضعی که داشت، با تردستی و درایت و با وعد و وعید، آشوب طلبان را بر سر جای خود نشانده و با یکی از همین تدبیرهای رائجی که سردارانی چون او با آنها کاملاً آشنایند، رفتار احتیاط آمیزی را در پیش گیرد که به ظاهر، خشونت و در باطن، رهبری و اداره کردن است و آنگاه اندکی کارها را متوقف سازد تا دستور و فرمان نهائی امام به او برسد و با این روش خود را از جهت وظیفهی دینی معذور و از تعرض زبانی مردم مصون داشته باشد.
اما اینکه خود را از شأن و مرتبه ئی که در خور فرمانده اردوگاه امام است، تنزل دهد و با فرستادههای معاویه دربارهی مزد فرار گفتگو کند، نه این دیگر بسی پست و زشت است! در نامهی معاویه، بر روی نقطه ضعف اساسی او یعنی جاه طلبی و میل به جلو افتادن، انگشت گذارده شده بود معاویه در این نامه نوشته بود: (همانا حسن بزودی ناگزیر از صلح خواهد شد (91) برای تو بهتر است که پیشقدم باشی نه تابع (92)) و در همین نامه برای او یک میلیون درهم پاداش قرار داده بود (93) و معاویه حریصترین مردم بر بهره برداری از تنگناهای دشمنانش بود.
(ایمان معاویه به پستی و دنائت بشری، نهایت نداشت این ایمان از آنجا بود که وی اعتقاد داشت: با اراده ترین و با فضیلتترین افراد نیز در لحظه ئی که ضعف بشری بر او چیره میشود و شک و تردیدی که کمتر کسی از آن مصون است، بر او مستولی میگردد، ممکن است فریفته و زبون حرص و طمع شود (94)).
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در توصیههایش به (زیاد) گفته بود: (معاویه، از پیش رو و پشت سر و طرف راست و طرف چپ انسان، پیش میآید، زنهار و زنهار از او غافل نباش) (95).
بدین ترتیب، احساس شکست و تسلیم شدن به طمع، این جوان هاشمی اصیل را مغلوب ساخت و واقعه ئی که نمایشگر یکی از زشتترین صحنههای خیانت و ضعف و زبونی بود، بوقوع پیوست.
نه دین، نه انتقامجوئی، نه مفاخر قبیله ئی، نه خویشاوندی نزدیک با رسولخدا و با مقام فرماندهی عالی، نه میثاقی که در روز بیعت حسن بن علی و پیش از هر کس دیگر، با خدا بسته بود و نه ترس از زبان مردم و انتقام تاریخ، هیچیک نتوانست او را از پرت شدن در این پرتگاه ژرف باز دارد.
شبانه، همچون فراری ذلیلی که خودش میداند چه گناه بزرگی مرتکب شده، وارد اردوگاه معاویه شد.
و تاریخ از او روی بر گردانید و نام او را جز در لیست سیاه، ثبت نکرد و این است سزای خیانتکارانی که بدست خود گور خویشتن را میکنند و آنگاه به عمد و پیش از آنکه مجبور شوند، میمیرند.
فرار عبیدالله، فضای (مسکن) را به بد دلی همه گیری آلوده ساخت و دیری نپائید که این حالت به (مدائن) نیز سرایت کرد و کم کم مصیبتی کمر شکن شد.
پس از این مصیبت بزرگ، مسئولیتهای دیگری نیز پدید آمد که عهده دار همهی آنها در پیشگاه خدا و در قضاوت تاریخ، کسی جز عبیدالله نیست.
فرماندهی (لشکر مقدمه) را پس از فرار اولین فرمانده اش، مسئول قانونی آن که امام، از پیش به فرماندهی برگزیده بود – یعنی قیس بن سعد – بدست گرفت و او همان دارندهی اعتقاد پولادین و صاحب عقل و درایت مورد اعتراف تاریخ عرب و شخصیت ممتاز در میان بقایای اصحاب علی علیه السلام است (96) و همانکسی است که جوانیش را در جهاد گذرانیده و پیوسته در صحنههای خونین و بر افروختهی جنگ بوده است، همیشه ضعف کسان را بدیدهی انکار نگریسته و دلباختگی آنان را به جلوههای فریبندهی مادی و پهلوتهی کردنشان را از وظیفه، تقبیح کرده است.
همینکه اردوگاه (مسکن) زیر فرمان او در آمد، به میان صفوف خود که از بقایای لشکر تشکیل شده بود آمد تا فرمانده پیشین را با سخنی که شایستهی او باشد، تودیع گوید و سپس در پست جدید فرماندهی به کار شروع کند و شکست روحی و معنوی ئی را که واقعهی فرار، در میان لشکر ایجاد کرده ترمیم نماید.
گفت:
(هان ای مردم! کاری که این مرد بیخرد انجام داد بر شما گران نیاید و شما را نترساند همانا او و پدر و برادرش، یک روز نیک برای اسلام ببار نیاوردند.
پدرش عموی پیغمبر در روز بدر به جنگ رسولخدا آمد، ابوالیسر کعب بن عمر و انصاری او را اسیر کرد و نزد پیغمبر آورد و آنحضرت فدیهی او را گرفت و میان مسلمانان تقسیم کرد برادرش را علی بر بصره گماشت و او اموال علی و مسلمانان را دزدید و با آن کنیز خرید و پنداشت که این کار برای او جایز است و خود او را علی والی یمن قرار داد و او از جلو بسر بن ارطاه گریخت و بچههایش را گذاشت تا کشته شوند و امروز هم اینکاری که دیدید انجام داد) (97) قیس، سخنران ماهری بود که بمیل خود میتوانست هر گونه تأثیری را در شنونده باقی گذارد، مخصوصاً هرگاه که مانند این مورد، احساس و عاطفه ئی قوی بر روحش مستولی میگشت اثری که با این خطابه بر روی شنوندگانش گذارد آنچنان بود که مردم فریاد میزدند: (الحمدلله که او را از میان ما خارج ساخت)! (98).
و این است که گفتهاند: آزمایش، کلید مردان است.
آغاز سرنوشت
برای اولین بار، قاصدی از (مسکن) به حضور امام حسن آمد با نامهی قیس بن سعد که گزارش میداد که:
(در قریه ئی بنام (جنوبیه) در محاذات (مسکن) در برابر معاویه، موضع گرفتهاند معاویه به عبیدالله پیغام فرستاده و او را به رفتن نزد خود تشویق کرده و یک میلیون درهم پاداش برای او قرار داده است که نیمی از آن را نقد و نیم دیگر را در هنگام ورود به کوفه به او بپردازد و عبیدالله، شبانه با نزدیکانش به اردوگاه معاویه رفته است و صبح که مردم برخاستهاند، امیر خود را در اردو نیافتهاند و قیس با آنان نماز گزارده و ادارهی امور آنان را بدست گرفته است) (1).
فقرهی اول این نامه نشان میدهد که عبیدالله بن عباس از آغاز ورود به (مسکن) نامه ئی برای امام حسن ننوشته بوده است (2).
حال، آیا قطع رابطهی یک فرمانده با مرکز عالی فرماندهی، دلیل آن ست که وی از پیش، بنای تمرد داشته است؟ نمیدانیم بعلاوه، اساساً روشن نیست که آیا مدت زمانی که میان ورود لشکر به مسکن و پیوستن عبیدالله به معاویه فاصله شده، چندان بوده که در آن مجال و امکان نامه نگاری بوده باشد، یا نه؟.
همراه با نامهی قیس و بدنبال آن، اخبار مسکن پی در پی رسید (و همیشه خبرهای بد زودتر میرسد و بیشتر پخش میشود) و امام حسن اطلاع یافت که این (نزدیکان) که در نامهی قیس از آنها یاد شده – و ماخذ تاریخی آنها را بعنوان (اشراف و خانواده دارها) یا (وجوه و وابستگان به فامیلهای معروف) معرفی کردهاند – در طرح کردن نقشهی خیانت، با عبیدالله شریک بودهاند و همچنین کشف کرد که بعضی از آنان پیش از عبیدالله، فرار اختیار کردهاند برخی از خبرها در بدگوئی از عبیدالله دست بالا را گرفته و میگفتند که وی (پرچم را در هم پیچیده است) (3).
این حرکت دشمنی بار، فضای مساعدی برای پدید آمدن روح تمرد و نافرمانی ایجاد کرد بطوریکه اثر آن به گروههای دیگری از سپاه نیز سرایت کرد و جمعی از آنان به فکر فرار افتادند با این پندار که متابعت از (اشراف و وابستگان به فامیلهای معروف) دارای منافعی است که اگر بدنبال آنان نروند از آن منافع، محروم خواهند گشت.
معاویه، چندان که میتوانست در بر انگیختن و سپس پختن و آنگاه توسعه دادن این روح تمرد و نافرمانی فعالیت میکرد او به روحیهی این افراد فامیلدار بد دل ترسو که بر اثر غلبهی اشرافگیری و غرق شدن در ناز و نعمت، آن مفاخره و سرسختی عربی را از دست داده بودند، کاملاً واقف بود و بدینجهت همیشه منتظر سر خوردن و کشیده شدن آنان بسوی خود بود و با وسائل گوناگون و حیلههای رنگارنگ با آنان رابطه بر قرار میساخت لهذا آنقدر فعالیت کرد تا عاقبت توانست غرور و مناعت آنان را با مطالع مادی بشکند و بزرگتر آنان را که مسحور وعدههای او شده بود پیشاپیش همه دوان دوان بسوی پرتگاهی مذلتبار بکشد پرتگاهی که هیچ انسان شرفدوست و علاقمند به آبرو و حیثیت خود، ممکن نیست بدان نزدیک شود.
بدین صورت، اصحاب امام حسن که بزرگترهاشان همراه عبدالله بودند، بدنبال اشراف و فامیلدارها مخفیانه بسوی معاویه روانه شدند (4) در فاصلهی کوتاهی، عدد فراریان میدان جنگ و خیانتکاران به خدا و پیغمبر و فرزند پیغمبر، به هشت هزار نفر بالغ شد (بنابر نقل احمد بن یعقوب در تاریخش) عبارت این مورخ چنین است: (معاویه کسی نزد عبیدالله فرستاد و برای او یک میلیون درهم معین کرد و او با هشت هزار نفر از یارانش به معاویه ملحق شد و قیس بن سعد بجای او در مقام جنگ بر آمد) (5) آری، هشت هزار از دوازده هزار!.
این شکافی هولناک در حصار اردوگاهی بود که در برابر 60 هزار دشمن سر سخت، جبهه بسته است، نه، بلکه سقوطی دهشتبار و شکستی تلخ بود که از فاجعه ئی نزدیک خبر میداد.
و این عبیدالله است که در پیشگاه خدا و در قضاوت تاریخ، مسئولیت سنگین آنرا بر دوش دارد.
اینهائی که بشتاب تمام، به فتنه رو کرده و یکسره فرار را بر قرار ترجیح داده بودند خیال میکردند که چون در اینکار از پسر عم خلیفه – که از هر کس به داشتن پاس حق او و وفا به بیعت او سزاوارتر است پیروی کردهاند و در خور ملامت نیستند و همین منطق غلط و نارسا را برای توجیه عمل خود در برابر مردم هم بکار میبردند ولی مردم به فرار آنان فقط از ناحیهی چهار چوب زر اندود آن مینگریستند و در میان این عذر و بهانهها فقط سکههای طلای معاویه را میدیدند و برای این (وابستگان به فامیلها) افتخاری بجز جلو بودن در پیمان شکنی و دین به دنیا فروشی، نمیشناختند.
مردمی که از میدان جهاد حسن بن علی میگریختند، منکر فضل و برتری او یا نا آشنا به بزرگواری و آقائی او نبودند، همین بود که او را برای دنیای خود خواسته بودند و سپس او را بر طبق خواستهی خود نیافته بودند.
و اینکه بسوی معاویه میگریختند بدین معنی نبود که به او و وعدههایش اعتماد دارند یا عاقبت کارشان را با او – همان عاقبتی که در روز ورود به کوفه و شکستن همهی پیمانها و قراردادها بر آنان روشن شد – حدس نمیزدند زیرا نه معاویه آنچنان کسی بود که کارش پوشیده باشد و نه آنان از طبقه ئی بودند که امثال معاویه را نشناسند.
در اینصورت نه دشمنی و ناشناسی امام حسن و نه دوستی و اعتماد به معاویه، انگیزهی فرار و رمیدگی آنان را تشکیل نمیداد بلکه دلیل دیگر یا دلیلهای گوناگونی در میان بود که این دل از دست دادگان را باین کار ننگین که هنوز موج آن در جو تاریخ باقیست، و ادار ساخت.
چه میدانیم؟ شاید اینها مراحل حساب شده و توطئههای قبلی رؤسای مخالف امام حسن بود که بدینوسیله میخواستند خود را از سر انجامی که در صورت پیروزی کوفه، در انتظار آنان بود در امان نگاه دارند.
تدابیر وسیعی که امام در دعوت آفاق اسلامی به جهاد، بکار بسته بود و بارقهی نشاط و تحرکی که بوسیلهی شیعیان مخلص در این دعوت همگانی، پدیدار گشته بود، موجب میشد که دل مضطرب رؤسای خیانتکار کوفه، نسبت به آیندهشان بیمناکتر و هراسانتر شود و آنانرا به دقت و احتیاط بیشتر در انجام نقشهها و تاکتیک هائی که بر ضد اردوگاه کوفه داشتند، و ادار سازد.
این بود که دیدند پیوستن به معاویه هم موجب آنست که زودتر از این دغدغه و هراس آسوده شوند و هم ضربت مؤثری است بر جبهه ئی که منشأ این بیم و هراس است بکار بستن این فکر در کمترین وقت و به وسیعترین شکل، کاملاً تأیید کرد که این عمل، نتیجهی توطئهی قبلی جمع انبوهی از سران بوده است.
گویا تفسیر فاجعهی فرار باینصورت، از تفسیرهای دیگری که دیگر راویان این ماجرا – از دشمن و دوست – کردهاند بواقع نزدیکتر باشد.
معنای این تفسیر، آن نیست که معاویه هیچیک از سران و فرماندهان را به رشوه یا وعده ئی نفریفته است بعکس، او بقدری بیدریغ وعده داد که هوش از سر آنان ربود و فقط به فرماندهشان یک میلیون درهم بخشید و دین و شرف او را با آن خرید.
ولی این مطلب در خور دقت و شایستهی توجه است که در حادثهی فرار، از هیچ شخص دیگری – جز عبیدالله بن عباس – که بپاداش خیانت خود از معاویه پولی گرفتهباشد، نام نیست.
آیا میتوان قبول کرد که سایر سران و رؤسا، فقط بوعده راضی شده و پول نقد از او نگرفته باشند؟ مسلماً خیر مگر در صورتی که بپذیریم همان هراس و بیمی که بدان اشاره شد در آنان وجود داشته و آنان را بقبول وعده بجای پول، وادار کرده است!!.
اثر ترس را در نفوس – مخصوصاً در نفوس مردم اشرافی – نمیتوان نادیده گرفت بنابرین تعجبی نیست اگر در آن محیط که بجز خدا و عدالت قاطع، چیزی حکمفرما نیست، جلوههای فریبندهی شام، اندیشهی خیانت را در (مردم وابسته به فامیلها) بیدار و بر افروخته سازد.
بدین ترتیب بود که هر گروهی از عناصر مختلف این لشکر، باطن خود را که اکنون دیگر پوشش آن دریده بود، آشکار کرد و رنگ واقعی خود را در آن صحنه نشان داد و این بود که عافیت طلبی جمعی و تعصبهای جاهلانه یا هوسها و هواها و تمایلات جمعی دیگر، اثر آشکار خود را در تکوین سر انجام و مال کار گذاشت.
طمع و انگیزههای مادی، کار مردمی را که بعشق غنیمت جنگی باین لشکر پیوسته بودند، بفضاحت و رسوائی کشانید برای اینها جای بسی خوشوقتی بود که میتوانستند غنائم مورد نظر خود را از راه خیانت، باسانی بدست آورند در حالیکه قبلاً فکر میکردند که آنرا جز از راه جنگ و روبرو شدن با نیزه و شمشیر، بدست نخواهند آورد.
از این راه بود که به درهی پست هوسهائی که از روی غفلت و فریفتگی برای خود انتخاب کرده بودند، سقوط کردند (و هر آنکس که عهد شکنی کند، بزیان خود کرده و هر کس که بعهدی که با خدا بسته وفا کند، بزودی خدا پاداش بزرگی بدو خواهد داد).
آن مسلمانی که امام و پیشوای خود را رها میکند تا بظالم سرکشی بپیوندد، از آن ظالم سرکش، بدتر و پلیدتر است این عده در دینشان ضعیف و در دنیاشان مضطرب و متزلزل بودند و جبههی معاویه برای این گونه مردمی مناسبتر و شایستهتر بود.
این بلیهی بزرگ، پایداران معرکه و آنانکه فکر مقاومت را بی آنکه در جستجوی راه فراری باشند، پذیرفته بودند و بعزم مرگ حتمی پای در میدان جنگ نهاده (6) و شادمان و مطمئن برای دفاع از فرزند پیغمبر و وفاء به بیعت، به استقبال آن رفته بودند، اینچنین مردمی را مشخص و از دیگران جدا ساخت.
استقبال کردن از خطر، پایداری در پیشامدهای دشوار، آمادگی برای تحمل دردها و رنجها و فداکاری و جانبازی در راه هدف، بزرگترین دلیل بر پاکی گوهر و درستی نیت و صلابت ذات و قابلیت برای زنده ماندن است و اینها بود صفات شیعیان درست پیمان امام حسن.
خبر وقایع تلخ (مسکن) در لشکر (مدائن) نیز اثر سوئی را که متناسب با بزرگی و اهمیت آن بود گذارد و بر طبق معمول، در بزرگ جلوه دادن این حوادث در میان واحدهای آن لشکر، مبالغه بعمل آمد در این لشکر، جمع کثیری از تودهی مردم عراق و نیز از باندهای مختلف و به همین قیاس، برجستگانی از بنی هاشم و عناصر با اخلاصی از دو قبیلهی: ربیعه و همدان بودند.
اگر این کوههای استوار – که صخرههای آن، امواج مخالفت آشوبگران را درهم میشکست – در هر گوشهی این لشکر نمیبودند این خبر همچون زمین لرزه ئی شدید، اردوگاه را متزلزل میساخت.
و اما خود حسن او در مواجهه با این ناملائمات، با روح امیدی که آبادگر دلهای قوی و جانهای جاودانه است، خود را مسلح ساخته بود اعتقاد وی بر این بود که شکست و ناکامی در زمان و مکانی خاص، بمعنای محرومیت از بارور شدن فکر و ایدهی او در موقعیتی دیگر – که اگر خود او در آن حاضر نیست، فکر و ایدهی او هست – نمیباشد این بود نقطهی تمرکز در هدفهای امام حسن، چه در حال پیروزی و چه در حال شکست، و این بود مرکز تجلی (ربانی) در شخصیت این پیشوای روحی که انسانیت وی از آن مشتق میشد و آن بیخودی در برابر خدا و فنا در راه وظیفهی الهی از آن پدیدار میگشت.
و دیگر او یک لحظه از فعالیت پیگیر خود در بگردش در آوردن گردونهی جهاد و حرکت لشگرش، باز نایستاد با اینکه از آتش فتنه ئی که گاه بگاه از زیر خاکستر حوادث متوالی جرقه میزد کاملاً با خبر بود در سرتاسر این مدت یک کلمهی خشم آلود یا جمله ئی که آگاهی باطنی او را از اهمیت بلیه، ظاهر سازد یا متضمن بدگوئی از وضع موجود باشد، از او شنیده نشد مگر همان کلمات آموزنده ئی که بمقصد آموزش و تمرین دادن نظم و انضباط به نفرات سپاه و آشنا ساختن و وادار کردن ایشان به پایبندی به مبانی (جهاد) در اسلام، از او صادر میگشت.
روی خود را بسوی کوفه گردانید، گوئی چیزی را در خاطرهاش جستجو میکند یا ناسپاسیهای آن شهر را در برابر لطفهائی که او و پدرش نسبت بان مبذول داشتهاند، از نظر میگذراند این پدر او علی بن ابیطالب بود که شالودهی مجد و شکوه این شهر را ریخته و کیان شامخ و با عظمت آنرا بوجود آورده بود و آن را در ردیف بزرگترین پایتختهای عالم اسلام و مرکز تلاقی تمدنهای گوناگون و ملیتهای و نژادهای مختلف ساخته و با موقعیت فرهنگی و بازرگانیش شایستهی رقابت و همسریبا بزرگترین پایتختهای معروف جهان، کرده بود.
و در سیاست خود او، کوفه، همه چیز بود، یا بگو: بزرگترین ذخیرهی او بود برای روزهای سیاه و حوادث خونین و بلیه های گوناگونی که اتفاقاً اکنون برای او پیش آمده بود.
همانطور که گذشتههای خود را با کوفه یا گذشتههای کوفه را با خود، از نظر میگذرانید، بخاطر آورد که در آنجا چگونه مردم به بیعت 204 او روی آورده و دست او را گرفتند و همه یکزبان، شرطی را که او برای بیعت خود قائل شده بود – یعنی شنوائی و فرمانبرداری و جنگ و صلح با هر که او بگوید – قبول کردند.
آنگاه نظری به حوادث (مسکن) انداخت تزلزل اکثریت سپاهیان کوفه و رمیدن آنان از جنگ و دل نهادن به فرار و فریفتگی به مطامع و نا فرمانی آشکار و شکستن پیمان خدائی و در برابرش مجسم شد.
بر او دشوار آمد که دنائت و پستی بشری و لا ابالیگری در دین و فقر اخلاقی، در میان مردمی که داعیهی مسلمانی و پیروی از قرآن دارند و بظاهر به پیغمبر ایمان آورده و روزی پنج نوبت در نمازها بر او و آل او درود میفرستند به آنجا برسد که به پیغمبر خیانت کنند و میثاق خدا را بشکنند و بی هیچ تکلف و دغدغه، خویشتن را در چنین رسوائی و فضاحتی بیفکنند.
گمان کنند که معاویه میتواند برای ایشان سپر مرگ و فقر باشد! و نه، بخدا سوگند! از مرگ نمیتوان گریخت و رشوههای معاویه برای آنان از روزی حلالی که مقدرشان گردیده سودمندتر نتواند بود دیری نپاید که معاویه در همین کوفه بر منبر بالا رود و در برابر چشم همه، شکستن تمامی سوگندها و عهدها و پیمانهایش را اعلام کند و (همه را زیر پاهایش بگذارد) (7) و این خوی و عادت اوست که بلند پروازی و عشق به غلبه و آرزوی دست یافتن به سلطنت بدو آموخته و تعلیم دادهاست.
راستی آنهائیکه از ترس فقر و تنگدستی، از پیشوا و امام خود گریختند، آنروزیکه به پیمان شکنی و خلف وعدهی معاویه اطمینان یافتند کجا فرار میکردند؟ و مرگی را که نخواستند در میدان جهاد در راه خدا و در کنار فرزند پیغمبر ملاقات کنند، چگونه علاج میتوانستند کرد؟ مرگی که آنان را در خواهد یافت (اگر چه در برجهای استوار باشند) در حالیکه از دین و دنیا تهیدستند، نه به پیمان خدا عمل کردهاند و نه به رشوههای معاویه نائل آمده همان (مرگ جاهلی) که پیش از ایشان گریبان پدرانشان را گرفت و آنها را به آتش دوزخ در افکند.
بزرگترین گناهی که کوفیان در (مسکن) بر دوش گرفتند، گناه جمعی بود که آن حرکت خائنانه را در نخستین مراحلش با جبهه بندیها و نامه نگاریهایشان، رهبری کردند.
برای حسن که در مدائن بود چهرهی چندتن از این (وابستگان به فامیلها) که در لشکر (مسکن) بودند مجسم شد، او اینها را به نادرستی در گفتار – و شاید در کردار نیز – میشناخت، اینها کسانی نبودند که از او و جماعت او در کوفه جدا باشند ولی در باطن از دوستی او و پاکبازی و یکرنگی با هدفهای او، بکلی بیگانه بودند این باطن پلید و عملیاتی که بر ضد امام حسن انجام مییافت بر او پوشیده نبود اینها هنگامی که در کنار حسن بودند تظاهر به دینداری را وسیلهی دست یافتن به دنیا قرار داده بودند و میپنداشتند که توانستهاند راه رسیدن به این هدف ناپاک را بیابند ولی وقتی که فهمیدند اشتباه کردهاند، به پاشیدن بذرهای پلید خیانت برای آینده، دست زدند و در همان حال که در قید و بند عهد و پیمان خود با او بودند به روش قدیمی خود رو کردند، همان روشی که شاخص رفتار غیر انسانی آنان در روزگار علی بود و در آنروز زندگی را در کام علی تلختر از زهر کرده و موجب آن شده بود که آن حضرت آشکارا تمنای مرگ و آرزوی جدائی از آنان بنماید.
حسن بن علی با قاطعیت تمام، میدانست که ایادی معاویه که مقدرات سپاه او را در (مسکن) ببازی گرفتند، همین جمع بودند و همینها بودند که بخاطر رشوههای کلان و گوناگون معاویه – که از رشوههای معمولی و متعارف تجاوز کرده و شامل (ناموس) نیز میشد (چه، در وعدههای نامه ئی او این جمله هم بود: و یکی از دخترانم (8)! – واحدهای سپاه را بر فرار بسوی معاویه تشجیع و تحریص کردند.
خصلت بارز معاویه این بود که فرصتهای ناشی از (در بن بست افتادن حریف) را از دست نمیداد او پیش از هر چیز، استاد هنرمندی در ایجاد اینگونه بن بست ها و بهره برداری از فرصتهای ناشی از آن، بود و این تنها خصلتی بود که توجهافرادی را که از زیرکی او در اعجاب بودند، جلب میکرد مهارت او در این صفت، چندان بود که نویسندگان شرح حال او از آن به اشتباه در افتاده و او را داهیه (یعنی بسیار تیز هوش و با تدبیر) و سیاستمدار آزموده و نظامی هنرمند، پنداشتند ولی بررسی حالات معاویه در پرتو ملاحظهی کامل حرکات و اطوار گوناگون دوران زندگی او و مشاهدهی این قیافههای رنگارنگ: جنگجوئی.
در صف مقابل پیغمبر در بدر (9) – آزاد شده ئی در روز فتح مکه – فرومایهی تهیدستی (10) که در رکاب علقمه بن وائل حضرمی در مدینه با پای برهنه میدود (11) – حاکمی که بیست سال بر شام حکومت میکند ولی از جانب عمر و عثمان – طغیانگر سرکشی که چهار سال با امیرالمؤمنین علی و پسرش حسن میجنگد – داعیه داری که خود را خلیفهی رسولخدا – صلی الله علیه و آله – میداند ولی آشکارا با مقررات و سیرهی او مخالفت میکند و علناً میگوید: (بخدا لذتی در دنیا نماند که بدان دست نیافته باشم (12)) این بررسی و ملاحظه، ما را به تصدیق همهی صفاتی که خوشبین ها بدو نسبت دادهاند، وادار نمیسازد.
این بررسی جز این نتیجه نمیدهد که وی مهارتی در بهره برداری از فرصتها – چه در جاهلیت و چه در اسلام – داشته است.
این نه درایت و کاردانی است و نه سیاست بمعنای صحیح کلمه، که انسان در راه رسیدن به مقاصد خود به وسائلی تشبث جوید که نخواهد توانست وجهه و آبروی خود را محفوظ داشته و جامعه را (ولو بحسب ظاهر) قانع سازد یا دست به بیقاعدگیهائی بزند که با عرف و عادت و دین سازگار نباشد و با اینحال پیوسته داعیهی حمایت از دین و مراعات سنن اجتماعی را، تکرار نماید.
در منطقهی تناقضها، کاردانی و تیز هوشی نیست.
زندگی آرام مردمی را بر هم زدن، آشکارا دشنام و ناسزا گفتن و آن را بر مردم واجب ساختن، عهد شکستن و به سوگند خود بی اعتنا بودن را نمیتوان درایت و زرنگی شمرد.
اینها هیچکدام نه از مقولهی (دهاء) و تیزهوشی است و نه نشانهی لیاقت حکومت و ملک داری در دنیای دشمنیها اینگونه عملیات جزو روشهای ابتدائی محسوب میشود، شاید در بین مردم معمولی و عادی کسانی باشند که شدیدتر و ماهرانهتر از او، این روشها را با دشمنانشان بکار میزنند، پس آنها از معاویه با هوشتر و کاردانترند؟.
چگونه میتوان غیر طبیعی بودن در مکر و فریب را دهاء و تیز هوشی دانست؟.
اگر معاویه با منکراتی که مرتکب شد داهیه است، باید پسرش یزید از او داهیه تر، باشد زیرا او برای رسیدن به مقاصد خود از راههای خشنتر و غیر انسانیتری استفاده میکرد.
بگذر از اینکه کارهائی از قبیل: جلب رضایت امپراطوری روم شرقی با پول، خطابهی ناشیانه و سبکسرانهی او در هنگام ورودش به کوفه که سیاست او را نقض کرد، رفتار احمقانهی او با شهدای (مرج عذراء) و نشانههای ضعف و ناتوانی معاویه میباشند.
ولی انصاف را، در یک مورد کار معاویه، مؤید نظر طرفداران دهاء و تیز هوشی اوست، وی در این مورد برای آیندهی خود زمینه سازی میکند و سپس برای کسانیکه این مسئله مطرح است، عذر قابل قبولی میتراشد.
این مورد، همان جریان خودداری آرام و بیسر و صدای معاویه از کمک و امداد عثمان در ماجرای عزل و قتل او بود.
استفادهی معاویه از ماجرای قتل عثمان، گردآوردن یاورانی از (عثمانیان) (طرفداران عثمان) بود که عذر و بهانهی او را برای تنها گذاردن و یاری نکردن عثمان در حال حیاتش (13)، پذیرفته و خود را در اختیار او گذارده بودند که اینک پس از مرگ او را یاری کند بیچارهها نمیفهمیدند که معاویه بوسیلهی آنان، خود را یاری میکند نه عثمان را با همین (کودنها) بود که معاویه توانست جبههی ضعیف خود را در برابر علی علیه السلام تقویت کند.
و از اینجا بود که معاویه نظامی بودن خود را بر تاریخ عرضه کرد.
و ما هیچ شاهدی که نظامی بودن او را – به هر یک از دو معنائی که از این کلمه متبادر میشود – تأیید کند، در تاریخ نمیشناسیم.
نه نظامی بمعنای مصطلح یعنی (طرح کنندهی نقشههای جنگی و فرمانده میدان جنگ) و نه نظامی بمعنای مرد چابک سواری که چون به هماوردی و همرزمی حریفی فرا خوانده شود، دلاوری و شجاعت خود را نمایان سازد.
در جنگ صفین امیرالمؤمنین – علیه السلام – او را به مبارزه دعوت کرد (14) و او پس از لمحه ئی تمجمج و تردید، همچون فرومایگان از مبارزهی تن بتن امتناع ورزید!.
چرا، همانطور که گفتیم او از موهبتی برخوردار بود ولی در محوطه ئی محدود، سخاوت داشت ولی از نوعی خاص، هدف وجهتی هم داشت که همهی وجود او را مسخر ساخته بود.
موهبت او، بهره برداری از فرصتهای ناشی از مضیقهها و بن بست های مردم بود، هدف و منظور او دست یافتن بر حکومت و قدرت بود، و سخاوت او در مورد اشیائی بود که اگر کسی برای آخرتش حسابی باز کرده باشد، بدانها سخاوت نمیورزد.
ظاهراً معاویه بخوبی میدانست که بسیاری از شرائط جنگیدن با شجاعترین نظامی اسلام را کسر دارد از این رو پیوسته علاقمند بود که جنگهای عراق را به تاکتیکی که پذیرای خصلت مخصوص او است، مبدل سازد و هر اندازه که میتواند از جنگیدن بوسیلهی سلاح، به جنگ بمعنای فتنه انگیزی و حیله گری، بگریزد.
تجربههای جنگ صفین نیز سابقهی دیگری بود که بدو میآموخت که تا آخرین حد امکان باید به این روش قناعت ورزد.
در آن جنگ، معاویه از شکست قطعی و مسلمی که او را فرا گرفته و وادارش ساخته بود که تنها و بر پشت یک مرکب در صدد فرار باشد، فقط آنگاه رهائی یافت که نظریه و صوابدید مستشار بزرگش (عمر و عاص) را بکار بست! و بدنبال آن، فتنهی همه گیر و وسیعی که انواع مشکلات و مضیقهها را برای مسلمانان ببار آورد، پدیدار گشت.
در قاموس معاویه فتنه انگیزی و حیله گری بهترین مرکب موفقیت بود آزمایشهای او نشان داده بود که فتنه از اسلحه برندهتر و مؤثرتر است، بنابرین چه دلیل داشت که در هنگام هجوم مشکلات و مضیقه هائی از آنگونه که او بمناسبتهای مختلف برای خود فراهم میآورد، بدان پناه نبرد؟.
معاویه در میدان (فتنه انگیزی) توفیق یافت که وسیله ئی از نوع سنگین – بدانگونه که از کسی جز او بیاد نداریم – برای خود فراهم آورد این توفیق در وحلهی اول معلول ثروت بیحسابی بود که بلاد شام در ظرف بیست سال تمام در اختیار او قرار داده بود و در وحلهی دوم مرهون مصاحبت و همکاری افراد زبدهی این میدان همچون: مغیره بن شعبه و عمرو بن العاص و این عمرو بزرگترین پهلوان این میدان و همانکسی بود که (هر چه زخم میزد کاری بود).
برایندو زیاد بن عبید رومی را هم که بوضعی فضاحت بار و شرم آور (15) از اردوگاه حسن علیه السلام جدا کرده بود، ملحق ساخت و در نتیجه، مثلث مخوفی پدید آمد فتنه انگیز و مایهی چه هیجانها و چه آشفتگیها در دین.
خلاصه، فتنه گری بمعنای عام، تنها خصلتی بود که هیچ هنرمند هشیاری در آن خصلت از معاویه برتر نبود.
روی همین اصل بود که معاویه جنگ خود را با حسن بن علی، به جنگ حیله گرانه و فتنه آمیز، تغییر داد.
او در آن هنگام که اردوی خود را در مرزهای عراق مستقر میساخت، بفکر جنگ کردن نبود و از آن میترسید که حریف دست بکار جنگ شود، بلکه دوست میداشت که با آنان در میدانی غیر از میدان سرباز و سلاح، دست و پنجه نرم کند.
او این راز را افشاء هم نمیکرد، بلکه با مداهنه و تصنع، روش خود را مخفی میداشت و به مراعات مصلحت و احتیاط در امر مردم، تظاهر میکرد مثلاً در جنگ با امام حسن هنگامی که به سربازان دو طرف نظر میکرد میگفت: (اگر اینها آنها را بکشند و آنها اینها را بکشند، دیگر مرا با مردم چکار خواهد بود؟) (16) و یا میگفت: (کار کوچک، کار بزرگ را علاج میکند) (17) چه میدانیم شاید او در آن هنگام که با این جملات و امثال آن دفع الوقت میکرده در حقیقت از نتائج جنگ با عراق میترسیده و از اینکه عراقیان براستی وارد معرکه شوند بیم میبرده است بنابراین احتمال، باید گفت که معاویه از وضعیت کوفه آنچنانکه باید مطلع نبوده و نتیجهی تبلیغات شیعیان را بیش از آنچه واقعاً بوده، میپنداشته است شاید هم این تأمل بدین معنی بوده که وی میخواهد خود را از فضاحت جنگیدن با دو پسر رسولخدا و دو سرور جوانان اهل بهشت – اینکاری که در برابر جهان اسلام، هیچ چیزی نمیتواند عذر آن محسوب شود – بر کنار دارد و شاید هم برگزیدن این حربه بر شمشیر بدینجهت بوده که زعمای خیانتکار کوفه و رؤسای قبائل، بدو نامه نوشته و کتباً (شنوائی و فرمانبری) خود را بدو عرضه داشته و پیشاپیش بدو وعدهها داده و برای خود نزد او مکانت فراهم آورده بودند و او را بر حرکت بسوی خود ترغیب نموده و تضمین کرده بودند که هرگاه به اردوی او نزدیک شوند، حسن را دست بسته بدو تسلیم کنند یا ناگهانی بکشند (18) در عالم (فتنه انگیزی) کار جالب این بود که معاویه همهی این نامهها را که از این گروه دریافت کرده بود یکجا جمع کند و سپس بهمراهی هیئتی مرکب از: (مغیره بن شعبه) و (عبدالله بن عامر بن کریز) و (عبدالرحمن ابن حکم) نزد حسن بن علی ارسال دارد (19) و او را از این نامهها و از اغراض اصحاب و داوطلبان سپاهش با خبر سازد و ضمناً در صورتیکه این هیئت در حسن، آمادگی تفاهم یا صلح مشاهده کنند، این خود در آمدی جهت ورود در مذاکرات صلح باشد امام حسن با دقت و امعان در خط و امضای کوفیان نگریست، گفتی که از پیش خط و امضای آنان را میشناسد، و انتساب آنها را به امضاء کنندگان تأیید کرد ولی این دیدار بر معرفت او نسبت به اصحابش نیفزود و چیز تازه ئی که قبلاً دربارهی این گروه ندانسته باشد، کشف نکرد اینها همان طبقه ئی بودند که از نقطه نظر تمایلات و هوسها و انحرافات اخلاقی، نزد او کاملاً شناخته شده بودند و وی از اولین لحظهی دعوت به جهاد، از طرف آنان به انواع مصیبتها و بلیه ها دچار شده بود آنگاه هیئت شامی را مخاطب ساخت و با عبارتی دقیق، بی آنکه مطلبی را بطور جزم بگوید یا چیزی از اسرار خود را آشکار سازد، با آنان سخن گفت و در ضمن از خیر اندیشی برای مغیره و همراهانش نیز خودداری نکرد و آنانرا به پیروی از فرمان خدا در مورد نصرت او و ترک عصیان و سرکشی دعوت کرد و مسئولیتی را که در پیشگاه خدا و رسولش دربارهی او خواهند داشت یاد آوری کرد.
و دیگر نمیدانیم – و مصادر نیز در این خصوص چیزی روایت نمیکنند – که دربارهی صلح، سخنی به نفی یا اثبات گفته باشد.
همین اندازه میدانیم که مغیره و همراهانش که وارد اردوگاه مدائن شده و برای ورود به خیمهی امام بار یافته بودند، اردوگاه را ترک نکردند مگر آنگاه که بذر بزرگترین فتنه را در آن پاشیده بودند همانطور که میگذشتند و در راه خود، خیمهها را از نظر میگذرانیدند و طبعاً در معرض نگاههای کنجکاو سپاهیان قرار داشتند، با خود بگفتگو پرداختند یکی از آنان در حالیکه متعمداً صدای خود را بلند میکرد، خطاب به دیگران گفت: (خوب شد، خدا بدست پسر رسولخدا خونها را حفظ کرد و فتنه را خوابانید و آرزوی صلح را بر آورده ساخت) (20).
این گفتگو همان (فتنه) ئی بود که بدانوسیله میخواستند صلح را بزور و جبر، بدست آورند.
این ضربت کاری ئی بود که در شرائط ناهنجار مدائن و با آن اضطراب و همه گیری که بدنبال حوادث اسفبار (مسکن) همه جا را فرا گرفته بود، وارد میشد.
اکثریت سربازان (مدائن) همچنان بر اقدام به جنگ اصرار داشتند و مجوزی برای صلح قائل نبودند و چنین میپنداشتند که بقایای مجاهدان (مسکن) برای جنگ با معاویه بسندهاند و قوای احتیاطی مدائن میتواند در صورت ضعف نیروهای مسکن به آنان مدد لازم را برساند شاید هم در میان این سربازان کسانی بودند که این فکرها را نمیکردند ولی با اینحال بر جنگ اصرار میورزیدند زیرا (بهر حیلتی در پی جنگ با معاویه بودند) (21) و این غریو خوارج لشکر امام حسن بود در اینصورت چگونه میتوان این گفتهی مغیره و همراهانش را باسانی هضم کرد که: (حسن، صلح را پذیرفته است) بعقیدهی آنان این سخن کفر آمیزی بود که شکیبائی بر آن جائز نبود.
عصیان جمعیت بزرگی همچون خوارج میتوانست گروههای دیگری را هم که از لحاظ عدد بیش از آنها بودند متزلزل و مردد سازد و مخصوصاً مردمان رذل و فرومایه را که پیوسته در میانهی اطاعت و عصیان در نوسانند و هر لحظه آمادهاند که بدنبال یک فریاد مخالفت آمیز، به فتنه و آشوب رو کنند.
این نقشهی مدبرانه که هیئت مثلث شامی آن را خیلی خوب طرح و اجرا کرده بودند، فتنه ئی بوجود آورد که در مقدرات مدائن تأثیر عمیقی داشت.
اینک بسهولت میتوان استنباط کرد که در پاسخهای امام حسن به هیئت اعزامی شام، هیچگونه سخنی که مشتمل بر صلح یا دلیل آمادگی برای آن باشد وجود نداشته است چه اگر همانطور که این عده اظهار میکردند، آنحضرت به پیشنهاد صلح، جواب مثبت داده بود، همه چیز پایان یافته و دیگر جنگی میان عراق و شام باقی نمیبود و در اینصورت این فتنه انگیزی چه معنی داشت؟ و در آن موقعیت کار این جمع، کاری غیر از سلاح کشیدن در حال صلح بود؟ و مگر نه اینکه صلح بمعنای افکندن اسلحه است؟.
بنابرین، یقیناً از جانب امام حسن به قبول صلح تصریح نشده و این حرفها جز برای فتنه انگیزی یعنی بکار بردن اسلحهی خطرناک شام – نبوده است.
معاویه در بکار بردن این سلاح، دست به نفاق و تلون بسیار مهیبی زده بود باین معنی که مضامینی را با دقت تمام، انتخاب میکرد و با روشهای آزموده و حساب شده و فنی، خبرهای دروغ میساخت و سپس آن خبرها را به اردوگاههای معاویه میفرستاد مثلاً (کسی را به اردوگاه امام حسن در مدائن میفرستاد که شایع کند قیس بن سعد – فرمانده مسکن پس از فرار ابن عباس – با معاویه صلح کرده و همراه او شده است (22)) و باز (کسی را به لشکر گاه قیس در مسکن میفرستاد که بسربازان بگوید حسن با معاویه صلح کرده و بدو پاسخ مثبت داده است (23)) و باز ضمن شایعهی دیگری در اردوگاه مدائن منتشر میساخت که: (قیس بن سعد کشته شده است کوچ کنید) (24).
راستی دربارهی تأثیر این شایعات در لشکری همچون لشکر مدائن چه فکر میکنید؟ آنهم با سابقهی خیانت فرماندهی که گمان خیانت او نمیرفته است پس به چه دلیل خیانت این دیگری یا خبر قتل او را باور نکنند؟.
در مسکن نیز وضع با مدائن تفاوت نداشت، همان کینههای نهان و همان مردم آمادهی فرار و همان دستهائی که در کار فتنه انگیزی و شایعه افکنی و دروغ پردازی بودند و خلاصه همان وضع اسفبار وجود داشت.
بدین ترتیب بود که معاویه با (فتنه انگیزی) به منظور خود رسید و دو لشکر دستخوش اضطرابها و حوادث تلخی شدند که به هیچ صورت مناسب میدان جنگ نبود.
اسلام از آغاز استقرار در جزیره العرب، به مصیبت و بلیه ئی از این بزرگتر دچار نشده بود که مقام خلافت از چهار طرف در محاصرهی سستی سرباز و خیانت فرمانده و ناهمرهی دوست و فتنه انگیزی دشمن قرار گیرد.
این شرائط نامساعدی بود که محیط را قبضه کرده و از حوادثی بزرگ و نکبت بار خبر میداد حوادثی که بطور حتم به پایان یافتن دوره ئی کوتاه – که درخشانترین و پرشکوهترین و افتخار آمیزترین صفحات تاریخ اسلامی است – منتهی میگشت.
این همان فاجعه ئی بود که نزدیک شدن لحظهی شوم تاریخ اسلام را اعلام میکرد و از فرا رسیدن نقطه عطف و فصل ممتاز میان دو دورهی حکومتهای اسلامی – یعنی دورهی خلافت با آن ممیزات و نقطههای درخشنده و دورهی (سلطنت گزنده) (25) با مفاسد حتمی و اجتناب ناپذیرش – خبر میداد حسن علیه السلام از هر کسی به ارزش معنویاتی که اکنون مورد تهدید قرار گرفته آشناتر و از هر مسلمانی به حفظ اسلام حریصتر است، او مرد آهنینی است که انبوه حوادث و بلیات اگر در او اثری بگذارد، این اثر جز دو چندان شدن اخلاص و فروزندگی فکر و آمادگی برای انجام وظیفه و جانبازی در راه عقیده، چیز دیگری نخواهد بود با آنهمه موجبات تحیر و تردید، کوچکترین تردید و تحیری در او پدید نیامد، سینهاش تنگ نشد و ندامت و ناراحتی وجدان بدو راه نیافت فقط بتأمل ایستاد تا راه صحیح را انتخاب و خط مشی عاقلانه را ترسیم کند و تدابیر لازم را برای بکار بردن آن اتخاذ نماید (26) برای برگزیدن رأی نهائی، ناچار باید دیگر آراء مورد بررسی قرار گیرد، و این چیزی است که میخواهیم آنرا قلمرو تردید بنامیم.
قلمرو تردید
به تفکر پرداخت
زیرا خطیر بودن وضع و دوران امر میان: فاجعه یا خواری و ذلت یا مرگی بی شباهت به مرگ بزرگان، بر او پوشیده نبود.
حیرت و تردیدی که موجب سرگردانی و بلاتکلیفی شود نداشت ولی احساس او از واقعیت، بسی تلخ و گدازنده بود و همچون تیغهی خار مشتعل، میخراشید و می سوزانیدو مصرانه، او را بر یافتن راه حلی بر میانگیخت که نه مایهی خواری و ذلت باشد، نه مستلزم تسلیم در برابر فاجعه و نه موجب مرگی تحمیلی و بی تناسب با خاطرات عزیز و شکوهمند.
اوضاع و احوالی که محیط او را تشکیل میداد، لجاجت خسته کننده بود از سوئی و شایعات دروغ از سوئی و کشانیده شدن در جریان هرج و مرجی مخوف از سوی دیگر.
حسن در میانهی این حوادث خطیر، کوهی بود که هیچ زمین لرزه ئی آن را تکان نمیداد و پیشوای نیکوکار و پر گذشتی که نادانی نادانان او را خشمگین نمیساخت و نارضائی عیبجویان او را بغضب نمیآورد، بی اعتنا به آنچه در پیرامونش میگذرد، ایستاد تا نقشهها را بسنجد و سپس نقشهی خود را طرح کند و نظریات را ارزیابی نماید و آنگاه تصمیم قاطع خود را بگیرد.
امروز برای ما میسر نیست که آنچه را او بدان میاندیشیده بتفصیل بخوانیم ولی بطور حتم میدانیم که فکر او در اطراف این موضوع دور میزده که آنچه خدا از او میخواهد و پیغمبر بدان دستور داده چیست؟ و آنچه ضامن حفظ عقیده و فکر او تواند بود، کدامست؟.
و اما آنچه مردم میگویند، برای او چندان مهم نبود.
فراموش نکنیم که او پیشوای روحانی ئی بود که زنده ماندن و زیستن در این جهان را فقط تا آنجا میخواست که بتواند آن را پیشکش راه خدا و مایهی استفادهی خلق خدا و سرمشق اصلاح و احسان قرار دهد در اینصورت، گفتهها و حرفهای مردم را در جنب این معنویاتی که در راه خدا و برای خداست، چه وزن و مقداری خواهد بود پیشوا و امامی که باید با نیروی روحی خود، دیگران را به خیر رهنمون شود هرگز به فکری جز این نمیگراید و فکر و ذکر و عاطفهاش جز بر محور ارادهی خدا و سیرهی پیامبر و عقیده و فکر صحیح دور نمیزند.
بدینجهت – همچنانکه گفتیم – حیرتی که موجب سرگردانی و بلاتکلیفی شود نداشت، چون راه خدا نمایان و سیرهی رسول گرامی، واضح است ولی احساسی که از واقعیت داشت، تلخ و گدازنده بود.
و چه دشوار است که شرائط و اوضاع، کسی را بی اختیار و دست بسته به حالتی که خلاف میل اوست، سوق دهد بحرانهای پی در پی بدو رو کند و گرهها و عقدههای بهم پیوسته او را احاطه نماید این همان وضع (استثنائی) یی است که هرگز بدون سرگشتگی و اضطراب صورت نمییابد و آدمی را در میانهی فعل و ترک و خوف و رجا نگاه میدارد در چنین حالت و وضعیتی بیش از همه چیز، به تأمل و تفکر و متانت و پایداری احتیاج هست و در چنین بحرانی است که جوهر افراد و قدرت ذاتی آنان، دارای نقشی دقیق و حساس است.
وه که این چه نفس با عظمتی و چه روح آسمانی و بزرگی بود؟!.
این همان نفس مطمئنه ئی بود که در هنگامهی هجوم بلیات، خشنود و سرشار از رضایت، به خدا باز میگردد، به غیر او تکیه و اعتماد نمیکند و از غیر او رشد و هدایت نمیخواهد و این همان روح پاک و پیراسته ئی بود که بر اثر سنگینی بار وظیفه، سستی و فتور نمیگرفت و در هر حال، از حادثه ئی که بدو روی آورده، سر سختتر و محکمتر میبود.
نشنیدهایم که در هنگامهی هجوم آن بلاهای سخت، یکی از یارانش احساس کرده باشد که او اینکه در پنجهی بلا و مصیبت گرفتار است تمام آنچه از او بظهور میرسید ثبات و تصمیم و استقرار بود حتی مناجات او با خدا نیز خود آیتی از پایداری و پیوند با خدا و تکیه و اعتماد به او بود در یکی از دعاهای خود میگفت:
(بار خدایا! ای صاحب نیرو و اقتدار! ای بلند جایگاه! چگونه از کسی بترسیم؟ که توئی امید من و چگونه از چیزی بیندیشیم؟ که بر تو است تکیه و اعتماد من از بردباریت بر من فرو ریزد و بفرمان خود، مرا بر دشمنانم پیروز کن و بیاریت مؤید گردان پناه من بسوی تو و پناهگاه من از لطف توست پس در کار من فتوح و گشایشی پیش آور، ای آنکه اهل حرم را از آسیب اصحاب فیل مصون داشتی و بر آنان پرندگانی گروه گروه فرستادی که آنان را هدف سنگریزه هائی از گل خشک سازند دشمنان مرا هدف عقوبتی عبرت افزا قرار ده).
در لابلای افکار یاس آور و اندیشههای بیفر جام، ناگهان پرتوی از امید – که گوئی پاسخی به نیایش اوست – درخشید و عطر دلپذیری که گفتی رایت سرور و بشارت است، در فضای روحش پراکنده گشت.
اتفاق غریبی بود ناگهان راه تمامی غم و اندوهها بروی او بسته شد و در میانهی طوفانی از خاطرات گذشته، خاطراتی که اکنون از آنها اثری نبود، ولی یاد آوری آنها لذتی عمیق در روح بجا میگذاشت، قرار گرفت.
روح آدمی گاه در آن لحظه که دستخوش درد و رنج و گرفتار ترکتازی اندیشههای تلخ است ناگهان طراوتی فیض بخش و مبارک مییابد، از تنگنا به گشایش و از نومیدی به امید و از حیرت و تردید به ثبات و استقراری امید افزا، راه مییابد.
او در حالت کنونیش، از ناملائماتی که احاطهاش کرده بود، و بر آیندهاش از این دشمن بیباک و بی اعتنا به مقدسات، بیمناک بود و میاندیشید که: (اگر دست در دست او گذارده و با او صلح کند، او چنان بخود وا نخواهدش گذارد که بر آئین جدش رسولخدا – صلی الله علیه و آله – رفتار کند) (27).
ولی این اتفاق جدید، او را یک ثلث قرن، عقب برد و او ناگهان خود را در میانهی سرزمین نبوت و جایگاه وحی و در احاطهی جمع مهاجر و انصار، مشاهده کرد رؤیای لذتبخشی که سراپای او را فرا گرفته و آلام را از یاد او برد.
اینک این جد بزرگوار اوست و این حکومت نبوی است در خاندان او و این ستارگان آیات کریم قرآن است که لحظه بلحظه از آسمان علم خدا فرو میریزد گوئی قاصد آسمان است بسوی زمین و جز در خانهی آنان هم فرود نمیآید.
و این پدر اوست وزیر پیامبر و مجاهد بزرگی که مهتران عرب را در مقابل کلمات خدا خاضع ساخت گوئی هم اکنون از گشودن قلعهی خیبر باز میگردد.
و این مادر اوست طاهرهی بتول، که رسولخدا او را به مباهله برد و او بحق، سرور زنان جهان است.
اگر این رؤیاهای شیرین هیچیک اکنون دارای عینیت خارجی نیست ولی مگر نه بحقیقت همهی آنها دارای واقعیتهای نفسانی است که بیننده را در آنچنان جریان روحی ئی قرار میدهد که روح او را به روح این جد و این پدر و مادر متصل میسازد همچنانکه جسم او به جسم آنان مرتبط و متصل است و خدا در روزی که هیئت مباهله با نصارای نجران را – که مرکب بود از حسن و جد و پدر و مادر و برادرش – تشکیل میداد، این اتصال جسمی را تأیید کرد و پیغمبر نیز در روزی که برگزیدگان خاندان خود – یعنی خودش و آن چهار تن – را در کساء پیچید و هم در روزی که آیهی تطهیر نازل شد و آنحضرت آن را با همین برگزیدگان تطبیق کرد، از این اتصال و ارتباط جسمی، تعبیری بدینصورت آورد.
وه، چه نشانههای عظمتی که در اسلام هیچکس با آنان در آن شرکت نداشته است!.
از ورای افق حزن آور پیرامونش، مناظر لذتبخشی از دوران کودکی و دوران صباوت، در برابر چشمانش ظاهر گشت از این دیدگاه دور، روزهای روشن و منوری را بخاطر آورد که در مدینه با موقعیت ممتاز و مقام مشخص خود در میان اقران و همسالان خود، مدارج کمال را میپیمود، آنروزهائی که در میان اقران و همسالان خود، مدارج کمال را میپیمود، آنروزهائی که در میان بازوان نیرومند پدر یا بر سینه و پشت پیغمبر و یا بر روی چوبهای منبر جدش ببازی مشغول میشد، آنروزهائی که وحی را در اولین لحظات نزول، دریافت میکرد و کلمات خدا را از زبان پیامبر (ص) میآموخت و دانش خود را از مصدر دانش و منبع علم استخراج میکرد و خود را برای پیشوائی و امامتی که برای او مقرر شده بود آماده میساخت و بسخن جد خود – که هرگاه از حسن یاد میشد با بیانی مباهات آمیز شایستگی او را برای پیشوائی امت بیان میکرد – گوش فرا میداد و این سخنی بود که بارها بر زبان رسول خدا میگذشت.
اینها دورانهائی بود آمیخته به روح عظمت و همراه با عظمت روح، گذشته هائی شایستهی آنکه بر حسن بانگ زند و پاکیزهترین و مسرت آمیزترین و مکرمت بازترین خاطرات او را بیادش آورد.
این خاطرات آنچنان گیرا و جذاب بود که بر سراسر وجود او مستولی شد و اثر آن بصورت لبخندی حاکی از مسرت – در وضعی که گمان لبخند در آن نمیرفت – بر لبهای وی ظاهر گشت.
جدش پیغمبر را دید که گوئی هم اکنون او را از روی دوش مادر بر میدارد و بدست میگیرد و بر سر دو پا میایستاند و بصدائی نرم و ملایم این سرود مقدس را زمزمه میکند: حزقه! حزقه! ترق عین بقه! (28).
و او با قدمهای کوچک خود آهسته آهسته بالا میرود تا پای خود را بر سینهی جد بزرگوارش مینهد و بدستور او دهان خود را باز میکند و او دهان فرزندش را میبوسد و آنگاه میگوید: (بار خدایا! این را دوست میدارم، تو نیز دوستش بدار و دوستدار او را نیز دوست بدار) (29).
این خاطره، کلید خاطراتی بود که حقا میبایست او را به خود مشغول دارد و ناملائمات این لحظات آخرین را از یاد او ببرد روشنترین دورانها در زندگی هر انسانی همان دوران کودکی و پاکی و سادگی اوست که پیوندهای مقدسی – میان او و آغوشهائی که بدان پناه میبرده و هم میان او و اجتماعی که در آن زیست میکرده – آنرا آرایش میبخشد خاطرات این دوران از زندگی هر کسی تا ابد در مغز و دل و روح او پاینده است و فراموشی را در آن راه نیست.
مثلاً ناگهان جدش رسولخدا – صلی الله علیه و آله – را بیاد آورد که او را بر دوش راست و برادرش حسین را بر دوش چپ نشانیده است ابوبکر بانان برخورد میکند و به ایندو میگوید: (چه خوب مرکبی دارید، بچهها)! و رسولخدا میگوید: ((و چه خوب سوارانند ایندو این بچهها مایهی دلخوشی منند از دنیا) (30).
و باز آنروزی را بیاد آورد که جدش بروی زانوش خم شد و او را بر پشت خود نشانید، برادرش حسین را هم با او نشانید و آنگاه به آندو گفت: (چه خوب شتری است شتر شما و چه خوب جفتی هستید شما) (31).
و باز روزی را بیاد آورد که جدش در حال سجده بود و او آمد تا بروی گردن آنحضرت – که نماز میگذارد – نشست (32) و روزی را که جدش در حال رکوع بود و او از میان دو پای او عبور کرد (33) و روز دیگری را که به جدش گفتند: (ای رسولخدا! تو با این پسر – یعنی حسن – رفتاری میکنی که با هیچکس دیگر نمیکنی،) وجدش فرمود: (این مایهی دلخوشی من است و این پسرک من، سیدی است که خدا بدست او میان دو گروه مسلمانان صلح خواهد داد) (34).
بیاد آورد که روزی بر گردن جدش رسولخدا – صلی الله علیه وآله – که در مسجد خطبه میخواند بالا رفت تا حدی که برق خلخالهایش تا آخر مسجد دیده شد و آندو پای بر نجن بر سینهی جدش درخشید و به همین صورت بود تا نبی اکرم (ص) از خطبهفراغت یافت (35).
و باز بیاد آورد که چگونه روزی جدش رسولخدا صلی الله علیه و آله با شتاب از منبر فرود آمد و او را که بر در مسجد به زمین خورده بود، برداشت و با خود بروی منبر برد، سپس گفت: هان این مردم! فرزند، محنت و آزمایش است (36).
و باز بیاد آورد که جدش بارها بدو میگفت: (تو شبیه خوی و خلقت منی) (37).
و باز بیاد آورد روزی را که از خواب برخاست و دید که جدش و مادرش سخن می گویند روی به جدش کرد و گفت: (پدر بزرگ! بمن آب ده) و جدش او را برداشت و از ناقهی پر شیری بدست خود شیر برای او دوشید و ظرفی از پوست یا چوب آورد و شیر را که کف کرده بود در آن ریخت و آورد که به او بدهد، ناگهان حسین بیدار شد و گفت: (پدر جان! آبم بده) پیغمبر باو گفت: پسرم! برادرت از تو بزرگتر است و پیش از تو آب از من خواسته است (38).
و باز بیاد آورد روزی از دوران طفلیاش را که پیش روی مادرش فاطمه – علیها السلام – نشسته بود، پدرش رسولخدا – صلی الله علیه و آله – وارد شد و او را که دید که به بازی مشغول است به فاطمه گفت: خدای تعالی در آینده بدست این پسر تو، میان دو گروه بزرگ از مسلمانان اصلاح خواهد کرد (39).
از نشانههای عظمت روحی خود در دوران صباوت، آن روزی را بیاد آورد که نزد ابوبکر رفته و به او – که بر منبر رسولخدا قرار داشت – گفته بود: از جایگاه پدرم فرود آی! (40).
و هم آن روزی را که رسول اکرم او را با خود بر فراز منبر برده بود، گاه روی به مردم میکرد و گاه به او و میگفت: این پسر من سید است و امید میرود که خدا بدست او میان دو گروه مسلمان، صلح بر قرار کند.
این مناظر، در احساس او اثر میگذاشت و خاطرات تاریخی لذتبخشی را که میتوانست جایگزین وحشت آن لحظه شده و از عظمت آن بلیه بکاهد در مغز او بیدار میکرد هر خاطره ئی خاطرهی دیگری را بیاد او میآورد و هر منظره ئی که از برابر چشمش عبور مینمود، مناظر دیگری را بدنبال خود میکشید او به گفتهی جدش آنچنان اطمینان دارد که به آیات قرآن و اینک جد بزرگوار اوست که با او سخن میگوید، گوئی این صدای گیرا و محبوب اوست که هم اکنون در گوش حسن منعکس میشود و دارد به مادر او – طاهرهی بتول – یا بر فراز منبر و یا در جمع اصحاب، بار دیگر این گفته را تکرار میکند: (این پسر من سید است و خدا میان دو گروه از مسلمانان بدست او صلح خواهد افکند).
حسن به خود باز میگردد و با خود چنین میگوید:
راستی آیا منظور رسول خدا این بود که امروز با اهل شام صلح کنم؟ آیا مردم سرکش و طغیانگر شام، گروهی مسلمانند که ممکن است منظور از این حدیث باشند؟.
آیا آن فتنه ئی که رسولخدا خواسته که من آن را اصلاح کنم، همین فتنهی در گرفتهی امروز است؟ مگر ما فاقد نیروی لازم برای قلع و قمع این فتنهایم؟.
این افکار در مغز حسن بن علی وارد میشد و در روح او آشوب و غوغائی که میتوانست مبدأ تحول و نقطهی عطف تاریخ باشد، بپا میکرد اینها سئوالاتی بود که پاسخ با آنها، سرنوشت نهائی را تعیین میکرد.
این خاطرات که متضمن راهنمائی های جدش بود و حسن علیه السلام از آنها چنین نتیجه میگرفت که جدش در بحرانیترین لحظات، حمایت خود را از او دریغ نداشته است – او را بدین فکر انداخت که اگر بتواند پاسخی مناسب حال بدین سئوالات بدهد، موقعیت حاضر را از این بحران نجات خواهد داد.
بله! بدون تردید، رسولخدا این سخن را گفته است.
و آن فتنه ئی که در این گفته، بدان اشاره شده جز همین فتنهی کنونی نیست و چه فتنه ئی بالاتر از پدید آمدن اینچنین شکاف و فاصله ئی میان مسلمانان که آنانرا از نقشهها و کوششهای دشمن در کمین نشستهشان غافل ساخته (42) و از وظائفی همچون آبادانی و عمران و تنظیمات اداری و جهاد با دشمن خارجی، بازشان داشته است.
