خرید تور تابستان

شهربندانِ انسداد در گالری آ

یونس گوکه، در نمایشگاهی گروهی با عنوان «شهربند» در گالری آ، پروژه‌اش شامل لندآرت، پرفورمنس و مجسمه را به نمایش گذاشته است؛ او در این مجموعه به بازنمایی انتزاعی از مفهوم انسداد دست زده است.

در این پروژه از این‌همانی فرم میدان آزادی و سازه‌ی نیورجرسی -که تعداد آنها به عدد کشته‌شدگان اسقاط هواپیمای اکراینی است- را می‌توان دید تا پرفورمنسی که آرتیست در محاصره‌ی حصاری پیله‌مانند از سیم خاردار، سیکل تلاش زیستی خود به مثابه انسان را بازنمایی کرده است.

این نمایشگاه گروهی تا دوشنبه، 18 مرداد ماه در گالری آ، برقرار خواهد بود.

متن گفت‌وگوی انصاف نیوز با یونس گوکه در مورد این پروژه به همراه مجموعه عکس‌هایی از آن را در ادامه بخوانید و ببینید:

انصاف نیوز: چرا این ایده و ذیل آن چرا این شی [نیوجرسی]؟

یونس گوکه: من مایل بودم که در وهله‌ی اول بر منفک بودن ما از همه‌ی چیزهایی که به جهان انسانی مربوط است، تاکید کنم. یکجور بیرون از سیاره بودنمان، در جریان تاریخ و تکامل عقلانیت بشر نبودنمان، در جریان سیر زیستی انسانی مدرن نبودنمان…

تصورم این بود که این نبودن‌ها به خاطر سیستم اندیشه‌ی متناهی و سیستم عقل اسطوره‌ای است که ما داریم. تصمیم گرفتم با تاکید بر مفهوم متناهی، یک فرم منفی بسته ایجاد کنم، در ابعاد یک ژئوگلیف، تا تاکید کنم که ما در محوریتی متناهی و محدود به سر می بریم. اساسا ایده‌ی من به عنوان آرتیست و جهان‌بینی من به‌عنوان یک فرد انسانی حول محور امکان ارتباط برقرار کردن بین همه‌چیز و همه‌کس معنا می‌شود. ما داریم در مسیری مجزا و خلاف جهت حرکت می‌کنیم و جامعه‌ی ما هرروز در حال مسدودتر و محدودتر و منزوی‌تر و بی‌ارتباط‌تر شدن با همه‌ی چیزی که در مورد انسان بودن ما در کیهان صورت می‌گیرد، است. پس ایده، یکجور تاکید بر روند منفی ما در بی ارتباط شدن با جهان است.

اما در پاسخ به اینکه چرا این شی: زیرا این شی چندین ویژگی مهم دارد؛ اینکه جزو اشیایی است که دیگر فقط یک چیز کاربردی نیست، یک شی مفهومی است و در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرد که علاوه براینکه قصد منع عبور دارد، دارای یک پیام مازاد نیز می‌باشد؛ و آن پیام از دید من با کل آن ساختارهای متناهی مرتبط است. احساس می‌کنم یکجور باد به غبغب انداختن است، یکجور فیگور اقتدار است؛ از یک جایی به بعد دیگر یک شی راهبردی مربوط به راهداری یا شهرسازی نیست، بلکه نقش یک پلمپ سیمی کوچک را داده‌ایم به یک شی ده دوازده تنی برای بستن درب یک منزل، یک مکان فرهنگی یا یک روزنامه.

این از معنی بیرون افتادن یا دوباره معنا پیدا کردنش و در قالب فیگور اقتدار قرار گرفتنش خیلی برای من اهمیت داشت و همسو بود با آن چیزی که اسمش را می‌گذارم تمایل سیستم‌های بسته به نشان دادن اقتدارخودشان در مواجهه با مثلا نافرمانی مدنی یا هر آن چیزی که درست نمی‌دانند.

دلایل دیگری هم وجود دارد؛ به این خاطر که من دارم درمورد عقل متناهی و اسطوره ای صحبت می‌کنم و عقل اسطوره‌ای نسبت به اشیا ژئومتریک حساسیت دارد؛ یعنی نسبت به چیزهایی که فرم دارند و فرم‌هاشان فراکتالی نیست. این شی به قولی من را در تاریخ اسطوره‌شناسی یاد کانسپت معبد می‌اندازد. از آن جهت که معبد روی زمین فرم و فضای انسان‌ها را مشخص می‌کند؛ یعنی با ایده‌ی منع و ممنوعه.

یک دلیل دیگری که انتخاب این شی برای من داشت، این بود که درجایی می‌خواستم پیوندی برقرار کنم بین کانسپت انسداد و کانسپت آزادی و این شی به شکل فوق العاده‌ای بلوپلن پهلویش شبیه به بلوپلن روبروی برج آزادی است. از این جهات شی ایده‌آلی بود. به خصوص آن تاکیدش روی اقتدار کانسپت منع و معبد در عقل اسطوره‌ای و چیزهایی از این دست.

