خرید تور نوروزی

مستندِ داستانی «بهترین وقتِ مردن» | محمد کیانوش راد

به یاد شهید علی اصغر گذاری و شهدای عملیات ِ بدر

خلاصه:

سعید خدری دانشجوی رتبه اول ریاضی بدنبال ترک تحصیل است. دچار بحران روحی و خودشناسی است. می گویند چند شخصیتی است. از خودکشی در خوابگات دانشگاه نجاتش می‌دهند.

هنگام عملیات بدر با جمعی از دانشجویان اهواز به جبهه می‌رود. اهل نماز و روزه نیست، اما در جبهه دعا می‌خواند.

در هنگام مرخصیِ چند روزه از جبهه، برای رفتن به مسجد سلیمان و در گذر از شوشتر، اتفاقی شیخی را می‌بیند.

چند سال بعد، شیخ به‌خوابش می‌آید. شیخ نشانه‌ای به او می‌دهد. نشان را نمی‌یابد اما ندایی او را به سویی می‌خواند.

دلداده زنی می‌شود که تنها یکبار او را می‌بیند و این نشانه، آغاز تحولی روحی در اوست.

بارمان تنها فردی که سعید را می‌فهمد، سنی است و با عشق به طاهره، پشت خط نبرد در مجنون، در انتظار تولد فرزندش هست.

سعید بهترین وقت مردن برای خود را در جزیره مجنون می‌دانست، اما اکنون هم، راضی و مطمئن است و خود را در بهترین وقت مردن می‌یابد.


مستند داستانی «بهترین وقتِ مردن»

به یاد شهید علی اصغر گذاری و شهدای عملیات ِ بدر

محمد کیانوش‌راد

محمد کیانوش راد
محمد کیانوش راد

— واقعاً دوست داشتی بمیری؟

— بی رودرواسی اولش نه، ترسیدم، اما بعد برایم پذیرفتنی شد، یا بهتر بگویم دوست داشتم بمیرم.

احساسِ در تله مرگ افتادن، اضطراب آدمی را دوچندان می‌کند. اما وقتی آماده‌ای، گویی مرگ از تو می‌ترسد. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم بهترین وقت مردن همان وقت بود. حیف شد.

— بی رودرواسی اولش نه، ترسیدم، اما بعد برایم پذیرفتنی شد. بهترین وقت ِ مردن بود. این‌ها را سعید می‌گوید. وقتی خاطراتش را مرور می‌کند و به یاد علی اصغر می افتد.

نمی‌دانم آن طرف دنیا چه خبر است، گاهی فکر می کنم‌اگر دنیایی پس از مرگ نباشد، مهربانی و رحمت خدا بیش از گذشته برایم معنا می‌یابد.

جهان پس از مرگ، و هویدا شدن رازهای پنهان آدمی، رازهایی که با نهایت دقت و ظرافت در مخفی کردن آن کوشیده‌ایم و در آن «یوم تبلی السرائر»، آشکار می‌شود، نه تنها خوشایند نیست، که برای خیلی‌ها باعث شرمساری و سرشکستگی است.

 برخی می گویند، نبودِ ترس و طمع از بهشت و جهنم، و یا نه، اصلاً نبودِ بهشت و جهنم، زندگی مذهبی و اخلاقی انسان را خالص‌تر می‌کند. برخی هم معتقدند که

اصولاً نبود ِزندگی پس از مرگ، به پاکی و بی غرضی انسان در دنیا بیشتر کمک می‌کند. انسان در این وضعیت، زندگی مذهبی و اخلاقی را به خاطر نفس ِمذهب و اخلاق می‌پذیرد ونه به علت ِترس یا طمع از نتایج اعمال خود در جهانی دیگر. اینهم ا ستدلالی است.

اما نه. من دوست دارم دنیای دیگری باشد، می دانی چرا؟ نه برای آنکه اگر ستمی در اینجا بر من رفته، آنجا حق ام‌را بازستانم نه. و نه آنچنان خود را در این دنیا مستحق می دانم که به قصدِ بهشت و حوری، و اشربه و اطعمه‌اش، کیسه‌ای دوخته باشم، نه.

تنها بدین سبب مشتاقم که دوست دارم با دوستانِ خوبی که در این سرا داشته‌ام، آنجا و کنار آنان دمی بیاسایم.

سعید دانشجوی رشته ریاضی است. لاغر مردنی، با قدی کمی بلندتر از قد معمولی، مو بلندِ فرفری، آنقدر بلند که تا روی چشمانش را هم گرفته است. صورتی لاغر و استخوانی دارد. فکر می‌کنی اگر معتاد نباشد، حتماً سیگاری قهاری است. اما نیست. ریش تُنک اش را زیر چانهٔ کشیده‌اش، رها کرده است. رتبه اول کنکور ریاضی است. باور کردنی نیست، می‌خواهد درسش را رها کند، یا حداقل رشته‌اش را تغییر دهد. می‌گوید مسائل مهمتری در زندگی‌ام هست که خواب و خوراک را از من ربوده است. در حل مسائل ریاضی حالا درمانده شده است.

بچه‌ها فکر می‌کنند برای سعید موضوعی مثل داستان عشق و عاشقی و شکست عشقی پیش آمده است.

— چه مساله ای مهمتر از درس و دانشگاه؟

— فهم خودم! در حل خود مانده‌ام.

 سعید پرچانه و گرم، مهربان، اهل فکر، زبر و زرنگ، شوخ و خلاق، شجاع و بی باک و در عین حال گاهی به شدت عصبی، پر استرس و پریشان گو است. گویی از چیزی می‌ترسد. دقیق‌تر بگویم، لرزه بر اندامش می افتد ‌. گاهی تند مزاج می‌شود و تا آستانه فحاشی هم پیش می‌رود، سپس به یکباره، خاموش و منزوی می‌شود.