و اما اینکه آن سرکشان طغیانگر مسلمانند، مطلبی است که از رفتار امیرالمؤمنین با آنان بدست میآید چه، آنحضرت لشگر خود را از اسیر کردن زنان و کودکان همین مردم، منع کرده و سیرهی امیرالمؤمنین علیه السلام بهترین سرمشق و شایستهترین رهنمون است.
و اما این پرسش که مگر نیروی لازم برای فرو خواباندن این فتنه، وجود ندارد؟ (یعنی سئوال از تحقق این رؤیای لذتبخش که شیعیان پرشور کوفه در آغاز جنبش جهاد، بدان شعار میدادند) آنوقت قابل جواب است که موقعیت امام حسن هم از لحاظ عدد سپاهیان و هم از لحاظ روحیه و نیروی معنوی این سپاه، بررسی شود و این در صورتی ممکن خواهد بود که امکانات موجود بر طبق واقعیت، مورد سنجش قرار گیرد.
روحیه و نیروی معنوی در افراد سپاهی، رمز اصلی قدرتی است که برای برد حوادث، مورد نیاز است و خیلی بیش از تصاعد کمیتی و عددی بکار میآید.
امام حسن در مسکن، بازمانده ئی از سپاه اصلی خود داشت که پس از خیانت فرمانده و فرار هشت هزار نفر از سربازان، فقط یک معجزه میتوانست در آنها روحیه و نیروی معنوی بدمد.
در مدائن هم مجموعه ئی از اشباح میزیستند که اغتشاشات عدوات آمیز و پیاپی آنان از مقاصد پلیدشان خبر میداد بدست آنان نه امید خوابانیدن فتنه میرفت و نه گمان اقدام به کارهای بزرگ یا ادارهی میدان جنگ.
این، دربارهی جنبهی معنوی و روحیهی سپاه.
و اما نسبت عددی بزرگترین رقمی که میتوان ادعا کرد لشکر امام حسن در این واقعه بدان بالغ شده، بیست هزار یا کمی بیشتر است در حالیکه عدد لشکر معاویه که در مرزهای عراق مستقر شده بودند به شصت هزار میرسید! بنابراین، حسن در آغاز کار، یک سوم سربازان معاویه را داشت.
جریان فراری که در اردوگاه مسکن اتفاق افتاد و آن عمو زادهی بیگانه صفت، با هشت هزار سرباز بسوی معاویه گریخت، نسبت عددی میان دو لشکر را بالا برد.
یعنی برای امام حسن مجموعاً در هر دو اردوگاه، یک پنجم لشکر معاویه باقی ماند!.
و اگر این فرمول جدید نظامی را – که برای نیروی معنوی، ارزشی بمیزان سه برابر تعداد سرباز قائل است – قبول کنیم، به نتیجه ئی فوق العاده اسفبار میرسیم و آن اینکه نسبت لشکر امام حسن با معاویه، نسبت 15 / 1 بوده است.
و اگر با توجه به این محاسبه، باقیماندهی لشکر مسکن را بتنهائی در نظر بگیریم، خواهیم دید که این عده، میخواستهاند با لشکری بجنگند که بنابر مقیاس مذکور، 45 برابر آنان بوده است.
در اینصورت کو نیروی لازم برای قلع و قمع فتنهی شام؟.
هیچیک از نظامات جنگی معمول تاریخ، جنگیدن یکتن را با 45 نفر و یا با 15 نفر، جایز نمیداند، چنین وضعی اگر هم اتفاقاً پیش آید، جنگ نظامی ئی که نتیجهی نیک در انتظار آن باشد نیست بلکه صرفاً حمله ئی جانبازانه و بیشتر در حکم انتحار و خودکشی خواهد بود.
در اینصورت بگذار حسن، پسر رسولخدا، همان مخلوقی باشد که خدا او را برای صلح ذخیره کرده نه برای جنگ، و برای مسالمت آفریده نه برای مخاصمت، بگذار این همان نهالی باشد که خدا او را برای مسلمانان در زمین نشانده نه برای خود او، و برای دین تربیت کرده نه برای سلطنت، بگذار سهم او از این ماجرا، باقی و ابدی باشد نه زود گذر و آنی، و در آن نشأهی دائمی باشد نه لذت این جهان فانی، و از لطف و رحمت خدا باشد نه از دست مردم.
بدین ترتیب بود که رسالت حسن به صلح تبدیل یافت، بی آنکه دو گروه به کوچکترین زد و خوردی دست زنند و این از نظر تاریخ، موضوعی ثابت و مسلم است اگر چه برخی از مورخان در صدد بر آمدهاند اثبات کنند که میان لشکر قیس بن سعد (لشکر مقدمه) و سپاهیان شام در (مسکن) جنگی در گرفته و (سید علیخان) درکتاب (الدرجات الرفیعة) در کیفیت این واقعهی پنداری چیزها نوشته است.
ما برای این خبر، مدرک قابل اعتنائی که زمانا جلوتر از این سید عالیمقام (سید علیخان متوفی در 1120) باشد، سراغ نداریم و با تحقیق و بررسی وضع آنروز مسکن، چیزی هم که مؤید این نظر باشد نمییابیم.
و با توجه به روش حفظ خون که نشانهی بارز سیاست امام حسن علیه السلام بود، در سایر مراحل این سیاست نیز پدیده ئی که به قبول این خبر کمک کند، بیاد نداریم.
و از آن حدیث رسولخدا صلی الله علیه و آله که: (خدا بدست حسن میان دو گروه بزرگ مسلمان را اصلاح خواهد داد) نیز جز این نمیفهمیم که حسن علیه السلام پیامبر صلح در اسلام است.
در اینصورت چه دلیل دارد که لشکر او به جنگ و حمله دست زند؟.
از وصیت امام حسن در لحظهی مرگ هم این را دانستهایم که او راضی نبوده در مورد او و برای او قطرهی خونی ریخته شود پس در این مورد نیز بر وفق رسالتی که خود انتخاب کرده بود – یا برای او انتخاب کرده بودند – مشی کرده است.
از این گذشته، گواهان زیاد واقعه، تأکید میکنند که: (خلافت را بدست گرفت و قطره خونی در دوران خلافتش ریخته نشد) و بعضی از راویان این نص، سخن خود را همراه با دو سوگند بیان مینمایند (43).
عقیده؟ یا حکومت؟
شاید برترین روش برای روشن ساختن موضوعی که در این فصل، مورد بحث ما است، این باشد که ابتدا قدری در توضیح دو معنای مختلفی که مسلمانان برای (خلافت) در نظر دارند، سخن گوئیم هر چند که سخن گفتن دربارهی مسئلهی (خلافت) (و حتی مسائل مربوط به آن) دارای خطر و مسئولیت – غالباً در برابر یکی از طرفین و احیاناً در برابر هر دو طرف – میباشد.
و ما که فهرست وار، معنی خلافت را از نظر هر دو طرف تشریح میکنیم، در نظر نداریم که در این باره بیش از آنچه به موضوع ما مرتبط است، مطلبی بیان نمائیم.
علاوه بر این، ضمناً و در پرتو شکل خاص بحث، سعی میکنیم که میان این دو نظر مختلف، تقریبی ایجاد کنیم کهای بسا بتواند نهال اصلاح را سر سبز و بارور سازد اگر این نهال را در این سرزمین، راهی به روئیدن و بارور شدن باشد!.
آنچه منظور ماست، خطر و مسئولیتی نزد دو گروه یا یکی از دو گروه ایجاد نخواهد کرد چه، در آن جز خیر نیست و از اصلاح، همگان یکسان بهره میبرند.
اکنون می گوئیم: خلافت عبارت است از: نیابت عام پیغمبر – صلی الله علیه و آله – در امر ریاست و رهبری مسلمانان پس از وفات آنحضرت تعهد مردم در برابر این مقام، اطاعت مطلق است و تعهد این مقام در برابر مردم، عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر (ص).
فریقی از مسلمانان عادت کردهاند که برای تصدی این مقام، هر آنکسی را بپذیرند که بتواند آن را برای خود ادعا و احراز کند:
– یا بزور همچون خلافت معاویه که گفتهاند: (خلافت را با شمشیر و با سیاست و مکر بدست آورد) (44) و همچون خلافت ابن زبیر و ابی العباس سفاح و عبدالرحمن ناصر و جمعی دیگر.
– یا به ولیعهدی از خلیفهی دیگری که او خود، آن را بزور یا وسیله ئی دیگر بدست آورده است مانند خلافت عمر و هرون الرشید و جمعی دیگر.
– و یا به انتخاب جمعی از مسلمانان ابتدائا و بدون سابقه، همچون خلافت ابی بکر و عثمان و محمد رشاد.
فریق دوم از مسلمانان، در تعیین نایب رسول اکرم (ص) به گفتار صریح خود صاحب رسالت، مراجعه کرده و فقط آنکس را به نیابت و خلافت میپذیرند که نبی بزرگوار، شخصاً او را به نیابت و خلافت خویش برگزیده باشد.
بر این اساس، دو گروه مزبور مشی کرده و بدین ترتیب بصورت دو فرقهی متمایز در آمدهاند (45).
و باز همانطور که در موجبات نصب خلیفه اختلاف دارند، در اینکه خلیفه قابل تغییر و عزل هست یا نه، نیز اختلاف دارند: بنابر نظریهی اول، هرگاه شخص دیگری توانست بر خلیفهی موجود غلبه یابد یا هرگاه زمینهی خلافت یک شخص تغییر یافت، خلیفهی مزبور قابل عزل است و بنابر نظریهی دوم هیچکس را مجال تغییر و عزل خلیفه ئی که پیغمبر معین کرده، نیست و اساساً خلیفهی منصوص پیغمبر، هرگز در معرض نقیصه ئی که با مقام نیابت او از پیغمبر ناسازگار باشد، قرار نمیگیرد و از اینجاست که او نیز همچون خود رسول اکرم، دارای خصیصهی عصمت است.
بنابر آنچه گفته شد: خلافت از نوع اول، قدرت و سلطه ئی عام است با شکل و مقرراتی مخصوص بخود این نوع خلافت از لحاظ واقعیت همچون حکومتهای دنیای امروز است و فقط از لحاظ شکل و مقررات از آنها متمایز است همانطور که حکومتهای موجود نیز همه از لحاظ شکل و مقررات یکسان نیستند.
قداست این نوع خلافت، وابسته به استعداد و قابلیت آنکسی است که از هر طریق و به هر جهت، متصدی آن شده است ای بسا آنکس که متصدی این مقام است پاکترین و مقدسترین و ای بسا که از دین و اخلاق بیگانهترین و دورترین افراد باشد.
ولی خلافت از نوع دوم، منصبی الهی و آسمانی است که اطاعت از آن – همچون اطاعت از پیغمبر – بحکم دین واجب است بنابراین معنی، خلافت، سایه ئی است از نبوت از آن نظر که مرتبط و متصل به خدا و ماوراء الطبیعه است نهایت این ارتباط و اتصال، از طریق نبی و به وساطت اوست و نبی، مصدر و سر چشمهی معنویت آن است همچنانکه مرجع تعیین آن نیز اوست.
قداست این مقام، طبیعی و ذاتی آن است همچنانکه قداست مقام نبوت و خلفای منصوص باید عموماً پاکترین و با فضیلتترین شخصیتهای عالم باشند.
موضوع خلافت، از دورانهای قدیم، مایهی دو دستگی و اختلاف شدید مسلمانان و منشأ حوادث اسفبار در تاریخ اسلام بوده است در آن دورانها نزدیک ساختن این دو فریق بیکدیگر و وادار کردن آنها به اعتدال و میانه روی و وحدت و گوشزد نمودن وظیفهی برادری و اصلاح به آنان – که امروز آسان بنظر میرسد – آسان و امکان پذیر نبوده است.
این یگانگی و برادری، لازمهی پرداختن به جوهر و اصل دین و کنار گذاردن پیرایهها و غرضها است و این همان اسلام واقعی است، اسلامی که باید مایهی ارتباط راستین مسلمان با خدا باشد و او را از فریب عصبیتها و عواطف و عوامل انحرافی مصون دارد.
مسئلهی دین یعنی پیوند میان انسان و خدا و نقطهی اتکاء بشر برای زندگی واپسین (46) – همچون مسائل دنیوی که میتواند در بسیاری از گوشههایش تابع تمایلات و عادتها و هوسها و عصبیتها باشد، نیست.
دیندار، برای درک و فهم دین، ناگزیر بجز دریافتن و شناختن واقعیت، راهی ندارد.
ما اکنون در موضوع خلافت در نظر داریم نقطهی مشترکی در میان واقعیتها نشان دهیم، بی آنکه کوچکترین دخل و تصرف و تحریفی در واقعیت بنمائیم.
اینک دو واقعیت مورد اتفاق را از نظر میگذرانیم:
یک واقعیت، عبارت است از خلافت بمعنای اول یعنی همان سلطه و قدرت همگانی و عمومی پس از رحلت پیغمبر این یک موضوع واقعی شده (واقعیت) است که شیعه هم به وقوع آن اعتراف میکند و در بسیاری از آثار مترتب بر آن، آنرا مستوجب مدح و ثنا نیز میداند.
واقعیت دیگر عبارت است از خلافت بمعنای دوم یعنی واسطه بودن میان امت و پیامبر در دین که این نیز بشهادت روایات صحیح که از طرق معتبر و غیر قابل خدشه وارد شده، امری مسلم و واقع شده است و سنی نیز بدان اعتراف میکند.
و این راه حلی است شایستهی اعتبار و بدین وسیله گرههای مهم میان دو گروه – بی آنکه یکطرف مغبون یا محروم شده باشد – گشوده میگردد (47).
و چون ما اینک در صدد بحث دربارهی یکی از افراد گروه برگزیدهی خلفای منصوص (یعنی کسانی که پیغمبر به خلافت آنان تصریح کرده است) میباشیم باید دانسته باشیم که خلافت شخص مورد بحث ما، به نوعی بود که در تاریخ خلافتهای اسلامی، برای آن مشابهی نمیتوان یافت باین معنی که وی از روز وفات پدرش و از لحظه ئی که مردم با او بیعت کردند، از خلافت به هر دو معنی به بهترین وجهی برخوردار بوده و خلیفه به هر دو صورت، بوده است هم خلیفه از نوع اولی ولی به انتخاب و هم خلیفه از نوع دوم و از راه نص و با عنوان امام.
گویا خواننده در (فصل سوم) نمونه ئی از نصوصی را که بر تعیین او برای منصب امامت، دلالت میکند و هم گوشه ئی از نحوهی انتخاب و کیفیت بیعت مردم با او را، ملاحظه کرده باشد.
در این هنگام که سلسلهی حوادث جاری میان حسن و معاویه، امام حسن را به دو راهی: (حکومت؟ یا عقیده؟) رسانیده بود، منظور از حکومت، همین سلطه و قدرتی بود که وی بموجب انتخاب مردم بدان نائل آمده بود، نه آن منصب و مقامی که مصدر و منشاء آن، انتخاب خدا و نصب و تعیین رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – بود زیرا این منصب – همچنانکه گفتیم – در معرض تغییر و تبدیل قرار نمیگیرد و تابع چیزی جز امر و فرمان خدا نیست و فرمان خدا تغییر ناپذیر است.
همچنین بلیه ها و حوادث سوئی که در دوران خلافت امام حسن بدو روی میکرد، تماماً حسن را بدین لحاظ و از این دریچه که حاکمی دارای قدرت و سپاه است، هدف قرار میداد، نه حسن را از آن نقطه نظر که امامی است تعیین شدهی رسول خدا.
امامت حسن، دستخوش تغییر نمیشود و در معرض آسیب قرار نمیگیرد امامت او همچون قرآن است و قرآن را – که عالیترین مرجع مسلمانان است و باطل را از هیچ سو بدان راه نیست – چه زیان اگر مردم با او مخالفت کنند و از امرش سر بپیچند و از او دوری گزینند؟ رتبت پیشوائی و رهبری قرآن همچنان باقی و سخن خدا بودنش همچنان صادق است مردم راضی باشند یا نه، به راهنمائی او عمل کنند یا نه، زمام خود را بدو بسپرند یا نه.
امامت حسن بن علی نیز همینطور است.
قرآن و حسن هر کدام، یکی از دو مرکز ثقلاند در اسلام، همچنانکه در حکومتهای قانونی، قانون و رئیس حکومت هر کدام یکی از دو مرکز ثقل میباشند.
منظور ما از (مرکز ثقل) در اسلام، همان چیزی است که رسولخدا – صلی الله علیه و آله – در حدیث صحیح بلکه متواتر بدان اشاره کرده و فرموده است: (من بجا گذارندهی دو چیز گرانوزن در میان شمایم: کتاب خدا و اهل بیتم، ایندو از هم جدا نمیشوند تا بر سر حوض کوثر بر من وارد گردند) (48).
حسن بن علی در آنروز، بزرگ عترت و پیشوای قوم خود بود پس او مرکز دائره ئی است که صاحب رسالت بهمراه قرآن – یعنی عالیترین مرجع – در میان مسلمانان بجا گذارده است.
راستی، امامت جز این چیز دیگری است؟.
به حسن بنگرید وقتی از حقیقت او سخن می گوئید، ببینید چگونه از همه سو کلمات خدا او را فرا میگیرد: قرآن، نبوت، امامت دو گرانوزن، بهشت، اصلاح، حفظ خون، وفا بعهد.
حال، ذهن خود را بسوی رقیب او که بر سر فرمانروائی واجب الاطاعه با او ستیزه میکرد، منعطف سازید ببینید در هنگامی که از او سخن بمیان میآید، توصیف او چه کلماتی میطلبد: طمع، حیله گری، فتنه انگیزی، رشوه، عهد شکنی، مال و منال، جنگ، غارت و چپاول.
براستی که از پستی و حقارت دنیاست که آنچنان کسی با اینچنین کسی در میدان مبارزه و ستیز در آیند!.
آری، این حسن است، پسر رسولخدا و دارندهی منصب امامت سلطنت و مال و منال دنیا را در برابر این، چه شأن و مقام است؟.
این (سرور جوانان بهشت) است بگفتهی جد بزرگوارش رسول اکرم گفته ئی که همهی فرقههای اسلامی آن را از حضرتش نقل کردهاند و در صحت و تواتر، همدوش و همپای قرآن است و در عمق و بلاغت، فراتر از کلام آدمیان.
در حاشیهی این حدیث میگوئیم:
آیا به ذهن کسی نمیرسد که سئوال کند چرا در این حدیث، حسن به سروری جوانان دنیا توصیف نشده است؟ مگر وی در دنیا با آن برتریها و مزیتها و شرافتهای نمایانش بر همهی مردم، سرور جوانان نبود؟.
پس چه رازی در میان است که این حدیث از یک جهان – در بست – گذر میکند و به آن جهان دیگر ناظر میشود؟.
امروز کسی به این پرسش توجه ندارد، زیرا تا ذهن به طرف حسن – که اکنون از این جهان رخت بر بسته و در بهشت نعیم پروردگار متنعم است – التفات مییابد، او را جز سروری از سروران بهشت نمیبیند پس طبعاً باید سرور جوانان بهشت باشد، دیگر انتساب این سروری به دنیا، مورد نظر قرار نمیگیرد دیگر آنکه گذشت چهارده قرن از صدور این حدیث و ذکر شدن آن در مناسبتهای مختلف، آن را بصورت جملهی بسیط و واحدی در آورده که از آن، همین نام حسن و حسین و سروری جوانان بهشت به ذهن میرسد نه چیز دیگر.
ولی در آن روزی که این حدیث از زبان بلاغتبار پیغمبر صادر شد، فکر میکنید مردم از این گفتار چه میفهمیدند و منظور آن بلیغترین گویندهی عرب را چگونه تصور میکردند؟.
بلی، آن بزرگواری که دو پسر خود را بدین لقب سر افراز میساخت، به اشاره تفهیم میکرد که: سرزمین محنت باری چون این جهان که جز گیاه خیانت و غدر در آن نمیروید، و مردم بی ثبات و نا آرامی چون جوانان این روزگار که بر نفاق و عهد شکنی خو گرفتهاند، شایسته و لایق آن نیستند که در سایهی سیادت و سروری این دو سرور بزرگوار قرار گیرند پس آندو، سرور جوانانند اما آن جوانان برگزیده ئی که به پیمان خود با خدا وفا کردهاند، و در آن سرزمین برگزیده ئی که خدا ناپاکدلی و کینه را از سینهی ساکنان آن، برکنده و آنان را با یکدیگر برادر و مهربان ساخته است.
دو سرور جوانان بهشت همین و بس.
و به روشی واضحتر: آنگاه که این دنیا و جوانان آن، حق این دو را انکار کردند و به آزار آنان کمر بستند و بر آنان طغیان گرفتند و سیادت و سروریشان را نپذیرفتند و از آن دو گریختند آیا با این حق ناشناسیها و ناسپاسیها حق آنان از بین میرود؟ نه، این سیادت و سروری همچنان باقی است، نهایت در جهانی برتر از این جهان و بر مردمی برتر از این مردم.
بگذار این دنیای پست، از برکت و فضل و رهبری آنان محروم ماند.
بگذار جوانان خیانت پیشه و غدار این روزگار، ننگ و ندامت و رسوائی تاریخ و عذاب قیامت را بر دوش کشند.
با این معنی، حدیث مزبور یک پیشگوئی نبوی است که آینده را از ورای پردههای زمان میبیند و با این سخن ابهام آمیز، به آنچه این دو سرور جوانان بهشت، از جوانان این دنیا خواهند دید اشاره میکند و نصیب و بهرهی کامل و پر سود و بی زیان هر یک را معین میسازد.
و تردید نیست که آن کسی که سید بهشت و سرور جوانان آن ست، بیقین سرور همهی مردم و سید این جهان نیز هست.
کلمات قصار رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – که به اسانید صحیح به ما رسیده، دارای آنچنان بلاغتی است که نیروی بلاغت بزرگترین سخنوران بلیغ روزگار نیز نمیتواند بدان نائل آید این کلمات در فصاحت عربیش و از لحاظ وسعت معنی و زیبائی لفظ، اعجوبهی زبان و نادرهی لغت است و از دلکشترین وجوه امتیاز در بلاغت نبوی آنست که به لفظ کم، معانی بسیاری را افاده میکند، گاه به صراحت و گاه به اشاره آمیختگی سخنان آن حضرت به پیشگوئیهای صادق – که جز به اعجاز، به چیز دیگری قابل حمل نیست – نیز از همین جاست.
این نوع بلاغت در هر حدیثی که باشد خود دلیل صحت آن حدیث است، هر چند که صحت آن از جهات دیگر جای تردید باشد.
یکی از همین سخنان، گفتاری است که دربارهی تعیین دو سبط بزرگوارش به امامت، از آنحضرت صادر شده: (همانا آندو امامند، بنشینند یا قیام کنند) این حدیث بظاهر، همین اندازه میفهماند که آندو امامند لیکن در ورای این ظاهر، پیشگوئی صادقی نهفته است که به سیرهی ایندو امام، اشاره میکند و به زبان تلویح میفهماند که یکی از آندو، قیام خواهد کرد و دیگری خواهد نشست یا اینکه یکی از آندو یا هر یک از آندو، نوبتی قیام خواهد کرد و نوبتی قعود و در این هر دو حالت، امام و پیشواست و مخالفت با سیرهی او جایز نیست.
در اسلام، کسی وجود نداشته که به پیشگوئیهای رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – بیش از پسر و خلیفهاش حسن بن علی – علیهما السلام – واقف باشد او هر آنچه راکه در این حدیث و احادیث بسیار دیگر، منظور جدش بود میدانست و او از هر کسی سزاوارتر بود که روشهای زندگی و مرگ را از این پیشگوئیها انتخاب کند.
مگر او پسر همین پیغمبر و وارث خلق و خوی او و وصی او بر امتش نبود؟ پس باید هر آنچه را که پیغمبر در راه دعوت، از قوم خود دید، او نیز به بیند و همان سخنی را که پیغمبر آنروز میگفت، او نیز امروز بر زبان جاری کند: (بار خدایا! قوم مرا هدایت کن، زیرا آنان نمیفهمند).
این نسب شریف، این خاصیت ارجمند را داشت که حسن را در جهان اسلام بر دیگر مسلمانان مزیت میبخشید و او را از نیروی مادی و ثروت و قدرت بی نیاز میساخت، زیرا که این خود در حقیقت، نیرو و ثروت و قدرت بود.
بگذار معاویه با او دشمنی کند، عبیدالله بن عباس بدو خیانت ورزد و کوفه از یاری و همراهی او سرباز زند و او را تنها گذارد، اما آنچه هرگز او را تنها نخواهد گذارد، آن نسب کرامتبار و آن امامت و پیشوائی مفترض الطاعة و بالاخره، آن مودت و محبتی است که خدا مردم را بدان امر کرده است.
سلطنت و حکومت محدود این جهان را در مقایسه با حکومت معنوی نامحدود، چه بها و ارزشی است؟.
شکست و ناکامی و مرگ، حتی یکروز هم نخواهد توانست این معنویاتی را که مایهی افتخاری نا محدود و مورد اعجاب و تحسین تاریخ و حاکم بر قلوب مسلمانان است، تحت الشعاع و محکوم خود سازد و تجاوز متجاوز یا انکار منکر، نمیتواند مانع شکوفا شدن و بارور گشتن این معنویات باشد و هر روزی که بگذرد، این افتخارات هر چه بزرگتر و نمایانتر در دیدگاه وسیع این جهان نمودار خواهد گشت.
تا اینجا پیوند مستحکمی را که میان حسن و آن چشمهی فیاض بشریت بود – چشمه ئی که در هنگامهی شر و فساد و سرگردانی و قحطی، بر سر مردم خیر و هدایت و برکت فرو میریخت – دریافتیم و حسن را با صفت: پسر رسولخدا، سرور جوانان بهشت و امامی که با قرآن در هدایت شریک است، باز شناختیم.
این مطلب باقی ماند که با دقت و اهتمام، سخنانی را که حسن علیه السلام، خود در نمایاندن وضع خاص خود – بر سر دو راهی: حکومت یا عقیده – بیان کرده است، بفهمیم.
نخست باید اندکی از روایات بسیاری را که با سندهای متفاوت الحال بما رسیده بازگو کنیم و سپس اشارهی رسای او را که در خلال این روایات موجود است – و برای راهنمائی ما به نظر نهائی در این موضوع حائز اهمیت فراوان است – استظهار نمائیم.
اکنون به تصریحی که از شخص او صادر شده و در این موضوع، دارای ارزش خاصی است، گوش فرا دهیم.
به پرسش عتاب آمیز (سلیمان بن صرد) – مردی که ابن قتیبه او را بعنوان: آقا و رئیس عراق توصیف میکند (49) – اینگونه پاسخ میدهد: (اگر من در امر دنیا سختکوش و برای رسیدن به آن، در تلاش و زحمت میبودم، معاویه کسی نبود که از من نیرومندتر و نسوه تر باشد و من نیز جز این که اکنون میبینید رأی و نظری میداشتم) (50).
این یک نمونه، ما را از ذکر پاسخهای زیاد دیگری که به شیعیان خود داده بی نیاز میسازد.
و اما پاسخهای او به دشمنانش که برخی از آنان چون از ناحیهی او ایمن بودند، خوش داشتند او را آزار دهند مانند عبدالله بن زبیر که آشکارا رقابت و دشمنی خود را با آل محمد اظهار میکرد یک نمونه از آنها پاسخی است که به همین عبدالله داده، به وی میگوید: (پنداشته ئی که من تسلیم او شدم؟! وای بر تو! چگونه چنین کاری امکان پذیر است در حالیکه من پسر شجاعترین مرد عرب و مولود فاطمه سرور زنان جهانم! صلح من نه از روی ترس بود و نه از روی ضعف، ولی مردمی با من بیعت کرده بودند که همچون تو، دلی بیگانه داشتند و محبتی ریائی و قدمی ناپایدار) (51).
گفتار کوتاه – ولی پر اهمیت – دیگری نیز هست که با وجود اجمال و اختصار، شاید رساترین گفتهی آنحضرت در این زمینه باشد و آن گفتاری است که در جواب برادر و پارهی تن و شریک رنج و راحتش حسین بن علی علیه السلام بیان کرده است وی از او سئوال کرد: (علت چه بود که حکومت را واگذاشتی؟) پاسخ داد: (همان چیزیکه پدرت را پیش از من بدینکار واداشت) (52).
مؤلف: این چند نمونه ما را از ذکر نظائر بسیار آن – که همه شاهد (آزمایش)) دشواری است که مقام امامت از ناحیهی دوست و دشمن بدان دچار بوده ولی در آخر کار، سربلند و موفق از آن بیرون آمده بی نیاز میسازد.
با بررسی گفتههای امام در این مورد، مشاهده میکنیم که آن حضرت بطور کلی در همهی بیانات خود، عناصر اصلی زیر را روشن میسازد:
1 – برای دنیا فعالیت نکرده است.
2 – اگر میخواست برای دنیا در تلاش باشد، از دشمنانش نیرومندتر میبود و روشهایش در زندگی با آنچه اکنون هست، تفاوت میداشت.
3 – در وضع خاص خود، مرتکب کوچکترین ضعف نفس و ضعف سیاست و جبن و ترس نشده بلکه فاقد یاران با اخلاص بوده است و این بدان معنی است که اگر میتوانست یاوران با اخلاص و راستگوئی داشته باشد، وسائل پیروزی بطور کامل برای او فراهم بود.
4 – یگانه هدف او همان بوده که پیش از او پدرش داشته است و البته هدف پدرش جز این نبود که معنویات اسلام را از انقراض و درک صحیح اسلامی را از نابودی مصون بدارد.
چنانکه ملاحظه میکنید، نشانههای امامت و پیشوائی روحی، بوضوح از لابلای این عناصر چهارگانه متجلی است، بدانگونه که آنرا نه به ضعف میتوان حمل کرد، نه به عقب نشینی و نه به فرار از وظیفه پیداست که عامل اتخاذ این روش، نیروئی قائم به نفس و مستقل است که دارندهی خود را به عمل برای خدا و امیدارد.
چنین روحیه ئی هرگز در راه فعالیت برای دنیا، بکار نیافتد چه، آنرا با دنیا مناسبتی و پیوندی نیست.
از طرفی، امامت بمعنای صحیح و بدین اعتبار که سایه ئی است از نبوت – که باز نبوت، رابطه ئی است میان آسمان و زمین – اینچنین است نبوت هر آنگاه که به ارادهی خدا در زمین پدید آمده، استقرار و پای گرفتن آن، جز به کمک یاورانی با اخلاص صورت نیافته است پس امامت نیز ممکن نیست بدون چنین یاورانی مستقر و پای بر جا گردد حال، این چنین یاورانی کجا و آن مردم سست عنصر که با همهی تظاهر به دوستی، دلی بیگانه داشتند و با وجود بیعت بشرط اطاعت کامل و بدون قید و شرط، بی پروا فرار را بر قرار ترجیح میدادند.
همانطور که محمد (ص) جز پیامبری که پیش از او پیامبران در گذشتهاند، نبود، پسرش حسن نیز جز این نبود که امامی است با ایمان قوی در دل و نمونههای عالی بر زبان و این بود رسالتی که برای وی – و او برای آن – مقدر گشته بود.
همان وضع دشوار و بحرانی جدش رسولخدا در حادثهی (حدیبیه) و (بنی اشجع) برای او نیز مقدر شده بود و همان بیکسی و بی یاوری پدرش علی مرتضی در روز (سقیفه) و روز (شوری) (53) او را نیز مبتلا ساخته بود با این وصف چه دلیل دارد که برنامهی خود را از روش جد و پدرش فرا نگیرد و عمل خود را بر طبق سنت آنان ترتیب نبخشد؟ برای او چه نقیصه و عیبی که سومین آندو بزرگ باشد؟.
در حاشیهی مفاد مادهی دوم می گوئیم: حسن بن علی بر خود چنین قرار داده بود که هست و نیست خود را، زندگیش را، تاریخش را، کیان سیاسیش را، همهی نیرویش و همهی امکاناتش را در خدمت فکر و هدف و عقیدهی خود و وسیلهی پیاده کردن و بلند آوازه ساختن آن، بکار گیرد او در این گام خطیر و دشواری که (دو راهی میان حکومت و عقیده) را با آن بپایان رسانید، سیمای امام و خلیفهی پارسا و بی اعتنا به دنیائی را مجسم ساخت که مسئولیت حکومت را فقط بدین موجب پذیرفته که بوسیلهی آن، فضائل و خصائص ایده آل انسانی را در اجتماع بشری پیاده کند.
بنابرین، او در تمام اقدامات مثبت و منفی، نمودار کامل یک رهبر مسلکی است.
دنیا، با همهی جلوههای فریبندهاش همچون: حکومت، ثروت، نفوذ و لذتهای گوناگون، خود را در اختیار او قرار داد و در بهای این انقیاد و اختصاص و رام شدن، جز قبول و انتخاب او، چیزی نخواست ولی او امتناع ورزید و قبول نکرد.
اگر او قبول میکرد، دنیا را ترجیح میداد و بخاطر آن (سختکوش و در تلاش) میشد، بیگمان از هر انسان دیگری بیشتر بهرهی آنرا میبرد زیرا او در آن صورت برترین نسب در تاریخ انسانیت را با بزرگترین کشور در تاریخ ممالک عالم، یکجا در اختیار میداشت.
ولی در صورتی که او – بفرض محال – چهرهی یک شخصیت دنیائی و مادی را بخود میگرفت، ناگزیر میباید از قیود و راثت و تربیتش بگذرد و افتخارات روحی خود را فراموش کند و کسی غیر از حسن پسر علی و فاطمه و نوهی پیغمبر باشد، یعنی طمعکاران را راضی کند، برای خود همدست – هائی بسازد و دو دلها و مرد دین را با رشوه، گلوگیر محبت و احسان خود کند مالیات آن امپراطوری وسیع، به آسانی میتوانست جواب توقعات و مطامعی را که رهبران آن اجتماع و (فرزندان فامیلهای سود جو) مدهوش سحر آن بودند، بدهد آنوقت بود که منافقین به مؤمنینی پاکیزه جان، و خیانتکاران به مردمی امین و با اخلاص، و دو دلها به افرادی سر براه و مطیع تبدیل یافته و همهی ملت بی آنکه خود بدانند در نقشی دروغین و غیر واقعی جلوه میکردند.
در آنصورت عمر و بن عاص و مغیره بن شعبه و زیاد بن ابیه و دیگر رجال این مکتب را میدیدی که در کوفه در جوار قصر حسن بن علی اقامت گزیده و در زیر سایهی او آرمیدهاند! هم چنانکه امروز حجر بن عدی و قیس بن سعد و عدی بن حاتم بدان پناهندهاند، یا همچنانکه همان گروه نخست، امروز کاخ معاویه را طواف میکنند!.
رئیس و نقطهی اتکائی چون حسن بن علی، برای آنان این امتیاز را هم داشت که از نقطه ضعف هائی از آنگونه که در زندگی معاویه و گذشتهی او و مواریث او فراوان دیده میشد، مبرا و بر کنار بود.
دیگر، ماجرای حسن با آنچنان کامیابی و موفقیتی توأم میبود که بهیچ وجه ضرورت نداشت دربارهی آن چیزی نوشته شود یا تحقیقی بعمل آید و یا وقتی و عمری برای آن مصرف گردد.
در آن فرض، همین ملت پست کوفه که در تاریخ، همپا و هم دورهی حسناند، در چهرهی ملتی با ثبات و موقر و یکپارچه ظاهر میشدند که در عین حال، بیت المالشان مایه ئی برای خریداری و جدانها است و حکومت ولایاتشان در خدمت طمع و آز رجال است و سیاست دولتشان با هوسهای نفسانی و غرضهای حزبی و طمعهای دنیوی اطرافیان، به مدارا و سازش است.
تنها کسانی که در آن صورت ممکن بود به وضع موجود تن در ندهند، همین گروه اقلیت پولادین شیعیان علی بودند که با اخلاص و پاکبازی خود در همراهی امام حسن و پدرش امام علی – علیهما السلام – که اولی یکباره از سر دنیا در گذشته و دومی دنیا را سه طلاقه کرده بود، ثابت کرده بودند که همواره در جبههی حقایق قرار دارند نه در ورای مطامع و هوسها تازه همین گروه نیز امید میرفت که بخاطر انتساب امام حسن به رسول اکرم این خاصیت غیر قابل انتزاع که میتوانست شفیع مقبول الشفاعه ئی در نزد آنان باشد – از فشار اعتراض و عصیان خود نسبت به وی بکاهند.
حال چگونه فکر میکنید؟ آیا راستی معاویه میتوانست در برابر (این حسن) مقاومت کند یا بر او پیروز شود؟ در چنین وضعی کدامیک از این دو رقیب، شانس پیروزی و پیشرفت داشتند؟ حسن یا معاویه؟.
در پرتو این توضیح، معنای گفتهی امام را درک میکنیم: (اگر من در امر دنیا سختکوش و برای آن در فعالیت و تلاش میبودم، معاویه کسی نبود که از من نیرومندتر و نستوهتر باشد و من نیز رأی و نظری جز اینکه اکنون میبینید، میداشتم).
آری، اگر حسن در پی دنیا میبود، جز این گمان و انتظاری نمیرفت.
ولی موضوع معلوم و مسلم آنست که حسن بن علی – بر او و بر پدرش درود و رحمت – بشری از نوع دیگر بود او از آنگونه انسانهائی بود که فقط در فترتهای معدودی از زمان، در دسترس این جهان قرار میگیرند و بشریت، روحیات عالی و نمونهی انسانی را از روش و کیفیت زندگی آنان الهام میگیرد و به رهنمائی آنان، به سعادت خود راه مییابد.
او از شرف معنای خاصی درک میکرد که ترکیبی بود از عزت نفس و مصالح دینی دیگر نه حکومت و نه مال و نه تمتعات لذتبخش این جهان، هیچیک بعقیدهی او داخل در حساب شرف نبودند.
معصومیت او از پلیدی – که قرآن بدان ناطق است – و روحیهی عالی و نمونه ئی که تمام وجود او را انباشته بود نمیگذاشت که وی از اوج این شرف به حضیض تمایلات دنیای چند روزه و خواستههای محدود و عیش منغص و تیرهی این جهان فرود آید علاوه، اینکار مستلزم روی گردانی از خدا و از کتابهای آسمانی و پیامبران الهی و روز قیامت، بود و مرد دنیا ناگزیر میباید از این همه چشمپوش و احیاناً با آنها دشمن باشد.
برد موقعیت بکمک این روشهای انحرافی و فساد آمیز، در زندگی این ردیف انسانهای اوج نشین و بلند پرواز، بزرگترین زیان و خسارت است.
لازمهی تن دادن به این روشها – در مورد حسن بن علی آن بود که غرائز بینظیر و پر ارزشی که بدست نبوت در کیان او بر نشانده شده و از پستان وحی، تغذیه کرده و در مهبط قرآن گسترش یافته، بکلی در وجود او متلاشی شود و از بین برود.
ولی مگر ممکن بود، این غرائز که همچون ذاتیات وی و جزئی از وجود او بود متلاشی گردد؟ مگر ممکن بود او – که پسر رسولخدا و پروردهی دامان او و شاگرد مکتب اوست – برای دنیا به فعالیت برخیزد و یا در امر دنیا سختکوش و در تلاش باشد؟ …
مگر رسولخدا با دنیا – جز بدین لحاظ که میدان رسالت اوست – کاری داشت؟.
پس حسن نیز بحکم آنکه از تربیت و عقیده و محیط زندگی آنحضرت الهام گرفته، میباید در میدان امامت، آئینهی تمام نمای جدش باشد و این همان تأسی و پیروی نیکوئی است که هرگز نمیتوان آنرا به ضعف و زبونی مشتبه ساخت یا تهمت جبن و ترس بدان زد یا هر ایراد و اشکال دیگری بر آن وارد آورد آری همانگونه که حسن در صفات و خصال پسندیده، آئینهی جدش رسولخدا است، در زهد و پیراستگی از مطامع دنیا و هم در سیاست و ادارهی امت باید آئینه و نمودار کامل او باشد زیرا که او (شبیهترین مردم به پیغمبر است در خلقت و در اخلاق)
با این ترتیب، انتقادگران و قاضیان شتابزده، کدام ضعف و زبونی را بر حسن خرده میگیرند؟.
این گروه، گویا وضع بحرانی و دشواری را که آن حضرت از ناحیهی اصحابش بدان دچار بود، از یاد برده و هم فراموش کردهاند که ناهنجاری این یاوران و همراهان، ناشی از یک سلسله حوادثی بود که حسن در آنها دستی نداشت بلکه دگرگونی زندگی عمومی در سومین دورهی پس از عهد نبوت و بیرون آمدن همگی یا بیشترین مردم از قید و بند تقوی و دل نهادنشان به مطامع و لذتها و هوسها، عامل اساسی این وضع بود در این صورت گناه، گناه شرائط و تقصیر، تقصیر آن نسلی بود که حسن میباید با آن بسر برد و او از هر گناه و تقصیری مبرا و بر کنار بود.
فراموش کردهاند که هر آنگاه چنان موقعیت ناهنجاری و چنان نسل فاسدی که به تظاهر و باطل گرائی خو گرفته، با چنین مرد با ایمانی که جز با اخلاص و حق گرائی سر سازش ندارد، مواجه گردد، نتیجه و عاقبت کار ممکن نیست بهتر از آنچه واقع شد، واقع گردد.
لذا میبینیم تدابیر خاصی که امام حسن در مراحل مختلف ماجرای خود اتخاذ میکرده، ماهرانهترین راه حلها و جالبترین تدبیرها با نظری بنهایت دقیق و سیاستی شایستهی سیرهی امام، بوده است.
ما در فصول این کتاب، همهی نقاطی را که بعنوان نقطه ضعف، در داستان امام حسن ذکر کردهاند، در فصول این کتاب بمناسبت یاد آور شده و در هر موردی توجیه صحیح و منطبق با واقعیت را که مانع هر گونه تحریف و بیهوده گوئی است، ذکر کردهایم.
بدین ترتیب بود که حسن در آخر کار بزرگترین قدم اصلاحی خود را برداشت و هنگامه ئی را که بر فتنه و سلاح، استوار بود به مکتب اخلاق و محبت و اصلاح تبدیل کرد و با سیمای (بزرگترین مصلح) در صحنهی مصلحان عالم نمودار گشت و در میان رهبران مسلکی جهان، برترین مدارج کمال را احراز کرد.
و سپس به حکومت همهی جهان نائل آمد – گرچه نه بر تخت سلطنت مگر اسلام در حقیقت و معنی، جز همین روح آسمانی و فرشته گون که مغلوب ما دیگری دنیا و ذلیل شهوتهای پست و اوهام مسخره و دروغین نشود، چیز دیگری است؟!.
او به انبوه اصحاب خود نگریست و بسی بر او گران آمد که مشاهده کند آنان بر اثر بی اعتنائی به مسئولیت و بی ثباتی در دوستی و واگذاری جبههی حق خودشان، بحقیقت در صف دشمنان او در آمدهاند نه در صف او واگیر خطرناکی که خیانتکاران معدود آن لشکر را سخت مبتلا ساخته بود، تمامی آن اجتماع از دست رفته و شکست خورده را تهدید میکرد، اختلاف کلمه در آنان راه یافته و صفوف از هم متلاشی شده و سلیقهها و طرز فکرهای گوناگون پدید آمده بود، هر گروهی خط مشی مخصوصی را انتخاب میکرد و خود را برای جنگ آماده میساخت اما نه با آنکس که از خیر او دورتر و به حرمان او نزدیکتر است.
راستی به یاورانی که هیچ دشمنی از آنان بدتر نیست، چه امیدی میتوان داشت؟.
در اینصورت چرا امامی که نایب پیغمبر است، آن سخنی را که در رحمت و عظمت، گوئی از زبان نبوت صادر میشود، بر زبان جاری نکند، همان سخنی که در لب و حقیقت، نشان کناره گیری از این هر دو گروه متخاصم است، گوئی که چیزی است برتر از همه.
و مگر امام در حقیقت چیزی بجز آن موجود برتر است؟.
فداکاری
اگر آن اندازه قدرت و استقامت و تحمل و سبک گرفتن زندگی – که خدا در این روح بزرگ بودیعت نهاده بود – وجود نمیداشت، بطور حتم تن در دادن به نهایت درجهی رادمنشی و بزرگواری باینصورتی که برای روحهای قوی نیز قابل تصور نیست، آسان نمیبود.
اگر آدمی، عریان و بدون هیچ بهانه و مدارا و دور از هر رنگ فریب و ریا پا در میدان جهاد اکبر نگذارد و با خواستههای شخصی و هوسهای طبیعت بشری مخالفت نکند و طغیان خوی انانیت بشری را سرکوب نسازد، چگونه فداکاری در راه خدا و محو شدن در ارادهی او و عمل برای او، امکان پذیر خواهد بود؟.
و این حالت که بمعنی پیوستگی کامل به خدا است همان امامت است و آن آدمی که یکسره پیوسته بخدا است همان امام.
اگر اوضاع جاری، برای تفوق یافتن بر جبههی باطل مساعد نیست، چرا نباید از آن همچون شرائط مساعدی برای نگاهداری و حفاظت جبههی حق بهره برداری کرد؟.
و این همان وضعیتی است که پس از آشکار شدن بد اندیشی و سوء نیت یاران امام حسن – که بظاهر حماسهی جنگ میسرودند و در باطن جز غرضهای شخصی انگیزه ئی نداشتند – کار امام حسن بدان منجر شد.
اگر راه کوتاه کردن دست شرار تبار معاویه از سر اسلام واقعی – که جلوه گاه آن برگزیدگان آل محمد و بازماندگان با اخلاص حزب خدایند – و راه جلوگیری از خرابکاری سربازان شامی و (ستون پنجم) او که در قلب کوفه و لشکر گاه امام به فعالیت مشغولند، منحصر در این است که معاویه بر سلطنت دست یابد، بگذار این دست پلید و شریر، این دنیا را با همهی شهوات و هوسها و زیانها و معایبش بغنیمت برد و برای حسن و بازماندگان حزب خدا، همان عقیده و مسلک و مرامشان با آن جلالت و قدرت و وسعت و عظمت و خلودش باقی بماند.
مگر برای پسر رسولخدا عیب و نقصانی است اگر خود را از پستی و پلیدی ماده برهاند و دنیا را برای اهل دنیا گذارد و خود با عظمتی جاوید و امامتی بلند آوازه و با فضائل آموزنده و معروفش و جهاد و استقامت و فداکاری مورد تقدیر و سپاسش، پیشوای روحی و رهبر فکری خلق باشد؟.
هیچ مسلمان مورد توجه و هیچ مؤمن علاقمند به عقیدت صحیح، ممکن نیست در کار او به اشتباه فروماند یا حق او را انکار کند یا نسبت او را با رسولخدا صلی الله علیه و آله بدست فراموشی بسپرد، یا امامت و پیشوائی الهی او را ندیده بگیرد، این پیشوائی و امامتی که نه قابل تغییر و انتقال است و نه پذیرای ضعف و شکست، بلکه علیرغم کوششهای خصمانهی نافرجام، همواره پیروزمند و غالب میباشد، نیروی آن ناشی از نیروی خدا و جاودانگی آن بسته به جاودانگی حق است و در طول نسلهای متوالی باقی است همچنانکه نبوتها بر گردن امتهای خود باقی و بر قرارند، شکوه و مجد حقیقی بتمام معنای کلمه و هیبت و قدرت و در عین حال حقیر انگاشتن کبر و غرور مخالفان، یکجا در آن موجود است.
اینجا مرحلهی باریکی از مراحل تاریخ اسلام است، یعنی مرحلهی تفکیک خلافت حقیقی از حکومت یا تفکیک پیشوائی دینی از سلطنت، تفکیک سلطهی دنیوی از سلطهی معنوی و روحی.
این تفکیک به همین صورت ظاهرش، در آغاز کار در افکار مسلمانان کاملاً بیسابقه و نامأنوس بود ولی به هر صورت این واقعیتی بود که اسلام تدریجاً بدان منتهی گشت و مسلمانان دانسته یا ندانسته، از روز رحلت پیغمبر بدان خو گرفتند و فقط فاصلههای کوتاهی که مجموعاً قطره ئی در دریای این قرنها بیش نبودند از این وضع مستثنی بودند.
صاحبان شرعی و قانونی خلافت هم بدینجهت در برابر این تفکیک تسلیم شدند و دم بر نیاوردند که تسلیم خود را یگانه وسیلهی اصلاحی ئی میدیدند که با آن امکان داشت کیان اسلامی محفوظ بماند.
بگذار صریحتر سخن گفته و منظور خود را آشکاراتر بیان نمائیم: امام حسن در وضع خاص خود با معاویه همان روشی را در پیش گرفت که پدرش امیرالمؤمنین در وضع خاص خود با ابوبکر و دو رفیقش آن را در پیش گرفته بود و این است معنای پاسخی که امام حسن به برادرش حسین داد، قبلاً گفتیم که برادرش از وی پرسید: (چه موجب شد که خلافت را تسلیم کردی؟) و وی در پاسخ گفت: (همان چیزیکه موجب شد پدرت پیش از من آن را تسلیم کند).
و هر یک از این دو امام در شرائط خاص خود، فداکاری عظیمی کرد که اسلام با آن محفوظ ماند.
حسن بر این اساس، نقشهی مملکت مادی خود را از روی کرهی زمین محو کرد تا در عوض نقشهی عظمت روحی و معنویاش را در زمین و آسمان ترسیم کند یکنظر به مرزهای این کشور تازه و کهنگی ناپذیر بیفکن! چیزی غیر از: مرز میان قلمرو حق و قلمرو هر چه بجز حق، یا مرز میان سمبل انسانیت و خود پرستی بینهایت، یا حد فاصل میان روحانیت آن امامی که در مرگ و زندگی چیزی جز کلمات خدا بر زبان ندارد: (اقیموا الصلوه)، (آتوا الزکوه)، (کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم)، (لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا) از یکطرف، و از طرف دیگر مادیگری حاکم جباری که آشکارا بمردم میگوید: (بخدا من برای اینکه نماز بخوانید یا زکوه دهید یا روزه بگیرید یا حج گزارید با شما نجنگیدم، فقط برای این جنگیدم که بر شما فرمانروائی کنم و با اینکه شما خوش نداشتید خدا مرا به این مقصود رسانید) آیا غیر از تباین میان این دو قلمرو و این دو هدف و این دو روش چیزی مشاهده میکنی؟!.
مردم خوگرفته اند که به اینچنین حادثه ئی همچون خسارت و صدمه ئی بزرگ بنگرند و این بدان جهت است که به این حادثه از دیدگاه تنگ دنیا و ماده مینگرند و از این دیدگاه، البته جز خسارت مادی چیز دیگری در این حادثه نمیتوان دید.
اما آن نفس مطمئنه ئی که جبلت او بر خیر محض است، این حادثه را وسیله ئی میبیند برای رسیدن به هدفهائی که بسی عزیزتر از حکومت و بسی گرامیتر از همهی دنیا است و در عین اینحال، واقعهی پر شکوهی که بر تارک تاریخ انسانیت همچون ستاره ئی میدرخشد.
بدینگونه امام حسن در جهادش و در صبرش و در فداکاریش از همهی مردم برتر آمد و این مثلث فضیلت، مادر همهی فضائل است.
یک مثلث دیگر و باز یک مثلث سومی از خصال فضیل تبار در او وجود داشت که همه بطور مجموع، ابزارهای عظمت و گواههای برتری او بودند:
یکی آنکه امام بود و محبت و دوستیش واجب بود و پسر پیغمبر بود.
دیگر آنکه از یاران خودش و از دشمنانش و از همسرش ضربت دید.
و همانطور که گفتیم وی از لحاظ روش ممتاز جهادش و صبر عظیمش و فداکاری بی نظیرش بر همهی انسانها برتر آمد.
اینک تا – مخصوصاً این سه خصلت، بصورت خصلتهای ویژهی حسن بن علی با مشخصاتی که جای هیچگونه بحث و جدال نماند، بطور کامل روشن و مفهوم گردد، توضیح میدهیم:
جهاد امام حسن
جهاد او جالبترین و در عین حال، دردناکترین نوع جهاد و دارای وسیعترین میدانها و طولانیترین رنجها بود.
در راه خدا جهاد کرد ولی نه فقط در یک جبهه بلکه در جبهههای بسیار: در جبههی مبارزه با دشمن چه بصورت لشکر کشی و چه بصورت مقابله با فتنه انگیزی ها و شیطنتهای او، در جبههی مبارزه با اصحاب و سپاهیان خودش بدینصورت که با روشهای گوناگون در صدد اصلاح آنان بر آمد و چه رنجی در این راه برد و بالاخره هم توفیق نیافت، در جبهه مبارزه با نفس، بدین صورت که عواطف خویشتن را کنترل نمود و طغیان تمایلات خود را مهار کرد و سلطهی نفس را سرکوب ساخت و در رهبران بشری کسی را نمیشناسیم که توانسته باشد بر تمایلات و احساسات و اعصاب خود چندان تسلط یابد که حسن در موارد مختلف این سرگذشت، تسلط یافته است، در جبههی مبارزه با شیعیان مخلص خود بدینصورت که پرسشهای عتاب آمیز و جرئت آلود آنان را دربارهی علت صلح، با خونسردی تحمل کرد و با روشی که نمایشگر فرشته خوئی او و نشان دهندهی روح یک امام معصوم بود، با آنان روبرو شد یعنی خشم خود را فرو خورد و شکیبائی ورزید و با طبعی آرام و لهجه ئی شیرین و دلپذیر و گذشتی فراوان آنان را پذیرفت عتاب هر یک را به روشنترین و صحیحترین و جه پاسخ میگفت و هدفهای خود را برای او تشریح میکرد و لحن خصمانهی عتاب او را از بین میبرد و مخاطب او ناگهان خود را با حجتی قوی و هدفی بزرگ و رأیی اصیل مواجه مییافت و از مشاهدهی موقعیت امام خود، بیاد موقعیت پیامبران میافتاد و سخن او را همچون وحی و الهام آسمانی میپذیرفت و مگر چنین نبود؟.
یک نمونه از این سئوال و جوابها را بشنوید:
– چرا با معاویه صلح و (عدم تعرض) بر قرار ساختیای پسر رسولخدا؟ تو که میدانستی حق با تو است و او گمراهی ستمگر است!.
– ابا سعید! آیا من پس از پدرم حجت خدای تعالی و امام بر خلق نیستم؟.
– چرا.
– آیا من کسی نیستم که رسولخدا دربارهی من و برادرم گفت: حسن و حسین امامند چه قیام کنند و چه بنشینند؟ – چرا.
– در این صورت من به هر صورت امامم، قیام بکنم یا نکنم ای ابا سعید! چیزی که مرا بر مصالحه با معاویه بر انگیخت همان بود که رسولخدا (ص) را بر مصالحه با بنی ضمره و بنی اشجع و با اهل مکه در هنگام بازگشت از حدیبیة وادار ساخت آنها کافر بودند به تنزیل و اینها کافرند به تأویل ای ابا سعید! اگر من ازجانب خدای تعالی، امام و پیشوایم، نمیباید که نظر و رأی مرا در هر چه پیش میگیرم – جنگ یا متارکه – باطل انگارید هر چند حکمت آن کار بر شما پوشیده باشد نشنیده ئی که خضر چون کشتی را سوراخ کرد و آن پسرک را کشت و آن دیوار را ساخت موسی از کار وی خشمگین شد چون حکمت آن کارها بر وی پوشیده بود تا آنگاه که او موسی را از حقیقت آگاه ساخت و موسی راضی شد من نیز همانگونه ام شما بر من خشم گرفتید، چون حکمت کار مرا درک نکرده بودید اگر من اینکار را نمیکردم یکتن از شیعیان ما بر روی زمین، جان بدر نمیبرد، همه را میکشتند) (54).
مؤلف: از این جهاد، جهاد دیگری نیز پدید آمد با مردم دیگری که همان امویان بودند (و بزودی بدان اشاره خواهیم کرد).
اینها پنج جبههی مبارزه بودند که حسن علیه السلام عمر شریفش را در آنها گذرانید و با نیروئی لایزال و طاقتی عجیب، مشقتها و ناراحتیهای آنها را تحمل کرد.
هیچ جبهه ئی نماند که حسن در آن بجنگ بر نخیزد.
او که از قدرت و حکومت گذشته بود، در این راه مبارزه میکرد که اسلام را باقی بدارد و زندگی مسلمانان را قرین رفاه و آسودگی سازد و مؤمنان را از قتل برهاند در حقیقت او در حکم کسی بود که در راه خدا از حق زندگی صرفنظر میکند و در بهای نعیم آن جهان، جان خود را تقدیم میدارد.
صبر امام حسن
صبر او، عکس العمل جهاد او و حصاری بود که در همهی میدانها و جبههها بدان پناه میبرد.
او از زمانه و مردم زمانه بقدری محرومیت و خیانت و غداری و توطئه و ترور و پیمان شکنی و تهمت و دشنام دشمنان و روگردانی و عتاب دوستان تحمل کرد که در میان زعمای تاریخ – تا آنجا که ما بیاد داریم – از کسی جز او همانند آنرا سراغ نداریم.
او همهی این ناملایمات را با صبری که کوهها با آن برابری نمیتوانند کرد، متحمل شد و شرائط نامساعدی را که از همه سو احاطهاش کرده بود با حکمت سرشار و پختگی و کار آزمودگی تمام، طی کرد، هرگز تسلیم غضب و زبون احساسات نشد، در برابر حوادث خود را نباخت و از شدائد در اضطراب نیفتاد و هیچ عاملی جز یاری دین و بر افراشتن پرچم قرآن و بلند آوازه ساختن دعوت اسلام، نتوانست او را بر انگیزد.
دارندهی این مزایا و این خصال، همان حسن سبط پیغمبر است با همان حقیقتی که خدایش آفریده است هیچکس بجز جاهلی لجوج یا دشمنی بی انصاف را یارای آن نیست که در این صفات و خصال بر حسن خرده گیری کند صفات او در زمان خودش برترین صفات بود از بخشش و کرمش همچون ضرب المثلی نام برده میشد، شیرینی گفتار و حاضر جوابیش و قدرت منطقش و هیبتش و حلمش و عقل و درایتش را دشمنان تصدیق میکردند، چه رسد به دوستان.
به ستایشهای معاویه از او بنگرید، هرگاه در محضر او بحث و مشاجره ئی دربارهی حسن در میگرفت وی در آخر کار سخنی در تمجید آنحضرت میگفت و گاه بدون آنکه بحثی از اینگونه پیش آید، نظر ستایش آمیز خود را ابراز میداشت.
یکبار شیرینی گفتار آنحضرت را چنین ستود: (دربارهی هیچکس بقدر حسن این احساس را نداشتهام که وقتی میگوید، ادامهی گفتار او را دوست بدارم) (55).
نوبت دیگری که در حضور او از امام حسن یاد شد، گفت: (اینها مردمی هستند که سخن گفتن به آنان الهام شده است) (56) دربارهی هیبت و خوش محضری آنحضرت گفت: (بخدا، هرگز او را ندیدم مگر آنکه از غیابش ناشاد و از عتابش بیمناک بودم) (57) و همچنین گفت: (بخدا هرگاه در کنار خود نشستهاش دیدم از وضع او و از عیبجوئی او بیمناک گشتم) (58).
در ستایش او شعری بدینمضمون سرود: (حسن فرزند همانکسی است که هر جا میرفت، مرگ نیز پا بپای او قدم بر میداشت بچهی شیر همانند اوست و حسن نیز پدر خود را مثل و مانند است اگر حلم و درایتش را بتوان وزن کرد باید گفت همچون (یدبل) (59) و (ثبیر) (60) است) (61).
آری، این همان معاویه، دشمن شماره یک حسن علیه السلام است مروان بن حکم نیز همان کسی است که درباره آنحضرت میگفت: (حملش با کوهها برابر است) (62).
ثناگوئی آشکار این دو دشمن، دلیل مقام ارجمند امام حسن در اعتقاد مردم و یا دلیل تسلیم و خضوع ایندو در برابر واقعیت است و اگر نه، باید آن را پوششی دانست که آندو بروی نقشههای خطرناکی که برای امام حسن در نظر داشتند، میکشیدهاند.
این مشاجره هائی که ما به اشاره از آن در گذشتیم و در برخی از کتابهای بزرگ، پاره ئی از آنها را با اهمیت یاد کردهاند، عبارت از (مفاخره) هائی است که معاویه در بر خوردهایش با امام حسن – چه در هنگامی که آن حضرت پس از صلح در شام بود و چه هر آنگاه که معاویه به مدینه میآمد – با علاقه و شوری مخصوص، پیش میآورد.
مجالس فراهم میساخت و دوستان نزدیک خود را که همگی چون خود او، اهل بیت و پیامبر را مانع نفوذ و محبوبیت خود در میان مردم میدانستند، جمع میکرد آنکسانی که بیشتر در این مجالس حضور داشتند عمروعاص، عتبه پسر ابوسفیان، عمرو پسر عثمان، مغیره بن شعبه، ولید بن عقبه، مروان حکم، عبدالله بن زبیر، زیاد بن ابیه بودند گاه فقط چند نفر از این جمع را حاضر میساخت و گاه کسان دیگری را هم بدانها میفزود، آنگاه حسن علیه السلام را به این مجلس دعوت میکرد و سران و سردمداران این باند، یکی پس از دیگری، با خشم بر افروخته و سینهی پر کینه، هر چیزی را که به وسیلهی آن ممکن بود با امام حسن مفاخره کرد، بر زبان میآوردند و سخنی نگفته نمیگذاشتند و بدین ترتیب تشفی خاطر خود را فراهم میآوردند و این مجالس در حقیقت به صحنهی پیکار دسته جمعی آن جبهه با امام حسن تبدیل مییافت.
امام حسن علیه السلام که بگفتهی عبدالله بن جعفر: (صخرهی تسخیر ناپذیر دور از تیر رس برتر از ستیغ) بود (63) چندان پاکدلی و پیراسته خوئی داشت که او را از تنزل به حضیض این مشاجرات و ستیزه جوئیها باز دارد، با اینحال از پاسخ آنان خودداری نمیکرد و میفرمود: (بخدا سوگند اگر این نبود که بنی امیه مرا به ناتوانی در گفتار منسوب میسازند، بی تردید از پاسخ دادن به آنان خودداری میورزیدم).
آنان را با منطق قوی و رسای خود که در هم کوبندهی عناد روز افزون ایشان بود، پاسخ میداد و آنرا به تسلیم و خضوع و سر افکندگی مبدل میساخت.
