گفتوگو با عضو قدیمی حجتیه: ما بهاییستیز نبودیم
معصومه رشیدیان، انصاف نیوز: دکتر نادر فضلی، از اعضای قدیمی و باسابقهی انجمن حجتیه و از شاگردان شیخ محمود حلبی، دکترای قرآن و حدیث از دانشگاه تهران و نویسندهی 60 جلد کتاب از جمله 20 مجلد «تفسیر امیرالمومنین»، در گفتوگویی با انصاف نیوز به سوالات درمورد انتقادات و اتهامات طرح شده نسبت به انجمن در طول سالیان پس از انقلاب و همچنین تاریخی که این تشکل مذهبی از سر گذرانده است و وضعیت کنونی آن، پاسخ داده است.
او با تشریح کارکرد انجمن از بدو تشکیل آن، با اشاره به برخوردهای نوع دیگر با بهاییان پس از انقلاب 57 میگوید «اگر این فشارها نباشد بحث میکنیم و میپرسیم که «حرف حسابت چیست» و حرفی ندارد که بزند؛ اما الان دیگر میگوییم حرف حسابت چیست، میگوید: «ببین ما را میگیرند و میاندازند زندان» دیگر اصلا آن بحث اولیه و اساسی گم میشود که «خب میگیرند و زندان میاندازند، اما تو چه میگویی؟»
بخش نخست این گفتوگو را که بیشتر روایتی از تاریخ انجمن است در ادامه بخوانید:
میشد از بهاییها بپرسیم حرف حسابشان چیست، اگر…
حرفهای بسیاری حول انجمن وجود دارد، سادهترین آن این است که حجتیه گروهی متحجر است و اعتقاد دارد فساد برای ظهور امام زمان شرطی ضروری است. آیا واقعا چنین است؟
تقریبا 40 سالی است که اسم انجمن به دهانها افتاده است؛ حال اینکه بنای انجمن از همان اول بر شهرت نبوده است. جالب است بدانید حاج آقای حلبی سالها با بهائیت مبارزهی علمی و فرهنگی میکرد ولی هیچیک از بهاییها نمیدانستند که ایشان –با اینکه منبری معروفی بود- مسئول انجمن است. چون هیچگاه بر فراز منبر نامی از انجمن نمیآورد. تصور آنها این بود که آقای فلسفی مسئول انجمن است.
خیلی از رفقای ما اسم مستعار داشتند؛ اصلا آقای سجادی بنام «آقای حسینی» معروف بود. مرحوم آقای عصار فامیلیاش خجسته بود، مرحوم سرلشکر سلیمی هم گویا نام مستعاری داشت؛ اینها بینام و بینشان فعالیت و بهاییها را هدایت میکردند. هیچ اسمی از انجمن نبود و حاج آقای حلبی را یک آخوندی لو داد به نام موحد شیرازی که پدرش روحانی بود، خودش روحانی بود و الان هم برادرزادهاش در قم روحانی است؛ حدود سالهای 52-53 بهایی شد و چون پیش از این مسلمان بود آقای حلبی را میشناخت و او را لو داد. بنای انجمن بر گمنامی بوده است و شهرت انجمن برای ما شد آفت؛
لازم است پیرو سوال شما اصول کارمان را در اینجا تاکید کنم که شاید خیلیها نمیدانند:
اولین اصل کار ما هدایت انسانهاست، اصلا آقای حلبی بنایش بر این بوده. او دیده بود که در مشهد بهاییها دارند جماعت را گمراه میکنند و ذهن جوانان را از اسلام و تشیع برمیگردانند. نسبت به امام زمان بیاعتقادشان میکنند. شما این را بدانید که بهاییها از نظر فکری و اضلال بسیار قوی هستند و علت آن هم این است که بسیاری از مبلغان تراز اولِ اینها آخوند بودند و بهایی شدند:
«میرزا ابوالفضل گلپایگانی» از عبدالبهاء و بهاءالله باسوادتر بوده است و بهایی شده است.
«فاضل مازندرانی» آخوند بوده و بهایی شده، «اشراق خاوری» آخوند بوده و بهایی شده. اینکه میگویم آخوند بوده نمیخواهم خدای ناکرده روحانیت را تضعیف کنم؛ بلکه میخواهم بگویم مبانی به ظاهر علمی در اضلال آنها به خاطر آخوندهایی است که بهایی شدند. اگر نه خود بهاییت هیچ چیز نداشت. یعنی خود بهاءالله بیسواد نبود و باسواد بود، عبدالبهاء هم باسواد بود اما اغلبشان بیسواد بودند.
قویترین کتاب در رد امام زمان توسط «میرزا نعیم سدهی اصفهانی» –یک آخوند- نوشته شده است؛ بنام استدلالیهی میرزا نعیم در رد امام زمان. الان آن استدلالیه را یک آدم بیاطلاع بخواند چپ میکند.
یعنی امثال «اشراق خاوری»، «سیدعباس علوی»، «ابوالفضل گلپایگانی»، «آیتی» که البته بعد برگشت، «صدرالصدور» و… خیلی از آخوندها بهایی شدند و اینها مبانی اضلال بهاییت را قوی کردند.
یعنی «بیان حق» سیدعباس علوی را بخوانید، به پیامبر بیاعتقاد میشوید. و حتی آن موقع به ما اجازه نمیدادند این کتاب را بخوانیم، یعنی اینقدر این کتاب مضل بود.
یک دوره آقای حلبی –در مبارزهی نفت- در جبههی مصدق و فعالیتهای سیاسی حضور داشت که شرح کاملش در تاریخ هست. آقای حلبی در زندگیاش [پیش از آشنایی با مرحوم آیت الله میرزا مهدی اصفهانی] چند استاد مبرز داشته است: در فقه «حاج آقا حسین قمی» بوده، در فلسفه مرحوم «آقابزرگ شهیدی» بوده، در سیر و سلوک «آقا شیخ حسنعلی اصفهانی» بوده، که حاج آقای حلبی شاگرد مبرز ایشان بوده است. یعنی دورههای سیروسلوکی را گذرانده، چلهنشینیها داشته و یک آخوند معمولی نبوده؛ استاد ادبیاتش ادیب نیشابوری بزرگ بوده است.
یادم است سالهای 52-53 یکبار حکیمی آمده بود منزل انجمن با حاجآقای حلبی نشسته بودند و مشاعرهی اشعار عربی میکردند. که ما حیرت کرده بودیم. وقتی حاج آقا از آن کارهای سیاسی کنار کشید دید در مشهد سنهی 30، بهاییها ترکتازی میکردند. چراغ زنبوری پایه بلند را میگذاشتند جلوی در خانهها و رسما دعوت میکردند که بفرمایید جلسهی تفسیر قرآن. چون نوگرا هم بودند، میز کنفرانس و صندلی و کراوات و مبلغین کراواتی –همین آخوندهایی که کراواتی شده بودند- همگی از ویژگیهای ظاهری جلسات بهایی بود. عکس کراواتی اشراق خاوری را ببینید! عظمتی داشت برای خودش؛ پرکارترین نویسندهی بهایی هم اشراق خاوری است.
حاج آقا حلبی میبیند که در آن سنهی 30 بهاییها دارند ترکتازی میکنند و حتی روحانیت را به چالش کشیده بودند. البته روحانیونی هم بودند که با بهاییت قوی برخورد کرده بودند اما دو شاهنکته داشت که به آن توجه نکرده بودند که آقای حلبی به آن توجه کرد: یکی از آن نکات این بود که بهاییها در مظلومنمایی ید طولایی دارند. همین الان هم شما میبینید که در نهایت حیلهورزی مظلومنمایی کردهاند و بردهاند؛ چه در سطح جهانی و چه حتی در سطح مملکت. که اینهم شگردهایی دارد که ما خوب میدانیم.
اصلا وقتی انقلاب مشروطه شد، عبدالبهاء گفت: «این انقلاب مشروطه چیز بیخودی است، چون آزادی میآید و ما بهاییها نباید آزاد باشیم؛ همیشه باید تحت فشار باشیم برای مظلومنمایی».
یعنی این کارهایی که در نهادهای مختلف در مورد بهاییها شده، بهاییها باید میلیونها دلار خرج میکردند تا چنین شود. اصلا این را میخواهند و حیاتشان به همین است. چون اگر این فشارها نباشد بحث میکنیم و میپرسیم که «حرف حسابت چیست» و حرفی ندارد که بزند؛ اما الان دیگر میگوییم حرف حسابت چیست، میگوید: «ببین ما را میگیرند و میاندازند زندان» دیگر اصلا آن بحث اولیه و اساسی گم میشود که «خب میگیرند و زندان میاندازند، اما تو چه میگویی؟» یعنی در سطح جهانی حتی روشنفکران خودمان -عیسی سحرخیز مثلا- سخت تحت تاثیر بهاییها در زندان قرار میگیرد. خانم فائزه هاشمی سخت تحت تاثیر بهاییها در زندان قرار میگیرد. از لحاظ اعتقادی هم من با خانم فائزه هاشمی یکبار رفتم و صحبت کردم. آنجا با آنها روزه گرفته بوده است، چون ایام صیام آنها بوده، به آنها افطاری داده بوده، البته به من گفت که من روزهی قضای خودم را گرفته بودم، اما به عنوان همدردی با آنها و واقعا هم اینها در رفتار –که البته شگرد و نقشهشان است- بسیار جذاب عمل میکنند.
البته این احتمالا مخصوص بخشی از ردههایشان است و آدمهای عادیشان که قاعدتا چنین نیستند.
