خرید تور تابستان

«شش ماه قبل از اعدامش دیگر با او ملاقات نکردیم»

/گفت‌وگو با عبدالعلی ذوالانواری برادر یکی از کشته‌شده‌های تپه اوین/

زهرامنصوری، انصاف نیوز: در شبانگاه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ هفت نفر از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق در تپه‌های اوین توسط مأمورین ساواک و زندان اوین تیرباران شدند، متن گفت‌وگو با برادر سیدکاظم ذوالانواری درباره‌ی این تیرباران را در ادامه بخوانید:

عبدالعلی ذوالانواری: شش ماه هیچ اثری از آنها نبود

عبدالعلی ذوالانواری برادر سیدکاظم ذوالانواری به انصاف نیوز می‌گوید من کتابی را در این باره با عنوان «پرواز در تپه‌های اوین» نوشته‌ام. حادثه‌ی تپه‌ی اوین انتهای قضیه است، همه‌ی زندگی شهید سید کاظم قابل بحث و مطالعه است و قصد ما از نوشتن آن کتاب این بود که جوانان امروز متوجه شوند چگونه انقلاب به دست آنها رسیده است و ماجرای تیرباران برادرش برروی تپه‌های اوین را اینگونه شرح می‌دهد: «ما داستان واقعی را وقتی متوجه شدیم که یک نفر از کسانی که در تیرباران نقش داشت، ماجرا را تعریف کرد. قبل از انقلاب بود، تا اینکه در روزنامه‌ها خبر را خواندیم؛ خواندیم که نه نفر را هنگام فرار تیرباران کردند.

برگزاری مراسم برای برادرم و رفت و آمد به خانه هم داستانی داشت که در کتاب به آن اشاره کرده‌ام. دو نفر آنها از بچه‌های مذهبی بودند و ۷ نفر هم کمونیست بودند. در آن زمان من بیرون از زندان بودم، دانشجو بودم اما راهی برای پیگیری این اعدام‌ها نداشتیم، از کی می‌پرسیدیم و چه می‌گفتیم؟ آنها حتی نگفتند این ۹ نفر را کجا دفن کرده‌اند، پس از انقلاب محل دفن را فهمیدیم. در اوایل انقلاب پدرم به بهشت زهرا رفت و جست‌وجو می‌کرد تا اینکه در دفتری که از ساواک مانده بود، محل دفن آنها را متوجه شدند. پدر من یک روحانی مبارز بود، شهید سید کاظم ذوالانوار عضو کادر رهبری سازمان مجاهدین خلق بود، آقای مجید شریف واقفی معاون ایشان بود.»

او تشریح کرد: «قبل از اینکه سید کاظم ممنوع الملاقات شود، به طور مرتب به دیدن او در زندان می‌رفتیم، البته ما در شیراز بودیم و از شیراز تا تهران می‌رفتیم. تا اینکه یکبار رفتیم گفتند اینجا نیست. نگرانی شدیدی داشتیم و از سرنوشت سید کاظم بی‌خبر بودیم. جایی نبود، کسی نبود از او بپرسیم. فقط از نگهبان زندان می‌پرسیدیم و او هم لیست را نگاه می‌کرد و می‌گفت اینجا نیست. جایی برای شکایت و اعتراض نبود. شش ماه قبل از اعدامش دیگر با او ملاقات نکردیم.

حتی قبلا هم وقتی به ملاقات او می‌رفتیم، درباره‌ی مسائل حساس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. سالن ملاقات دو ردیف میله و توری داشت و به فاصله‌ی یک متر و نیم طول داشت. یک پاسبانی هم در آنجا قدم میزد. برای هر دو سه زندانی یک پاسبان وجود داشت. هر حرفی بین ما رد و بدل می‌شد، آن مامور متوجه می‌شد، نمی‌توانستیم یک‌سری از مسائل را بیان کنیم. اخبار را معمولا از کسانی که از زندان آزاد می‌شدند دریافت می‌کردیم و خیلی وقت‌ها در بی‌خبری بودم. مثل الان موبایل و تلفن بدین صورت نبود.

سیدکاظم نه ترسید و نه همکاری کرد

سید کاظم وقتی بازداشت شد، به ساواک ‌اطلاعات نمی‌داد، این مسئله خیلی اهمیت دارد. زندانیان سیاسی یا می‌ترسیدند و یا همکاری می‌کردند. برادرم نه ترسید و نه همکاری کرد. سید کاظم حتی در زندان هم تلاش و مبارزه می‌کرد. تیمسار زندی رئیس کمیته مشترک ساواک شهربانی بود، سید کاظم با ماموران زندان آشنا شده بود و از آنها آدرس خانه‌ی او را پرسید و از طریق یکی از ملاقات‌ کننده‌ها به نام خانم کبیری آدرس را به سازمان می‌دهد و کسانی که در بیرون بودند، تیمسار زندی را می‌کشند. آن خانم را بازداشت می‌کنند و می‌گویند از چه طریقی گرفتی و بعد ساواک برای تلافی آن ماجرا این نه نفر را اعدام می‌کند. ساواک هم می‌گوید به خاطر این یک نفری که کشته‌اید، ما هم چند نفر را می‌کشیم. سید کاظم آن کار را آگاهانه انجام داده بود. در زندان خیلی فعالیت می‌کرد. برادرم می‌گفت من مبارزه را از پدرم یاد گرفته‌ام، در سال ۴۲ پس از ۱۵ خرداد شیراز تظاهرات می‌شود و مردم با ارتش درگیر می‌شوند. پدر من صبح آن روز وصیت‌نامه‌ی خود را می‌نویسد و به سید کاظم می‌دهد و از خانه خارج می‌شود؛ بعدها گفت من مبارزه را از پدرم یاد گرفته‌ام.»

انتهای پیام

 

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا