هگل؛ پدرخوانده فاشیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب نیچه زرتشت در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «هگل؛ پدرخوانده فاشیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم» نوشت:
هگل متکلم apologist و فیلسوف ممتاز آلمانی طی سی سال غور در فلسفه و الهیات “سه بار” به سوی خدا می رود و سرانجام می اندیشد که خدا ناگزیر از غیبت است؛ خدایی که اندک اندک از تعالی transcendence کاسته می شود. در دویست سال گذشته شاید فیلسوفی و متکلمی به عظمت و جسارت هگل در جهان نباشد. اندیشمندی که از برلین تا آسمان نوشته است. حال او چنین بی باک خدا را از عرش به فرش immanent فرود آورده است. هگل دریافته است که هبوط تثلیث الهی اجتناب ناپذیر است به این شکل: پروردگار نخست از مقام پدر به جایگاه پسر و سپس از مقام پسر به شأن روح القدُس نفی negation شده است یا به لحاظ منطقی در دیالکتیک هگلی “نقیض” گشته است(1).
در عصر هگل دو ایده دیالکتیکی “حذف خدا” و “پایان تاریخ” در ضمیر آگاه او به هم می آمیزند؛ سده نوزدهم در واقع عصری است که تاریخ با الهیات ترکیب شده و آخرالزمان apocalypse به دوره پایان تاریخ تعبیر می شود. این نگرش آخرالزمانی یا پایان فرهمند و شکوهمند تاریخ انسان تا امروز در هر سه ایدئولوژی سوسیالیسم، لیبرالیسم و فاشیسم نهفته و جاریست.
علت اینکه به اشتباه آغاز فرآیند احتضار خدا را به “نیچه” نسبت می دهیم را به درستی نمی دانم اما به یقین خدای مرده دیگر کشتن ندارد. اینکه چرا فریدریش نیچه “فیلولوگ” وارد یک جدل کلامی Polemic با هگل متکلم می شود تا خدای او را دوباره حذف کند و در رساله “حکمت شادان” اعلامیه استعاری درگذشت او را نیز منتشر کند شاید به این دلیل باشد که او (نیچه) خواسته است “نیهیلیسم” را جانشین نظام اخلاقی برآمده از همان خدایی کند که هگل در پایان تاریخ شاهد احتضار اوست؛ خداوندی که در گرداب ایده آلیسم دیالکتیکی هگل از آسمان به “برلین” فرود آورده شده تا سپس در محراب “الهیات” ایجابی او قربانی شود پیش از آنکه فریدریش نیچه حتی چشم به آلمان گشوده باشد. حذف تدریجی خدا در الهیات افراطی هگل به آن سبب است که از آن پس قرار است خودآگاهی انسان، جانشین خداوند یا اصطلاحا جانشین همان آگاهی مطلق absolute consciousness شود؛ آن خودآگاهی انسانی که تا کنون سه ایدئولوژی سوسیالیسم، لیبرالیسم و فاشیسم را تولید و مصرف کرده است.
نیچه با کنایه و اهانت به کانت و هگل اصولا “مسیحیت” را یک خطای فاحش تاریخی می داند که اروپا قرن ها به آن تن داده و فرهنگ معطوف به دین را منحرف و آلوده ساخته است؛ فرهنگی که گشتاور آن مسیحیت است و اخلاق برآمده از این دیانت هم همان اخلاق اسیران و بردگان (و نه اخلاق آزادگان) است که اولیای دین در واتیکان و کلیساها آن را توجیه می کنند(2).
هگل در فلسفه ایده آلیستی و سیستماتیک خویش مرگ تدریجی پروردگار را چنان در غلاف بغرنج “دیالکتیک” می پیچد که سرانجام هنگامی که به ایستگاه آخر یا پایان تاریخ می رسیم دیگر هیچ خبری از آن خدای قادر مطلق، سرمدی و لا یزال نیست که جهان هستی را از نیستی و عدم ex-nihilo در شش روز (استعاری) آفریده است بلکه خدایی را شاهدیم که خسته و خاموش گشته و در گوشه ای از ضمیر ناآرام این فیلسوف و متکلم آرمیده است؛ حال این خدای خصوصی monistic که هر بار در نظر هگل بر صلیب می شود و سپس زنده می گردد به چه کار آید؟ خدایی که (دویست سال پیش) نه تنها هیچ پیوندی با کل بشریت و دخالتی در امور این جهان ندارد؛ خداوندی که پنداری از “نبوغ” این فیلسوف برجسته آلمانی ناامید و گریان شده است که چرا ناپلئون را تجسم “عقلانیت” و روح Geist زنده تاریخ شناخته است! البته هگل جوان بعدها برای رضایت خاطر خدایش از “ناپلئون بناپارت” برائت می جوید و دیگر او را نماد عقلانیت جمعی در تاریخ نمی شناسد.
هگل آن زمان نه به عنوان یک فیلسوف محض Speculative که به روش دیالکتیکی خویش (و نه دیالکتیک سقراطی، ارسطویی، آگوستینی) می اندیشد بلکه به مثابه یک متکلم فرقه پروتستان، روح مطلق یا ایده مطلق به نشانه “وحدت کلمه” برای ملت را چنان در ضمیر جمعی آلمانی نشانده است که بعدها “آلمان واحد” از آن بیرون می آید که دولت، ملت است و ملت نیز دولت: آلمان بیسمارک، آلمان هیتلر، آلمان مرکل.
پنداری هگل کیمیاگر چنان ذات و صفات این خدای پروتستان را در قرع و انبیق دیالکتیک تثلیث، تقطیر می کند که مختصات خدای مقطر منطبق بر آرمان و آمال آلمان واحد می شود. به بیانی دیگر، تعویض یا گذار “اراده” و اقتدار مطلق از خدای لایزال به خدای آلمان مدرن (وحدت کلمه بین دولت و ملت) در الهیات سیاسی و فلسفه ایده آلیستی هگل فقط به روش “دیالکتیک” سه وجهی او و آمیزش تاریخ و الهیات در تولید “پایان تاریخ” ممکن گشته است.
از سوی دیگر، این فیلسوف دولت گرای آلمانی را می توان نه تنها پدر معنوی مارکسیسم نامید بلکه می توان او را پدر معنوی لیبرالیسم و حتی پدر معنوی فاشیسم نیز خطاب کرد. البته هگل در آثارش سه ایده مرگ خدا، پایان تاریخ و “دیالکتیک” را هرگز به گونه صریح بیان نکرده است تا ما در مطالعه آثار او دقیقا به آن صفحه و فصل از کتاب وی ارجاع دهیم. فقط می دانیم که مارکس این ایده دیالکتیک پیچیده و بغرنج هگل را بسیار “ماتریالیزه” کرده است.
یکی از “تابعین” مشهور هگل به نام اریک فوگه لین که او نیز آلمانیست و به هنگام فرار از نظام هیتلری در امریکا تغییر نام می دهد، در رساله “علم، سیاست، حکمت غنوسی” به روشنی شرح می دهد که حواریون مشهور به هگلی های چپ و نیز پیروان معروف به هگلی های راست، هر دو گروه به گونه ناخواسته یا نادانسته از طرح سه دوران معروف به تثلیث مسیحی (دوران خدا، پسر، روح القدُس) در فلسفه تاریخ استاد خویش خارج نشدند؛ این حواریون و تابعین به “انگیزه” ایستگاه پایان تاریخ است که سوسیالیسم و فاشیسم و لیبرالیسم را تئوریزه کرده و به بازار بیکران سیاست عرضه می کنند. به عبارتی دیگر هر سه ایدئولوژی در واقع برآمده از ایده دیالکتیک و مرگ خدا و پایان تاریخ هگل است؛ هر سه نیز تحفه این فیلسوف و متکلم برجسته آلمانی است که هگلی های چپ و هگلی های راست همچنان از آنها دفاع می کنند.
اریک فوگه لین (بدون در نظر گرفتن دکترین انقلاب پرولتری) حتی کارل مارکس را نیز بر کرسی “قطب” قدیسان تاریخ معاصر می نشاند و او را عارف العارفین اروپای سکولار و مدرن خطاب می کند که در فلسفه تاریخ، طرح سه وجهی ماتریالیسم تاریخی (نظام برده داری، فئودالیسم، کاپیتالیسم) او منطبق بر ایده دیالکتیک تثلیثی هگل تنظیم شده است؛ ایده ای مارکسیستی به نام دترمینیسم تاریخی، موازی با باور آخرالزمانی مسیحی که در پایان تاریخ قرار است به سوسیالیسم (بجای مهدویت) ختم شود. به همین علت بود که یکی از شاگردان تابعین هگلی های راست و محافظه کار به نام “فرانسیس فوکویاما” هنگام فروریزی دیوار برلین در سال 1989 میلادی عجولانه پنداشت که “ارشمیدس” زمانه گشته است و “عیار” طلای لیبرالیسم را از “مس” سوسیالیسم باز شناخته است که چنین بی پروا در چهار سوق جهان می گشت و پیروزی لیبرالیسم بر سوسیالیسم را فریاد می کشید آنهم زیر یک بیرق آخرالزمانی پایان تاریخ!
در پایان اشاره کنم هگل به یقین می باید رساله مشهور عارف و متکلم مسیحی به نام یواخیم فیوره (معاصر مولانا) را خوانده و از آن الهام گرفته باشد؛ سه یار دبستانی (فیخته، هگل، شیلر) در برهه رمانتیسم آلمانی و در منظومه ایده آلیستی خویش ایده پایان تاریخ یا همان دوره “روح القدُس” را از یواخیم فیوره الهام گرفته اند که هگل به روش دیالکتیکی آن را تئوریزه می کند و سرانجام تابعین و حواریون چپ و راست هگلی سه ایدئولوژی فاشیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم (با انگیزه آخرالزمانی) را تولید می کنند که امروز شاهدیم و در آن بتدریج پیر و فرسوده می شویم.
پی نویس:
1- هگل در بحث پیرامون کلید واژه “دیالکتیک” به لحاظ تکنیکی هرگز مفاهیم تز و آنتی تز را در آثارش نیاورده بلکه واژه های مثبت و منفی را بکار برده است. یار دبستانی او به نام “یوهان فیشته یا فیخته” مفاهیم تز، آنتی تز و سنتز را بعدها به هگل نسبت می دهد چرا که به باور او برای درک دیالکتیک هگل می توان از واژگان ساده شده تز، آنتی تز و سنتز استفاده کرد.
2 – ورود دیرهنگام نیچه به ایران مانند عصر مشروطیت از راه روسیه ممکن شده است. شاهراه تجدد و مدرنیته به ایران روسیه است. دلیجان منزجر از مدرنیته نیچه نیز هنگام عبور از روسیه و پیش از رسیدن به مرز پر گهر، به روحیه شرف و شهادت ارتدوکسی آمیخته می شود و عدالت و وجدان را در “جنوا” جا می گذارد. شرف اندوزی و شهادت طلبی روسی همانند عصر مشروطه در گذار از ذهن تاریخی ایرانی – روسی به آثار نیچه افزوده شده است.
در ایران کدام شارح و عارفی بر قامت نیچه خرقه انداخته و بر میان او زنّار بسته است؟ چرا نیچه شناسان ایرانی او را سایه نشین شیخ سرخ و شیخ شبستر می کنند؟ البته شارحان نیچه در پیر ایران – زرتشت – هم با شوپنهاور و هگل همان حکایت عارف العارفین نیچه (!) را تکرار می کنند.
انتهای پیام