چطور این ایده را اجرا کردی؟

یک نقشه‌ی تهران تهیه کردم؛ در ذهنم اینگونه بود که یک بلوپلن پهلوی Jersey barrier [نیوجرسی] و بلوپلن روبروی میدان آزادی -که باهم انطباق فرمی دارند- ایجاد کنم و بعد روی نقشه با ماژیک مشابه آن رسم را کشیدم. رسمی که روی نقشه کشیدم مسیر حرکت من در طول روز برای نشانه‌گذاری بوده است. درواقع کاری که کردم این است که یک رسم هندسی روی نقشه‌ی تهران -که شامل کل 22 منطقه‌ی تهران شود- کشیده‌ام و آمده‌ام شروع به پیاده‌روی کرده‌ام، هرجا که روی این رسم هندسی در هر منطقه آن بلوک را پیدا کردم، طول عرض جغرافی‌اش را ثبت کردم، از آن تصویربرداری کردم و برای آن یک لیبل مشخص ایجاد کردم و در نهایت وقتی 46 جرسی پیدا کرده و فرم را از نظر من تکمیل شد، آن را روی نقشه پیاده کردم و در اینجا از جرسی بریر بعنوان پتروفرم استفاده کردم و از همترازی این پتروفرم‌ها هندسی کلی را ایجاد کردم؛ که نام آن «ژئوگلیف انسداد» یا «نقشه‌ی فرمال کردن محدوده‌ی متناهی» است.

روش اجرای من بنوعی روش علمی-آزمایشگاهی بوده است؛ به این خاطر که تهران را لابراتوار خودم درنظر گرفتم؛ یک فرضیه توصیف کردم بابت اینکه آن اشیا طبق محاسباتم باید آنجا وجود داشته باشند؛ دنبالشان رفتم و بطور واقعی هم تا دانه‌ی آخر آن اشیا را مکان‌هایشان پیدا کردم.

راجع به ژئوگلیف و پتروفرم بیشتر توضیح دهید؟

ژئوگلیف به اشکال بیشتر از 4-5 متری گفته می‌شود که در دوره‌های باستانی به دلایل متفاوت با روش‌های غیرقابل درک ساخته شده‌اند که صرفا از بالا می‌توان به کل رسم اشراف پیدا کرد. دلایلش از شکار توضیف کرده‌اند و کسانی مثل اریک فون‌دنیکن گفته‌اند این باند فرود برای موجودات فضایی بوده است و…

ولی امروز ژئوگلیف می‌تواند یکی از پتانسیل‌های لندآرت باشد. یعنی ایجاد کردن فرم‌های طبیعی بااستفاده از احجام برای بازسازی کردن مناطق، با استفاده از زیبایی‌شناسی که در خود آن منطقه وجود دارد.

پتروفورم چیست؛ ژئوگلیف ساختن به طور کلی دو روش دارد، یا از طریق پتروگلیف اتفاق می‌افتد یا از طریق پتروفورم. پتروگلیف از طریق منفی کردن سطح اتفاق می‌افتد؛ در ژئوگلیفی که با پتروگلیف می‌سازید یعنی زمین را خالی می‌کنید یا می‌کنید و این شکل را ایجاد می‌کنید، پتروفورم هم یعنی شما چیزهایی را مثل سنگ و چوب و… روی هم می‌چینید و فرمی ایجاد می‌کنید.

تاکید من روی پتروفورم بوده است؛ از این جهت که اساسا یک نوع حصار سازی و مانع‌سازی است. قصدم فرمال کردن یک منطقه‌ی متناهی است برای اینکه فرد محصور در این موقعیت متناهی با جهان نامتناهی بیرون از این فرم منفی بسته، در یک حد و مرزی مواجه شود. این یک فرم منفی بسته است و فرم منفی بسته به این معنی است که آنچه فرم را می‌سازد احاطه‌ی فضاست؛ یعنی این فرم نیست که پر است و فضا توصیف می‌کند، بلکه این فرم به واسطه‌ی فضا محیط شده است.

از چه جهت انتزاعی است؟

انتزاعی از این جهت که تنها از طریق اشراف به نقشه قابل رویت است. و این قابل رویت بودن بواسطه‌ی نقشه‌ی انتزاعی، یک‌جور برخورد کنایه‌آمیز با آگاهی اسطوره‌ای است؛ زیرا برای آگاهی اسطوره‌ای انتزاع کردن به نوعی چالش محسوب می‌شود و می‌توان امکان نوعی انتقال به آگاهی انتزاعی و تجربی را ایجاد کند.

تعداد نیوجرسی‌ها هم توضیحی دارد؟

به عددی فکر کردم که یادواره‌ی زندگی کردن در یک محدوده‌ی متعین باشد؛ آن عدد برای من 176 بوده است، بخاطر تعداد سرنشینان هواپیمایی که به دلایل نامعلوم، متاسفانه منهدم شد و بخش زیادی از عزیزان آدم‌ها خیلی بیهوده از دست رفتند، آنهم در حال پرواز، خیلی سمبلیک. این موضوع به من این احساس را می‌داد که ما با یک دیوار فرضی مواجهیم، آنچه من روی زمین پیاده کردم یک ژئوگلیف دوبعدی انتزاعی است، که انتزاعی بودن و فرضی بودنش من را مجاب کرد این عدد را انتخاب کنم.

تعدادی مجسمه هم در نمایشگاه به نمایش گذاشته شده است، چه به لحاظ تکنیک و فیزیکشان و چه ارتباط احتمالی با ایده‌ی ابتدایی و ایده‌ی ثانویه (که پرفورمنس باشه)؟

مجسمه‌ها درواقع ارتباط مستقیمی با این گالری ندارد ولی مدیر گالری تصمیم گرفت که آنها هم در این گالری نمایش دهد.

ولی ارتباط غیرمستقیمی که بنوعی هم می‌تواند مستقیم باشد این است که متریالی که برای این فیگورها استفاده می‌کنم، تمامی کانسپت‌هایی که درباره‌ی ارتباط معنی می‌دهد را درون خود دارد. اعم از نمود ظاهری‌اش که یکجور چسب است بنام سریش، خود این چسب هم از ریشه‌ی درخت گرفته می‌شود، که خودِ ریشه به معنای ارتباط است؛ همچنین آن بیانمندی که خود متریال در واکنش‌هایی که با بقای خود نشان می‌دهد و درواقع یکجور کپک و شبکه‌ی بیوشیمیایی ارتباطی بوجود می‌آورد؛ فیگورها همچنین موجودات آسیب‌دیده‌ای هستند که می‌توانند نیمه سگ و نیمه انسان باشند و بواسطه‌ی عدم کانکت بودن و ناتوانی از تغذیه‌ی ارتباط دچار آسیب شدند؛ بخاطر ناتوانی از ارتباط و با محدود شدن ارتباطشان دچار آسیب شدند. نسبت انسان و سگ برای من یادواره‌ی آن نیم‌ حیوانی بشر است که به نوعی تحت تاثیر تمدن دچار آسیب شده است.

ولی ارتباط مستقیمی نداشتند چون من قصد نداشتم مجسمه‌ی فیگوراتیو در این نمایشگاه داشته باشم و تنها قصد داشتم که یک لندآرت و یک پرفورمنس داشته باشم.

چطور از از ایده‌ی سیاسی نیوجرسی‌ها و انسداد به پرفورمنسی رسیدید که غیر از ابعاد سیاسی، سویه‌های اگزیستانسیالیستی هم داره؟

بطور کلی ارتباط آزاد داشتن و یا مجاز و ضروری دانستن ارتباط به هرشکل، بطور کلی مسئله‌ای امنیتی است؛ یعنی من به هرکدام از اجزای این پروژه نگاه کنم، می‌تواند بعد سیاسی داشته باشد؛ چون وجود داشتن ما عملا یک بعد سیاسی-امنیتی دارد؛ وجود داشتن آرت و تاکید بر مفهوم ارتباط آزاد، همگی مفاهیمی هستند که اینجا بر روی آنها تاکیدات امنیتی وجود دارد.

هیچوقت برنامه‌ای برای ارائه‌ی راهکار ندارم و درواقع قصدم تشویش اذهان عمومی است؛ فکر می‌کنم کل آرت در ابعاد اجتماعی کارش همین است: بیدار کردن، مشوش کردن و از خواب پراندن اذهان عمومی؛ مبارزه کردن با فراموشی و یا از خاطر بیرون راندن چیزی که همچنان ما در زندگی‌مان در هر بعدی با آن مواجهیم. پس باز می‌گویم که تاکید من روی ارتباط است و ارتباط اینجا چیزی سیاسی محسوب می‌شود؛ هم آن پرفورمنس و لندآرت، .به چیزی درباره‌ی ارتباط مربوط‌اند، به عدم وجود امکان ارتباط.

درمورد سیر مکاشفه‌ی خود در این پروژه بگویید؛ چنین تجربه‌ای اساسا وجود داشته است؟

سیر مکاشفه‌ی من بعنوان یک آرتیست، یا سیر مکاشفه‌ی من بعنوان یک انسان، هردو به یک موقعیت ختم می‌شود و آن زندگی من است؛ زندگی من یک سیکل مشخص دارد که با یکجور بخصوصی از فعالیت زیستی همراه است که در این پرفورمنس با راه رفتن نشان داده می‌شود.