حتی آدمهای عادیشان. من خودم از 15-16 سالگی در میان بهاییها بودهام و حضور داشتهام، فرهنگ و منششان را میدانم و با آنها زندگی کردهام. سال 49 به جلسات بهایی میرفتم. 17 سالم بود، مرا تبلیغ میکردند؛ 6 بهایی جمع میشدند که مرا بهایی کنند. یک مبلغ بود، یک ناظم، یک منشی و صاحبخانه و دونفر که مرا آورده بودند. 6 نفر بهایی بودند و منِ فضلیِ 17 ساله که مرا جذب خودشان کنند. وقتی در نهایت بعد از حدود 2 سال با اینها بحث کردم، همانکه میگفت قربانت بروم و فدایت شوم و… بلند شد که مرا بزند.
چند سال پیش در نمایشگاه کتاب در کنار غرفهای که کتابهایی در نقد بهائیت میفروخت درنگی کردم و یک پسر بچهی دوم راهنمایی را دیدم که میگفت: «آقا من در اسلامشهرم و آنجا زندگی میکنم، یک همشاگردی دارم که بهایی است، خیلی درسش خوب است اما معلممان اذیتش میکند و میگوید که نجسی و بهایی هستی و…»
من دستم را گذاشتم روی سر بچه و گفتم «خب تو خودت از احبا نیستی؟»، گفت «نه، نه» گفتم «چرا دروغ میگویی، تو از کجا میدانی احبا یعنی چه که میگویی نه؟!» اگر مسلمان بود اصلا نمیدانست احبا یعنی چه؛ گفتم «برو و دروغ نگو». میخواهم بگویم که اینچنین تربیت میشوند.
بله! ممکن است بین آنها هم آدمهایی با منش دیگری باشند و اتفاقا بودند. یک دختری بود که من داشتم برش میگرداندم –مربوط به سال 87- بهاییها بخشی دارند بنام لجنهی حفظ و صیانت که تک تک بهاییها را میپاید؛ این را از چنگ من درآوردند، شوهرش دادند و فرستادند آریزونای آمریکا. اصلا مثل دخترم بود. داشتم کتابی هم دربارهاش مینوشتم.
اصلا اساس کار ما و آقای حلبی هدایت است. شما مراجعهای به روایات راجع به هدایت انسانها کنید. یک کتابی دارم با نام «حیدر فاتح خیبر»؛ موضوع فتح خیبر است که من به شکل داستان نوشتم. وقتی امیرالمومنین برای فتح خیبر میرود به پیامبر میگوید «یا رسول الله چکارشان کنم؟» 19 روز پیامبر را زمینگیر کرده بودند، پیامبر هم خودش نمیخواست اقدام کند و منتظر بود نشان دهد که علی میتواند.
پیامبر خدا اینگونه پاسخ داد: «لَأَنْ یَهْدیَ اللهُ بِکَ رَجُلاً واحِداً خَیْرٌ لَکَ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها» یعنی «اگر خدا یکنفر را بوسیلهی تو هدایت کند برای تو بهتر است از تمام دنیا یا از آنچه آفتاب بر آن میتابد».
یادم است 15-16 ساله بودم که یکبار رفتیم نزد آقای مکارم که همین روایت را برای ما خواند. پس اساس کار ما و کار آقای حلبی هدایت است.
هیچوقت بهاییستیز نبودیم
اما درمورد مواجههی انجمن با بهاییان بیشتر از بهاییستیز بودن انجمنیها صحبت میشود؟
ما هیچوقت بهاییها را به دیدهی دشمن نگاه نکردیم. بهاییها الان درمورد بهاییستیزی انجمن دروغ میگویند، انجمن بهاییستیز نبود. ما از بهاییها کتک خوردیم که کتک نزدیم.
خود من از بهاییها کتک خوردم؛ با شکایت و اعمال نفوذ آنها یک شب هم با عدهای از دوستانم، کلانتری خوابیدم، کلانتری 7 بود، اول تخت طاووس. کراوات میزدیم و ریشمان را هم سه تیغه میکردیم [البته اجازه شرعیاش را هم داشتیم] و میرفتیم پشت در جلساتشان، نه شعار میدادیم، نه حرفی میزدیم، ملت بیرون میآمدند، جلو میرفتیم و میگفتیم «میخواهم چند دقیقه با شما صحبت کنم»؛ بعضی صحبت میکردند و بعضی هم نه! مسلمانها را پیدا میکردیم و صحبت و ارشاد میکردیم. اتفاقی که افتاد این بود که ریختند و ما را گرفتند و زدند و بعد هم شکایت کردند که از کلانتری آمدند و ما را بردند.
یک خاطرهی دیگر هم برای روشن شدن روش کارمان بگویم که یادی هم از مرحوم سلیمی شده باشد. به ما خبر میدادند که مثلا فلانجا کنفرانس «تحری حقیقت» است. جلساتی که 150 تا 200 نفر را به خانههای بزرگ دعوت میکردند، از بهایی و مسلمان؛ دکتر فرهنگ هلاکویی هم که مبلغ بهایی بود میآمد و صحبت میکرد. از آن آدمهای خبیث مبلغ تربیت کن بهایی بود. اینها دو مبلغ قوی داشتند یکی دکتر «ریاض قدیمی» بود و دیگری «فرهنگ هلاکویی». همین که الان مسلمانان سیدیهای مشاورهاش را روی هوا میبرند! خیلی هم آدم وقیحی است. معروف است که خیلی از دختران بهایی را هم بیصفت کرده است. گویا بهاییها هم طردش کردهاند.
