شریعتی به یکی از کشتهشدههای تپه اوین: «سلام بر شهید زنده»
/روایت زندانیان سیاسی قبل از انقلاب دربارهی کشته شدن نه نفر در تپه اوین/
بیشتر بخوانید:
تیرباران در تپه اوین و اولتیماتوم ساواک به رسانهها
زهرا منصوری، انصاف نیوز: مهدی غنی یکی از زندانیان سیاسی پیش از انقلاب که با سیدکاظم ذوالانواری یکی از کشتهشدههای تپه اوین همسلول بود، میگوید: هر چند یکبار او را به کمیته میبردند و دوباره شکنجه میدادند، فروردین سال 54 بردند و دیگر هیچوقت برنگشت. علی حسینی دبیرکل کانون زندانیان سیاسی میگوید: در سال 54 فکر میکردیم ساواک دست به کارهایی بزند اما فکر نمیکردیم این نه نفر را اینطور اعدام کنند.
احسان شریعتی به نقل از همبندیهای پدرش میگوید «یک روز دکتر شریعتی مصطفی خوشدل را میبیند و خطاب به او میگوید «سلام بر شهید زنده» و این تعبیر پارادوکسیکال از آن زمان رایج میشود.»
شبانگاه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ بود که هفت نفر از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق در تپههای اوین توسط مأمورین ساواک و زندان اوین تیرباران شدند. واقعیت این ماجرا تا پس از انقلاب مسکوت ماند تا اینکه چند نفر از بازجوهای ساواک به تیرباران آنها در دادگاه اعتراف کردند. البته به واسطهی پیشینهای که ساواک داشت، هیچگاه این موضوع که هنگام فرار کشته شدهاند، مورد باور عموم و فعالین سیاسی نبود.
با دو نفر از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب -مهدی غنی و علی حسینی- احسان شریعتی -فیلسوف و فرزند علی شریعتی- گفتوگویی کردیم که متن کامل در پی میآید:
غنی: مأمورین عصبانی و بهمریخته بودند
مهدی غنی – یکی از زندانیان سیاسی پیش از انقلاب – دربارهی کشتهشدن این نه نفر در زندان به انصاف نیوز گفت: «در سال 54 تیمسار زندی پور رئیس کمیته مشترک ضد خراب کاری ساواک ترور شد، کمیته مشترک برای مقابله با همین گروههای چریکی تأسیس شده بود. ترور رئیس این کمیته برای آنها خیلی سنگین بود. نشان میداد خودشان آسیبپذیر هستند و نتوانستند عوامل آن را پیدا کنند. سه هفته بعد آن نه نفر را کشتند. در همان زمان سازمان کمیته مشترک به همریخت. از رفتوآمد آنها معلوم بود، یک اتفاق مهمی افتاده است. چون مأمورین آنجا عصبانی و بهمریخته بودند و میآمدند و میرفتند.
از نوع حرف زدن بازجو مشخص بود که شرایط عادی نیست و آنها مستاصل هستند. ساواک در آن زمان به دو دستهی تندروها و معتدلین تقسیم میشدند و به معتدلترها کبوتر میگفتند. آقای زندی پور جزو دسته کبوترها بود. وقتی او را زدند، آن تندروها خیلی تندتر شدند، معتقد به شدت عمل بودند که بزنیم و اینها را بکشیم. تیرباران آن نه نفر بازتاب همین مسائل بود.»
اینکه این تعداد افراد دسته جمعی بخواهند فرار کنند، امکانپذیر نیست
او دربارهی نحوهی بازتاب خبر در زندان توضیح داد: «وقتی خبر آمد که این نه نفر هنگام فرار کشته شدهاند، کسی باور نکرد. آنها را برداشتند و بردند و مشخص بود که یک برنامهای دارند. اینکه این تعداد افراد دسته جمعی بخواهند فرار کنند، امکانپذیر نیست. کسی حرف ساواک را باور نمیکرد. در آن زمان عملیاتهای مسلحانه در بیرون از زندان زیاد بود و رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک هم کشته شده بود و چند مستشار آمریکایی را زده بودند. ساواک هم نتوانست عوامل را پیدا کند. این نه نفر هم جزو سران زندانیان سیاسی بودند تا عملیاتهای بیرون متوقف شود، آنها را تیرباران کردند. اما حتی پس از انتشار این خبر نه تنها این عملیاتها متوقف نشد، بلکه تشدید شد.
وقتی این اتفاق افتاد در سلول بودم، پس از اینکه به بند عمومی آمدم، تقریباً 5 ماه بعد از این اتفاق باخبر شدم. دیگر همه میدانستند ساواک اینها را کشته است و اینکه بر اساس حرفهای نگهبانها و خانوادهها متوجه داستان میشدند. اما فضای ترس حاکم نبود. وقتی ساواک از این مدل کارها میکرد، اتفاقاً انگیزهی بچهها بیشتر میشد.
با آقای ذوالانوار قبل از شهادتش هم سلول بودم
مهدی غنی از همسلولی بودن خود با یکی از این کشتهشدهها تعریف میکند: «من با آقای ذوالانوار قبل از شهادتش هم سلول بودم، او را برای بازجویی به کمیته برده بودند و اصلاً نفهمیدیم چطور شد، گویا او را میبرند تا چنین برنامهای را برای او پیاده کنند. حکم ذوالانوار حبس ابد بود، اما هر چند یکبار او را به کمیته میبردند و دوباره شکنجه میدادند. در آن زمان او را دوباره برای شکنجه به کمیته آوردند و چند روزی هم با من هم سلول شد. با هم به بازجویی میرفتیم، این اتفاقها حوالی اسفندماه سال 53 رخ داد و فروردین ماه او را از سلول میبرند.»
او دربارهی اهمیت و نقش این نه نفر در عملیاتهای سازمان میگوید: «این نه نفر جزو لیدرهای گروهها بودند. مصطفی خوشدل و کاظم ذولانوار جزو بچههای رده بالای سازمان مجاهدین خلق بودند. از نظر اخلاقی، رفتاری، فکری و عملی بچههای بسیار برجستهای بودند. ساواک هم فهمید اینها در زندان سازماندهی میکنند، افراد را آموزش میدهند، هفت نفر دیگر که چپ بودند هم جزو بچههای قدیمی و جاافتاده و کارکشته بودند، اینکه این نه نفر را کشتند، چون تأثیرگذار بودند. کسی باور نمیکرد این نه نفر فرار کنند، رژیم هم دروغ زیاد میگفت. حرفهایشان را کسی باور نمیکرد. اینکه میگفتند اینها را زدیم معلوم بود که دروغ میگوید. کسی که فرار میکند، باید متفاوت تیرخورده باشند اما اینها نوع تیرباران شدنشان مشخص بود. اما بعد از انقلاب ساواکیهایی مثل تهرانی اعتراف کرد. در آن زمان دیگر صد درصد قطعی شد ساواک آنها را کشته است.»
تاریخ ایرانی: بسیاری از انقلابیهایی که از شکنجههای کمیته مشترک و زندان اوین زنده ماندند از فریدون توانگری ملقب به آرش به عنوان خشنترین بازجوی ساواک نام بردند. او که متولد ۱۳۲۹ در تهران بود در سال ۱۳۵۱ با مدرک دیپلم به استخدام ساواک درآمد و به عنوان یک نیروی عادی مشغول شد اما با توجه به پیشرفت و دورههایی که گذارند خیلی زود توانست پیشرفت کند. او در اوایل سال ۱۳۵۲ با ارتقاء شغل مسئول اقدام دایره عملیات شد و به بازجویی و شکنجه میپرداخت و در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۴ رئیس دایره عملیات شد. او البته در بیشتر جلسات دادگاه سکوت کرد و تنها در آخرین جلسه با پذیرفتن همه اتهامات گناه اقداماتش را به گردن حکومت انداخت که او را شستشوی مغزی کردند. برخلاف آرش، بهمن نادریپور در تمام جلسات دادگاه صحبت کرد و از شکنجه مبارزان سیاسی تا اعدام بیژن جزنی و هشت نفر از همراهانش و به شهادت رساندن سید علی اندرزگو تا ماجرای سیاهکل را از زاویه دید خودش روایت کرد.
علی حسینی: از همان لحظات اول فرض بر این بود که اینها را کشتهاند
علی حسینی دبیرکل کانون زندانیان پیش از انقلاب دربارهی کشتهشدن این نه نفر و فضای زندان به انصاف نیوز میگوید: «این اتفاق در زندان اوین افتاد و من دربند زندان قصر بودم. در آن زمان در زندان دو نوع تشکیلات داشتیم؛ از جمله صنفی و سیاسی. در تشکیلات صنفی به نوبت یکی شهردار و مسئول بند میشد. از طریق همین تشکیلات اخبار و اطلاعات را ردوبدل میکردیم و با هم کار میکردیم. از طریق تشکیلات درون زندان و بچهها متوجهی کشتهشدن این نه نفر شدم. از همان لحظات اول هم فرض بر این بود، اینها را کشتهاند. هیچ تصوری نداشتیم که در هنگام فرار کشته شدند. اما به طور رسمی پس از انقلاب ماجرا را فهمیدیم.
در آن زمان اخبار و مطالب را ساواک آنطور که میخواست اعلام میکرد. بعد از انقلاب رسماً اعلام شد اینها را بردند و اعدام کردند. در سال 54 فکر میکردیم ساواک دست به کارهایی بزند اما فکر نمیکردیم این نه نفر را اینطور اعدام کنند. اما مطمئن بودیم یک کاری میکند. اما اینکه این کارهای ساواک اثر تخریبی داشته باشد و بچهها انگیزهی خود را از دست بدهند، اصلاً اینطور نبود. کسی در زندان وحشتزده نبود، بلکه باعث نفرت بیشتر میشد و انگیزهای برای تداوم مبارزه در زندان و بیرون زندان را برای دوستان ایجاد کرده بود.
افرادی که میبریدند، هدف آنها آزاد شدن بود
این فعال سیاسی پیش از انقلاب زندانیانی که پیش از انقلاب با ساواک همکاری میکردند، را بریده میخواند و میگوید: «بالاخره در شرایط زندان عناصری بودند که بریده باشند اما اولاً تعداد آنها انگشتشمار بود و در وهلهی دوم دوستان اینها را شناسایی میکردند و متوجه میشدند. بالاخره در زندان شب و روز با هم بودیم و میفهمیدیم چه کسانی با ساواک همکاری میکنند، مثلاً فرض کن در اتاقی نشستم و یک کاری انجام میدهم و پلیس نباید بفهمد بعد پلیس اسم مرا میخواند. وقتی چند بار این اتفاق افتاد، جمعبندی میکنید تا بفهمید چه کسی خبرچین بوده. افرادی که از فعالیت میبریدند، اینها بهمرور شناسایی میشدند، یا آزاد میشدند و یا جای آنها را تغییر میدادند. بالاخره بند سیاسی بود و ما آنجا چوب نبودیم.
آدمهای سیاسی و چریک بودند و کار امنیتی کرده بودند. ساده که نبودند. افرادی که میبریدند، هدف آنها آزاد شدن بود. بهندرت پیش میآمد کسی مأمور ساواک باشد اما در زندان لو نرفته باشد. الان اسم کسی را میدانم اما بهخاطر آبرو نامش را نمیگویم. بعد از انقلاب فهمیده بودیم طرف بریده است و وقتی پروندههای ساواک به دست ما افتاد فهمیدیم فلانی در زندان مأمور ساواک بوده است.»
با کشتن آن نه نفر سازماندهی ما از بین نرفت، بلکه تداوم پیدا کرد
او ادامه داد: «این نه نفر مهرههای خاصی بودند که انتخاب شدند و کشته شدند. ساواک میدانست در زندان فعالیت میکنند. اینکه در بیرون یک عملیات چریکی موفق انجام میشد، بر زندان تأثیر داشت. با کشتن آن نه نفر سازماندهی ما در زندان از بین نرفت. بلکه تداوم پیدا کرد. با روزنامهها در زندان ارتباطی نداشتیم. دو روزنامه به زندان میآمدند؛ اما آنها را میبریدند یعنی اخباری که ساواک احساس میکرد، نباید ما متوجه بشویم را میبریدند. ملاقاتیها هم که میآمدند بهراحتی نبود، وسط هر دو میز یک پاسبان ایستاده بود. بهراحتی نمیتوانستیم اخبار بیرون را بگیریم اما بالاخره با ایما و اشاره یک چیزی را سربسته متوجه میشدیم.
ساواک برای تضعیف روحیه اصلاً نمیخواست خبر کشتن این نه نفر را پنهان کند. یک تلویزیون در زندان داشتیم و حتی در آنجا هم اعلام کردند. خبر مخفیای نبود. معمولاً بدترین آدمها را بهعنوان نگهبانهای زندان قرار میدادند. این نگهبانها تحت تأثیر رفتار زندانیان تغییر میکردند، برخی از مأموران واقعاً جلاد بودند. اما بعد از دو سه سال به یک آدمهایی تبدیل شدند که از بیرون خبر میآوردند. مثلاً آقای مرادی یکی از آنها بود.»
او در انتها دربارهی امکان پیگیری خانوادهها از وضعیت فرزندانشان گفت: «جواب کسی را نمیدادند تا کسی بخواهد پیگیری کند، خانوادهی افراد بهاندازهی بقیه از این قضایا خبر بودند.»
شریعتی: «سلام بر شهید زنده»
احسان شریعتی- فیلسوف و فرزند دکتر علی شریعتی- به نقل از همبندیهای پدرش دربارهی شکنجههایی که مصطفی خوشدل یکی از آن نه نفر در زندان تحمل میکرد، به انصاف نیوز گفت: «این افراد محاکمه شده از چهرههای شناختهشدهی سیاسی بودند و مسئولین جریانات به حساب میآمدند؛ بنابراین این حادثه بسیار مهم است. مصطفی جوان خوشدل همزمان در کمیته مشترک ضدخرابکاری شهربانی ساواک حضور دارد. دکتر شریعتی 18 ماه در سلول انفرادی آنجا بود. از همبندیهای ایشان برای من نقل شده است خوشدل بسیار زیر فشار و شکنجه بود و یک روز دکتر شریعتی او را میبیند و خطاب به او میگوید «سلام بر شهید زنده» و این تعبیر از آن زمان رایج میشود و پارادوکسیکال است.
کمیته محل تخلیه اطلاعاتی و شکنجهگاه بود. وقتیکه چریکها را بازداشت میکردند در ابتدا به آنجا میبردند تا تخلیه اطلاعاتی شوند. فقط استثنائا دکتر شریعتی در آنجا دو سال بود. دکتر شریعتی به دلیل جوان و مقاوم بودن بر او [خوشدل] تاکید خاصی میکرد. با هم همبند بودند اما امکان گفتوگو نداشتند و از طریق مورس، تلگرافی یا یادداشت روی دیوار با هم ارتباط داشتند. دکتر براهنی، احمدرضا کریمی و یکی از چریکهای فدایی خلق در سلول دکتر شریعتی بودند و نقل میکردند این فدایی آهنگ معروف «زرین جان» را برای ما میخواند.»
احسان شریعتی دربارهی اهمیت بازخوانی این حوادث برای نسل جوان گفت: «برای نسل جوان نسبت به دوران پیش از انقلاب یک نوستالژی وجود دارد و فکر میکنند در آن دوران همه چیز بر وفق مراد بوده است و مردم در حال خوشگذرانی و کاباره بودهاند اما باید نسبت به آیندهای فکر کنیم که از گذشته و حال بهتر باشد نه اینکه گذشته گرا باشیم. بهویژه اینکه بهخاطر حوادثی که بعداً در ارتباط با درگیریهای داخلی دهه 60 به وجود آمد، مبارزات و تلاشها در پیش از انقلاب را تحت تأثیر قرارداد. بسیاری از اسامی ساختمانها و نمادها و معابری که به نام این شهدای پیش از انقلاب بود گاهی تغییر میکند. البته برخی از آنها مثل بیمارستان لبافینژاد، شریف واقفی باقیمانده است. مثلاً خیابان ولیعصر قبلاً مصدق بود. خیابان فاطمی، ستارخان و یا دکتر شریعتی هم تغییر نکرد. این اسامی میتوانست به دلیل تغییر بینش نامشان عوض شود، البته نمیتوانیم به حوادث تاریخی بنابر ذائقهی امروز نامی بدهیم.»
انتهای پیام