روایتهایی در بابِ هاله لاجوردی
کانال مجموعه رسانه علوم اجتماعی در پستی دربارهی درگذشت هاله لاجوردی روایتهایی دربارهی او را به شرح زیر نوشت:
هادی جلیلی: هاله چنان ویژگیهای ممتازی داشت که بیشترشان در اولین نگاه بهچشم میآمدند و آدم را شیفتۀ خودشان میکردند. باهوش و فرهیخته، با اعتمادبهنفس و مهربان، اجتماعی و زیبا، و از همه نابخشودنیتر، “زن” و “متفاوت” بود. ویژگیهایی که مردهای خنزر پنزی دانشکده هیچکدام را دوست نداشتند. هاله کاملاً با محیط دانشکده و قواعد آکادمی آشنا بود. مثل بالرینی بود که در میدان مین بدون هیچ خطایی بهنرمی و چابکی گام برمیداشت و میرقصید. من که بیشتر شبیه به فیلی بودم در چینیفروشی همیشه با حیرت و تحسین حرکاتش را دنبال میکردم.
پروندهای برایش دست و پا و از دورۀ دکترا اخراجش کردند. به لطف خوشنامی و محبوبیتاش دوباره به دانشکده برگشت و موفق شد که فارغالتحصیل و حتی عضو هیئت علمی دانشکده شود. نمیدانم پایش روی کدام مین رفته بود. چیزی که باعث شد نگرانیهایش افزایش یابند و بر سرعتاش بیافزاید. میدان مینی که هاله و امثال او در آن باید با احتیاط و کندی بسیار قدم بردارند فقط برای”غیرخودیها” طراحی شده است و “خودیها” مجبور نیستند پا در این میدان بگذارند. معبر امن و شناختهشدهای برای خودیها طراحی کردهاند که بیهیچ خطری به آنها اجازه اِعمال قدرت میدهد. مشکل علاوه بر این بیعدالتی، این نیز هست که خودیها برنامهشان را نه فقط بر اساس”بودن خودیها” بلکه “نبودن دیگران” تعریف کردهاند.
هاله عزیز! همیشه یکی از دوستداشتنیترین و دلنشینترین تصاویری هستی که از دانشکده در ذهنم داشته ام. وجودت تحصیل و کار در دانشکده را روشنتر و پرامیدتر میکرد. اما غیبتات از صحنه تنها چیزی است که باعث میشود از تو خشمگین باشم. درست است که برخلاف میلات از دانشکده رانده شدی اما سکوت و تسلیمات کار مجریان آن را سادهتر کرد. ای کاش ایستاده بودی!
نسرین ریاحی: نمیخواستم بگویم، مثل همیشه که سکوت میکنم؛ اما یک جاهایی آدم وظیفه دارد حرف بزند. مثل حالا که هر کس دربارهی اخراج هاله_لاجوردی از دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران چیزی میگوید.
ظهر یک روز تعطیل بود، تعطیلیای که میخورد به عاشورا و تاسوعا. دنبالش رفته بودم تا به خانهی مان بیاید. نزدیک خانهمان، کنار کوچه پارک کردم تا خصوصی حرف بزنیم. آنجا بود که گفت برای ماندن در دانشکده علوم اجتماعی باید استادان گروه به او رای مثبت میدادند و اگر یک ترم دیگر این اتفاق میافتاد، میتوانست به عنوان استاد در دانشگاه ماندگار شود؛ اما یکی از استادان _ که حالا دیگر زنده نیست_ به دو تن دیگر پیشنهاد داده که رای مثبت ندهد و خب او نتوانسته تایید لازم برای ادامه ی همکاری را به دست آورد. این چیزی است که من از آن ظهر دوازده سال پیش به خاطر میآورم و فردای آن روز آخرین باری بود که هاله را میدیدم؛ همان صبحی که او را به خانه رساندیم.
عباس کاظمی: امروز از درد گردن و کمرم، نتوانسته بودم برخیزم، عصر وقتی خبر مرگ هاله را شنیدیم شوکه شدم، زبانم بند آمده بود و چشمانم مرطوب شدند اما نتوانستم گریه کنم. این سالهای اخیر چرا بیشتر تلاش نکردم تا او را ببینم. آخر هیچ راهی برای یافتن او نداشتم، هیچ خبری از هیچ جایی در مورد او نبود. هرکس چیزی میگفت، یکی میگفت به خارج از کشور مهاجرت کرده، یکی میگفت در خیابانی او را دیده که بسی پیر شده است خودم در خیالم بارها همان حوالی تجریش او را دیدهام اما خیلی زود مانند سایهای مبهم محو شدهبود. هاله لاجوردی درواقع هنگامی مرد که او را از دانشگاه بیرون انداختند و مثل همیشه به بهانههای نمیدانم چی! او مرده بود چرا که بعد از بیرون رفتن از دانشگاه به دلیل افسردگی شدید نتوانست کار کند.
بگذار برایتان تعریف کنم در دهه هفتاد فقط در مورد او شنیده بودم و ترجمه مقالاتش را در فصلنامه ارغنون خوانده بودم تا اینکه دم در اتاق رییس دانشکده وقت( سال ۱۳۷۸) برای مصاحبه دکتری او را دیدم. محمد رضایی، شهرام پرستش، نادر امیری، و… دوره دکتری ما عجیب بود اما نه صرفا بخاطر جمع کوچک خوب ما بلکه به دلیل همان سالهای اواخر دهه هفتاد. زمانهای که امید به دانشگاه بازگشته بود و نسل جوان بدش نمیآمد آرمانی داشته باشد و بدن دانشکده به چه رقصی افتاده بود!
سال ۱۳۸۳ او استخدام گروه ارتباطات دانشگاه تهران شد چنانچه سال ۱۳۸۴ من به او ملحق شدم و قرار شد گرایش مطالعات فرهنگی را در دانشگاه تهران به جلو ببریم. هاله خوب سخنرانی می کرد و کلاسهای درس پرباری داشت، در سنت نظریه انتقادی میاندیشید و میتوان گفت یکی از دانشجویان ارتدوکس یوسف اباذری بود. ترجمههای او در فصلنامه ارغنون همانند دیگر مقالههای این فصلنامه تاثیر زیادی در تقویت گرایشهای آلترناتیو در علوم اجتماعی ایران داشت.
در سال ۱۳۸۸ به بهانه اعلام شده عدم انتشار مقاله علمی- پژوهشی قرار داد او را لغو کردند. لاجوردی حتی برای یکسال بنا به توصیه یکی از همکاران به صورت حق التدریسی درس داد بلکه کارش درست شود اما نشد. در همان هنگامه مادرش را از دست داد، ناملایمات ناگفتنی دیگری هم بود و در نهایت خودش دچار مشکل روحی شدیدی شد و از دانشکده برای همیشه رفت.
زندگی بعد از دانشکده، برای همه ما عجیب تلخ بود. بعد از سال ۱۳۸۹ بندرت او را میدیدم، گاهی در حد چند ساعت با هم گفت و گو میکردیم. وقتی رخداد تازه راه افتاد از او خواستم که برای تدریس جلو بیاید شاید برای بازیایی روحیه او خوب باشد چنانچه برای همه ما بیرون راندگان در آن زمان فعالیتهای خارج از دانشگاه تسکین بخش بود. اما لاجوردی، دیگر روحیه نداشت گویا دکتر به او گفته بود به کل باید ارتباطش را با هرچیزی که نشانهای از گذشته است قطع کند و قطع کرد و در نتیجه تنهاتر ماند.
روانشناسان دروغ میگویند که افسردگی دلایل روانی دارد،بلکه بیماریهای روانی دلایلی سیاسی و اجتماعی دارد. افسردگی مادامی که یک استاد- روشنفکر را از کار کردن میاندازد ادامه ساختارهای ایدئولوژیک عمل میکند. من خود به چشم خویش دیدم که چگونه فرایند حذف، درون زندگی قبیلهای دانشگاه عمل کرده و اخلاق طرد و بیتوجهی و بیتفاوتی چگونه توسط همکاران در جامعه دانشگاهی کار کرده است.