سعید در هرموضوعی حرفی برای گفتن دارد و همه دوستانش او را در گفتگوها جدی می‌گیرند. گاهی بیمارگونه دچار وسواس است. به محض آمدن به جبهه، دنبال سلمانی است. موهای فرفری و بلندش توجه همه را جلب کرده است. پیش خالد رفت. روی جعبه صندوق مهمات نشست. آینه شکسته‌ای روبرویش هست. به زحمت خود و صورتش در آینه دیده می‌شود. مرتب سرجایش جا به جا می‌شود. گفت مهم نیست با همین تکه کوچک و شکسته هم می‌توان جهانی را دید، سرش را از ته تراشید. تراشیدن موی، برای او، علامتی از رهایی است. رادیوی کوچکی همراه دارد. دل و روده‌اش را درآورده و با دقت و سماجت، برای به صدا درآوردن اش تلاش می‌کند. هرچه به او می گویند این رادیو درست بشو نیست، به گوشش نمی‌رود. آدم عجیبی است.

قوطی کنسرو را سوراخ سوراخ کرده، بالای سنگر نهاده و سیمی از آن به رادیو متصل کرده است. بچه‌ها می گویند مگر آنتن تلویزیون است؟ می‌گوید موج موج است. موج و فرکانس رابا هر چیزی می توان‌گرفت. بچه‌ها سرشان را پایین می اندارند، نمی‌دانند چه بگویند. هر سخنی بگویند، سعید بالاخره با فیزیک کوانتوم و انرژی‌های نامریی و اثر نظامات کیهانی و فلسفه و سفسطه و عرفان، ثابت می‌کند که حرف خودش درست است. در مقابل حرف‌های سعید بارمان‌گفت:

— سعید حق داره همه چیز رو بهم ببافه، همه این حرف‌ها، حتی فلسفه، نهایتاً بازی‌های کلامی برای توجیه کسی یا چیزی است. همه فلاسفه هم اول چیزی رو اصل می‌گیرند و بعد همه حرفهاشون رو بصورتی منطقی بر اساس آن اصل بنا می‌کنند. اصلی که خودش معلوم نیست واقعیت داره یا نه.

آدم گاهی خودش هم فریب بازی خودش رو می خوره. همه چیز در زندگی، به پیش فرض‌های شهودی و حسی آدم بر می گرده، بقیش حرّافی است. جهان احساس کردنی است ونه فهمیدنی.

در هور، دنبال یافتنِ گل نیلوفر است. می‌گوید نیلوفر در مرداب می‌روید و نیلوفر سوره‌ای هم دارد! سوره نیلوفر!. عجیب است. در هور گل نیلوفر دیده است. بچه‌ها نمی‌فهمند چه می‌گوید، اما برایشان سؤال است. اصلاً سعید، چرا به جبهه آمده است؟

با هر صدایی می‌گوید: عراقی‌ها هستند، مواظب باشید! بقیه هم می‌خندند. اما سعید جدی می‌گفت!. بلند می‌شد در شب، با قایق آهسته به درون نیزارها می راند و علی اصغر را مجبور می‌کند که او را همراهی کند. علی اصغر بانمک، بالهجه شیرین آبادانی و دوست داشتنی و شجاع است، نه نمی‌گوید. احترام سعید را دارد. دلش هم برایش می‌سوزد. می‌گفت سعید در بین بچه‌های جنگ، چیز دیگری است. سعید واقعاً خود را پادوی بچه‌ها می‌داند و در هر کاری پیشقدم است.

موقع خواب، حس و حال عجیب‌تری دارد. نماز نمی‌خواند، کسی هم چیزی به او نمی‌گوید، اما وضو می‌گیرد، در گوشه‌ای می‌نشیند و در تنهایی‌اش نجوا می‌کند. خوره خواندن دارد، هر نوشته‌ای را با ولعِ سیری ناپذیر می‌خواند. کتاب مفاتیح الجنان در سنگر هست، شروع به خواندن می‌کند. بقول خودش دعای بی نمازان تا کجا خواهد رفت؟ و می‌خندد.

در هورالعظیم، آنهم در اسفند ماه، هوا در نهایت لطافت و اعتدال است. اوضاع جبهه بعد از عملیات کمی آرام شده است، گاه و بی گاه خمپاره بالای سرمان می‌آید. اما مثل هنگام حمله نیست. داریم نماز می‌خوانیم. به جماعت ایستاده‌ایم. مرا پیشنماز گذاشته‌اند. شلیک توپ وخمپاره های عراقی شروع شد. هر کداممان را به سوی می‌پراند. خودِ من اول از همه پریدم توی هور. یکی خود را مچاله می‌کند و یکی درازکش، بقیه هم، شیرجه در آب را، بر ماندن بر رکوع ترجیح می‌دهند. مساله جان است، شوخی که نیست. فقط بارمان است که نمازش را ادامه داد. خم به ابرویش نیاورد.

باران گلوله و ترکش می‌بارد ولی بارمان نمازش را قطع نمی‌کند. سعید هم که در گوشه‌ای کز کرده وفقط به‌مامی خندد. خنده و شوخی بچه‌ها و دست انداختن همدیگر شروع شد. این اولین و آخرین نماز جماعتمان در هور است. حسن چای را آماده کرده، حسن کم حرف است، به‌ضرورت سخن می‌گوید. دور هم نشسته‌ایم و چای دودی می‌خوریم. بحث و صحبت هم، گل انداخته است. در مورد خدا، مرگ، بهشت و جهنم، جبر و اختیار …. بیشتر بچه‌های دانشجو صحبت می‌کنند.

سعید

می‌گوید:

 — سّر عجیبی در دعای جوشن کبیر است. هزار اسم، یعنی همه هستی! همه چیز در صد خوابیده است.

هرچه دعای جوشن می‌خوانم، سیر نمی‌شوم. با خواندن هر بند، جوابی می‌شنوم.

برای اوجواب ها مبهم، متفاوت و حتی‌مخالف هم‌اند. نزدیک غروب است. پشه‌ها بیداد می‌کنند. در گوش، بینی، و چشم و دهان در رفت و امدند. چفیه تاحدی به دادمان می‌رسد.