دراین پرفورمنس شخصیت اجراکننده دو موقعیت روحی دارد، که یکی با پایین بودن سر و دیگری با بالا بودن سر اتفاق می‌افتد؛ البته چند موقعیت دیگر هم هست -درواقع 5 موقعیت- اما من اینگونه شرحش می‌‌دهم؛ وقتی سر پایین است و فرد حرکت می‌کند یا حرکت نمی‌کند و فعالیت زیستی انجام می‌دهد یا نمی‌هد، در یک موقعیت ملانکولیک است؛ این موقعیت ملانکولیک همان موقعیتی است که پرسش شکل می‌گیرد یا آغازگاه فکر و فلسفی در آن بوجود می‌آید؛ این موقعیت سر به پایین با کوبیدن به در تمام می‌شود ولی فرد عمل پرسش را بعنوان موقعیتی که در زندگی می‌تواند موجب حرکت شود انتخاب می‌کند. اما خود پرسش به خودی خود همه چیز است، چون این فرد از داشتن پاسخ می‌ترسد؛ یعنی از تصور اینکه این کوبیدن به در بعنوان یک تمنا یا پرسش، منجر به باز شدن در یا پاسخ شود، وحشت دارد. چون این مشخص است که ما حتی اگر برای پرسش‌هایمان پاسخ داشته باشیم یا پرسش بنیادی زندگی را که «ما اینجا چه می‌کنیم؟!» به نحوی کسی بیاید و به آن پاسخ دهد، تاثیری در روند زندگی ما در حصار ندارد؛ اینجا حصار به پدیده‌ای متفاوت بدل می‌شود که تعینات وجودی ما را شامل می‌شود و اگر کسی به فرض به ما پاسخ دهد تاثیری بر روند زیستی ما نخواهد داشت و به محض اینکه ما برای پرسش، پاسخی پیدا می‌کنیم، تلاش می‌کنیم پرسش عمیق‌تری بپرسیم؛ چون آنچه ما را در زندگی به حرکت وامی‌دارد خود میل به پرسش و امید به پاسخ است، نه خود پاسخ؛ زیرا به محض اینکه ما به فرض با پاسخ مواجه می‌شویم، دوباره سوال می‌پرسیم به این دلیل که با پرسیدن می‌توانیم حرکت کنیم و پرسیدن در یک موقعیت ملانکولیک بوجود می‌آید؛ این در، همان عدم تمایل است، بنوعی به بی‌میلی کل سیستم به پاسخگویی به ما هم مربوط ااست، یعنی اینکه سیستم خود را بی‌نیاز می‌بیند از اینکه به ما پاسخ دهد، این همان به در کوبیدن و پاسخ نشنیدن است. وقتی فرد به در می‌کوبد و باز نمی‌شود، ترس از به در کوبیدن یا ترس از پاسخ محو می‌شود و فرد در یک موقعیت سر به بالا شروع به حرکت می‌کند. این همان موقعیتی است که من در آن عمل می‌کنم؛ دست به ساختن می‌زنم.

موقعیت دیگری هم در این پرفورمنس وجود دارد که فرد با حصار خود هم‌بدن، هم‌بستر می‌شود؛ درواقع همسازی کردن با حصار بعنوان تنها چیزی که فرد درون خود دارد؛ که او را هم محدود می‌کند و هم از او محافظت می‌کند -دو وعده‌ای که حصار در خود دارد- یعنی من محدودت می‌کنم و من مراقبت هستم و این سر به بالین حصار گذاشتن یکی دیگر از المان‌هایی است که در این پرفورمنس اتفاق می‌افتد. یعنی همسازی کردن با هرآنچه که ما را محدود می‌کند. این محدود کننده بودن در این بعد اگزیستانسیالیستی بنوعی همه‌ی چیزهای خشنی است که در درون ما وجود دارد؛ میل به خوردن، میل به تناسل، میل به تنفس، اینها تعینات وجودی‌مان است و خیلی هم بیشتر از اینها؛ اینها چیزهایی هستند که نمی‌توانیم از بین ببریم‌شان و ناگزیر با آنها زندگی می‌کنیم. یک وقت‌هایی از وجودشان خوشحالیم و یکوقت‌هایی نه، ولی هرچه هستند همان‌چیزهایی هستند که ما سر به بالینشان می‌گذاریم و بعضا تلاش می‌کنیم که بپذیریم‌شان یا با آنها همساز شویم؛ هرچند پذیرفتن‌شان مثل درآغوش گرفتن یک سیم خاردار ، آزاردهنده باشد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. متاسفانه نمیدانم گالری ها بر چه مبنا هر کسی رو آرتیست مینامند ایا ارتیست بودن فقط یک سناریو و یک حجم است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا