«حاجقاسم» بیرون سالن ایستاده بود
محمدعلی فیاضبخش در یادداشتی با عنوان ««حاجقاسم» بیرون سالن ایستاده بود» روزنامهی اطلاعات نوشت: آن روز، جمعه ۱۳ دی ماه، کارگاهی داشتم در دبیرستان روزبه، برای والدین بچههای کلاس هشتم؛ به روال ده سال پیش در این ایام. موضوع کارگاه، «حل و رفع تعارض میان والد و نوجوان» بود.
به خلاف همیشهی ایام و عادتم برای حضور در کلاسها، که حداقل پانزده دقیقه زودتر از موعد میرسم، آن روز دقیقا رأس ساعت رسیدم. زیر خبر سهمگین شهادت سردار آنچنان در جایم رسوب کردهبودم، که از ساعت غافل شدم.
تقریبا همه سر وقت حاضر بودند. در چهرهها بهت بود و غم. در گلوی من بغض بود و آشفتگیِ سررشتهی گفتار. سخن را با قرائت فاتحهای شروع کردیم و کارگاه را به مدت سه ساعت پیش بردیم.
در میانهی کار، تمرکز و فعالیت گروهیِ والدین آنچنان بالا بود، که انگار صبح آن روز، در سیاهی بعد از نیمهشب اتفاقی نیفتاده؛ اما سایهی غم میآمد و میرفت و من در بحبوحهی بحث و گفتوگو از انواع «تعارضات شایع میان دو نسل»، میدیدم که «تعارضِ» اصلی، همان فاصلهی میان «روزمرّگیهای عادتشده» با «نعمتهای کفرانشده»است؛ نعمت «امنیت».
نمیدانم در پایان کارگاه آموزشی آن جمعه، که همه بهبه گفتند و آفرین آوردند، آیا کسی- از جمله، مجری کارگاه- آفرینی بر حقیقتی مکتوم و سایهوار آورد؟ آیا متفطّن این معنی شدیم، که در سایهی آرامشی صدها کیلومتر دورتر از حاشیهی مرزها و تقارن آتشبارها، به لطف همت و غیرت حاجقاسمها، داد سخن میدهیم از انواع ملاحظات تربیتیِ لاکچری، در سالنی به غایت راحت و گرم و نرم؟
من شرمندهی آن نگاه محجوب و آن دل عطوفی هستم، که بار برد و خار خورد و تیغ در چشم نشاند و استخوان در گلو گرفت؛ تا کودک ادلبی را از زیر آوار داعشی در آغوش گیرد و احیا کند؛ تا آغوش مادران و پدران، در تربیت و بالندگی فرزندانشان در هزار کیلومتر دورتر از کانون آتش و وحشت و قتل تنگ نیاید.
کاش کلاس آن روزم، که به کرّ و فرّ به پایان آمد، پایانی میبود بر بیخبریهای عادتشدهی روزمرّهام، تا بفهمم که کلاس و کارگاه و برو و بیای پر از ژست و افادهی من، وامدار یک آرامش و امنیت است. بعضی کسان، تا به سرشان نیاید، در باورشان نمینشانند که تهران نیز میتوانست پس از ادلبشدن، تهران ستانی شود جولانگاه هیولاهای ریشقرمز شمشیر به دست و کودککش و کنیزسِتان.
حاجقاسم، آن روز بیرون از سالن اجتماعات مدرسهی روزبه، برای من و یکصد و پنجاه پدر و مادر، چتر امنیت و امان گستردهبود و ما نمیدیدیمش؛ از بس قسم خوردهبود که نادیده بمانَد؛ و خدای، او را در آستانهی فجر جمعه دید.
انتهای پیام