از واقعیت « ازبرعلی» تا اسطوره «ریزعلی»
«سهند ایرانمهر» در یادداشتی تلگرامی با عنوان «از واقعیت «ازبرعلی» تا اسطوره «ریزعلی»» نوشت:
میگفت: اسمام «ازبر علی حاجوی» است نه ریزعلی خواجوی، ما اما «ریزعلی خواجوی» خواندیمش، چون یک قهرمان خاصه قهرمانی که قطاری از آدمیان را در آن شب تاریک نجات داد، باید دستکم اسمی داشته باشد که بتوان به زبان آورد، تشخصی که ردای حماسه بر اندامش زار نزند، اسمی آشنا که حتا بشود به همنشینی و تناقض« ریزعلی» و «خواجه» راز و رمزی را درهم آمیخت.
میگفت: «لخت نشدم، لباس داشتم، فقط قبایم را آتش زدم»، توجهی نکردیم چون قهرمانی که ما لازم داشتیم باید هرچه داشت نثار میکرد و مسیحوار و برهنه میان سرما و تاریکی به قطارِ غفلت، فرمان ایست میداد. این استحاله شدن، سرنوشت محتوم همه قهرمانانی است که قرعه فالِ اسطوره به نامشان میزنند.
میگفت: «مردم خشمگین از قطار که بیرون آمدند مرا کتک زدند تا بالاخره فهمیدند چه شده و عذرخواهی کردند»، میگفتیم: مردم به محض دیدن این ایثار، از او تشکر کردند زیرا چنین واکنشی نه زیبنده آن مردم بود و نه برای یک اسطوره خوبیت داشت.
امروز مُرد. در سکوت، آنچنانکه پس از آن شهرت، زیسته بود، نه پر طمطراق آنچنانکه که روایتش میکردیم و نه باشکوه و رویینتن آنچنانکه ساخته بودیم.
اسطورهها همه اینچنیناند، مومی که در قالبی که مردمِ محتاج به اسطوره میخواهند، فرو میروند و در قامت ابرمردی پولادین بیرون میآیند. کلاه وقار بر سر و قبای تخیلات بر تن میکنند و چنان از وجود مثالی خویش فاصله میگیرند که مرز بین اسطوره و حقیقت گم میشود.
اسطورهها، حقایق مجسماند که نداشتههای بشر، زیور اغراق را زیبنده آنان میبیند و آنچنان بزرگ میشوند که دیگر بشری را یارای تکرار حماسهشان نیست.
اسطورهها، ساخته که شدند علیه نسخه واقعی خود میآشوبند، سخنان او را در همهمه آذین بسته خود، دفن میکنند و هر شاخ و برگی را بر خود میآویزند، بی اعتنا به فریاد نسخه اصلی، بیتقید به الزامات عقل.
ریزعلی خواجوی نمُرد، ازبرعلی مُرد، واقعیتی مُرد و اسطورهای ماند تا انسانِ هراسان، همچنان به اسطوره نامیرایی که خود ساخته است تکیه و واقعیت مرگ یک انسان عادی اخلاق مدار و یک الگوی قابل تکرار را انکار کند.
تاریخ پر است از انسانهای واقعی قهرمان که آنچناناسطوره شدند که وجود حقیقیشان فراموش شد و آنچنان با اغراق روایت شدند که دیگر به هیچکار نیامدند.
انتهای پیام