 سعید می‌گوید: یک بار تا آستانه مرگ پیش رفتم. در خوابگاه خودکشی کردم. به زمین افتاده بودم، دهنم کف کرده و در حال موت بودم. بچه‌ها در پتو پیچاندنم و به بیمارستان گلستان بردند. بارمان پای ثابت بحث با سعید است.

— خودکشی؟ چرا؟ چطوری؟

— کلی قرص خوردم.

— خودکشی برای چه؟

— فرار از بی رحمی‌های زندگی، ناتوان و خسته و بی پناه بودم. تنهایی و بی کسی، چیز کمی نیست.

— تویی که با چنین اراده‌ای، و با وجود وحشت از مرگ خودکشی کردی، بر بی رحمی از زندگیِ هم می‌توانی پیروز شوی.

— درسته، اما تصمیم به خودکشی اسمش اراده نیست، حماقت ِ محض است. خودکشی، ضعفِ مطلق آدمی است. بی اراده‌گی و تسلیم به جبرهای زندگی است.

— اگرچه من مخالف خودکشی هستم، اما بنظرت پذیرفتن دردی کمتر، برای فرار از دردی بزرگ‌تر نادرست است؟. اصلاً راهی برای فرار از ناتوانی‌های انسان در برابر اینهمه مشکلات وجود دارد؟

هرگز. هرگز همه چیز در این دنیا روبه راه نخواهد بود. —

 اساس هستی، بر چهار عنصر مخالف هم است. دست وپای آدم هم در زمان، دوره زندگی، طبیعت، جغرافیا، محیط، ژن‌ها، تاریخ، جامعه و خویشتن بسته است. نه فقط نهاد ناخودآگاهم، که نهاد خودآگاهم نیز، بر من ناشناخته است.

من صَرفِ زندگی خواهم شد؟ یا زندگی صرف من؟ نمی‌دانم.

آیا داروین درست می‌گفت که نظریه سازوکار هوشمند برای ایجاد جهان و اداره آن را رد نموده است و همه چیز را به اصل انتخاب طبیعی، تکامل انواع، تنازع بقا، موتاسیون و تغییرات تصادفی ژن‌ها مربوط می‌دانست؟ آیا صرفاً بر اثرتصادف و تاثیرات ِ محیطی، ویژگی‌های خاصی در این یا آن انسان بوجود می‌آید؟ پس خدا و من در این میان چکاره ایم؟

اگر خدایی هست، چرا دست خود را از جهان شسته وو جهان را به‌حال خود رها کرده است؟ و چرا مرا در میان جبرهای گوناگون رها کرده است.؟ عجیب‌تر و عجز آور تر برای سرنوشت ِانسان آینده، دستکاری ها و مهندسی ژنتیک و ساخت آدم‌های ساخته و پرداخته دست بشر است. روندی وحشتناک‌تر از نظریه انتخاب طبیعی داروین، حتی دست طبیعت هم بسته می‌شود. پس من و تو کجای داستان زندگی هستیم؟

— خب چه باید کرد؟ راستش منهم نمی‌دانم.

 — پیش‌تر می‌پنداشتم، برای رستن و رهایی از بندهای اجباریِ زندگی که برمن بسته شده است، اراده‌ام کافی است اکنون می‌بینم که نه، کافی نیست.

با این همه می دانم، که نباید تسلیم جبری‌های زندگی باشم. زیرا در آن صورت، زندگی برای من، بی رحم‌تر از همیشه خواهد شد. باید سهم خود را از خدا، جهان، هستی، طبیعت یا هرچه بنامیم بگیرم. حالا که به جهان پرتاب شده‌ام، تسلیم نخواهم شد و سهمم را می‌خواهم.

— سهم تو چیست؟

— آنچه به من حال ِ خوشی بدهد کافی است. هرچه کامم را شیرین کند.

 می‌خندد، بعد از آن از خودکشی ِ نافرجام، حالا برای دیدنِ صبح، لحظه شماری می‌کنم.

دوست دارم اینجا بمیرم. مزه مرگ اینجا شیرین است.

 نور آفتاب در صبحدم، دمی تازه به من می‌دهد، زنده‌ام می‌کند.

حسن عصاره، هر صبح بچه‌ها را بیدار می‌کند. آن‌ها که شب کشیک بوده‌اند، صبح‌ها بیشترمی خوابند.

— ظهر شد بلندشید دیگه. بسه. دلاور، بیسجی بلند شو.

 صبح سردی است، در سنگر خوابیده است، از گوشه پتوی زبرِ و زمخت ِ ارتشی که رویش کشیده بود باچشم خواب آلود، اشعه نرم و ناز خورشید، وزش بادِ و نوای نی و رقص نیزار را زیر نظر دارد.

به حسن گفت:

— حسن آیا واقعاً روزی که نباشم دیگر این صبح را نمی‌بینم؟

اندوه سراسر وجودش را گرفته است.

 با اینهمه، می‌داند روزی خواهد آمد که دیگر صبح را نخواهد دید.

 زد زیر گریه، عجیب است، سعید چه روح لطیفی دارد. حسن با مهربانی کنارش نشست. دستش را روی شانه‌اش گذاشت، چند بار آرام پشت شانه‌اش زد و گفت بلند شو و آبی به صورتت بزن. نگران صبح نباش. باشیم یا نباشیم صبح را خواهیم دید. قول می دم.

سعید باور داشت کسی با او نجوا می‌کند. صدایش را می‌شنود و با او حرف می زند. چهره‌اش معصومانه‌تر از همیشه شده است. باوری باور نکردنی و وصف ناپذیر از دیده‌ها و شنیده‌هایش دارد. باوری که برای او، نیاز به هیچ استدلالی نداشت، اگرچه برخی، گفته‌هایش را باور نمی‌کردند.

