یک همراهی پرمخاطره با قاچاقچیان انسان
تا چند دقیقه دیگر پاسگاه مرزی ترکیه را دور میزنیم. آن طرف یک ون منتظر است تا ما را برساند به خاک یونان. به غیر از من و دوستم «علی»، هشت مرد افغانستانی و پاکستانی همراهمان هستند. هوا فوقالعاده سرد است. تا کمر توی برف هستیم. سوز برف و سرمای نیمهشب تا مغز استخوانمان نفوذ کرده. نقطه صفر مرزی، کوه آرارات، مرز ایران و ترکیه.
روزنامه ایران در ادامه گزارشی که حاصل همراهی پرمخاطره خبرنگار این روزنامه با قاچاقچیان انسان در مرز ترکیه است، مینویسد: یکی از سه قاچاقچی در این برف که گاهی تا کمر توی آن فرو میرویم دوش به دوشمان میآید و میگوید اگر چند دقیقهای تحمل کنیم و اوضاع خوب باشد وارد خاک ترکیه میشویم.
«امیر علی» در میان قاچاقچیها تنها کسی است که دستکم جواب ما را میدهد؛ خیلی کوتاه. لباس بادگیر سفیدرنگ پوشیده و سبیلهایش از سرما قندیل بسته است. بدن ورزیدهای دارد. آنقدر این کوه را بالا و پایین رفته که همه جا را مثل کف دستش میشناسد. اصلاً به زمین نگاه نمیکند. فقط ما و آن روبهرو. وظیفهاش این است که نگذارد مسافران با هم صحبت کنند و مبادا کسی سیگار بکشد. آن یکیها خیلی جلوتر از ما هستند. در این تاریکی شب نمیشود جلوتر را دید.
سه ساعت است در راهیم. پاهایمان از شدت سرما بیحس شده و صورتمان سرخ سرخ. باد مثل تازیانه به صورتمان میخورد. پشیمانی دیگر فایدهای ندارد. حرفهای قاچاقچی در این سرمای غیر قابل تحمل امیدوارمان میکند ولی وقتی زنگ موبایلش بهصدا در میآید همه سرجایشان میخکوب میشوند. باید برگردیم. این همه پیادهروی در کوهستان با این همه برف بیهوده بود. مرزبانهای ترکیه سر پستهایشان هستند.
قاچاقچی دیگری به سویمان میآید. قد بلندی دارد با اندامی لاغر و انگار نه انگار که هوا سرد است. زیپ کاپشنش را پایین کشیده. میگوید باید برگردیم پایین تا وضعیت عادی شود و مرزبانهای ترکیهای پستهایشان را ترک کنند.
تنها کسی که از این خبر خوشحال است، شاید من باشم! به رویم نمیآورم ولی در دلم ولولهای است. با این کولهباری که چند ساعت روی دوشمان سنگینی کرده حالا باید برگردیم پایین. در میانه راه «ادریس»، افغانستانیها و پاکستانیها را به خانهای روستایی در دامنه کوه میبرد. گویا قرارشان این است که آنها از ما جدا باشند. در راه با یکی از افغانها بدون اینکه امیرعلی متوجه شود صحبت میکنم؛ آنها میخواهند به ترکیه بروند و از آنجا هم به سوریه. خدا را شکر ما با آنها نمیرویم. بهنظرم میخواهند به داعش بپیوندند.
بازگشت به پای کوه برای تلاش دوباره
من و علی همچنان به پیادهروی طاقتفرسا روی برفهای آبدار که با هر قدم، گاهی گیر میکنیم، ادامه میدهیم. راه رفتن در این برف مصیبتی است و پیش خودم میگویم ایکاش دیگر تجربهاش نکنم. نمیدانم که سرما را تحمل کنم، مواظب باشم توی برف فرو نروم یا به سرنوشتم فکر کنم. عجب گرفتاری شدهام توی این کوهستان تاریک و سرد.