چه چیزهایی و چه کسانی عامل این افسردگی و این رنج شدند؟ چگونه دانشکده محصول خودش را ویران کرد، دختری که خوب تحصیل کرد، سواد بالا کسب کرد، و میتوانست آثاری ارزشمند بیشتری در علوم اجتماعی ایران تولید کند چگونه تنها رها شده است؟ اگر گروه ارتباطات بیشترکوشش میکرد تا او را نگاه دارد، اگر ريیس وقت دانشکده کمی در حفظ او پافشاری میکرد و اگر افرادی مانند من مقداری پایمردی بیشتر میکردیم چه میشد؟ ایا لاجوردی هنوز در بین ما و در حلقه دانشجویانش بود؟ اگر لاجوردی بود، شهرام پرستش بود، حتما دیگرانی چون محمد رضایی، بهزاد دوران، وحید طلوعی، مهدی فرجی، نفسیه حمیدی، علی پاپولی و بسیاری دیگر هنوز درون دانشکده بودند. خیلی از دانشجویان مهاجرت کرده هم بودند، الان ما چه فضایی در دانشکده داشتیم؟
دانشکده در دهه هفتاد و نیمه اول دهه ۸۰ چه نفسی داشت! چه امیدی در دوران اصلاحات درون دانشکده جوانه زده بود! چه موجهای آرامی که از درون لانه خود بیرون جهیدند و به بالا آمدند و سپس به آرامی درون خود دفن شدند و دیگر باز نگشتند! چه آدمهایی که فسردند و مردند و ما نامشان را حتی نمیدانیم، چه افسردهدلانی که در مهاجرتی بیپایان غوطهورشدند. امشب در صحبت با یکی از دوستان مهاجرت کرده بغضم بالاخره ترکید اما نه صرفا برای مرگ لاجوردی …. انگار زخمی قدیمی سرباز کرد، وقتی خشک ایستاده بودم خاطرهها جلوی من رژه رفتند، دردها دوباره کمرم را شکستند و گردنم را خرد کردند.
سارا شریعتی: اولین بار او به استقبالم آمد. در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، تازه وارد بودم و ناآشنا. هاله لاجوردی اما تمام مقاطع تحصیلش را در این دانشکده گذرانده بود. او یکی از چهرههای جریان دانشجویی و رتبه اول جامعهشناسی بود که در همان دانشکده نیز مشغول به کار شد. از همان دیدار نخست، دوست شده بودیم. یک دوستی طبیعی در امتداد تاریخ خانوادگی مان، در حاشیه و متن نهضت خداپرستان سوسیالیست.
از دانشگاه برایم گفت، از پویایی فکری و تحولات سیاسیاش، از «ارغنون» و سهمی که در معرفی اندیشههای نو داشت، از اهمیت “جامعه شناسی زندگی روزمره در ایران مدرن” که حوزهای جدید بود و او تدریس میکرد و از «سینمای ایران» که خوب میشناخت و معتقد بود مرجع مهمی در فهم و تحلیل جامعۀ ایرانی است. «چهارشنبه سوری» را با هم رفتیم و تا مدتها بر سر این که چگونه میتوان در جامعۀ چهارشنبه سوری، جامعهای ترقهای و غیر قابل پیش بینی که مدام غافلگیرت میکند، از زندگی روزمره سخن گفت؟ جدل میکردیم.
دانشگاه خانۀ او بود. یک زندگی تمام وقت. خود را وقف این زندگی کرده بود و بدان تعلق و اعتقاد داشت. پس از این اما با حدیث تلخ دریغهاست که آغاز میشود و در شرح زندگی نخبگان فکری ما مکرر شده است، بیاستثنا. حدیث دانشگاهی که خود را از غنی ترین سرمایههایش محروم میکند، حدیث بوروکراسی معلول و سیاست نامتحمل و حدیث قدیمی زنان در نظم جدید آموزشی…
از او برایم جعبۀ سیاهی به یادگار مانده که جای یک شمع کروی شکل آسمانی است. شمع را به یاد دوست روشن میکنم. یک معلم جز روشنایی چه میراثی میتواند به جای بگذارد؟
محمود نجاتی حسینی: خاطراتی تلخ از دوران ۸۸ تا ۸۹ در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به یاد هست که با سرنوشت علمی غمبار و تاسفانگیز و زنده یاد جوان مرگ شده دکتر هاله لاجوردی عضو بیرون رانده شده دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بسیار مرتبط است.
وقتی سال ۸۸ به دعوت گروه ارتباطات دانشگاه تهران برای تدریس بهعنوان مدرس میهمان دعوت شدم اولین درس پیشنهادی فلسفه علوم اجتماعی بود که پیشتر نیز در جایی دیگر درس داده بودم ،،،پرسوجو کردم گفتند قبلا هاله لاجوردی درس میداده است ،،،ایشان را در دانشکده دیدم و جریان را گفتم و نظرشان را جویا شدم به نوعی دنبال کسب رضایت اخلاقی از ایشان بودم جهت تدریس درس ایشان. با گشاده رویی موافقت کردند من تدریس کنم …..
همین رخ داد هم به وقت بیرون راندن عباس کاظمی از دانشکده رخ داد!! درس تاریخ تکوین علوم اجتماعی که ایشان درس می داد .این درس هم به من پیشنهاد شد .با دکتر کاظمی طرح بحث کردم. او هم با سعهی صدر پذیرفت که من درس دهم … درس نقد سیاستهای فرهنگی دورهی ارشد مطالعات فرهنگی دکتر کاظمی هم به همین سرنوشت دچار شد و تدریس ان به من محول شد.
امیدوارم روزی از روزها یک عضو هیات علمی باسابقه و پر حضور در دانشکده و بسیار مطلع از اکثر این خاطرات تلخ باید «خبرها وخاطرات» این «دانشکده عجیب و پر رمز و راز !؟» را به افکار عمومی علوم اجتماعی عرضه کند!
مرضیه بهرامی برومند: قبل از آنکه جسمش به زیر خاک برود مُرده بود.
از دانشگاه اخراج شد و جایش را افراد انقلابی بیسواد پر کردند
به کوه، سینما، جامعهشناسی و فمینیسم علاقه داشت و دختر شاد و سرزندهای بود اما در هم شکست.
به فیلمهای فمینیستی، به سینمای دهه هفتاد مهرجویی و به ویژه فیلم سارای او خیلی علاقه داشت، لطیف و پر از ظرافت بود. به شدت بخشنده بود. به ازدواج علاقهای نداشت، مادرش پزشک بود و هنوز چهل ساله نشده بود که مادر را از دست داد و در این دنیای بی رحم و دانشگاه بیرحمتر او را بیش از پیش شکننده و آسیبپذیر کرد.
سرزنده و شاداب بود ولی کم کم زیر بار افسردگی کمر خم کرد و نتوانست در برابر دنیای بیرحم مقاومت کند.
عصبانی بودیم که چرا به دنیای ترجمه و تألیف برنمیگردد، چرا یک کتاب فقط ؟! او که پر از استعداد و انگیزه و دانش و هوش است، تنها پایاننامه دکتری خود را به کتاب تبدیل کرد، آنهم در زمانی که که هنوز بحثهای زندگی روزمره و پساساختگرایی متداول نشده بود، او همیشه یک گام جلوتر بود و در مرگ هم یک گام جلوتر رفت.
کی فکر میکرد این چشمان سیاه بشاش به مرگ زودهنگام میاندیشد.
انتهای پیام
خدا رحمتش بکنه
همه در مرگ خانم دکتر هاله لاجوردی سهیمند .از استاد نماها تا دیگران.؛ ناشایستگی گزینی در دانشکده و حذف ممتازان عقیده و راه و رسم پراگماتیک های بوردیویی است. افسوس و صد افسوس.کسانی در آن دانشکده لانه گزیدند و استاد تلقی گشتند که بارها در امتحان جامع مردود شدند و آنان که نفر اولی و بار اولی بودند را به حذفی شکنجه وار دچارشان کردند.
چه افراد ..چه بگویم چه صاحبان اندیشه ای بودند که قربانی بلاهت ها وحماقت ها شدند…..وهرگز هرگز برای انان واندیشه هاشان بدیلی نیست….بدیده خونین نوشته صورتحال…