— برادر سعید، تو که یه بار سراغ خودکشی و مرگ رفتی، و بعد گفتی به خیر گذشت، چرا الان به‌جبهه اومدی، و هر روز آرزوی دیدن صبح را داری؟

— یعنی چی رضا؟ چه ربطی بهم داره؟

— آخه هرکه جبهه میاد، دانسته یا نداسته به استقبال مرگ میره.

— نه اینطور نیست، فرق داره، من برای کشته شدن اینجا نیومدم. اینجا ما مرگ رو انتخاب نمی‌کنیم، این‌مرگه که ممکنه ما روانتخاب کنه. خوش به حال کسی که آماده‌باشه.

— اقا سعید مرگ ترسناکه؟ تو از مرگ نمی‌ترسی؟

— بسته به حال و وقتِ آدم داره. اگر باور داری که پس از مرگ، وضع و حالی بهتری داری، چرا بترسی؟ همین جا، اینجا عشقِ شادمانهٔ بچه‌ها به شهادت رو نمی‌بینی؟ علی اصغر رو نمی‌بینی؟، والله، بهش حسودیم می شه، اگر زندگی پس از مرگ رو باور نداشته باشی، آنوقت، ندیدن صبح، وقتی دیگر نیستی، اندوه بار نیست؟

 لشکر پشه‌های هور، حمله کرده‌اند. لشکری از پشه‌ها، روی دست و صورتمان نشسته و سوخت گیری می‌کنند. علی اصغر گفت:

— ابوعادل تو که عربی بلدی به پشه‌ها بگو ما خودی هستیم، کشتن ما رو.. بگو برن سمت عراقی‌ها.

— این‌ها نوع خاصی از پشه‌های هور هستند. اینجا خیلی پشه هست. فقط اینا اینطورن، اینا مثل زنبورها برا خودشون حریمی دارند. افراد غریبه رو نیش می‌زنند

— ما که غریبه نیستیم!

—. هور خونه انهاست و ما بی اجازه وارد شدیم. زندگی ماهی‌های هور، گاومیش‌ها، پرندگان، همه بهم خورده، هر کسی با غریبه‌ها همین کار رومی کنه. از خونه اش دفاع می کنه. کمی تحمل کن، بات رفیق می شن.

. پشه‌ها با ما شوخیشان گرفته و اسباب ِ بازی و خنده و همچنین عصبانیت بچه‌ها شده‌اند. نیش می‌زنند، می‌نوشند و مست می‌شوند. ناخواسته، به ته حلقمان یا در بینی‌مان می‌روند. عکس العمل بچه‌ها جالب است. بعضی‌ها عصبی شده‌اند. دردِ نیش پشه‌های هور دادِ بچه‌ها را بلند کرده است. رحیم بحری دانشجوی خوش استعداد دارو سازی است. لهجه شیرین اصفهانی و مهربانی خاصی دارد. پمادی درست کرده است، خوش بو است و پشه‌ها را فراری می‌دهد، اما نه، نمی‌روند، آن‌ها برای حفاظت از خانه‌شان، گویی سمج‌تر از ما هستند. رحیم گفت:

— ابوعادل راست می گه. اینجا خونه اوناست. از حریمشون دفاع می‌کنند.

کشتن پشه‌ها چرا؟ نیازی به کشتن اونا نیست. این‌ها هم از زیست گاهشون حفاظت می‌کنند. مثل هر موجود زنده‌ای، درست مثل خودِ ما. که برای دفاع از مرزهایمان اینجا اومدیم. فقط پماد رو.

روی دست و صورتتان بزنید، پشه‌ها فرار می‌کنند.

حسن گفت:

— پشه‌ها که جای خود دارند. مردم هور هم نابود شدند، همه آوارهٔ شهرها شدن، مال ومنالشون هم نابود شد، جوناشون هم‌که در هور و در کنار ما می‌جنگند و کشته می‌شوند. بعد هم معلوم نیست چه برسر هور و مردمش می‌آید

عملیات بدر شرو ع شده است. خبرهای خوبی از جبهه نمی‌رسد، بچه‌ها در گوشی می گویند اوضاع عملیات خوب نیست و جبهه به نیرو نیاز دارد. بیستم اسفند شصت و سه آغاز عملیات است و هدف تصرف بصره است.

در منطقه‌ای که سال گذشته عملیات خیبر انجام شده است و تلفات سنگینی به نیروهای ایرانی واردشد. جنگ است و شکست و پیروزی جزیی از آن. نه خیانتی در کار است و نه کم کاری و بی توجهی فرماندهان. با تجربه ترین فرماندهان هم، گاهی شکست می‌خورند. اما محاسبات اشتباه، خوش خیالی‌ها، تهور و غرور و خودبزرگ بینی، میان برخی فرماندهان وجود دارد. در عملیات بدر، مثل خیبر، موفقیتی در کار نیست. ایران شکست سنگینی را متحمل شده است. برخی از بهترین بچه‌های سپاه، شهید شدند. مارش نظامی از رادیو نواخته می‌شود. نمی‌شود آرام گرفت و در خانه نشست.

همسرش باردار است. ۹ ماهه است، دختر اولش دوساله است. هنگام تولد فرزند اول درکنار همسرش نبوده است بارمان دانشجوی الهیات است. در دانشکده راحت نیست. بارمان هم، مثل سعید فکر می‌کند اگر تغییر رشته بدهد بهتر است. مباحث الهیات را دوست دارد، اما، فکر آینده شغلی‌اش هم هست. فکر می‌کند رشته تاریخ، حواشی کمتری برایش دارد.

 در منطقه گلستان، کوی فرهنگیان، مستأجر است دو اتاق تو در تو، بدون آشپزخانه. ایوان خانه را با ایرانیت از حیاط، جدا کرده و اجاق گاز را آنجا گذاشته است.. اسباب و اثاثیهٔ چندانی ندارد. سبک بال و بی چیز، اما خانه‌اش پر از عشق و صفا است. خانه برایش آرام ترین جا است. هفته‌ای چند بار به اداره سکونت معاونت دانشجویی سر می زند، شاید خوابگاه متاهلی به او بدهند. وسعش نمی‌رسد.

در اهواز غریب است. مأمور به تحصیل شده، اما مجبور است کلاس حق التدریس هم داشته باشد. بارمان از همدان آمده و ادبیات فارسی درس می‌دهد. چهارشانه و کوتاه قد، سری بزرگ و صورتی گرد دارد، بی ریش و با سبیلی پر پشت، لباسش ساده و آرام و اهل فکر است. در عکس‌های قدیمی‌اش، موی مجعد وپر پشت و زیبایی دارد، اکنون بالای پیشانی‌اش به کلی خالی است. در میان جمعی که او را نمی شناسن، معمولاً در ابتدا کسی با او نزدیک نمی‌شود، اما وقتی سر سخن را باز می‌کند، همه دوست دارندبا او هم کلام شوند. با خنده می‌گوید روز اولی که مدرسه رفتم، بچه‌ها فکر می‌کنند، پدر یکی از بچه‌ها هستم و فکر کرده بودند

مثلاً راننده کامیون یا مکانیک هستم.

 دو روز بعد از آغاز عملیات با دوستان دانشجو عازم جبهه هستیم. مسعود حجاری، رحیم بحری نجفی، مهران مدیری، حسن عصاره و سیدحسن حسینی، شیپوری، شهاب شیشه گر، اسماعیلی، از دانشگاه اهواز به جبهه اعزام شدیم. مقصد جزیره مجنون درهورالعظیم است

مینی بوس سپاه، جلوی ساختمان انجمن اسلامی مرکزی دانشگاه ایستاد. از آنجا اعزام شدیم.

گروه دیگری هم به ما ملحق شدند. رضا زیلابی، یارمحمد موسوی، امرالله شاه ولی، هم از ایذه اعزام شده بودند. بارمان برزام از طریق بسیج مسجد محله، سعید خدری هم دانشجو بود، اما نفهمیدیم از کجا اعزام شده است و علی اصغر گذاری که بچه آبادان بود. کاظم مشعلی (ابوعادل) از بچه‌های زرگان وکارمند شرکت نفت هم به ما پیوست

 در مسیر حرکت مینی بوس، هر کس در فکر وذکری است، سکوت حاکم است. همین که مینی بوس گِل مالی شده است، یعنی، به جایی پر خطر می‌رویم.

بارمان کنار پنجره نشست. نگاهش به دور دست‌ها است. در فکر این رفتن است! و اینکه چه خواهد شد؟ همسرش را در این شرایط بحرانی و در آخرین ماه بارداری، تنها رها کرد و رفت. نزدیک عید است. خریدو نظافت خانه به کنار، نزدیک وضع حمل طاهره است. چه کسی می‌فهمد زنی که با عشق با مردی ازدواج کرده و اکنون در حال رفتن است، آنهم در شهری غریب و تنها و با حال نزار چه می‌کشد؟ آیا بارمان کار درستی کرد؟ آیا در نهان و ضمیر ناخودآگاهش نوعی میل به خودنمایی قهرمانانه نیست؟ فشار ِرفت و برگشت سؤالات در ذهنش و پاسخ‌های مثبت ومنفی را که با هزار اما و اگر همراه است، بر جمجمه‌اش سنگینی می‌کند، هر که به بارمان نگاه کند، می فهد روح و ذهنش جای دیگری است.

کنار هم نشسته‌ایم. بی آنکه هنوز آشنا شده باشیم، بی مقدمه، گفتگوی ذهنی‌اش را با من در میان گذاشت و گفت:

. ‌ — عجب غفلتی کرده‌ام. برای رفتن به جبهه اجازه‌ای  نگرفتم ، حتی مشورتی خشک و خالی هم با او نکردم . نگاهش سنگین بود . موقع خداحافظی ، در حالی که‌دست چپش را بر کمرش گرفته بود ، به سختی وبا درد از روی تخت برخاست و به بدرقه‌ام آمد . مادرش دست راست و زیر بغلش  را گرفته بود . خنده‌ای بر چهره‌اش نشست  . لبخندی با درد ! ، آخه  وقت زایمانش است  . به زور خندید ، اما لبخندش مثل لبخند ژکوندبود . قران کوچکی را با جلد آبی رنگ  در ساکم گذاشت . سولین بهانه آورد ، گریه کرد و لباس بلند طاهره را گرفت و به سمت خود کشید  . منم حسابی متأثر شدم، بهم ریختم ، اما به رو نیاوردم . به سختی با سولین تا دم در آمد . مادرش هیچ نگفت . معلوم بود که حسابی ناراحت است . نگران است . می‌ترسد . حق دارد .  صورتم را هم نگاه نکرد .

عجب آدم خودخواهی هستم . چرا اون‌موقع این‌ها بفکرم نرسید ؟ چرا اینقدر سنگدل شده بودم ؟  چرا حواسم نبود ؟

گفتم :

— چی ؟از کی اجازه نگرفتی ؟ داستان چیه ؟ اسمت چیه ؟

— از همسرم طاهره اجازه نگرفتم . شرحش را گفتم   . اسمم بارمانه .  بارمانِ  برزام ، معلمم و دانشجوی الهیات .

— به چه رشته خوبی . پس کلی باید برامون حرف بزنی

— حالم خوب نیست . زن و بچه‌ام رو تنها گذاشتم و آمدم  .  آنهم در این وضعیت و اوهم هیچ نگفت . ندیدن و نادیده گرفتن طاهره ،  نامردی و بی معرفتی است  . البته عمدی در کارم نبود ،  اما بی توجهی ِ قابلِ گذشتی هم نیست .

غروب در قرارگاهی در نزدیکی سوسنگرد مستقر و تجهیز شدیم . در میان گرد وغبار ِ ِکامیون‌های حمل مهمات ، فرهنگیان  اعزامی از ایذه آمده‌اند .

 فتحعلی لندی( محمد نژاد ) ، نورعلی احمدی ، علیرضا لیموچی ، فرشید مقصودی و جمال ( شهرام ) درویش در میان آنها بودند . فرهنگیان ایذه  در کار حمل و نقل و تدارکات گلوله‌های جنگی بودند . پس از نماز ، دعای کمیل ، باحالی خوانده شد . همه می‌گریستند . قرار است فردا صبح برای پدافند ما را به هور ببرند ‌. پرویز کارمندِ اداره آموزش و روش ایذه هم بود . جثه‌ای قوی داشت ، صندوق‌هایی که درون هر یک دوگلوله بزرگ توپ بود. پرویز بی ملاحظه  صندوق‌ها را  داخل کامیون به روی هم پرتاب می‌کرد .

— شک ندارم پرویز نمی دانددر صندوق‌ها چیست ؟ جمال درویش و فتحعلی به سراغش رفتند .

— می دونی توی این‌صندوق ها چیه 

— نه چیه ؟

— گلوله‌جنگی

— هی بو هی ،  راست ایگوی ؟

همه خندیدیم .

بیست اسفند اعزام شده بودیم    .  بیست  وسوم اسفند شصت و سه است .  بارمان در کنج خلوتی نشسته است  .  می‌نویسد  : « امشب دومین شب اعزام مااست . دیشب در کرخه پادگان ولی عصر و امشب در ۲۷ کیلومتری اهواز ، در چادر هستیم . باگردان عمار از لشکر ولی عصر هستیم  . فردا به خط می‌رویم . در این دو روز بارها خواستم چیزی بنویسم . اما هر بار که می‌خواستم ذهنم را جمع و جور کنم و مشاهداتم را در همین دو روز بنویسم ، دیدم نمی‌شود . صداقت و ایثاری که در چهره بعضی از برادران می‌بینم چگونه می‌توانم آنرا ترسیم کرد . مانده ام‌چه بنویسم . در خود احساس حقارت و کوچکی می‌کنم ، در مقابل  عظمتِ این  بچه‌ها ، چه می توان‌گفت  ؟ چگونه‌اند ؟ و با چه حس و انگیزه‌ای به این حال و روز رسیده‌اند ؟  نمی‌دانم چه بنویسم ، قلم و بیان از نوشتن عاجز است .

رضا و سعید، من و بارمان  در یک  سنگر هستیم  . علی اصغر هم هست  . علی اصغر ، با برگ‌های نی  ، قاب عکسی ساخته ، خیلی ظریف ، دو سر چهار برگ نی را  به شکل مورب با چاقو بریده و بخوبی کنار هم گذاشته ، چهارچوب اش را چفت و بست  کرده  و بر مقوایی چسبانده است .

 عکسی را داخل این قاب زده ودر سنگر نصب کرده است  . عکس دوستِ شهیدش است . ثامر سیمایی سیه  چرده دارد ، بچه احمدآباد و  پدرش در رستوران پاکستانی‌ها نظافت چی است  ،  در حمله هوایی عراقی‌ها زیر  آوار ماند . دیگر کسی نان به خانه نمی‌آورد  . ثامر در روزهای اول جنگ ، با بچه‌های  شهر ، به « کوت شیخ » خرمشهر رفته بود . کوت شیخ ، درست روبروی بانک ملی مرکزی  خرمشهر ، در ضلع جنوب خرمشهر است . شمال رود که خرمشهر قدیم است  دست عراقی‌ها است  .در  کوت شیخ ، کانال‌هایی راهرو مانند وزیر زمینی‌هایی تو در تو ، سنگرها را بهم وصل می‌کند  . ثامر  همان جا شهید شد . علی اصغر ، عکسش را همیشه با خود  دارد .

— اقا سعید ، ثامر بامن‌حرف می زنه . مثل تو که می گی صداهایی می‌شنوی .

درسته ، با عکس‌هایی که روبرومون می ذاریم ، زندگی می‌کنیم .—

 اونا  رادر خود مزه مزه می‌کنیم.

گاهی با آنها حرف می‌زنیم ، می‌خندیم ،گریه می‌کنیم ، اونها  آینهٔ ما می‌شوند   .  تکه‌ای از وجود ما است که روی دیوار سنجاق شده‌اند .

— شب وروز ، من وثامر باهم بودیم ، از دو برادر بهم نزدیک‌تر بودیم . خیلی زودرفت .

— می‌فهمم . من هم  عکس مادرم توی اتاقم هست . مادرم ، آه چه بگم ، نمی‌توانم بگم چی شد .

مادر سعید در آتش سوزی خانه‌شان جزغاله شد. چیزی در خانه نداشتند ، اما حصیرها و لحاف‌های کهنه و خرت و پرت‌های اندک ، کافی بودتا زنی نحیف را به یکباره در کام خود بکشد . سعید شاهد ماجرا بود . علت آتش سوزی معلوم‌نشد ، اما برخی پدر سعید را متهم کردند . سعید از آن به بعد ، نزد مادر بزرگ ، زندگی می‌کند . در کودکی از  مادر بزرگش ، دست وپا شکسته کمی قران آموخته است . به مدرسه و دبیرستان سینا  فرستاده شد . معلمین اش می‌گفتند شاگردی زرنگ واستثنایی است .

در محله چشمه علی و بعد از آخرین خانه‌ها ، که به صحرا وصل است ، خانوادهٔ سعید سرپناهی دارند . درستش این است ،  خانه‌ای ندارند  . پدرش سوادی ندارد . زمینی ندارد . شغلی ندارد . اما رفقایی ناباب دارد . اهل زندگی هم نیست . پدر به عنوان کارگر فصلی به اهواز می‌رود . درامد اندکش را  صرف خوش گذرانی و عیش و نوش می‌کند . سرپناهش را با کمک ناچیز برادرش گودرز ، که کارگر حراست ِ باشگاه شرکت نفت است ساخته است . سنگ روی سنگ گذاشته ،بدون ملاط و سیمان ، تنها با گل اندود شده است . خانه نیست ، بیشتر به بیغوله شباهت دارد . با پنج فرزند قد و نیم قد ، و زنش ماهرخ ، که روز و روزگارش ، با این‌مرد سیاه شده است . تنها آرزوی مادر سعید ،  داشتن خانه‌ای ساده ، شبیه خانه‌های بیست فوتی یا ده فوتی شرکت نفتی بود . حالا سهمش از دنیا دخمه‌ای زیر خاک است .

 علی اصغر عکسی هم از پدر و مادرش در جیبش هست . هر وقت تنها ، روی پل خیبری در هور می‌رود، یواشکی عکس را در آورده و نگاهی به آن‌می کند، آن را می‌بوسد و در جیبش می‌نهد .  نمی‌خواهد بچه‌ها فکر کنند بچه ننه هست . حالا می‌فهمم چرا روز اولی که سوار قایق‌ها شدیم ، آنگونه علی اصغر بی تاب بود . همه فکر کردیم این بچه از جبهه ترسیده است .یکی گفت :

— این بچه‌ها را به خط می‌آورند که چه بشود ؟

— یواش‌تر صحبت کن می‌شنود .

—  لابد چند فیلم ِ تبلیغاتی و بزن بزن آرتیسی  دیده و به جبهه آمده .

— حالا چیزی نگو . صحبت می‌کنیم برش گردونند . یا ببرندش واحد پشتیبانی .

— بله ، بابا حداقل بچه‌ها را به خط نیارن

علی اصغر صحبت را شنید ، اما هیچ نگفت .

 سوار قایق شده‌ایم  . اولین بار است بعضی بچه‌ها سوار قایق شده‌اند ، نزدیک است قایق واژگون شود .  برخی می‌خندند،برخی می‌ترسند ، برخی هم در خودشانند و سکوت کرده‌اند. بنظرم آن‌ها هم کمی ترسیده‌اند ‌، درست  مثل خودِ من . سعید هم دست پاچه شده است . مشاک گفت :

 — نترسید ، عادت می‌کنید . باید در نزدیکی عراقی‌ها کمین بزنیم .

علی اصغر بغض کرده بود . فکر کردیم ترسیده است . اما چه قضاوت ِبد و زودهنگامی ، علی اصغر از همهٔ ما شجاع‌تر بود . او فقط یاد ثامر افتاده  است.

رضا زیلابی ، نوجوانی است که از ایذه آمده است . بختیاری ِ اصیل ، پرشور و پر هیجان ، خنده از لبانش دور نمی‌شود . از اهالی نوترگی در منطقه مرغا، یا مرغاب  ایذه است . رضا بچهٔ روستای « اشترگرد » است . ابتدایی را در مدرسهٔ « اسدی مال سیدی » و راهنمایی را در مدرسه روستای « طهماسبی» گذراند . مدرسه‌ای بدون آب  و برق و سرویس بهداشتی،  با یکصدوبیست دانش آموز دختر و پسر . از روستاهای اطراف ، با مشقت و با پای پیاده ، با دم پایی و گالش و کفش‌های مندرس ، به روستای طهماسبی می‌آیند  . در مدرسه‌ای مختلط درس می‌خوانند .

شهرام  ، مهرماه سال شصت بعنوان معلم به  ایذه  آمده است .

 از مرغاب پیشم  آمد و برای  مدرسه‌اش تقاضای کمک نمود  . ضمناً

از دانش آموزی گفت که قصد ترک تحصیل دارد و بقول خودش ، می‌خواهد باری از بار خانواده‌اش  را بردارد .

— بهترین دانش آموز ما است . باهوش و حساس و درس خوان است  .

— باشه درست می شه ، میام اونجا ، بیار ببینمش .

هفته بعد با موتور سیکلت ِ تریل قرمز رنگ  ، از راه راسفند به مرغاب رفتم . از هلایجان هم می‌شد رفت ، اما

مسیر هلایجان دور است . از راسفند رفتم . سمت راستِ جاده خاکی ، باغ طهماسبی‌ها است ، دشت لاپهن ، تپه‌های گچی و سپس دشت نوترگی و سه راهی مرغاب . راهی به روستای سید صالح ، راهی به تلخاب و راهی که به روستای  طهماسبی می‌رود .در تمام این منطقه یک مدرسه راهنمایی، آنهم  بعد از انقلاب ساخته‌اند .

تازه جنگ شروع شده است . سر صف یکی از دانش آموزان مقاله‌ای می‌خواند و به رییس سازمان ملل اعتراض می‌کرد که چرا جلوی صدام را نمی‌گیرند. با هیجان و پرشور می‌خواند ، یک بار زد به لری خواندن و گفت :

— سی چه سازمان ملل کاری نی کُنه ، سی چه ساکته ؟

متوجه شد و دوباره به فارسی ادامه داد. همه زدند زیر خنده ، برخی هم مسخره کردند .

 زبان مادری  جزئی از هویت وجودی ما است . ناب‌ترین  احساسات  و عواطف آدمی ، در زبان و با زبان مادری ما بیان می‌شود .

 احساسات واقعی رضا ، به خانه اصلی‌اش ، یعنی زبان لری  رفته بود .

سر صف تشویقش کردم و  به دفتر مدیر مدرسه خواندمش و باز هم،  احسنت و آفریناش گفتم . ، رضا گفت :

— نمی خوام  دیگه درس بخونم . یعنی نمی تونم . مشکل مالی داریم . می خوام  کار کنم . بعد آگه شد درسم را هم بخونم.

گفتم :

— نه ، درس  رو حتماً باید بخونی . با درویش بیا  ایذه  . مشکلی نیست . حل می شه ، نگران نباش

وضعیت امکانات ِبخش مرغاب نسبت

به بخش‌های دیگر ایذه، از نظر امکانات ، بسیار

بدتر است .فقر و محرومیت در روستاهای مرغاب بیداد می‌کرد ‌.  مردان برای یافتن کسب و کار و درامدی اندک ،  روستا را ترک می‌کردند . مقصد اصلی بسیاری از آنان کویت است . با همه این حرف‌ها ، در اینجا زندگی با رنجی شیرین در جریان است .  