بنابراین در این کنفرانسها این تعداد جمعیت جمع میشدند و زن و مرد هم قاطی بودند. ما معمولا وارد میشدیم؛ یک «الله ابهی» -سلام مخصوص بهایی- میگفتیم و خیلی اوقات آنها تصور میکردند ما بهایی هستیم. چون اگر میفهمیدند برای بحث آمدهایم، راهمان نمیدادند و خلاصه داخل جلسه میشدیم. با خودمان کیف نمیبردیم چون کتابها را راه نمیدادند؛ معمولا انجمنیها با کیفی که کتابهای بهایی در آن بود میرفتند برای مناظره. در نتیجه آنجا انجمنیها را کیف به دست میشناختند. من یک کتاب زیر پیراهنم میگذاشتم –کتاب «نظر اجمالی در دیانت بهایی»- بحثی است که برای آنها چالش برانگیز است. بحث ولی امرالله که باید از نسل شوقی باشد، اما شوقی عقیم شده و آنها در این بحث به بن بست میرسند.
این کتاب «نظر اجمالی…» را همراهم برده بودم و نشستم. به بخش پاسخ به سوالات رسید که من دستم را بلند کردم و همینکه کتاب را درآوردم جلسه بهم ریخت و دیگر به بحث نکشید. داد و بیداد که «باز اینها آمدند و…» چون جوابی نداشتند. من آن زمان 18 ساله بودم.
یکی از شگردهای آقای حلبی این بود که میفرمود: روحانیون اصلا نباید به مناظرهی اینها بروند و باید بچهها بروند. ما میگفتیم شان روحانیت اجل از این است که در این موارد بحث کند.
آقای حلبی گروهی جوان را تربیت کرد، آقای سجادی در سن 21-22 سالگی میرفت و با سیدعباس بحث و او را محکوم میکرد و او هم عصبانی میشد و با عصایش ایشان را تهدید میکرد.
یکبار آقای علامه امینی (رضوان الله علیه) تصمیم میگیرد که به دیدن آقای حلبی برود؛ آقای حلبی آن موقع مستاجر خانهی آقا سیدمهدی خرازی از بازاریان بسیار متدین بود، پدر کمال و پدربزرگ صادق خرازی؛ در خیابان «لرزاده» در بخشی از خانهاش حاج آقا مستاجر بود. سه اتاق و یک هال. آقای علامه امینی وقتی وارد آن هال یا هشتی میشود میبیند که صدای آقای حلبی دارد خیلی رسا میآید. انگار دارد برای 50-60 نفر حرف میزند؛ نگاه میکند و میبیند 4-5 جفت کفش بیشتر نیست و تعجب میکند؛ میبیند 4-5 جوان نشستهاند و آقای حلبی دارد با اینها بحث میکند.
روش آقای حلبی هم چالش و مناظره بود. به احترام ایشان بلند میشوند و آقای علامه امینی میگوید «آقای حلبی! من مایلم که شما ادامه دهید و سبک کار شما را ببینم».
من و امثال من 15-16 سالمان بود که تمرین سخنرانی میکردیم، آقای حلبی خسته و کوفته از منبر میآمد و به این تمرینات ما گوش میکرد. قشنگ میشنید و جایزه میداد و تشویق میکرد. این روحیهی یک آدم 70 ساله بود که بنشیند و با بچهای 15-20 ساله سروکله بزند. آقای علامه امینی شروع به دعا کردن میکند که «خدا به شما خیر دهد و غیره». آقای حلبی هم میگوید «خدا به شما هم خیر دهد، شما هم الغدیر نوشتید، اما آقای علامه! ای کاش شما هم الغدیر ناطق تربیت کنید». یعنی یک عده را در مقولهی امامت تربیت کنید که بتوانند بحث و مناظره کنند.
آقای علامه امینی میگوید «خدا شما را رحمت کند و درست میگویید اما من به دو دلیل نمیتوانم، یکی اینکه دائما در سفرم؛ از این کشور به آن کشور و از این شهر به آن شهر و از این کتابخانه به آن کتابخانه. دوم اینکه از آن مهمتر من حوصلهی تو را ندارم که با جوانان سروکله میزنی».
نه تکفیر میکردیم و نه ناسزا میگفتیم
بنابراین اساس کار حاج آقای حلبی هدایت انسانها و بهاییان بوده است. ما با بهاییان دشمن نبودیم؛ با بهاییان بحث و مناظره میکردیم. من همشاگردی یک بهایی بودم که من را به جلسات بهایی برد. احترام میگذاشتیم؛ در مناظراتمان یکی از شگردهایشان مظلومنمایی بود که ما این نقاب را از چهرهشان کشیدیم. حتی خطابمان به شخصیتهای مورد احترمشان اینچنین بود که میگفتیم «حضرت بهاءالله». در مناظره باید اینگونه با احترام حرف زد.
پس یکی از روشهایی که آقای حلبی در پیش گرفت برخورد مودبانه بود. تکفیر نمیکرد و ناسزا نمیگفت. بزن و بگیر و ببندی در کار نبود. این را هم حاج آقا از مرحوم «مهدوی شاهرودی» یاد گرفته بود که با بهاییان مبارزه میکرد و کتابهای مهمی هم در این مورد داشت. شیخ احمد مهدوی شاهرودی که نوهاش یک دوره سفیر بود و معلم انگلیسی مدرسه علوی بود، هم روحانی بود و هم سفیر ایران در نیوزیلند.
جدّ ایشان در بهائیت خیلی وارد بود و بهاییهای شهر را میپایید. هر مبلغی که میآمد، میرفت در خانهی بهایی و میگفت «تو آمدی و امشب اینجا میهمانی، یا صبح میروی و یا اگر برای تبلیغ آمدی قرار میگذاری و باهم مناظره میکنیم؛ اگر من بردم تو باید بساطت را جمع کنی و بروی و اگر هم تو بردی من تمام شهر را بهایی میکنم». بعد مبلغان میگذاشتند و میرفتند چون حریفش نبودند.
پس یک شگرد آقای حلبی این بود که مودبانه برخورد شود. حتی همین آقای سجادی بهاییها را عاجز کرده بود؛ مبلغین بهایی در مناظرهها از دست او بیچاره شده بودند. میگوید که «یکبار داشتم در خیابان میرفتم که دندان درد شدم، یکدفعه چشمم افتاد به مطب دکتر بصاری» دکتر بصاری یک سرهنگ ارتش بود که مبلغ بهایی بود و دندانپزشک. آقای سجادی چندباری هم با او بحث کرده و حالش را گرفته بود اما میگوید «گفتم دیگر بروم به مطب او». به مطبش میرود که او میگوید «آقای حسینی تو اینجا چه میکنی؟» آقای سجادی از دندان دردش میگوید و دکتر بصاری او را دعوت به نشستن میکند. همانجا میگوید «تو پدر من را درآوردی حال که در دندانپزشکی نمیتوانی حرف بزنی من میگویم و تو بشنو!» [خنده] یعنی روابطمان اینگونه بود. ما اصلا بهاییستیز نبودیم.
یا یکبار به ما خبر دادند در تهرانپارس –که آن موقع بیابان بود و پاسگاهی داشت- گفتند آنجا جلسه است. من بودم و سه نفر دیگر از دوستان.
به جلسه بهایی رفتیم. کنفرانس خیلی بزرگی بود در خانهی یک سرهنگ بهایی. اینها ما را شناختند و با چک و لگد از جلسه بیرون کردند. بیرون آمدیم و من دیدم مرحوم سلیمی آنجا ایستاده. آنموقع سرگرد بود. از ما بزرگتر بود و ما گفتیم اینها ما را زدند و…
در نهایت جلسه بهم ریخت و صاحبخانه سرهنگ لباس نظامی پوشیده و از کلانتری آمدند و ما را بردند پاسگاه. سرهنگ گفت جشن تولد دختر من بود و اینها آمدند مزاحمت درست کردند. میخواهم بگویم که چقدر دروغگو هستن. ما کارت دعوت جلسه را داشتیم و مرحوم سلیمی این را آورد و داد به افسر نگهبان و او رو به سرهنگ گفت «مردک خجالت نمیکشی؟! این چیست؟» اینگونه دست سرهنگ رو شد. خلاصه دروغ میگفتند مثل ریگ.
ما صدها نفر را هدایت کردیم. این خاطره را هم بد نیست بگویم: آقای سجادی در مشهد بسیار مورد توجه آیت الله میلانی بود. یکبار آقای حلبی مشرف میشود مشهد، در جلسهای آقای سجادی و آقای میلانی و دیگرانی بودهاند، آقای حلبی به آقای سجادی میگوید «داستان مسلمان کردن فلان خانواده را تعریف کن.» هدایت آنها به این سادگیها نبود، وقت آنچنانی میگذاشتیم، برو و بیا و بحث و…اصلا گاه آدم مریض میشد. باید ساعتها مینشستی و با طرف حرف میزدی و حرفش را میشنیدی.
خلاصه آقای سجادی ماجرا را تعریف میکند. بعد از آن آقای حلبی میگوید «من در حضور آیت الله میلانی این مطلب را میگویم! من یک آخوند معمولی نبودم، چله نشینیها داشتم، برای امام حسین گریهها کردم و برای امام حسین از مردم اشکها گرفتم و منبرها رفتم. عبادتها کردم؛ حاضرم ثواب همه اینها را بدهم و ثواب مسلمان کردن این خانواده را بدهی به من». حضرت آیت الله میلانی میفرمایند «نه تنها درست میگویی بلکه اگر آقای سجادی این کار را بکند او باخته و شما بردهای».
بنابراین مسئلهی هدایت در نظر ما خیلی مهم است.
چپیها هم از ما حساب میبردند
باتوجه به اینکه این وضعیت انجمن قبل از انقلاب شفاف بوده و روحانیت هم در جریانش بوده است و همراهی میکرده است چه میشود بعد از انقلاب که همهچیز شکل دیگری میشود؟
به این موضوع خواهم پرداخت، اما مقدمهای لازم است؛ آیهای است که در آرم سپاه نوشته شده، دنبالهای دارد که چندان مورد توجه واقع نشده است و اتفاقا خیلی هم قشنگ است:
«وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ وَمِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُم وَآخَرينَ مِن دونِهِم لا تَعلَمونَهُمُ اللَّهُ يَعلَمُهُم.
هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آنها [= دشمنان]، آماده سازید! و (همچنین) اسبهای ورزیده (برای میدان نبرد)، تا به وسیله آن، دشمن خدا و دشمن خویش را بترسانید! و (همچنین) گروه دیگری غیر از اینها را، که شما نمیشناسید و خدا آنها را میشناسد! و هر چه در راه خدا (و تقویت بنیه دفاعی اسلام) انفاق کنید، بطور کامل به شما بازگردانده میشود، و به شما ستم نخواهد شد!»
انجمن قبل از انقلاب جز درمورد بهاییت کار نمیکرد ولی چپیها هم از ما حساب میبردند.
لیسانس من مدیریت بازرگانی و فوق و دکتری هم الهیات است. مدرسهی عالی بازرگانی درس میخواندم که «مهدی رضایی» از بزرگان سازمان مجاهدین، دانشجوی آنجا بود. نبش خیابان بخارست بود. من انقلابی نبودم که بعدتر علتش را هم میگویم. دو دوره به تور دو گروه انقلابی خوردم که شنیدنی است.
بچه مسلمانها –انقلابیهایشان- با چپیها درافتاده بودند و حریف آنها نمیشدند. آن موقع سالهای 55-56 شاه داشت به چپیها میدان میداد. حتی یک عده از شوروی برگشته بودند، مثل پروفسور عنایت الله رضا؛ ما پیشبینی کرده بودیم و در انجمن شروع کرده بودیم کنار درسهایمان درسهای مارکسیسم را میخواندیم. دو نفر از دوستان میرفتند پیش آقایان مطهری و بهشتی خصوصی درس میخواندند، در خاطرات آقای بهشتی هست
ما وارد بودیم، خوانده بودیم و بر بحثهای مارکسیستی اشراف پیدا کرده بودیم. این بچهها آمدند سراغ من، ما مذهبی بودیم، آمدند که ما حریف این چپیها نیستیم و بیا و کاری کن. من هم از استاد وقت گرفتم و دو جلسه آمدند که چپ را با خاک یکسان کردم. اینکه ما در مناظره و سخنوری وارد بودیم چپیها هم از ما حساب میبردند، وهابیها از ما حساب میبردند. ما با وهابیت کاری نداشتیم، ولی از ما حساب میبردند.
پس با روش مناظره و گفتوگو و… شیعهها را هم میپاییدیم. اینها در کتاب آقای رسول جعفریان هم آمده، انجمن پناه بود برای شیعه؛ سال 56 وقتی اولین نمایشگاه تخصصی کتاب امام زمان تشکیل شد، امثال مهندس بازرگان و مرحوم مطهری و آقای بهشتی و علامه یحیی نوری و.. همگی آمدند و تقریظ نوشتند که بچه مسلمانهای 25-26 ساله اولین نمایشگاه کتاب امام زمان را راه انداختند؛ یکی از دوستان آن زمان که به توصیهی آقای حلبی کتاب «غیبت نعمانی» را نزد آقای علی اکبر غفاری میبرد – علی اکبر غفاری دیپلم هم نداشت اما در رشتهی حدیث در دانشگاه تهران استاد دکترای ما بود- آنوقت مرحوم غفاری در مقدمهی این کتاب شروع میکند به تعریف از آقای حلبی.
ما کنفرانسهای هفتگی داشتیم؛ از اول تا آخر که راجع به بهاییت صحبت نمیکردیم. کنفرانسهای هفتگی ما بحث اسلام و دفاع از اسلام بود؛ البته آخرش یک حملهی علمی هم به بهائیت میکردیم.
ابوشریف بنام آموزش عربی جذبمان کرد
اشاره کردید به یکی دوباری که با گروههای سیاسی روبرو شدید.
آقای عباس آقازمانی –از بنیانگذاران حزب ملل اسلامی، همان ابوشریف- برای اینکه نیرو بگیرد به انجمن آمد و گفت من میخواهم عربی درس دهم. یک عربی سبک خاصی درس میداد. یکی از کسانی که ابوشریف تور زد من بودم و رفیقم «سید ابوطالب موسوی» –که خدا رحمتش کند- و عدهای دیگر.
آنموقع 16-17 سالم بود. به هوای کلاس عربی ما را جمع میکرد و میبرد سد لتیان، نان و خرما به ما میداد؛ یکبار نزدیک بود که غرق شوم، من را داخل سد انداخت و گفت «شنا کن!».
آن گروه همگی تحت نظر ساواک بود. اصلا ساواک خودش گروه راه میانداخت برای اینکه شناسایی کند. ما حدود 20 نفر بودیم. مسجدی بود بنام «سیدعلی» که کوچک بود؛ سر بازار آهنگرها، پاتوقش آنجا بود که جمع میشدیم آنجا و باهم میرفتیم به سد لتیان و اینطرف و آنطرف؛ بعد کمکم اسلحه آورد که ما به مرحله اسلحه نرسیدیم؛ مدرسی داشتم که خیلی باهوش بود و او فهمید و بیسروصدا ما را کنار کشید. اما ساواک ریخته بود –خدا به ما رحم کرد- یکی از بچههایی که دوست صمیمی من بود و بعد رفت با گروه ابوشریف –شهید حسن محبوب مجاز- در همین جریان از بین رفت. خود ابوشریف گریخت، که من نمیدانم چگونه توانست، اما همهی آن بچهها را گرفتند.
بعد از این دو اتفاق دیگر انقلابی نشدیم
یعنی ابوشریف از نظر شما متهم است؟
نمیدانم! من 45 سال است که ندیدمش. آنموقع که من دیدم یک آدم لاغر اندام با یک ته ریش بود. اما بعد که دیدمش ریش بلندی داشت و قیافهاش کلا تغییر کرده بود. او گریخت و محبوب مجاز دستگیر شد و شایع شد که در زندان داروی نظافت خورده و خود را کشته است. الان هم خیابانی به نامش است. چون بچه محل بودیم، ما خیابان سالار مینشستیم و او خاکباز، الان خیابان خاکباز نامش شده است محبوب مجاز.
یک رفیق دیگری هم داشتیم بنام «اسلامی» که جنازهاش در پارک شهر پیدا شد. برخی میگفتند ساواک کشته و آنجا انداخته و برخی دیگر میگفتند اسلامی عامل نفوذی ساواک بوده که نیروهای انقلابی او را کشتند.
او هم در همان گروهی بود که ابوشریف ما را برد. 20 نفر بودیم، برخی مجاهدینی شدند، برخی کشته شدند و بعضی هم مثل من گرفتار نشدند. من از آنها بودم که قبل از آن مراحلی که ساواک بریزد و بگیرد و نفوذ کند توسط مدرسم از گروه مذکور بیرون کشیده شدم.
دو مورد دیگر هم اتفاق افتاد که با انقلابیها برخوردی داشتم، اما این اولین بارش بود؛ مورد بعدی سال 1350 که دیگر نزدیک امتحانات نهاییام بود. من و یکی از دوستانم باهم به پارک شهر میرفتیم و درس میخواندیم، برادر دوستم مجاهدینی شده بود. «خلیل طباطبایی» از سران مجاهدین بود یا « آقای وشاق» که هردو از سران مجاهدین و از بچههای خیابان نواب بودند. ماهم بچه مذهبی و پرشور بودیم، البته در انجمن هم بودیم. یکبار ما را دعوت کردند به یکی از خانههای تیمی مجاهدین. برای ما هم خیلی جذاب بود؛ یکی دانشجوی آریامهر بود، یکی دانشجوی فنی تهران بود و برای ما که پشت کنکوری بودیم و آرمانمان دانشگاه بود، جذاب بود و جذب میشدیم.
بنابراین من و دوستم را دعوت کردند جلسهی مجاهدین. اینجاست که من به شوخی و جدی میگویم یاسر عرفات –که من خیلی از او بدم میآید- به گردن من حق حیات دارد. چرا؟ من از یاسر عرفات خیلی بدم میآمد، از همان اول؛ در مدرسه علوی بعدها چیزهایی دیدم که بیشتر از او بدم آمد – آن موقع که امام آنجا تشریف داشت و ماهم آنجا خدمت میکردیم – دیدم که نه! نفرتم درست بوده است. داستان چنان بود که چند روز قبل از اینکه به آن جلسه دعوت شویم روزنامه کیهان را دیدم – نمیدانم الان کیهان چگونه است، اما آن موقع صفحه آخرش خبرهای خارجی بود؛ من صفحه آخر را نگاه کرده و دیدم نوشته اولین گروه زنان چریک فلسطینی وارد میدان شدند –همین جبههی آزادیبخش- عکس یک دختر زیبای فلسطینی را انداخته بود و اینها هم حجاب نداشتند، یاسر عرفات هم داشت او را میبوسید؛ ما هم مذهبی خیلی شدید بودیم. بعد به خود گفتم «مردک خجالت نمیکشد و برای چه دارد دختر مردم که نامحرم است را میبوسد! خودش زن و بچه ندارد»؛ بدم آمد. آنموقع بدم آمد دیگر.
بعد از سه روز به آن جلسه رفتیم؛ «بسم الله الرحمن الرحیم، قسمت اول سوره محمد» آیهی قتال و… و تفسیرش کردند.
قسمت دوم «تحلیل شخصیت یاسر عرفات!» تمام شد و بیرون که آمدیم به دوستم گفتم «منصور! من بدم آمد، نمیآیم؛ یاسر عرفات خر کیست؟!»
من در این مقطع 18 سالم است؛ از یاسر عرفات بدم آمد و جلسه را نرفتم، جلسهی بعد ساواک ریخت و همه را گرفت. گویا اصلا آنجا آدم داشت. برادر دوستم رفت زندان، خلیل طباطبایی احتمالا زیر شکنجه مرد و وشاق بعدا آزاد شد و شنیدم که از سران مجاهدین شد؛ الان نمیدانم کجاست؛ اینها آدمهای قوی هم بودند.
این دو مورد اتفاق افتاد و خلاصه از همان اول انقلابی نبودم دیگر، نمیخواستم انقلابی باشم؛ این دو اتفاق برای شما بیفتد چه میکنید؟ بعد از این دو اتفاق ما دیگر انقلابی نشدیم.
انتهای پیام (پایان بخش نخست)
ممنون از این گفتگو که بخشی از تاریخ شفاهی ایران است. امید که این سلسله گفتارها ادامه یابد.
بهاییت سالهاست درباره اش می نویسند ومیگویند..از سلسله کتابهای بهایی چه میگویدتا…..من کاری بمواضع گروه حجتیه ندارم(که خودبسیاربحث برانگیر است از تاییددربارپهلوی تا….ولی من سئوالی دارم درخیل شماها مطلبی نووتازه وجاذب این نسل حیران ومتنفراز ریا ودروغ ودغل..را نشاید؟؟
سلام
بدون مقدمه عرض کنم، خود انجمنیها، ادعاهای بسیار بزرگ و درشتی دارند که فکر میکنن حقیقت در دست اینهاست و همه، غیر از انجمنیها منحرف هستند و کسی هم که با ایدئولوژی این گروه کمی زاویه بگیرد، به راحتی انگ مشرک، کافر بیدین و… میزنند؛ توهم دیگری که انجمنیها دارند، این است که نوعشان فکر میکنند نوکر و سرباز امام زمان علیه السلام هستند و مستقیما زیر چتر ایشان زندگی میکنند!… .
خیلی قشنگ بود. غ
به نام حق تعالی
آیابرخی از بهائیان مسلمان ستیز توانسته اند با مردان شما ازدواج کرده و موجبات نفوذ را فراهم آورده باشند در جهت منافع رژیم اشغالگر ویا هر معاند دیگر؟؟؟
بسم الله الرحمن و الرحیم
تشکر از انصاف نیوز به خاطر نشر این مصاحبه که به هر علتی به آن پرداخته نمیشود.
آیا درست است که انجمن با سیاست اسلام ستیز رژیم اشغالگر یا آمریکا(غرب) مشکل ندارد و اصولا ماجرای اشغال قدس را مربوط به اعراب دانسته و با این تفکر به بهائیها که از طرف غرب و رژیم اشغالگر تغذییه میشوند بسیار نزدیک است؟
رژیم اشغالگر به دنبال تجزیه کشورهای اسلامی منطقه است و از تفکر ساده انگاری که بی خطر بودن این رژیم را تبلیغ یا تایید کند حمایت میکند؟ از نهر تا بحر شعار نیست نقشه راه است.به خدا پناه میبرم از خود عالم و آگاه پنداری.صرفا جهت طرح موضوع نه انتشار.
بسم الله القادر و العلیم
آیا درست است که انجمن شما سیستم امنیتی منحصر به خود را جهت پایش اعضا دارد؟ امکان دارد اعضای انجمن که در نهادها و ادارات کار میکنند برای جذب نیرو تلاش یا شرایط خاص ایجاد کنند؟ آیا امکان دارد انجمن مورد نفوذ قرار گرفته و ناخواسته در مسیر ……قرار گیرد؟با آرزوی تعجیل در ظهور منجی عالم حضرت مهدی صاحب الزمان (ع).با تشکر از انصاف نیوز
بسم الله القادر و الحکیم
آیا امکان دارد اعضای انجمن از گروهای فشار برای در تنگنا قرار دادن مردم برای پناه آوردن به شما برای رهایی از مشکلات استفاده کنند؟ آیا اعضای انجمن مشغول بکار در نهادهای مختلف اجبار برای انجام اوامر بالا دستی دارند؟ ؟ آیا امکان دارد گروهای برانداز با جذب شدن ظاهری به انجمن با استفاده از پول اعضای انجمن را جهت امیال خود به خدمت بگیرند؟آیا امکان دارد اعضا انجمن که در ادارات و نهادها مشغول هستند ارائه خدمات را منوط به پیوستن به انجمن کنند؟
سلام
بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستیم
سلام.
مطلب تان خیلی مفید بود ولی تیتر مقال با متن گفتار همخوانی نداشت
با سلام
چگونه است که از انقلابی شدن میترسیدند در حالیکه انقلاب مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در راه است و ادعای یاری امام را دارند؟