در برخی از پاسخهای خود، میراث نبوت و حکومت را به رخ ایشان میکشید و با حاضر جوابی و فراست خود که از دریای مواج و بیکران دانشش سرچشمه میگرفت، نرم نرم، ایشان را به اعتراف کردن به حق او و پدرش وادار میساخت.
باز به سخن ادامه میداد و چندان سخن میگفت که سزای ناسزاها و دشنامهای آنان را – بی آنکه مثل خود آنان به دروغ یا ناسزا و دشنام متوسل شود – در کنارشان مینهاد هر یک از حریفها را تنها و جدا پیش میکشید و بارزترین خصوصیات حسبی یا نسبی او را که خود او بدان تکیه داشت، مطرح میساخت و بدان اعتراض و ایراد میکرد و بیشک رساترین و کارگرترین انواع اینگونه بحثهای مفاخره آمیز آنست که انسان بزرگترین افتخارات حریف را که مایهی سربلندی او و گذشتگانش میباشد، مورد طعن و رد قرار دهد.
در تمام این مجالس، حسن، حریف پیروز و نیرومندی بود در برابر مردمی ضعیف و مغلوب.
آنکس که بیش از همهی این جمع، احساس ضعف و شکست میکرد، رئیس ایشان معاویه بود که اتفاقاً نیروهای مادی و انسانی را بیش از دیگران در اختیار داشت بر او بسی دشوار و غیر قابل تحمل بود که برادران و عموزادگان خود را بنگرد که در پایان هر مشاجره و مباحثه ئی، شکست خورده و دست و پا شکسته و زخم دیده از میدان خارج میشوند.
در چنین مواقعی به آنان روی میکرد و میگفت: (دیدید! هر چه گفتم نشنیدید! تا حرفهائی به گوشتان رسید که جهان را در چشمتان تیره و تار کرد و محفلتان را تلخ ساخت)! یا میگفت: (منکه بشماها گفتم او – یعنی حسن – کسی است که نمیتوان با او معارضه کرد).
گاه به مروان حکم روی میکرد و میگفت: (هر چه تو را از روبرو شدن با این مرد نهی کردم نشنیدی و در آنچه بکار تو نمیآمد فرو رفتی! مراقب خود باش! زیرا نه پدر تو همچون پدر اوست و نه خودت همسنگ اوئی! تو فرزند آن راندهی آواره ئی و او پسر رسول گرامی خداست، افسوس که بعضی ندانسته گور خود را بدست خود میکنند و بپای خویشتن بدنبال مرگ میدوند).
با لحن ملامتبار و تحریک آمیزی به عمروعاص میگفت: (پدرش یعنی امیرالمؤمنین (ع) بتو حمله کرده و تو جانت را بوسیله عورتت نجات داده ئی! اینست که از او ملاحظه میکنی)! یا میگفت: (با دریا ستیزه مکن تا غرقت کند، با کوه در میفت تا نفست را ببرد، گوشه ئی بنشین تا مجبور به عذرخواهی نشوی)!.
پسر زبیر که آنروزها در سلک ندیمان و حاشیه نشینان معاویه قرار داشت، نوبتی از مشاجره با امام حسن پشیمان شده بود و با لحن عذرخواهی بانحضرت میگفت: مرا ببخش! ابا محمد! این شخص (به معاویه اشاره میکرد) مرا به در آویختن با تو وادار کرد، او دوست دارد که میان ما نفاق بیفکند اگر من نادانی میکنم تو چرا کوتاه نمیآیی؟ شما خاندانی هستید که اغماض و گذشت خوی و خصلت شماست) و معاویه که نمیتوانست عذرخواهی عاجزانه و مغلوبانهی او را در برابر حسن، تحمل کند باو گفت: (حقا که او خاطر مرا از دست تو آسوده ساخت و رگ حیات تو را هدف گرفت! در دست او همچون کبکی در چنگال شاهین گرفتار شدی و هر طور که خواست با تو بازی کرد! دیگر نه بینم که بعد از این بر کسی فخر فروشی میکنی)!.
نوبتی دیگر که عمروعاص و مروان و زیاد بن سمیة از یکسو و حسن علیه السلام از سوی دیگر، مشاجره میکردند، پس از پایان مجلس، معاویه گفت: (عمر و خوب سخن گفت فقط منطقش محکوم شد! مروان هم حرفی زد الا اینکه شکست خورد)! آنگاه به زیاد روی کرد و گفت: (تو دیگر چرا وارد بحث شدی؟! مثل کبکی که در چنگال شاهین گرفتار شود اسیرت کرد)! عمروعاص در مقام جواب بر آمد و گفت: (در اینصورت من نیز در نادانی شریک شما بودم! مگر با کسی که جدش رسولخداست سرور گذشتگان و آیندگان و مادرش فاطمهی زهراست سرور زنان جهان، میتوان مفاخره کرد؟) سپس به عمرو گفت: (بخدا اگر اهل شام از این مباحثه با خبر شوند، رسوائی عجیبی خواهد بود) عمرو با رندی و زیرکی گفت: (آری او تو را نگاهداشت ولی مروان و زیاد را همچون سنگ زیرین آسیا در هم فشرد و لگدمال کرد) و زیاد با آشفتگی گفت: (آری، همچنانست که گفتی ولی این معاویه است که به هر قیمت، مایل است میان ما و آنها فتنه و نفاق افکند).
چنانکه ملاحظه میکنید هم زیاد و هم پسر زبیر گواهی دادهاند که این بحث و جدالها بدست معاویه و با فتنه انگیزی او پیش میآمده و امام حسن علیه السلام نیز در بسیاری از پاسخهائی که به آنان داده بدینمطلب اشاره فرموده است.
گویند: (عبدالله بن عباس چون با حسن تنها شد، میان دو چشم او را بوسید و گفت: قربانت گردم پسر عمو! بخدا پیوسته دریای دانشت در تلاطم است، چندان برایشان تاختی تا انتقام مرا از فرزندان باز ستاندی) (64).
متن این مشاجرهها بخاطر ظرافت ادبی و ارزش هنریش در خور آن ست که همچون میراث عربی اصیل بمعرض نمایش گذارده شود زیرا که صحت انتساب آن از متنش آشکار است و اسلوب و کیفیت ترکیب آن ترسیم کنندهی صورتی از ادب مشاجره در آن عصر میباشد ولی چیزی که ما را از عرضه کردن آن در این سطور باز میدارد لحن زشت و دشنام آمیزی است که امویان در دروغگوئیها و خلاف پردازیهای خود آنرا به نهایت درجه رسانیده و خویشتن را بیش از آنچه برای دشمن خود میپسندیدهاند، رسوا ساختهاند.
در عین حال که از آوردن متن این مشاجرات میپرهیزیم، نمیتوانیم حقیقتی را – که با موضوع مورد بحث ما یعنی (صبر امام حسن) متناسب است – نادیده بگیریم آن حقیقت عبارت است از میزان عجیب بدرفتاری این جمع با امام حسن در این مجالس و صبر و تحمل عجیب آن حضرت در برابر این عمل خصومتبار معاویه که با سایر روشها و رفتارهای خصومت آمیزش چه در جنگ و چه در صلح، سنخیت داشت مطلبی که نمیتوان در آن تردید داشت این است که این مجالس همه حساب شده و پیش بینی شده بود و از تشکیل آنها هدف سیاسی خاصی تعقیب میشد از این نظر میتوان این مجالس را میدان دیگری دانست که معاویه، نقشهی جنگ اعصاب با امام حسن و شیعیانش را – که اینک جانشین جنگ گرم ساخته بود – در آن پیاده میکرد.
این جنگ، میدانهای دیگری نیز داشت که به برخی از آنها در فصول نزدیک آینده، اشارتی خواهد رفت.
فداکاری امام حسن
فداکاری بی نظیر او همان وضعی است که او بخاطر فکر و عقیدهی خود، در مواجهه با ملک و حکومت انتخاب کرد.
غالباً چشم پوشیدن کسی که صاحب قانونی حکومت است از این حق قانونی خود، بیش از گذشتن از سر جان، حائز اهمیت و دلیل بزرگی روح است و بلند نظری و بزرگی روح در راه عقیده و هدف، آشکاراترین صفات حسن بن علی و جالبترین ابزارهای وی در جهاد متصل و بهم پیوستهاش بود.
در میان این دو نوع فداکاری – فدا کردن جان یا گذشتن از سر حکومت با وجود حق قانونی – دومی بسی دردناکتر و دارای رنج طولانیتر و لطمهی آن بر شخصیت انسانی کوبندهتر است.
در همهی دورههای تاریخ، عشق حکومت در دل حاکمان و پادشاهان، ریشه دارتر و عمیقتر از عشق به جان بوده است تا چه رسد به فکر و عقیده افراد زیادی را میشناسیم که جان خود را فدای حکومت و سلطنت خود کردهاند در حالیکه جز عده ئی معدود، بیاد نداریم که کسی تخت سلطنت را بلا گردان جان خود نموده باشد.
در تاریخ مناظر تلخ و رقتباری از قربانیان سلطنت را میتوان دید که پادشاهان برای حفظ تاج و تخت خود، نخست آنها را و سپس چون گزیری نبوده است – خود را فدا ساختهاند.
با توجه به این نسبت – یعنی نسبت اندک کسانی که تاج و تخت را فدای جان کردهاند در برابر آنانکه بعکس، جان خود را در راه تاج و تخت از دست دادهاند – تفاوت میان ارزش معنوی این دو فداکاری را از نظر مردم در مییابیم.
بهمین دلیل است که در آن موارد نادری که حکومت و سلطنت فدا شده است، مشاهده میکنیم که اهتمام مردم به این واقعه بیشتر و گفتگوها و قیل و قالها و هم همهها در اطراف آن فراوانتر است و باز به همین دلیل است که اظهار نظرها و تعلیلها و تحلیلها و فلسفه چینیهای گوناگون فقط در پیرامون چنین واقعه ئی بعمل میاید و تاریخ بیاد ندارد که در حادثهی فرود آمدن حکمرانی از مقام حکومت، میان مردم اختلاف نظر در این باره پدید نیامده باشد، برخی او را تصویب و برخی تخطئه نکرده باشند، جمعی آنرا عذر ننهاده و جمع دیگری بر آن خرده نگرفته باشند و خلاصه، جبهه ئی با او و جبهه ئی در برابر او قرار نگرفته باشند.
مگر حسن بن علی علیهم السلام.
فقط او بود که چون از ملک و حکومت خود دست کشید و از مسند قدرت فرود آمد و همهی امکانات دنیوی خویشتن را در راه عقیده و هدف خود فدا ساخت، هیچ انسانی در حسن نیت و اخلاص و مصلحت جوئی او به تردید نیفتاد و در عظمت مقام فداکاری او شک نیاورد و آن سال به (سال اجتماع) نامیده شد چون همگان با او موافقت کردند و عملاً رأی او را پذیرفتند.
و اینست آیت عظمت او در تاریخ و نشان مقام منیع او در دل مسلمانان و دلیل قدرت معنوی و روحی او قدرتی که بر کندن لباس سلطنت بدان زیانی نمیرساند.
گروهی از اینکه چرا این فداکاری، او را از صحنهی رزم با اسلحه خارج ساخته است از وی گله مند میبودند و حتی برخی از این گروه در شمار بزرگان شیعهی وی قرار داشتند، ولی حتی یکنفر از این جمع که به انگیزهی احساسات بر او ایراد میگرفتند، در صحت عمل او بلحاظ انگیزههای دینی وی یعنی مراعات وی یعنی مراعات صلاح امت اسلامی و حفظ خون مسلمانان و پیشبرد هدفهای عالم اسلام، تردیدی نداشتند.
و در فصل آینده خواهیم دید که ایرادها و اعتراضهای عیبجویان، هیچیک از روی انصاف نبوده و راه حلی که او برای خروج از مشکلات انتخاب کرد، تنها راهی بود که در آن شرائط میتوانست راه حل محسوب شود.
امام حسن که به فداکاری ئی از لحاظ اثر روانی دردناکتر و از جهت اثر دینی برتر و در تاریخ نادرتر و در عرف انسانها پر ارزشتر، تن در داده بود، به هیچ صورت مورد شبهه یا هدف تهمت قرار نمیگرفت، و چگونه تهمت و شبهه را راهی توان بود به آنکس که در میان انواع فداکاری آن یک را انتخاب میکند که برای خود او و دشوارتر و برای دیگران پر سودتر و به خدا نزدیکتر است و خود او هم آن مرد الهی مورد قبول همگان و همان کسی است که صریح قرآن، گمان هر خطا و اتهامی را از او دفع میکند!.
کی دنیا در حساب امام حسن نقشی داشته، تا طمع به زندگی دنیا را در ارادهی او تأثیری باشد و بحساب دنیا، پیوستن به جوار رحمت و لطف الهی را بتأخیر اندازد و بسوی کرامتی که در جوار پدرش و جدش در انتظار اوست، نشتابد؟.
و کی امام حسن بن علی آنچنان انسان ضعیف و جبانی بوده که از کشته شدن بیم داشته باشد و بخواهد جان خود را با چشم پوشی از حکومت حفظ کند؟ از کدام سو ممکن است جبن و ضعف به حسن بن علی انتساب یابد؟ از پدرش شیر خدا و شیر مرد پیامبر؟ یا از دو جدش رسولخدا و ابوطالب بزرگ و سالار مکه؟ یا از دو عمویش حمزه و جعفر دو سرور شهیدان؟ یا از برادرش پدر شهیدان؟ یا از موقعیتهای درخشان و معروفش در معرکههای رزم، روز محاصرهی عثمان و روز جنگ بصره و واقعهی مظلم ساباط (65)؟ مگر نه او همان شیر مردی است که دشمنانش دربارهی او گفتند: (هر جا قدم میگذارد مرگ همراه اوست)؟ و فضیلت آنست که دشمن دربارهی کسی بدان اعتراف کند.
اصولاً اگر کمی دقت شود، همین که آن حضرت حکومت را در راه عقیدهاش فدا ساخت خود از بزرگترین آیات شجاعت اوست.
با اینحال در کجای زندگی او نشانهی طمع به زنده ماندن یا ترس از مرگ را میتوان یافت؟.
در حساب امام حسن یگانه مقیاس و میزان، همان افکار و ایدههای عالی او بود که از دیدگاه او هیچ چیز دیگری با آن سنجیده و مقایسه نمیتوانست شد او معتقد بود که باید ملک و حکومت خود را فدای این افکار و ایدهها کند و با این فداکاری بزرگ، آن تنها ارزش معنوی را از دست اندازی خصمانهی کسانی که از ننگ این جهان و آتش آن جهان نمیاندیشند، مصون بدارد و همین خط مشی را هم بدون کوچکترین تغییر و انحراف و ضعف و در حالیکه زندگی را تحقیر میکرد، طی نمود.
او راضی شد که برای زنده نگاهداشتن هدفهای خود، زندگی دردناکی را تحمل کند که مرگ از آلام آن بسی کوچکتر و سبکتر است، پذیرفت که با تمام وجود خود، ابزاری باشد برای خیر و مصلحت دیگران و بی آنکه کوچکترین بهره و فایده و ذخیره ئی نصیب خود او گردد و فقط همین مقدار، بالاترین مقام و مرتبتی است که مصلحان کم نظیر و طرز اول تاریخ توانستهاند بدان نائل آیند و دورترین سر منزلی است که تربیت اسلامی برای تأمین هدف نهائی خود – یعنی مستقر ساختن صلاح همگانی و نشر افکار صحیح در اجتماع – آنرا و جههی همت خود ساخته است.
بسیارند کسانی که در خدمت افکار و ایدههای خود و بخاطر زنده نگاه داشتن آنها، متحمل مصیبتها و بلاهای فراوان شدهاند ولی در میان این گونه مردمان، کسی را نمیشناسیم که در تحمل بلیه های رنگارنگ و رنجهای دامنگیر از آنگونه که سایه وار تا آخر عمر و لحظهی آخرین ضربت، قرین آدمیاند، بپای حسن بن علی برسد.
بنابرین از هر جهت او نمونه و سمبل کامل پیشوا و مصلح عظیم الشأنی است که درس پذیرش سختترین و دردناکترین فداکاریها بخاطر ایده و هدف را، به مصلحان جهان تعلیم داد.
و در قدمهای بعدی این مرحله، همه جا با زهد و بی اعتنائیش به بهرههای این جهان، پیشقدم و پیشرو بود بنابرین، پارسائی او در این جهان و شکیبائی او بر زندگانی ئی آنچنان و فدا ساختن ملک و حکومت، هر یک عناصر جهاد او را در راه خدا و وسائل پیروزی او در راه جاوید ساختن فکر و عقیده و ابزار خلود و بقای شخصیت اوست
سیمای صلح
گویا تاکنون سخنی شفا بخش که همچون دلیل قانع کننده ئی بتواند راز عمل امام حسن را آشکار ساخته و سیمای صلح را روشن کند و انگیزهی تن ندادن آنحضرت به شهادت را تحلیل نماید، در این صفحات عرضه نداشتهایم نقطهی حساس ماجرای امام حسن از نخستین روزی که در پیرامون این ماجرا قیل و قالها و نقد و ایرادها پدید آمده، همینجاست در میان موضوعات گوناگونی که بحث گسترده و وسیع ما تاکنون در بر گرفته، هیچ موضوعی اینهمه در خور توجه و کشف و تحقیق نیست، اولاً بدین دلیل که این موضوع خود بخود دارای اهمیت است و ثانیاً بدینجهت که این نقطهی ابهام، همان راز عمل امام حسن است که در امتداد این سیزده قرن و اندی، کسی توفیق بر گرفتن نقاب ابهام از چهرهی آن را نیافته است اینک تا در استخدام ابزار لازم برای دست یافتن به هدفی که از این بحث منظور است، در گشایش بیشتری باشیم نخست متن گفتههای معروفترین مورخان را در این باره یاد میکنیم و سپس بر میگردیم به کنکاش و بررسی دقیق اوضاع و احوال جاری در لحظهی صلح و آنگاه به نتائج بحث.
تاریخ یعقوبی:
(معاویه در خفا کسانی را به لشکر امام حسن میفرستاد تا شایع کنند که (قیس بن سعد) با معاویه پیمان صلح بسته و بدو پیوسته است از آنسو کسانی را به لشکریکه پس از فرار (عبیدالله بن عباس) تحت فرمان قیس بن سعد بود، گسیل میداشت تا انتشار دهند که حسن صلح را پذیرا گشته و پاسخ موافق به معاویه داده است مغیره بن شعبه و عبدالله بن کریز و عبدالرحمن بنام الحکم را نزد امام حسن – که در اردوگاه خود در مدائن بود – فرستاد و ایشان چون از نزد او خارج میشدند، چنانکه مردم بشنوند با خود میگفتند: خدا بدست پسر پیغمبر، خونها را حفظ کرد و فتنهها را فرو نشانید و او صلح را پذیرا شد لشکر از شنیدن این سخن متشنج شد و کسی در راستگوئی آنان شک نیاورد، این بود که سپاهیان بر سر حسن شوریدند و خیمه گاه او را با هر چه در آن بود بغارت بردند، حسن بر اسب خود سوار شد و به (مظلم ساباط) روانه گشت، در آنجا (جراح بن سنان اسدی) که در کمین وی بود با پیکانی او را از ناحیهی (ران) زخمی ساخت، وی ریش (جراح) را گرفت و چنان پیچید که گردنش را خورد کرد حسن را به مدائن بردند در حالیکه خون بسیاری از او رفته و جراحتش دشوار شده بود و مردم از گرد او پراکنده شدند معاویه به عراق آمد و بر کار تسلط یافت و در اینحال، حسن بشدت بیمار بود و چون دید که نیروی مقاومت از او گرفته شده و یاران او پراکنده گشته و او را رها ساختهاند، با معاویه صلح کرد).
تاریخ طبری:
(مردم با حسن بن علی علیه السلام بخلافت پیمان بستند، سپس او مردم را از کوفه بیرون آورد و در مدائن فرود آمد و (قیس بن سعد) را در رأس لشکر مقدمه (به همین صورت) با دوازده هزار نفر از پیش فرستاد معاویه با اهل شام آهنگ اینسو کرد تا در (مسکن) فرود آمد در همان هنگام که حسن در مدائن بود منادی در میان لشکر فریاد بر آورد: بدانید که قیس بن سعد کشته شده است و بگریزید مردم با این سخن روی به گریز نهادند و خیمه گاه حسن علیه السلام را غارت کردند تا آنجا که بر سر فرش زیر پای او نیز با او گلاویز شدند حسن از اردوگاه خارج شد و در مقصورهی سفید که در شهر مدائن بود فرود آمد، عموی مختار بن ابی عبیده کارگزار مدائن بود و نامش سعد بن مسعود، مختار بدو گفت: آیا ثروت و شرف میخواهی؟ گفت: کو و چگونه؟ گفت: حسن را دست و پا میبندی و تسلیم معاویه میکنی سعد گفت: لعنت خدا بر تو بادا! با پسر دختر رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم در آویزم و دست و پای او را ببندم؟ چه بد مردی هستی تو!.
حسن چون پراکندگی کار خود را مشاهده کرد، کسی را نزد معاویه بدر خواست صلح فرستاد و معاویه، عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره بن حبیب بن عبد شمس را بسوی او گسیل داشت، پس آنان در مدائن بر حسن در آمدند و آنچه پیشنهاد کرده بودند پذیرفتند و با او مصالحه کردند).
کامل ابن اثیر:
(چون حسن در مدائن فرود آمد منادی در لشکر فریاد برآورد: مردم بدانید که قیس بن سعد کشته شد و بگریزید مردم با این سخن روی به گریز نهاده و آنچه حسن داشت بغارت بردند) (و سپس عین گفتاری را که از طبری نقل کردیم تماماً آورده) آنگاه میگوید:
(و بعضی گفتهاند علت آنکه حسن کار را به معاویه واگذاشت آن بود که در آن هنگام که معاویه دربارهی واگذار کردن خلافت (بهمین لفظ) با او مکاتبه کرده بود، وی برای مردم خطبه ئی خواند و در آن پس از حمد و ثنای خدا گفت: بخدا سوگند دربارهی مردم شام، ما را تردید و پشیمانی پیش نمیآید لیکن ما با اهل شام به مدد همزیستی و صبر میجنگیدیم، اینک همزیستی با دشمنیها فرتوت شده و صبر با نا آرامیها و جزعها شما به راه صفین که میرفتید دینتان را پیشاپیش دنیاتان داشتید ولی اکنون دنیاتان پیشاپیش دینتان است اینزمان شما در میان دو کشته بسر میبرید: کشته ئی در صفین که بر او میگریید و کشته ئی در نهروان که انتقام او را میطلبید باز ماندهها عهد فرو گذار و نامردمند و گریه کنندهها شورشگر و آشوب طلب اکنون بدانید که معاویه ما را به کاری فرا خوانده که در آن نه سر بلندی هست و نه انصاف، اگر تا پای مرگ ایستادهاید، سخن او را به خودش برگردانیم و با لبهی شمشیر او را به محاکمهی خدا بخوانیم، اما اگر در فکر زندگی کردنید پیشنهاد او را بپذیریم و رضایت شما را جلب کنیم مردم از هر سو فریاد بر آوردند: مهلت، مهلت، صلح را بپذیر!.
شرح نهج البلاغهی ابن ابی الحدید:
(از (مدائنی) نقل شده که گفت: آنگاه عبدالله بن عباس (به همین صورت) و به همراه او قیس بن سعد بن عباده را در رأس دوازده هزار سپاهی که مقدمهی لشکر او بودند، بسوی شام گسیل داشت و خود او بعزم مدائن از کوفه بیرون آمد، در ساباط بدو ضربتی زدند و آنچه داشت بغارت بردند و او وارد مدائن شد، معاویه از این جریان با خبر شد و آن را منتشر ساخت، اصحاب حسن که وجوه آنان یعنی اشراف و وابستگان به فامیلهای معروف، همراه عبدالله بودند، به معاویه گرائیدند عبدالله بن عباس این مطلب را به حسن علیه السلام نوشت، آنحضرت خطبه ئی ایراد کرد و در آن مردم را توبیخ و سرزنش کرد و گفت: (با پدرم چندان مخالفت کردید که بر خلاف میل خود به حکمیت تن در داد آنگاه پس از حکمیت شما را به جنگ با اهل شام فرا خواند و باز چندان از قبول جنگ سر باز زدید تا به جوار رحمت الهی نائل گشت، سپس با من بیعت کردید بدینشرط که با هر که رام من است رام باشید و با هر که دشمن من است دشمن اینک خبر یافتهام که اشراف شما نزد معاویه رفته و با او پیمان بستهاند همین اندازه مرا از شما بس، مرا از دین و جانم بیگانه مسازید) و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را که مادرش هند دختر ابوسفیان بود، نزد معاویه فرستاد به طلب صلح، و بر او شرط کرد که به کتاب خدا و سنت پیغمبر عمل کند و برای کسی پس از خود بیعت نستاند).
ارشاد شیخ مفید:
(و جمعی از رؤسای قبایل، شنوائی و فرمانبری خود را پنهانی به معاویه نوشتند و او را بر حرکت به اینسو تشویق کردند و ضمانت نمودند که هرگاه به لشکر وی نزدیک شدند حسن را به او تسلیم کرده یا ناگهان او را بقتل خواهند رسانید حسن از این ماجرا خبر یافت و در همان هنگام هم نامهی قیس بن سعد بدو رسید و حسن علیه السلام در هنگامیکه عبیدالله بن عباس را فرستاده بود تا با معاویه در آویخته و او را از عراق باز گرداند و وی را فرمانده سپاه ساخته بود یعنی در هنگام بیرون آمدن از کوفه، این قیس بن سعد را هم بهمراهی او فرستاده و گفته بود که اگر تو آسیب دیدی، قیس بن سعد فرمانده است، باری نامهی قیس بن سعد بدو رسید بدین مضمون که: در قریه ئی بنام (جنوبیة) بمحاذات (مسکن) در برابر معاویه فرود آمدهاند و معاویه کسی نزد عبیدالله بن عباس فرستاده و او را بر پیوستن به اردوی خود ترغیب کرده و وعده ئی یک میلیون درهم پاداش به او داده که نیمی از آنرا بنقد و نیم دیگر را در هنگام ورود به کوفه خواهد پرداخت و عبیدالله شبانه با نزدیکانش به اردوی معاویه روی آورده و مردم صبح که برخاستهاند خود را بی فرمانده دیدهاند و قیس بن سعد با آنان نماز گزارده و ادارهی امور را بدست گرفته است با رسیدن این نامه، بینائی حسن به نامردمی و ناهمرهی مردم افزوده شد و نیتهای پلید طرفداران حکمیت (خوارج) که آشکارا زبان به ناسزا و تکفیر او گشوده و جان و مال او را مباح دانسته بودند نیز بر او آشکار گشت، کس دیگری که امام از او دلی آرام و خاطری آسوده داشته باشد جز خواص شیعیان او و پدرش باقی نمانده بود و اینان نیز بعدد چندان نبودند که در برابر قوای شام مقاومت توانند کرد در همین هنگام معاویه با نامه بدو پیشنهاد صلح و ترک مخاصمه کرد و نامههای یاران او را هم که در آن وعدهی ریختن خون او یا تسلیم نمودنش را، بمعاویه داده بودند، بدو فرستاد و در این مصالحه، شرائط بسیاری هم که همه بسود امام حسن بود قائل شد و پیمانها به گردن گرفت که اگر بدانها وفا میشد مصلحتهای بزرگ بر آن مترتب میگشت حسن بدین همه اطمینان خاطر نیافت و دانست که او این کارها را از روی فریب و حیله گردن مینهد، لیکن با اینحال جز این چاره ئی نداشت که خواستهی او یعنی ترک جنگ و امضای آتش بس را بپذیرد زیرا که یاوران او همگی بدانصفت ها بودند که باز گفتیم یعنی بصیرت اندک و تباهیگری بسیار و پیمان شکنی آشکار و در گروهی از ایشان علاوه بر اینها که گفتیم، مباح دانستن خون او و عزم تسلیم او به دشمنش و بر این همه افزوده میشد واقعهی عهد فروگذاری و نامردمی پسر عمویش و تمایل یافتن وی به دشمن او و باز گذشته از این، تمایل تودهی مردم به بهرههای دنیا و بی اعتنائیشان به نعیم آخرت).
مؤلف: دیگر در اکثر نوشتههای مفصل تاریخی، دربارهی ماجرای امام حسن علیه السلام سخنی که از جهت تفصیل، در این حد و از لحاظ مطلب، مشابه با اینها باشد نمییابی، تازه در آنچه گذشت چه تناقضها و نا گفتهها و تقطیعها و پراکنده گوئیها وجود داشت.
مثلاً در یکجا پیشنهاد کنندهی صلح، امام حسن است و در جای دیگر معاویه.
موجب پیشنهاد صلح یا قبول آن از طرف امام حسن، بنظر بعضی، فتنه انگیزیهای عمال معاویه در اردوگاههای مسکن و مدائن است که باز در نوع همین فتنه انگیزیها چند عقیده وجود دارد – و بنظر بعضی دیگر، پراکندگی سپاهیان خود آنحضرت است پس از مجروح و مریض شدن در ساباط و بنظر گروه سومی، سرپیچی مردم از جنگیدن بهمراه او بدلیل آنکه در پاسخ خطبهی امام فریاد بر آوردهاند: مهلت، مهلت، و صریحاً گفتهاند: صلح را امضاء کن و بنظر گروه دیگر فرار فرمانده مقدمه و خیانت یاران و مباح دانستن خون او و کافی نبودن ما بقی برای مقابله با نیروی شام.
و باز در مورد نام فرمانده لشکر مقدمه، همینگونه اختلافها هست: بعضی او را عبدالله بن عباس دانستهاند و بعضی، عبیدالله بن عباس و دیگرانی، قیس بن سعد بن عباده.
برای یک ماجرای تاریخی بزرگترین بلیه و مصیبت همین است که در آن اشتباه و در هم آمیختگی حق و باطل و راست و دروغ تا این اندازه باشد.
دیگر ماخذ و منابع تاریخی، از سر این ماجرا همچون قضایای حاشیه ئی تاریخ در گذشتهاند بی آنکه به رویدادهای بزرگی که در آن دوران کوتاه – یعنی دوران خلافت اسلامی حسن بن علی و دوران جدا شدن حکومت روحی و معنوی از حکومتهای مادی و دنیوی و دوران تبدیل یافتن خلافت به سلطنت و بالاخره، دوران جوشش اختلافات فرقه ئی در اسلام – اتفاق افتاده کوچکترین توجه و در برابر آن کمترین حساسیتی داشته باشند.
مورخان این داستان – چه تفصیل گویان و چه ایجاز گرایان – به شرائط بحرانی ئی که ناگزیر میباید فکر پذیرش صلح را نزد حسن موجه ساخته یا او را به صلح مجبور نموده باشد، بیش از یک اشاره نکردهاند، جمعی به اعتراف و سکوت گذرانیده و رأیی اظهار نکردهاند، بعضی دیگر کار را تصویب کرده و حجتها و عذرها بهر آن آوردهاند، گروهی هم که راز عمل و (سیمای صلح) را نشناختهاند با انتقادهای تند و زننده و لحن تلخ و زهر آگین، پرده از روی تعصب جاهلانهی خود بر داشتهاند.
در میان تمامی نقلها و روایتهای تاریخی که مورخان – چه دوست و چه دشمن – دربارهی مشکلات و مضیقههای امام حسن علیه السلام ذکر کردهاند، حتی یک مورد وجود ندارد که نسق و ترتیب سخن یا طرز ادای مطلب طوری باشد که راه هر ایراد را گرفته و یا لااقل جوابی به این پرسش مؤدبانه باشد که: چرا حسن از شهید شدن که بیشک بهترین سر انجام و شایستهترین عاقبت برای یک پیشوای جاویدان است، سرباز زد؟.
در حالیکه اگر میتوانستند در راه کشف این راز قدمی بردارند و پاسخی به این پرسش دهند، این خود برای روشن ساختن علت اصلی صلح امام حسن کافی بود و نیازی بدان نبود که کوشش دیگری برای شمارش رنجها و محنتها و مشکلات آنحضرت انجام گیرد، زیرا که به عقیدهی انتقاد گران و سؤال کنندگان، همهی این مشکلات و مضیقهها نمیتواند دلیل آن باشد که صلح، یگانه راه حل عملی محسوب میشده و راه حل دیگری وجود نداشته است، برای این گروه این پرسش مطرح است که چرا امام حسن به شایستهترین راه حل یعنی شهادت در راه خدا متوسل نشد؟ همچنانکه برادرش حسین در برابر مضیقهها و مشکلاتی که عیناً شبیه مشکلات امام حسن بود، راه حل شهادت را انتخاب کرد و همین انتخاب شایسته، موجب خلود او در تاریخ انسانیت ضد ظلم، شد.
چرا حسن در دورهی مقدم، همان راهی را نپیمود که برادرش حسین در دورهی مؤخر طی کرد؟ و خلاصه چه موجب شد که حسن تن به شهادت ندهد؟ ترس؟.
بیگمان نه زیرا که برادرش حسین نه از او قویدلتر و شجاعتر بود و نه برنده شمشیرتر و نه در ورود به معرکهها و مهلکهها از او پیشقدم تر و سابقه دارتر آنها دو برادر همطر از بودند و در همهی خصال و مزایای انسانی، در اخلاق، در دین، در فداکاری برای خدا و عقیده، در شجاعتها و مردانگیهای میدان جنگ و خلاصه درفرزندی شجاعترین مرد عرب در اینصورت کجا میتوان نشان جبن و ترس در او دید یا طمع به زندگانی دنیا؟
حاشا که آن پیشوای روحی با آن تاریخ درخشان و عطر آگین زندگیش، زندگانی دنیا را بر نعیم جاویدان و ملک ابدی آن جهان که خدا بهر او ذخیره کرده، ترجیح دهد و دنیای حقیر را بر بهشت که وی سرور جوانان و پیشاهنگ تاجداران آن است، برگزیند اساساً مگر زندگی آنکسی که از اوج حکومت و ریاستی عظیم، فرود آمده چقدر کامیاب و شیرین است تا روحهای بزرگ و با جهاد و فداکاری پرورش یافته و خو گرفته، بدان طمع بسته و چشم داشته باشند؟.
یا اینکه چون معاویه را شایستهی ریاست میدید! حکومت را تسلیم او کرد!؟.
تردیدی نیست که کسی چون حسن نمیتواند کسی چون معاویه را شایسته و پسندیده بداند این سخنان اوست دربارهی معاویه که اکنون در دسترس ما است، در همهی آنها صریحاً بدو نسبت بغی داده و جنگ با او را واجب شمرده و دربارهی او سخن از عدم تردید گفته و بالاخره او را کافر دانسته است.
در نامه ئی که در روزهای بیعت از کوفه بدو نوشته، این جملات دیده میشود: بغی را فرو گذار و خون مسلمانان را بر زمین مریز! بخدا سوگند برای تو خیر و صلاح نیست که خدا را در حالی ملاقات کنی که بیش از اکنون، و بال خون ایشان را بگردن داشته باشی (66).
در پاسخ یکی از یارانش که پس از صلح، زبان به عتاب و توبیخ آنحضرت گشوده بود، نوشت: بخدا اگر یاور و همکار میداشتم، روز و شب دست از پیکار با معاویه نمیکشیدم (67).
در خطابهی تاریخی مدائن فرمود: بخدا سوگند دربارهی مردم شام، ما را پشیمانی و تردید بخاطر نمیگذرد.
در مطالبی که خطاب به ابی سعید بیان فرموده و ما قبلاً در اینجا نقل کردیم، این جملات بچشم میخورد: آنچه مرا به مصالحه با معاویه بر انگیخت همان بود که رسول الله را به مصالحه با بنی ضمره و بنی اشجع و با اهل مکه – آنروز که از حدیبیه بر میگشتند – وادار کرد – آنها کافران بودند به تنزیل و اینان کافرانند به تأویل.
پس نه صلح وی بمعنای (شایسته دانستن معاویه) بوده است و نه ترک جنگ از روی جبن و ترس و نه کناره گیری از شهادت به انگیزهی (طمع به زندگی)، بلکه او در شرایطی صلح کرد که گنجایش هیچ کار دیگری بجز صلح را نداشت و نقطهی تفاوت میان موقعیت او با موقعیت برادرش حسین همینجاست، زیرا که حسین در اوضاع و احوال خاص خود، دو راه چاره داشت: شهادت و صلح و طبیعی است که برترین مردم از بهترین و شایستهترین راه حلها نمیگذرد ولی حسن علیه السلام در اوضاعی قرار داشت که راه شهادت بروی او بسته بود و در برابر او جز یک راه – راه صلح – وجود نداشت و چاره ئی جز این نبود که آن را انتخاب کند.
من به این مطلب با اطمینان کامل، معتقدم.
ممکن است این سخن که (راه شهادت بروی او بسته بود) بنظر عجیب جلوه کند راستی شهید شدن یک انسان گرویده بخدا که بخاطر خدا از حق زندگی صرفنظر میکند، مگر جز به این است که بی محابا و سر از پا نشناخته در جستجوی مرگی که برای خداست وارد میدان جنگ شود، دنیا را پشت سر گذارد و جان خود را به خدا فروشد و آنگاه شمشیرها پیکر او را طعمهی خود سازند و تیرها و نیزهها از خون او سیراب گردد و او به شهید جاویدان و زنده ئی تبدیل یابد؟ چنین سرنوشت روشن و چنین راه ساده ئی چگونه ممکن است برای یک مجاهد که در پیش رویش میدان وسیع جنگ قرار دارد، غیر قابل وصول باشد؟ امام حسن در مسکن میدان آراسته ئی داشت و دشمن آماده ئی! چرا بیدرنگ به آنجا نرفت؟ و چرا هرگز نشنیدهایم که وی به آنجا رفته یا با دشمن در آنجا گلاویز شده و یا در هنگامهی مضیقه و سختی خود را به کام مرگ افکنده باشد؟ بی گمان اگر او دست به چنین اقدامی میزد یعنی قدم به میدان رزم مینهاد و دل از جان برکنده میجنگید، همهی شیعیان با اخلاص او نیز همانند او دست از جان شسته و جانبازانه وارد میدان میشدند، زیرا آنان فقط منتظر اشارهی آخرین او بودند تا خود را به گردابهای مرگ بزنند.
بلی، همینجاست که ماجرای امام حسن در میان تمامی ماجراهای دیگر اهل بیت، شکل خاص خود را میگیرد و همین نقطه است که اشکالات و شبهات فراوانی را که این مشکلهی تاریخی از آنها ترکیب یافته، ایجاد کرده و سپس بیهوده گویان با بافتههای بی منطق خود، مشکل را مشکلتر و واقعیت را از فهم مردم دورتر ساختهاند.
لازمهی قهری این بیهوده گوئیها که طبعاً از متن حوادث دور و بیگانه نیز میباشد، آنست که قضاوتهای بی پایه و بی اساسی انجام گیرد و این قضاوتهای بیش از هر چیز دامنگیر سیاست حسن گشته و آنرا سیاستی ضعیف جلوه دهد و بدون واهمه و اندیشه، سیل انتقاد را بسوی آن جاری سازد.
و ما پس از بررسی و تحقیق، نشان خواهیم داد که کدامیک از این دو رأی – آنکه حسن علیه السلام انتخاب کرد یا آنکه عیبجویان صواب میپندارند – به صواب نزدیکترو با سیاست متین و محکم، متناسبتر است.
و خواهیم دید که عظمت حسن آنچنان نیست که پذیرای شبههها و تردیدها باشد و او رهبر و پیشوائی نیست که عیبجویان باسانی بتوانند به کار او خرده گرفته و از او انتقاد کنند.
اینک که رشتهی بحث به نقطهی اصلی مشکله و مرکز اساسی انتقادها و عیبجوئیها منتهی گشته، بهتر آنست که پیش از ورود در حل قضیه، سه حقیقت که همچون سر انگشتانی برای گشودن گره بحث بکار میآیند، روشن سازیم پس از روشن شدن این سه حقیقت است که موضوع، خود بخود پس از آن ابهام نخستین، به روشنی گرائیده و انتقادها به اعتذار مبدل گشته و عیبجوئیها به ستایش تبدیل مییابد.
این سه حقیقت، بدینقرارند:
نخست، معنای شهادت، دوم ترسیم دور نمائی مبهم از وضعی که در آخرین لحظات در مدائن امام حسن را احاطه کرده بود، و سوم خط مشی معاویه نسبت به هدفهای امامحسن علیه السلام.
و این بحث ما را ناگزیر خواهد ساخت که به برخی از حقائق که در طی بررسیهای گذشتهی این کتاب بدان اشارتهائی رفته است، مجدداً اشاره کنیم، بدیهی است که آنچه این تکرار را موجب میشود علاقهی فراوان ما به جامعیت و همه جانبه بودن این بحث است.
شهادت در راه خدا
شهادت بدانمعنائی که سرچشمهی زندگی و سازندهی حیات است، آنست که کسی در راه زنده کردن یک سنت نیک و پسندیده یا میراندن یک سنت زشت و ناپسند، جان خود را نثار کند.
فداکاریهائی که در راه خدا و در صحنهی دفاع از نیکی و مبارزه با بدی انجام نمیگیرد، بهیچ وجه شهادت محسوب نمیگردد.
مثلاً اگر کافری در میدان جنگ، مسلمانی را بقتل رسانید آن مسلمان، شهید است، همچنین اگر یکی از اهل بغی (بر هم زنندگان نظم و آرامش جامعهی اسلامی) مسلمانی را در میدان دفاع کشت، آن مسلمان شهید است.
ولی اگر مسلمانی، مسلمان دیگری را در یک کشمکش و نزاع شخصی یا بخاطر دفاع و حمایت از یک فکر مذهبی صحیح بقتل رسانید، آن مقتول نه شهید است و نه برندهی یک افتخار، زیرا ارزش و احترامی که تاریخ انسانیت به شهید ارزانی میدارد، در حقیقت بهای جان اوست که در راه مصلحت انسانها نثار شده است، بنابرین، حوادث شخصی یا فداکاریهای که منافی با مصلحت انسانها است، نمیتواند حائز این ارزش و احترام باشد.
نوع دیگری از کشته شدن را هم میشناسیم که از لحاظ مفهوم، از شهادت دورتر و خون قربانی آن، از آن انواع دیگر پستتر و بی ارزشتر است و آن عبارتست از مرگ زعیم و رئیسی که پیروان او و کسانی که در کار او ذیحق و صاحبنظرند بر او شوریده و او را بقتل رسانند در هر اجتماعی، مصدر و منشأ قدرت آنکسی که بنام ملت بر آنان حکومت میکند یا کاری از کارهای آنان را در دست دارد، همان مجموعهی ملت است و این همان پایه و مبنائی است که قدرتهای اجتماعی در اسلام بر آن قرار دارد و بر همین اساس بود که مسلمان صدر اسلام خطاب به عمر بن خطاب میگفت: اگر در تو کجی بیابیم با شمشیرها راستت خواهیم کرد.
این کشته شدن را از آن نظر از مفهوم شهادت دور و بیگانه میدانیم که دستهای بیغرضی که به ریختن خون اینچنین کسی دراز گشته است، از آنجا که بخاطر حق خود شوریده و با این اجتماع و هماهنگی، رسا بودن حجت خود را اثبات کرد، در قضاوت مردم، عذرش موجهتر و عملش قابل قبولتر از مقتول است و هم از آن نظر که – بگفتهی (قفال شافعی) – همان امتی که او را به ولایت گماشته، اکنون بر او حد جاری میسازد.
مثلاً عثمان که نفر سومین از سه شخصیت تاریخی بزرگ و مقتدر اسلام است، با شمشیر شورشیانی که در کار او ذیحق بودند از پای در آمد و هرگز نه تاریخ و نه دوستان او موفق نگشتند که شهادت را – به همان معنائی که کلمهی شهید در ذهن می نشاند – بنام او در تاریخ ثبت کنند.
اما آن بردهی سیاه فقیر که تأثیرش در زندگی حتی به آن اندازه که فکر و حافظه را بخود مشغول سازد نبود – جون آزاد شدهی ابوذر غفاری – چون در راه خدا کشته شده، شهید به تمام معنای کلمه محسوب است و تاریخ ناگزیر و ناچار او را تقدیس میکند.
به این نتیجه میرسیم که شرط شهید بودن یا لازمهی محترم بودن شهادت، آن نیست که مقتول از بزرگان باشد و همچنین لازمهی (بزرگ بودن) یک شخص آن نیست که به هر صورت و به هر گونه که بقتل رسید، شهید محسوب گردد.
اینک این موضوع را واگذاشته به دومین موضوع میپردازیم و سپس در موارد لزوم، از آنچه گفته شد استفاده خواهیم کرد.
دور نمائی از وضع غیر عادی مدائن:
در گذشته دانستیم که زبدهی سپاهیان امام حسن، همان سربازانی بودند که بعنوان لشکر مقدمه به مسکن رهسپار شده بودند و واحدهائی که آنحضرت در مدائن اردوی خود را از آنها تشکیل داد، از لحاظ روحیه و ایمان از همهی سپاهیان او ضعیفتر و از جنبهی تشتت و تفرقه و دو دستگی، از همه غیر قابل اطمینان تر بودند.
و دیدیم که در همان نخستین روزهای ورود امام حسن به مدائن و پیش از آنکه گروههای امدادی از دیگر اردوگاهها به وی بپیوندند، سه پدیده بروز کرد که مجموعاً میتوانست اعلام خطری نسبت به آینده و عاقبت کار باشد.
یکی از این سه پدیده، خبرهائی بود که از خیانت بزرگ و دامنه دار مسکن بدو میرسید، دیگری شایعهی تحریک آمیز دروغینی که مردم را بدین عنوان که (قیس بن سعد فرمانده دوم لشکر مسکن بقتل رسیده) به فرار تشویق میکرد، و سومی فتنه ئی بود که هیئت اعزامی شام – که برای ارائه دادن نامههای خیانتکاران کوفه نزد امام حسن آمده بودند – بر پا کردند باین معنی که در هنگام بیرون آمدن از اردوگاه آنحضرت بطوریکه همه اطلاع یابند، اظهار کردند که پسر پیغمبر صلح را پذیرفت!.
همانطور که در یکی از فصول گذشتهی این کتاب گفتیم، در لشکر امام حسن (ع) مردمی فتنه انگیز و مردمی غنیمت طلب و جمعی از خوارج و گروههای ناسالم دیگر وجود داشتند و هیچ زمینهی مساعدی برای این گروههای بد اندیش قابل استفاده تر از فتنه ئی که پرداختهی این سه پدیده است، نبود.
امام حسن، مردم را گرد آورد و خطابه ئی ایراد کرد و آنان را بر نیک اندیشی و پایداری و استقامت تشویق نمود و روزها و خاطرههای ستودهی جنگ صفین را بیادشان آورد و آنگاه بیم و تأسف خود را از دو دستگی و اختلاف نظر کنونی اظهار داشت بزرگترین فایدهی این خطابه برای آنحضرت این بود که توانست از مردم صریحاً اعتراف بگیرد که در کار جنگ، متخلف و نا فرمانند، بانان چنین وانمود کرد که در مورد قبول پیشنهاد معاویه (پیشنهاد صلح) با ایشان مشورت میکند، در آخر خطابهاش گفت: (آگاه باشید! معاویه ما را به کاری فرا خوانده که در آن نه سربلندی هست و نه انصاف، اگر داوطلب مرگید سخن او را به خودش برگردانیم و با زبانهی شمشیر، او را به محاکمه خدائی بکشیم و اگر خواستار زندگی میباشید، پیشنهاد او را بپذیریم و خشنودی شما را جلب کنیم؟) مردم از هر سو فریاد بر آوردند: مهلت، مهلت، صلح را امضاء کن (68).
مؤلف: در میان تمامی روایاتی که دربارهی ماجرای امام حسن وارد شده، به دو روایت برخورد میکنیم که از نظر (کثرت راوی) و در نتیجه (از مسلمات تاریخ بشمار رفتن) بر دیگر روایات دارای مزیتاند، یکی از ایندو روایت، همین روایت همین روایت است که مردم پس از شنیدن سخنان امام حسن از همه سو فریاد بر آورده و خواستار امضای صلح شدهاند و دیگری روایت شوریدن مردم بر امام حسن است در مدائن بعنوان اعتراض بر قبول و امضای صلح!.
حال آیا کدامیک از این دو رأی و عقیدهی متضاد، عقیدهی واقعی مردم بوده است خدا میداند!.
اکنون با این وصف، آیا بوضوح نمیتوان نشانهی دو دستگی و اختلاف کلمه را در اردوگاه امام حسن مشاهده کرد؟ و آیا نمیتوان هرج و مرج شدیدی را که بر آن اردوگاه حکمفرما بود بروشنی دریافت؟ هرج و مرج که هیچ میدان جنگی با وجود آن سامان نخواهد یافت و از طرفی در سایهی آن مردمی این امکان را خواهند یافت که بظاهر افراد را دعوت به صلح کنند و در باطن آتش جنگ را بر افروختهتر سازند.
اصلاً آیا دعوت به جهاد و همراهی امام، با وجود (هرج و مرج) امکان پذیر است؟.
به هر تقدیر، این یکی از رنگهای گوناگون سپاه مدائن و یکی از نشانههای دو رنگی سپاهیان و یکی از دلائل آنست که عناصر مختلفی در مقدرات این سپاه، دخالت داشتهاند.
فریاد تکفیر امام حسن (علیه السلام) که از حلقوم شورشیان سپاه بیرون میآمده، نشان میدهد که به تحریک خوارج و زبانحال ایشان بوده است، این تعبیر گزنده ئی بود که وقتی آتش خشم این فرقه نسبت به یک فرد مسلمان یا یکی از رهبران مسلمین بر افروخته میگشت، دربارهی او ادا میکردند در این مورد انگیزهی خوارج بر روشن کردن یا دامن زدن این آتش – یعنی نسبت کفر به امام حسن دادن – آن بود که میخواستند بدینوسیله بر طبق اصول و مقررات جهنمی خود مجوزی برای ارتکاب بزرگترین جنایت بیابند یعنی دست بخون حسن بن علی – علیهما السلام – بیالایند و دیدیم که یکی از آنان بر ران او آنچنان ضربتی وارد آورد که به استخوان آسیب رسانید.
غارت و چپاول بیشتر مانه ئی که حتی شامل ردا و مصلای امام شد، نشان میدهد که بدست گروه دیگری از لشکر آنحضرت که متون و ماخذ قدیمی آنان را غنیمت طلبان نامیدهاند، انجام گرفته است.
همگانی شدن و رواج برق آسای فتنه و آشوب در اردوگاه نشان میدهد که دست خیانتکار آشوب طلبان در آن دخالت داشته و اینگروه که چه در کوفه و چه در اردوگاهها و در صحنهی جهاد مقدس همواره خود را در لابلای صفوف جا زده بودند، در رهبری و توسعهی آن مؤثر بودهاند.
باری، اینچنین بود وضع مدائن آتش فتنهی بر افروخته ئی که مهار کردن آن از عهدهی شیعیان مخلص و اعضای تشکیلاتی هواداران امام نیز خارج شده، حوادث ناگهانی و پیش بینی نشده ئی که آن اقلیت مؤمن را نیز از قیام به وظیفهی خود باز داشته، تزلزل و عدم ثباتی که امکان پایداری را از بین برده، هدفهای پست و پلیدی که جایگزین هدفهای بزرگ و مقدس گشته و بالاخره رواج این طرز فکر خیانتبار که: اگر پیکار با معاویه مقرون بصرفه نیست چرا با حسن نجنگیم و اگر به غنیمتهای جنگی دست نمییابیم چرا دارائی دوستان و همرزمان را غارت نکنیم؟! و اگر نمیتوانیم همچون سران و سپاهیان آن اردوگاه – اردوگاه مسکن – به آغوش معاویه پناه ببریم، چرا ننویسیم تا او بسوی ما حرکت کند!.
تازه اینها مطالبی است که تاریخ ثبت کرده و در خاطرهاش نگاه داشته و چه بسا مطالب دیگری از این قبیل نیز در بین بوده که تاریخ از یاد برده یا خود را بفراموشی زده و یا مجال بازگو کردن آن را نیافته است و کسی جز خدا از آن آگاه نیست.
اکنون بیائید بجای امام حسن، معاویه را در چنین موقعیتی فرض کنید! در چنین موقعیتی و در میان چنان سپاهیانی انصاف را، آیا معاویه با آن زیرکی و گشاده دستی میتوانست از چنین گذرگاه تنگ و دشواری بهتر از شکلی که امام حسن گذشت، بگذرد و در عین حال هدف و ایده و نقشه و آیندهی خود را نیز تضمین کند؟.
اینک تا بیشتر با موجباتی که راه شهادت را بر روی امام حسن بسته بود، آشنا شویم خواننده را با خود به سومین مرحله از مراحل تلخ و دشوار این سیر تاریخی میبریم.
خط مشی معاویه در برابر هدفهای امام حسن (ع)
با مرگ عثمان، عنوان (والی) (استاندار) از معاویه ساقط شد، دیگر لقب و عنوانی که از آن پس باید بدو داده میشده یا نوع مسئولیت او در عرف اسلامی چه بوده است، نمیدانیم همین اندازه میدانیم که دو خلیفهی قانونی یعنی امام علی و پسرش امام حسن (علیهما السلام) او را به استانداری منصوب نساختند و بدینقرار وی استاندار هم نبوده و هم میدانیم که قانون اسلام اجازه نمیدهد که در یک زمان دو خلیفه وجود داشته باشند، پس خلیفه نیز نمیتوانسته باشد.
بنابراین معاویه پس از زمان عثمان، که و چه بود؟ نمیدانیم.
بلی، میدانیم که وی از هنگامی که از منصب استانداری شام معزول گشت، بروی این دو خلیفه شمشیر کشید و باز میدانیم که قانون اسلام برای کسی که دست به چنین اقدامی بزند لقب و عنوان خاصی مقرر ساخته، ولی اطمینان نداریم که معاویه خود بدین عنوان و لقب راضی بوده است این لقب باغی است یعنی ستمگر و متجاوز.
فکر میکنید خود او بجز رئیس متجاوزان برای خود لقب و منصبی میشناخته است؟.
بنظر میرسد که معاویه با آن سرکشی جسورانهاش، چندان اهمیت نمیداده که چندی بدون لقب بسر برد یا اینکه شرع او را به لقب متجاوز بشناسد برای او که میخواهد بزرگترین منصبها و تیترها را بضرب شمشیر و بی اعتنا به رضایت شرع، بدست آورد، چه اهمیتی دارد که قانون بدو لقبی ندهد یا اگر میدهد، آن لقب متجاوز باشد؟! او که سعد بن ابی و قاص بعدها پادشاهش میخواند و مسلم بن عقبه (69) و مغیره بن شعبه (70) و عمر و بن عاص (71) خلیفه و امیرالمؤمنینش مینامند! و او که بهره مندی دنیویش چنانست که خودش میگوید: (هیچ بهره ئی از دنیا نماند که بدان دست نیافته باشم) چه باک دارد که قانون این لقبها و عنوانها را از او دریغ بدارد و فتح لقبها و تیترهای دینی را بوسیلهی شمشیر، جایز نداند و لقب خلیفه را جز از راه شباهت هر چه بیشتر به پیغمبر، بر کسی ارزانی ندارد و بخشیدن آن را به کسی که فاصلهاش با پیغمبر باندازهی فاصلهی میان دو دین است جائز نشمارد؟!.
تحقیقاً نمیدانیم که این لقبها پس از آنکه معاویه آنها را برای خود یا برای پسرش یزید – که وی بهتر از هر کس دیگری او را میشناخت – فتح کرد، تا چه اندازه وی را در امر دین مقید و پایبند ساخته بودند.
همچنین بطور قطع نمیدانیم که وی تا چه اندازه به محاسبهی نفس خود در پیشگاه خدا دربارهی مسائلی که میباید خود را محاسبه کند، اهمیت میداد.
ولی با در نظر گرفتن نحوهی کارها و رتق و فتقهای او، به این نتیجه میرسیم که وی هیچگاه با نظر واقع بین به حساب خود رسیدگی نکرده و جاه طلبی و بلند پروازیش بدو اجازه نمیداده است که موقعیت متزلزل و شخصیت پوچ خود را همیشه بیاد داشته باشد و فراموش نکند که با حذف این لقبها و عنوانها و در زیر این ظاهر پر طنطنه هیچ واقعیتی که بیش از تنیدههای عنکبوت قابل اعتنا باشد وجود ندارد.
احساسات وحشی و سرکش قبیله ئی آنچنان دریچههای فکر را بروی او بسته بوده که گواهی عمروعاص بر خلیفه بودن او و نامزد کردن مغیره بن شعبة پسرش یزید را برای ریاست مسلمانان، از نظر او مجوزی محسوب میشده که با آن میتوان شرائط صریح اسلام را نادیده گرفت، در حالیکه آن هر دو کار – بشهادت تاریخ – جز رشوه ئی در ازای حکومت مصر و عراق و جز بهائی برای این معاملهی پست و ننگین نبوده است.
اینگونه روحیات و کارها از پسر ابوسفیان عجیب نیست، زیرا او یا واقعاً یکفرد اموی صحیح النسب بود و یا اگر هم خدشه ئی در نسبش وجود داشت در عمل میکوشید که همچون یکفرد اموی صحیح النسب باشد (72) و پیکار و رقابت اموی و هاشمی از آغاز تکوین این دو رشته تا روزگاری دراز، بر کسی پوشیده نیست.
خاصیت طبیعی عکس العمل نیز چنین ایجاب میکرد که امویان یعنی آن مردمی که چه در دوران جاهلیت و چه پس از ظهور اسلام، همواره با تفاخرات فامیلی و قبیله ئی خو گرفته و اسلام را فقط در روز فتح مکه آنهم از روی ناچاری ولا علاجی قبول کرده و هرگز این دین را آنطور که مورد نظر اسلام است نفهمیده و درک نکردهاند، همواره کینههای دیرین و موروثی را حفظ کرده و خاطرهی تلخ و انتقامجوی شکست گذشتهشان را از یاد نبرند.
معاویه، پس از فتح مکه و در عهد طلائی و مشعشع نبوت – بطوریکه خودش نقل میکند – بندهی آزاد شدهی پا برهنه ئی پیش نبود ولی پس از آنکه بنی امیه برای تجدید آبرو و اعادهی حیثیت خود در تلاش شدند و سپس در هنگامیکه یک سیاست جدید، یکی از امویان را برای عضویت در شورای تعیین خلیفه کاندید کرد، چه دلیل و موجبی وجود داشت که وی نیز در قیافهی پسر عموی خلیفه و استاندار مقتدر شام ظاهر نشود و برای خود اعوان و طرفدارانی نسازد و سپاهیان و مشاوران و زیر دستان را از خود خشنود نگرداند و کاخها و حاجبها و دربانها نگیرد و از ثروت بیحساب استان شام – که جوابگوی آز و طمع هر وجدان فروش شکم پرستی میتوانست بود بهره برداری نکند؟.
اگر معاویه در عهد نبوت، رعیتی فرومایه بود و نمیتوانست داد خود و قبیلهاش را از قدرتی که بر او و قبیلهاش دست یافته بستاند، چرا در دورانی که خود یا قبیلهاش قدرت را بدست گرفتهاند حسابهای پیشین را تصفیه نکند؟ و چرا به طبیعت خویش بازگشت ننموده و با کنجکاوی و دقت، انتقام خود را از بازماندگان دشمن، از پسران و برادران و یاران او نگیرد؟ با توجه به این حقیقتها، کاملاً انتظار میرفت که معاویه در نخستین فرصت مناسبی که بدست میآورد با نیروهای مسلح خود بر سر علی و حسن علیهما السلام بتازد و در عین حال در میدانی دیگر – در میدان جنگ سرد – به مبارزه ئی دراز مدت تر و دارای اثر عمیقتر و برای اسلام زیانبخش تر، بر ضد این دو بزرگوار دست زند.
با بسیاری از اقدامات و عملیات دیپلوماتیک معاویه در دوران ممتد حکومتش، میتوان بر این حقیقت استدلال کرد که وی حملهی وسیع و گسترده ئی را بر ضد اصول و مبانی مکتب علوی، یا بگو بر ضد واقعیت و جوهر اسلام که در مکتب علی و دودمان مطهرش، متجلی است، طرح ریزی میکرده است.
قطعی بنظر میرسد که وی در ورای این حمله چند هدف را تعقیب مینموده:
1 – فلج کردن جناح شیعیان یعنی تنها گروه آزاد و نابود ساختن تدریجی وابستگان به این جناح و شکستن واحد بهم پیوستهی ایشان.
2 – آفریدن اغتشاشهای حساب شده در مراکز وابسته به خاندان پیغمبر و ولایاتی که بعنوان شیعه گری شناخته شدهاند و آنگاه سرکوبی و مجازات سخت و عبرت آموز مردم بی پناه این ولایات باستناد ایجاد بی نظمی و شورش.
3 – کنار گذاردن خاندان پیغمبر از دنیای اسلام و بر مردم، فراموشی یا بدگوئی ایشان را تحمیل کردن و جلوگیری از هر گونه امکان نفوذ ایشان و سپس فعالیت برای نابودی آنان از راه ترور و قتلهای مرموز.
4 – مشتعل کردن جنگ اعصاب.
تاخت و تازهای ظالمانهی معاویه در این میدان اخیر، چندان است که رسیدگی به حساب آن در پیشگاه خدا بسی بطول خواهد انجامید همچنانکه حساب آن در تاریخ به درازا کشید و بحث ما – آنجا که دربارهی تخلفهای معاویه از شرائط صلح سخن گوئیم – به یادآوری نمونه هائی از این ستمگریها خواهد کشید.
یکی از بارزترین نمونههای عنان گسیختگی معاویه در راه دشمنی با علی و خاندانش و با افکار و هدفها و ایدههای ایشان، آن بود که در تمام قلمرو نفوذ خود لعنت علی و آل علی را بصورت حتمی و قاطعی مقرر و رائج ساخت با همهی آنچه در بطن این عمل – لعنت کردن ایشان – مندرج و مضمر است یعنی انکار حق خلافت و جلوگیری از نقل احادیثی که در فضیلت آنان وارد شده و مجبور ساختن مردم به اظهار بیزاری از ایشان.
معاویه با اینکار نخستین کسی شد که باب لعن بر صحابهی پیغمبر را گشود و این سابقه ئی است که بخاطر آن هیچ مؤمن دینداری بر او رشک نخواهد برد! وی برای اینکه افکار عمومی را برای این بدعت بزرگ آماده سازد، به تدبیرهای شیطنت آمیزو پیش بینی شده ئی متوسل شد، تدبیرهائی که هر چه با مبادی و افکار معاویه سازگار بود، از مبادی و اصول الهی فاصله داشت.
یکی از عجیبترین حالات اجتماع، تأثیر پذیری سریع مردم از هر موج تبلیغاتی قوی و تندی است بویژه اگر با دو عامل طمع مال و طمع مقام همراه باشد.
