هنر، واجبتر از نان شب!
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «هنر، واجبتر از نان شب!» نوشت:
آهنگ زیبای فیلم ۳:۱۰ به یوما ( سال ۲۰۰۷) و ضرب گیتار مارکو بلترامی بخصوص در آن دقیقههای آخر و یا موسیقی بسیار زیبای مجموعه سریال وست ورلد یا دنیای غرب (اپیزود اول اکتبر ۲۰۱۶) اثر رامین جوادی را گوش کنید. موسیقی نوعی سفر در زمان است، دیدار با جانهایی که از خودشان برای ما روایت میکنند. آنچنان که گالیله و دیگر دانشمندان میپنداشتند خدا جهان را به زبان ریاضی آفریده است ولی او با زبان موسیقی با ما سخن میگوید و نه اعداد. موسیقی شعر یا ترانه نیست، ریتم و آهنگ است. موسیقی را با هیچ طرحی سرسازگاری نیست، نه ایدئولوژیک، نه سیاسی و نه حتی احساسی!
هر چند میتواند موجب همه اینها باشد. چه چیزی را باید موسیقی حماسی نامید؟ روایت جانهای بزرگی که از پی غبار سالها و قرنها با ما سخن میگویند در گردابی از خون و عرق. چه چیزی را موسیقی رمانتیک باید نامید؟ روایت عاشقترین جانها، وقتی در بزرگترین امیدها برای در آغوش کشیدن معشوق به ناکامی بزرگی در غلتیدهاند. و همه این روحهای بزرگ میخواهند که با ما سخن بگویند. درباره خودشان و زبان آنها موسیقی است. برای همین است که هر روح دردمندی موسیقی دارد که گاه بر زبان میآورد. که روح همواره میل به نواختن و رقصیدن دارد که از این قفس تنگی که در آن به دام افتاده، قفس زمان، رهایی یابد.
چطور باید به دنیا نگریست؟ یک هلندی تعطیلات خود را اینطور میگذراند. او به جایی امن و ساکت کنار یک رودخانه سفر میکند و ساعتها به حرکت ماهیها در آب خیره میشود. شما حتما میخندید.
بله! برای ما خندهدار است. زیرا تعطیلات برای ما سفر در جادههای طولانی و پر ازدحام و یا سواحل کشورهای همسایه و انجام تفریحاتی است که فکر میکنیم لازم داریم و ما را از آنها محروم کردهاند. در هر شرایطی اهم از خطر محتمل مرگ و بیماری برای ما میخواهیم از جایی که در آن سکونت داریم خارج شویم. تکرار ملالآور خوشیهایی که از سفر انتظار آن را داریم و هرگز شدنی نیست! این درباره زندگی ما و نحوه زیستن ما نیز صدق میکند. ما نمیدانیم چگونه و چطور به دیگران و به خود و به جهان هستی نظاره کنیم.
اکسپرسیونیسم هنر بروز احساسات انسانی ماست از قبیل خشم و نفرت و ناامیدی و عشق. این هنر را شاید مدیون امثال ونگوک و مونه هستیم. هنر زیستن را باید از تغییر در نحوه زیستن خود آغاز کنیم. سهراب سپهری زیبا این را دریافته بود. خب! او نقاش هم بود: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
من معتقدم هنر و هر پدیدهای که به نحوی در ارتباط با جزییات انسان شدن ماست، از قبیل رمانها و سینما یا موسیقی اینها را باید تبلیغ کرد و آموزش داد. نه افشاگری و نه عمل سیاسی صرف را. اینها هیچ کدام نمیتوانند نتایج ماندگاری برای ما ایجاد کنند. وقتی که بخواهیم آینده را بسازیم.
«دایرهی زندانیها» اثر سال ۱۸۹۰ ونسان ون گوگ است که متاثر از تابلو “حیاط زندان نیوگیت اثر “گوستاو دوره” طراح و نقاش فرانسوی همعصر خودش که به او علاقه هم داشته نقاشی شده است. محوطهی یک زندان با دیوارهایی ستبر و حصارهایی محکم که گروهی از زندانیها در وقت هواخوری خود درون حیاط کوچک زندان سرگرم تمرین روزانه هستند و نورهای طلایی و رنگ آبی. این تابلو را بارها نگاه کردم، شما هم ببینید، صدای خسته پوتینها را میشنوید.
زندانیها، بهشکلی دایرهوار و در فضایی کلاستروفوبیک در تنگنایی دلگیر در حیاط زندانی با دیوارهای آجری نمور و قطوری احاطه شدهاند که تنها چند پنجرهی قوسدار کوچک از درون زندان رو به حیاط دارند. مردهایی نیز که گوشهی حیاط زندان ایستادهاند، درحقیقت کارآگاههایی هستند که بنا به رسم معمول سرگرم تماشای سیمای زندانیها هستند تا چهرهی آنها را برای جرایم احتمالی آتی بهخاطر بسپارند.
اثر متعلق به دورانی است که ون گوگ از فرط افسردگی در آسایشگاهی در سن رمی اقامت دارد. همچنین، این نقاشی جلوهی بارزی از نوعی اکسپرسیونیسم است. نمایشی از هیجانات احساسی انسانی.
زندانیها به دور یکدیگر میچرخند و راه فراری ندارند. آنها در نهایت استیصال، درماندگی و نومیدی هستند و این از سیمای خسته و رنجور و نحوهی قدم زدن آنها پیداست. فضای اثر بهگونهای است که بیدرنگ «مراقبت و تنبیه» فوکو (۱۹۷۵) را به ذهن متبادر میکند. نمایش تعذیب، بدن محکومین، انضباط و خلق بدنهای رام، هنر توزیعات از طریق ایجاد حصار، کنترل فعالیت، اصل جداسازی و به همین مناسبت تولد زندان. ایدهی فوکو، مسئلهی شکلگیری کالبد و ذهن در چارچوب نظامهای مراقبتی است. او به میکروارگانیسم قدرت اشاره دارد.
در طول سالها کار در مراکز روانپزشکی همواره این پرسش مهم ذهن مرا مشغول کرده است که چرا این بیماران که روزها و گاهی دوماهی در یک سالن تنگ تحت مراقبت قرار میگیرند، جایی که شبیه زندان است، علیه مراقبین بسیار کم تعداد خود شورش نمیکنند؟ چرا میلی به گریز در اکثریت آنان نیست؟ همیشه بیاد داستان ” قفس” اثر صادق چوبک میافتادم. ولی پاسخ من شاید در آن تابلوی ونگوک و مراقبت و تنبیه فوکو باشد.
باری! هر گاه خواستید معنای دقیق “بیعدالتی” و “تبعیض” را بدانید و تصورش بکنید و کارکردش را متوجه شوید به این تابلو نگاه کنید. برای کنترل تودهها بهترین ابزار ایجاد تفاوتهای مصنوعی و تبعیض است. نگاه هنری وقتی با دیدگاه فلسفی دربیامیزد بسیار کارآتر از روش سیاسی و فعالیتی از این دست است.
به آغاز سخنباز میگردم. آیا بهترین روایت از تاریخ ما و ایران را ساز سه تار زیر پنجههای کیهان کلهر به ما ارائه نمیدهد؟ از اساتیدی شنیده بودم که تاریخ پیدایش ساز سه تار شاید به حمله مغولان باز گردد که از تمدن بشری هیج چیزی را بر نمیتابیدند. و بزرگان ما برای همین خنیاگری در پستو را انتخاب کرده بودند و چه سازی آرامتر برای یک خلوت نگران بهتر از سه تار.
باری! از زخمه های کیهان کلهر و یا حسین علیزاده و محمدرضا لطفی چه بهتر داریم که دردها، بیمها و امیدهایمان را فریاد بزند. خسته از میان فعالیت حرفهای به خانه برگشتم. ناگهان ملودی ترانه فریاد زیر آب از خاطرهام گذشت. مگر میشود اسفندیار منفردزاده چیزی بنویسد و ماندگار نشود؟! موسیقی همین است کار پیشانی که نیست، کار دل است. صدایت میکند که بشنوی صدایش را.
به میانه متن باز میگردم. درباره تغییر در نگاه که سهراب میگفت. بله! چترها را باید بست، زیر باران باید رفت. نقل است که هزار مرید از آن احمد بن خضرویه پیش بایزید بسطامی آمدند، چنان که هر هزار بر آب میرفتند و در هوا می پریدند (اهل کرامات بودند و روی آب راه میرفتند و پرواز میکردند) چون شیخ و اصحاب پیش بایزید رفتند. بایزید گفت: “آن که بهتر شماست، او را بیاورید” پس او را آوردند. بایزید، احمد را گفت: “تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟” احمد گفت: “چون آب یک جا بایستد، متغیر شود”. شیخ( بایزید) گفت: “چرا دریا نباشی تا متغیر نگردی و آلایش نپذیری؟” تذکره الاولیا عطار، بخش چهارده، احوالات بایزید بسطامی، ص یکصد و پنجاه و یک، ترجمه دکتر محمد استعلامی، چ بیست وششم، زوار)
روایتی برای ماست. چرا دریا نمی شویم، تا هر چیزی ما رادگرگون نکند؟!
اثر مسحور کننده پیتر دوهوخ نقاش عصر طلایی هلند را نگاه کنید: گنجینه ملحفه ها! جادوی این نقاش قرن هفدهمی در کجای این اثر است؟ پیتر دوهوخ هیچ سرباز یا پادشاه و قدیسهای را در این تابلو نقش نزده است. اینجا خبری از زیبارویان یا قهرمانان نیست. او خود زندگی را به تصویر کشیده است. همینطور معمولی و گاهی کسالت بار. ولی این اثر انرژی خاصی دارد. توجه به جزییات زندگی روزمره مانند گنجینه ملحفه ها. بقول آلن دوباتن: “این تابلو رویکرد درست را به ما نشان می دهد؛ مقولات بزرگ و مهم زندگی (جستجوی رفاه، خوشبختی، روابط خوب) همیشه ریشه در چگونگی کنار آمدن با مسائل جزیی دارند.” و اتفاقا این دروازه موفقیت ما در زندگی است. و درون خود را در همین نظرگاه هنری باید جست. انسان تا درونش چیزی را نداشته باشد درکی از هستی اطراف خود نمیتواند داشته باشد. و سر و سامان دادن به رویاها و نحوه زیستن خود در این جهان که شامل کمد ملحفهها هممی شود! میتواند به ما نشان دهد چه میخواهیم و چه باید بشویم.
باری! موسیقی، نقاشی، فیلم و رمان همه و همه مستقیما به درون ما نگاه میکنند به جزییترین عواطف و احساسات ما. خواندن یک رمان درست مثل دیدن یک منظره از پشت پنجره است و تلاش جهت ورود در آن منظره. ولی باید صبر و حوصله را بیاموزیم. اینجا بی درنگ یاد رمان آناکارنینای تولستوی می افتم : “(آنا) …یک چاقوی کاغذبری و یک جلد کتاب داستان انگلیسی از چمدان در آورد. ابتدا خواندن پیش نمیرفت. تا مدتی همهمهی کسانی که رفت و آمد میکردند، مزاحم بود. بعد، وقتی قطار به راه افتاد، نتوانست از گوش کردن به سر و صدا خودداری کند… او سخت مشتاق زیستن برای خود بود… اگر میخواند که یک عضو مجلس نطقی ایراد کرده است، دلش میخواست که خود آن نطق را ایراد کند؛ اگر میخواند که لیدی ماری به سوی سگهای شکاری اسب میتاخت… هوس می کرد که خودش اینکارها را میکرد.” آنا نمیتوانست تمرکز کند و به خواندن ادامه دهد. چون شدیدا به فکر ورونسکی بود. ولی ایکاش کمی منتظر میماند. نوبت به حضور او هم رسید. این همان رقص درونی است که سعدحمویه به شاگردش می گوید که : “و تری الجبال تحسبها جامده وهی تمر مرالسحاب… ” یعنی: در آن کوهها بنگری و آنها را ساکن تصور کنی در صورتیکه مانند ابر در حرکتند…”!
انتهای پیام