با بدبختی ساعت یک بامداد به خانهای کوچک میرسیم. آنقدر برف هست که همهجا کمی روشن بهنظر برسد. نفس راحتی میکشم و خدا را شکر میکنم شب را در کوهستان نماندیم وگرنه از سرما حتماً یخ میزدیم. خانه روستایی نه برق دارد و نه آب. امیرعلی که ما را تا اینجا آورده میگوید کنار بخاری قدیمی، یک بسته سیگار گذاشته، خبری از آب و غذا نیست. حق نداریم چراغ موبایلمان را روشن کنیم و در این چند ساعت اگر صدایی از بیرون شنیدیم اجازه نداریم از خانه بیرون بیاییم؛ اگر کسی خواست وارد شود یکیمان توی سوراخ کنار بخاری و آن یکی هم توی تنور قدیمی کف اتاق پنهان شود و …
امیرعلی ما را ترساند و رفت. داخل اتاق تاریک است و نمیتوانیم جلوی پایمان را ببینیم. دوستم علی روی تشکچه کوچکی که کنار بخاری است مینشیند و دست و پایش را به بخاری نزدیک میکند. حیوانکی میلرزد؛ نمیدانم از ترس یا سرما؟ از تنها چیزی که حرف میزنیم، سرماست. واقعاً دمارمان را درآورده. پس از اینکه کمی گرم میشویم، گرسنگی سراغمان میآید. آنقدر راه رفتهایم که انرژی برایمان نمانده. تنها چیزی که برای خوردن داریم یک بسته بیسکویت است که مثل آدمهای گرسنه فیلمهای سینمایی تند تند میبلعیم.
بعد از آنکه کمی جان میگیریم و البته گرمتر میشویم از علی که بهانه من برای همراه شدن با او و قاچاقچیان انسان است، میپرسم چطور شد که تصمیم به مهاجرت، آن هم به این شکل گرفتی؟
علی، موهای فِر دارد و تهریشی که صورتش را بزرگتر از سنش نشان میدهد. 23 – 24 ساله بهنظر میرسد و معلوم میشود حدسم درست است. فوق دیپلم عمران دارد و وضعیت مالی خانوادهاش هم خوب است. اینها را پیش از اینکه به دل کوه بزنیم گفته بود. او نمیداند که من با اصرار پدرش به این سفر آمدهام و البته پدر هم نمیداند قرار نیست من بروم و برنگردم:
«درسم که تمام شد چند مدتی توی طلافروشی پدرم کار کردم ولی به نظرم فایدهای نداشت. من عمران خوانده بودم ولی حالا توی طلافروشی باید با مشتری چک و چانه میزدم که خداوکیلی از این قیمت پایینتر نمیتوانم بدهم و چه و چه. نمیدانم چرا زندگیام تکراری شده بود و هیچچیز برایم جذابیتی نداشت. چند نفر از دوستانم از همین مرز به ترکیه رفتند و از آنجا یکیشان رفت آلمان. یکی هم نروژ و آن یکی هم سوئد.
فکر میکنم سوئد جای خوبی برای زندگی باشد. من جوانم و میتوانم آنجا کار کنم و آینده خوبی برای خودم دست و پا کنم. به همین خاطر پایم را توی یک کفش کردم که میخواهم بروم آنطرف. پدر و مادرم اولش قبول نمیکردند ولی آنقدر قهر کردم و شبها را بیرون ماندم که چارهای جز قبول برایشان نماند. با این کارها رضایتشان را گرفتم و حالا نوبت این بود کسی را پیدا کنم که مرا از مرز رد کند. البته این را بگویم پدرم به شرطی قبول کرد قاچاقی از مرز رد شوم که کس دیگری همراهم باشد.
من خدمت نرفتهام و چارهای ندارم که قاچاقی از مرز رد شوم. با شمارهای که یکی از بچهها داد، به کسی که اسمش «یونس» بود زنگ زدم. او همان اول گفت چون از طرف فلانی زنگ میزنم 3 میلیون میگیرد که من را به خاک ترکیه ببرد و آنجا هم دستم را توی دست قاچاقچی دیگری میگذارد که با 4 میلیون برساندم به یونان و از آنجا میتوانم به هر کشوری که دوست دارم، بروم.»
وحشت در کلبه قدیمی
همچنان که علی صحبت میکند، سر و صدایی از بام خانه میشنویم که البته اهمیتی به آن نمیدهیم. میگویم بهصدای راه رفتن گربه میماند تا علی نترسد.
علی در حالی که ناخواسته سقف را نگاه میکند و آشفته به نظر میرسد، ادامه حرفش را میگیرد: «یونس آنقدر پشت تلفن به من امیدواری داد که میخواستم همان شب راه بیفتم و بروم ماکو. بعد گفت چند روز دیگر زنگ میزند. پیش از تماس یونس، شبها موقع خواب چند ساعتی در این رؤیا بودم که به فلان شهر میروم یا نه، میروم آلمان اگر خوب نبود میروم سوئد و … در همین توهمات بودم که همین دیروز زنگ زد و گفت «پاشو بیا!» میدانستم اینجا برف آمده ولی یونس گفت چون برف آمده گشتهای مرزبانی ایران و ترکیه کمتر شدهاند و راحتتر میتوانیم از مرز عبور کنیم.»
علی که حرف میزند، صدا هم زیاد و زیادتر میشود طوری که رشته کلام از دستش میرود. پیش خودم میگویم مرد حسابی گربه کجا بود انگار چند نفر روی سقف فوتبال بازی میکنند. راستش هردویمان ترسیدهایم. سعی میکنم به رویم نیارم. هر لحظه صداها بیشتر میشود.
اشاره میکنم به علی که صدا نکند و برود توی سوراخ کنار بخاری. خودم هم کنار تنور مینشینم تا اگر کسی آمد، بپرم آن تو. صداها کمتر میشود ولی تپش قلبمان نه. خیس عرق شدهام. علی توی سوراخ چمباتمه نشسته. در این تاریکی نمیتوانم چشمانش را ببینم. هیزمهایی که توی بخاری قدیمی ریختهایم میسوزند و گاهی صدای ترکیدن میدهند و این صدا بر ترسمان میافزاید. گاهی رقص نور روی دیوار میافتد و با بیشتر شدن صدا، انگار به تماشای فیلم ترسناکی نشستهایم. این وضعیت را تا حالا تجربه نکردهام. از ترس گلویم خشک شده. هزارتا فکر توی سرم میآید و میرود.
علی از آنطرف آرام میگوید:
– نکنه راهزن باشند؟
– نه بابا، راهزن کجا بوده! صدای پای گربه است.
– گربه توی این سرما چیکار میکنه؟
– پس صدای چیه؟
– جن نیست!؟
خندهام میگیرد که جن با ما چهکار دارد. صدا ناگهان قطع میشود. پس از چند دقیقهای که آرام میشویم، دوباره کنار بخاری میآییم. علی با «صدا» حرف میزند و من میخواهم بیخیال صدا شود و از خودش بگوید. ولی انگار قرار نیست چیزهای عجیب و غریب تمام شود. آتش گاهی اتاق را با کورسوی خود روشن میکند. همین نور کافی است تا میخهای زیادی که با بیمنظمی روی دیوار کوبیدهاند نظرمان را به خود جلب کند. بلند میشوم و دست روی دیوار کاهگلی میکشم و رد میخها را دنبال میکنم. این بینظمی عجیب است. وقتی برمیگردم تا علی را نگاه کنم، صحنه عجیبتری میبینم. علی خشکش زده. اشاره میکند به وسط اتاق. رویم را بر میگردانم؛ طناب دار؟
قلبم بینظم میتپد. وسط اتاق میخکوب شدهام. خدایا اینجا کجاست؟ خواب است یا واقعیت؟ نکند اینجا خانه ارواح باشد؟ نکند میخواهند ما را با این کارها شکنجه کنند؟
هنوز به خود نیامدهام که صدای پاها اینبار نه از سقف بلکه از دیوارها بلند میشود. ناخواسته داد میزنم کیه؟ این کار کمی از ترسم کم میکند. بعد به دروغ به علی میگویم اسلحه را بده ببینم چه کسی است که دارد مسخرهبازی درمیآورد.
پشیمان از رفتن
لحظاتی بعد صدا دوباره قطع میشود. ساعت 2 بامداد است. دیگر هیچ صدایی نمیآید. حتی صدای نفس کشیدن ما. فقط صدای سوختن هیزم است که اندکی آراممان میکند. مثل شکستخوردگان روی زمین مینشینیم و تکیه میدهیم به دیوار کنار بخاری.
– علی آقا هنوز هم میخواهی برویم؟
– نه. پشیمان شدم. اینجا کجاست!
– 2 ساعت تحمل کنیم، امیرعلی دنبالمان میآید و مرز را رد میکنیم.
– نه. نمیخواهم. تا صبح توی این خراب شده یکجوری دوام میآورم و برمیگردم تهران.
– شاید هم امشب نتوانیم برویم، چون امیرعلی گفت که اگر امشب نشد، شب بعد حتماً رد میشویم.
– به پدرم پیام میدهم که به یونس زنگ بزند ما را برگردانند.
جایی که هستیم آنتن ایران را نداریم و خطمان رومینگ است. البته اگر آنتن نداریم ولی اینترنت پر سرعت ترکیه را داریم. علی همچنان میلرزد اما نه از سرما. توی تلگرام به پدرش پیام میدهد. پیامهای زیادی بینشان رد و بدل میشود. حالا علی به التماس و خواهش افتاده که پدرش حتماً همین الان زنگ بزند تا سپیده نزده یونس بیاید.
پس از مخابره حال و هوای اینجا به دوستان و خانواده کمی امیدوار میشویم که صبح جان سالم به در خواهیم برد. نمیدانم چرا توی این وضعیت اجق وجق هوس کردهام سربهسر علی بگذارم. با حالتی که انگار بدجور ترسیدهام میگویم میدانی چه چیزی در ذهنم میگذرد؟ او هم که با نگاه من ترسیده، میگوید نه!
میگویم چند ماه پیش فیلمی دیدم که همینجوری بود؛ از سقف و دیوارها صدا میآمد و چند دقیقه بعد سکوت میشد و یکدفعه در میشکست و یک روح وارد میشد و … در همین وضعیت که علی حرفهایم را واو به واو گوش میکند، ضربه محکمی به دبه آویزان از دیوار میزنم و علی چنان فریادی میکشد که حتماً افغانستانی و پاکستانیهای دامنه کوه هم میشنوند. حالا مگر آرام میشود این بچه!
به هر حال با این اتفاقاتی که برایمان افتاده، نمیتوانیم بخوابیم. تا طلوع آفتاب یعنی 7 صبح فقط حرف میزنیم تا به چیزی فکر نکنیم. آفتاب بالا میآید و فتیله شجاعتمان را بالا میکشد. بیرون میرویم. برفها یخ زدهاند. هوا صاف و سرد است. سر و صدای گنجشکها کم کم درمیآید. این صدا بهترین صدایی است که از روز گذشته تا حالا شنیدهایم. چند دقیقهای در برف راه میرویم تا خستگی شب گذشته را از تن بیرون کنیم. علی هنوز از شوخی شب گذشته دلگیر است. به هر ترتیبی است از دلش درمیآورم.
روستایی مخروبه پای آرارات
پس از گذراندن یک شب سخت با آن همه مصیبت هیچچیز مثل یک چای دبش و داغ حال آدم را جا نمیآورد. ولی در این دهکده که همه خانههایش تبدیل به ویرانه شدهاند؛ هیچ چیزی از آن جز این خانه وحشت باقی نمانده است. نمیدانم چه بلایی به سر روستا آمده. دیوارها خراب شدهاند. پنجرهها شکستهاند درها نیمهباز مانده. انگار که مردم یک شبه کوچ کردهاند جای دیگر. دبهها و الکها روی دیوار و چند پتو و تابه پخت نان همه و همه نشان میدهد باید شب گذشته اتفاقی افتاده باشد.
تازه میفهمیم شب را کجا گذراندهایم. عجب خانه عجیبی است. هنوز نمیتوانم از رابطه میخها و طناب داری که وسط اتاق آویزان است سر دربیاورم! جای شکرش باقی است که علی فعلاً بیخیال سفر به اروپا شده. یک شب ماندن در این روستای مخروبه برای پشیمانیاش کافی بود.
ساعت 10 صبح من و علی از شدت گرسنگی ضعف کردهایم و به بخاریای که هیزمش همان دم صبحی تمام شده تکیه زدهایم. صدایی از بیرون میآید. آشنا بهنظر میرسد. یونس است. با وانت دنبالمان آمده. پدرعلی 2 میلیون به حسابش ریخته تا ما را برگرداند به ماکو.
رفتار یونس نشان میدهد از دستمان شاکی است که چرا خواستهایم برگردیم. سوار وانت میشویم و خدا را شکر میکنم دردسر دیگر تمام شد. هنوز چند صدمتری نرفتهایم که یونس پیشنهاد دیگری میدهد. میگوید میتواند ما را اینبار با کامیون یا تریلر به آنسوی مرز بفرستد. میگوید برخی تریلیها جاسازهایی دارند که میتوان در آن پنهان شد. علی کم کم خام میشود و من با یادآوری شب گذشته او را بهطور کل از سفر پشیمان میکنم. دیگر بازرگان را رد کردهایم و به ماکو رسیدهایم. میخواهیم برگردیم به خانه.
انتهای پیام