آغاز یک شروع
مهری کیانوشراد در یادداشتی با عنوان «آغاز یک شروع» نوشت:
آن روز حالتی چون گرگ و میش صبحگاهی داشتم. نه غمگین بودم، نه شاد. نه زن بودم، نه مرد. نه زنده بودم و نه مرده.
جریـان سـیالی از مـن میگذشـت، کـه مـرا قطـره قطـره بـا
همـهی هسـتی آمیخته میکـرد، هر لحظـه فراخناکتر میشـدم. ایستاده بودم، نه، نشسته بودم و خود را نگاه میکردم.
چـون بذری بودم که میخواسـتم پوسـتهی خود را بشـکافم و از دل زمین، چشـم بر جهانی دیگر بگشـایم، چون خورشـیدی بـودم، در پـس پردهی ابـر، که میخواسـتم، بتابانم.
آن روز حالتی چون گرگ و میش صبحگاهی داشتم. نه من بودم و نه نبودم. چه واژهی غریبی بود؛ واژهی من! منی که نمیشناختم او را و چون بیگانهای مرا تماشا میکرد.
شـیارهای تشـنهی بـر جانـش فریـاد سـیرابی سـر داده بودند.
مـرا نـگاه میکرد، گنگ و به گونهای که از هر بیگانهای ناآشناتر بود.
آیا آن تصویر زندهی شگفت من بودم؟ آیـا در همـهی سـالهای با خـود بـودن، او را نشـناخته بودم، کـه امروز ایـن گونـه حیران هم باشـیم؟
حجم عظیمی از تنهایی مرا احاطه کرده بود. هیاهوی آن سوترک، گوش مرا پر کرده بود. تنها بودم و نبودم. می خواستم دور شوم، اما آوایی مرا به نزدیک شدن میخواند. آن روز حالتی چون گرگ و میش صبحگاهی داشتم. به سوی آینه رفتم. در ضیافـت آینـه نـوری سـاطع بود که چشـم
مرا میزد و جان مـرا آماجـگاه هـزار نیزهی دانایـی می کرد.
دانستن آنچه که می دانستم و ندانسته رهایشان کرده بودم. دانسـتن آنچـه کـه نمـیدانسـتم و در لحظههای بـرودت دل، کـه هـر لحظـهاش قرنی گذشـت، گم شـدند.
دانسـتن آنچـه کـه پوسـتِ پوسـتهی دروغیـن تـو را بشکافد؛ تا چـون مار پوسـت بینـدازی، از خـود دور شـوی و خود را با چشـم خـود نـگاه کنی، پوسـت کهنـهی خـود را دور بینـدازی.
دیگر حالتی چون گرگ و میش صبحگاهی نداشتم. دشـنهای بـودم کـه از غـلاف کهنگـی خـود خـارج شـده بود، خـونریـزی بـودم کـه خـونبهـای خـود را طلـب میکرد.
آن روز تصویـری نـو از خـود بـودم، کـه در هـزار هـزار غـلاف کهنگی پیچیـده باشـد. نـاگاه شـیرینی مطلوبـی وجـود مـرا در بـر گرفـت و طنیـن پرسشـی روشـنایی گرفـت.
آن روز، در آن لحظـه، دیگـر ماننـد گـرگ و میـش صبحگاهی نبـودم، در آینـه تصویری از خـود بودم. هر پرسشی، پرسشی دیگر را از بطن خود شکوفا میکرد.
شمس من از پنهانیترین زوایای وجودم در حال طلوع بود. آوایی خوش از درون مرا به خود خواند: شمس تو در سراپرده قلبت به انتظار تو نشسته است، آنگاه که شیوهی سخن گفتن با خود بیاموزی.
و چنین شد که من سالک آوای درون خود شدم. و چنین شد که آوای درون من، دلیل راه من شد. شادمانه آواز سر دادم و با خود خواندم:
شمس خود را جستجو کن
جان خود را سوی او کن
سوی او آفاق روشن رو تو با او گفتگو کن
گفتوگو اکسیر اعظم
گفتوگو کن گفتوگو کن
هر کلامش پیک رستن
رستن خود آرزو کن
آتشی در جان نهفته
آتش خود را عیان کن
آتشات از بی کسی سرد
شعلهور جانت از او کن
بذر عطشان در رگ تو
جان خود را پر سبو کن
در محاذات نگاهت
شرق جان را سوی او کن
شمس خود را جستجو کن
شمس خود را جستجو کن
از کتاب: در جستجوی خود
انتهای پیام