صدای خندان سلول همسایه
عبدالله مومنی، دبیر اسبق دفتر تحکیم وحدت در یادداشتی با عنوام «صدای خندان سلول همسایه» به بهانهی درگذشت علی اکرمی، روزنامهنگار و فعال سیاسی در هفتهنامهی صدا نوشت:
خبر مانند آوار بر سرم خراب شد. علی اکرمی برای من دوستی دیرآشنا بود و شنیدن خبر مرگش مصیببار. سعی کردم با خواندن «کل نفس ذائقه الموت» خود را آرام کنم که ناگهان پرت شدم به دل خاطرات، به هفده سال قبل، به سال ۱۳۸۲، زمانی که در دو سلول کوچک قبرمانند، من و علی گرفتار بودیم و در آن نیمچهقبرها، علی با صدای خندانش مرا روحیه میداد. آنجا که بیشباهت به قبر نبود، صدای خنده علی مرا به یاد زندگی میانداخت و حالا در کمتر از چند روز، آن صدای پرامید خاموش شد. بلای عالمگیر کرونا که رفیق ما را از ما گرفت، بیرحمانه فرصت عزاداری و در گریبان دیگر دوستان آویختن و یادآوری خاطرات مشترک را کردن و دل را سبک نمودن را هم از ما گرفته. شاید آنچه مرا و ما را آرام کند، همین چند خط یادآوری خاطرات است. خاطرات سالهای نه چندان دور که امیدهای جوانی ما، پشت دیوارهای بلند ناامید شد.
روزنامهنگاری هوادار جنبش دانشجویی
آشنایی من با علی به بیست سال قبل برمیگردد. سال ۱۳۷۹ او را در در اوج اختلافات و منازعات درونتشکیلاتی دفتر تحکیم وحدت شناختم. زمانی که دفتر تحکیم بزرگترین و موثرترین تشکیلات دانشجویی کشور بود و پیشقراول جنبش اصلاحات. علی آن زمان روزنامهنگاری بود مستقل که جنبش دانشجویی را با نوشتههایش حمایت میکرد. البته نقدهایش را هم صادقانه میگفت. روزهایی بود که دفتر تحکیم وحدت، گرفتار دعواها و بنبستهای بیحاصل شده بود. دعواهایی که درخت تناور جنبش دانشجویی را دو شقه کرد و به انشعاب کشاند. عدهای از ما رادیکال شدیم، بیآنکه پشتوانه تشکیلاتی و تئوریک لازم را برای حرفهایمان داشته باشیم. عدهای دیگر از ما نیز به دام محافظهکاری غلتیدند و در حیاطخلوت نیروهای محافظهکاری افتادند که به چیزی جز نابودی جریان دانشجویی رضایت نمیدادند. یادم است آن روزها علی اکرمی به عنوان یک روزنامهنگار همسنوسال ما، صادقانه در کنار جنبش دانشجویی و منتقد و مستقل ایستاد.اینجا نقطه شروع دوستی ما بود؛ رفاقتی همراه با دلسوزیهای متفاوتش؛ جنس دلسوزیایی که در خلوت و جلوت با هم متفاوت بود.در مطالبی که در روزنامه توسعه مینوشت، مدافع سرسخت طیف علامه تحکیم بود اما در فضای دوستانه، همیشه دلسوزانه انتقاد میکرد و هشدار میداد که مبادا ترمز ببرید و بسمت راه بیبازگشت بروید. از بد روزگار همان سرنوشت محتوم جریان دانشجویی نیز شد.
همراه با علی در اوین
دوستی با علی البته به فضای دانشجویی خلاصه نشد؛ از همان سال یار و رفیق شدیم. پاتوق ما رستوران سنتی مارلیک واقع در خیابان مفتح، تقاطع خیابان سمیه بود. علی را آخرین بار قبل از بازداشت مشترکمان در تابستان تلخ سال ۱۳۸۲ برای یک قرار در رستوران مارلیک دیدم. با ماشین پژو آردی معروفش آمده بود. گپی زدیم و قلیانی کشیدیم. بعدا متوجه شدم که چند ساعت بعد، علی را جلوی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت کرده بودند. من نیزدو روز بعد بازداشت شدم.
بعد از ۴۵ روز انفرادی مطلق و سختگیری و بازجویی، شبی خسته و مستاصل گوشه سلولم خزیده بودم که صدای پچوپچهایی را شنیدم. خوب که دقت کردم دیدم صداها آشناست. گوشم را به در سلول گذاشتم و صدای علی اکرمی را تشخیص دادم. از هیجان ضربان قلبم بالا رفت. خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: «مارلیک تویی؟»( میخواستم مطمئن شوم که این صدای علی است که آخرین بار او را در رستوران مارلیک دیده بودم). علی با آن هوش و ذکاوتی که داشت فورا صدایم را تشخیص داد و گفت: «چطوری لر بزرگ؟!» شنیدن صدای یک دوست در تنهایی سلول در آن شب، گویی مرا از درون نیمچه قبری که گرفتارش بودم به پرواز درآورد. کمکم صدای بقیه بچهها را هم تشخیص دادم، امین بزرگیان، مهدی شیرزاد و پیمان عارف. برایم عجیب نبود که بچههای فعال دانشجویی گرفتار شده باشند. اما علی که روزنامهنگار بود آنجا چه میکرد؟ بعدها متوجه شدم که علت گرفتاری او، عضویتش در نهضت آزادی و ارتباطش با فعالان دانشجویی بوده و همین ارتباط باعث بازداشتش شده. آن سال علی مظلومترین بازداشتیها بود. با وجود سروصداهای خبری که درباره بازداشت ما صورت گرفته بود اما حتی خبر گرفتاری علی با چند هفته تاخیر منتشر شده بود. القصه آن شب، پچپچهای ما در انفرادی از گوش نگهبانها دور نماند. بهخصوص آنکه تن صدای بلند من دردسرساز شد. همگی ما را به هواخوری اجباری بردند. کتکی نوش جان کردیم و قسم خوردیم دیگر با هم حرف نزنیم. اما دوران انفرادی، وضعیت روحی و جسمی مرا چنان بهم ریخته بود که فردا عصر با تاریک شدن هوا؛ برخلاف قول و قرارم و قسم شرافتم، با صدا زدن مارلیک، اسم مستعار علی، از او خواستم چند کلمه صحبت کنیم تا شوخیها و صدای او قدری آرامم کند. علی با خنده و آهسته گفت: «لر بزرگ! مگه دیشب قول شرف ندادیم که حرف نزنیم؟ مرد حسابی بگذار یک شب از کتک خوردنمان بگذرد!» گفتم: «مارلیک جان! حال من در این تنهایی آنقدر خراب است که بدم نمیآید بیایند مرا دوباره گوشمالی بدهند.» علی گفت:« پس قول شرف چه میشه؟» بدوبیراهی بار نگهبانها کردم و گفت مگر اینها بعد از اینهمه توهین و تحقیر، شرافتی برای ما گذاشتهاند! اینجا بود که صدای در بلند شد و نگهبان که صدای مرا گوش میداد گفت مردک دنبال کتک خوردن هستی؟ بیا که نوش جانت! با تضرع گفتم: والله از این وضع خسته شدهام دارم روانی میشوم. حتی اگر مرا بیرون بیاورید و کتک بزنید از این حال بهتر است که ظاهرا این حرف من دلشان را رحم آورد و دست از سرم برداشتند.
یادم است که آن زمان، نمایندگان مجلس ششم به زندان آمدند و با ما دیدار کردند. همگی ما در مرداد آزاد شدیم و از آن زمان رفاقت من با علی اکرمی عمیق شد.
لولای جریان دانشجویی و فعالان ملیمذهبی
پس از تجربه زندان ۱۳۸۲، نقش پیونددهنده علی برای ایجاد تعامل و ارتباط نزدیک جریان دانشجویی با نهضت آزادی و جریان ملی مذهبی بر عمده فعالان دانشجویی آشکار بود و ارتقاء جوانی کم سن و سال به موقعیتِ در دسترسترین فرد به سیاستمدار خوشنام ایرانی جناب دکتر یزدی در آن موقعیت آرزوی هر جوان جویای نامی بود. اما علی از این جایگاهش برای تقویت فعالیت حزبی و مدنی و دانشجویی و بسط گفتمان اصلاحات و دمکراسی استفاده میکرد و نه برای رشد و موقعیتیابی شخصی خویش به سان بسیاری از نیروهای متعارف عرصه سیاست.
نزدیک به یک دهه دوستی و ارتباط و تعامل مثبت میان نهضت آزادی و دفتر تحکیم دستاورد و ثمره رفتاری بود که با جاهطلبی و ابزاری نگری نسبتی نداشت. این فرهیختگی و رفتار فاخر علی اکرمی بود که بدون اینکه ردپایی از خود بگذارد و حسادت جوانان دیگر را برانگیزد، چنین پیوندهایی را میان نیروهای ملی و ایراندوست و دموکراسیخواه برقرار مینمود. در همین مقاطع، عضویت فعالان دانشجویی خوشنام مثل سعید رضویفقیه و سپس دوستان خوبم مجید حاجی بابایی و عماد بهاور به نهضت آزادی، میوه همین نگاه دوراندیشانه و بهدور از جاهطلبی علی اکرمی بود. زیرا که علی به درستی مهار بر جاهطلبی خود زده بود. برغم اینکه برخی از دانشجویان تحکیمی، نگران از دخالت احزاب و گروهها از جمله نهضت آزادی، در برابر تعامل خوب دفتر تحکیم و نهضت گارد گرفته بودند، رواداری اکرمی و اعتقاد او به تعامل و گفتوگو باعث شد که چنین فضای بدبینانهای به خوبی مدیریت شود. یادش بخیر. سالهایی بود که ما جوان بودیم و آرمانهایمان را دستیافتنی میدیدیم. اما افسوس که آرمانهای آزادیخواهانه و دمکراسیطلبانه نسل ما به سدهای بلندی خورد و آوردهاش برای جوانان آن نسل چیزی جز محدودیت و محرومیت نشد.
مشورت مسئولانه اکرمی: در انتخابات نامزد نشو
بعد از سالهای دهه هشتاد، ارتباط من با علی اکرمی به دلیل گرفتاری چند ساله من در زندان پس از سال ۱۳۸۸ کم شد ،اگرچه رابطه دوستانه ما برقرار بود. یادم است که سال ۱۳۹۶ وقتی در یک جمعبندی نادرست شخصی، تصمیم گرفتم در انتخابات شوراهای آن سال نامزد شوم، علی را به مشورت گرفتم که درباره حضورم در این انتخابات نظر بدهد ؛از او خواستم بهدور از تعارفات مرسوم و جو رسانهای مثبت و هیجانی که حول کاندیداتوری ام ایجاد شده بود ،صادقانه کنارم موانع ، ظرفیت ها و فرصت و تهدیدها را با من در میان بگذارد.
اکرمی برخلاف جو آن روز که بسیاری مرا به حضور در عرصه انتخابات تشویق و ترغیب میکردند، نصایح دلسوزانهای را با من طرح کرد که گذشت زمان صحت حرفهایش را به من نشان داد. گفت میدانم که در چنین اتمسفری که ایجاد شده، حرفهایم خلاف مزاج توست و از من خواهی رنجید اما با توجه به مجموعه واقعیتهای سیاسی و فشارها و محدودیتهای امنیتی و همچنین الیگارشی قویای که در شورای سیاستگذاری اصلاحات وجود دارد، نامزدیات در انتخابات به مصلحت تو نیست. حالا که از فضای هیجانزده آن روزها فاصله گرفتهایم. بهخصوص این روزها که علی دیگر در میان ما نیست، به سابقه گفتوگوهایمان رجوع کردم و دیدم او رفیقانه، مسئولیت اخلاقی مشورت به دوستش را به جا آورد.
اگر بخواهم اخلاق سیاسی اکرمی را در چند جمله توصیف کنم، باید بگویم که او ضمن مهار جاهطلبی، عطای ارتقاء تشکیلاتی و رشد شخصی را به لقای رفاقت و تعمیق و پیوند جمعهای متنوع بخشیده بود. تلاش برای دیده نشدن در زمانهای که سیاستبازان جامعه ما هیچ فرصتی را برای دیده شدن دریغ نمیکنند کیمیای کمیابی بود که علی داشت. حالا که در میان ما نیست امیدوارم این اخلاق حسنه او برای همه ما سرمشق باشد.
انتهای پیام