انصاف را، مردم به چه چیز معاویه دلخوش بودند که همصدا با او، علی و حسن و حسین علیهم السلام را لعن کردند و چه نقیصه ئی در اهل بیت سراغ کرده بودند که به دلخواه معاویه زبان بدشنام ایشان گشودند.
شاید وی مردم را قانع ساخته بود که آنکسانی که در آغاز دعوت اسلام با رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – جنگیدهاند و آن طائفه ئی که حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام نمودهاند و آن عناصریکه زنا را بجای نسب شناختهاند و آن مردمیکه پیمانها را شکسته و سوگندها را نقص کردهاند و آن جا نیانی که دست بخون بزرگان اسلام آلودهاند و بیگناهان را زنده بگور ساختهاند و نماز جمعه را در روز چهارشنبه خواندهاند (73) علی و آل علی میباشند!.
شاید هم بجای اینکه رنج قانع کردن مردم را ببرد، از راه تطمیع وارد شده بود و یا حتی بدون اینکه آنانرا تطمیع وارد شده بود و یا حتی بدون اینکه آنرا تطمیع کند، دست به ارعاب و تهدید ایشان زده بود، به هر تقدیر و به هر وسیله، بالاخره به هدف خود رسید و (کار اطاعت بی قید و شرط مردم از او بجائی کشید که لعن علی در میان ایشان سنتی پا بر جا شد که کودکان با آن بزرگ میشدند و پیران با آن میمردند) (74) بگمان قوی، خود معاویه بود که این بدعت را (سنت) نامید و فریب خوردگان ریاست و زعامت او و گرفتاران اطاعت و فرمانبری او نیز بمیل و ارادهی او همین نام را پذیرفتند و پس از او همه بر این بدعت شوم باقی ماندند تا زمانیکه عمر بن عبدالعزیز آن را بر انداخت و ممنوع ساخت به متن تاریخی زیر توجه کنید:
(خطیب جامع (حران) خطبه میخواند، چون خطبهاش بپایان رسید بر طبق عادت و رویه خود از دشنام و ناسزا به (ابوتراب) چیزی نگفته بود ناگهان مردم از همه سو فریاد بر آوردند: آه، سنت، سنت، سنت را ترک کردی)!.
در دورههای بعد، این (سنت معاویه) ریشه و پایه ئی شد برای به وجود آمدن مفهوم دیگری برای این کلمه و این مفهوم دومین نسلها در میان مردم باقی ماند و مناسبتهای سیاسی آغاز کار بدست فراموشی سپرده شد
یک هشیاری منصفانه نسبت به هماهنگی و یکنواختی روحیات و صفات این مرد، خواننده را از اینکه مثال زیادی در اینمورد زده شود بی نیاز میسازد.
حال پس از این همه، براستی اگر در صحنهی جنگ حسن و معاویه، پیروزی نصیب معاویه میشد و امام حسن بقتل میرسید معاویه چگونه عمل میکرد؟ آیا با توجه به این سوابقی که یاد شد میتوان گفت که وی در آنصورت جانب اعتدال و میانه روی را مراعات میکرده و در مورد یاران و شیعیان و بازماندگان با اخلاص امام حسن تصمیمی متناسب با آن سوابق اتخاذ نمیکرده و با تار و مار کردن آنان بهترین بهره برداری را از پیروزی خود نمینموده است؟ آیا با در نظر گرفتن این نکته که وی با فرزند پیغمبر آنچنان عمل خصمانهی آشکاری در پیش گرفت و شاخصترین فرد خاندان با عظمت پیامبر را در مبارزهی تبلیغاتی خود به آنصورت شرم آور مورد حمله قرار داد، به نتیجه ئی جز این میرسیم که وی در آنصورت – یعنی در صورت کشته شدن امام حسن و بی رقیب ماندن میدان یک کشتار دسته جمعی و یک قلع و قمع هولناک را سر لوحهی روابط خود با شیعیان و مخلصان اهل بیت قرار میداد؟
جای تردید نیست که معاویه در آنصورت با کمال بیباکی و بی آنکه از لحاظ تاکتیکهای سیاسی یا از نظر دینی کوچکترین مانعی در سر راه خود مشاهده کند، یکسره حساب خود را با اصول و مبانی اسلام، تصفیه میکرد همان مبانی و اصولی که از آغاز خلافت علی بلکه از هنگام ظهور و گسترش نخستین جلوههای انوار بنی هاشم در جهان و حتی شاید از اوانی که (امویگری) بر اثر کدورتها و دوئیتها به شام گریخت، همواره او راتحت فشار قرار داده و آسایش خاطر او را سلب کرده بود.
معاویه کسی نبود که نتواند نقشهها و تدبیرهای دیگری نیز برای تار و مار کردن شیعه پس از قتل امام حسن طرح نماید و نسل فریب خورده و آلت دست شدهی معاصر خود را بوسیلهی آن نقشهها و تدبیرها، بر انجام این عمل با خود موافق سازد.
او همان کسی بود که با همین گونه شیطنتها توانست لعن علی را رائج سازد و هم مسئولیت خون عثمان را بگردن او افکند، چه مانعی وجود داشت که ریشه کن نمودن تشیع نیز سومین حلقهی این زنجیرهی دوزخی باشد؟ او اساساً مرد میدان همینگونه شیطنتها بود.
در کنار کاخهای بر افراشتهی شام، وجدانهای قابل خرید و قلمهای آمادهی مزدوری، فراوان یافت میشد، چه اشکالی داشت که در تأیید روشهای حساب شدهی او احادیثی از زبان رسولخدا (ص) جعل شود و اصول مکتب علوی مورد هجوم قرار گیرد و افکار و آموزشهای آن مسخ گردد و تعلیمات آنحضرت چندان در چشم مردم، حقیر و بی ارزش معرفی شود که قابلیت بقاء را از دست بدهد و سپس – در محیطی که از آل محمد خالی است – از مجموع این حقایق مسخ شده، وسیله ئی برای روگردانی مردم از اسلام واقعی فراهم آید، بانیان اولی اسلام مورد تهمت قرار گیرند و کسانی که خود نخستین فرا گیرندگان اسلام و سر چشمههای تعالیم این مکتباند، در چهرهی دشمنان اسلام معرفی شوند و آنگاه پس از چندی تدریجاً اسلامی دیگر که از افکار معاویه الهام میگیرد و در راه مصلحت او بکار می افتد، برای مردم تشریح شود.
این همان خطری بود که حسن در این جمله خود خطاب به دوستانش بدان اشاره میکرد: (ندانستهاید من چه کردم، بخدا آنچه بکار بستم برای شیعیانم از هر چه در جهان است با ارزشتر بود).
و هیچ چیز جز جاودانه ساختن ایده و فکر نیست که از هر چه در جهان است با ارزشتر باشد.
و باز همین حقیقت بود که امام باقر، محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام – وقتی علت صلح حسن را از او پرسیدند – در پاسخ بدان اشاره کرد و گفت: (او بهتر میدانست که به چه کاری دست زده، و اگر کار او نمیبود بیگمان واقعهی عظیمی پدید میآمد).
نتایج بحث
بگمان قوی، مراحل سه گانهی این بحث توانسته است خوانندهی عزیز را به هدف مورد نظر برساند و پیش از آنکه ما خود نتیجه گیری کنیم، تدریجاً بسیاری از گرهها و مشکلاتی را که زمینهی انتقاد را فراهم میآورده حل کند و بگشاید.
اینک برای اینکه گفتار پیشین خود را در مورد بسته بودن راه شهادت بروی حسن (ع) اثبات کنیم و نشان دهیم که حسن از شهادت نمیگریخته بلکه (شهادت) در دسترس آنحضرت قرار نداشته است، میگوئیم:
اگر امام حسن میخواست مشکلات و مضیقه هائی را که در مدائن و در آخرین لحظات او را احاطه کرده بود، با ریختن خون پاک خود حل کند و برای تقبیح روش ستمگرانهئی که 60 هزار سپاهی شامی آشکارا در پیش گرفته بودند، شهادت را وسیله سازد و خود را بدانمقام عزیز و ارجمند برساند، قطعاً اینکار از وی ساخته نبود و وی با این عمل بجای آنکه شهید باشد همان کشتهی بیمصرفی میشد که هرگز دوستانش هم قادر نبودند نام وی را بعنوان یک (شهید) در تاریخ ثبت کنند.
دلیل این موضوع آنکه:
توجه به وضعیت اسفباری که در آن هنگام بر (مدائن) حکمفرما بود، همان وضعیتی که آشفتگی شدید سپاه بوسیلهی نعرههای خصمانهی برخی از سپاهیان و حتی با بکار بردن اسلحه از آن حکایت میکرد و نامههای خیانتکاران کوفه که پیمان قتل حسن را با معاویه بسته بودند پرده از روی آن بر میداشت و بالاخره همان وضعیتی که خود امام حسن از این نامهها بدان پی برده بود توجه به این وضعیت اسفار هر کسی را از قبول این حقیقت ناگزیر میسازد که اندیشه و نقشهی پر طرفداری در میان سران اردوگاه وجود داشته که بموجب آن میبایست بزرگترین جنایت دربارهی امام صورت وقوع یابد و طرفداران این نقشه برای انجام آن در پی فرصت مناسب بودهاند.
بر هم خوردن نظم اردوگاه و مستولی شدن رعب و ترس بر سپاهیان و رسیدن خبرهای ناگوار (مسکن) و پدید آمدن هرج و مرج مصنوعی در میان تودههای کم ادراک و فرومایه، برای خیانتکاران این فرصت مناسب را پیش آورد و امکان فرود آوردن ضربت نهائی و قاطعی که (خوارج) و (باند اموی) نیز انتظار آن را میبردند، برای آنان فراهم آمد و فراموش نکردهایم که معاویه نیز در نخستین نامههایش به امام حسن بطور سربسته آن حضرت را به وقوع چنین حادثه ئی تهدید کرده بود، آیا این عبارت در نامههای معاویه: (زنهار، کاری مکن که مرگ تو بدست مردم فرومایه باشد)! بمعنای همین تهدید نیست.
موقعیت بدرجه ئی حساس و وضع بقدری آشفته شده بود که هرگونه اقدام و حرکتی از طرف امام حسن – چه بقصد جنگ و چه بعزم صلح، چه برای پیوستن به جبههی (مسکن) و چه برای بازگشتن بسوی کوفه – بدون تردید با مخالفتی حاد و تند و سپس با سر پیچی و تمردی همگانی و در آخر کار با شورشی مسلحانه مواجه میگشت و این همان یگانه آرزوی معاویه بود که در راه تحقق آن سیم و زر خزائن شام را نثار میکرد.
و در آنصورت هیچ چیز جز خون پاک حسن این شعلهی سرکش را فرو نمی نشانید.
اهریمن شورشهای بزرگ و دیوانه همیشه چنین است: حکم ظالمانه صادر میکند و قربانی بیگانه را میطلبد و عظمت و شخصیت کسی هم مانع قربانی شدنش نمیتواند شد اهریمن شورشهای بزرگ و دیوانه همیشه چنین است: حکم ظالمانه صادر میکند و قربانی شدنش نمیتواند شد.
آیا ضربتی که در ساباط مدائن بر حسن وارد آمد دلیل این ادعا نیست؟ و آیا این ضربت جز بعمد و با نقشهی قبلی بر آنحضرت وارد آمد؟ وی در آن هنگام از خیمه گاه خود خارج گشته و بسوی مقر استاندار خود رهسپار بود تا در آنجایگاه امن و دور از غوغای اردوگاه بهتر بتواند تدبیرهای لازم را برای فرونشانیدن آتش فتنه اتخاذ کند.
در این مورد مورخان چنین نوشتهاند: (گروهی از شیعیان و نزدیکانش او را در میان گرفته بودند و کسی را بدو راه نمیدادند) و بعبارت یک متن تاریخی دیگر: (گروهی از شیعیان و نزدیکانش او را در میان گرفته بودند و کسی را بدو راه نمیدادند) و بعبارت یک متن تاریخی دیگر: (گرد او به حرکت در آمده و مردمرا از وی دور میکردند) چرا مردم را از او دور میکردهاند و چرا کسی را بدو راه نمیدادهاند؟ آیا اینها همه بصراحت اثبات نمیکند که امام حسن بر جان خود تأمین نداشته و مورد تهدید بوده است و آیا بدست نمیآید که مردمی که بنام جهاد و برای دفاع از او از کوفه بیرون آمده بودند پس از مدت کوتاه در چهرهی دشمنان خونین او ظاهر گشته بودند؟.
آیا رفتن وی به مقر استاندارش (سعد بن مسعود) بمنظوری جز این بوده که از آن محیط فتنه آلود و آبستن حوادث بزرگ و شورش همه گیری که معلوم نیست با چه مخاطراتی همراه خواهد بود، دور باشد؟ او بچشم خود دیده بود که وابستگان و زیر دستان خودش خیمه و خرگاه او را غارت میکنند و بگوش خود شنیده بود که او را – صاحب آن قداست و مقام را – تکفیر مینمایند و دشنام میگویند، مشاهده کرده بود که از روی حساب و نقشهی قبلی دست به آزار او میگشایند یا قصد جان او میکنند و احساس کرده بود که کار دشمنی آنان بجائی رسیده که حتی طاقت دیدن او را هم ندارند و اگر در میان آنان ظاهر گردد، برخورد آنان خود موجب تمرد و عصیان آنان خواهد شد، از اینرو بجایگاهی که چندان هم از صحنهی این ماجراها دور نبود نقل مکان کرد و همین انتقال میتوانست – در صورت علاج پذیر بودن وضع – یکی از وسائل علاج باشد.
بسی روشن است که در جهان، هیچکس به پیروزی امام حسن از خود او علاقه و اهتمامش بیشتر نبود، همچنانکه فعالیت هیچکس نیز در این راه از او شدیدتر و شور و نشاطش فراوانتر و در صورت لزوم، برای فداکاری بیدریغ تر نبود.
همچنین بدیهی است که راه حلها و نظرهائی که امروز بسهولت برای ما مطرح میگردد از نظر او نیز پوشیده نبوده و تدبیرهائی که به نظر ما میرسد، بنظر او نیز میرسیده است سایر مراحل زندگی وی نشان میدهد که وی چندان روشن رأی و با تدبیر بوده که بر تمامی مشکلات در طول زندگی – در جنگ یا صلح، در راه جهاد یا در جاده مسالمت، در مقر حکومت (کوفه) یا مقر امامت (مدینه) – فائق آمده و بهترین راه حلها را برای آنها انتخاب کرده است.
حال انصاف را، آیا در چنان وضع بحرانی و آشفته ئی میتوان ادعا کرد که کمترین زمینه ئی برای مرگ زندگی آفرین – یعنی شهادت – وجود میداشته است؟! باید پذیرفت که آن وضع و موقعیت برای امام حسن جز مرگی ابدی و بی اثر نمیتوانسته است ببار آورد و این مرگ، همان است که شخصیتهای با ارزش و بزرگ – که فقط آنگاه میمیرند که سنتی را زنده کنند یا امتی را نجات بخشند – باید از آن گریزان باشند.
ترسیم صحنههای ملاتباری که امام حسن را در میانهی امواج مهیب بلا و محنت نشان میدهد و یاد آوری آن ساعات و لحظات بس دشوار، برای دوستدار آن پیشوای نستوه و پر توان، بسی دشوار و طاقت فرسا است.
ذهن آدمی باسانی میتواند حوادثی را که معلول یکسلسله موجبات معمولی و عادی است – مانند دشمنیهای شخصی یا مخاصمتهای قبیله ئی یا اختلافات فکری – تصور کند و هضم و توجیه نماید دشمنی معاویه با امام حسن یا خصومت بنی امیه با بنی هاشم و یا اختلاف خوارج با علی و اولاد علی (ع) از اینقبیل اند لیکن حوادث و رویدادهائی که هیچ موجب و انگیزه ئی جز طمعهای پست و پلید بشری ندارند، دردناکترین اموری میباشند که انسان از بیقاعدگی و انحراف مردم در ذهن خود ترسیم و تصور مینماید.
فکر میکنید این موضوع امکان پذیر است که یک نفر شیعه – که به امامت حسن همان اندازه معتقد است که به نبوت جدش و پیغمبر و بعلاوه پیغمبر و بعلاوه سالها در سایهی نعمت او و پدرش زیسته است – در خاطر بگذراند که در بحرانیترین و دشوارترین لحظات زندگی امام ولی نعمتش و در لحظاتی که وی از همه وقت به اخلاص شیعیان محتاجتر است، بزرگترین خیانت را نسبت به او مرتکب گردد؟!.
بلی این امر امکان ناپذیر، بوقوع پیوست! منظور همان توطئهی دنائت آمیزی است که در هنگام اقامت آن حضرت در حصار (مقصورهی سفید) دربارهی وی چیده شد.
اکنون بنگرید که انحطاط و انحراف اخلاقی در میان نسلی که امام حسن میبایست سربازان خود را برای جهاد با دشمن از آنان انتخاب کند تا چه حد شدید بوده است.
گاه یکفرد ذاتاً دارای فضیلت است و گاه کسی خود بتنهائی و دور از تأثیر محیط دارای سجایای اخلاقی است، ولی گاه نیز همین فرد تحت تأثیر سست عنصری و ضعفی که در نهاد اوست در مواجهه با یک گرایش همگانی و یک شور و حماسهی عمومی، منش فردی خود را از دست میدهد و بجای آن روح جمع را پذیره میگردد، همچون جمع میاندیشد و همانند آنان احساس میکند و در مسیر آنان گام مینهد چنین فردی در این حالت با دریافتها و اصالتهای فطری خود در مخالفت و مبارزه است و این مخالفت معمولاً اندکی پس از فرو نشستن تند باد و خاتمه یافتن آن هنگامه، به ندامتی شدید تبدیل خواهد یافت.
شدت بحران مدائن آنچنان بود که حتی شیعیان میانه حال را نیز در مسیر خود حرکت داد و شیعه گری و غرور حزبی و حتی عواطف سادهی عربی را نیز – که به دین مربوط نیست – از یاد او برد.
آخر اگر این، امام نیست، ولینعمت هم نیست؟ و اگر نه، یک انسان شریف مجروح هم نیست؟.
این یک نمونه از روشی است که تاریخ از (شیعهی) آن سپاه بیاد دارد، وضع (خوارج) و (امویها) و (شکاکها) و (الحمراء) را دیگر خودتان حدس بزنید و یک نمونه که تاریخ ضبط کند معمولاً دلیل بر وجود نمونههای فراوان دیگری است که یا از حافظهی تاریخ محو گشته و یا از آغاز نخواسته آن را ضبط نماید.
یک روی دیگر مسئله نیز از پاسخی که امام حسن به شیعیانش – که صلح را بر او خرده میگرفتند – داد، استفاده میشود.
وی در این پاسخ فرمود: (از صلح با معاویه منظوری جز این نداشتم که شما را از کشته شدن برهانم) (75)، جملات فراوان دیگری هم بدین مضمون از آنحضرت باقی است.
اینک برای درک این حقیقت باندازه ئی که خواننده را به مفاد این جمله کاملاً معتقد سازد، توضیحی میدهیم: مبارزهی امام حسن و معاویه در حقیقت، مبارزهی دو شخصی که هر یک سعی میکنند بحکومت برسند، نبود این مبارزه، مبارزه میان دو مسلک و دو فکر بود که با یکدیگر نزاع مرگ و زندگی داشتند و بر سر بقاء و ابدیت با هم میجنگیدند پیروزی در این مبارزه بمعنای جاودانگی یکی از این دو مسلک و دو طرز فکری که دو رقیب بخاطر آنها در برابر یکدیگر قرار داشتند بود جنگهای مسلکی همیشه چنین است در این جنگها، پیروزی از راه اسلحه، نشانهی پیروزی واقعی نیست بلکه آنچیزیکه پیروزی یکی از دو جبهه را مسجل میسازد، جاودانه شدن و بقاء مکتب و مسلک آن جبهه است و ای بسا که این پیروزی نصیب آن جبهه ئی میگردد که بظاهر و در صحنهی نبرد با سلاح، شکست خورده و مغلوب است.
در آن دوره، مسلمانان بر اثر اینکه از جنبهی عقیده و مکتب به دو گروه تقسیم شده بودند، در دو جبهه و دو اردوگاه متخاصم قرار داشتند، هر جبهه از فکر و عقیدهی خود دفاع میکرد و به هر وسیلهی ممکن در راه آن فداکاری مینمود.
این دو مکتب، مکتب علوی و مکتب اموی و آن دو اردوگاه، کوفه و شام بود.
صحنههای تحریک آمیزی که معاویه بنام انتقام خون عثمان در شام بوجود آورد، اردوگاه شام را از شیعیان و فرزندان علی علیه السلام خالی ساخت و آنان برای اینکه زندگی آرام و بی دغدغه ئی داشته باشند، ناگزیر به کوفه یا ولایات تابع کوفه پناه بردند و بدین ترتیب، عموم شیعیان اهل بیت در کوفه و بصره و مدائن و حجاز و یمن گرد آمدند.
رجال و بزرگان مسلمان و بازماندهی مهاجران و انصار، از همه سو به مرکز عراق نقل مکان کردند و کوفه در عهد خلافت هاشمی به پایگاه اسلام و گنجینهی امن و امان میراث رسالت، تبدیل یافت.
بنابراین، طبیعی بود که دعوت عام امام حسن به نبردی که سرنوشت آن دو مکتب را باید تعیین کند، با قبول همگانی این زبدگان و برگزیدگان که پس از رحلت پدرش در کوفه مانده بودند و غالباً از شیعیان او و پدرش و از صحابهی جدش پیغمبر بودند، مواجه گردد و از اینرو بود که اینان همگی در جایگاههای خود در میان صفوف و واحدهای سپاه در اردوگاه نخیله مجتمع گشتند.
در هیچ نقطه ئی از عالم، استعداد و امکان نگاهداری و حراست میراث اسلام بوجه صحیح، باندازهی این سپاه – که متضمن گروههای ارزنده و افراد خاندان پاک بنی هاشم بود – وجود نداشت.
در کنار این بزرگمردان در صفوف اردوگاه (نخیله) گروههای دیگری نیز وجود داشتند که در گذشته بتفصیل عناصر آنان و انگیزههای آنان و نتائج اعمال آنان را بازگو کردهایم.
شروع به صف آرائی و بسیج جنگی نیز ضرورتی بود که اوضاع و احوال آن را ایجاب میکرد و در فصول پیشین بدان نیز اشاره کردهایم.
در ظرف روزهائی که شمارهی آن از عدد انگشتان کمتر بود، عناصر گوناگون و رنگارنگ در دو اردوگاه مسکن و مدائن گرد آمدند و صفوف جنگ از این اشخاص مختلف الحال تشکیل شد در هر یک از این دو اردوگاه در کنار مسلمانانی از طبقهی ممتاز یعنی افراد مسلکی و با ایمان و مخلص، مردمی از طبقات مختلف و میانه حال قرار گرفتند.
فرار عبیدالله بن عباس و همراهانش بسوی معاویه، به تصفیه ئی شبیه بود که در صورت عدم وقوع پیش آمدهای دیگری از همان نوع و غیره، ای بسا سودمند نیز میتوانست باشد چه، این واقعه، اردوگاه (مسکن) را که اینک رویاروی دشمن قرار داشت، از ناسره هائی که در حقیقت عضو فاسد این سپاه بودند، خالی ساخت.
لیکن در مدائن امام حسن و یاران نزدیکش، در میان انبوه مردمی قرار گرفته بودند که روحیه ئی همچون روحیهی لشکر شکست خورده داشتند، نه امکان رسیدن به معاویه وجود داشت تا فرار کنند و نه وظیفه و مسئولیت شور و شوقی در آنان بر میانگیخت تا استقامت بورزند و همینها بودند که پس از زمانی کوتاه ابزار آن فاجعهی بزرگ تاریخی شدند یعنی میان امام حسن و هدفهائی که از این جنگ داشت سدی کشیدند و راه شهادت افتخار آمیز را بروی او بستند و همه کار او را تباه کردند (همچنانکه قبلاً گذشت).
اکنون فرض میکنیم که امام حسن برای ادامهی جنگ یا نپذیرفتن صلح، میتوانسته از یک راه استفاده کند و آن اینکه از میان همان حصاری که در مدائن او را در میان گرفته بود، به یاران با اخلاص (مسکن) فرمان دهد که تحت رهبری فرمانده جدید قیس بن سعد بن عباده جنگ را شروع کنند و میدانیم که این مرد بزرگ تا آنجا که از بررسی تمایلات شخصیاش بدست میآید – حتی در صورت صلح امام حسن نیز جنگ را بر صلح ترجیح میداده است (76) اگر نافرمانی و شورش اخلالگران مدائن مانع از آن بود که امام حسن این سپاه را آمادهی جنگ سازد، به هر حال نمیتوانست از صادر کردن فرمان جنگ به یاران مخلص و با وفائی که در اردوگاه (مسکن) بودند، بطور سری یا آشکار، مانع گردد.
شاید بسیاری از مجاهدان با اخلاصی که در مدائن تحت الشعاع اکثریت بودند نیز در صورتیکه از طرف امام حسن تشویق میشدند یا آمادگی و موافقتی احساس میکردند، میتوانستند همچون قوای امدادی لشکر مسکن، بدانسوی رهسپار شوند و ای بسا که در اینصورت خود امام نیز میتوانست پس از توقفی کوتاه و پس از آنکه طوفان حوادث اندکی فرو می نشست، به آنان ملحق گردد و در آنجا به پیروزی قاطع یا به شهادت – با تمام معنای افتخار آمیز و گرامی این کلمه در پیشگاه خدا و قضاوت تاریخ – نائل آید.
بنابرین میپرسیم: در صورتی که چنین راه چاره ئی وجود داشت چرا امام حسن صلح را پذیرفت؟.
دربارهی این سئوال چنین میگوئیم:
شاید صادر کردن چنین فرمانی در آخرین روزهای مدائن برای امام حسن امکان داشته و شاید هم نداشته است ولی به هر حال، مگر هر راه چاره و گریز گاهی را که در آن امید موفقیت هست، میتوان بعنوان راه حل پذیرفت؟ چه بسا یک عمل مدبرانه که در شرائط دیگری کلید مشکلات و مضیقههای فراوان میگردد و این اصلی است که در هنگام انتخاب هر راه حل و راه چاره ئی حتماً باید بدان التفات داشت.
آیا طرح کنندهی این پیشنهاد دربارهی مدت زمانی که نبرد چهار هزار نفر – سپاهیان مسکن – با شصت یا هشتاد هزار نفر – سربازان شام – بطول خواهد انجامید نیز اندیشیده است؟ (و بنابر تحلیلی که در یکی از فصول پیشین کردیم مدت زمان نبرد جمعیتی با 45 برابر خود).
و همچنین در این باره که وضع امام حسن در پایان لحظات کوتاه این جنگ، یعنی در همان هنگامیکه که دیگر تمام یاران باوفای مسکن نیز کشته شدهاند، چگونه خواهد بود؟
بدون کمترین تردید، وی در آن صورت – اگر زنده میماند – وضعی میداشت که بجز تسلیم بی قید و شرط هیچ راهی در برابر او نبود و این همان فرصتی بود که معاویه برای شروع اقدامات قاطع و جدی خود در مورد مسائل فیما بین کوفه و شام، انتظار آن را میکشید: کوفه را بوسیلهی قوای نظامی اشغال میکرد، پیروز و سربلند وارد اینشهر میشد، از خاندان پیغمبر انتقامی سخت میگرفت، همهی روزنههای امید را مسدود میساخت، همهی شعائر برجستهی این سرزمینها را از بین میبرد و اصولی را که بر روی پیکر بخون آغشتهی دهها هزار نفر از برگزیدهترین شهدای مجاهد راه خدا استوار گردیده بود، ویران میساخت.
گمان نمیرود که کسی این نتائج حتمی را درک کند و آنگاه آن (راه حل) را نافر جام و بیهوده نداند!.
واضحترین اشکال این راه حل آنست که در آنصورت امام حسن در کمترین زمان، از چهرهی رقیبی خطرناک که شرائط خود را در صلحنامه بگنجاند، بصورت دشمن شکست خورده ئی که بجز تسلیم بی قید و شرط چاره ئی ندارد، تغییر شکل میداد.
اینها همه در صورتی بود که فرض کنیم امام حسن تا پایان جنگ زنده میماند و بقتل نمیرسید حال فرض میکنیم که این جنگ کوتاه مدت، آنحضرت را نیز قربانی خود میساخت یعنی که امام امکان مییافت که از (مدائن) خارج شود و به (مسکن) برسد و در جنگ شرکت جوید – کاری که با توجه به سیر حوادث بهیچ وجه عملی بنظر نمیرسد – و بالاخره در جنگ کشته شود.
در اینصورت و با این فرض، پاسخ آن سئوال این است که: شهادت در صورتی که ببهای نابودی کامل مکتب تمام شود نمیتواند وسیلهی سرافرازی در پیشگاه خدا و در قضاوت تاریخ باشد.
تاریخی که میباید ماجرای این جنگ را پس از شهادت امام حسن و پس از وقوع نتائج اسفبار آن ثبت کند، وضع آن حضرت و جنگهای او را برای نسلهای بعد بشکلی ترسیم میکرد که مفهومش جز (اخلالگری) و (قیام بر ضد خلیفهی زمان) چیز دیگری نبود و این همان مطلبی است که ما در زیر عنوان (روش معاویه در برابر هدفهای امام حسن) در همین فصل میخواستیم بدان اشاره کنیم.
و اینک برای توضیح بیشتر می گوئیم:
قبلاً دانستیم که زبدگان رجال دین و بازماندگان مهاجر و انصار و برگزیدگان شیعیان وفادار، بطور عموم، به ندای حسن لبیک گفته و در سپاهی که آنحضرت برای نبرد با معاویه بسیج کرد، شرکت جستند و از این طراز مردم کسی را نمیشناسیم که از روی عمد و اختیار، دعوت جهاد امام حسن را نشنیده گرفته و بدان پاسخ نداده باشند.
میتوان گفت که این موقعیت ابتدائی و حساس حسن و معاویه، عیناً به موفقیتی که در گذشته میان پدران آندو – که رسولخدا و ابوسفیان – اتفاق افتاده بود شباهت میداشت که: همهی ایمان با همهی کفر در برابر هم صف آرائی کرده بودند.
همچنین دانستیم که در سراسر گیتی هیچ جمعیتی که امین و شایستهی حراست و نگاهداری نوامیس اسلام و اصول عالی و نمونهی این مکتب بوجه صحیح باشد، جز جمعیتی که در پیرامون امام حسن بودند یافت نمیشد.
از این مقدمات نتیجه میگیریم که: اگر امام حسن اقدام به جنگ میکرد و این جمع ارزنده را به نبردی که بطور حتم یکتن از ایشان را زنده نمیگذاشت، میکشانید در حقیقت امانت گرانوزنی را که اینان تنها حافظان و حاملان آن بودند بدست نابودی سپرده بود و نابودی این امانت گرانبها بدین معنی بود که ارتباط علی و امامان بزرگوار خاندان آنحضرت – علیهم السلام – با نسلهای بعد تا قیامت منقطع گردد.
در آن صورت ماجرای امام حسن نیز از لحاظ تأثیر تاریخی به ماجرای سادات علوی شباهت مییافت که در شرائط و اوضاع مختلف حکومتهای اسلامی، بداعیهی اصلاح، قیام میکردند و خویشاوندی نزدیکشان با رسولخدا را مستمسک عمل خود میساختند و عاقبت پس از مدتی کوتاه یا دراز، مغلوب و تار و مار میگشتند و از دعوت و قیام آنان جز نامی در لابلای کتب تاریخ یا کتب (انسان) باقی نمیماند.
واقعاً اگر امویان بطور کامل حساب خود را با آل محمد تصفیه میکردند و حسن علیه السلام بقتل میرسید و در کنار او تمامی مردان خاندانش و همهی زبدگان و برگزیدگان اصحابش – آن بندگان شایستهی خدا – کشته میشدند و اسلام، شکل (اموی) میگرفت، دیگر از یادگارهای محمد صلی الله علیه و آله – در تاریخ چه باقی میماند؟ و از آن تربیتها و آموزشهای نمونه که اسلام، روح و چکیدهی آن را در وجود این زبدگان دمیده و فرو ریخته بود، چه بر جا میماند؟ مگر اسلام غیر از همین جمع که طعمههای شمشیرهای سپاه شام شدهاند، شاگردان و تربیت یافتگانی داشت؟!.
در مباحث گذشته فهمیدیم که معاویه تا چه اندازه تحت تأثیر غرور و تفاخر قبیله ئی و مفتون خود پرستی و مواریث گذشتهی خود بوده است با این اطلاع و با توجه به اینکه تردید نداریم که پس از این تصفیهی نهائی، نام علی و آل علی جز به زشتی برده نمیشده آیا میتوانیم امیدوار باشیم که نام محمد صلی الله علیه و آله و یاد آوری آموزشها و افکار اصیل او با بدگوئی و دشنام توأم نمیشده است؟
دشمن فاتح، معاویه پسر ابوسفیان است، یعنی همانکسی که – بگفتهی خودش – از اینکه مردم روزی پنج نوبت نام (مرد هاشمی) (یعنی رسول اکرم ص) را بر طبق سنت اسلامی در اذان میبرند، ناراحت و بر آشفته است! تا این حد که به (مغیره بن شعبه) میگوید: (دیگر با اینوصف چه برنامه ئی میتوان داشت، جز دفن، جز دفن)! (77).
دوستان و همکاران فاتحش هم یکی برادر شرعی! او (زیاد بن ابیه) است و دیگری صحابی سالخورده (عمرو بن عاص) و سومی مرد زیرک پاکدامنی! بنام (مغیره بن شعبه) و چهارمی فتح کنندهی مکه و مدینه! (مسلم بن عقبة) بعلاوهی جمع دیگری از همین قماش که همگی، یکپارچه عشق و علاقه و تعصب به معنویات اسلامند!
جنایات (زیاد) در کوفه و فتنه انگیزیهای (عمرو) در (صفین) و (دومة الجندل) و کوششهای اول رشوه گیر اسلام یعنی (مغیره) برای به خلافت رساندن یزید و ملحق ساختن (زیاد) به ابوسفیان و عملیات جنایتبار (مسلم بن عقبة) در مدینه و مکه، برای نشان دادن حداکثر غیرت و عشق و علاقهی این حضرات به میراث اسلام و مقدسات این آئین و مصالح جامعهی مسلمان، کافی است.
این جنایتکاران در هنگامی این فجایع را مرتکب شدند که شاگردان و افراد خاندان پیامبر و یاران زبدهی ایشان با سلاح برندهی امر بمعروف و نهی از منکر در برابر آنها قرار داشتند و کوچکترین عمل آنها را مشاهده میکردند اگر این مانع بزرگ بر طرف میشد و آل محمد و بندگان شایستهی خدا روی از جهان میپوشیدند میزان این جنایتها بکجا میرسید؟ خدا میداند!
نتیجهی مستقیم و بسیار روشن این بحث آنست که اگر امام حسن علیه السلام – با اینفرض که توانسته بود در جبههی (مسکن) حضور یابد – جان خود و شیعیانش را بیدریغ نثار میکرد، بدست خود حکم مرگ خود را امضا کرده و نام خود را به زوایای کتب (انساب) منتقل ساخته بود، مکتب خود را نیز به فنا محکوم ساخته بود و دیگر از آن کمترین اثری در جهان باقی نمیماند، تاریخ افتخار آمیز او و تاریخچهی خاندان شامخ و با عظمت او در لباس ننگینترین و زشتترین افسانهها بازگو میشد، معاویه آنرا بمیل خود میساخت و پس از او مروان و مروانیان بنظر خود بر آن چیزها میافزودند.
و این در حقیقت بمعنای پایان یافتن تاریخ انسانی اسلام و شروع تاریخ اموی با نشانهها و مشخصات امویگری بود و در حدیث است که: (اگر از بنی امیه جز پیر زالی گوژ پشت کسی نماند، هر آینه دین خدا را پایمال عدوان و دستخوش انحراف خواهد ساخت) (78) در این صورت آیا در برابر امام حسن راهی جز آنکه پیمود، وجود داشت؟
کمترین بررسی و تأمل نشان میدهد که عمل آن حضرت بهترین طریقه ئی بود که میتوانست از شدت اقداماتی که از معاویه انتظار میرفت، بکاهد، بلکه جز راه او، راه دیگری برای اینکار وجود نداشت.
امام حسن که این پیش آمدها را همچون حوادث واقع شده ئی در برابر خود میدید، با حفظ جان شیعیان و یارانش، خط ارتباط خود را با نسلهای آینده محفوظ نگاه داشت بلکه رابطهی پدرش و جدش را نیز با دورههای بعد حفظ کرد و مکتب و ایدهی خود را از فنا و نابودی حتمی نجات داد و تاریخ اسلام را از مسخ و تحریف و رنگ آمیزی و تزویر بر کنار داشت.
از اعماق پریشانی و شکستی که دنیای او را فرا گرفته بود، پیروزی و موفقیتی درخشان و متلاء لاء برای فکر و معنویت و آینده خود بیرون کشید و دنیای خود را فدای حفظ دین کرد.
و این همان نشان امامت در این دودمان پاک و در این شاخهی برومند درخت نبوت است.
بخش سوم: صلح
انگیزههای صلح از نظر دو جبهه
با آشنائی به چگونگی اقدامات معاویه برای رسیدن به هدفهای خود، شگفت نمینماید که وی اولین پیشنهاد کنندهی صلح باشد (79) و هر گونه تعهدی به امام حسنبسپارد فقط بازای گرفتن یک امتیاز یعنی (حکومت).
این نقشه را معاویه در هنگامی که هنوز طرفین برای جنگ در شور و التهاب بودند طرح کرد و فعالیت خود را بیش از آنچه برای تنظیم اردوگاه و تدبیر امور جنگ بکار میبرد، در اجرای این نقشه متمرکز ساخت نقشه این بود که به امام حسن پیشنهاد صلح کند، اگر پذیرفت که هیچ، و گرنه صلح را بزور بر او تحمیل کرده و به هر قیمتی از شروع جنگ جلوگیری نماید.
برای تأمین این منظور پیش از هر چیز لازم بود که در جبههی امام حسن وضعی بوجود بیاید که خود بخود مردم را بفکر (صلح کردن) بیندازد.
بر اساس این نقشه، ناگهان سیل شایعات دروغین بسوی اردوگاههای این جبهه سرازیر شد، بازار رشوه رونق گرفت، در ستون وعده هائی که هوش از سر بسیاری از فرماندهان یا داعیه داران فرماندهی میربود، اینگونه وعده هائی دیده میشد: فرماندهی یک لشکر، حکومت یا ناحیه، ازدواج با یک شاهزاده خانم اموی! و در رشوههای نقدی رقم یک میلیون دیده میشد!
معاویه برای پیاده کردن این نقشه همهی نیرو و همهی هوش و استعداد و تجربیات خود را بکار انداخت، بسیاری از وجدان فروشهائی که بظاهر حسن را ترک نگفته بودند نیز در باطن مزدور و آلت دست او بشمار میرفتند و در دستگاه حسن بن علی برای او جاسوسی میکردند و هیچگونه امکانی را برای ترویج هدفهای او از دست نمیدادند.
لشکرها و سلاحها و عملیات سوق الجیشی نیز وسائل دیگر او برای عملی کردن نقشهی صلح بودند، او مایل نبود که نخستین بار به عراق حمله کند زیرا نمیخواست با بودن راه چارهی دیگر، با حسن وارد جنگ شود و البته راه چاره از نظر معاویه با راه چاره از نظر مردم یا از نظر دین جدید، بسی تفاوت داشت.
باید انصاف داد که وسائلی که معاویه در این مورد بر انگیخت همه ابتکاری و حساب شده و بر طبق روشهای دقیق تنظیم شده بود و میتوانست نظر و هدف خاص او – یعنی ایجاد زمینه ئی که رقیب را بفکر صلح بیندازد – را بطور کامل تأمین کند.
وقتی از طرفی فرمانده جبههی عراق و بدنبال او بیشتر سرکردگان سپاه، وجدان خود را با مال یا وعده معامله میکنند و از طرف دیگر ناگهان سیل شایعات دروغ و تزلزل آور و مردد کننده و هولناک، اردوگاه (مسکن) و (مدائن) را در هم میریزد و بالاخره خود امام حسن بر اثر رواج همین شایعات در وضعی قرار میگیرد که امکان هیچگونه اقدام مثبتی برای او باقی نمیماند و حتی نمیتواند در برابر تودهی سپاهیانش ظاهر گردد بدون آنکه مورد هجوم ناگهانی دشمنان داخلی قرار گیرد در چنین موقعیت آشفته و اوضاع نابسامانی آیا راه چاره ئی جز تن دادن به صلح بنظرش میرسد؟
موقعیت عجیبی بود، نیکیها و شرائط مساعد تحت الشعاع فساد و بد اندیشی مردم قرار داشت و بر رهبر چه ایرادی میتوان گرفت وقتی شرائط نامساعد و وضع، نابسامان است؟ و از مردم چه گله ئی میتوان داشت وقتی فتنه و فساد در میان ایشان ترویج میشود البته انحراف برخی از طبیعتها و نو ظهور بودن اسلام را – که هر یک جداگانه عاملی بودند برای پدید آمدن چنین وضعی در مردم دو دل یا کسانیکه و بال گردن اسلام شده بودند – نیز نمیتوان نادیده گرفت.
حال در چنین موقعیتی که حسن بن علی بر اثر عواملی خارج اختیار خود او مانند خیانت سپاهیان یافتنه انگیزیهای ماهرانهی حریف، در نخستین صف آرائی با شکست روبرو میشود، قاعده آنست که از همان لحظه و همان روز در فکر صف آرائی دیگری باشد و نبرد خود با معاویه را به میدان جدیدی بکشاند، میدانی که دست خیانت سپاهیان بدان نمیرسد و انحراف طبایع بدان زیان نمیرساند و دسیسههای دشمن و فتنه انگیزیهای او بر شانس موفقیت و نفوذ و پیروزی روز افزون آن میافزاید.
این خلاصهی آن طرحی است که امام حسن به نیکوترین وجهی از آن بهره برداری کرد و معاویه با همه بیداری و هشیاریاش در آن موقعیت، غافلگیر شد و آنرا درک نکرد.
پیشنهاد صلح معاویه، مورد قبول امام حسن واقع شد ولی این فقط بدین منظور بود که او را در قید و بند شرائط و تعهداتی گرفتار سازد که معلوم بود کسی چون معاویه دیر زمانی پایبند آن تعهدات نخواهد ماند و در آیندهی نزدیکی آنها را یکی پس از دیگری آشکارا نقض خواهد کرد و مردم نیز وقتی چنین دیدند، قاعده خشم و انکار خویش را نسبت بدو آشکارا بیان خواهند کرد و بدینصورت بود که بذر خشم و انتقام، بذری که در سرزمین دل مردم، دیر پای و در امتداد نسلها بر قرار است، بوسیلهی صلح پاشیده شد و این خشم، مایهی شورشهائی شد که در طول تاریخ همواره به تصفیهی قدرتهای غاصبانه کمک کرد.
این میتواند خلاصهی طرح سیاسی ئی باشد که امام حسن بخاطر آن تن به قبول صلح داد و سپس به نیکوترین وجهی از آن بهره برداری کرد و معاویه را غافلگیر ساخت و این عمل همچون نشان نبوغ مظلومانه ئی بر تارک آن امام مظلوم درخشید.
در این صورت بر حسن چه ایرادی میتوان گرفت اگر صلح را بر طبق نقشهی حساب شدهی خود امضاء کند؟ نابسامانی وضع او در (نخستین صحنه) و امیدواری به نتایج (صحنهی دومین) صلح را در نظر او موجه میساخت، علاوه بر اینکه اساساً پدیدهی اصلاح میان امت اسلامی و آثار قهری آن مانند جلوگیری از خونریزی و صیانت مقدسات و محقق ساختن و جههی نظر اسلامی، نیز خود موجب ترجیح صلح میشد.
بیش از چند ماه طول نکشید، کمتر از عدد انگشتان دو دست ولی حوادث خرد کننده و شکننده ئی که در این ماهها بوقوع پیوست آن را بعدد ستارگان آسمان وانمود میساخت این، قطعه زمانی بود که دل آدمی با هر آنچه از عشق و تحسین که در گنجایش آنست بدان روی میآورد عطر دلاویز نبوت از آن متصاد گشت و مزایای امامت راستین در آن تجلی نمود و با همه کوتاهی و زود گذری، باطن و حقیقت کار کسانی بیشمار را آشکار ساخت این همان ماههائی بود که پروندهاش با بهترین سر انجامها در عالم مسالمت و اصلاح، ختم شد و در آن برترین سر انجام، مصلحت دین و دنیا بهم پیوست.
حسن بن علی در چهرهی (مصلح اکبر) ی که جدش رسولخدا صلی الله علیه و آله در حدیثی بدان بشارت داده بود، ظاهر گشت: (این پسر من سرور و آقاست، و در آیندهی نزدیک خدا بدست او میان دو گروه بزرگ مسلمانان صلح خواهد داد).
ارادهی خدا بر اینست که این خاندان از برترین مراحل شرف در شکلها و صحنههای گوناگونش برخوردار باشند اگر پیروزی از راه شمشیر بدست نیامد، از راه شهادت و مرگی که در پیشگاه خدا و قضاوت تاریخ ارزشمند است، و اگر به این هر دو صورت امکان نیافت، بوسیلهی اصلاح و وحدت کلمه و یکپارچه ساختن پیروان توحید برای شرف آدمی همین بس که پیام آور صلح باشد و در پیروزی یک انسان همین بس که شرفش پایدار ماند پایدار بودن شرف، ضامن پایداری عزت است و عزت انگیزهی پیوسته ئی است که آدمی را به زندگی سوق میدهد و بر سروری و آقائی استوار است.
اینک با توجه به آنچه گذشت باسانی میتوان انگیزههای صلح را از نظر امام حسن باز شناخت.
و اما انگیزههای معاویه که موجب پیشقدمی او در موضوع صلح شد، انگیزه هائی از نوع دیگر بود که نه از عجز و ناتوانی ریشه میگرفت و نه به خواستههای دین یا اصلاح میان امت و جلوگیری از خونریزی نظر داشت اصلاح میان امت یا جلوگیری از خونریزی از نظر معاویه نمیتوانست انگیزهی چشم پوشی از امتیازات فاتح بودن باشد، شبیخونها و سفاکیهای او در مدینه و مکه و یمن و وضع گستاخانهی او در (صفین) میتواند هر کسی را با ماهیت شیطانی او آشنا سازد، گرچه کماند کسانیکه معاویه را کاملاً شناخته باشند.
در اینصورت باید گفت که پیشنهاد صلح از طرف او فقط میتواند طغیان یک حس سود جویانه باشد و بس چیزی که با سرگذشت افسانه وار معاویه متناسبتر و قابل تطبیقتر است.
او چنین پنداشته بود که کناره گرفتن امام حسن از حکومت بنفع او، در افکار عمومی بمعنای کناره گرفتن از خلافت تلقی خواهد شد و گمان کرده بود که پس از این پیشامد، او در نظر مسلمانان بعنوان خلیفهی قانونی معرفی خواهد گشت (80)
این رؤیای لذتبخشی بود که معاویه هر چیز گرانبهائی را در برابر آن خوار میشمرد دیگر نمیدانست که اسلام بسی عزیزتر و شامختر از آن است که رجاله بازیها و هوچیگریهای کسی چون او را بپذیرد یا زمام خود را بدست بردگان جنگی آزاد شده و فرزندان ایشان بسپارد.
انکار نمیتوان کرد که ممکن است انگیزههای دیگری نیز وجود داشته و توانسته از معاویه شخصیت دیگری که دشمن جنگ و دوستدار صلح و پذیرندهی تعهدات و سوگندها و میثاقهای مؤکد است، بسازد ولی بررسی دیگر انگیزههای وی از قوت این مطلب نمیکاهد که بزرگترین انگیزهها و دواعی وی همان رؤیای لذتبخشی بوده است که بدان اشاره کردیم.
اینک در زیر، مجموعهی موضوعاتی را که هر یک میتواند بخشی از عامل وادار کنندهی او بر پیشنهاد صلح باشد، بیان میکنیم:
1 – میدانست که حسن بن علی علیهما السلام صاحب اصلی حکومت است و برای بدست آوردن حکومت ناگزیر باید صاحب اصلی آن را – و لو بظاهر – قانع ساخت و بهترین طریق قانع ساختن او (صلح) است.
اعتقاد او به اینمطلب – یعنی به اولویت حسن بن علی برای حکومت – در نامه ئی که کمی پیش از حرکت سپاه بسوی (مسکن) برای آنحضرت فرستاد، با این عبارت ذکر شده: (تو بدین امر سزاوارتر و شایستهتری) و در گفتگوئی که راجع به اهل بیت پیغمبر با پسرش یزید داشته چنین بیان گردیده: (پسرم! بی تردید این حق از آن ایشان است) (81) و باز در نامه ئی که به زیاد بن ابیه نوشته، بدینگونه تبیین شده است: (و اما اینکه او (یعنی حسن) بر تو برتری جسته و آمرانه سخن گفته، این حق اوست و میباید چنین کند) (82).
در معضلات و مشکلات دینی نظر امام حسن را همچون کسی که معتقد به امامت اوست، میپرسید (83) و بارها صریحاً میگفت که حسن (سرور مسلمانان) است (84) و مگر کسی جز پیشوا و امام مسلمانان، سرور ایشان تواند بود؟
2 – با وجود همهی وسائلی که در اختیار داشت از نتائج جنگیدن با امام حسن سخت بیمناک بود و این مطلب را کتمان نیز نمیکرد مثلاً: (در توصیف دشمنان عراقیش میگفت: بخدا هرگاه چشمان ایشان را که در صفین از زیر کلاهخودها نمایان بود بیاد میآورم هوش از سرم پرواز میکند (85) گاه دربارهی آنان میگفت: خدا بر آنان غضب کند، گوئی دلهایشان همه یکدل است (86) بدینجهت بود که گرایش به صلح را گریز گاهی از برخورد با ایشان و مشاهدهی چشمهای آنان از زیر کلاه خود میدانست!
3 – از موقعیت امام حسن فرزند رسولخدا صلی الله علیه و آله در میان مردم و مکانت معنوی بینظیری که آنحضرت بر حسب اعتقادات اسلامی دارا بود، واهمه داشت لذا میخواست بوسیلهی صلح از جنگ با او بگریزد.
وی میاندیشید که ممکن است خداوند کسی را از میان صفوف شام بر انگیزد که حقایق را بمردم باز گفته و ناپسندی وضعی را که در برابر امام حسن بخود گرفتهاند، برای آنان مدلل سازد چنین حادثه ئی بی تردید مسلمانان جبههی او را بر شورش و نافرمانی بر میانگیخت و عاقبت، سپاه او را متلاشی میساخت.
او در تمام مدتی که در برابر حسن صف آرائی کرده بود ماجرای (نعمان بن جبلهی تنوخی) را که در صفین بخاطر داشت در آن جنگ، وی که خود از سران سپاه شام بود با صراحت بیسابقه ئی با معاویه سخن گفته و آنچنانکه از یکفرد معمولی نسبت به حاکمی انتظار نمیرود، او را بباد تمسخر و استهزاء گرفته بود معاویه حتی امروز نیز قبول نمیکرد که مردم شام شعوری بپایهی شعور آنروز آن مرد داشته باشند.
از جمله سخنانی که وی در صفین به معاویه گفت این بود: (بخدا – ای معاویه – من بزبان خود برای تو مصلحت اندیشی کردم و ملک و حکومت ترا بر دین خود ترجیح دادم و بخاطر هوسهای تو، راه هدایت را که میشناختم ترک گفتم و از صراط حق و حقیقت که میدیدم، کناره گرفتم چگونه به رشد و هدایت راه خواهم یافت من که با پسر عم رسول خدا صلی الله علیه و (آله) و سلم و اول گروندهی به او و نخستین هجرت کنندهی با او، میجنگم؟ اگر آنچه را که ما اینک در اختیار تو گذاردهایم به او ارزانی میداشتیم یقیناً دلی مهربانتر و دستی بخشندهتر میداشت لیکن اکنون کار را به تو واگذار کردهایم و ناگزیر باید آنرا – چه بحق و چه بناحق – بپایان بریم حال که از میوه و جویبار بهشت محروم ماندهایم از انجیر و زیتون (غوطه) (87) دفاع خواهیم کرد)! (88).
یکی از تدابیر سیاسی معاویه این بود که مردم شام را از شناسائی بزرگان اسلام که در خارج شام میزیستند باز میداشت، مبادا که از این شناسائی، روزنی به مخالفت و انشعاب گشوده گردد لذا بر ما پوشیده است که چگونه این مرد شامی توانسته بود پسر عم رسولخدا را شناخته و از سبقت او در اسلام و دل مهربان و دست بخشنده و اولویت او برای حکومت اطلاع یابد.
معاویه، سیاست بیخبر نگاهداشتن مردم از بزرگان اسلام را تا آخر دوران حکومتش ادامه داد این سیاست، ابزاری بود که بوسیلهی آن توانست آن اجتماع عظیم را در جنگ صفین و سپس در لشکر کشی بسوی (مسکن) فراهم آورد.
یکی از نشانههای بکار بردن این سیاست را – که نشانهی ضعف بکار برندهی آن نیز هست – در سخنی که معاویه خطاب به (عمروعاص) بیان کرد میتوان مشاهده نمود در آنروز عمروعاص در برابر امام حسن زبان به مفاخره گشوده و از آن حضرت پاسخی بلیغ و دندان شکن – که محرکش معاویه نیز از آسیب آن در امان نماند – شنیده بود معاویه در این هنگام خطاب به عمرو گفت: بخدا قسم از این گفتگو جز اهانت بمن منظوری نداشتی مردم شام تا این لحظه که این سخنان را از حسن شنیدند، گمان نمیکردند که کسی بمرتب و منزلت من باشد (89).
4 – سیاست معاویه – که در راه منافع شخصی وی کمتر خطا میکرد – ایجاب مینمود که وی درباب (صلح) پیشقدم باشد و بر آن اصرار بورزد و هر اندازه که برای او ممکن است از مردم دو منطقهی عراق و شام و دیگر آفاقی که صدای وی بدانجا میرسد، بر این صلح طلبی گواه گیرد.
وی در ورای این ظاهر صلحجویانه منظور دیگری را تعقیب میکرد و آن اینکه برای آیندهی نزدیک خود که سرنوشت جنگ آن را مشخص میساخت، زمینه ئی فراهم آورده باشد یکی از دو صورتی که انتظار وقوع آن میرفت این بود که جنگ با پیروزی شام ختم شود و حسن و حسین و خاندان و یارانشان بطور دسته جمعی کشته شوند، در این صورت هیچ عذری در مورد این جنایت بزرگ بهتر از این نبود که وی مسئولیت فاجعه را متوجه امام حسن نموده و بی آنکه دروغ گفته باشد به مردم بگوید: من حسن را به صلح خواندم ولی او به هیچ چیز جز جنگ رضایت نداد، من زندگی او را میخواستم و او مرگ مرا، من در پی حفظ خون مردم بودم و او طالب قتل مردمی که در میان من و او میجنگیدند.
این تردستی سیاسی بسیاری از هدفهای معاویه را تأمین میکرد و بدو امکان میداد که بطور نهائی حساب خود را با آل محمد تصفیه کند، در آنصورت وی در نظر عموم، رقیب فاتح و در عین حال مرد عادل و منصفی قلمداد میشد که همهی کسانی که ندای صلح او را پیش از شروع جنگ شنیده بودند حق را بجانب او میدادند و انصاف و عدالت او را گواهی میکردند.
ولی امام حسن علیه السلام کسی نبود که از تردستیهای سیاسی حریف خود غافل گشته یا خود از بکار بستن این روشها عاجز باشد، او در همه حال از دشمن خود هشیارتر و زبردستتر و در بهره برداری از فرصتها بنحو صحیح و خدا پسند نیرومندتر بود، لذا با مشاهدهی شرایط ناهنجاری که از همه سو او را در میان گرفته بود و با اطلاع از مقاصد پلید دشمن و منظوری که از دعوت بصلح داشت، مقتضی دید که به پیشنهاد صلح پاسخ مثبت دهد.
و سپس فقط بدین اکتفا نکرد که نقشههای معاویه را خنثی و باطل سازد، بلکه در پوشش (صلح) دشمن خود را با نقشه ئی حکیمانه و قاطع، تا ابد منکوب ساخت.
در فصلهای آینده توضیح کافی در اینمورد بنظر خواننده عزیز خواهد رسید.
قرارداد صلح
جمعی از مورخان از جمله طبری و ابن اثیر روایت کردهاند که: معاویه ورقهی سفیدی که پای آن را مهر کرده بود نزد حسن فرستاد و بدو نوشت: اختیار با توست، در این ورقه هر شرطی خواهی بنویس (90).
سپس روایت را ناتمام گذارده و توضیح ندادهاند که امام حسن علیه السلام در این ورقه چه نوشت ما مصادر و ماخذی را که امکان دسترسی بدانها بود بررسی کردیم و در تمامی آنها جز بر مواد پراکنده ئی که راویان خود اعتراف کردهاند که فقط بخشی از مجموع مواد قرارداد است، دست نیافتیم تنها در یک مأخذ، صورت قراردادی وجود دارد که نسبتاً منظم و دارای آغاز و انجام است و راوی پنداشته که (صورت کامل قرارداد صلح) همین است، ولی بسیاری از مواد آن با روایات دیگر که از لحاظ سند و عدد بر آن برتری دارد، مغایر و متناقض است.
و ما اگر قرار باشد به یک روایت اکتفا کنیم باید برای اطلاع از محتویات قرارداد – بشیوه راویان قدیم – از روایت (ورقهی سفید) تجاوز ننمائیم و مانند آنان روایت را ناتمام گذارده و بدان اجمال قناعت ورزیم چه، امضاء کردن قرارداد صلح بر مبنای این اصل که: (هر شرطی خواهی بنویس) بدان معناست که امام حسن، ورقهی (سفید امضا) ی معاویه را از شرائط مورد نظر خود پر کرده و موادی را که بمصلحت خود او و تأمین کنندهی نظر او در مورد شخص خود یا خاندان یا شیعیان و یا هدفش بوده، در آن گنجانیده است.
و اینکه که ما از یکایک آن مواد با اطلاع نیستیم، میتوانیم مطمئن باشیم که در میان منقولاتی که از محتوای صلحنامه در دست است، هر چه به صلاح و صرفهی امام حسن نزدیکتر و با فکر و هدف او منطبقتر است، به واقعیت نزدیکتر است و در مقام جرح و تعدیل روایات، چنین روایتی را بر آنچه متضمن شرطی است که با مصالح معاویه بیشتر تطبیق میکند، ترجیح دهیم و این بیشک نتیجهی قطعی و مسلمی است که از آزادی امام حسن در تنظیم صلحنامه، میتوان استفاده کرد.
و ما که نتوانستهایم به آنچه امام حسن در ورقهی سفید نوشته دسترسی پیدا کنیم، بنوبت خود چنین میاندیشیم که باید فرازهای مختلفی را که در مصادر و ماخذ تاریخی پراکنده است، گرد آورده و از مجموع آنها آنچه را که مشتمل بر صحیحترین و مهمترین مواد است انتخاب نموده و فرازهائی را که با یکدیگر متناسب است در یک ماده بیاوریم و با این انتخاب و تنظیم، (قرارداد صلح) را بشکلی هر چه بواقع نزدیکتر باز نمائیم.
و اینک متن قراردادی که به امضای طرفین رسید:
مادهی یک:
حکومت به معاویه واگذار میشود بدینشرط که به کتاب خدا و سنت پیغمبر (91) – صلی الله علیه و آله – و سیرهی خلفای شایسته عمل کند (92).
مادهی دو:
پس از معاویه حکومت متعلق به حسن است (93) و اگر برای او حادثه ئی پیش آمد متعلق به حسین (94) و معاویه حق ندارد کسی را بجا نشینی خود انتخاب کند (95).
مادهی سه:
معاویه باید ناسزا به امیرالمؤمنین و لعنت بر او را در نمازها ترک کند (96) و علی را جز بنیکی یاد ننماید (97).
مادهی چهار:
بیت المال کوفه که موجودی آن پنج میلیون درهم است مستثنی است و تسلیم حکومت شامل آن نمیشود و معاویه باید هر سالی دو میلیون درهم برای حسین بفرستد و بنی هاشم را از بخششها و هدیهها بر بنی امیه امتیاز دهد و یک میلیون درهم در میان بازماندگان شهدائی که در کنار امیرالمؤمنین در جنگهای جمل و صفین کشته شدهاند، تقسیم کند و اینها همه باید از محل خراج (دارا بجرد) (98) تأدیه شود (99).
مادهی پنج:
مردم در هر گوشه از زمینهای خدا – شام یا عراق یا یمن و یا حجاز – باید در امن و امان باشند و سیاه پوست و سرخ پوست از امنیت برخوردار باشند و معاویه باید لغزشهای آنانرا نادیده بگیرد و هیچکس را بر خطاهای گذشتهاش مؤاخذه نکند و مردم عراق را بکینه های گذشته نگیرد (100) اصحاب علی در هر نقطه ئی که هستند در امن و امان باشند و کسی از شیعیان علی مورد آزار واقع نشوند و یاران علی بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بیمناک نباشند و کسی ایشان را تعقیب نکند و صدمه ئی بر آنان وارد نسازد و حق هر حقداری بدو برسد و هر آنچه در دست اصحاب علی است از آنان باز گرفته نشود) (101).
بقصد جان حسن بن علی و برادرش حسین و هیچیک از اهل بیت رسولخدا توطئه ئی در نهان و آشکار چیده نشود و در هیچیک از آفاق عالم اسلام، ارعاب و تهدیدی نسبت به آنان انجام نگیرد (102).
ابن قتیبه مینویسد: (سپس عبدالله بن عامر – فرستادهی معاویه – قیود و شروط حسن علیه السلام را به همان صورتی که آنحضرت بدو گفته بود برای معاویه نوشت و فرستاد و معاویه همه آنها را بخط خود در ورقه ئی نوشت و مهر کرد و پیمانهای مؤکد و سوگندهای شدید بر آن افزود و همهی سران شام را بر آن گواه گرفت و آن را برای نمایندهی خود عبدالله فرستاد و او آن را به حسن تسلیم کرد ((103).
دیگر مورخان، متن جمله ئی را که معاویه در پایان قرارداد نوشته و با خدا بر وفای بدان، عهد و میثاق بسته چنین آوردهاند: (بعهد و میثاق خدائی و به هر آنچه خداوند مردم را بر وفای بدان مجبور ساخته، بر ذمهی معاویة بن ابی سفیان است که به مواد این قرارداد عمل کند) (104) و این بنابر صحیحترین روایات، در نیمهی جمادی الاولی بسال 41 هجری بود.
بررسی فرازهای بر جستهی قرارداد
بیشک، ترکیب قرارداد از اینجهت که مشتمل بر موضوعات پر اهمیتی از جنبههای دینی و سیاسی میباشد، گواه تازه ئی است بر وسعت نظر تنظیم کنندهی آن در هر دو جنبه.
حق آنست که با مشاهدهی تدابیر و فرمانهای امام حسن در دورانی که همینگونه چیزها بهترین شاخص قدرت دیپلماسی بوده، به شایستگی سیاسی فراوان آنحضرت اعتراف کرده و معتقد شویم که اگر وی در شرائطی غیر آن شرائط و در میان مردمی و محیطی دارای زمینه ئی مساعدتر، می زیست در شمار کار آزموده ترین سیاستمداران و بزرگترین فرمانروایان اسلام محسوب میگشت.
تا هنگامیکه شواهد بر دور اندیشی و قوت تدبیر و بلند رائی کسی چندان فراوانست که جائی برای مناقشه و تردید باقی نمیگذارد، محرومیتها و شکستهای موسمی که معلول طبیعت زمان و شرائط و اوضاع جاری است نمیتواند نشانهی ضعف وی یا بهانهی انتقاد و ایراد کسان قرار گیرد.
استعدادهای شخصی هر چند بر اثر محرومیتها و شکستها امکان بروز و تجلی کامل نیابند، لیکن یکباره نیز میدان عمل را از دست نمیدهند به میدان عمل مبتکرانه ئی که این بزرگمرد پدید آورد بنگرید و فکر نو او را که بر اساس حفظ جان تمامی یک ملت در حال و آیندهاش استوار بود، ملاحظه کنید و آنگاه ببینید که چگونه این فکر در فقرات قرارداد وی گنجانیده شده و بصورت شرائطی در قبال دشمن در آمده است.
رسائی و زباندار بودن مواد پنجگانهی قرارداد بخوبی نشان میدهد که تنظیم کنندهی آن، به تصادف یا بطور پراکنده و جدا، موضوعات را کنار هم نچیده، بلکه با تنظیم و انتخاب این مواد بهم پیوسته، هدف و منظور خاصی را تعقیب میکرده و بعلاوه کوشیده است که با در نظر گرفتن نزدیکترین و عملیترین راهها، هدف خود را تأمین کند یعنی حق شرعی خود را تثبیت و مقام خود و برادرش را حفظ نماید، امور خاندان پیغمبر را تسهیل کرده و جان آنان را محفوظ دارد، امنیت شیعیان خود و پدرش را تضمین کرده و یتیمان و بازماندگان آنها را سامان بخشد و بدینوسیله ثبات و وفای آنان را پاداشی داده و بعلاوه، ایمان و یاری و اخلاص آنان را برای روزی که به وجود یاورانی نیاز هست بیمه نماید.
در این قرارداد، حکومت را بدینشرط به معاویه واگذار کرد که وی به سنت پیغمبر و به روش خلفای شایسته عمل کند و با این شرط، معاویه را – که وی بیش از هر کسی با روحیهی او و هم با عکس العملش در برابر این شرط آشنا بود – در تنگنای مخالفتها و ضدیتها و دشمنیهای بیشمار قرار داد و در نتیجه، پایهی حکومت او را متزلزل ساخت.
اساساً قرارداد یعنی سندی که دو طرف آن را امضاء کردهاند تا التزام خود را به آنچه به طرف مقابل داده یا از او ستاندهاند، تثبیت نمایند و در اینمورد موضوع قرارداد – حداکثر – عبارت است از: مادیاتی محدود که مورد حرص و علاقهی شدید یکی از طرفین است در برابر معنویاتی نا محدود که وجههی همت طرف دیگر میباشد.
معاویه از صلح، هدفی جز این نداشت که بر حکومت استیلا یابد و حسن بدین امر راضی نشد مگر بدین جهت که مکتب خود و اصول فکری خود را از انقراض، مصون بدارد و شیعیان خود را از نابودی برهاند و راه باز گرداندن حق غصب شدهی خود را پس از مرگ معاویه هموار سازد.
لازمهی درست اندیشی آنست که از قرارداد صلح چنین مفهومی استفاده کنیم.
برای اینکه صحت تفسیر ما در مورد هدفها و مقاصدی که هر یک از دو طرف در لحظهی وقوع صلح داشتند، کاملاً آشکار شود ناگزیریم زنجیر تقلید کورکورانه از مورخان گذشته را پاره کرده و برای کشف این حقیقت مهم تاریخی یکسره بسراغ اظهارات طرفین دربارهی مواد قرارداد یا بطور کلی گفته هائی که نقاط مبهم قرارداد را روشن میسازد، برویم، شاید از این راه به حل اسرار فراوانی که حتی بر دوستان نیز پوشیده مانده است، راه یابیم.
۱ – اظهارات طرفین
از اظهارات معاویه پس از صلح در اینباره به دو جمله اکتفا میکنیم: اول این جمله که (ابن کثیر) (1) و جمعی دیگر از مورخان از او نقل کردهاند: (بدین سلطنت راضی و خشنودیم) و دیگر جمله ئی که در مقام زمینه چینی برای صلح در ضمن نامه ئی برای امام حسن علیه السلام نوشت: (و برای تو این امتیاز خواهد بود که کسی بر تو تحکم نکند و بی اطلاع تو کاری تمام نگردد و با نظر تو در هیچ امری مخالفت نشود) (2)
از اظهارات امام حسن علیه السلام نیز به سخنان زیر اکتفا میکنیم: اول سخنی که بارها در مقام تفهیم فلسفهی صلح به شیعیانش میگفت: (چه میدانید که من چه کردهام! بخدا آنچه کردهام برای شیعیانم از هر آنچه در جهان است بهتر است) دیگر این جمله که به (بشیر همدانی) که یکی از سران شیعه در کوفه بود گفت: (از این صلح منظوری بجز این نداشتم که شما را از کشته شدن نجات دهم) (3) و دیگر این فراز از خطابهی آن حضرت پس از صلح: (هان ای مردم! همانا خداوند شما را به اولین ما هدایت کرد و جانتان را به آخرین ما محفوظ داشت اینک من با معاویه قرار صلح بستهام، چه میدانیم؟ شاید این آزمایشی است و فرصتی تا دیگر زمانی) (4)
در این اظهارات و هم در بسیاری از اظهارات مشابه اینها – چه از معاویه و چه از حسن علیه السلام – سخنی که ما را در استنباط هدف این قرارداد، دچار اشکال و ابهام کند وجود ندارد معاویه مشتاقانه در طلب حکومت بوده و حسن علیه السلام خط مشی و راه خود را برای نجات شیعیان از قتل و حفظ افکار و اصول اسلامی – که برای او از همهی روی زمین با ارزشتر است – و بالاخره صلح و آرامشی موقت، میپیموده است.
این حقیقتی است که با توجه به اظهاراتی که در بالا یاد شد، بی تعجب و انکار میتوان پذیرفت و تحریفی را که مورخان در مورد هدف طرفین از صلح و نیز خطائی را که در فهم اظهارات طرفین مرتکب شدهاند، باز شناخت چنانکه ملاحظه میکنید نه در متن قرارداد و نه در هیچیک از اظهارات دو طرف، مطلقاً سخنی از بیعت و امامت و خلافت نیست بنابرین جای این سئوال هست که موضوع (بیعت کردن حسن با معاویه) که گروهی از مورخان و در رأس آنان (ابن قتیبه دینوری) نقل کردهاند، مستند بکدام مدرک است!
در اینجا ما پیش از آنکه به بررسی دربارهی این موضوع یا دربارهی گویندگان آن بپردازیم، مقدمه ئی کوتاه در پیرامون انتساب خلافت اسلامی به معاویة بن ابی سفیان و اینکه بیعت شرعی با کسی چون او چگونه صورت پذیر است، بیان میکنیم:
در طی مباحث گذشته دربارهی موضوع خلافت در اسلام مطالبی گفتیم که خلاصهی آن چنین است: خلافت و (جانشینی پیغمبر) در اسلام فقط شایسته و برازندهی کسی است که در مزایای روحی و معنوی از همه به رسولخدا شبیهتر باشد، و – بقول عمر بن خطاب – بردگان آزاد شده و فرزندان آنها و تسلیم شدگان روز فتح را از این منصب سهمی نیست، بنابر حدیث معتبر از طرق اهل سنت، خلافت پس از رسولخدا سی سال است و از آن پس (پادشاهی گزنده) خواهد آمد، بنابر عقیده شیعه و (معتزله) امامت فقط به نصب و تعیین است، غلبه یافتن و قدرت، غیر جایز را جایز نمیسازد بنابرین صحیح نیست که کسی خلافت را بزور تصرف کند یا آن را با قلدری و اجبار، بر مسلمانان تحمیل نماید، آن کسی که خلیفهی پیغمبر است حق ندارد با مقررات آنحضرت – چه آشکارا و چه نهانی – مخالفت و ضدیت ورزد و مثلاً: زنا را به نسب ملحق سازد و نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند و عهد و میثاق خدا را بشکند.
و اینک بر آنچه گفتهایم، میافزائیم که: علیرغم تبلیغات دامنه دار وسیعی که (خلیفه نام) های اموی و دستیارانشان در ظرف هزار ماه دوران حکومت خود انجام دادند و با وجود آن رشوههای بیحساب و آن افسانهها و روایات دروغینی که بر طبق میل و دلخواه خود جعل کردند، هیچیک از صاحبنظران مسلمان از دوران خود معاویه تاکنون از استیلای معاویه بر مقام حکومت، معنای (خلافت اسلامی) را درک نکرده و وی را (خلیفهی رسولخدا) ندانستهاند و او با همهی آن کوششهای مالی و تبلیغاتی بعنوان یک (پادشاه خلیفه نام) نه کمتر و نه بیشتر، در تاریخ معرفی شد.
پس از آنکه حکومت وی استقرار یافته بود، روزی سعد بن ابی وقاص بر او وارد شد و گفت: (سلام بر توای پادشاه)! معاویه خنده ئی کرده و گفت: (چه میشد اگر مرا امیرالمؤمنین خطاب میکردی، ای ابا اسحاق)! سعد گفت: (چه خرسند و خندان سخن میگوئی! بخدا دوست ندارم این مسند را از راهی که تو بدست آوردی، بدست آورم) (5)
ابن عباس طی گفتار مفصلی به ابوموسی اشعری گفت: (در معاویه خصلتی که او را به رتبهی خلافت نزدیک کند وجود ندارد) (6)
ابوهریره در مقام انکار خلافت معاویه این حدیث را از رسولخدا نقل کرد: (خلافت در مدینه است و سلطنت در شام) (7)
(ابن ابی شیبه) روایت کرده که از سفینه غلام پیغمبر در اینباره که آیا بنی امیه مستحق خلافتند یا نه، سئوال کردند، وی در پاسخ گفت: (دروغ گفتند پسران کنیزک از رق چشم، آنان از شریرترین پادشاهانند و اولین پادشاه، معاویه است) (8)
عایشه ادعای خلافت را از معاویه ناروا شمرد و تقبیح کرد و معاویه اطلاع یافت و گفت: (شگفتا از عایشه، معتقد است که چیزی را که شایستهی آن نیستم تصرف کردهام و بر مسندی که حق من نیست پای نهادهام، او را به این کارها چه کار؟! خدا از او بگذرد) (9)
ابوبکره (برادر مادری زیاد بن ابیه) در مجلس معاویه حضور یافت، معاویه گفت: (حدیثی بگو ابابکره (! (ابن سعید) نقل کرده که ابوبکره چنین گفت: (شنیدم از رسولخدا صلی الله علیه و آله فرمود خلافت سی سال است و از آن پس سلطنت است) عبدالرحمن پسر ابوبکره میگوید: من با پدرم بودم، معاویه پس از این حدیث دستور داد چندان پشت گردنی بما زدند تا از مجلس خارج شدیم! (10)
معاویه از صعصعة بن صوحان عبدی پرسید: مرا مانند کدامین یک از خلفاء میبینید؟ صعصعه در پاسخ گفت: (آنکس که بزور بر مردم حکومت یافته و با کبر و غرور با ایشان در آمیخته و با ابزار باطل چون دروغ و فریب بر آنان مسلط شده چگونه خلیفه تواند بود؟! هان ای معاویه بخدا تو در جنگ بدر شمشیری نزدی و تیری نیفکندی در آنروز تو و پدرت در کاروان و سپاه مشرکان بودید و مردم را بر رسولخدا میشورانیدید تو برده و پسر برده ئی بودی و رسولخدا خودت و پدرت را آزاد ساخت و چگونه خلافت برازندهی بردهی آزاد شده ئی است؟) (11)
دوستش مغیره بن شعبه بر او وارد شد و چون از نزد او خارج میگشت، به پسرش گفت: (از نزد پلیدترین مردم میآیم)! (12)
سمره کارگزار او در بصره روزی که از شغل خود معزول شد بر او لعنت فرستاد و گفت: (خدا لعنت کند معاویه را، بخدا اگر اطاعتی که از او کردم از خدا میکردم هرگز مرا عذاب نمینمود) (13) حسن بصری گفت: چهار خصلت در معاویه بود که هر یک از آنها بتنهائی برای هلاکت و بدبختی او بس بود، یکی اینکه سفیهان را بر دوش امت سوار کرد تا آنجا که امر خلافت را بی مشورت امت بدست گرفت با آنکه هنوز بقایای صحابه و صاحبان فضیلت در میان ایشان بودند، دیگر آنکه پسر مست شرابخوارهی خود را که حریر میپوشید و طنبور میزد، جانشین خود ساخت، سوم آنکه زیاد را برادر خود و پسر ابوسفیان خواند با اینکه رسولخدا صلی الله علیه (وآله) وسلم فرموده است: (فرزند از بستر است و نصیب زناکار سنگ است)، چهارم آنکه حجر را کشت، وای بر او از حجر و اصحاب حجر، وای بر او از حجر و اصحاب حجر) (14)
معتزله پس از صلح، از بیعت با معاویه امتناع کردند و از حسن و معاویه هر دو کناره گرفتند و به همین جهت خود را (معتزله) (کناره گیران) نام نهادند (15)
و پس از آنکه کاروان زمان، شرح حال معاویه را به نسلهای بعدی رسانید، فقهاء مذاهب اربعه در بحثهای فقهی از معاویه بعنوان مثالی برای (پادشاه ستمگر) استفاده میکردند! (16) و ابوحنیفه نعمان بن ثابت او را (ستمگری که مبارزهبا او واجب بوده است) میدانست (17) بنابرین، کو آن خلافتی که برای معاویه فرض و پنداشته شده است؟
بعدها معتضد عباسی آمد و از نو، کارهای معاویه و جنایتهای بزرگ او و سخنانی را که دربارهی او گفته میشد و روایاتی را که دربارهی او نقل میشد، منتشر ساخت و در فرمانی، لعن بر او را به همهی مسلمانان توصیه کرد و این در سال 284 هجری بود (18)
غزالی پس از ذکر خلافت حسن بن علی علیه السلام در کتاب خود چنین نوشت: (و خلافت به مردمی رسید که بی استحقاق آن را تصاحب کردند) (19)
شیواترین سخنی که در قرن ششم دربارهی معاویه ادا شده، سخن نقیب بن بصره است که گفت: (معاویه به سکهی قلب، همانند است) (20)
ابن کثیر باستناد حدیث نبوی، صریحاً خلافت را از معاویه نفی میکند میگوید: (بیشتر گفتیم که خلافت پس از رسولخدا صلی الله علیه و آله سی سال است و از آن پس سلطنتی گزنده فرا میرسد این سی سال با خلافت حسن بن علی پایان یافت پس دوران معاویه آغاز همان سلطنت است) (21)
دمیری (متوفی بسال 808 ه) پس از ذکر مدت خلافت حسن علیه السلام، مینویسد: (و این تتمهی دورانی بود که رسولخدا صلی الله علیه (وآله) و سلم برای خلافت پیش بینی کرده بود و اینکه پس از آن، سلطنت است و بدنبال آن سلطهی کبر آمیز و فساد انگیز در زمین و همانگونه شد که رسولخدا فرموده بود) (22)
و بالاخره محمد بن عقیل آمد و کتاب پر ارج خود (النصائح الکافیه لمن یتولی معاویه) را فراهم آورد که حقا قضاوت آخرین است دربارهی معاویه و تاکنون دوبار بچاپ رسیده است.
در موضوع (معاویه و خلافت) آنچه تاکنون گفته شد، یعنی:
اولاً، ناسازگاری اینچنین خلافتی با مقررات اسلام
ثانیاً، مخالفتهای آشکار معاویه با رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم
و ثالثاً، تقبیح و استنکار صاحبنظران مسلمان در همهی دورههای تاریخ اسلام، ادعای خلافت را از معاویه
ما را از ادامهی بحث در اینباره بی نیاز میسازد.
خود امام حسن علیه السلام نیز پس از اینکه حکومت را به معاویه واگذار کرد، صریحاً – همچون بقیهی بزرگان اسلام – خلافت را از معاویه نفی کرد و در خطابه ئی که در روز گرد آمدن دو گروه در کوفه ایراد کرد، فرمود: (معاویه چنین پنداشته که من او را برای خلافت شایسته دیدهام و خود را نه، او دروغ میگوید، ما در کتاب خدای عزوجل و بقضاوت رسولخدا، از همهی مردم به حکومت اولیتریم) در یکی از فصول آینده متن این خطابه خواهد آمد.
در خطابهی دیگری که پس از صلح با حضور معاویه ایراد کرد، چنین گفت: (خلیفه آنکسی نیست که دست ستم بگشاید و سنتها را تعطیل کند و دنیا را پدر و مادر خود داند، اینچنین کسی پادشاهی است که بر حکومتی دست یافته و به بهره ئی رسیده است، این حکومت از او بازستانده میشود و آن لذت بزودی میگذرد و بارگناه بر دوشت او میماند و آنچنان میشود که خدای عزوجل فرمود: (چه میدانم، شاید این آزمایشی است و بهره ئی تا دیگر زمانی) (23).
۲ – موضوع بیعت
در روایت کلینی رحمه الله چنین آمده: (حسن با معاویه شرط کرد که او را امیرالمؤمنین نام ندهد) (ص 61) و در روایت ابن بابویه رحمه الله در کتاب (علل الشرایع) (ص 81) و روایت برخی دیگر ذکر شده که: (حسن با معاویه شرط کرد که نزد او (اقامهی شهادت) نکند).
خودداری از اعتراف، به (خلافت) معاویه – چه رسد به بیعت – از این بهتر و بیشتر نمیشود که او را امیرالمؤمنین ننامد و نزد او شهادتی نبرد آنچه واقع شد فقط عبارت بود از واگذاری سلطنت، که در متن قرارداد از آن به (تسلیم امر) تعبیر شده و دیگران بدان، عنوان (تسلیم حکومت) دادهاند.
و اما سخن دینوری در کتاب (الامامة و السیاسة) که گفته است: (حسن با معاویه بعنوان امامت، بیعت کرد) سخنی است که اولاً با خصوصیات معاویه که دیدیم چه اندازه با خلافت اسلامی و زمامداری مسلمانان بی تناسب است، ثانیاً با اظهارات امام حسن در مقام انکار خلافت معاویه و ثالثاً با دقت و مراقبت فراوان آنحضرت در اینمورد که اعترافی به خلافت معاویه از او صادر نشود (همانطور که از دو روایت بالا استفاده میشود) بهیچ وجه سازگار نیست.
مجموعاً آنچه از دینوری درباب ماجرای امام حسن و معاویه نقل شده نمایشگر جانبداری و تعصب آشکاری است که زیبندهی مورخی که در قرن سوم – یعنی در دوره ئی که از رشوهها و تبلیغات معاویه اثری دیده نمیشد – میزیسته است، نمیباشد، بی تردید، اینگونه قضاوتها معلول انگیزههای عاطفی و تمایلاتی است که بیشتر مورخان مسلمان ما از آن بر کنار نماندهاند مثلاً در یکجای دیگر مینویسد: (حسن و حسین در طول زندگی معاویه هیچ عمل زشت و ناروائی از او ندیدند)! از این مورخ باید سئوال کرد کدام عمل زشتی از این بالاتر است که کسی را مسموم کنند و کدام ناروا از این بزرگتر است که مقام او را غصب نمایند! مگر معیارها و مقیاسهای دینوری چگونه است؟!
اگر قرار باشد برای مورخانی که سخن از بیعت امام حسن با معاویه گفتهاند، بتکلف و زحمت، عذری یا عذر گونه ئی بتراشیم باید بگوئیم که اینان نیز تحت تأثیر تبلیغات دامنه داری که تا زمان آنها هنوز گوش مردم را راحت نمیگذارد، قرار داشتهاند در تاریخ هیچ ماجرائی نمایانتر از این ماجرا نیست که حکومت اسلامی از دست کسی که خود فرزند پیغمبر اسلام است خارج گشته و بدست یک بردهی آزاد شدهی جنگی که تاریخ زندگی خود و خانوادهاش معروف است بیفتد اهمیت این واقعه موجب گشته بود که مخالفان صلح بخود حق دهند که در حاشیهی این ماجرا هر چه میخواهند بگویند و بنویسند، این بود که حقایق را نیز تغییر دادند و مطالبی از پیش خود جعل کردند و از این رهگذر بود که افسانهی بیعت نیز با دست خیال پرداخته شد.
بازگو کردن این افسانهی ساختگی برای متصدیان حکومت پس از واقعهی صلح، متضمن مصلحت مهمی نیز بود زیرا این افسانه میتوانست برای تبلیغات ایشان مبنی بر اینکه معاویه دارای استحقاق خلافت بوده، مدرک قابل ملاحظه باشد و مسئلهی (خلیفه بودن معاویه) را که مورد انکار و استنکار عموم مسلمانان واقع گشته بود و سفینه غلام پیغمبر دربارهی آن گفته بود: (دروغ میگویند فرزندان کنیزک ازرق چشم، ایشان از شریرترین پادشاهانند و نخستین پادشاه، معاویه است) بدانوسیله تحکیم و تثبیت کنند.
بعدها که ساده دلی و سطحی نگری بلای جان مورخان شد و در هر آنچه از تاریخ اسلام فراهم آوردند اثر گذارد، این افسانهی ساختگی نیز رنگ حقیقت و واقعیت گرفت گروهی که در اقلیت بودند زبان از یاوه گوئی نگاه داشتند ولی بعضی چندان پا را از حقیقت فراتر نهاده و دچار خبط و آشفته گوئی شدند که گفتند حسن، خود نیز صریحاً به بیعت اعتراف کرده است! بعضی دیگر خود را آلودهی تهمت و افترا نیز ساختند و در ورطه ئی که زبیندهی جوانمردی هیچ مسلمانی که دربارهی فرزند پیامبر اسلام سخن میگوید نیست، فرو افتادند و نوشتند که: حسن، خلافت را به مال دنیا فروخت!.
اینک ما در صدد آن نیستیم که به یاوههای مفتریان پاسخ گوئیم.
منظور ما در این بحث فقط آن است که ثابت کنیم: اگر باعتقاد ما در واقعهی صلح – صلحی که مورد امضاء و قبول طرفین واقع شد – خبری از این بیعت پنداری وجود نداشته، در این گفتار جز بر درک صحیحی که هر مسلمان باید از مفهوم بیعت و امامت داشته باشد متکی نیستیم علاوه بر اینکه روایات مربوط به این بحث و هم اظهاراتی که از اشخاص مؤثر این واقعه نقل شده، میتوانند دلائل دیگری بر آن مدعا باشند.
هیچ حقیقتی را در عالم نمیتوان نشان داد که برای اثبات آن اینچنین دلائل متقنی، وجود داشته باشد و در عین حال مورد تردید و ابهام قرار گیرد.
عادت بر این جاری است که برای شناخت و فهم هر واقعه ئی به گفتههای مورخان قدیم که معاصر آن واقعه بوده و یا با آن، فاصله ئی کوتاه یا دراز داشتهاند رجوع شود جمود بر این روش در نسلها و دورههای بعد، موجب پدید آمدن آراء و عقاید و دسته بندیهای گوناگون در میان یک مجتمع و در یک افق و میان پیروان یک آئین شده است و این فقط بدین علت است که مراجع تاریخ، خود تحت تأثیر آراء و عقاید و دسته بندیها و تمایلاتی خاص میزیستهاند که اجتناب از آنها در آنچنان شرائطی امکان پذیر نبوده است و براستی در آن شرائط دشوار بوده است که نویسنده ئی بتواند از تأثیرات عاطفی که هم در وضع اخلاقی و هم در فعالیتهای اجتماعی او مؤثر بوده، خود را بر کنار بدارد.
اضطراب و آشفتگی تأسف آور بسیاری از موضوعات تاریخ اسلام از همین نقطه سرچشمه میگیرد.
بحق باید معتقد شد که افسانهی بیعت – که طعن و ایراد کسان را نسبت به موضوع صلح بر انگیخته – آفریدهی همین عواملی است که مورخان کتابهای خود را تحت تأثیر آن فراهم آوردهاند تبلیغات مغرضانه ئی که برای واقعی جلوه دادن این افسانه انجام میشده، ایشان را تحت تأثیر حسابگریهای مادی یا بی اطلاعی از واقعیت، بر آن میداشته که از آن تبلیغات پیروی کنند کلمهی (تسلیم امر) که در متن قرارداد آمده نیز برای آنان مجوزی محسوب میشده که ادعا کنند امام حسن خلافت معاویه را بر سمیت شناخت و سپس مدعی شوند که بیعت با او را نیز پذیرفت! دیگر توجه نداشتهاند که خلافت بدین اعتبار که منصبی الهی و آسمانی است هرگز نمیتواند مورد معامله یا بخشش و تسلیم نمودن بدیگری قرار گیرد و پدیدههای اتفاقی از قبیل (صلح) یا (قبول حکمیت) ممکن نیست در ماهیت واقعی آن اثر بگذارد.
اکنون برای اینکه معنای کلمهی (تسلیم امر) که در مادهی اول صلحنامه ذکر شده، کاملاً آشکار گردد، باید بروش خود، مطالب جدی و واقعی را از لابلای گفتههای ضعیف مورخان بدست آورده و تفسیر این کلمهی مجمل را در گفته هائی که از خود طرفین قرارداد نقل شده، جستجو کنیم.
۳ – تسلیم امر
در صفحات گذشته دانستیم که معاویه در گفتگو با پسرش یزید، در مورد خاندان پیغمبر گفت: (بیقین، حق از آن ایشان است) و در نامه ئی که برای زمینه سازی صلح به امام حسن نوشت، اینجمله را قید کرده که: (بی اطلاع تو کاری انجام نگیرد و با نظر تو در هیچ امری مخالفت نشود) و پس از پایان ماجرای صلح گفت: (به این سلطنت راضی و خشنودیم) و در خطبه ئی که در روز ورود به کوفه ایراد کرد گفت: (من بخاطر نماز و زکوه با شما نجنگیدم منظور من از این لشکر کشی فقط این بود که بر شما حکمرانی کنم).
همچنین دانستیم که حسن بن علی علیه السلام روبروی معاویه خلافت او را انکار کرد و او ساکت ماند و هیچ نگفت.
بر این اساس، مطلب دیگری بر دانستههای ما افزوده میگردد و آن اینکه: معاویه همینکه به سلطنت راضی شد خلافت را از خود نفی کرد و همینکه گفت: (بخاطر نماز و زکوه با شما نجنگیدم اثبات کرد که او یک خلیفهی دینی نیست بلکه پادشاهی است از سر دیگر پادشاهان که به نماز و زکوه مردم کاری ندارند و همتشان همه مصروف حکمرانی بر مردم است و باز همینکه به حسن میگوید: (بی اطلاع تو کاری تمام نشود) و به پسرش میگوید: (حق از آن ایشان است) به مقام رفیع و برتر امام حسن اعتراف کرده و سلطهی او را که میباید از آن سرپیچی نشود پذیرفته است و آن چیزی جز مقام و سلطهی خلافت نیست و با چنین وضعی بسیار طبیعی است که وقتی امام حسن در پیش روی خود او خلافت وی را انکار کرده و ادعای پوچ و بیجای او را تکذیب میکند، وی سکوت ورزد و پاسخ ندهد.
این حقایق کجا و تسلیم خلافت که این حضرات کلمهی (تسلیم امر) را بدان معنا گرفتهاند کجا؟!
موضوع دیگری که شاید در نظر تحلیلی، دلالتش بر اعتراف معاویه به عدم استحقاق خلافت، بیشتر باشد خنده شکست آمیز او در برابر (سعد بن ابی وقاص) است که بر او وارد شده و گفت: (سلام بر توای پادشاه)! و نگفت ای امیرالمؤمنین این خنده آشکارا از اعتراف او به خطای خود – در اینکه میخواسته لقب خلافت را همچون غنیمت جنگی بداند نه وساطتی میان پیغمبر و امتش – خبر میدهد و به همین دلیل مستوجب آن میشود که سعد بن ابی وقاص که مردی با شخصیت است و مغلوب چرب زبانی معاویه نمیشود در پاسخ او بگوید: (بخدا دوست ندارم که این مقام را از راهی که تو بدست آورده ئی، بدست آورم) یعنی وی از لقبی که بروی خونهای بنا حق ریخته و فتنههای سیاه و پیمانهای دروغ روئیده است خود را برتر میشمارد.
بنابراین میبینید که (سعد) نیز از (تسلیم امر) مفهومی جز تسلیم سلطنت و حکومت استنباط نکرده و این همان چیزی است که هر آشنا به نظریهی قرآن در مورد (خلافت) و به زبان طرفین قرارداد در صلحنامه، باید استنباط نماید.
کاوشگر بزرگ اسلامی سید امیر علی هندی رحمه الله چون به موضوع این صلح رسیده، از آن با تعبیر (کناره گیری از حکومت) یاد کرده است (24).
در گفتگوئی که خود آنحضرت با یکی از اصحابش در مقام تفسیر صلح داشته، چنین میگوید: (من مؤمنان را خوار نکردم بلکه خوش نداشتم که آنان را بخاطر سلطنت بکشتن دهم) (25)
بدین ترتیب مشاهده میکنیم که این جنگ از نظر هر دو طرف – هم حسن و هم معاویه – جنگ بخاطر قدرت و حکومت بوده است، پس مصالحهی آندو نیز که شرائط آن بر طبق قرارداد مزبور مورد اتفاق طرفین قرار گرفته میباید مصالحه بر همین موضوع باشد چه آنان امروز بر همان موضوعی قرارداد صلح میبستند که دیروز بر سر آن به نبرد بر خاسته بودند و در نقطهی مورد نظر آنان چه در خلال اظهاراتشان و چه در هنگام صلح، خبری از داد و ستد خلافت نیست.
آنگاه در همین اظهارات به موضوع دیگری برخورد میکنیم و آن اینکه: طرفین هر دو بر این مطلب اتفاق دارند که مقام برتر و بالاتر از زمامداری – یعنی مقامی که در هیچ کار باید از رأی دارندهی آن مقام تخطی نشود و بی خبر او کاری انجام نگیرد – متعلق به حسن بن علی است و دارا بودن همین مقام است که به حسن اجازه میدهد که در پیش روی معاویه همچون کسی که دیگری را مأمور انجام کاری کرده است، بگوید: (او به وضع خود آشناتر و بر کاری که بدو واگذار کردهایم شکرگزار است) (26) یعنی کار زمامداری.
و چه تفاوت بسیاری است میان این مقام و آنچه یاوه سرایان گمان برده و در کتابها نوشتهاند یعنی بیعت امام حسن با معاویه یا تسلیم خلافت به وی.
بنظر میرسد که این یاوهها نخستین بار بوسیلهی نویسندهی مغرض و بد اندیشی، ساخته و پرداخته شده و سپس نویسندگان دیگر بی آنکه نظر خاصی داشته باشند مطلب او را در کتابهای خود بازگو کردهاند و در تاریخ از اینگونه اشتباهات فراوان میتوان یافت و همینهاست که سیمای حقایق را دگرگون ساخته و زیبائیهای آنرا پوشیده داشته و زحمت محققان را دو چندان کرده است و هر آنگاه که کاوشگری به دریافت صحیح موضوعی همت گمارد و ماخذ را مورد بررسی دقیق قرار دهد خواهد دید که این تحریفها و یاوهها همگی به یک مأخذ و یک اصل باز میگردد و هر گاه به تحقیق خود ادامه داده و همان مأخذ را نیز بیشتر بشکافد، خواهد دید که مطلب بطور کلی بی اصل و اساس است!.
البته در اینکه خلافت اسمی و نام خلیفه در تصرف معاویه – و پس از او در اختیار قلدران دیگری که آن را بخود بسته یا بزور شمشیر و یا از راه ارث بدست آوردند – بوده هیچ تردید و اختلافی نیست.
اگر در قاموس مجتمعی که با معاویه یا یکی دیگر از این متصرفان و قلدران بیعت کرده، صحیح است که نام خلافت بر حکومتی که از راه زور و قلدری و ادعای پوچ بدست آمده، اطلاق شود، با آنان بحث لفظی نخواهیم داشت، بگذار در اینصورت معاویه، خلیفهی قلدری و زور باشد و حسن بن علی خلیفهی پیغمبر و شریک قرآن و چنین فرض کن که آنچه در برخی از روایات وارد شده – بنابر اینکه سندش صحیح و متنش بر کنار از تحریف باشد – از قبیل بکار بردن کلمهی خلیفه در این اصطلاح جدید میباشد!
۴ – سرنوشت خلافت پس از معاویه
در هیچیک از نامه هائی که معاویه برای زمینه سازی صلح، به امام حسن نوشته بیاد نداریم که موضوع (سرنوشت خلافت پس از در گذشت معاویه) فراموش شده و از آن سخنی نرفته باشد در همهی این نامهها تقاضای او از حسن این است که حکومت را تا هنگامیکه او زنده است بدو تسلیم کند در بعضی از این نامهها مینویسد: (پس از من حکومت از آن توست) (27) و در برخی دیگر مینویسد: (تو از همه کس بدان اولیتری) (28).
در متن قرارداد صلح نیز مطلب به همین صورت ذکر شده است مردم نیز از صلح جز این چیزی استنباط نکردند که قدرت تا زمانی که معاویه زنده است در اختیار او خواهد بود و پس از مرگ او – که باعتبار سی سال تفاوت سنین عمر وی با امام حسن، قاعدتاً جلوتر از در گذشت امام حسن است – زمامداری به صاحب اصلی آن باز میگردد و امام حسن در آن هنگام تازه در اوائل کهولت یا در اواخر جوانی خواهد بود البته دسیسههای دوزخی و نقشههای شیطانی را با حسابهای معمولی نمیتوان پیش بینی کرد!.
ماده ئی که صریحاً امام حسن را زمامدار بعد از معاویه معرفی میکند، تا ده سال تمام، همواره برجستهترین و معروفترین مواد قرارداد در میان اجتماعات اسلامی و زبانزد خاص و عام بود ولی بعدها تبلیغات مغرضانه این ماده را دگرگون ساخت و راویان اخبار در کارگاههای خود آن را دستخوش تغییر و تبدیل کردند برخی از آنان عبارت آن را بدینصورت تغییر دادند: (معاویه حق ندارد زمامداری را پس از خود بکس دیگری واگذار کند) و برخی دیگر این جمله را نیز مزورانه بدان افزودهاند: (و پس از وی حکومت منوط به شورای مسلمانان است) فقط راویان راستگو آن را به همان صورت اصلی روایت کردند.
مورخان حرفه ئی این نکته را از نظر دور داشتند که تحریف این حقیقت و دگرگون ساختن متن قرارداد نمیتواند واقعیت را در هنگام پیاده کردن این ماده، بسود آنان تغییر دهد زیرا عادتاً محال بود که مسلمانان در صورت زنده ماندن امام حسن تا پس از مرگ معاویه و آزاد بودند مردم در انتخاب خلیفه، کسی را بر فرزند پیغمبر مقدم داشته و شخص دیگری را بوسیلهی شورا یا غیر شورا بخلافت برگزینند بنابرین، همهی روایات – چه روایتهای صحیح و چه روایتهای ساختگی – و همهی صورتهای سه گانه ئی که برای یک روایت احتمال داده شده، در صورت زنده ماندن امام حسن علیه السلام از لحاظ عملی دارای یک نتیجه میبودهاند.
بنابرین، چه موجبی میتوان برای گریز از امانت تاریخی، جز این تصور کرد که این راویان دروغ پرداز، میخواستهاند با همدستی دنائت آمیز خود با قدرت حاکم، زمینهی بیعت یزید را فراهم آورند؟!
مورخ زبردستی که تعیین صریح امام حسن را از این ماده حذف کرده و بجای آن موضوع شوری را گذارده، با خود میپنداشته که بهترین روش را در جعل و تحریف انتخاب کرده است! ولی نفهمیده که عمل وی با عمل همکار دیگرش که از شورا نیز نامی نبرده یکسان است چه، شورا در اسلام مربوط به انتخاب و برگزیدن خلیفه نیست بلکه مربوط به کارهائی است که ادارهی آن با خلیفه یا رئیس مسلمانان میباشد در روز نخستین هم که حکم شورا با آیهی (و شاور هم فی الامر) تشریع شد و خداوند مسلمانان را بخاطر مشورتی که در کارها میکردند با آیهی ((و امر هم شوری بینهم) ستود، منظور از آن بجز مشورت در تصمیمها و کارهائی که بدست رئیس مسلمانان است، نبود.
آیه ئی که دستور مشورت میدهد، در نفی ریاستهای ساخته و پرداختهی مردم صریحتر است تا اثبات چنین ریاستهائی.
گمان این مورخ و دیگرانی چون او که مسئلهی انتخاب خلیفه را به کتاب خدا استناد دادهاند، خطائی بیش نیست لذا عایشه در آن هنگام که مردم را به شورا دعوت میکرد، آن را به خداوند منتسب نساخت بلکه برای آن از عمل عمر بن خطاب دلیل آورد و اگر امکان استناد آن به کتاب خدا وجود میداشت هرگز از این دلیل که قاطعتر و قانع کننده تر بود دست نکشیده به عمل عمر استناد نمیجست وی در آنروزیکه به بصره وارد شد گفت: (صواب آنست که کشندگان عثمان دستگیر و همه بقصاص خون او بقتل رسند و آنگاه به همانصورت که عمر بن خطاب قرار داده، کار تعیین زمامدار به شوری محول گردد) (29).
و بالاخره، بموجب قرائن قطعی فراوان، متن عبارت مورد بحث جز به همان منوال که ما در مادهی دوم قرارداد ذکر کردیم، به هیچ صورت دیگری نمیتواند باشد.
اولاً، بدلیل نامههای معاویه به امام حسن علیه السلام – که قبلاً بدانها اشاره شد.
ثانیاً، بدلیل آنکه این صورت با توجه به اینکه پیشنهاد کنندهی مواد، امام حسن است از هر صورت دیگری مناسبتر و به واقع نزدیکتر است همچنانکه در ذیل روایت (ورقهی سفید) قبلاً گفتیم.
ثالثاً، بدلیل آنکه این روایت، مشهورتر و راویانش بیشترند.
و رابعاً بدلیل آنکه مادهی دوم به همین صورت تا زمانیکه امام حسن در قید حیات بود کاملاً مشهور و زبانزد بوده بطوریکه در بسیاری از خطب و احادیث بدان استشهاد میشده است مثلاً سلیمان بن صرد در پیشنهادات خود به امام حسن پس از واقعهی صلح، بدان اشاره میکند و جاریة بن قدامه در حضور معاویه از حق حکومت امام حسن پس از او همچون موضوعی مسلم و معروف یاد میکند و احنف بن قیس در خطابه ئی که برای رد بیعت یزید در محفلی عظیم در حضور معاویه ایراد کرده از آن همچون موضوعی مسلم یاد نموده است وی در این خطابه میگوید: (یقیناً میدانی که عراق را با شمشیر فتح نکرده ئی و بازور بر آن مسلط نگشته ئی! بلکه چندان که خود میدانی با حسن عهد کردی و میثاق خدائی بستی که حکومت پس از تو از او باشد حال اگر وفا کنی شایستهی اینکاری و اگر بخواهی عذر و حیله در پیش گیری ستم کرده ئی بخدا سوگند که در پشت سر حسن اسبهای نیکو و ساعدهای محکم و شمشیرهای برنده آماده است، اگر یک وجب به غدر و مکر پیش آیی بازوی نیرومندی را دریاری او پیش روی خود خواهی دید، تو نیکو میدانی که مردم عراق از روزی که بغض تو را به دل گرفتند، یک لحظه به تو محبت نورزیدهاند) (30).
شواهد دیگری نیز بر این موضوع هست که یاد کردن همهی آنها با اختصار مورد نظر ما سازگار نیست
۵ – دیگر مواد قرارداد
چنانکه میبینید بررسی ما در پیرامون فرازهای برجستهی قرارداد، تاکنون از دو مادهی: اول و دوم فراتر نرفته است.
و اما مادهی سوم در موضوع این ماده در فصل 14 مطالبی به تفصیل گذشت در فصل 16 بمناسبت بحث از روایت (ورقهی سفید) بدینموضوع اشاره کردیم که این روایت قرینهی مهمی است بر اینکه در میان روایات مربوط به قرارداد صلح، آن روایتی قابل قبول و دارای ترجیح است که مضمون آن با مصلحت امام حسن بیشتر منطبق باشد تا مصلحت دشمنانش بنابرین در مورد مادهی سوم قرارداد باید معتقد شویم که مفاد این ماده عبارت است از ممنوعیت مطلق ناسزا به امیرالمؤمنین علی علیه السلام، چه در حضور امام حسن و چه در غیاب وی و اینکه برخی از مورخان گفتهاند که فقط در حضور امام حسن این ممنوعیت وجود داشته (31) صحیح نیست زیرا علاوه بر آنچه هم اکنون گفتیم، اساساً (ممنوعیت مشروط) با روح صلح و اینکه طرفین در مقام صفا و تفاهم باشند، سازگار نمیباشد.
و اما مادهی چهارم این ماده همین اندازه اموال خاصی را از مجموعهی چیزهائی که باید بموجب قرارداد به معاویه واگذار شود، استثناء میکند و مفاد آن، جز این چیز دیگری نیست معنای این استثناء آنست که قرارداد صلح، ملک و حکومت و اموال مورد نظر معاویه را بدو واگذار میکند باستثنای مبالغی که در این ماده بدانها اشاره شده و امام حسن آنها را برای خود و برادر و شیعیانش در نظر گرفته بوده است خراج دارابجرد را هم بدین مناسبت انتخاب کرد که آن را از نقطه نظر شرعی بی اشکالتر و رواتر میدانست (32).
اکنون ملاحظه کنید میان این تفسیر با طعن و افترای ناعادلانهی بعضی از نویسندگان نسبت به مقام امام حسن علیه السلام چه اندازه تفاوت و اختلافات موجود است نویسندگان مزبور بر اثر عدم درک صحیح این ماده، اموال نامبرده را بهای خلافت پنداشته، امام حسن را فروشنده و معاویه را خریدار دانستهاند! چقدر بهتر بود اگر اینچنین کودنهای نادانی که هم جنس مورد معامله و هم بهای آن را از مال فروشنده فرض میکنند و در عین حال نام آن را خرید و فروش میگذارند، قلم بدست نگرفته و در موضوعاتی که دخالت در آنها گزارشگر نادانی و کودنی آنان خواهد بود چیزی ننویسند و پیش از آنکه به موضوع مورد بحث بد کرده باشند به خود بد نکنند.
در صفحات پیشین، آنجا که از معنای خلافت و از میزان شایستگی معاویه برای این مسند سخن گفتیم، دربارهی محال بودن این یاوه نیز مطلبی آوردهایم و تکرار نمیکنیم.
و اما مادهی پنجم در فصلهای آینده مطالبی در پیرامون آن خواهید خواند.
ملاقات در کوفه
طبیعی بود که دو جبهه پس از امضای قرارداد صلح، در نقطهی واحدی با مسالمت اجتماع کنند تا هم صلح را با نمونه ئی عملی که تاریخ بتواند بدان شهادت دهد، مسجل کرده باشند و هم آنکه هر یک از دو طرف در برابر عموم مسلمانان بدانچه به طرف مقابل داده و به تعهدی که سپرده، اعتراف کند.
هر دو طرف، کوفه را انتخاب کردند و بدانسو روانه شدند، سیل جمعیت نیز بطرف این شهر سرازیر شد و آن پایتخت بزرگ را مملو از همه گونه مردم ساخت، بیشتر این جمعیت، سربازان دو جبهه بودند که اینک اردوگاهها را رها کرده و برای شرکت در این واقعهی تاریخی – که در طالع نحس کوفه ثبت شده بود و میباید خواه و ناخواه شاهد آن باشد – باین شهر رو آورده بودند نخستین بار بود که پایتخت عراق دهها هزار سرباز سرخ پوش شامی مسیحی یا مسلمان را از نزدیک میدید، این دو اردوگاه دیر زمانی بود که روی امن و زنها را از یکدیگر دریغ داشته و از روزگاری قدیم – از دوران حوادث (سلمان باهلی) و (حبیب بن مسلمهی فهری) در عهد (عثمان بن عفان) – جز با دشمنیهای تاریخی و حوادث خونین با یکدیگر روبرو نشده بودند حال فکر میکنید به سرباز وفادار کوفی چه احساسی دست میدهد هنگامیکه میبیند ناچار باید سلاح بر زمین افکنده و تسلیم موج غرور و تبختر فاتحانهی سپاهیان شامی که رواقهای مسجد با عظمت و بر تقوی بنیان نهادهی شهر کوفه را فرا گرفته بود، شود؟.
این حادثه برای یاوران مخلص خاندان پیغمبر که در عین حال یا از هدفهای امام حسن از صلح و یا اساساً از اوضاعی که صلح را بر حسن تحمیل کرده بود، آگاهی نداشتند بسی تلخ و کشنده بود ولی اکثریت خیانتکار یکباره همهی پردهها را دریده و با چهرهی واقعی خود بر روی صحنه ظاهر گشته بودند در میان انبوه سپاهیان شام، دستجاتی از کوفیان نیز بچشم میخوردند که در شادی بیفروغ جشنهای افسرده و پیروزی بیفر جام آنان شرکت جسته بودند!.
منادیان، مردم را برای شنیدن خطابهی طرفین قرارداد صلح، به مسجد جامع دعوت کردند.
معاویه باید اولین سخنران میبود، لذا بسوی منبر پیش رفت و بر فراز آن نشست (33) و خطابهی مفصل خود را که ماخذ تاریخی بجز چند فراز برجستهی آن را ضبط نکردهاند، ایراد نمود.
یکی از فرازهای این نطق را یعقوبی اینطور ضبط کرده:
(و پس از اینهمه، بیگمان در هر امتی که بعد از پیغمبرش اختلاف پدید آمد، باطل بر حق پیروز گشت)! یعقوبی میگوید: ناگهان معاویه دانست که این سخن بزیان اوست، لذا افزود: مگر در این امت که حق بر باطل غلبه یافت! (34).
فراز دیگری را مدائنی چنین روایت کرده:
(هان ای اهل کوفه! میپندارید که من بخاطر نماز و زکوه و حج با شما جنگیدم؟ با اینکه میدانستهام شما این همه را بجای میآورید! من فقط بدین خاطر با شما به جنگ بر خاستم که بر شما حکمرانی کنم و زمام امر شما را بدست گیرم و اینک خدا مرا به این خواسته نائل آورده و هر چند شما خوش ندارید! اکنون بدانید! هر خونی که در این فتنه بر زمین ریخته، هدر است و هر عهدی که با کسی بستهام زیرا این دو پای من است! و مصلحت مردم فقط در سه کار است: ادای مالیاتها در سر وقت، روانه کردن سرباز در سر وقت و جنگیدن با دشمن در خانهی دشمن، زیرااگر شما بسراغ آنان نروید آنان بر سر شما خواهند آمد)
ابوالفرج اصفهانی از حبیب بن ابی ثابت بطور مسند نقل میکند که معاویه در این خطابه از علی یاد کرد و زبان بدشنام او گشود، سپس به حسن نیز ناسزا گفت (35).
ابواسحق سبیعی (36) این جمله را نیز اضافه نقل کرده که گفت: (بدانید هر تعهدی به حسن بن علی سپردهام بزیر این دو پای من است، بدان وفا نخواهم کرد)! و آنگاه میگوید: (بخدا قسم مکار و حیله گر بود) (37).
لحظه ئی بانتظار گذشت و ناگهان فرزند رسولخدا که از جهت منظر و اخلاق و هیبت و آقا منشی از همه کس به پیغمبر شبیهتر بود، پدیدار گشت که از طرف محراب پدرش در آن مسجد با عظمت بطرف منبر پیش میرفت در جمعیتهای انبوه معمولاً حالت شیفتگی و ولعی است که موجب میشود کوچکترین حرکات و حالات بزرگان نیز از نظر مردم پوشیده نماند مردم با خود، لکنت زبان و شتابزدگی معاویه را با متانت و خونسردی فراوان حسن که اینک بر فراز منبر ایستاده و با نگاهی دقیق، انبوه جمعیت را از نظر میگذرانید، مقایسه کردند مسجد یکپارچه گوش بود، همه میخواستند به بینند حسن بن علی به معاویه چه پاسخی خواهد گفت و در برابر عهد شکنی و بد زبانی او چه عکس العملی نشان خواهد داد و حسن بن علی از تمامی مردم بدیهه گوتر و در جلوه دادن و ترسیم موضوع از همهی سخنوران بزرگ، تواناتر بود لذا در این موقع حساس، آن خطابهی بلیغ و مفصل را – که یکی از شیواترین اسناد دربارهی روابط مردم با خاندان پیغمبر پس از وفات آنحضرت است و در ضمن، سرشار از پند و نصیحت و دعوت مسلمانان به محبت و مهربانی و همبستگی است – ایراد کرد با بیان خود مردم را بیاد موقعیت خاندان پیغمبر، بلکه وضع و موقعیت پیامبران خدا افکند و سپس در آخر سخن، یاوههای معاویه را رد کرد بی آنکه بدشنام و ناسزا از او یاد کند، هر چند گفتار او با آن روش بلاغت آمیز، خود گزندهترین دشنام و توهین بود.
خطابه را چنین آغاز کرد:
(ستایش میکنم خدای را چندان که ستایشگرانش ستودهاند و شهادت میدهم که خدائی بجز الله نیست چندان که گواهان بر این شهادت دادهاند و شهادت میدهم که محمد بنده و پیامبر اوست، او را به هدایت خلق فرستاد و امین وحی خویش قرار داد، درود و رحمت خدا بر او و برخاندانش اما بعد: بخدا سوگند من امید میدارم که خیر خواه ترین خلق برای خلق باشم – و سپاس و منت خدای را – کینهی هیچ مسلمانی را بدل نگرفتهام و خواستار ناپسند و ناروا برای هیچ مسلمانی نیستم هان بدانید! که هر آنچه در هماهنگی شما را خوش نیاید به از آنست که در تنهائی و تکروی شما را پسند افتد، آگاه باشید که آنچه من برای شما در نظر گرفتم بهتر از آنست که خود میاندیشیدید، پس با فرمان من مخالفت مورزید و رأی و نظر مرا رد مکنید خدا من و شما را بیامرزد و ما را به آنچه متضمن رضا و محبت است و رهنمون گردد) (38)
سپس گفت:
(هان ای مردم! خداوند شما را به اولین ما هدایت کرد و خونتان را به آخرین ما محفوظ داشت همانا این امر را دورانی است و دنیا در تغییر و گردش است خدای عزوجل به پیامبرش محمد صلی الله علیه و آله فرموده: (بگو نمیدانم آنچه بدان وعده داده میشوید نزدیک است یا دور، همانا او سخن آشکار و آنچه کتمان کنید میداند، و من نمیدانم، شاید که این آزمایشی است و بهره ئی تا دیگر زمانی) (39).
آنگاه گفت:
(معاویه چنین نموده که من او را شایستهی خلافت دیدهام و خود را شایسته ندیدهام، او دروغ میگوید، ما در کتاب خدای عزوجل و بقضاوت پیامبرش از همه کس به حکومت اولیتریم و از لحظه ئی که رسولخدا وفات یافت همواره مورد ظلم و تعدی قرار گرفتهایم خدا میان ما و کسانی که بر ما ستم روا داشتند و بر ما تسلط جستند و مردم را بر ما بر شوراندند و نصیب و بهرهی ما را از ما باز داشتند و آنچه را رسولخدا برای ما در ما قرار داده بود از او باز گرفتند حکم خواهد کرد بخدا سوگند اگر مردم در آنهنگام که رسولخدا رخت بر بست با پدرم بیعت میکردند، آسمان رحمت خود را بر آنان فرو میبارید و زمین برکت خود را از ایشان دریغ نمیداشت و تو – ای معاویه – در خلافت طمع نمیبردی! لیکن چون خلافت از جایگاه خود بر آمد، قریش در میانهی خود بر سر آن بمنازعه برخاستند و آنگاه بردگان آزاد شده و فرزندانشان – یعنی تو و یارانت – نیز در آن طمع بردند در حالیکه رسولخدا فرموده است: هرگاه ملتی زمام خود را به کسی بسپرد که از او داناتری در میان آن ملت هست، کارش پیوسته به پستی و انحطاط خواهد کشید تا آنجا که به سر منزل نخستین خود تنزل کند بنی اسرائیل، هارون را ترک گفتند که میدانستند خلیفهی موسی است و سامری را پیروی کردند، امت اسلام نیز پدرم را ترک گفتند و در پی دیگران افتادند با اینکه از رسولخدا شنیده بودند که به او میگفت: تو نسبت به من همچون هارونی نسبت به موسی مگر در نبوت و دیده بودند که رسولخدا پدرم را در روز غدیر خم نصب کرد و فرمان داد که حاضران، این مطلب را به دیگران برسانند رسولخدا از قوم خود – که بخدا دعوتشان میکرد – گریخت تا وارد غار شد و اگر یاورانی میداشت هرگز نمیگریخت، پدرم چون مردم را سوگند داد و یاری خواست و پاسخ نشنید دست از کار فرو کشید خداوند هارون را که بی یاور و ضعیف گشته و جانش در خطر بود در وسعت نهاد و مؤاخذه نکرد و پیامبر را که به غار گریخت و یاوری نداشت آزاد گذارد و باز خواست ننمود، من و پدرم نیز که از طرف این امت حمایت نشدیم و یاوری نیافتیم از جانب خدا مورد مسئولیت و مؤاخذه نخواهیم بود اینها سنتهای خدا و کارهای همانند است که بعضی در پی بعضی پدید میآید (40).
سپس افزود:
(سوگند به آنکس که محمد را به حق بر انگیخت، هر آنکس از حق ما چیزی فرو گذارد خدا از عمل فرو خواهد گذارد و هرگز قدرتی بر ما حکومت نکند مگر آنکه فرجام کار از آن ما خواهد بود و هر آینه خبر این را پس از روزگاری خواهید دانست) (41).
آنگاه مجدداً بمعاویه رو کرد تا ناسزایی را که به پدرش داده بود، بخود او باز گرداند و گفت – و چه شیوا گفت -:
(ای که نام علی را بردی! من حسنم و پدرم علی است، و تو معاویه ئی و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر توهند، نیای من پیامبر است و نیای تو عتبه، جدهی من خدیجه است و جدهی تو فتیله خدا لعنت کند از ما دو نفر آنرا که نام و نشانش پستتر و اصل و تبارش ننگینتر و گذشتهاش شرارتبارتر و سابقهی کفر و نفاقش بیشتر است)!
راوی گوید: (گروههائی از اهل مسجد فریاد بر آوردند: آمین فضل بن حسن گوید که یحیی بن معین گفت: من نیز میگویم: آمین ابوالفرج از ابو عبید نقل میکند که فضل بن حسن گفت: و من نیز میگویم: آمین علی بن الحسین اصفهانی (ابوالفرج) گوید: و من نیز میگویم: آمین ابن ابی الحدید در کتاب (شرح نهج البلاغه) مینویسد: عبدالحمید بن ابی الحدید مؤلف این کتاب نیز میگوید: آمین) (42).
مؤلف: و ما نیز بنوبه خود میگوئیم: آمین.
در تاریخ خطابههای جهانی، این تنها خطابه ئی است که از قبول و تحسین نسلهای متوالی در امتداد تاریخ برخوردار گشته است و چنین است سخن حق، پیوسته اوج میگیرد و چیزی بر آن برتری نمییابد.
پس از آن امام حسن آمادهی حرکت به مدینه شد از سران شیعه (مسیب بن نجیهی فزاری) و (ظبیان بن عمارهی تیمی) برای تودیع نزد او آمدند حسن علیه السلام در این ملاقات گفت: (سپاس خدا را که بر کار خود مسلط است اگر تمامی خلق بهم آیند تا آنچه را که شدنی است جلوگیرند نخواهند توانست) آنگاه (مسیب) سخن گفت و اخلاص و صمیمیت خود را نسبت به خاندان پیغمبر ابراز داشت حسین علیه السلام گفت: (ای مسیب! ما میدانیم که تو دوستدار مائی) و حسن علیه السلام افزود: (از پدرم شنیدم که رسولخدا صلی الله علیه و آله فرموده است: هر کس مردمی را دوست بدارد با آنها خواهد بود)) سپس مسیب و ظبیان پیشنهاد کردند که وی به کوفه باز گردد، فرمود: (راهی بدینکار ندارم) چون روز دیگر بر آمد از کوفه خارج شد و مردم با گریه او را بدرقه کردند! و اقامت او در کوفه پس از صلح بیش از چند روز نشد.
چون به (دیر هند) (43) (حیره) رسید به کوفه نگریست و این شعر را خواند:
از روی نفرت و دشمنی دیار همصحبتان را ترک نگفتم
آنها بودند که از حریم من دفاع میکردند (44).
وه چه روحی! به صفای روح فرشتگان! با آنهمه مرارت و رنجی که از نافرمانی مردم این شهر کشیده است اینک با این شعر آن را تودیع میکند و از سرگذشت دور و دراز آن، بجز وفای وفادارانی که از حریم او دفاع کردهاند، چیزی بیاد نمیآورد و در خاطرهی او جز همانها که جان او را در مدائن حفظ کردند و در لحظهی دشوار مسکن بر طاعت او پایدار ماندند و با آنکه در اقلیت بودند همواره برادرانی راستین و یارانی نیکخواه باقی ماندند، کسی و چیزی دیگر مجسم نمیگردد.
باری، آن کاروان با عظمت که حزب خدا در روی زمین و میراث رسولخدا در اسلام را بر مرکبهای خود حمل میکرد، بحرکت در آمد کوفه بر اینان تنگ گرفته بود یا ایشان از کوفه بتنگ آمده بودند و اینک بسوی موطن نخستین خویش میرفتند تا در پناه مرقد جد بزرگوارشان از پیشامدهای ناپسند روزگار در امان باشند.
پس از خروج آل محمد از کوفه، خداوند طاعون و مرگ و میر عمومی را بر این شهر فرو ریخت و این اولین عقوبتی بود که این شهر بسزای رفتار ناپسندش با آن پاکمردان چشید استاندار اموی این شهر (مغیره بن شعبه) از ترس طاعون گریخت و پس از چندی که بازگشت ضربتی بر او وارد کردند و مرد (45)
در صحنهای دیگر
شاید شما نیز چون ما پذیرفته باشید که یکی از دقیقترین مقیاسهائی که بوسیلهی آن میتوان شخصیت مردان را در نوسانها و دگرگونیهای زندگی سنجید، وضع رفتار آنان در برابر تعهداتی است که باختیار با آن تن در دادهاند.
هر انسان با شخصیتی هر آنگاه که تعهدی میسپارد بخوبی آگاه است که در صورت شکستن پیمان و نپائیدن عهد، لطمه ئی بزرگ بر حیثیت انسانی و نام نیک و حریم شخصیت او وارد میآید بسهولت میتوان انسانی را در نظر گرفت که در راه قولی که داده یا تعهدی که سپرده جان خود را از دست بدهد، این چنین شخصی کشتهی یک خوی عالی انسانی است که بخاطر آن، چشم از افق محدود این زندگی بسته ولی قلمرو نامحدود زندگانی ابدی را بدست آورده است علاوه بر این در بنای انسانیت ایده آل که در مجموع، کانون هر نیکی و زیبائی است، خشت تازه ئی بکار زده است.
ولی آن عهد ناپایدار پیمان شکن دروغ پرداز که با خوشروئی و لبخند و عده ئی بدروغ میدهد و سپس با تر شروئی و پشیمانی از وعدهی خود باز میگردد، اینچنین کسی را باسانی نمیتوان انسان دانست، او از سوئی دشمن انسانیت است که پایههای انسانیت را ویران ساخته و مقررات آنرا نادیده گرفته، و از سوی دیگر دشمن خویشتن، زیرا که خود را مورد نفرت و تحقیر و بدنامی و محرومیت از اعتماد جامعه قرار داده است منطق سست و بیپای: (هدف، مجوز وسیله است) نیز نمیتواند برای او عذری بحساب آمده و از او دفاع کند چه این عذر، خود گناهی بزرگ است چندان که ساحت آمرزش را گنجایش آن نیست هدفها با اختلاف، هر یک بر حسب قراردادهای عمومی دارای ارزشی مخصوص بخود میباشند، هر هدف باید از وسیله ئی که متناسب با ارزش و اعتبار آن است برخوردار باشد و هیچ هدفی را نمیتوان شریف و ارزشمند دانست مگر آنگاه که دست یافتن بر آن با وسائلی شرافتمندانه امکان پذیر باشد.
این یکی از جلوههای خیر عام است که از آغاز بنای اجتماعات، مردم همگی بر اعتبار و ارزش سوگند و پیمان همداستان شدهاند و ادیان آسمانی همگی بر این رسالت هماهنگ بودهاند که عهد، مسئولیت آور است.
گویا بهتر آنست که در اینمورد به فرمان امیرالمؤمنین علی علیه السلام به مالک اشتر نخعی گوش فرا دهیم، در این فرمان چنین آمده است:
(اگر با دشمنت پیمانی بستی یا نزد او تعهدی سپردی، پاس آن عهد و پیمان را بدار و جان خود را سپر آن قرار ده، زیرا که آدمیان با همه اختلاف نظرها و جدائی راهها، بر هیچ فریضه ئی از فرائض خدا همچون احترام به عهد و پیمان همداستان نشدهاند مشرکان نیز با خود – نه با مسلمانان – بر این واجب گردن نهادهاند، چه، عواقب مکر را شناخته و بال و زحمت آن را دانستهاند پس زنها در وعدهی خود خیانت مورز و عهد خود را مشکن و دشمن خود را نیز فریب مده، زیرا هیچکس جز نادانی بدبخت بر خدا جرئت نمیورزد همانا خداوند عهد و پیمان خود را مأمنی قرار داده که همگان بر اثر رحمت الهی در آن شریکند و حریمی که تمامی بندگان در حصار آن در آسایشند و در پناه آن بهره مند).
اکنون پس از توجه به این حقائق، چون به موضوع مورد بحث باز میگردیم میبینیم تعهداتی که حسن بن علی علیه السلام از معاویه گرفته و در متن قرارداد صلح مورد توافق واقع شده، از همهی عهدها و پیمانهائی که تاریخ بیاد دارد مؤکدتر و بظاهر مستحکمتر بوده است و این معاویه بود که آخرین نسخهی قرارداد را بخط خود نوشت و مهر کرد و جای تعجب نیست اگر افکار عمومی در جهان اسلام آنروز، وفا به چنین عهدها و سوگندها را آنچنانکه زیبندهی شخصیتهائی از آن ردیف است، از دو امضاء کنندهی قرارداد، انتظار برده باشد.
بدین جهت بود که وقتی معاویه در مسجد کوفه و بر فراز منبر و در حالیکه هنوز کمتر از یکهفته از امضای قرارداد میگذشت، آنچنان بصراحت پیمان خود را شکست و (بروایت مدائنی) گفت: هر عهدی بستهام بزیر این دو پای من! و بنام بروایت (سبیعی) نام حسن را نیز برده و گفت: هر تعهدی به حسن سپردهام بزیر این دو پای من است، بدان وفا نخواهم کرد! این عمل در مجتمع اسلامی اثری صاعقه آسا گذارد.
و بدین ترتیب، آن بهره مند دنیا و تهیدست اخلاق، با پشت پا زدن علنی به سوگندها و تعهدهای خود، از درجهی اعتماد و اطمینان مردم بکلی سقوط کرد و در مقیاسهای معنوی مورد توافق انسانها، کموزن ترین آدمی بشمار آمد و جزای شایستهی او همین بس که بیشتر فریب خوردگان ظاهر حق بجانب او، باوی همانگونه رفتار کنند که وی با تعهدها و پیمانهای خود کرده بود: به هیچ نشمردن و سبک گرفتن.
چه میدانیم؟! شاید اینجا همان نقطهی عطف و دو راهی آشکار تاریخ است: راهی به گذشتهی مغلوب و راهی به آیندهی پیروزمند و غالب یعنی فرجام نبرد تاریخ حسن و معاویه و شاید این چشم انداز همان جادهی شگفت انگیزی است که حسن را به آن فرجام رسانید و معاویه با همهی درایتی که در باب مصالح خود داشت، از آن غافل ماند و شکست خورد.
چنانکه میدانیم، امام حسن از هر کس با معاویه و بمیزان بهره مندی او از راستی و وفا آشناتر بود، او که مؤکدترین تعهدها و پیمانها را از معاویه میگرفت منظورش این نبود که به راستی و وفای او هر چه بیشتر اطمینان یابد بلکه میخواست تا کودنترین افراد را نیز بمیزان صداقت و راستگوئی و وفا و شرف او واقف سازد.
این نقطهی شروعی بود که امام حسن علیه السلام پیشروی خود را بسوی دومین صحنهی جنگ با معاویه از آن آغاز کرد و همینجا نخستین سنگ را در شکل جدید بنای رسالت اهل بیت، کار گذاشت بعدها هر چه موکب زمان به پیش رفت این طرح نیز با گامهای موفقیت آمیز و به آرامی و تدریج، پا بپای زمان پیشروی کرد و طلیعههای موفقیت، همچون دستههای منظم سپاهی عظیم که پی در پی و بکمک یکدیگر میرسند، پدیدار گشت.
ای بسا پیروزی که پدید آمدنش را به سلاح نیازی نیست و ای بسا پیروزی که در شکل ابتدائی آنچنان رنگ شکست میگیرد که همه آنرا تسلیم محض میپندارند ولی چشم خردمندان گوهر درخشندهی پیروزی را بر تارک آن مینگرد.
چند نمونه از برجستهترین گامهای موفقیت آمیزی که طرح صلح در راه بدنام کردن معاویه – در زندگی و پس از مرگ – و رسوا ساختن بنی امیه بطور عام، بدان نائل آمد بدینقرار بود:
تعداد زیادی از شخصیتهای بارز مملکت اسلامی را در آغاز دوره حکومت مستقل معاویه با او دشمنی بر انگیخت، برخی از آنان آشکارا او را لعن کردند، برخی دیگر او را پلید و ناپاک خواندند، گروهی رویاروی او باوی در افتادند، بعضی با او قطع رابطه کردند، بزرگمردی کارهای او چندان ناپسندش آمد که از اندوه آنها جان سپرد، بزرگ دیگری دربارهی او گفت: بخدا شخص غداری بود و بالاخره، شخصیتی چنین قضاوت کرد که: در معاویه چهار خصلت بود که فقط یکی از آنها برای هلاکت و بدبختی او کفایت میکرد (46) و از اینگونه ابراز مخالفت با او از مردان و زنان بسیاری سرزد که اکنون در صدد شمارش آنان یا ایراد سخنانشان نیستیم.
گروههائی را که در مواد قرارداد از آنان بصورتی یاد شده – اعم از اینکه برای آنان تقاضای امنیت جانی شده یا حق مالی خاصی تعیین گشته بود – در جبهه مخالف معاویه قرار داد و برای او دشمنانی از این افراد آفرید و در نتیجه ناگهان معاویه در چشم انبوهی از مردم بصورت دشمن خونخواری مجسم شد که چون تعهدات خود در مورد جان و مال ایشان را زیر پا نهاده، نمیتوان بر جان و مال خود از او ایمن بود.
معاویه پنداشته بود که با شکستن عهد و پیمانها خواهد توانست به بیعت پسرش یزید شکل رسمی ببخشد و سنتهای مقرر و رائج اسلامی در امر بیعت و شایستگی خلافت را، نادیده بگیرد لیکن واقعیت خیلی زود او را به اشتباه خود واقف ساخت زیرا همین بیعت موجب آن شد که عموم مسلمانان که از لحظهی نامزد کردن یزید برای خلافت، با مقاصد پلید بنی امیه دربارهی اسلام آشنا شده بودند، یکباره باوی بدشمنی برخیزند.
بعدها جنایات خونین و آشکاری که پس از شکستن صلح از معاویه سر زد، یعنی قتل نیکمردان بیگناه مسلمان که همه از صحابهی پیغمبر یا از تابعین بودند، هر یک عامل جداگانه ئی بود که با زمینهی قبلی طرح امام حسن و همگام با نقشه ئی که در این طرح نهفته بود، کار معاویه را به فضاحت کشانیده و بر حیثیت معنوی او لطمه ئی گران وارد میآورد.
ماجرای حسین علیه السلام در کربلا – بسال 61 هجری – قویترین تیری بود که امام حسن از پیش در کمان نهاده و بدست برادرش حسین، دشمن مشترک خود و برادر و پدرش را آماج آن ساخته بود.
فراموش نمیکنیم که وی در روز وفات به برادرش گفت: (هیچ روزی چون روز تو نیست، ای ابا عبدالله)!
این سخن با همهی ایجاز و ابهام عمدیاش، تنها رازی است که از حسن علیه السلام دربارهی نقشهی نهانی وی شنیده شده است، نقشه ئی که از لحظهی صلح تا روز صدور این کتاب، از شش جهت دچار غموض و ابهام بوده است در این سخن کوتاه، لحن (فرمانده بزرگ) ی را میبینی که فرماندهان زیر دست را به کارها و وظائفشان میگمارد و هر نقشی را به تناسب، به هر کسی محول میکند، آنگاه برادر خود و نقش او را در آنمیان مشخص میدارد و میگوید: (هیچ روزی چون روز تو نیست).
و طبیعی بود که موقعیتهای زمانی، فصلهای بیکدیگر وابستهی آن نقشهی کلی را پی در پی تحقق بخشد و هر یک از حلقههای این زنجیر پیوسته، حلقهی بعدی را زنده کند و هر شعله ئی شعلهی بعدی را بوجود آورد و همینطور تا آخر.
امام حسن برای هر یک از این گامها و مرحلهها از روز گفتگوی صلح، محاسبهی لازم را کرده و از آن گذشته، روحیات حریف را هم که از خصومتی فراوان نسبت به او و برادرش و شیعیانش و هدفهایش خبر میداد، بطور کامل بررسی نموده بود و این بررسیها و محاسبههای وسیع بود که قاعده و پایهی تصمیمهای آیندهی امام حسن را در مورد خود و دشمنش پی ریزی میکرد.
و باز طبیعی بود که اگر حسن بن علی خود شخصاً مهلت آن نیابد که پا بپای این تصمیمها پیش رفته و بدست خود نقشهاش را عملی کند، برادرش حسین را بدینکار بگمارد و این همان مطلبی است که در آغاز این گفتار بدان اشاره کردیم.
و بدینصورت، نهضت جاویدان حسین، عبارت بود از یک مرحلهی بسیار مهم و حساس در نقشهی کلی برادر نابغهی عظیم الشأنش امام حسن.
و همواره فاجعهی کربلا که تمامی لغتهای روی زمین از آن سخن گفتهاند، لکهی سیاهی خواهد بود که تاریخ بنی امیه را قرین ننگ و عار میسازد تا وقتی که از کربلا نشانی و از بنی امیه نامی باقی است.
پس از واقعهی کربلا نیز همواره این طرح عمیق و دراز مدت در فاصلههای نزدیک تاریخ، پی در پی حوادثی بزرگ میآفرید که همه بدون استثناء از متن نظام اموی – که از عهد معاویه تا دوران پسر عمویش (حمار) (47) در بیشتر خصوصیات یکنواخت بود – سرچشمه میگرفت.
(امویگری) در قاموس مسلمانانی که روی مسلمانی آنان حساب میشد بمعنای ((حکومت ستمگر جبار بی رویهی بی اعتنا به بیشتر نوامیس دینی) معروف شد، خصومت مردم با ایشان با گذشت زمان، شدت یافت تا آنجا که هر جا پرچمی بر ضد بنی امیه و برای مبارزه با ایشان با هتزاز در میآمد، کمتر از هزاران و دهها هزار بیعت کنندهی بر مرگ نداشت.
بنابراین، بپذیریم که (صلح) بذری بود که از اعماق مصالح اسلام و مصالح اهل بیت علیهم السلام و هم از متن وحی مایه میگرفت و تصدیق کنیم که امام حسن پس از گذشت مدتی کمتر از یک قرن، در چهرهی حریف فاتح و غالبی نمودار شد که رقیب خود را در تاریخ شکست داده است.
گامهائی موفق، سیاستی متصاعد و پیشتاز، در عین آرامش و فروتنی و استتار و در زیر پرچم اصلاح و مسالمت و حفظ جانها.
و راستی مگر عظمت جز این چیز دیگری است؟!
وفا به شروط قرارداد
تا اینجا انگیزههای طرفین را در پیشنهاد یا قبول صلح، باز شناختیم و از شروط پیشنهادی هر یک که بر آورندهی منظور او از صلح بود با خبر شدیم.
همچنین دانستیم که طرفین برای اینکه صلح را عملاً واقعیت بخشند در کوفه گرد آمدند انتظار میرفت که این برخورد تاریخی بیش از مبادلات کتبی و گفتگوهای رسمی، آنان را بیکدیگر نزدیک کند ولی معاویه با اینکه در وضعی بود که بیش از امام حسن به مسالمت و حفظ ظاهر نیاز داشت و بقول (احنف بن قیس) پادشاهی بود که میخواست بر مردمی که یک لحظه او را دوست نداشتهاند حکومت کند – ترجیح داد که در این برخورد جانب مجامله را رها کند و آنچه را میخواهد و میاندیشد بصراحت باز گوید لذا دیدار او با امام حسن شکل دیدار پسر ابوسفیان با پسر فاتح مکه را داشت نه شکل برخورد دو حریفی که سلاح افکنده و اسناد صلح را با یکدیگر مبادله کردهاند این خصلت و صفت معاویه – که درست نقطهی مقابل حلم و بردباری تصنعی و تکلف آمیز او بود – همچون ابزاری در دست حسن علیه السلام قرار گرفت و از آن بصورت سلاحی قاطع در دومین صحنهی نبرد با معاویه بهره برد همچنانکه در فصل پیشین بیان کردیم.
اینک که مطالب بالا را از فصلهای گذشته دانستهایم باید ببینیم که هر یک از این تعهدات تا چه اندازه مورد عمل قرار گرفت و یا دستخوش بی اعتنائی و پیمان شکنی شد در این مرحله ما در برابر نقطهی حساسی که در تاریخ، دنباله ئی بس دراز داشته، قرار میگیریم.
دوست میداشتیم که از بازگو کردن این موضوع که بر انگیزندهی خاطراتی دردناک یا فضاحتبار – و فقط در مواردی قابل اغماض – است، چشم پوشیم ولی از آنجا که در نظر داشتهایم در این کتاب همهی گوشه و کنارهای یک بحث تحلیلی و گسترده دربارهی (ماجرای امام حسن) را رسیدگی کنیم، تغافل از این موضوع را که متضمن مهمترین اثر در بدست آمدن نتیجهی مطلوب صلح بوده، جائز نمیشماریم.
و چون این موضوع – با همه دشواری و ناگواری – دارای اهمیت فراوانی در موضوع اصلی مورد بحث ماست ناگزیر باید با صبر و حوصله پا بپای آن پیش رفته و بر اساس مقدمات حتمی و مسلم، به نتایج روشن و مطلوب برسیم و آنگاه در این نتایج، شکوه و عظمت مظلوم ظفر یافته و سیاهروزی و بدبختی ظالم شکست خورده را مشاهده کنیم
1 – وفا به شرط اول (زمامداری معاویه)
این تنها شرطی بود که امام حسن بسود معاویه متعهد شد و باز در میان همهی شروط صلحنامه، تنها شرطی بود که بدان وفا شد.
پس از امضای قرارداد صلح، نشنیدهایم که امام حسن در صدد شکستن این شرط بوده یا دربارهی آن سخنی گفته و یا راضی بگفتگو در پیرامون آن شده باشد.
بعد از آنکه معاویه صریحاً اعلام کرد که به تعهدات خود پایبند نیست رؤسای شیعه نزد امام حسن – که به مدینه باز گشته بود – آمدند و اظهار داشتند که خود و پیروانشان حاضرند در رکاب او بجنگند، مردم کوفه قول دادند که استاندار اموی آنشهر را بیرون کنند و تضمین کردند اسب و اسلحهی لازم را برای حملهی مجدد به شام در اختیار او گذارند ولی این طوفان احساسات او را تکان نداد و شور و تحرک دوستان در او کارگر نشد.
سلیمان بن صرد – که بتعبیر این قتیبه – رئیس و بزرگتر عراق بود بدو گفت: معاویه روبروی همگان گفت – و من خود شنیدم – که (من وعده هائی به مردمی داده و شروطی متقبل شده و امیدهائی در آنان بر انگیخته بودم همهی آنها از هم اکنون زیر این دو پای من است) و بخدا منظور او جز همان پیمانهائی که با تو بسته است نبود نهانی خود را آمادهی جنگ کن و به من رخصت ده بکوفه روم و استاندار را بیرون کنم و آشکارا غزل او را اعلام نمایم و مانند خود آنان، با ایشان نقض عهد کنم و یقیناً خداوند دشمنی خیانتکاران را بثمر نمیرساند.
پس از سلیمان، دیگر حاضران نیز هر یک رأیی بگونهی او ابراز کردند و گفتند: سلیمان را بفرست ما را نیز با او اعزام کن و سپس هنگامیکه خبر یافتی استانداررا از کوفه بدر کرده و غزل او را آشکار ساختهایم، تو خود نیز به ما ملحق شو (48).
حجربن عدی کندی که در عراق دارای موقعیت مهمی بود، نیز از جمله کسانی بود که نزد امام حسن آمد.
مسیب بن نجیه یکه سوار قبیلهی مضر و کسی که – بگفتهی زفربن حارث – اگر ده نفر از اشراف (مضر) را میشمردند یکی از آنها او بود، نیز نزد او آمد و همین گونه سخنانی گفت.
کسان دیگری نیز از این قبیل با پیشنهادهائی از این ردیف، نزد او آمدند ولی آنحضرت بشکلی خوشایند، این پیشنهادها را رد کرد و این کار را به بعد از مرگ معاویه – که هم پیمان او بود – محول ساخت او در نخستین آزمایشش از کوفه به نتائجی رسیده بود که وی را از آزمایش مجدد بی نیاز میساخت.
آخرین پاسخی که به این جمع داد این سخن بود: تا معاویه زنده است هر مردی از شما پناهگاه خود را از دست ندهد اگر معاویه مرد و ما و شما زنده بودیم از خدا مسئلت میکنیم که ما را راهنمائی کند و در کارمان ما را کمک دهد و بخویشمان وانگذارد، بیقین خدا با مردمی است که تقوی پیشه کنند و آنانکه نیکوکار باشند (49).
2 – وفا به شرط دوم (عدم تعیین جانشین)
تمامی مورخان – چه وابستگان به دستههای مختلف و چه مورخان مستقل – بر این اتفاق دارند که تعهد معاویه در ضمن قرارداد صلح آن بود که کسی را بجانشینی خود معین نکند معنای این شرط آنست که حکومت پس از معاویه به صاحب شرعی آن بازگرددیعنی به حسن بن علی و اگر آنحضرت نبود به برادرش حسین (علیهم السلام) این مطلب از آنجا بدست میآید که امام حسن حکومت را فقط در طول مدت زندگی معاویه، واگذار کرده بود و مفهوم این گونه قرارداد، آنست که معاویه صلاحیت آن را ندارد که پس از خود نیز کسی را به زمامداری منصوب کند.
و باز تمامی مورخان نوشتهاند که معاویه این تعهد را زیر پا نهاد و پسرش یزید – یزید معروف! – را ولیعهد خود ساخت.
اینک در صدد آن نیستیم که دربارهی عهد شکنی معاویه به بحث بپردازیم چه، به هر صورت این خصلت در معاویه وجه مشترک همهی خطاهائی است که وی بر اثر صلح دانسته یا ندانسته بدان دچار شد لیکن نمیخواهیم پس از اینکه بارها دربارهی روش معاویه در برابر تعهداتش سخن گفتهایم، اکنون از سر این موضوع – موضوع تعیین یزید برای خلافت مسلمین – بدون ذکر این نکته بگذریم که:
وی با اینکار بزرگترین گناه را در دین و فجیعترین جنایت را در باب مصالح عمومی مرتکب شد از آشکارترین نتائج این عمل جسورانه و غیره منتظره آن بود که ریاست عالم اسلام از مجرای صحیح خود خارج گشت و تودهی مردم رهبری عملی را از دست دادند و انانیت و فردپرستی بر اجتماعی حکمفرما شد و رشتهی اعتماد و اطمینان متقابل فرد و اجتماع از هم گسیخت و همبستگی و همکاری و تأثیر متقابل رهبر و پیروان از بین رفت، تمایلات با یکدیگر تغایر یافت و راهها از هم جدا شد و کار چندان بدین ترتیب پیش رفت که جامعه برای شورشهای خونین و انفجارهای داخلی که البته برای جبران خطاها و توجه به خطرها لازم بود، آماده گشت بگذریم.
از آنچه دربارهی یزید و روحیات و خصال ناپسند اخلاقی و شخصی وی گفته شده و از زمان خود او تاکنون همهی تواریخ ببانگ بلند بدان ندا در دادهاند و سر منشأ آنهمه فجایع در دوران حکومت او گشته است منظور بیان این مطلب نیست، بلکه فقط میخواهیم اهمیت خطای بزرگی را که معاویه با این کار مرتکب شد و وزر و و بال همهی گناهانی را که از آن ناشی میشد بی محابا بگردن گرفت، روشن سازیم.
کارهای شگفت آوری که معاویه برای ولیعهدی یزید، بدانها دست زد – و همهی دوستان او نیز آنها را نقل کردهاند – میتواند وزن و مقدار او را بعنوان یک مسلمان – تا چه رسد به یک خلیفه – کاملاً نمودار سازد شرح این عملیات، یکی از زشتترین و از جهت روح و معنا و هدف از (اسلام) دورترین صفحات تاریخ اسلام را تشکیل میدهد و اگر این بحث از این نظر که گوشه هائی از زندگی معاویه و اجتماع دنباله رو او را آشکارتر میسازد، یکی از شریانهای بحث اساسی ما – یعنی بیان اسرار صلح امام حسن – نمیبود، از طرح آن در میگذشتیم و با وجود رسوائی بر ملأ شدهی آن در طول سیزده قرن، ترجیح میدادیم که آنرا پوشیده بداریم.
لیکن اکنون خلاصه ئی از متن گفتار مورخان را بی آنکه در اطراف آن توضیحی دهیم – که خود بی نیاز از توضیح و حاشیه است – در اینجا بازگو میکنیم.
معاویه برای یزید باین ترتیب بیعت گرفت:
ابوالفرج اصفهانی مینویسد: (معاویه خواست برای یزید بیعت بگیرد، هیچ چیزی بر او سنگینتر از حسن و سعد بن ابی وقاص نبود، لذا مخفیانه آندو را مسموم کرد و هر دو از آن زهر جان سپردند) (50).
ابن قتیبهی دینوری مینویسد: (پس از وفات حسن، معاویه زمانی کوتاه درنگ کرد و آنگاه در شام برای یزید بیعت گرفت و به همهی آفاق نیز بدین کار فرمان داد) (51)
ابن اثیر مینویسد: (سر رشته و مبدأ اینکار مغیره بن شعبه بود: معاویه خواست مغیره را از حکومت کوفه معزول سازد و بجای او سعید بن العاص را بگمارد، مغیره آگاه شد و دانست صلاح کار در آنست که بنزد معاویه رفته و از حکومت استعفاء کند تا مردم چنین پندارند که او خود از این منصب ملول شده است، لذا رهسپار شام شد چون به شام رسید به رفقای خود گفت: اگر من اینزمان نتوانم حکومت و امارتی برای شما بدست آورم هرگز نخواهم توانست و رفت تا بر یزید وارد گشت (52) و به او گفت: همانا سران اصحاب پیغمبر صلی الله علیه (وآله) و سلم و بزرگان و پیران قریش! (53) همه رفتهاند و فقط فرزندان ایشان ماندهاند و تو در میان آنها از با فضیلتترین! و نکو رأیترین! و به سنت و سیاست داناترین! کسانی، نمیدانم چرا امیرالمؤمنین برای تو بیعت نمیستاند؟ یزید گفت: بنظر تو اینکار شدنی است؟ گفت: آری یزید نزد پدرش رفت و از آنچه مغیره گفته بود وی را آگاه ساخت معاویه، مغیره را طلبید و بدو گفت: هان! یزید چه میگوید؟ مغیره گفت: ای امیرالمؤمنین! دیدی که پس از عثمان چه خونها ریخته شد و چه تفرقهها پدید آمد و یزید نیکو جانشینی است! پس بیعت را برای او بگیر، اگر برای تو حادثه ئی پیش آید او پناه مردم و جانشین تو خواهد بود، دیگر نه خونی ریخته میشود! و نه فتنه ئی بر پا میگردد! معاویه گفت: چه کسی مرا کمک خواهد داد؟ گفت: کوفه بعهدهی من و بصره بعهدهی زیاد، پس از این دو شهر نیز کسی با تو مخالفت نخواهد کرد معاویه گفت: بر سر کارت باز گرد و با کسان مورد اعتماد در اینباره مذاکره کن و بیندیش و میاندیشیم.
مغیره او را وداع گفت و نزد دوستان خود بازگشت، گفتند: هان! چه شد؟ گفت: مردک را پا در رکاب کاری ساختم که برای امت محمد بسی دنباله خواهد داشت! و شکافی پدید آوردم که تا ابد بهم نخواهد آمد)!(54)
(معاویه با هر یک از سر کردگان جمعیتها که خیر خواه او بودند بر این قرار گذارد که خطبه ایراد کنند و فضائل یزید را باز گویند! چون جمعیت هائی که از شهرها آمده بودند و همه در شام گرد آمدند – و احنف بن قیس هم در میان ایشان بود – معاویه، ضحاک بن قیس فهری را طلبید و بدو گفت: چون من بر فراز منبر نشستم و قدری سخن گفتم و موعظه کردم تو اجازه بخواه و برخیز و چون اجازه دادیم خدایتعالی را سپاس گوی و نام یزید را ببر و چندان که سزاوار است از او بستایش یاد کن و آنگاه از من بخواه که او را ولیعهد خود سازم! بعد از آن (عبدالرحمن بن عثمان ثقفی) و (عبیدالله بن مسعدهی فزاری) و (ثور بن معن سلمی) و (عبدالله بن عصام اشعری) را طلب کرد و دستور داد که چون (ضحاک) سخن خود را به پایان برد آنان بپا خیزند و گفتهی او را تصدیق کنند! این گروه جملگی بپا خاستند و در ستایش یزید داد سخن دادند! تا آنکه احنف قیس برخاست – و او از جمله کسانی که معاویه از پیش آمادهی اینکار کرده بود، نبود – و گفت:
(خدا امیر را بسلامت دارد، همانا مردم روزگاری زشت و ناپسند و سپس دورانی نیک و پسندیده را گذرانیدهاند، دفتر زمانه ورقها خورده و کارها به آزمایش رسیده است، آنکس را که پس از خودت زمامدار میکنی بشناس و آنگاه هر که تو را بنا حق امر میکند اطاعت مکن، مبادا مشاورانی که مصلحت تو را نمینگرند فریبت دهند و پس از اینهمه بدان که مردم حجاز و عراق بانچه اینان گفتند رضا نخواهند داد و تا حسن زنده است با یزید بیعت نخواهند کرد).
سپس افزود:
(یقیناً میدانی که عراق را بزور شمشیر نگشوده ئی و با نیروی خود بر آن دست نیافته ئی، لیکن به حسن بن علی چندانکه خود میدانی عهد و میثاق خدائی سپردی که پس از تو زمام کار بدست او باشد (55) حال اگر بدین پیمان وفا کنی شایستهی آنی و اگر براه غدر و فریب روی ستم کرده ئی بخدا سوگند که در پشت سر حسن اسبان نجیب و بازوان سطبر و شمشیرهای برنده هست، اگر یکوجب از روی مکر بسوی او روی، دو چندان نشانهی پیروزی در او خواهی دید تو نیک میدانی که مردم عراق از آنزمان که تو را دشمن داشتهاند یک لحظه به مهر تو نگرائیدهاند و از آن هنگام که به علی و حسن محبت ورزیدهاند یک لحظه دشمنی ایشان را به دل نگرفتهاند، از آسمان تغییر حالتی بر آنان فرو نباریده است، همان شمشیرهائی که در صفین و در کنار علی، به روی تو کشیدند هم اکنون بر دوش ایشان است و همان دلهائی که در آن بغض و عدوات تو را جای دادند هم اکنون در سینهی ایشان میتپد)(56).
مؤلف: این گفتار (احنف) صریحاً بر این دلالت میکند که معاویه در هنگامی که هنوز امام حسن در قید حیات میبوده، در صدد بر آمده است که برای یزید بیعت بگیرد در حالیکه جمعی دیگر از مورخان را عقیده بر اینست که بیعت یزید پس از وفات حسن بن علی انجام گرفت تا آنجا که ابوالفرج مینویسد: (معاویه، حسن و سعد بن ابی وقاص را مسموم کرد تا زمینهی بیعت یزید فراهم شود بنابراین نتیجه میگیریم که معاویه دو نوبت در صدد اینکار بر آمده: یکی در زمان حیات امام حسن و علیر غم آن تعهدها و سوگندها و پیمانها نهایت چون در این بار هنوز طرف مقابل قرارداد صلح زنده بوده این کوشش با شکست مواجه شده است و نوبت دیگر پس از وفات آنحضرت و در این نوبت بوده که این نقشهی شوم بکمک وسائل ستمگرانه ئی که اکثر مورخان نوشتهاند بثمر رسیده است.
(مروان را بدینجهت که نتوانست برای یزید بیعت بگیرد از حکومت مدینه معزول ساخت و سعید بن العاص را بجای او گماشت و او شدت عمل بخرج داد و مردم را در تنگنا نهاد و بر کسانی که در بیعت کوتاهی کردند، سخت گرفت، با اینحال بجز گروهی اندک، هیچکس زیر بار این بیعت نرفت، مخصوصاً بنی هاشم که حتی یکنفرشان هم بیعت نکرد.
(مروان، خشمناک به شام آمد و با معاویه مجادله ئی مفصل کرد، از جمله گفت: (حکومتت را نگاهدار ای پسر ابوسفیان! و از امیر کردن بچهها دست بدار و بدان که تو را در میان قومت همرتبگانند و جملگی در دشمنی و مخالفت با تو همداستان
– ولی بعد از آن دیگر هیچ نگفت، چون معاویه در هر ماه هزار دینار برای او مقرر ساخت!
– (معاویه به عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر و عبدالله بن جعفر و حسین بن علی (ع) نامه هائی نوشت و آنان را به بیعت یزید فرا خواند!
(نامهاش به حسین بن علی چنین بود:
(اما بعد، همانا از تو خبرهائی بمن رسیده که هرگز گمان آنها را در تو نمیبردم و تو را از آنها بر کنار میدانستم از همه کس به وفاداری شایستهتر آنکسی است که در منزلت و شرف و مقام خدا داد، در حد تو باشد، در جدائی مکوش و از خدا بپرهیز! و این امت را در فتنه میفکن! و بفکر مصلحت خودت و دینت و امت محمد باش، زنهار مگذاری آنانکه اهل یقین نیستند تو را بر انگیزانند!
– حسین در پاسخ بدو چنین نوشت -:
(اما بعد، نامهی تو بدینمضمون که: (خبرهائی از من دریافت کرده ئی که گمان آن را دربارهی من نمیداشته ئی) رسید، هرگز جز به هدایت و کمک خدا به کار نیکو نتوان راه یافت اما آنچه نوشته ئی که از من خبرها بتو گفتهاند، بیگمان این خبرها بوسیلهی سخن چینان و آتش افروزان بتو رسیده است، دروغ گفتهاند این گمراهان خارج از دین، من به جنگ و دشمنی با تو بر نخاستهام و از اینکه این کار را ترک گفته و کمر به مخالفت تو و یاران ظالم و خلافکار تو که طرفداران ظلم و اعوان شیطان رجیماند نبستهام، از خداوند بیمناکم مگر تو نیستی قاتل حجر بن عدی و اصحاب او؟ آن مردان عابد و خاشع که بدعت را بزرگ میشمردند و امر به معروف و نهی از منکر میکردند با آنکه پیمانهای محکم و عهدهای مؤکد با آنان بسته بودی، از روی دشمنی و ستمگری آنها را کشتی و بر خداوند جرأت ورزیدی و عهد او را سبک شمردی مگر تو نیستی قاتل عمرو بن الحمق آن بزرگ مردی که عبادت خدا جسم او را فرسوده و پوست او را افسرده بود؟ با اینکه با او آنچنان عهد و پیمانی بسته بودی که اگر با غزالان بسته میشد از سر کوهها فرود میآمدند مگر تو نیستی که در عهد اسلام، زیاد را بخود منسوب ساختی و چنین نمودی که پسر ابوسفیان است؟ با آنکه رسولخدا صلی الله علیه (وآله) و سلم حکم فرموده است که (فرزند از بستر است و زنا کاره را جز سنگ نصیبی نیست) و سپس او را بر اهل اسلام مسلط ساختی که ایشان را بکشد و دست و پای آنان را قطع کند و بر شاخههای نخل بیاویزد! سبحان الله ای معاویه! گویا تو از این امت نیستی و اینان از تو نیستند!
(مگر تو قاتل حضرمی نیستی که زیاد دربارهی او بتو نوشته بود که وی بر آئین علی است؟ آئین علی همان آئین پسر عمویش محمد صلی الله علیه (وآله) و سلم است که تو اکنون در مسند او قرار گرفتهای و اگر این آئین نمیبود اکنون بزرگترین افتخار تو و پدرانت، تحمل رنج دو سفر بود – سفر زمستان و سفر تابستان – که خدا بوسیلهی این آئین بر شما منت نهاد و آن رنج را از شما برداشت.
(در جملهی گفتار خود چنین گفته ئی که این امت را به فتنه دچار مکن! من برای این امت هیچ فتنه ئی را بزرگتر از حکومت تو نمیدانم.
(و باز گفته ئی: به مصلحت خودت و دینت و امت محمد بنگر بخدا سوگند من هیچ مصلحتی را بالاتر از جهاد و جنگیدن با تو نمیشناسم، اگر بدینکار دست زنم مایهی تقرب من نزد خدا خواهد بود و اگر نکنم، از گناه خود بدرگاه خدا پوزش میبرم و از او مسئلت میکنم که توفیق دهد تا بدانچه محبوب و پسندیدهی اوست عمل کنم.
(و باز گفته ئی: هر چه با من دشمنی کنی دشمنی میکنم هر چه میتوانی دشمنی کن، همیشه شایستگان و نیکان مورد خصومت بودهاند، امید میبرم که جز به خودت زیانی نزنی و جز عمل خود را باطل نسازی هر چه میتوانی دشمنی کن!
(از خدا بترس ای معاویه! و بدان که خدا را نامه ئی است که هر کار کوچک و بزرگی در آن بر نوشته است و بدان که خداوند این کار تو را فراموش نمیکند که بیگناهان را بگمان و تهمت میگیری و پسرکی شرابخواره و سگباز را به حکومت میگماری! جز این نمیبینم که خویشتن را به بدبختی افکنده و دینت را تباه ساخته و رعیت را ضایع ساخته ئی والسلام)(57) پس از این معاویه به مدینه آمد با خلقی انبوه از مردم شام که ابن اثیر آنان را هزار سوار، شماره کرده است میگوید: (و آنگاه بر عایشه وارد شد – و عایشه خبر یافته بود که معاویه دربارهی حسین و یارانش گفته که اگر بیعت نکنند آنان را خواهم کشت – چون معاویه بر او وارد گشت، از جملهی سخنان عایشه این بود که گفت: با آنها مدارا کن! انشاء الله به آنچه دوست میداری خواهند گرائید! (58).
دینوری پس از ذکر ورود معاویه به مدینه مینویسد: (59).
(صبح روز دوم معاویه نشست و نویسندگانش را طوری نشانید که هر چه فرمان میدهد بشنوند و به حاجب امر کرد که هیچکس را – هر چند مقرب باشد – اجازه ورود ندهد، آنگاه کسی در طلب حسین بن علی و عبدالله بن عباس فرستاد ابن عباس زودتر آمد، معاویه او را در طرف چپ خود نشانید و بسخن مشغولش داشت تا حسین آمد چون وارد شد، معاویه او را در طرف راست خود نشانید، از حال فرزندان امام حسن! و سال عمر آنان پرسید و حسین بدو پاسخهائی داد.
(آنگاه معاویه خطبه ئی ایراد کرد ابتدا خدا و رسولش را ثنا گفت و سپس شیخین و عثمان را یاد کرد بعد از آن دربارهی یزید و اینکه میکوشد بوسیلهی بیعت او رخنهی اجتماع را بهم آورد! سخن گفت و از دانائی او به قرآن و سنت یاد کرد و هم از اینکه او به حلم آراسته است! و از جهت سیاست و مناظره بر آنان ترجیح داد! گر چه آنان بسال از او بزرگتر (60) و بخویشاوندی از او برترند آنگاه به اینکه رسولخدا صلی الله علیه (وآله) وسلم (عمروبن عاص) را در غزوهی (ذات السلاسل) بر ابی بکر و عمر و اکابر صحابه امارت داد، استشهاد کرد و در آخر از آنان در خواست نمود که به گفتار او پاسخ گویند.
مینویسد: (ابن عباس آمادهی سخن گفتن شد، حسین به او گفت: درنگ کن! منظور او منم (61) و سهم من در تهمت وافرتر است آنگاه بپا خواست، ستایش خدا کرد و درود بر رسول صلی الله علیه و آله فرستاد و گفت:
(اما بعد، گویندهی صفت رسولخدا صلی الله علیه و آله هر چند سخن به اطناب گوید بیش از جزئی از مجموع فضائل او را نتواند ادا کرد، و من مغلطه کاری تو را دربارهی جانشین پس از پیغمبر فهمیدم (62) که سخن کوتاه آوردی و از اینکه رشتهی کلام را به بیعت رسانی سرباز زدی (63)! هیهات ای معاویه! سپیدهی صبح، سیاهی شب را رسوا کرده و آفتاب نور چراغها را محو ساخته است تو در اینسخن، کسانی را برتری دادی و در آن، راه افراط پیمودی، منصبی را به کسانی مخصوص ساختی و در اینکار اجحاف کردی، حقی را از صاحبش باز گرفتی و بخل ورزیدی، ستم کردی و تجاوز روا داشتی، نصیب و سهم کسی را از عنوانی که حق او بود بدو ندادی تا شیطان بهرهی کامل و نصیب وافر خود را گرفت (64)
(آنچه دربارهی یزید و کمال او و سیاست او برای امت محمد گفتی فهمیدم، با این سخنان خواستی مردم را دربارهی او باشتباه درافکنی، گویا از ناشناخته ئی سخن میگوئی یا نهفته ئی را توصیف میکنی! یا از چیزی خبر میدهی که از آن کسی جز تو آگاه نیست! خود یزید میزان رأی و درایت خود را نشان داده است! خوب است دربارهی وی همان افتخاراتی را که او خود در پی آنست بیان کنی، از بازی دادن و بر هم جهانیدن سگهای شکاری و پرواز دادن کبوترهای مسابقه و گرد آوردن کنیزان خواننده و نوازنده و انواع بازیها و عشرتهای دیگر او سخن بگوئی در این صورت است که سخن بصدق گفته ئی.
(از آنچه اندیشیده ئی صرفنظر کن! بصلاح تو نیست که وزر و وبال این خلق را بیش از این با خود به پیشگاه خدا ببری! بخدا سوگند، چندان ستمگرانه براه باطل رفته ئی و ظالمانه بر مردم خشم گرفته ئی که دیگر پیمانهها لبریز گشته است در حالیکه میان تو و مرگ بیش از یک چشم بر هم زدن فاصله نیست در این بازماندهی عمر بکاری دست زن که ذخیرهی روز جزای تو باشد که در آنروز گریزگاهی نیست.
(از فرماندهی آن مرد بر آن جمع در عهد رسولخدا یاد کردی در آن هنگام وقتی این منصب به عمرو و محول شد آن جمع، امارت او را ننگ خود شمردند و پیش افتادن او را ناپسند داشتند و کارهای او را بر شمردند، رسولخدا صلی الله علیه و آله فرمود: بنابرین ای گروه مهاجران! او پس از این بر شما حکومتی نخواهد داشت پس تو چگونه به آن کار رسولخدا که در حساسترین اوقات و محتاجترین شرائط به کار صواب، نسخ گشت استدلال میکنی؟ یا کسی را که تابعی است با کسی که از صحابه است برابر میداری؟ در حالیکه در پیرامون تو کسانی که در همصحبتی رسولخدا مورد اطمینانند و در دین و قرابت با پیغمبر محل اعتمادند، یافت میشوند تو اینان را بسوی شخص تجاوزگر خطا کار گمراهی فرا میخوانی، میخواهی مردم را به شبهه در افکنی، بازماندهی خود را در دنیا خوشبخت سازی و خودت را در آخرت سیه روز و بدبخت گردانی! محققا این همان زیانکاری آشکار است، از خدا برای خود و شما طلب آمرزش میکنم).
راوی میگوید: (معاویه نگاهی به ابن عباس افکند و گفت: چه میگوید ای پسر عباس؟! یقیناً آنچه در دل توست سختتر و تلختر است! ابن عباس گفت: بخدا او فرزند رسول و یکی از اصحاب کساء و وابستهی آن خاندان مطهر است، از آنچه در فکر آنی صرفنظر کن، همین مردم تو را بسندهاند، تا خدا بانچه فرمان اوست حکم کند و او بهترین حکم کنندگان است).
بطوریکه ابن اثیر و دیگر مورخان مینویسند، پس از آن معاویه رهسپار مکه شد و پیش از او حسین بن علی و عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر و پسر عمر بهمکه رفته بودند چون آخرین روزهای اقامت وی در مکه فرا رسید این عده را احضار کرد و به آنان گفت: دوست داشتم قبلاً بشما گفته باشم، آنکس که قبلاً بیم میدهد معذور است، پیش از این در میان شما خطبه میخواندم ناگهان یکی از شما بپا می خاست و در برابر مردم سخن مرا تکذیب میکرد و من تحمل میکردم و از سر اینکار در میگذشتم اینک مرا با مردم سخنی است، سوگند یاد میکنم هر یک از شما کلمه ئی در رد آن گفتار بگوید پیش از آنکه کلمه ئی در جواب بشنود شمشیر بر سر او فرود خواهد آمد، بفکر جان خود باشید!.
آنگاه رئیس پاسداران خود را طلبید و در حضور آنان به وی گفت: بر سر هر یک از اینها دو مرد شمشیردار میگماری هر کدام سخنی در تصدیق یا تکذیب من گفتند بیدرنگ باید آن دو مرد شمشیرها را بر او فرود آوردند!
سپس بیرون آمد و آنان نیز بیرون آمدند، معاویه بر فراز منبر رفت، پس از حمد و ثنای خدا گفت: این عده سروران مسلمین و نیکان امتند، هیچکاری بی نظر آنان صورت نمیبندد و هیچ حکمی بی مشورت آنان صادر نمیگردد و اینان راضی گشته و با یزید بیعت کردهاند! بنام خدا همگی بیعت کنید! و مردم بیعت کردند.
با چنین سختگیری شدیدی آن بیعت منفور و خصومتبار، متولد گشت، و در پیدایش آن هیچ چیزی بجز شمشیرهای آخته بر سر مردان، مؤثر نبود، پس این بیعتی بود زاییدهی توطئه چینیها و خصومتها و ارعاب و تهدیدها و هنگامیکه خلافت اسلامی به این شکل و این ترتیب عملی شود باید اسلام را بدرود گفت.
و بخاری در صحیح خود از نبی اکرم (ص) روایت کرده که فرمود: (هر زمامداری که امور گروهی از مسلمانان را بدست گیرد و در کار آنان خیانت ورزد، خدا بهشت را بر او حرام خواهد ساخت).
3 – وفا به شرط سوم (جلوگیری از ناسزا به علی (ع))
ابن اثیر مینویسد: (معاویه هرگاه قنوت میخواند علی و ابن عباس و حسن و حسین و مالک اشتر را لعن میکرد) (65) و ابو عثمان جاحظ در کتاب (الرد علی الامامیه) آورده که: (معاویه در آخر خطبهاش میگفت: خدایا! ابوتراب – یعنی علی – در دین تو ملحد گشته و مردم را از راه تو باز داشته، پس او را لعنت کن لعنتی شدید و معذب دار عذابی دردناک همین عبارت را به همهی شهرها نیز نوشت و این کلمات بر فراز منبرها خوانده میشد) (66).
به مروان گفتند: چرا او را بر فراز منبرها دشنام میدهید؟ گفت: حکومت ما جز با این عمل استوار نمیگردد.
فعالیت و کوشش معاویه در این راه، تمام کتابهای سیره و تاریخ را پر کرده است بنابرین، او نخستین کسی است که بدعت دشنام علنی به صحابه پیغمبر را پایه گذاری کرد و این باب را بروی آیندگان گشود پیش از معاویه کسی را نمی شناسیمکه مرتکب این عمل شده باشد مگر عایشه را که میگفت: (نعثل را بکشید که کافر گشته است) و آنگاه در میان علمای اسلام کسی را سراغ نداریم که عایشه یا معاویه را – بایندلیل که دشنام صحابه را جایز دانسته و حتی کار را به تکفیر نیز کشانیدهاند – کافر دانسته و خارج از دین معرفی کرده باشد و تردیدی نیست که حکم کارهای مشابه، همیشه یکسان است و باختلاف زمانها، تغییر نمییابد، بنابرین، کسانیکه معاویه یا هر صحابی دیگری را مورد لعن یا دشنام قرار میدهند، بی کم و کاست محکومند به حکم عایشه و معاویه که علی و عثمان را دشنام دادند و لعن کردند.
و اما آن روایت ساختگی که از قول رسولخدا میگوید: (به هر یک از صحابهی من اقتدا کنید هدایت مییابید) بقدری تخصیص خورده که عمومیت آن از حجیت افتاده است! و اگر این روایت بطور عام حجت میبود باید صحابی هائی که خود، دیگر صحابهی رسولخدا را بدشنام و ناسزا بسته بودند، پیش از دیگران بدان عمل میکردند اگر معاویه زبان خود را از ناسزا به ستارگان آل محمد (ص) – که خود او میبایست برای راهیابی بانان تأسی جوید – نگاه میداشت، مردم نیز زبان از طعن و لعن او و ستمگران دیگری چون او باز میداشتند، فریادهای تعصب آمیز خاموش میشد و صلح، باصلاح مسلمانان پایان مییافت.
ولی این بذر پلیدی بود که معاویه از روی قصد و عمد پاشید و خود او و نزدیکانش آن را آبیاری و تربیت کردند تا آنگاه که بصورت خاربنی در تاریخ اسلام در آمد ساده لوحان را بدان فریفتند و جاهلان را با آن گمراه ساختند و ننگ تاریخی را سنت اسلامی قلمداد کردند، بر آن انجمن کردند و بدان اهتمام ورزیدند و اگر کسی آن را ترک کرد با او باحتجاج برخاستند!(67).
معاویه در پیشگاه خدا و مسلمانان هیچ عذری که بتواند بجا گذاردن این یادگارها را توجیه کند، ندارد و در پروندهی تاریخی ی او کوچکترین سربلندی و شکوهی که موجب غبطهی دیگران یا وسیلهی نام نیک و آبروئی برای او باشد، یافت نمیشود اگر زیرکی و کاردانی و دهاء بمعنای آنست که آدمی خود را برای همیشه بی آبرو ورشکسته سازد، بیگمان، معاویه زیرکترین و داهیه ترین مردم است!
یکی از جالبترین مظاهر زیرکی و کاردانی معاویه همین وضعی است که بر اثر صلح با امام حسن علیه السلام برای وی پدید آمد و گرفتاری و رسوائی و بدبختی و فضاحتی که در دورهی زندگی و پس از مرگ عاید او شد!
صلح – صلحی که معاویه چندان بر وقوع آن اصرار میورزید که بخاطر آن به همهی وسائل متشبث شد – از نظر مردم بدین معنی بود که سلاحها بشکند و زبان عیبجویان بسته شود و هر کسی بر طبق حدود و مشخصاتی که قرارداد صلح معین خواهد کرد، در پی کار خود باشد مادهی سوم از قطعنامهی صلح صراحتاً حکم میکرد که باید در ناسزا و دشنام بسته شود پس معاویه اگر براستی طالب صلح است یا واقعاً بمقتضای آن سوگندها و میثاقها قصد وفا به تعهدات مندرج در قرارداد را دارد، میباید بدین حکم گردن نهاد و زبان دشنام را ببندد.
ولی مردک صلح را فقط برای آن میخواست که سپاهیانش زمانی بیاسایند و خود او از درد سر جنگیدن با پسر رسولخدا آسوده گردد – چنانکه قبلاً گفتیم -، او قصد نداشت مقررات این صلح را مراعات کند یا خود را ملتزم به انجام تعهدات سازد ورقهی صلح را امضا کرد لیکن این امضا فقط نقشی بر صفحهی کاغذ بود، سوگندها یاد کرد و پیمانها بست ولی اینها همه الفاظی بود که بر زبان میآورد و در ورای آن هیچ احساس تعهد و مسئولیتی وجود نداشت، به کوفه آمد و بر منبر بالا رفت، علی و حسن را بزشتی یاد کرد و چون حسین بپا خواست تا بدو پاسخ گوید، حسن او را بر جای نشانید و خود آنچه باید بگوید به اسلوبی حکیمانه بیان کرد – و این خطبه و سخنانی که معاویه پیش از آن گفته بود در فصل 18 گذشت.
پاسخی که مردم به خطابهی امام حسن دادند معاویه را که هنوز مست بادهی پیروزی موهوم بود ناخشنود و نگران ساخت، احساس کرد که میباید از نو ساز و برگ حملهی جدیدی را برای پرورش دادن خلق و خوئی که هرگز در تاریخ، کسی غبطهی آن را نخواهد خورد – یعنی خوی فحاشی و طعن و بد زبانی – فراهم آورد درست در جهت مقابل اخلاق مطلوب اسلام و علیرغم نکوهشی که از ناسزا گفتن و دشنام دادن و دعوتی که به مهربانی و برادری و دوستی در آموزشهای این دین شده است تا آنجا که میگوید: مؤمن هرگز ناسزاگوی و دشنام ده و طعنه زن و لعنت کننده نیست.
(ابوالحسن علی بن محمد بن ابی یوسف مدائنی در کتاب (الاحداث) مینویسد: پس از سال جماعت (68) معاویه به همهی شهرها به یکزبان نوشت: امان از کسی که در فضائل ابوتراب و خاندان او حدیثی نقل کند برداشته است بدنبال این فرمان، خطباء در هر آبادی و شهری و بر فراز هر منبری به لعن علی و بیزاری از وی زبان گشودند و دربارهی او و خاندانش سخنان ناروا گفتند، از همه گرفتارتر در آن هنگام کوفیان بودند زیرا که در اینشهر شیعیان علی فراوان اقامت داشتند (69).
(پس از صلح هنگامیکه میخواست مغیره بن شعبه را به استانداری کوفه منصوب سازد وی را طلبید و بدو گفت: پیش از امروز این صاحب حلم را شدائد بسیاری روی داد و وی بجز آموزشی چند بتو پاداش ندهد، میخواستم تو را به بسی کارها سفارش کنم ولی با اطمینان بینش تو از آنها چشم میپوشم، تنها از یک سفارش در نمیگذرم: دشنام و مذمت علی را هرگز ترک مکن)! (70)
پس از مغیره، زیاد را بر کوفه گماشت (و او مردم را بر در قصر خود گرد میاورد و بر لعن علی تحریک میکرد و هر کس امتناع میورزید طعمهی شمشیر میشد) (71).
در بصره، بسر بن ارطاه را به حکومت منصوب کرد (و او بر فراز منبر خطبه میخواند و علی را دشنام میداد و میگفت: سوگند میدهم بخدا که هر کس مرا در این سخن راستگو میداند، سخنم را تصدیق کند و هر کس دروغگویم میپندارد، تکذیب نماید) طبری در تاریخش مینویسد: (ابوبکره فریاد زد: ما تو را جز دروغگو نمیدانیم! (بسر) فرمان داد: خفهاش کنید! چند نفر وی را از دست مأموران نجات دادند)! (72).
در مدینه استاندار که مروان بن حکم بود در هیچ روز جمعه ئی دشنام به علی را بر فراز منبر ترک نمیکرد ابن حجر مکی مینویسد: حسن این را میدانست لذا جز در هنگام اقامهی نماز در مسجد حضور نمییافت مروان به این رضایت نداد و کس بخانهی حسن فرستاد تا آنجا بدو و پدرش ناسزای فراوان گوید! (73).
(پس از صلح معاویه حج کرد، در یکی از روزها سعد بن ابی وقاص در طواف با او بود، چون از طواف فارغ شد بطرف دارالندوه رفت و سعد را نیز در کنار خود بر سریر نشانید و زبان بدشنام علی گشود ناگهان سعد برخاست و براه افتاد و گفت: مرا در کنار خود می نشانی و آنگاه علی را دشنام میدهی؟! بخدا اگر یک خصلت از خصال علی در من میبود خوشوقتتر میبودم از اینکه هر آنچه خورشید بر آن میتابد از آن من باشد: بخدا اگر داماد رسول صلی الله علیه و سلم میبودم و فرزندانی چون فرزندان علی میداشتم، این در نظر من محبوبتر بود از هر آنچه خورشید بر آن میتابد، بخدا اگر رسولخدا دربارهی من همان سخنی را گفته بود که در جنگ خیبر به علی گفت – فردا پرچم را بکسی خواهم سپرد که خدا و رسولش او را دوست میدارند و او خدا و رسولش را دوست میدارد، هرگز نمیگریزد تا خدا بدست او پیروزی میبخشد – برای من محبوبتر بود از هر آنچه خورشید بر آن میتابد بخدا اگر رسولخدا به من همان سخنی را گفته بود که در جنگ تبوک به علی گفت – راضی نیستی که من و تو چون هارون و موسی باشیم جز در اینجهت که پس از من پیامبری نیست؟ – در نظر من با ارزشتر بود از هر آنچه خورشید بر آن میتابد بخدا سوگند میخورم که تا هستم هرگز به خانهی تو قدم ننهم) (74).
مسعودی پاسخ معاویه به (سعد) را نیز نقل کرده ولی چندان قبیح و ناپسند که ما قلم را برتر از تصریح به آن میدانیم بهر حال آن نیز دلیل دیگری است بر میزان انحطاط اخلاق و روحیات وی
4 – وفا به شرط چهارم (مالیات دارابجرد)
طبری مینویسد (ج 6 ص: (95 (اهل بصره مانع از رسیدن خراج دارابجرد به حسن شدند و گفتند: این بهرهی ماست).
و ابن اثیر مینویسد (ج 3 ص: (612 (جلوگیری ایشان – یعنی اهل بصره – نیز بفرمان معاویه بود)!
5 – وفا به شرط پنجم (امنیت و زنهار)
این شرط عبارت بود از تعهد امنیت عمومی و امنیت شیعیان علی بخصوص و اینکه بقصد جان حسن و حسین علیهما السلام و خاندان ایشان، توطئه ئی آشکارا و نهانی نچیند.
مورخان را در موضوعات مربوط به این ماده، سخنان فراوان است، بعضی در توصیف فجایع بزرگی که در زمان معاویه از طرف حکام اموی نسبت به شیعیان انجام گرفت، و بعضی در ذکر ماجراهای خصوصی معاویه با شخصیتهای ممتاز اصحاب امیرالمؤمنین و بالاخره بعضی در پیرامون خیانتی که وی با امام حسن و برادرش امام حسین کرد.
ما این سخنان را به ترتیب مزبور در معرض مطالعهی خوانندگان قرار میدهیم
معاویه و شیعیان علی (ع)
سیاست اموی که معاویه آن را پایه گذاری کرد و پس از او دیگر زمامداران اموی آن را تعقیب کردند، عبارت از این بود که در نظر مردم از خود، سرورانی بسازند که تمامی خصال ستوده منحصراً از آن ایشان است و حلم و درایت و شجاعت و فصاحت، فقط بخشی از موهبتهای خدا دادی است که در انحصار ایشان قرار گرفته و دیگران را از آن نصیبی نیست!
آنان برای پا بر جا ساختن این سیاست، تاریخ بی اساسی درست کردند که سراپای آن را یکسلسله احادیث جعلی و داستانهای ساختگی و دروغهای رنگارنگ و ادعاهای پوچ تشکیل میداد و وعاظ مزدور و معلمان مدارس سایر شهرهای کشور اسلامی را مأمور ساختند که مطالب دیکته شدهی آنان را که مشتمل بر ستایشهای بیجا و بدگوئیهای خلاف واقع بود، مورد بحث و مذاکره قرار دهند و تا آنجا که میتوانستند، فعالیتهای خود را در راه جلب محبت کودکان نورس و بر انگیختن حس ایمان کامل این نونهالان به درایت و کاردانی ایشان، بسیج کردند در نتیجه، نسل جدید پس از زمانی کوتاه به سپاهی عظیم تبدیل میشد که خون پاک خود را باسانی برای هدفهای پلید (امویگری) نثار میکرد و سیل خون، زمین را رنگین میساخت تا نوکران و خدمتگزاران و کارکنان هیئت حاکمهی فاتح بتوانند به اربابان اموی خود خدمت کنند!
یگانه هدفی که مورد نظر این طبقه قرار داشت آن بود که آقائی و حکومت و ثروت و دیگر لذتها و تنعمات بیمقدار دنیوی را در اختیار و انحصار خود در آورند و این چیزی بود که دینداران و دینخواهان یعنی افراد خاندان محمد صلی الله علیه و آله و مسلمانان با اخلاص و استوار، به هیچ قیمت بدان رضا نمیدادند کشمکشها و مخاصمتهای دائمی میان این دو گروه: گروه مسلمانان با اخلاص و حاملان میراث اسلام و گروه امویان حاکم، از اینجا مایه میگرفت.
در تاریخ طبری (ص 104 ج 7) بنقل از (زید بن انس) شرح کوتاهی از وضع فشار و اختناق عمومی شیعیان در دوران حکومت معاویه ذکر شده است، از جمله از زبان یکی از شیعیان خطاب بدیگران چنین آورده: (شماها را بخاطر دوستی با خاندان پیغمبر بقتل میرسانیدند، دست و پایتان را میبریدند، دیدگانتان را بیرون میآوردند و بدنتان را بر شاخههای نخل میآویختند و با اینهمه شماها در گوشهی خانهها نشسته و دشمنتان را فرمان میبردید)!
این روایت با وجود اختصار، صحنه ئی شگفت آور و منظرهی هولناک را مجسم میسازد که مسعودی – در عبارتی که قبلاً از وی نقل کردیم – جز قسمتی از آن را روایت نکرده است.
اما مدائنی (متوفی بسال 225) و سلیم بن قیس (متوفی بسال 70) هر کدام جداگانه این مناظر دهشتبار و فجایع غم انگیز را بطور کامل ترسیم نمودهاند (سلیم بن قیس) که در زمان معاویه میزیسته و 10 سال پس از وی وفات یافته، خود یکی از شهود واقعه و مشمول آن رعب و اختناق عمومی بوده است و کدام شاهد از شاهد عیان بهتر؟ بنابرین در اینمورد عبارت او دارای ترجیح است، گو آنکه شاید گفتار (مدائنی) نیز کمترین اختلافی با نقل او نداشته باشد.
مینویسد:
(معاویه در عهد خلافتش یعنی پس از کشته شدن امیرالمؤمنین و صلح امام حسن به حج رفت، مردم مدینه از جمله قیس بن سعد – که بزرگ و بزرگزادهی انصار بود -باستقبال او رفتند میان معاویه و قیس سخنانی مبادله شد تا اینکه به موضوع خلافت رسیدند قیس گفت: سوگند یاد میکنم که با بودن علی و فرزندانش، هیچیک از انصار و هیچیک از قریش و هیچکس از عرب و عجم را در خلافت حقی نیست معاویه غضبناک شد و به همهی کارگزارانش به یکزبان نوشت: (بدانید! زنهار و امان از کسی که در منقبت علی و خاندانش حدیثی نقل کند، برداشته شد) خطباء در هر آبادی و هر مکان، بر سر منبرها زبان به لعن علی و خاندانش گشودند و از آنها بیزاری جستند و بس ناروا گفتند و لعنت کردند.
(سپس معاویه بر جمعی از قریش عبور کرد، چون او را دیدند همه بپا خاستند جز عبدالله بن عباس معاویه گفت: ای پسر عباس! هیچ چیز مانع از آن نشد که تو نیز چون رفقایت برخیزی مگر کینهی جنگ صفین ای پسر عباس! براستی که پسر عمویم عثمان مظلوم کشته شد ابن عباس گفت: عمر بن خطاب نیز مظلوم کشته شد، پس حکومت را به بازماندگان او بده، این پسر اوست معاویه گفت: عمر را کافری کشت ابن عباس گفت: پس عثمان را که کشت؟ گفت: مسلمانان گفت: این برای باطل ساختن حجت تو بهتر است، اگر او را مسلمانان کشته و اگر واگذاشتهاند ناچار بجا بوده است معاویه گفت: ما به همهی آفاق نوشتهایم که هیچکس مناقب علی و خاندانش را نگوید، زبانت را نگاه دار ابن عباس! ابن عباس گفت: پس ما را از خواندن قرآن نهی میکنی؟ گفت: نه گفت: پس از تأویل قرآن باز میداری؟ گفت: آری گفت: پس قرآن را بخوانیم و سئوال نکنیم که مقصود خدا چه بوده است؟ گفت: آری! گفت: آیا خواندن قرآن واجبتر است یا عمل کردن به آن؟ گفت: عمل واجبتر است ابن عباس گفت: تا وقتی مقصود خداوند را از آیات نفهمیدهایم چگونه به آن عمل کنیم؟ معاویه گفت: معنای قرآن را از کسی بپرس که بروش تو و خاندانت آن را تفسیر نکند گفت: قرآن بر خاندان من نازل شده، میگوئی تفسیر آن را از آل ابوسفیان و آل ابومعیط بپرسم؟! معاویه گفت: قرآن را بخوانید ولی از آنچه خداوند دربارهی شما نازل کرده، یا رسولخدا در این باره گفته چیزی روایت مکنید، چیزهای دیگر روایت کنید!
ابن عباس گفت: خدایتعالی میفرماید: میخواهند نور خدا را بدهان خاموش کنند و خدا نمیپذیرد مگر که نور خود را کامل گرداند گرچه کافران نپسندند معاویه گفت: ای پسر عباس! جانت را از انتقام من حفظ کن و زبانت را از من بگردان! اگر ناچار چیزی خواهی گفت، نهانی بگو و مگذار کسی بشنود)!
(سپس به مقر خود بازگشت و بلا و مصیبت در همه جا بر سر شیعیان و پیروان علی و خاندانش باریدن گرفت در میان شهرها از همه جا سختتر کوفه بود زیرا گروه زیادی از شیعیان در آن شهر سکونت داشتند زیاد بن ابیه را کارگزار آنجا ساخت و عراقین – بصره و کوفه – را به او سپرد و او به تعقیب و جستجوی شیعیان مشغول شد و چون خود او از میان شیعیان همین شهر برخاسته بود همهی آنان را نیک میشناخت و از اینرو در هر گوشه ئی و زیر هر سنگ و سایبانی که بودند برایشان دست یافت، گروهی را به قتل رسانید، گروهی را آواره و بیخانمان ساخت، رعب در دلها افکند، عده ئی را دست و پا برید و بر شاخههای نخل آویخت، گروهی را کور کرد.
(معاویه به قاضیان و استاندارانش در همه جا نوشت که شهادت شیعیانی که فضائل علی را روایت میکنند و از برتری او سخن می گویند باید قبول نشود! و باز به کارگزارانش نوشت: به بینید هر کس از شیعیان و دوستداران عثمان که در نزد شما هست و فضائل او را نقل میکند و سخن از برتری او میگوید، گرامیاش دارید و بر دیگران مزیتش دهید و هر کس در اینباره حدیثی روایت میکند با نام و نشان آن راوی برای من بنویسید و بفرستید و برای همهی آنان پاداشها و جایزهها فرستاد و تیول ها برای عرب و موالی مقرر ساخت، لذا تعداد اینگونه مردم فزونی گرفت و میان آنان در منازل و املاک همچشمی ها و رقابتها پدید آمد و جهان برایشان فراخ گشت.
(و باز به کارگزارانش نوشت: حدیث دربارهی عثمان بسیار شده، چون نامهی من به شما رسد، مردم را به نقل حدیث دربارهی ابوبکر و عمر فرا خوانید هر قاضی و هر امیری این نامه را بر مردم فرو خواند و مردم به نقل احادیث در حالات و در فضائل ایشان روی آوردند آنگاه کتابی فراهم آورد و هر آنچه را که در مدح و منقبت خلفاء فراهم آمده بود، در آن گرد آورد و آن کتاب را برای همهی کارگزاران ولایات فرستاد و دستور داد که بر منبرها و در همهی آبادیها و شهرها و مسجدها آن را قرائت کنند و نوشت که معلمان مدارس را امر کنند تا این کتاب را به کودکان بیاموزند و بچهها همچنانکه قرآن را فرا میگیرند آنرا فرا گیرند و روایت کنند، و حتی به دختران و کنیزان نیز آن را تعلیم دادند آنگاه به همهی کارگزارانش به یکزبان نوشت: هر کس که شهادت دادند از دوستان علی و خاندان علی است، نامش را از دیوان محو کنید سپس نامهی دیگری نوشت که: هر کس متهم به دوستی علی شد، هر چند شاهدی بر آن اقامه نشود، او را بکشید از آن پس مردم را در همه جا به تهمت و گمان و شبهه کشتند تا آنجا که گاه کسی بخطا کلمه ئی میگفت و کشته میشد!! روز بروز بلا شدت مییافت و عدد دشمنان افزون میگشت، احادیث دروغ بر ملأ روایت میشد و مردم به همین وضع بار میآمدند و جز همین دروغها چیزی فرا نمیگرفتند.
(در این میان از همه بدتر قاریان ریاکار و متظاهر بودند که بتصنع، اظهار حزن و خشوع و عبادت میکردند و بدروغ سخنها میگفتند تا خود را نزد حکام، مقرب سازند و از این راه، پول و تیول و خانه برای خود فراهم آورند کم کم احادیث آنان بدست کسانی رسید که آن را درست میپنداشتند و آنها این احادیث را روایت کردند و تعلیم دادند و تدریجاً بدست دیندارانی افتاد که دروغ را جایز نمیشمردند و چون گمان درستی و راستی در آن بردند، آن را پذیرفتند و اگر میدانستند که باطل و دروغ است آن را روایت نمیکردند و بدان اعتقاد نمییافتند و چون حسن بن علی علیه السلام وفات یافت، فتنه و بلا رو بفزونی نهاد و بیش از پیش شدت گرفت).
مؤلف: ابوالحسن مدائنی نیز – بنابر نقل ابن ابی الحدید (ج 3 ص 15 16) – عیناً همین متن را روایت کرده و در آخر چنین آورده:
(کار بر اینمنوال بود تا حسن بن علی علیه السلام وفات یافت و در این هنگام بلا و فتنه فزونی گرفت و هیچکس از این گروه نماند مگر آنکه یا بر جان خود بیمناک بود و یا آواره و سرگردان گرد جهان میگشت).
این، وضعیتی است که پس از بررسی شرائط دو گروه متخاصم، بنظر امکان پذیر میآید و با توجه به یکنواختی و تناسب آن با دیگر پدیدههای تاریخی، صحت آن تأیید میشود چشم پوشی و تغافل دیگر مورخان نیز موجب ضعف و سستی مطلب نمیشود، زیرا آنان – که البته معذورشان باید داشت – صرفاً در جهت منافع قدرتهای حاکم – و یا لااقل در حدی که برای این قدرتها بی زیان باشد – نوشتههای خود را فراهم میآوردهاند.
قبلاً دیدیم که طبری و مسعودی نیز به همهی این مطالب به اختصار اشاره ئی کرده بودند بنابرین، مدارک این قسمت از گفتار ما عبارت است از نوشتههای: سلیم بن قیس، مدائنی، ابن ابی الحدید: طبری و مسعودی.
در راه خدا چه کسان که بخون خویش در غلطیدند و چه جمعیتها که پراکنده شدند و چه خانهها که ویران گشته و ساکنان آن به آوارگی و بیخانمانی در افتادند یا همچون رمهی گوسفند به قتلگاهها کشانیده شدند! بیخانمانی در افتادند یا همچون رمهی گوسفند به قتلگاهها کشانیده شدند! بعضی زندگی را بدرود گفتند و بعضی در انتظار سرنوشت باقی ماندند و هرگز راه خود را تغییر ندادند.
این بود تدبیری که معاویه برای بچنگ آوردن خلافت برای خود و فرزندانش، اندیشید.
و این بود روش مبتکرانه ئی که در وفا به عهد و پیمان خدا پیش گرفت!
بعد از آن سلیم بن قیس مینویسد:
(یکسال پیش از مرگ معاویه، حسین بن علی و عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر به حج رفتند حسین، بنی هاشم و مردان و زنان و موالی آنان را با هر کس از انصار که با ایشان به حج آمده بود و حسین علیه السلام او و خاندانش را میشناخت، در یکجا گرد آورد، سپس کسانی را فرستاد و به آنان سپرد که از اصحاب رسولخدا آنها که به صلاح و عبادت معروفند و امسال به حج خانهی خدا آمدهاند هر کس را بیابند نزد او حاضر سازند، بیش از 700 مرد از تابعین و در حدود 200 مرد از صحابه در خیمههای حسین در منی مجتمع گشتند.)
آن حضرت برای خطبه بپا خاست و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت:
(اما بعد، این طغیانگر با ما و شیعیان ما رفتاری در پیش گرفته که همهی شما دیده و دانسته و فهمیدهاید اینک من از شما سئوالی میکنم، اگر راست گفتم تصدیقم کنید و اگر دروغ پرداختم تکذیبم نمائید هان! سخنم را بشنوید و گفتارم را بنویسید آنگاه به شهرها و قبیلههای خود باز گردید و هر کس از مردم را که بدو اطمینان دارید، به حق ما که خود میدانید دعوت کنید زیرا من از آن بیمناکم که این امر بفراموشی سپرده شود و حق از بین برود و مغلوب گردد و خداوند نور خود را کامل کننده است گرچه کافران نپسندند).
(آنگاه هر چه از آیات قرآن که دربارهی آنان نازل شده بود بر خواند و تفسیر کرد و آنچه پیغمبر خدا دربارهی پدر و مادرش و برادرش و دربارهی خودش فرموده بود نقل کرد و در همهی آنها صحابه میگفتند: آه! بلی درست است، ما خود شنیدهایم و دیدهایم و تابعیها میگفتند: آه! بلی این حقیقت را صحابی هائی که مورد وثوق و تصدیق ما بودند برای ما نقل کردهاند و آنگاه آنحضرت میفرمود: پس شما را سوگند میدهم بخدا، که آن را به هر آنکس که به خودش و دینش اطمینان دارید، بازگوئید)
معاویه و سران شیعه
چهره ئی که معاویه پس از صلح در برابر سران شیعه بخود گرفت، چهرهی دشمن انتقامجوئی بود که نه ترحم و نه ملاحظهی عهد و میثاق نمیتوانست جلوگیر او باشد.
واهمه ئی که وی از تبلیغات مؤثر این بزرگان و بزرگواران داشت در کوشش فراوان او نسبت به آزار و تبعید و قتل و ریشه کن کردن ایشان بشدت مؤثر بود اکنون ما بر آن نیستیم که همهی جنایتهائی را که معاویه دربارهی این بزرگمردان مرتکب شد یا همهی نقشههای وسیع و عمیقی را که دربارهی ایشان داشت، یاد آور شویم همین اندازه برای آنکه میزان وفاداری این مرد اموی به تعهدات و سوگندهای خود آشکار گردد در این فصل بعضی از اقدامات و برخی از نقشهها و نیتهای او را بیان میکنیم و همین گفتار کوتاه، خواننده را از تفصیلی که بدان دست نیافتهایم یا عدم تذکر آن را ترجیح دادهایم، بی نیاز خواهد ساخت.
بعدها سرگذشت این بزرگمردان از انصاف مورخان برخوردار نگشت و تعصبهای زشت، نقش حساس خود را در پوشیده داشتن جلوههای درخشندهی این تاریخ پر فراز – که میبایست مایهی عبرت نسلها باشد – ایفا کرد و قدرتهای حاکم در جهت دادن به نوشتههای تاریخی و مطالبی که بصورت حدیث نقل میشد، کارها کردند و هر چه میخواستند دربارهی ائمهی شیعه – تا چه رسد به سران یا مردم معمولی ایشان – گفتند و نوشتند.
ابن عرفه معروف به (نفطویه) که از محدثان بزرگ و سرشناس است در تاریخ خود مطلبی ذکر کرده که با آنچه گفتیم مناسب است میگوید: بیشتر احادیثی که در فضائل صحابه ساخته شد، در روزگار بنی امیه و برای تقرب به ایشان فراهم آمد چه، ایشان میپنداشتند که با اینکار میتوانند بنی هاشم را منکوب سازند.
مدائنی در تشریح اوضاع زمان معاویه مینویسد: (احادیث ساختگی فراوان و دروغهای رائج و معروف پدید آمد و فقیهان و قاضیان و حاکمان بر این اساس عمل کردند در این میان، بلای قاریان ریاکار و عامیانی که اظهار خشوع و عبادت میکردند از همه بالاتر بود اینان بخاطر تقرب به حکام و راه یافتن به دربارها، احادیثی میساختند و از این رهگذر، مال و ثروت فراوان بدست میآوردند، و آنگاه این روایات بدست مردم دینباور که دروغ و افتراء را جائز نمیشمردند میافتاد و آنان اینها را بچشم قبول نگریسته و بگمان آنکه راست و درست است، نقل میکردند و اگر میدانستند که باطل و نادرست است نه آن را روایت میکردند و نه هرگز بدان عقیده میبستند) (1).
ابن ابی الحدید مینویسد: (شیخ ما ابو جعفر اسکافی گفت: معاویه عده ئی از صحابه و عده ئی از تابعین را بر نقل خبرهای ناپسند که مستوجب لعن و بیزاری بود دربارهی علی علیه السلام وادار ساخت و برای آنان پاداشی قابل ملاحظه قرارداد و آنان آنچه مایهی خشنودی او میشد ساختند از جملهی این افراد ابوهریره بود و عمر و بن عاص و مغیره بن شعبه و از تابعین: عروه بن زبیر (2).
مؤلف: اندکی بیطرفی و دقت در استنتاج کافی است که هر کسی را به این نتیجه برساند که بی تردید، تصرفاتی وسیع و همه جانبه، یکجا هم حدیث و هم تاریخ را مورد دستبرد قرار داده است بطوریکه هر کاوشگر در پدیدههای دورهی نخستین اسلام، با نهایت تأسف مشاهده میکند که هیچ واقعه ئی از وقایع اسلامی با اهمیت آنروزگار، از لحاظ یکنواختی و تسلسل تاریخی، از آمیختگی با چیزهائی که آنرا قرین تردید و از مجرای عادی خود خارج میسازد، سالم و بر کنار نمانده است.
پس از ذکر متون مزبور، نیازی نیست که همهی گواهیها و تصریحها بر رواج جعل و تحریف (3) و کثرت جعالان را بیان نمائیم، چه، بهترین گواهان هر واقعه آنانند که خود از نزدیک آن را دیدهاند.
ماجرای امام حسن بن علی علیهما السلام با همهی دنبالهها و قضایای حاشیه ائی اش، یکی از همین ماجراها است که دستخوش هوسها و تمایلات سیاسی گشته و از جنبههای افزودن و کم کردن و پیوستن و جدا ساختن حوادث، مورد تصرف و دستبرد واقع شده است و بر اثر این بازی اسف آور – که البته همهاش عمدی نبوده همچنانکه همهی آن تصادفی نیز نبوده است – شکوه و جمال واقعی خود را از دست داده است و نتیجهی طبیعی این حالت آنست که دریافتها از آن مختلف و گفتگوها دربارهی آن فراوان باشد و تازه این فقط یک نمونه از قضایای تاریخی اسلام است که تاریخ بدان ستم کرده و پوششی از ظلمت بر آن کشیده است.
اینان که دربارهی حسن قلمفرسائی میکردند، موقعیت و مکانت او را بخوبی میشناختند و میدانستند که دربارهی یکی از دو بیهمتای جهان اسلام سخن می گویند.
در اینصورت، قضایائی که از چنین خصوصیتی برخوردار نیستند و موضوع آنان به سطح شخصیت یک امام نمیرسد، سرنوشت روشنی خواهند داشت.
بدینجهت نباید امیدوار بود که در موضوع (معاویه و سران شیعه) بتوان بر همهی حقایقی که زوایای بحث را پر میکند دست یافته و آمارهای صحیحی که دامنهی بحث را فرا بگیرد و با روایت (مدائنی) و گفتار مفصل (سلیم بن قیس) متناسب باشد، فراهم آوریم.
چه، هر مطلبی از این قبیل و بطور کلی هر یک از موضوعات تاریخ واقعی شیعه، در طول زمانها مورد تجاوز تصرفهای خصمانه قرار گرفته و دروغهای بهادار! آن را مسخ کرده است.
اینک تنها راهی که در برابر ما قرار دارد آنست که به متون تاریخی باز گشته و از اینجا و آنجا فرازهائی انتخاب کنیم و از این اجزاء پراکنده صحنه ئی را – که با همه زشتی و شناعت – باز گوشه ئی از واقعیت و اندکی از بسیار است، شکل بخشیم.
در صفحات آینده فهرست اندوهباری از نام و شرح حال این بزرگمردان صحابی یا تابعی بنظر خواننده میرسد و در پرتو آن، پاسخی که معاویه به پنجمین مادهی قرارداد صلح داد روشن میگردد و بدنبال آن در فصول متفرقی فرازهای این ماده بررسی میگردد
الف – شهیدانی که بیدفاع بقتل رسیدند
1 – حجربن عدی کندی:
او را بنام حجر نیک میشناختند، کنیهاش ابوعبدالرحمن و پسر عدی بن حرث بن عمرو بن حجر ملقب به (زهره خوار) (پادشاه کندیها) بود بعضی سلسلهی پدران او را چنین آوردهاند: عدی بن معاویه بن جبلة بن عدی بن ربیعة بن معاویه که همه از بزرگان و شرفای قبیلهی (کنده) بودهاند (4).
وی از صحابهی رسول (ص) و از بزرگان اصحاب امام علی و امام حسن علیهما السلام و از سران و رؤسای مسلمانان کوفه بود.
او و برادرش (هانی بن عدی) به حضور پیغمبر شتافتند در کتاب (استیعاب) مینویسد: (حجر از فضلای صحابه و از سالمندان ایشان به عمر کوچکتر بود) نظیر این گفتار در کتاب (اسد الغابه) نیز آمده است حاکم در کتاب (المستدرک) در وصف او گفته: (او پارسای اصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم بود).
در عبادت چنان بود که هرگاه بی وضو میشد، وضو میساخت و هرگاه وضو میساخت، نماز میگزارد در هر روز و شبی هزار رکعت نماز میخواند پارسائی او نمایان و دعایش مستجاب بود (5) از برگزیدهترین افراد مورد اعتماد بود آخرت را بر دنیا ترجیح داد، چندانکه حاضر شد کشته شود ولی از امام خود بیزاری نجست و این مرتبتی است که قدمها در آن میلرزد و آرزوها بدان راه نمییابد.
در سپاهی که شام را گشود و هم در سپاهی که قادسیه را فتح کرد، در صف جنگجویان بود در جنگ جمل نیز در کنار علی شرکت داشت در جنگ صفین فرمانده قبیلهی (کنده) و در جنگ نهروان فرمانده میسره بود او همان شیر ژیانی است که ضحاک بن قیس را در غرب (تدمر) شکست داد و همانکسی است که میگفت: (ما فرزندان جنگیم، آنرا بارور میسازیم و از آن میوه میچینیم او ما را آزموده و ما نیز او را آزمودهایم).
و بالاخره نخستین کسی بود در اسلام که بیدفاع کشته شد.
معاویه، او و شش نفر از یاران او را در سال 51 هجری در (مرج عذراء) در 12 میلی غوطهی دمشق بقتل رسانید قبر او تاکنون نمایان و معروف است و بر آن گنبد استواری قرار دارد که آثار قدمت از آن نمایان است و در کنار آن مسجد وسیعی است شش تن یارانی که با او کشته شدند نیز در داخل ضریح او مدفونند و از آنان نیز یاد خواهیم کرد.
و زیاد بن ابیه خانهی او را در کوفه ویران ساخت.
علت قتل حجر – هنگامیکه مغیره و زیاد به علی ناسزا میگفتند وی سخن ایشان را رد میکرد و میگفت: (شهادت میدهم آنکس که مذمت میکنید به تمجید شایستهتر است و آنکس که می ستائید به مذمت اولیتر) و چنان بود که هرگاه (حجر) این جمله را بصدای بلند میگفت: بیش از دو سوم مردم با او هم آواز شده و میگفتند: (بخدا که حجر راست گفت و نیکو گفت).
مغیره در دوران حکومت خود، موقعیت و مکانت حج را واقع بینانه میسنجید و او را بچشم صحابی ئی فاضل، سری از سران متشخص شیعه، امیری عربی نژاد که ریاست ((کنده) را از نیاکان خود بارث میبرد مینگریست وی بگوش خود غریو مردمی را که بدون هراس از سطوت او و از حکومت اموی، حجر را حمایت و تأیید کرده بودند، شنیده بود لذا مصلحت چنان دید که در کار او درنگ کرده و مشاورانش را که پیوسته به مجازات حجر نظر میدادند، بنوعی قانع سازد نوبتی به آنان گفت: (حجر را بقتل رسانیدم) پرسیدند: (منظورت چیست؟) گفت: (پس از من امیری خواهد آمد و حجر، او را نیز چون من خواهد پنداشت و همینگونه که میبینید رفتار خواهد کرد و او وی را در نخستین وهله دستگیر خواهد ساخت و به بدترین وضعی به قتل خواهد رسانید).
مغیره در برابر حجر وضعیتی مدبرانه و نفاق آمیز بخود گرفته بود پاسخ او به صعصة بن صوحان در فتنهی مستور دبن علقهی خارجی بسال 43 هجری نیز از همین روحیهی منافق مآب سر چشمه میگرفت به صعصعه گفت: (زنهار! مبادا بشنوم که آشکارا چیزی از فضائل علی را بر زبان آورده ئی! زیرا تو در فضل علی چیزی که من با آن آشنا نباشم نخواهی گفت، بلکه من به فضائل او از تو داناترم! ولی اکنون این صاحب قدرت – یعنی معاویه – بر ما تسلط یافته و ما را به بیان معایب علی وادار ساخته است و ما بخش بیشترین آن را ترک میکنیم و فقط آنچه را از آن گریز نیست، برای حفظ جان خود انجام میدهیم) (6).
پس از مرگ مغیره بسال 50 یا 51 پسر سمیه (زیاد) والی کوفه شد و لازم دانست که بپاس انتساب موهوم خود به (بنی امیه)، حجربن عدی را بقتل برساند و امویگری را از بزرگترین معارضان شورشگر آن آسوده سازد غافل از آنکه تا وقتی از حجر و از بنی امیه نامی باقی است، خون او معارضی شورشگر برای آن تاریخ ننگین خواهد بود.
حاکم جدید، خطبهی روز جمعه را چندان طول داد که وقت محدود نماز جمعه تنگ شد حجر – که در جمعه و جماعت آنان حضور مییافت – بانگ زد: نماز! زیاد خطبه را ادامه داد، دوباره فریاد حجر بلند شد: نماز! باز زیاد به خطبه ادامه داد حجر که میترسید فریضهی جمعه فوت شود، دست زد و مشتی ریگ برداشت و بقصد نماز از جا جست و مردم نیز با او برخاستند.
موقعیت اجتماعی و روح عابد و پارسای حجر در وضعی نبود که در امر دین سست گیری را اجازه دهد یا با سست گیران مجامله روا دارد او با خود میاندیشید که از یاران بازماندهی امام حسن در این جمع کسانی یافت میشوند که ممکن است تذکر در آنان تأثیر بخشد و شاید اگر تقبیح کارهای ناپسند نیز با آن توأم گردد، سودبخش باشد این بود که بخاطر حمایت از حق، زبان به تقبیح مخالفان گشود و در راه دین و امام و نماز با زبان بمجاهدت برخاست همچنانکه پیش از آن در فتوحات اسلام با شمشیر مجاهدت کرده بود.
پروندهی جرائم او در دستگاه بنی امیه محتوی دو عمل خلاف بود، یکی اینکه ناسزا به علی را به ناسزا دهنده بر میگرداند دیگر آنکه از (نماز در وقت) دفاع میکند همین و دیگر هیچ!
زیاد اطرافیان مطیع و سر براه خود را که سر سپردگی و خدمت را در دستگاه او با نعمت دنیا مبادله کرده بودند از قبیل: عمر بن سعد (قاتل امام حسین علیه السلام): منذر بن زبیر، شمر بن ذی الجوشن عامری، اسماعیل اسحق دو پسر طلحة بن عبدالله، خالد بن عرفطه، شبث بن ربعی، حجار بن ابجر، عمر و بن حجاج، زجر بن قیس و دیگرانی از این ردیف که مروت و جوانمردی را سه طلاقه کرده بودند، گرد آورد و اینان هفتاد تن بودند و طبری در تاریخش یکایک آنها را نام برده است (ج 6 – ص 150، 151) و از میان آنان ابوبرده پسر ابوموسی اشعری را – که بنظر او از همه ضعیفتر یا در نزد معاویه از همه مقربتر بود – انتخاب کرد و بدو گفت بنویس:
بسم الله الرحمن الرحیم، این گواهی ابوبرده بن ابی موسی اشعری است نزد خداوند عالمیان گواهی میدهم که حجر بن عدی از اطاعت سر باز زده و از جماعت مسلمانان بیرون رفته و خلیفه را لعنت کرده و مردم را به جنگ فرا خوانده و گروههائی نزد خود گرد آورده و آنان را به بیعت وادار ساخته و به خدای عزوجل کفر آشکار ورزیده است)!
به همهی آن هفتاد تن نیز گفت: همه به همین صورت، شهادت دهید! سپس گفت: بخدا قسم میکوشم تا رگ این خائن احمق را قطع کنم.
هفتاد نفر از اشراف کوفه و (وابستگان به فامیلهای بزرگ) این نوشتهی خائنانهی حماقتبار را امضا کردند آنگاه خود او نیز دربارهی حجر به معاویه نامه ئی نوشت و از او سخن فراوان گفت معاویه در پاسخ نوشت: او را با زنجیر ببند و نزد من بفرست!
در اینجا لازم است سوابق این (وابستگان به فامیلهای بزرگ) کوفه را در ماجرای امام حسن بن علی علیه السلام در دوران خلافتش بیاد آورده و حساب کنیم که آیا فراریان جنگ در (مسکن) و فساد انگیزان (مدائن) و نامه نویسان به معاویه برای خیانت به امام و تسلیم آنحضرت به وی، کسی بجز این جمع بوده است؟ و آنگاه نتیجه بگیریم که آنکس که (از اطاعت سرباز زده و از جمع مسلمانان خارج گشته و بیعت را شکسته) حجر بن عدی است یا این خیانتکاران!
همچنین بیاد آوریم نقش این عده را در فاجعهی کربلای حسین علیه السلام که سلاح برندهی جباران اموی بودند و تمام مسئولیت آن حوادث دردناک را – که در تاریخ عرب و اسلام بی نظیر بود – بگردن داشتند.
وضعیت کوفه در ماجرای حجر
اگر حجر ترجیح میداد که در برابر قوای مهاجم، مقاومت مسلحانه پیش گیرد بی شک چنان شورش خونینی در کوفه پدید میآمد که خواب راحت از معاویه سلب میشد معاویه خود بدین موضوع پی برده بود که پس از کشتن حجر میگفت: (اگر حجر میماند بیم آن میرفت که جنگ دیگری درگیر شود) زیاد نیز از این واقعیت آگاه بود که پس از فرستادن حجر، پیکی بسوی معاویه فرستاد و بدو گفت: نزد معاویه بشتاب و به او بگو: اگر به حکومت خود علاقمندی کار حجر را یکسره کن!
ولی این رهبر شیعی که درس فدا شدن بخاطر حفظ جانها را در مکتب امام حسن بن علی فرا گرفته بود، صریحاً قوم خود را از جنگ بازداشت.
در عین حال گروهی از یارانش در نزدیکی ابواب کنده و گروه دیگری در برابر خانهی او با قوای زیاد درگیر شدند و از جملهی قهرمانان این دو برخورد، این افراد بودند: عبدالله بن خلیفه طائی، عمر و بن حمق خزاعی دربارهی ایندو در آینده نیز سخن خواهیم گفت عبدالرحمن بن محرز طمحی، عائذ بن حملهی تمیمی، قیس بن یزید، عبیده بن عمرو، قیس بن شمر، عمیر بن یزید کندی معروف به (ابی العمرطه) گفتهاند: شمشیر ابی العمرطة اول شمشیری بود که در کوفه در واقعهی حجر بر افراشته شد قیس بن فهدان کندی سوار بر دراز گوش در مجامع کندیها دور میزد و آنان را بر جنگ تحریص و ترغیب میکرد.
اهل کوفه زیاد را سنگسار کردند (7) و این دین شرعی مادرش سمیه بود که ادا میکرد!
ولی حجر با اصرار، قوم خود را وادار ساخت که شمشیرها را غلاف کنند و به آنان گفت: مجنگید! من دوست ندارم شما را در معرض کشته شدن قرار دهم اینک کوچههای کوفه است که نهانگاه من توانند بود.
جاسوسان زیاد که همه جا بدنبال حجر بودند او را گم کردند زیرا همهی مردم یا بیش از دو سوم ایشان پیرامون حجر را گرفته و او را از چشم این جاسوسان بدور میداشتند.
زیاد کار را بر حجر و یارانش تنگ گرفت، اشراف کوفه را گرد آورد و به آنان گفت: ای اهل کوفه! با دستی زخم میزنید و با دست دیگر مرهم مینهید! بدنهاتان با من است و دلهاتان با حجر، خود شما در کنار منید و برادران و پسران و خویشانتان همراه حجر بخدا این از نفاق و دوروئی شماست! باید بیزاری خود را از او ثابت کنید و گرنه مردم دیگری خواهم آورد و انحرافها و کجیهای شما را بوسیلهی آنان راست خواهم کرد سپس گفت: اینک هر یک از شما باید بمیاناین جمع که پیرامون حجر را گرفتهاند برود و دست برادر و پسر و خویشاوند و هر کس از عشیرهاش را که بتواند بگیرد و از گرد او بیرون آرد.
آنگاه به رئیس قوای انتظامی خود (شداد بن هیثم هلالی) فرمان دستگیری حجر را صادر کرد و چون میدانست که نیروهای انتظامی یارای اینکار را نخواهند داشت ((محمد بن اشعث کندی) را طلبید و بدو گفت: ای ابا میثاء! بخدا باید حجر را نزد من حاضر سازی و گرنه نخلهای تو را قطع میکنم و خانههایت را ویران میسازم و سپس بدنت را نیز قطعه قطعه خواهم کرد! محمد گفت: مهلت ده تا او را جستجو کنم گفت: سه روز به تو مهلت دادم، اگر او را آوردی که هیچ، و گرنه خودت را کشته بدان!
مؤلف: براستی اینهمه خشم و کینه بخاطر چه بود؟ بخاطر دین؟ مگر پسر (سمیه) از صحابی عابدی که در هر روز و شب هزار رکعت نماز میگزارد و گناهی جز امر بمعروف و نهی از منکر و پا فشاری برای ادای نماز در وقت، ندارد ارتباط و علاقهاش به دین بیشتر است؟ یا بخاطر دنیا؟ یعنی همان مقصد ننگینی که موجب شد تتمهی اعتبار و آبروی خود را نیز در تاریخ با قتل حجر از دست بدهند؟!
نقشهی (زیاد) این بود که افراد قبیلهی (کنده) را بجان یکدیگر بیندازد و بدینجهت بود که محمد بن اشعث را مأمور دستگیری حجر ساخت و این قدیمیترین و رائج ترین روشهائی است که حاکمان فاتح در میان ملتهای مغلوب بکار میبردهاند.
حجر، نقشهی زیاد را فهمید و با خود گفت: بنابرین تسلیم میشویم.
مأموران انتظامی برای دستگیر ساختن افراد سرشناس هوا خواهان حجر براه افتادند و – بروایت مسعودی – نه نفر از اهل کوفه و چهار نفر از دیگران را دستگیر کردند.
ابن اثیر نام دستگیر شدگان را چنین ذکر کرده: حجر بن عدی کندی، ارقم بن عبدالله کندی، شریک بن شداد حضرمی، صیفی بن فسیل شیبانی، قبیضة بن ضبیعهی عبسی، کریم بن عفیف خثعمی، عاصم بن عوف بجلی، ورقاء بن سمی بجلی، کدام بن حیان عنزی، عبدالرحمن بن حسان عنزی، محرزبن شهاب تمیمی و عبدالله بن حوبهی سعدی تمیمی و سپس میگوید: این دوازده نفر دو نفر دیگر را هم که یکی: عتبة بن اخنس از قبیلهی (سعد بن بکر) و دیگری: سعد بن نمران از قبیلهی (همدان) بودند به ایشان ملحق ساختند و مجموع دستگیر شدگان 14 نفر شدند.
در این هنگام سخن چینان و جاسوس صفتان – که تعداد آنان در این شهر نکبت زده کم نبود – بکار افتادند.
حجر ده روز در زندان کوفه ماند، در این مدت بقیهی یاران نامبردهی او نیز به او ملحق شدند و آنگاه همگی را بسوی شام روانه کردند همه چیز در کوفه تأیید میکرد که اوضاع آبستن حوادثی است که چگونگی تأثیر آن بر حاکم و محکوم نامعلوم است زیاد که نا امنی وضع را احساس کرده بود دستور داد که زندانیان را شبانه از شهر خارج سازند و از حجاب ظلمت برای پوشانیدن این ظلم فضاحتبار استفاده کنند.
در همان هنگام که آنان را از شهر بیرون میبردند (قبیضة بن ربیعه (یکی از یاران حجر که خانهاش بر سر راه بود دختران خود را دید که از دریچهها بر او نگریسته و زار زار میگریند چند جمله با آنان سخن گفت و چنانکه در شرح حالش خواهیم گفت ایشان را موعظه کرد و براه خود ادامه داد.
در یکی از آن شبان سیاه، دختر حجر که اندیشهی پدر، رگ جان او را میگسست، ابیاتی خطاب به ماه بدینمضمون سرود: (8)
بلندی گیر! ای ماهتاب فروزان!
شاید حجر را بنگری که شبانه سفر میکند.
بسوی معاویة بن حرب میرود
تا – چنانکه امیر پنداشته – او را بکشند
و بر دروازهی (دمشق) بدار آویزند
و کرکسها زیبائیهای او را بخورند
پس از حجر، جباران، بزرگی خواهند فروخت!
و (خورنق) و (سدیر) بر ایشان گوارا خواهد شد!
و شهرها مطیع آنان خواهند گشت
چنانکه گفتی سحاب رحمت هرگز ایشان را زنده نساخته است الا ای حجر! حجر بنی عدی!
سلامت و شادمان زی!
بر تو بیم میبرم از آنچه علی را بخاک افکند
و پیری را که در دمشق بود و غرشی چون شیر داشت
اگر تو کشته خواهی شد، هر بزرگ قومی
عاقبت سر انجامی جز مرگ نخواهد داشت.
حجر و یارانش را به (عذراء) که دهکده ئی در دوازده میلی دمشق بود بردند و در آنجا به زندان افکندند تا مبادله شدن پیامهائی میان معاویه و زیاد، کار برایشان سختتر گرفته شد بالاخره مأمور فرومایهی معاویه با عده ئی جلاد دیگر و با فرمان قتل و تعدادی کفن سر رسید و خطاب به حجر گفت: ای منشأ گمراهی و ای معدن کفر و نفاق! و ای دوستدار ابوتراب! امیرالمؤمنین فرمان داده که تو و یارانت را بقتل رسانم مگر آنکه از کفرتان باز گردید و رفیقتان را لعن کنید و از او بیزاری جوئید.
حجر و یارانش گفتند: تحمل تیزی و برندگی تیغ از آنچه گفتی برای ما آسانتر است و حضور در پیشگاه خدا و پیامبر و وصی او از وارد شدن در آتش دوزخ، نزد ما محبوبتر.
قبرها کنده شد حجر و یارانش تمام شب را بعبادت گذرانیدند، صبح روز بعد آنان را برای قتل آماده ساختند حجر گفت: لختی مرا واگذارید تا وضوئی بسازم و نمازی بگزارم چه، هرگز وضوئی نساختم مگر آنکه نمازی با آن گزاردم او را واگذاشتند تا نماز گزارد پس از نماز گفت: بخدا هرگز نمازی بدین سبکی نگزاردهام و اگر نه اینکه شما در من گمان ترس میبردید، افزونتر از این میخواندم.
سپس گفت: بارالها! شکایت امت خود را نزد تو میآوریم، اهل کوفه بر ضد ما شهادت دادند و اهل شام ما را میکشند هان بخدا سوگند اگر مرا در این وادی کشتید پس بدانید که من اول جنگجوی مسلمانی هستم که در این سرزمین بقتل میرسد و اول مردی از مسلمانانم که سگهای این وادی بر او پارس کردهاند (9)
آنگاه (هدبة بن فیاض قضاعی) با شمشیر کشیده بسوی او رفت، حجر بخود لرزید، گفتند: هان! میگفتی از مرگ نمیترسم! اینک از رفیقت بیزاری جوی تا رهایت کنیم! گفت: چرا نترسم که قبر حفر شده ئی است و کفن بر افراشته ئی و شمشیر آخته ئی ولی بخدا سوگند اگر از مرگ بیندیشم سخنی که موجب خشم خداوند است نخواهم گفت.
برای هفت نفر از یاران حجر، خویشاوندان و نزدیکانشان که در شام نزد معاویه مقرب بودند شفاعت کردند و ما بقی طعمهی شمشیرها گشتند از جملهی آخرین سخنان حجر این بود: زنجیر آهنین از من مگشائید و خون از پیکر من مشوئید زیرا مرا فردا با معاویه دیداری است و آنجا با او مخاصمه خواهم داشت.
معاویه این سخن حجر را در دم مرگ بیاد آورده و سخت اندوهگین بود و با صدای گرفته ئی میگفت: ماجرای من و تو بسی دراز خواهد بود ای حجر!
اهمیت واقعه از نظر مسلمانان – معاویه پس از قتل حجر و یارانش به حج رفت روزی گذارش به خانهی عایشه افتاد، اجازه خواست و وارد شد، چون نشست عایشه گفت: مطمئنی که کسی برای کشتن تو مخفی نکردهام؟ گفت: به خانهی امن قدم نهادهام آنگاه عایشه گفت: از خدای نترسیدی ای معاویه که حجر و یارانش را کشتی؟ (10) سپس گفت: اگر نه این بود که به هر چه دست زدیم کارها بر ما دشوارتر شد در قتل حجر نیز دست به کاری میزدیم (11).
شرح بن هانی نامه ئی به معاویه نوشت و در آن از حجر یاد کرد و فتوی به حرمت جان و مال او داد نوشت: (بیگمان حجر از جمله کسانی است که نماز میگزارند و زکوه میدهند و همه ساله به حج و عمره میروند و امر به معروف و نهی از منکر میکنند و جان و مالشان حرام و محترم است (12)
پسر عمر از لحظهی دستگیری حجر پیوسته از او خبر میگرفت، وقتی خبر قتل او را شنید در بازار بود، کار خود را رها کرد و در حالیکه میگریست بازگشت (13).
پس از قتل حجر و یارانش، عبدالرحمن بن حارث بن هشام بر معاویه وارد شد و در حالیکه بدو خطاب میکرد گفت: از کی حلم ابوسفیان را از دست دادهای؟! معاویه پاسخ داد: از آن هنگام که امثال تو حلیمان قوم خود را از دست دادم و پسر سمیه مرا بر اینکار و اداشت و من نیز پذیرفتم! عبدالرحمن گفت: بخدا سوگند از این پس عرب نه حلمی برای تو خواهد شناخت و نه رائی چگونه راضی شدی عده ئی مسلمان را که نزد تو باسارت فرستاده بودند بکشی؟
مالک بن هبیرهی سکونی هنگامیکه معاویه حاضر نشد حجر را به او ببخشد خطاب به افراد قبیلهی خود از کنده و سکون و جمع انبوهی از مردم یمن که نزد او بودند گفت: بخدا سوگند بی نیازی ما از معاویه بیشتر از بی نیازی او از ماست، ما در خویشاوندان او (14) آنکس را که بجای او نشنید میشناسیم و او در همه مردم کسی را بجای ما نتواند گزید.
از ابواسحق سبیعی پرسیدند: از کدام روز مردم خوار شدند؟ گفت: از آنروز که حسن وفات یافت و زیاد فرزند ابوسفیان خوانده شد و حجر بن عدی به قتل رسید (15)
حسن بصری گفت: در معاویه چهار خصلت وجود داشت که هر یک بتنهائی برای بدبختی او بسنده بود: یکی آنکه بکمک سفیهان بر دوش امت سوار شد و خلافت را بی مشورت امت – که هنوز در میان ایشان بازماندگان صحابه و صاحبان فضیلت یافت میشدند – بدست گرفت دیگر آنکه پسرش را – آن مست شرابخواره ئی که حریر میپوشد و طنبور مینوازد – ولیعهد خود ساخت سوم آنکه زیاد را برادر خود دانست با اینکه پیغمبر فرموده: (فرزند از آن بستر است و نصیب زناکار جز سنگ نیست) چهارم آنکه حجر را بقتل رسانید آنگاه دوباره گفت: وای بر معاویه از حجر و یاران حجر (16).
ربیع بن زیاد حارثی که از طرف معاویه، کارگزار خراسان بود از اندوه قتل حجر، جان سپرد ابن اثیر مینویسد (ج 3 ص 195): (مرگ او بر اثر خشم و اندوهی بود که از کشته شدن حجر بدو دست داد تا آنجا که میگفت: ازین پس پیوسته عرب، بیدفاع کشته خواهند شد و اگر در ماجرای قتل او همه بسیج میشدند و بپا میخواستند بیگمان بعد از این یکنفر گرفتار این گونه قتلی نمیشد، ولی ایشان آرام گرفتند و سکوت کردند و بدون تردید، بخواری خواهند نشست پس از این سخنها یک جمعه زنده بود، در روز جمعه در برابر مردم ظاهر گشت و گفت: هان ای مردم! من از این زندگی ملول شدهام، دعائی میکنم همه آمین بگوئید آنگاه پس از نماز دست بدعا برداشت و گفت: بارالها! اگر مرا نزد تو خیری هست بزودی جان مرا بگیر و مردم همه آمین گفتند چون از مسجد خارج شد هنوز لباسهای او دیده میشد که بر زمین افتاد) (17).
امام حسین علیه السلام در مکتوبی به معاویه نوشت: (مگر تو نیستی کشندهی حجر کندی و یارانش؟ – آن نمازگزاران عابد و تقبیح کنندگان ظلم و بزرگ شمارندگان بدعت که در راه خدا ملامت ملامتگران را بچیزی نمیگرفتند؟ – مگر تو نیستی که ایشان را پس از آن سوگندهای شدید و پیمانهای مستحکم، از روی ظلم و دشمنی به قتل رسانیدی؟ اشاره به فرازهای مادهی پنجم قرارداد (18).
و بالاخره بعدها که نوبت به تاریخ رسید نصر بن مزاحم منقری و لوط بن یحیی بن سعد از دی (19) هر یک کتابی دربارهی فاجعهی قتل او نوشتند و (هشام بن محمد سائب) کتابی دربارهی او و کتابی دربارهی واقعهی قتل رشید و میثم و جویریة بن مهر نوشت (20).
احادیثی که دربارهی حجر و یارانش وارد شده – ابن عساکر مینویسد: پس از آنکه عایشه، معاویه را بخاطر قتل حجر، توبیخ و ملامت کرد، گفت: از رسولخدا صلی الله علیه (و آله) وسلم شنیدم که فرمود: در عذراء (محل شهادت حجر و یارانش) مردمی به قتل خواهند رسید که بخاطر آنان خداوند و اهل آسمانها خشمگین میگردند همین حدیث از طریق دیگر نیز از عایشه نقل شده است
بیهقی در کتاب (الدلائل) و یعقوب بن سفیان در تاریخش از (عبدالله بن زریر غافقی) روایت کردهاند که گفت: از علی بن ابیطالب علیه السلام شنیدم که میگفت: ای مردم عراق! هفت تن از شماها در عذراء کشته خواهند شد که به (اصحاب اخدود) ماننده اند
یاران شهید حجر
در گذشته دانستیم که یاران حجر، گلهای سر سبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال دین بودند و بتعبیر فرمودهی حسین بن علی علیه السلام: (نمازگزارانی عابد بودند که ظلم را تقبیح میکردند و بدعتها را بزرگ میشمردند و در راه خدا نکوهش ملامتگران را بچیزی نمیگرفتند)
همچنین دیدیم که دیگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را میبردند، از آنان نیز یاد میکردند.
و اگر بازی تقدیر یا کنترلهای دستگاه اموی میخواستهاند نام آن بزرگمردان را در زوایای فراموشی بیفکنند، این مقدار جای هیچگونه تردید و گمانی نبوده که اینعده، شهیدان عقیده و فکر و قربانیان حق مغصوب بودهاند و همین برای فضل و شکوه و نام آوری آنان در تاریخ بسنده است.
معاویه در حج (مقبولی)! که پس از قتل این عزیزان بزرگوار گزارد، در مکه با حسین بن علی علیه السلام ملاقات کرد و از روی کبر و تفرعن گفت: شنیدی با حجر و یارانش که شیعیان پدرت بودند چه کردیم؟ آنحضرت فرمود: چه کردی؟! گفت: آنها را کشتیم و کفن کردیم و بر جنازهشان نماز گزاردیم و بخاک سپردیم! حسین علیه السلام خنده ئی کرد و فرمود: آنها بر تو غلبه یافتهاند، ولی ما اگر پیروان تو را بکشیم نه آنان را کفن میکنیم، نه بر جنازهشان نماز میگزاریم و نه بخاکشان میسپاریم!(21).
و اینک فهرست نام این شهیدان بترتیب حروف و با هر آنچه دربارهی هر یک از آنان میدانیم:
شریک بن شداد – یا نداد – حضرمی و بنا بر قولی: (عریک بن شداد).
صیفی بن فسیل شیبانی – سر آمد یاران حجر، دارای قلبی آهنین و عقیده ئی استوار و سخنی محکم.
هنگامیکه او را دستگیر کرده و نزد زیاد آوردند، زیاد خطاب به او کرد و گفت: دربارهی ابوتراب چه میگوئی؟ ای دشمن خدا؟! پاسخ داد: من ابوتراب را نمیشناسم زیاد گفت: او را خوب میشناسی! گفت: نمیشناسم زیاد گفت: چطور؟ علی بن ابیطالب را نمیشناسی؟! گفت: چرا گفت: بسیار خوب، ابوتراب هموست گفت: نخیر او پدر حسن و حسین است، درود بر او رئیس انتظامات زیاد گفت: امیر بتو میگوید او ابوتراب است و تو میگوئی نخیر؟! (صیفی) گفت: اگر امیر دروغ میگوید منهم باید دروغ بگویم؟ و اگر او بر سخن باطلی شهادت میدهد منهم باید شهادت دهم؟ – بنگرید به صلابت و استواری این مسلمان – زیاد گفت: این نیز گناهی دیگر، عصای مرا بیاورید! عصا را آوردند، گفت: خوب عقیدهات دربارهی علی چیست؟ گفت: نیکوترین اعتقادی که دربارهی بنده ئی از بندگان شایستهی خدا میتوان داشت نعرهی زیاد بلند شد: با چوب بقدری بگردنش بکوبید که نقش زمین شود آنقدر او را زدند که بر زمین غلطید آنگاه گفت: رهایش کنید هان! عقیدهات چیست؟ گفت: بخدا سوگند اگر با شمشیر قطعه قطعهام کنی جز آنچه شنیدی سخن دیگری از من نخواهی شنید گفت: باید او را لعن کنی یا گردنت را خواهم زد گفت: در اینصورت گردنم را خواهی زد، و اگر چنین کنی بخدا من خشنودم و تو بدبخت (زیاد) فریاد زد: او را با زنجیر آهنین ببندید و در زندان بیفکنید.
و بالاخره پس از چندی او نیز در کاروان مرگ بهمراه حجر و در شمار شهیدان عزیز عذراء بود.
عبدالرحمن بن حسان عنزی – در شمار یاران حجر بود و بهمراه او دست بسته و در زنجیر به قتلگاه کشانیده شد هنگامیکه به چمنزار عذراء رسیدند در خواست کرد که او را نزد معاویه بفرستند – گویا میپنداشت که معاویه از پسر سمیه بهتر است – چون بر معاویه در آمد معاویه خطاب به او کرد و گفت: هان! دربارهی علی چه میگوئی؟ گفت: از این موضوع در گذر و سئوال مکن که برای تو بهتر است معاویه گفت: نه بخدا در نمیگذرم عبدالرحمن گفت: شهادت میدهم که او کسی بود که خدا را بسیار یاد میکرد و امر به حق مینمود و عدل را بپا میداشت و از مردم در میگذشت گفت: پس دربارهی عثمان عقیدهات چیست؟ گفت: او اول کسی بود که باب ظلم را گشود و درهای حق را بست معاویه گفت: خودت را بکشتن دادی! جواب داد: نه، بلکه تو را کشتم و از ربیعه کسی در وادی نیست – یعنی برای شفاعت یا دفاع از او – معاویه او را به کوفه نزد زیاد فرستاد و دستور داد به بدترین وضعی او را بقتل رساند!
این عبدالرحمن همانکسی است که چون دژخیمان معاویه در چمنزار (عذراء) به ایشان حمله کردند گفت: (بارالها! مرا از کسانی قرار ده که خواری آنان را ارج مینهی و از آنان خشنودی، چه بسیار زمانها که جان خود را بمعرض قتل در آوردم ولی خداوند جز آنچه اراده فرموده بود مقدر نساخت).
حبهی عرنی در (تاریخ کوفه) (ص 274) از او یاد کرده و گوید: عبدالرحمن بن حسان عنزی از یاران علی علیه السلام بود در کوفه اقامت داشت و مردم را بر ضد بنی امیه تحریک میکرد، زیاد او را دستگیر ساخت و به شام فرستاد معاویه او را به بیزاری جستن از علی علیه السلام فرا خواند، عبدالرحمن در پاسخ او بخشونت سخن گفت و معاویه وی را نزد زیاد باز پس فرستاد و او وی را بقتل رسانید.
ابن اثیر (درج 3 ص 192) و طبری (درج 6 ص 155) نوشتهاند که زیاد او را در (قس الناطف) (22) زنده بگور ساخت.
مؤلف: اگر معاویه از چگونگی اعدام شیعیان علی بوسیلهی زیاد در کوفه خبر مییافت و دست و پا قطع کردنها و زبان بریدنها و چشم در آوردنها را میدانست، یقیناً سفارش نمیکرد که عبدالرحمن بن حسان را (ببدترین وضعی) بقتل رساند مگر بدتر و وحشیانهتر از اینگونه کشتنها و مثله کردنها، وضعی میتوان تصور کرد؟ با اینحال، زیاد سفارش معاویه را بکار بست و (زنده بگور کردن) را هم به انواع اعدامهای قبلی افزود! (23)
براستی آیا در آنروز که همگان در پیشگاه خداوند قهار گرد آیند معاویه بر این سفارشها و زیاد بر آن جنایتها چگونه سزائی خواهند داشت؟
قبیصة بن ربیعهی عبسی – بعضی از مورخان بجای ربیعه، (ضبیعه) نوشتهاند و او همان شجاع پیشتازی است که تصمیم داشت بکمک قوم خود مقاومت مسلحانه را ادامه دهد، ولی رئیس قوای انتظامی دولتی بدو امان داد و او باعتماد (قرارداد امان) که همواره میان عرب – چه رسد به مسلمانان – دارای اعتبار و احترام فراوان بود، دست از جنگ کشید غافل از اینکه خصلتهای برگزیدهی اسلامی و عربی را در قاموس بنی امیه مفهومی نیست و از آنها جز بعنوان ابزاری برای سلطهی ظالمانه و تحکم آمیز در دستگاه ایشان استفاده نمیشود قبیصه را نزد زیاد حاضر ساختند، زیاد رو به او کرد و گفت: بخدا کاری میکنم که دیگر فرصت شورش و قیام بر ضد زمامداران را پیدا نکنی! نظر گاه تنگ و محدود قدرتمندان را بنگر! قبیصة پاسخ داد: من با (امان) نزد تو آمدهام زیاد فریاد زد: او را به زندان ببرید!
و بالاخره، او نیز در شمار کاروانیان اسیری بود که دست و پا بسته و بیدفاع راهی قتلگاه شدند و در حدیث است که: (هر آنکس که شخصی را امان دهد و سپس او را بقتل برساند من از وی بیزارم اگر چه آن مقتول کافر باشد) (24).
هنگامیکه کاروان بسوی خارج شهر کوفه میرفت، اسیران را از برابر خانهی قبیصه عبور دادند، قبیصه دختران خود را دید که بسوی او گردن کشیده و زار زار بر او میگریند به دو نگاهبان خود (وائل) و (کثیر) گفت: بگذارید تا به خانوادهی خود وصیت کنم، چون نزدیک آنان رسید لحظه ئی سکوت کرد و سپس گفت: ساکت شوید! دختران سکوت کردند آنگاه گفت: تقوی و شکیبائی پیشه کنید، من از خدای خود امید میبرم که در اینراه مرا به یکی از دو نیکی نائل آورد: یا شهادت که سعادت من در آنست و یا بازگشتن نزد شما با عافیت عهده دار زندگی شما خدا است و او زنده است و هرگز نمیمیرد بنگر که در قالب این پیکر بشری چه روح آسمانی و فرشته سیرتی نهفته است امید میبرم که شما را فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد.
آنگاه براه خود ادامه داد و آن خانوادهی نومید و پریشان را گریان و دعا گویان در انتظار خود گذارد و چه خانوادهها و چه دخترها که در آنروزگار سیاه بگونهی خانواده و دختران قبیصه زندگی را بسر میبردند.
طبری مینویسد: قبیصة بن ضبیعه بدست (ابو شریف بدی) افتاد، قبیصة بدو گفت: میان قبیلهی من و قبیلهی تو اختلاف و نزاع نیست، بگذار کس دیگری مرا بکشد وی قبول کرد و سپس (قضاعی) او را بقتل رسانید.
مؤلف: و باز قدرت و بزرگواری این روح بزرگ را بنگر که در چنین لحظه ئی در آن اندیشه است که میان دو قبیله کدورت و نفاقی پدید نیاید و میکوشد که برادری و مسالمت را حفظ کند.
کدام بن حیان عنزی:
محرز بن شهاب بن بجیر بن سفیان بن خالدبن منقر التمیمی -(25) وی از بزرگان و سران قوم و از شیعیان زبده و معروف به (شیعیگری) بود در سال 43 که (معقل بن قیس) با خوارج میجنگید، محرز فرمانده میسرهی سپاه وی بود، در این جنگ – بروایت طبری درج 6 ص 108 – سپاه (معقل) از سه هزار جنگجو تشکیل شده بود و همه از یکه سواران و برگزیدگان شیعه.
۲ – عمروبن الحمق خزاعی:
بن کاهن بن حبیب بن عمرو بن القین بن ذراح بن عمرو بن سعد بن کعب بن عمرو بن ربیعهی خزاعی سلسلهی نسب او را چنین آوردهاند.
وی پیش از فتح مکه اسلام آورد و به مدینه مهاجرت کرد و او همان صحابی نیکو صفتی است که رسولخدا صلی الله علیه و آله دعا کرد جوانی او پایدار بماند، هشتاد سال از عمر او گذشت و یک تار موی سپید در صورت او دیده نشد و چون زیبا و خوش چهره نیز بود، بجا ماندن رنگ موی صورت بر درخشندگی و زیبائی او میافزود.
پس از دوران رسولخدا مصاحبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را برگزید و دوستی مخلصانهی وی بجائی رسید که آنحضرت بدو میفرمود: کاش در میان سپاه من صد نفر مانند تو یافت میشد جنگهای: جمل و صفین و نهروان را در کنار علی علیه السلام درک کرد.
امیرالمؤمنین او را بدینگونه دعا کرد: (بارالها قلب او را به تقوی روشن ساز و او را به راه راستت هدایت فرما) و بدو فرمود: ای عمرو! بعد از من، تو بقتل خواهی رسید و سر تو را شهر بشهر خواهند گردانید و آن اول سری است در اسلام که گردانیده میشود، وای بر کشندهی تو)(26).
ابن اثیر مینویسد (ج 3 ص 183): هنگامیکه زیاد به کوفه آمد (عماره بن عقبة بن ابی معیط) بدو گفت: (عمر و بن حمق) شیعیان ابوتراب را سر جمع و متمرکز میکند زیاد کس نزد او فرستاد که: این اجتماع در اطراف تو چیست؟ با هر کس خواستی سخن بگوئی در مسجد (27).
از آن پس عمرو – بروایت طبری – همواره بیمناک و مترصد بود تا ماجرای (حجر بن عدی کندی) پیش آمد، در آن واقعه وی امتحان خوبی داد و هنر نمائی درخشانی کرد مردی از (الحمراء) (نیروی انتظامی زیاد) بنام (بکر بن عبید) عمودی بر سرش فرود آورد و او را بر زمین افکند، شیعیان او را از معرکه بدر بردند و در خانهی مردی از قبیلهی ازد پنهان ساختند، پس از چندی مخفیانه از کوفه خارج شد و (رفاعة بن شداد) که او نیز یکی دیگر از سران شیعه بود، بهمراهی وی خارج گشت ابتدا بسوی مدائن رفته و سپس راه موصل را در پیش گرفتند و در نزدیکی آن شهر در کوهی مأمن گزیدند حاکم آبادی نزدیک آن کوه دربارهی آنان بدگمان شد و با جمعی سوار بسوی آنان رفت، عمرو هنوز به موصل نرسیده بیماری (استسقاء) گرفته بود و طبعاً اکنون قدرت دفاع نداشت ولی (رفاعة بن شداد) که جوانی نیرومند بود بی درنگ بر اسب جست و به عمرو گفت: از تو دفاع میکنم عمرو گفت: دفاع بحال من چه سودی دارد؟ اگر بتوانی جان خودت را خلاص کن رفاعه بر آنان هجوم آورد و حلقهی محاصره را پاره کرد و با تاخت دور شد، سواران او را تعقیب کردند و او تیر اندازی چیره دست بود، هر سواری که نزدیک او میرسید تیری بسوی او رها میکرد، یا مجروحش میساخت و یا او را از پای در میافکند، لذا سواران از تعقیب او منصرف شدند و به عمرو پرداختند، از او پرسیدند: تو کیستی؟ گفت: من کسی هستم که اگر رهایم کنید برای شما بسلامت نزدیکتر است و اگر بکشید زیانش برای شما بیشتر! مجدداً از نام و نشان او پرسیدند حاضر نشد بانان پاسخ گوید (ابن ابی بلتعه) کارگزار آبادی، او را نزد کارگزار موصل که (عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفی) بود فرستاد و او چون (عمرو) را دید، شناخت و ماجرای او را برای معاویه نوشت معاویه نوشت که با نیزه نه ضربت بر او وارد آورند همچنانکه او بر عثمان وارد آورده است! چنین کردند، در ضربت اول یا دوم وفات یافت.
روایت ابن کثیر با روایت مذکور که از طبری بود دارای مغایرت فراوان است، وی میگوید: مأموران معاویه او را در غاری مرده یافتند، سرش را بریدند و نزد معاویه فرستادند و این نخستین سری بود در اسلام که گرد شهرها گردانیده شد معاویه سر بریده او را نزد همسرش (آمنه بنت شرید) که زندانی بود فرستاد وحشیگری و خوی سبعیت را در آن بظاهر انسان، بنگرید سر را در دامن او افکندند، آمنه دست بر پیشانی او نهاد و لبهای او را بوسید و گفت: دیری است که او را از نظر من دور داشتهاید و اکنون کشتهی او را بمن باز میگردانید؟ زهی به این هدیه که هم دوستدار است و هم محبوب.
حسین علیه السلام ضمن نامه ئی به معاویه نوشت: (آیا تو آن نیستی که عمر و بن الحمق صحابی رسولخدا صلی الله علیه و آله – آن بندهی شایسته را که جسم او از عبادت خدا فرسوده و رنگ او زرد گشته بود – بقتل رسانیدی با آنکه به او امان داده و چندان عهد و پیمان سپرده بودی که اگر به پرنده ئی میدادند از فراز ابرها بزیر میآمد؟ او را کشتی و بر خدا جرئت ورزیدی و عهد و پیمان را سبک شمردی)
مؤلف: منظور از این عهد و پیمان، همان مفاد مادهی پنجم قرارداد صلح است.
مؤلف: (سفینة البحار) مینویسد: مدفن او در کنار شهر (موصل) است (ابو عبدالله سعید بن حمدان) پسر عموی (سیف الدوله) نخستین بار در ماه شعبان سال 336 آنرا بنا کرد.
در کتاب (اصول التاریخ و الادب) چنین آمده (ج 9 ص: 2) (ابوالحسن علی بن ابی بکر هروی) در (کتاب الزیارات) مینویسد: بر کنارهی شهر موصل در ناحیهی علیای شهر، مدفن (عمرو بن الحمق) است، بدن وی را در آنجا بخاک سپردند و سرش را بشام بردند میگویند این اول سری بود در اسلام که گردانیده شد در این آرامگاه بعضی از بزرگان اولاد حسین نیز مدفونند
۳ – عبدالله بن یحیی حضرمی و یارانش:
(محمد بن بحر شیبانی) در کتاب (الفروق بین الاباطیل و الحقوق) از (قاسم بن مجیمه) نقل میکند که گفت: (معاویه به هیچیک از تعهدات خود عمل نکرد و من نامهی حسن را به معاویه خواندم که در آن، جنایتهای معاویه را در مورد خود و شیعیانش شماره میکند و پیش از همه، نام عبدالله بن یحیی حضرمی و یارانش را که با او بقتل رسیدند، میبرد)(28) مؤلف: عجالتاً از حالات حضرمی و ماجرای شهادت وی و کسانی که با او کشته شدهاند، چیزی نمیدانیم همین اندازه میدانیم که وی از یاران و نزدیکان امیرالمؤمنین بوده و آنحضرت در جنگ جمل بدو فرموده است: (بشارت باد تو و پدرت را ای پسر یحیی) همچنین از گفتار برخی از مورخان در اینباره که چرا حسن بن علی (ع) در نامه یی که بمعاویه نوشت نام عبدالله بن یحیی را بر دیگر دوستانش مقدم ساخت، بدست میآید که وی از همهی آنان پارساتر و از زندگی دنیا دورتر و به انزوا نزدیکتر بوده و از ناحیهی او حکومت معاویه را خطری تهدید نمیکرده است مینویسند: (معاویه، از اندوهی که عبدالله و یارانش از وفات امیرالمؤمنین داشتند و محبتی که بدو میورزیدند و فضائل او را که بسیار میگفتند، آگاه گشت، لذا ایشان را دستگیر ساخت و دست و پا بسته گردن زد و کسیکه راهبی را از خلوت انزوایش فرود میآورد و بی هیچ جرم و گناهی میکشد، شگفت انگیزتر است از آنکس که کشیشی را از کلیسائی بیرون میکشد و بقتل میرساند، زیرا کشیش به فعالیت و تلاش نزدیکتر است از راهبی که میان زمین و آسمان زندگی میکند بنابرین اگر امام حسن این عابدان و پارسایان و روشنگران را بر مردمی که آنان نیز دارای چنین خصلتهائی بودهاند، مقدم ساخته عجبی نیست) (29).
ماجرای (عبدالله بن یحیی) به فاجعهی حجربن عدی بسی شبیه و همانند است: هر دو بیدفاع کشته شدند، هر دو با جمع دوستان و یاران خود کشته شدند و هر دو فقط به جرمی گرفته شدند که بیگمان سر لوحهی فضائل ایشان بود
۴ – رشید هجری: (30)
شاگرد علی علیه السلام و یار و مصاحب پاکباختهی او و دانشمندی که همه به اینکه دانای پیشامدهای و مرگها بوده، اعتراف کردهاند جمع کثیری از او روایت میکنند ولی همهی آنان از بیم زمامدار اموی از بردن نام او خودداری نمودهاند، تنها کسی که بصراحت از او نام برده و حدیث نقل کرده، دختر یگانهی اوست که بچشم خود کشته شدن پدر را دیده و دست و پای بریدهی او را جمع آوری کرده است دخترک در هنگامیکه دست و پای بریدهی پدر را جمع میکرد، از او پرسید: هیچ احساس درد میکنی؟ جواب داد: نه دخترکم! مگر آن اندازه که از ازدحام جمعیت دست دهد!
او را نزد زیاد حاضر ساختند، زیاد به او گفت: دوستت – یعنی علی علیه السلام – دربارهی بلائی که بر سرت خواهیم آورد چیزی بتو نگفته است؟! رشید پاسخ داد: دست و پایم را قطع میکنید و بدارم میآویزید زیاد گفت: بخدا پیشگوئی او را دروغ خواهم ساخت، بگذارید برود چون خواست خارج شود زیاد فریاد زد، برگردانیدش، برای تو هیچ بلائی شایستهتر از همان چیزیکه رفیقت خبر داده بنظرمان نمیرسد، محققا هر چه زنده بمانی جز بدی ببار نخواهی آورد دست و پای او را ببرید، دست و پایش را بریدند و او همچنان سخن میگفت زیاد دستور داد او را بدار بیاویزند و ریسمان را بگردن او ببندند رشید گفت: یک کار دیگر باقی مانده که میبینم از آن فراموش کردهاید! زیاد گفت: زبانش را هم ببرید چون زبانش را بیرون آوردند تا ببرند گفت: بگذارید یک کلمه بگویم او را رها کردند، گفت: بخدا این نیز تصدیق سخن امیرالمؤمنین است، مرا از بریدن زبانم نیز با خبر ساخته بود.
او را مجروح و دست و پا بریده از قصر بیرون افکندند، مردم گرد او مجتمع گشتند و همان شب وفات یافت، رحمت خدا بر او باد.
دخترش میگوید: روزی به پدرم گفتم: چقدر تلاش میکنی، پدر! جواب داد: (دخترم! پس از ما مردمی خواهند آمد که آگاهی و بینائی آنان در دین، از زحمت و تلاش ما با فضیلتتر است).
به دخترش اندرز میداد: (دختر کم! حرف را با (کتمان) بمیران و دل را جایگاه امانت بساز) (31)
۵ – جویریة بن مسهر عبدی:
ابن ابی الحدید مینویسد: روزی علی علیه السلام به او نگریست و گفت: جویریه! بیا نزدیک! هر وقت چشمم بتو می افتد احساس میکنم که دوستت دارم آنگاه مطالبی از اسرار با او در میان گذاشت و در آخر گفت: ای جویریه! دوست ما را تا وقتی به ما محبت میورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار و دشمن ما را تا زمانی که دشمن ماست، دشمن بدار و هر آنگاه که محبت ما را به دل گرفت او را دوست گیر.
خصوصیت او با علی علیه السلام بدانپا بود که روایت کردهاند روزی وارد منزل آنحضرت شد، امیرالمؤمنین خفته بود و جمعی از یارانش در آنجا بودند جویریه بانگ زد: ای خفته! بیدار شو بیگمان ضربتی آنچنان بر سرت خواهند زد که موی صورتت از آن رنگین شود آن حضرت تبسمی کرد و فرمود: و من نیز تو را از سر انجامت با خبر سازم، سوگند بانکس که جانم بدست اوست، تو را نزد ستمگر خشن زنازاده ئی خواهند برد و او دست و پای تو را قطع خواهد کرد و در زیر ساقهی درخت (کافر) ی بدار خواهد آویخت!
راوی میگوید: روزگاری بر این نگذشت که زیاد، جویریه را دستگیر کرد و دست و پای او را برید و در کنار ساقهی (ابن معکبر) بر ساقهی کوتاهی بدار آویخت
مؤلف: این حدیث را (حبهی عرنی) رحمه الله نیز نقل کرده و بر آن افزوده که: زیاد بن ابیه کسی بود که علم دشمنی علی علیه السلام را بر افراشت و پیوسته در جستجوی یاران علی بود و چون ایشان را خوب میشناخت، در هر گوشه ئی که بودند آنان را مییافت و میکشت.
۶ – اوفی بن حصین:
یکی از قربانیان ظلم بنی امیه زیاد او را نزد خود طلبید ولی او از روبرو شدن با زیاد امتناع کرد روزی زیاد مردم را از نظر میگذرانید ناگهان چشمش به او افتاد، گفت: این کیست؟ گفتند (اوفی بن حصین) است زیاد آهسته با خود گفت: با پای خود بدام افتاد! سپس از او پرسید: عقیدهات دربارهی عثمان چیست؟ گفت: عثمان داماد رسولخدا و شوهر دو دختر او بود گفت: دربارهی معاویه چه میگوئی؟ گفت: بخشنده ئی با گذشت است.
او فی در سخن بسیار زبر دست بود لذا (زیاد) نتوانست از گفتار او بهانه ئی بدست آورد.
مجدداً پرسید: نظرت دربارهی من چیست؟ گفت: شنیدم در بصره گفته ئی که (بخدا بیگناه را بجای گنهکار و حاضر را بجای غائب مجازات خواهم کرد)؟ گفت: بلی گفتهام (32) گفت: بسیار براه خطا و اشتباه رفته ئی!
مؤلف: زبر دستی این مرد بلند رأی، از اینجا بدست میآید که در پاسخگوئی به زیاد، روش تدریج را پیش گرفته و با اسلوبی حکیمانه خواسته او را به خطاهای خود واقف سازد فراموش نکنیم که وی در این لحظه از سوئی در میانهی نطع و شمشیر و از سوی دیگر، بر سر دو راهی حق و باطل قرار داشته است و همین نکته است که بر اعجاب و تحسین ما نسبت به این شاگردان قهرمان علی علیه السلام میافزاید ولی این موعظه برای (اوفی) فقط این سود را داشت که زیاد گفت: (شیپور زن، از دیگران شریرتر نیست) (33) و سپس دستور قتل او را صادر کرد (34).
آیا براستی زیاد به چه جرمی (اوفی بن حصین) را هدف شرارت خود قرار داد و خونش را بر زمین ریخت با اینکه رسول خدا فرموده است: همه چیز مسلم: جانش، آبرویش، مالش برای مسلم دیگر حرام و محترم است؟
چنانکه دیدی این بزرگمرد در پاسخهائی که به زیاد داده هیچ پوشیده ئی را بر ملأ نساخته و هیچ پنهانی را آشکار نکرده است ولی آنکسی که با حکم آشکار قرآن مخالفت میکند و آیهی: (لا تز روازره و زراخری) (هیچ کس وزرو و بال شخص دیگری را بدوش نمیکشد) پشت گوش میافکند و بیگناه را بجرم گنهکار میگیرد، چه شگفت اگر زبان قرآن و منطق دین را درک نکرده و خون چون او مردی را بریزد.
براستی زیاد در آن روزگار بر کنگرهی کاخ ظلم و بیداد بر آمده بود و مردم پیرامونش در شدیدترین محنتهای دنیا بسر میبردند: دسته دسته بزندانها سرازیر میشدند و گروه گروه از وطن آواره گشته و در غربت تبعیدگاهها زندگی میکردند و هر روز صدها نفر برای انجام مجازاتهای وحشیانه ئی از قبیل در آوردن چشم و بریدن دست و پا و خورد کردن استخوانهای سینه و پشت (35)، زیر دست دژخیمان دربار او قرار میگرفتند و چه بسیار بودند قربانیان دیگری که دست و پا بسته و زنجیری میان کوفه و شام در رفت و آمد بودند.
در کوفه جز ارعاب و خفقانی مرگبار و در شام برای این عده، جز مرگی هولناک هیچ چیز وجود نداشت.
کوفه که در گذشتهی نزدیک کانون شورش و پایگاه توطئه بود، بر اثر فشار و سخت گیری حکام ستمگر اموی همچون عضو شکستهی مجروحی، افسرده و بیحال و فرمانبردار مینمود، توطئه گران دیروز، حاکمان مستبد و خود کامهی امروز بودند و بی هیچ پروا دست ظلم و بیداد بر ملت مظلوم گشوده بودند، شگفتا! چگونه شهر را زلزلهی خشم مردم در هم نمیکوفت؟ و چسان همه یکجا از آن ستمکده دست نکشیده و بکوها و بیابانها پناهنده نمیگشتند؟
معاویه و فرزند نامشروع پدرش و رجال مکتبش این نکته را درک نمیکردند که زور و خفقان، خود بزرگترین عامل رشد ایده هائی است که زمامدار مستبد و جبار با آن میجنگد و نمیفهمیدند که فشار و ارعاب نمیتواند فکر و مکتبی را که مهر ابدیت بر آن خورده، نابود و ریشه کن سازد و فکر اصیل، همان بذر سالمی است که پا بپای تاریخ و در امتداد نسلها و قرنها، رشد میکند و با گذشت زمان، مایهی زندگی و ادامهی حیات را هر چه بیشتر میگیرد بدینصورت بود که پس از آن روزگار، صدها میلیون آدمی در صحنهی این جهان پدید آمدند که با کوفهی آنروز طرز فکری یکسان و از معاویه و همدستانش کینه ئی زوال ناپذیر و عدواتی بی پایان داشتند
شکنجههای بدون اعدام:
فجایع دستگاه اموی، بجز قتل و تبعید و ویران کردن خانهها و مصادرهی اموال و دوختن دهانها، انواع و الوان دیگر نیز داشت ابن اثیر بمناسبت نقل فاجعهی (اوفی بن حصین) مینویسد: (پس از حادثهی (بریدن دست سی یا هشتاد نفر) او نخستین کسی بود که بدست زیاد کشته شد).
معاویه همهی زوایا و گوشه و کنارهای کوفه و بصره را جستجو کرد و در این دو شهر، هر بزرگ قومی یا مرد شمشیر زنی یا خطیب مؤثری یا شاعر با قریحه ئی از شیعه را از مرکز و قرارگاه خود برکند: بزندان انداخت و دست او را به زنجیر بست یا آواره و بیخانمانش ساخت و یا خون او را بر زمین ریخت.
و اینک نمونه هائی کوچک از فرآوردههای جنایت پدر یزید در مورد شخصیتهای برجستهی آن روز از سران و بزرگان شیعه:
ب – کسانیکه مورد فشار و تهدید قرار گرفتند
۱ – عبدالله بن هاشم مرقال:
بزرگ قریش و رئیس شیعیان بود در بصره.
پدر او (هاشم مرقال) (بن عتبة بن ابی و قاص) همان فرمانده شجاع پیشتازی بود که معاویه در جنگ صفین از دست او به دهشتی کشنده دچار شد و او در آنروز در رأس میسرهی لشکر امام علی علیه السلام قرار داشت.
معاویه به کارگزار خود زیاد نوشت: (اما بعد، عبدالله بن هاشم بن عتبه را زیر نظر بدار و او را دستگیر کن و دست بسته به شام نزد من بفرست).
زیاد، شبانه بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجیر روانهی دمشق کرد چون او را بر معاویه وارد کردند عمروبن عاص در نزد او بود معاویه به عمرو گفت: این مرد را میشناسی؟ گفت: بلی، این همانکسی است که پدرش در جنگ صفین میگفت و رجزی را که (هاشم) در آنروز در میدان جنگ خوانده بود تکرار کرد و سپس به این بیت تمثل جست:
(گاه سبزه و گیاه بر روی سرگین میروید
و خشم و کین اندرون همچنان باقی است) (36)
و آنگاه گفت: زنهار! ای امیرالمؤمنین این تمساح آرام را رها مکن، پیوند جان او را بگسل و او را به عراق باز مگردان، چه او کسی نیست که از نفاق و اختلاف باز ایستد، اینها اهل مکر و عداوت و آتش افروزان هنگامهی ابلیساند در دل او مهری است که سلاح بر تن او میآراید و در سر او اندیشه ئی است که به سر کشیاش و امیدارد و در گرد او یارانی هستند که وی را مدد میکنند و سزای هر گناهی، کاری است همانند آن.
سخنانی از این قبیل و طعن و حمله ئی از اینگونه به مردم عراق، عادت معروف و همیشگی عمروبن عاص است و ما پیش از او کسی را نمیشناسیم که با اینچنین کلمات خصومتباری اهل عراق را توصیف کرده باشد.
ولی فرزند مرقال نیز جبان ضعیفی نبود که چنین حملات تندی بتواند راه قریحه را بر او ببندد، او شیر بچه ئی بود که نسبت به شیران قوی پنجه میرسانید لذا در حالیکه روی سخن بسوی عمرو داشت، در پاسخ او چنین گفت:
(ای عمرو! من اگر کشته شوم مردی خواهم بود که خویشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرا رسید ولی آیا این تو نبودی که از میدان کارزار، روی گردانیدی؟ چندان که ما تو را به نبرد فرا میخواندیم، بهانه میجستی و همچون کنیزکی سیه روی یا گوسفندی که بسوئی کشیده میشود، پرهیز میکردی و فرا پس میرفتی! و توان کمترین دفاع نداشتی!؟)
عمرو گفت: هان بخدا که اکنون در کام شیری در افتاده ئی که از همهی اقران برتر است چنین پندارم که از چنگ امیرالمؤمنین رهائی نخواهی داشت!
عبدالله گفت: (ای پسر عاص، بخدا میبینم که در وقت آسودگی، گزافه گوی و در هنگامهی دیدار، جبان و ترسوئی! چون پشت کنی،
دژخیمی بیدادگری و چون روبرو شوی، ترسانی ضعیف! به شاخهی کجی میمانی که در خارستانی روئیده است: بی میوه و پر زحمت، دیر پای و بدون بهره آیا این تو نبودی که روزگاری مردمی بر تو مستولی گشتند که در خردسالی به عنف گرفتار نگشته و در بزرگی از دین بدر نرفته بودند، دستی نیرومند و زبانی تیز داشتند، کجیها را بر طرف میساختند و گرفتگیها و سختیها را بر میگشودند، اندک را افزون میکردند و تشنگیها را فرو مینشانیدند و ذلیل را به عزت میرسانیدند؟)
عمرو گفت: بخدا سوگند در آنروز پدرت را دیدم که شکمش را میدریدند و امعائش را بیرون میکشیدند و استخوانهای پشتش را میکوبیدند و چنان بود که گوئی پیکر او یکپارچه جراحتی مرهم نهاده است!
عبدالله گفت: (ای عمرو! ما تو را و سخنهایت را آزمودهایم و زبان تو را بسی دروغ پرداز و فریبکار یافتهایم تو با مردمی در آمیخته ئی که به حال تو آشنائی ندارند و کردار تو را نیازمودهاند و اگر در میان مردمی جز مردم شام زبان بگفتار گشائی تباهی فکر خویش را در خواهی یافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته ئی که سنگینی بار، رانش را بلرزه در آورده، بر خود خواهی لرزید).
در این هنگام معاویه خطاب به آندو کرده گفت: بس کنید دیگر! و سپس دستور داد که عبدالله را بخاطر خویشاوندیش رها کنند پس از آن همیشه عمروعاص او را بر این کاهلی سرزنش میکرد و بدین مضمون اشعاری انشاد مینمود: (تو را فرمانی دادم اطاعت نکردی و دست از کشتن پسر هاشم که خود موفقیتی بود، باز داشتی مگر پدر او نبود که علی را در آن هنگامهی خونین یاوری کرد؟ و دست از پیکار نکشید تا دریاها از خون ما در صفین پدید آورد و این پسر اوست، و هر کس به پدر خود همانند است، و دیری نخواهد پائید که از این خطا انگشت ندامت بدندان بگزی)
۲ – عدی بن حاتم طائی:
صحابی ارجمندی که چون بر رسولخدا (ص) در میآمد آن حضرت او را گرامی میداشت، زعیم بزرگ و خطیب سخنور و هژبر شجاع در سال نهم هجری اسلام آورد و اسلامش نیکو گشت خود او گوید: (چون به مدینه آمدم مردم کنجکاوانه مرا مینگریستند و میگفتند: عدی بن حاتم! رسولخدا (ص) بمن فرمود: اسلام را بپذیر تا بسلامت باشی! گفتم: من خود آئینی دارم فرمود: من به آئین تو داناتر از توام چنین پندارم که بیسامانی مردم پیرامون من و اینکه همه را در نزد ما یکسان و یکنواخت مینگری مانع از اسلام توست سپس گفت: حیره رفته ئی؟ گفتم: نرفتهام ولی جای آنرا می دانم فرمود: زود باشد که زنی هودج نشین از حیره بیرون آید و بی آنکه در پناه مردی باشد به مکه رود و طواف خانه خدا کند و بیگمان گنجهای کسری پسر هرمزه بروی ما گشوده شود گفتم: کسری پسر هرمزه؟ فرمود: آری، و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ریزد که هر کسی همت بدان گمارد که گیرندهی زکاتی بیابد عدی گوید: آندو را دیدم: آن هودج نشین را و هم گشوده شدن گنجهای کسری را و من خود در شمار اولین سوارانی بودم که بر آن گنجها هجوم بردند و بخدا سوگند که سومین نیز خواهد آمد (37)
و باز گوید: با مردمی از قبیلهی خود نزد عمر آمدیم، بکاری مشغول بود و به من نمیپرداخت پیش رفتم و گفتم: مرا میشناسی؟ گفتم: آری، تو همانی که ایمان آوردی وقتی دیگران کافر شدند و شناختی وقتی دیگران انکار ورزیدند و وفا کردی وقتی دیگران خیانت نمودند و روی آوردی وقتی دیگران روی گردانیدند همانا اولین صدقه ئی که روی اصحاب رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم را سفید کرد، صدقهی (طی) بود (38).
و گوید: از وقتی مسلمان شدم هرگز نماز بر پا نشد مگر آنکه من وضو داشتم (39).
در جنگ صفین (عائذ بن قیس حرمزی طائی) با او بر سر پرچم منازعت کرد و در قبیلهی طی، تیرهی حرمزی ها از تیرهی اولاد عدی (40) (یعنی تیرهی حاتم) بعدد افزون بودند (عبدالله بن خلیفهی طائی) در میان جست و گفت: (ای حرمزیان! بر عدی میشورید؟ مگر در میان شما کسی همچون عدی هست؟ یا در پدران شما کسی چون پدر او بوده است؟ مگر او حامی عشیره و دفاع کننده از آب در هنگام نیاز نیست؟ مگر او فرزند صاحب (مرباع) (41) و پسر بخشندهی عرب نیست؟ مگر او پسر آنکس نیست که دارائی خود را بغارت میداد و از پناهندهی خویش دفاع میکرد؟ مگر او آنکس نیست که هرگز مکر نورزیده و فجور نکرده و نادان نبوده و بخل نورزیده و منت ننهاده و ترس نداشته است؟ در میان پدرانتان یکتن چون پدر او و در میانهی خودتان یکنفر چون او نشان دهید! آیا او برترین شما در اسلام نیست؟ آیا او همانکسی نیست که از طرف شما نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت؟ آیا او رئیس و فرمانده شما در واقعههای: (نخیله) و (قادسیه) و (مدائن) و در هنگامهی (جلولاء) و (نهاوند) و (شوشتر) نبوده است؟ بنابراین شما را با او چه نسبت است!؟ بخدا هیچ تیره ئی از تیرههای قبیلهی شما چیزی را که شما طلب میکنید، نمیطلبد).
در این هنگام علی علیه السلام فرمود: (کافی است ای پسر خلیفه! همگی نزد من آئید و همهی افراد قبیله را نیز حاضر سازید) همه نزد آنحضرت حضور یافتند آنگاه فرمود: (در این واقعهها – که عبدالله بن خلیفه بر شمرد – رئیس و فرمانده شما که بود؟ گفتند: عدی عبدالله بن خلیفه گفت: یا امیرالمؤمنین! از ایشان بپرس آیا راضی و خشنود نیستند که عدی رئیس و بزرگتر ایشان باشد؟ علی علیه السلام از ایشان پرسید همه پاسخ گفتند: چرا آنگاه فرمود: (عدی از همهی شما برای پرچمداری شایستهتر است پرچم را به او دهید)(42).
در سال 51 زیاد مأموران خود را فرستاد تا وی را که در مسجد خودش در کوفه (معروف به مسجد عدی) بود دستگیر کنند، او را از مسجد بیرون آورده و به زندان افکندند در شهر، هر کس از مردم یمن و از قبیلهی ربیعه و مضر بود از دستگیری عدی به فغان در آمد مردم نزد زیاد آمده و در بارهی عدی با وی مذاکره کردند و وی را بر اینکه با صحابی رسولخدا چنین کاری کرده، نکوهش نمودند.
زیاد از عدی خواست که (عبدالله بن خلیفهی طائی) را نزد او حاضر سازد – و این عبدالله از یاران حجر و از کسانی بود که با مأموران زیاد (الحمراء) سرسختی میکرد – عدی از اینکار امتناع ورزید و عاقبت، زیاد بدین راضی شد که (عبدالله) از کوفه خارج گردد (43).
روزی عدی بر معاویه در آمد و او در دیدهی معاویه بسی بزرگ و با هیبت مینمود و معاویه استقامت و استواری او را در لغزشگاههای فتنه آزموده و پایمردی آگاهانه یاو را در شدائد باز شناخته و روشن بینی نافذ و تجربههای فراوان گذشتهی او را دانسته بود ازینرو در گفتگو با او از روش خاصی که معمولاً در مذاکره با بزرگان و سران مخالف خود داشت، استفاده کرد و گفت: (طرفات) کجایند ای عدی؟! – منظورش از طرفات، پسران عدی: طریف و طارف و طرفه بودند – عدی پاسخ داد: در جنگ صفین پیش روی علی بن ابیطالب کشته شدند معاویه گفت: علی با تو بانصاف عمل نکرد، پسران تو را بکشتن داد و پسران خود را نگاه داشت! عدی گفت: من با علی انصاف نورزیدم که او کشته شده و من هنوز زندهام معاویه گفت: قطره ئی از خون عثمان باقی مانده که چیزی بجز خون یکنفر از بزرگان یمن آنرا پاک نمیسازد! عدی گفت: بخدا ای معاویه! همان دلهائی که در آن دشمنی تو را جای داده بودیم هم اکنون نیز در سینههای ماست و همان شمشیرهائی که با آن به جنگ تو آمدیم هم اکنون نیز بر روی دوش ماست، اگر باندازهی یک سر انگشت از راه مکر و فریب پیش آیی ما باندازهی یک وجب از راه شر و دشمنی پیش خواهیم آمد! و این را هم بدان که اگر حنجرهی ما دریده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسانتر از آن است که بدگوئی علی را بشنویم شمشیر را بکسی حواله کن که شمشیری بدست دارد)
در این هنگام معاویه روی به حاضران کرد و گفت: اینها کلماتی حکمت آموز است، آن را بنویسید – و بدین ترتیب از برابر حملهی عدی بشکلی محسوس گریخت – آنگاه مجدداً روی به عدی کرده و از هر دری با وی سخن گفت، تو گوئی میان ایشان آن گفتگوهای تند مبادله نگشته است! (44).
پس از لحظهای گفت: علی را برای من توصیف کن! گفت: اگر ممکن است از سر این موضوع در گذر، معاویه گفت: در نمیگذرم آنگاه عدی لب بسخن گشود و در توصیف علی چنین گفت:
(خدا علی موجودی بی پایان و مردی نیرومند بود، به راستی و درستی سخن میگفت و به عدل و انصاف حکم میکرد، حکمت از پیرامونش میجوشید و دانش از کردار و گفتارش فرو میریخت، از دنیا و جلوههای آن وحشت میکرد و با خلوت شامگاهان انس میورزید، بخدا اشکی خروشان و فکرتی دراز داشت، چون تنها میشد به حساب خود میرسد و بر گذشته تأسف میخورد، از پوششها، جامهی کوتاه و از خورشها، خوراک درشت و خشن را میپسندید، در میان ما همچون یکنفر از ما بود: چون از او سئوالی میکردیم پاسخ میگفت و چون بسوی او روی میآوردیم، به ما نزدیک میشد و ما با وجود آنهمه مهربانی و نزدیکی، از هیبت او یارای سخن گفتن با او را نداشتیم و از عظمت او تاب نگریستن به او نمیآوردیم، چون تبسم میکرد رشتهی مروارید دندانش نمایان میگشت اهل دین را بزرگ میداشت و با مستمندان دوستی میکرد، نیرومندان از ستم او نمیترسیدند و ضعیفان از عدالت او نومید نبودند، سوگند یاد میکنم که شبی او را دیدم در محراب عبادتش ایستاده و شب پردهی ظلمت فرو کشیده و روی اختران خویش را پوشیده بود، اشک دیدگانش بر محاسنش فرو میریخت و او چون مار گزیده بخود میپیچید و گریه ئی سوزناک میکرد، گوئی اکنون دو گوشم به آواز اوست که صدا می زند: (ای دنیا! متعرض من گشته یا به من روی آورده ئی! کسی جز مرا بفریب! هنوز آن فرصت برای تو فرا نرسیده که مرا بفریبی! تو را سه نوبت طلاق گفتهام که در آن بازگشتی نیست، همانا زندگی تو پست و منزلت تو اندک است آه از کمی توشه و درازی سفر و نداشتن مونس).
چشمان معاویه از اشک پر شد، با آستین آب دیدگانش را سترد و گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را، همینطور بود که گفتی حال شکیب تو از او چگونه است؟ گفت: همچون شکیب مادری که طفلش را در آغوشش ذبح کنند: اشکش خشک نمیشود و آب دیدهاش فرو نمینشیند معاویه پرسید: چقدر به یاد اوئی؟ پاسخ داد: مگر روزگار میگذارد او را فراموش کنم)! (45)
مؤلف: عدی بن حاتم در روزگار مختار بن ابی عبیده بسال 68 هجری (46) در 120 سالگی وفات یافت و با مرگ او روحی بزرگ که جز در فرشتگان آفریده نمیشود و فکری متین که جز در حکیمی صورت نمیبندد و ایمانی راستین که جز در اولیای خدا بهم نمیرسد، از این جهان رخت بر بست.
۳ – صعصعة بن صوحان:
وی یکی از سروران و بزرگان عرب و از پیشوایان فضیلت و حسب بوده است در روزگار رسول اکرم صلی الله علیه و آله اسلام آورد ولی چون خردسال بود آنحضرت را ملاقات نکرد در دوران خلافت عمر واقعه ئی بر خلیفه دشوار شد، خطبه ئی ایراد کرد و نظر مردم را در آنباره پرسید صعصعه که جوانی نو خاسته بود از جای برخاست و پرده از آن مشکل بر گرفت و راه راست را نشان داد و گفتهاش مورد عمل واقع شد و بالاخره در کوفه مردی صاحب عنوان بود و در کنار امیرالمؤمنین جنگهای جمل و صفین را درک کرده بود.
در کتاب (الاصابة) (47) مینویسد: مغیره (حاکم کوفه) صعصعه را بدستور معاویه از کوفه به جزیره یا به بحرین تبعید کرد و بعضی گفتهاند: به جزیرهی ابن کافان و در همانجا وفات یافت
معاویه، (صعصعة بن صوحان عبدی) و (عبدالله بن الکواء یشکری) و جمعی از دوستان علی و گروهی از بزرگان قریش را به زندان افکنده بود روزی در زندان بر ایشان وارد شد و گفت: شما را بخدا سوگند میدهم که پاسخ مرا جز براستی و درستی مدهید، مرا چگونه خلیفه ئی میبینید؟ (ابن کواء) گفت: اگر ما را سوگند نداده بودی بتو پاسخ نمیگفتیم زیرا تو ستمگری کینه جوئی که در قتل نیکان از خشم خدا نمیاندیشی! ولی اینک ناگزیر می گوئیم: تا آنجا که ما دانستهایم تو دنیائی فراخ و آخرتی تنگ داری ظلمات را نور مینمائی و نور را ظلمات جلوه میدهی! معاویه – شاید برای اینکه سخن را بگرداند – گفت: خدایتعالی امر خلافت را به یاری اهل شام گرامی داشت که مدافعان حریم او و ترک کنندگان محرمات اویند و همچون اهل عراق نیستند که محارم خدا را سبک شمارند و حرام خدا را حلال سازند و حلال خدا را حرام دانند عبدالله گفت: ای پسر ابوسفیان! هر سخنی را پاسخی است، ولی ما از قهر و سطوت تو بیمناکیم و اگر ما را در سخن آزادگذاری با زبانی تیز و برنده – که در راه خدا هیچ ملامتگری مانع آن نتواند شد – از اهل عراق دفاع میکنیم و گرنه، شکیبائی پیشه میسازیم تا فرمان خدا در رسد و گشایش خود را ارزانی دارد معاویه گفت: بخدا دیگر هرگز زبان تو را آزاد نخواهم گذارد.
آنگاه صعصعه لب بسخن گشود و گفت: سخن گفتی ای پسر ابوسفیان! و مقصود خود را ادا کردی و از آنچه میخواستی چیزی فرو نگذاشتی! ولی حقیقت آن نیست که تو گفتی! آنکس که بزور بر اریکهی حکومت نشیند و با مردم به کبر و غرور رفتار کند و با ابزار باطل همچون دروغ و فریب بر خلق استیلا یابد، کجا و چگونه خلیفه تواند بود؟ همانا بخدا سوگند که تو در جنگ بدر نه ضربتی زده ئی و نه تیری افکنده ئی بلکه در آن واقعه مصداق این سخن بودی: (لا حلی ولا سیری)(48) تو و پدرت در (عیر) و (نفیر) (49) و از جمله کسانی بودید که مردم را بر رسولخدا شورانیدند تو خود و پدرت از جمله کسانی بودید که رسولخدا آزاد کرد و چگونه خلافت، زیبندهی بردهی آزاد شده ئی تواند بود؟
معاویه در پاسخ این سخنان همین اندازه گفت: اگر این شعر ابوطالب را که میگوید:
نادانی آنان را با حلم و گذشت پاسخ گفتم
و عفو با قدرت، نوعی از بزرگواری است
سرمشق خود قرار نداده بودم، محققا شما را بقتل میرسانیدم
نوبتی دیگر معاویه از صعصعة پرسید: نیکان و فاسقان چه کسانند؟ صعصعه گفت: ترک خدعه در بی پرده سخن گفتن است، علی و یارانش از پیشوایان نیکند و تو وی یارانت از آندستهی دیگرید سئوال کرد: نظرت دربارهی مردم شام چیست؟ گفت: در برابر مخلوق از همه فرمانبردارترند و در برابر خدا از همه نا فرمانتر، عاصیان فرمان خدای جبارند و طفیلیان بساط قدرت اشرار، برایشان باد مرگ و تباهی و از ایشان باد ننگ و سیاهی معاویه گفت: بخدا ای پسر صوحان! دیری است که پیمانهی زندگیت لبریز شده، مگر که حلم پسر ابوسفیان از تو دفاع میکند!
صعصعه گفت: این فرمان خدا و قدرت اوست که از من دفاع میکند و محققا آنچه بر من میگذرد از ازل بر لوح تقدیر بر نوشته شده است (50)
مسعودی گوید: از صعصعة بن صوحان ماجراهای جالب و سخنانی بنهایت بلیغ و فصیح و رسا و در عین حال، موجز و کوتاه بیادگار مانده است.
صعصعه در میان یاران امیرالمؤمنین دارای شخصیتی بر جسته بود، امیرالمؤمنین او را بصفت: (خطیب توانا و زبر دست) ستوده و بعدها (جاحظ) وی را با جملهی: (یکی از فصیحترین مردم) توصیف کرده است.
پس از واقعهی صلح که معاویه وارد کوفه شده بود، روزی به او گفت: (بخدا سوگند از اینکه تو در امان من در آئی متنفرم) وی در جواب گفت: (و من نیز از اینکه تو را بدین نام بخوانم متنفرم) و سپس بر او بنام (خلیفه) سلام کرد معاویه گفت: اگر راست میگوئی (و براستی مرا خلیفه میدانی) بر منبر برو و علی را لعن کن! صعصعه بر فراز منبر قرار گرفت و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت: هان ای مردم! من از نزد کسی آمدهام که شرارتش را مقدم داشته و خیرش را بتأخیر افکنده است و همو به من فرمان داده که علی را لعن کنم، اینک او را لعن کنید، لعنت خدا بر او باد اهل مسجد غریو بر آوردند: آمین چون نزد معاویه بازگشت و آنچه را گذشته بود بدو خبر داد، معاویه گفت: نه بخدا، منظور تو کسی بجز من نبوده است، برگرد و او را بنام، لعنت کن صعصعه به مسجد باز گشت و بر منبر بالا رفت و گفت: هان ای مردم! امیرالمؤمنین به من دستور داده که علی بن ابیطالب را لعنت کنم، اینک او را لعنت کنید غریو مردم برخاست: آمینچون ماجرا را به معاویه گفتند، گفت: بخدا هیچکس جز من را منظور نداشته است، او را بیرون کنید تا با من در یکشهر نباشد و صعصعه را از کوفه بیرون کردند (51).
ابن عبدربه مینویسد: روزی صعصعه بر معاویه در آمد و عمرو بن عاص در کنار او بر سریر نشسته بود چون صعصعه وارد شد، وی گفت: او را بخاطر (ترابی گری) اش (52) جای دهید! صعصعه گفت: من ترابی (خاکی) ام، از خاک آفریده شدهام و بدان باز میگردم و از آن بر انگیخته میشوم ولی تو شراره ئی از شعلهی آتش میباشی.
هیئتی از عراق بر معاویه وارد شد، در میان گروه کوفه (عدی بن حاتم) و همراه گروه بصره (احنف بن قیس) و (صعصعة بن صوحان) نیز بودند عمرو بن عاص به معاویه گفت: اینان رجال دنیا و شیعیان علی و همان کسانند که در جنگهای جمل و صفین در کنار او میجنگیدند، از ایشان بر حذر باش!
باری، ماجراهای جناب (عبدالقیس صعصعة بن صوحان) بقدری فراوان و گوناگون است که یاد کردن همهی آنها، به اختصار مورد نظر ما سازگار نیست، همین اندازه خواستیم با بیان مطالبی که گذشت، صفحه ئی از تاریخ برخوردهای او با معاویه و روش معاویه با او را از نظر خوانندگان بگذرانیم
۴ – عبدالله بن خلیفهی طائی:
آتش افروز هنگامهی نبرد، جنگجوئی که عملیات او در صحنهی پیکار (عذیب) و نبرد خونین (جلولاء) و جنگهای (نهاوند) و (شوشتر) و (صفین) گزارشگر قهرمانی کم نظیر اوست، خطیبی که در واقعهی صفین مردم قبیلهی طی را که بر سر پرچم جنگ با (عدی بن حاتم) منازعه میکردند، با آن گفتار بلیغ و قاطع – که قبلاً گذشت – پاسخ گفت و بالاخره دلاوری که با حجر در ماجرای دفاع وی از امیرالمؤمنین علیه السلام همکاری و همگامی کرد.
قوای انتظامی زیاد – که در آنروز گروه الحمراء بودند – بر او هجوم آوردند و او از خود دفاع کرد و با کمک قوم و عشیرهی خود آنانرا منهزم ساخت خواهر پارسا و پاکدامنش بیرون آمد و فریاد زد: ای مردم طی! نیزهها و زبانهای خود را به عبدالله بن خلیفه میدهید؟ مردم قبیله بر اثر این فریاد مهیج، کار را بر نیروی انتظامی سخت گرفتند و آنان را تار و مار کردند راه چاره به روی زیاد بسته شد، ناگزیر رئیس قبیله یعنی (عدی ابن حاتم) را دستگیر و زندانی کرد و آزادی او را موکول بدان نمود که عبدالله بن خلیفه را بدو تسلیم کند، عدی ازاینکار امتناع ورزید و عاقبت زیاد قانع شد که عبدالله کوفه را ترک گوید.
عدی، عبدالله بن خلیفه را به بیرون رفتن از کوفه اشارت کرد و وعده داد که برای بازگرداندن وی از کوشش باز نایستد عبدالله به (جبلین) (53) – و بنابر روایتی به (صنعاء) – رفت و با دلی لبریز از اشتیاق به وطن، روزگاری در آنحدود آواره و در بدر بود.
چون زمانی گذشت، به عدی نامه ئی نوشته و وفا به وعده از او خواستار شد و او شاعری بود که نیکو توصیف میکرد و او را قصائد و قطعات فراوانی است که در آنها عدی را مورد عتاب قرار داده و سوابق خود و غربت و اسارت کنونیش را بیاد وی آورده است لیکن برای عدی امکان وفا به آن وعده دست نداد و عبدالله تا آخر عمر در تبعیدگاه خود باقی ماند و وفات او اندکی پیش از مرگ (زیاد) اتفاق افتاد رحمت خدا بر او باد (54)
پایان ماجرا
در فاصلههای میان حوادث گذشته، خلاء آشکاری در تاریخ بچشم میخورد که ماخذ موجود تاریخی نتوانستهاند با داستانسرائیهای خود آن را پر کنند.
تا اینجا میزان پایبندی معاویه را به تعهداتی که خود وی بگردن گرفته بود، دیدیم، همچنین دانستیم که هیچیک از پنج مادهی قرارداد از طرف او آنچنانکه متناسب با آن سوگندها و پیمانها و میثاقها بود، مراعات نشد: نه در آنهنگام که حکومت را بدست گرفت بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر و سیرهی خلفای شایسته عمل کرد، نه پس از خود زمام امر را به (شوری)) یا به صاحب واقعی آن سپرد، نه دشنام و ناسزا به علی را موقوف ساخت و حتی فراز منبرها را نیز بدین بدعت شوم آلوده نمود، نه خراج نامبرده را ادا کرد و نه شیعیان و یاران علی را از آسیب حملات ناجوانمردانهی خود بر کنار داشت بلکه علیر غم آن تعهدات و سوگندها، فجایعی نسبت بانان مرتکب شد که پیش از او در اسلام سابقه نداشت، مثلاً:
نخستین سربریده ئی در اسلام که در شهرها گردانیده شد از ایشان بود و بفرمان معاویه گردانیده شد.
نخستین انسانی در اسلام که زنده بگور شد از ایشان بود و بدستور معاویه چنین جنایتی انجام گرفت.
نخستین زنی در اسلام که بزندان افکنده شد از ایشان بود و معاویه حکم آن را صادر کرد.
نخستین شهیدانی که دست و پا بسته و بیدفاع کشته شدند از ایشان بودند و معاویه قاتل آنان بود.
سخن کوتاه، معاویه همهی مواد قرارداد را نقض کرده و همهی آن پیمانهای مؤکد را در هم شکست و شگفتا که با اینهمه داعیهی خلافت اسلامی داشت!
آخرین فراز قرارداد، از اینجهت که متضمن دقیقترین و حساسترین و در نظر مردم سنگینترین شرطها بود و زیر پا نهادن آن بمنزلهی مخالفت و معارضهی آشکارا با قرآن و پیغمبر اسلام تلقی میشد، چندی از آسیب خیانت و عهد شکنی او بر کنار ماند.
هشت سال جانب آن شرط را نگاه داشت ولی عاقبت از آن نیز بتنگ آمد و خوی اموی که برای بر انگیختن وی به اینقبیل کارها، و سوسه ئی پیوسته داشت، بر او غالب آمد امویگری معاویه، ثابت شد و مادرش هند از نسبت هائی که مردم بدو میدادند و شهادت مورخان در آن مورد، تبرئه گشت و تردیدی باقی نماند که معاویه، فرزند واقعی ابوسفیان اموی است!
و پسر ابوسفیان و هند را از رسولخدا و قرآن چه پروا؟!
جنایتی که جنایتهای گذشته را بدست فراموشی سپرد صورت وقوع یافت و سر آغاز خواری عرب – چنانکه ابن عباس گفت – یا طلیعهی خواری انسانها – چنانکه ابواسحق سبیعی گفت – نمودار گشت.
در سراسر قرارداد صلح، فرازی که امنیت جانی امام حسن را تضمین میکرد طبیعتاً از خیانت دورتر و بموجب اوضاع و احوال جاری، به رعایت سزاوارتر از دیگر مواد بود نقض این ماده پس از اینکه شمشیرها در غلاف رفته و بساط جنگ بر چیده شده و طرف مقابل به قرارداد گردن نهاده، بزرگترین جنایتی بود که معاویه در طول زندگی سراسر جنایتش مرتکب میشد.
نه در مدینه – اقامتگاه حسن علیه السلام – و نه در خاندان پیغمبر و نه در میان شیعیان و نه در تمامی کسانی که بوسیلهی خویشاوندی سببی یا نسبی به حسن وابسته بودند، هیچ واقعه ئی که از آن بتوان استنباط کرد که کاری بر ضد دنیای معاویه در جریان است، پدید نیامده بود.
در اینصورت پس دیگر این غداری چرا و بکدام بهانه و عذر؟
آنهمه عهد و پیمان و سوگند که غلیظتر و مؤکدتر از آنها را در هیچ لغتنامه ئی نمیتوان پیدا کرد چه شد؟
آیا جائز است که برای معاویه نیز عذر و بهانه ئی از آنگونه که فریب خوردگان مسلمان نام، برای پسرش یزید درست کردهاند، بتراشیم و مانند آنان که برای دفاع از جنایت قتل حسین و توجیه آن گفتند: (جوان مغروری بود، میمون بازی او را سرگرم ساخت و شرابخوارگی بگناهش کشانید)! اگر قرار باشد چنین عذر موجهی! برای معاویه نیز بسازیم، تدبیر و پختگی و هشیاری ئی را که بدو نسبت دادهاند، چگونه حساب کنیم؟ آیا ایندو با هم سازگارند؟!
همین جنایت بزرگ پدر بود که روح سرکش پسر را نیز به دنباله روی از عمل وی بر انگیخت و از آن پدر و پسر، بانیان بزرگترین جنایت تاریخ اسلام را پدید آورد این جنایت، قتل دو سرور جوانان بهشت و قطع (تنها واسطه) ئی که نسل پیغمبر از آن است، بود یعنی در حقیقت، قتل خود پیغمبر باعتبار امتداد تاریخی آن.
آری، و شگفت آنکه این دو قاتل، دو خلیفهی پیغمبر نیز بودند!
و دریغا از اسلام که خلفای پیغمبرش مردمی از این قماش باشند!
درایت و کاردانی! معاویه همین اندازه توانست در آدمکشی راه مخصوصی پیش پای او بگذارد که پس از وی پسرش یزید بدان دست نیافت و بدین ترتیب این یک بنام (جوانی مغرور) و آن یک بعنوان (سیاستمداری مجرب و کار آزموده) معرفی شدند!
بیگمان اگر زندگی ابوسفیان تا روزگار این دو بازماندهاش ادامه مییافت، مطمئن میشد که آندو بخوبی توانستهاند نقشی را که وی برای خاندان خود آرزو میکرد، بپایان رسانند.
باری معاویه، مروان بن حکم (55) را مأمور کرد که جعده دختر (اشعث بن قیس کندی) را که یکی از همسران امام حسن علیه السلام بود بر مسموم نمودن آنحضرت وادار سازد و با او عهد کند که اگر حسن از دنیا رفت وی را به همسری یزید در آورد و صد هزار درهم نیز به او بدهد.
(اشعث بن قیس) همان منافق معروفی است که پس از قبول اسلام، بوضع رسوا و فضاحتباری مرتد گشته و سپس باز جبر اوضاع و احوال، او را به اسلام کشانیده بود و جعده بحکم انتساب به چنین عنصر پلیدی، روحا از هر کسی به قبول این معاملهی ننگین نزدیکتر بود.
امام جعفربن محمد صادق فرمود: (اشعث در خون امیرالمؤمنین علیه السلام شرکت داشت، دخترش، حسن را مسموم کرد و پسرش محمد دست به خون حسین آلود).
و بدین ترتیب، منظور معاویه جامهی عمل پوشید با این عمل، سرنوشت امتی تغییر یافت و بدبختی و تباهی آن را فرا گرفت و خود معاویه و اعقاب او نیز برای همیشه دچار انتقام و خون ریزی و آشوب شدند.
و بالاخره با این عمل، آخرین سطر و آخرین فراز قرارداد صلح نیز بدست معاویه نقض شد.
و امام حسن علیه السلام در آخرین لحظات زندگی دربارهی او چنین فرمود: (جامش لبالب شد و به آرزویش نائل آمد، بخدا به وعدههایش وفا نکرد و در گفتههایش راست نگفت) (56).
پیک مروان خبر موفقیت دسیسهی زهر آگین او را داد و گفت: (شگفتا از حسن، شربت عسلی که از آب (رومة) (57) فراهم شده بود نوشید و جان سپرد) (58).
معاویه نتوانست از ابراز شادمانی و سرور خودداری کند و در آن هنگام در کاخ سبز بود فریادش به تکبیر بلند شد، ساکنان کاخ نیز همه صدا به تکبیر بلند کردند، اهل مسجد نیز که صدای تکبیر شنیدند همه فریاد زدند: الله اکبر (فاخته) همسر معاویه که دختر (قرظة بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف) بود از غرفهی خود بیرون آمد و گفت: (خدا شادمانت بدارد ای امیرالمؤمنین! چه خبری شنیدهای که اینچنین شادمانی؟) گفت: خبر مرگ حسن بن علی فاخته صدا زد: (انا لله و انا الیه راجعون) آنگاه در حالیکه میگریست گفت: (سرور مسلمانان و زادهی دختر پیغمبر صلی الله علیه (وآله) و سلم از دنیا رفت) معاویه گفت: چه کار بجا و خوبی کردی، شکی نیست که او چنان بود که میگوئی، سزاوار است که بر او بگریند.
ابن قتیبه بر این روایت چنین افزوده: (چون خبر به معاویه رسید ابراز شادمانی و خوشحالی کرد و بسجده افتاد و همهی کسانی که با او بودند بسجده افتادند عبدالله بن عباس که در آن هنگام در شام بود از جریان با خبر شد و نزد معاویه رفت، چون نشست معاویه گفت: حسن بن علی بمرد، ای پسر عباس! گفت: آری بمرد و پی در پی تکرار کرد: انا لله و انا الیه راجعون ما از خدائیم و بسوی او باز میگردیم سپس گفت: شنیدهام که از وفات او ابراز شادمانی کرده ئی! بخدا سوگند پیکر او گور تو را پر نمیکند و مرگ او بر عمر تو نمیافزاید او وفات یافت در حالیکه از تو بهتر بود و ما اگر اکنون عزادار اوئیم، پیش از این عزادار کسی بهتر از او بودهایم، عزادار جدش رسولخدا صلی الله علیه و آله ولی خدا عزای او را جبران کرد و پس از او به نیکوترین وجه ما را گرامی بداشت.
(آنگاه ابن عباس صیحه ئی زد و همهی اهل مجلس بگریه در آمدند و معاویه نیز گریست راوی گوید: هرگز بدان اندازه چشم گریان ندیدهام معاویه پرسید: حسن چند سال عمر کرد؟ ابن عباس گفت: وی بزرگتر از آن است که کسی تاریخ ولادت او را نداند راوی میگوید: معاویه اندکی سکوت کرد و سپس گفت: پس از او تو بزرگتر قوم خود شدی، ابن عباس گفت: تا وقتی خدا ابا عبدالله حسین را زنده بدارد، نه (59).
یعقوبی صحنهی تأثیر عظیمی را که وفات امام حسن علیه السلام در کوفه بجا گذارد و ماجرای گرد آمدن سران شیعه در خانهی سلیمان بن صرد بزرگ شیعیان و تسلیت آنان را به امام حسین علیه السلام در ضمن نامه ئی بلیغ و غم انگیز، در تاریخ خود نشان داده است (ج 2 ص 203).
خبر وفات امام حسن به بصره – که زیاد بن سمیه حاکم آن بود – رسید، مردم همه گریستند و ضجه و ناله از همه سو بلند شد ابوبکره – برادر مادری زیاد – که در بستر بیماری بود، غوغای مردم را شنید و گفت: خداوند او را از شر بسیار رهانید و مردمان با مرگ او خیر بسیاری را از دست دادند، خدا حسن را رحمت کند (60).
برادرش محمد بن حنفیه در کنار پیکر بیجان او با این کلمات وی را رثا گفت:
خدا رحمتت کند ای ابا محمد! بخدا اگر زندگیت عزیز و ارجمند بود، مرگت کوبنده و در هم شکننده است خوشا روانی که پیکر تو را زنده میداشت و خوشا بدنی که کفنت آن را در آغوش گرفت و چرا چنین نباشد؟ که تو زادهی هدایت و بازماندهی اهل تقوی و پنجمین اصحاب کسائی، بدست حقیقت، تربیت یافته و در آغوش اسلام پرورش یافته و از پستان ایمان شیر نوشیده ئی، زهی آن زندگی و این مرگ، درود و رحمت خدا بر تو باد گرچه خاطرهی زندگی تو از خاطر ما زدوده نخواهد شد و در بهرهی نیک تو تردید نخواهیم داشت (61).
متونی که بر مسموم شدن امام حسن بوسیلهی معاویه دلالت میکند همچون روشنترین حوادث تاریخ، متواتر و تردید ناپذیر است.
از جمله کسانی که این مطلب را ذکر کردهاند: مؤلف (الاستیعاب)، مؤلف (الاصابة)، مؤلف (الارشاد)، مؤلف (تذکره الخواص)، مؤلف ((دلائل الامامة) (62)، مؤلف (مقاتل الطالبین)، شعبی، یعقوبی، ابن سعد در (الطبقات)، مدائنی، ابن عساکر، واقدی، ابن اثیر، مسعودی، ابن ابی الحدید، سید مرتضی در (تنزیه الانبیاء)، شیخ طوسی در (امالی)، شریف رضی در دیوان شعر، حاکم در (مستدرک) را میتوان نام برد.
مؤلف کتاب (البدء و الختام) مینویسد: حسن در سال 49 هجری وفات یافت، جعده دختر اشعث او را مسموم کرد و این زهر را معاویه برای او فرستاده و او را به همسری با پسرش یزید وعده داده بود، ولی سپس به این وعده وفا نکرد.
ابن سعد در (الطبقات) مینویسد: معاویه بارها او را مسموم کرد مدائنی میگوید: حسن چهار بار مسموم شد.
حاکم در (المستدرک) مینویسد: (63) حسن بن علی بارها مسموم شد، هر دفعه از مرگ میجست ولی در آخرین دفعه کبد او متلاشی شد و وفات یافت.
یعقوبی مینویسد: چون لحظهی مرگش فرا رسید به برادرش حسین گفت: برادر! این سومین و آخرین باری بود که مسموم شدم وهیچ بار چون این آخرین بار نبود، امروزمن جان خواهم سپرد، هنگامی که از دنیا رفتم در کنار رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بخاکم سپار، زیرا هیچکس به مجاورت او از من شایستهتر نیست، مگر آنکه کسی جلوگیر تو شود، در آنصورت مگذار قطرهی خونی بر زمین ریخته شود.
ابن عبدالبر مینویسد: حسین بر برادرش حسن وارد شد، آن حضرت به حسین گفت: برادرم! تاکنون سه بار مسموم شدهام و هیچ بار چون این بار نبوده است و اینک کبد من تباه شده است حسین پرسید: چه کسی تو را مسموم کرده برادرم!؟ گفت: چرا میپرسی؟ میخواهی با آنان بجنگی؟ آنان را بخدا واگذار!
طبری در (دلائل الامامة) (64) مینویسد: سبب وفات وی آن بود که معاویه هفتاد بار او را مسموم کرد و هیچ بار زهر در او کارگر نشد، این بود که قاصدی نزد جعده دختر محمد (کذا) بن اشعث بن قیس کندی فرستاد و 20 هزار دینار و ده قطعه زمین از سرزمینها و مزارع کوفه بدو بخشید و تضمین کرد که وی را به همسری پسرش یزید در آورد جعده حسن را بوسیلهی برادهی طلا آمیخته به آرد و شکر مسموم کرد.
و خدای عزوجل فرموده است: (پس آیا امید میبرید که چون بازگشتید در زمین فساد کنید و پیوند خویشاوندی تا را بگسلید آنها کسانی میباشند که خدایشان لعنت کرده پس گوش آنان را ناشنوا و چشم ایشان را نابینا ساخته است)
آخرین گفتار
مقایسه میان شرایط حسن و شرایط حسین (ع)
بسیاری از مردم معتقدند که روح مناعت هاشمی که همواره چون عقابی بلند پرواز، قلههای مرتفع را بزیر پر دارد، با رفتار حسین علیه السلام متناسبتر است تا رفتار حسن علیه السلام.
و این یک نگرش ابتدائی و سطحی و دور از عمق و دقت است.
حسن علیه السلام نیز در دیگر موقعیتها و صحنههای زندگیش همان هاشمی شکوهمند و بلند پروازی بود که در افتخارات، همپا و همطر از پدر و مادر خود محسوب میشد و این هر سه، نمونهی کامل و مثال عالی مصلحان مسلکی تاریخ بودند و آنگاه هر یک از ایشان جهادی و رسالتی و نقشی مخصوص خود داشت که از اعماق شرائط موجود و اوضاع و احوال او سرچشمه میگرفت و هر یک در جای خود چه از لحاظ شکل جهاد و چه از لحاظ شکوه و مجد و چه از لحاظ پیگیری حق از دست رفتهی مغصوب، عملی مبتکرانه و بی سابقه بود.
نوشیدن جام شهادت در موقعیت امام حسین و حفظ سرمایهی زندگی بوسیلهی صلح در موقعیت امام حسن، بعنوان دو نقشه و دو وسیله برای جاودان داشتن مکتب و محکوم ساختن خصم، تنها راه حلهای منطقی و عاقلانه ئی بودند که با توجه به مشکلات هر یک از دو موقعیت، از انجام آنها گزیری نبود و جز آنها راه دیگری وجود نداشت، هر یک از این دو راه در ظرف خود، برترین وسیلهی تقرب بخدا و امتثال فرمان او بود هر چند که از لحاظ دنیوی چیزی جز محرومیت بهمراه نداشت، و باز هر یک پیروزی حتمی و قاطعی بود که در طی تاریخ جلوهی خود را آشکار ساخت، گرچه در حین وقوع جز محرومیت و از دست دادن قدرت، مظهری نداشت.
این دو فداکاری: نثار کردن جان در ماجرای حسین و چشم پوشی از حکومت و قدرت در داستان حسن، آخرین نقطه ئی است که رهبران مسلکی در نقشها و رسالتهای انسانی و مجاهد تبار خود بدان رسیدهاند.
قدرت حاکم در دورهی هر یک از این دو برادر، یگانه عاملی بود که شرائط خاصی از لحاظ دوستان و یاوران و شرائط خاصی از لحاظ دشمنان و معارضان برای وی ایجاد کرده بود که به شرائط آندیگری شباهتی نمیداشت و بدیهی است که دو گونگی شرائط، لازمهی طبیعیاش دو گونگی شکل جهاد و در نتیجه، دو گونگی پایان و فرجام ماجرا بود.
وضع خاص هر یک از لحاظ دوستان و یاوران:
خیانت دوستان کوفی در ماجرای امام حسین، برای وی گام موفقیت آمیزی بود در راه رسیدن به آن شکوه و موفقیت درخشان تاریخی ولی خیانت همین جمع، در ماجرای امام حسن – در مسکن و مدائن – ضربت مهلکی بود که صفوف او را متلاشی ساخته و حالت آمادگی برای جهاد را از وی گرفت.
توضیح آنکه: حادثهی بیعت شکنی کوفیان نسبت به حسین علیه السلام پیش از آن بود که وی آمادهی جنگ شده باشد و به همین دلیل بود که سپاه کوچک ولی یکپارچهی وی در آن هنگام که برای نبرد آماده شد از شائبهی هر گمانی که موجب دغدغه باشد بر کنار و به سپاهیان فداکار امامی که دارای هدفها و ایده آلهای بزرگ است کاملاً شبیه بود.
در حالیکه در ماجرای امام حسن عامل اصلی نومیدی آنحضرت از پیروزی نظامی، همان سپاهی بود که دو سوم نفراتش از میدان گریخته و بازیچهی دسیسههای معاویه گشته و جبههی امام حسن را در دستخوش هرج و مرج و آشوب و عصیان ساخته بودند.
از اینجا میتوان کاملاً پذیرفت که یاران و دوستانی که با امام حسن بیعت کرده و همچون سپاهیانی مجاهد در اردوگاه وی حضور یافتند و سپس بیعت را شکسته و بسوی دشمن گریخته و یا بر امام خود شوریدند، از آن کسانیکه بیعت برادرش امام حسین را پیش از روبرو شدن با آن حضرت شکستند، بدتر و خطرناکتر بودهاند.
بنابرین، حسین پس از آنکه حوادث کوفه یاران او را در بوتهی آزمایش افکنده و نیک و بد آنان را از یکدیگر جدا و ممتاز ساخته بود، سپاهی فراهم آورد که – با همه کوچکی – از لحاظ اخلاص و فداکاری ممتازترین سپاهی بود که تاریخ بیاد دارد.
ولی حسن حتی در میان شیعیان با اخلاص خود نیز نمیتوانست یاورانی که از هر جهت مورد اطمینان وی باشند فراهم آورد چه – همانطور که در فصول قبل بیان شد – آشفتگی و هرج و مرج چندان در اردوگاه وی همه گیر شده بود که اساساً امکان ادامهی کار وجود نداشت.
و چه تفاوتی از این بالاتر، میان وضع دوستان و یاوران آن دو برادر؟
وضع خاص هر یک از لحاظ دشمن:
دشمن امام حسن، معاویه بود و دشمن امام حسین، یزید و برای روشن شدن تفاوت میان این پدر و پسر، شهادت تاریخ که پسر را (کودنی احمق) و پدر را (هشیاری تیزبین) – و بگمان بعضی: نابغه ئی در تیز هوشی – معرفی کرده بسنده است.
خصومت این دو دشمن با حسن و حسین، مربوط به شرائط و اوضاع همزمان، نبود این دنبالهی خصومت فیما بین بنی هاشم و بنی امیه بود که سالیان درازی از عمر آن میگذشت.
در تمام این مدت، حتی یکروز هم نبود که بنی امیه هموزن و همطر از بنی هاشم باشد، وضع وی در برابر بنی هاشم، وضع دشمن حقیری بود که از رقیبی نیرومند واهمه داشته و با وی خصومتی بی امان میورزد و همین امر موجب شد که نام امویان در برابر نام بنی هاشم، ابتدا بر سر زبان مردم و سپس بر قلم مورخان و واقعه نگاران جاری گردد وگرنه چگونه میتوان طغیان هوس را با فضیلت ایده آل و پلیدترین نسبها را با آنانکه گواه پاکدامنی شان قرآن است در یک ردیف آورد و چگونه رواست که آن مجسمههای شهوت و قدرت پرستی وانحصار طلبی و گناه را با مردمی که مظهر ملکات عقلی و اخلاق برتر و عنصر پاکاند، معلمانی که فکر انسانی را در سطحهای عالی فرهنگ و معرفت مستقر ساخته و بر ذخائر و فرآوردههای استعداد انسانی، ثروت هنگفت و پایان ناپذیر افزودند، یعنی با بنی هاشم آن پیام آوران نور و روشنگران جهان، مقایسه کنیم؟
آنها کجا و اینها کجا؟
حدسی که امام حسن در مورد فرجام کار خود با دشمن تاریخیاش معاویة بن ابی سفیان بن حرب میزد و دور نمائی که از وضع آیندهی خود در صورت درگیری با معاویه، مشاهده میکرد، کاملاً معقول و به واقع نزدیک بود بگمان قوی دنبالهی این جنگ به بزرگترین فاجعه و قاطعترین ضربت نسبت به اسلام کشیده میشد و بالاخره عواقب آن با نابودی آخرین فردی که دل در گرو طرز فکر اصیل اسلام و مکتب علوی داشت، خاتمه مییافت و میدانیم که معاویه – آن دشمن نمایان علی و مکتب علوی – در اجراء اینگونه نقشهها و در تصفیهی حسابهای قدیمی و تاریخی دارای استعدادی عجیب بود.
در بحثهای گذشته بقدر کافی در اینمورد توضیح داده شده است.
ولی امام حسین برای نفی این حدس در مورد خودش، کافی بود بیاد آورد که دشمنش بچهی ناز پرورده ئی است که به هیچ وجه از عهدهی حل مشکلات و مهار کردن امواج مخالف و بکار بستن نقشههای وسیع بر نمیآید و آنچه در ماجرای خلافت و درگیری با رقیبان از نظر او مهم است آنست که سلطنتی با خزائن فراوان در اختیار او قرار گیرد، گو آنکه از نظر آبرو و اعتبار چنان باشد که (اخطل) شاعر – بروایت بیهقی – روبروی او بدو بگوید:
(حقا که دین تو همچون دین دراز گوش است بل، که تو از هرمز کافرتری)!
موضوع دیگری که در برابر آن حدس، انگیزهی امام حسین علیه السلام بر آن اقدام میتوانست شد تازیانهی فشار و ارعابی بود که در تمام زوایای کوفه و توابع آن، شیعیان را تهدید میکرد و گروههای بسیاری از رجال و بزرگان شیعه را که حامل افکار و پیرو مکتب اهل بیت بودند و آن را چون گنجینه ئی عزیز و گرانبها برای نسلهای بعد حفظ میکردند، درنهانگاه سیاهچالها و تبعیدگاهها و در دل غارها افکنده بود.
این بود که میتوانست بی دغدغه و تشویق و با اطمینان از خط مشی و هدف و از آیندهی مکتب خود، در راهی که نظر او را تأمین میکرد گام نهد.
در حالیکه امام حسن چیزی که اطمینان و آسودگی خاطر او را از آیندهی مکتب او و از آنچه قرار است پس از شهادت خود باقی گذارد، تأمین کند نداشت، در صف دشمنان او معاویه قرار داشت و آن مثلث مخوف وهولناکی که او را احاطه کرده و نقشهها و طرحهای بنهایت خصمانه و عدوات آمیز.
و بالاخره، امام حسین علیه السلام از اشتباهات معاویه مانند هجوم به سرزمینهای امن و امان خدا، روش وی در برابر مواد صلحنامه، مسموم نمودن امام حسن، بیعت گرفتن برای پسرش یزید و اشتباهات بیشمار دیگر وی بهره برداری کرد و بدانوسیله در برابر افکار عمومی، بر قدرت واصالت و انطباق نهضت ضد اموی خود با موازین اسلام، افزود.
بعلاوه از لغزشهای (جانشین معاویه) آن جوان مبتلا به شراب و بوزینه و انواع گناه و فجور، بهره برداری کرد و اینها همه عواملی بود که او را در بثمر رسانیدن هدفش تأیید و کمک میکرد.
وضع او از لحاظ دشمنانش و وضع او از لحاظ دوستان و یارانش در اینجهت همانند بودند که او را در قیامش و بپایان رسانیدن رسالتش و پیروزی درخشانش و سربلندیش در پیشگاه خدا و در قضاوت تاریخ، کمک میکردند.
لیکن وضع امام حسن – همانطوری که قبلاً بیان کردیم – از لحاظ دوستان و یارانش آنچنان بود که راه شهادت را بر او بست و از لحاظ دشمنانش آنچنان بود که درگیری و جنگ با ایشان را – که بمعنای نابودی مکتب اسلام بود – ممتنع ساخت.
و بدینجهت احساس کرد که لزوماً میباید روش جهاد خود را دگرگونه سازد و صحنهی جنگ را از راه صلح بیاراید.
مواد قابل انفجاری که امام حسن در قرارداد صلح کار گذارد – یعنی تعهدات معاویه – همه وسائل و ابزار دقیقی بودند که معاویه و اتباع و همفکران او را بوضع فجیعی محکوم و مفتضح میساختند.
پس از این بیان براستی دشوار است که تشخیص دهیم کدامیک از این دو برادر – درود و رحمت خدا بر آنان – مجاهدتش مؤثرتر و در راه هدف موفقتر و پیشروتر و ضربتش بر دشمن قاطعتر و کوبندهتر بوده است.
این مطلب نیز پوشیده نمانده است که تاریخ نکبتها و بدبختیهای بنی امیه پس از نقشی که امام حسن بوسیلهی صلح ایفا کرد، سراپا مرتبط به آنحضرت و مرهون نقشهها و آفریدهی تدبیرهای او بود و اگر این نقشه موفق – که لازمهی شکل و وضع طبیعی آن، نیل به موفقیت بود و لازمهی وضع دشمنانش آن بود که دانسته یا ندانسته بدست خود به موفقیت آن کمک کند – بدانصورت ایفا نمیگشت، بیگمان هیچیک از این حوادث نکبتزا، بدانگونه که واقع شد، بوقوع نمیپیوست.
پایان
انتهای پیام
این همه آسمان و ریسمان بافتید و گفتید و گفتید و گفتید و یک رساله بلند بالا نوشته اید که کار جناب رئیس جمهور را در مذاکره توجیه کنید؟!خداوند اجرتان ندهند که چنین تاریخ ائمه را دست میبرید که کارهایتان را توجیه و به خورد مردمی که به اندازه ارزنی سواد تاریخی ندارند،بدهید.آن گذشته بود و برای پیشبرد راهکار های سیاسی باید به مقتضای زمان عمل کرد.