محرومیت سراسر منطقه را فراگرفته است . شیخی شفیعی نام ، روحانی اعزامی به ایذه ، که گویا مشهدی است ، به مرغاب آمده است . سر به سرش می‌گذارم . قیافه‌اش شبیه افغانی‌ها است . کمی هم در راه رفتن مشکل دارد . می‌توانم با او شوخی و حتی دستش بیندازم ، خاکی و با مزه و سازگار با مردم است . از محرومیت منطقه و نداشتن  آب در مرغاب ناراحت است . به اوگفتم :

— شیخ تو کجا و اینجا کجا ؟ چه گناهی و خلافی کرده‌ای  که اینجا تبعیدشده‌ای ؟

ترش رو و متکبر نیست ، با خنده می‌گوید :

— اره  تبعید شده‌ام ، اینجاواقعا  برایم مثل ربذه است ، بیابان خشک وبی آبی است .

رضا با صدایی لرزان ،  باحجب وحی‌ای معصومانه و کودکانه‌اش  ، از رنج ها و آرزوهایش گفت:

— دوس دارم درس بخونم ودکتر بشم

رنج رو غنیمت بدون   ، ارزش اون رو بدون ، مطمئنم حتماً — دکتر می شی .

معلوم است جدی و آینده دار است . عزت نفس روستایی‌اش  ، اجازه درخواست کمک نمی‌دهد  ، می‌خواهد کار کند .

 چند روز بعد، با  درویش به ایذه آمد .  رضا را به کمیته فرهنگی رفت  .  مشغول کار شد . در کنار فعالیت فرهنگی ، درس را هم با جدیت دنبال کرد  . حالا به جبهه آمده است  . با صفا ، پر جنب و جوش و پر خنده ، مهربان ومودب است . همه بچه‌ها دوستش دارند .

 سعید بیشتر  وقتش  را با علی اصغر و بارمان می‌گذراند . با بارمان بیشتر احساس نزدیکی می‌کند و با او جر و بحث می‌کند .  با اینکه سعید حدود ده سالی سن اش از علی اصغر بیشتر است اما  مرید و شیفته اوست .علی اصغ فکر و دلش یکی است جثه‌ای کوچک‌دارد ، اما مثل شیر شجاع و نترس است . بارمان ، صدای خوشی دارد و گاهی آواز حماسی  می‌خواند . تنها دغدغه‌اش همسرش است. وجدانش آرامش نمی‌گذارد .

— خب تو الان بیخود اومدی جبهه . انتظاری از تو نیست .

— مهم انتظار دیگران از من نیست ، مهم انتظار خودم از خودم است . منم دوس دارم به این بچه‌ها برسم . من حق ندارم مثل اینها بشم ؟

— اما همسرت الان به تو نیاز دارد . چی بگم ، هیچ  حرفی در برابر تو  ندارم

—  چیزی نیست ، فقط یه کم دلشوره دارم .

بارمان  معلمی رو دوست ندارد .نه فقط به دلایل خاص ِ حاشیه ای  که برایش درست می کنند ، اصلا حوصله کلاس و سر و کله زدن با دانش آموزان را ندارد . معلم بدی نیست ، نه ، می توان گفت معلم خوبی هم هست.  بیشتر دوست دارد نویسنده باشد تا گوینده . یه چیزی شبیه کار در کتابخانه ، اما فعلا کار دیگری جز معلمی در روستا برایش پیش نیامد . بارمان جنب و جوش زیادی ندارد ، ادم بسیار با نزاکت و منظمی است .لباس ها ، پتو ، ساک  و حتی کفش هاش رو تمیز می کند ودر رفت و آمد از سنگر هم ، سعی می کند کفش هایش جفت وکنار هم باشد . تنها آدم منظم جمع ما بارمان است .  گوشه گیر نیست، اما جز به ضرورت هم حرفی نمی زند.

پل های« نفر بر»  معروف به پل خیبری را با  قایق موتوری آوردند . می بایست آنها را با پیم‌های آهنی بهم وصل کرده، جایی برای سنگر و دیده بانی آماده کنیم .

کاظم مشعلی سن اش از بقیه بچه ها بیشتر بود ، از اهالی ملاثانی و کارگر شرکت نفت است . مشاک از بچه های دزفول که مسولیتی در گردان دارد ،  او را مامور انجام کار می کند . همگی مشغولِ سر هم کردن  و چفت و بست پل های خیبری هستیم  . پل ها از یونولیت ، با پوششی از آلومینیو م عاج دار، و توسط قرارگاه نصرت  ساخته شده است . «سیامک بمان » از بچه های اهواز ، طراحی و ساخت آن را برای عملیات خیبر انجام داده است .

همایون . الف ، به خط  می آید و می رود . خوش تیپ ، موی تقریبا بوری دارد . عینکی زیبا برچشم دارد و گاهی کت قهوه ای چهارراهی ، به رنگ چشم و مویش می پوشد همیشه روی کت اش اورکت می پوشد . نه هر اورکتی ، اورکت نو و تمیز می پوشد .خودش می گوید : حزب اللهی خوش تیپی است . اگر جایی برود کسی فکر نمی کند حزب اللهی است . شاید ضرورت کارش اقتضا می کند. کمتر حرف می زند ، هر وقت می آید فقط سوال می کند .  می گوید دزفولی است ، اما نیست . حالا چه فرق می کند کجایی باشد ؟ راستی ودرستی آدم ها اصل است . مرتب از دانشگاه ، از اساتید ، از خوابگاه  سوال می کند .

در جمع با چشم و ابرو و اشاره حرف می زند .

خیلی توی نخ سعید است . رو به سعید و با نیش و خنده گفت : دو روز جبهه می آیید  ، عکسی می گیرید و  بعد …… سعید فقط نگاهش کرد ، هیچ نگفت . بارمان هم همینطور . روحانی جوانی که برای تبلیغ آمده بود با تندی و عتاب آلود به همایون گفت : برادر این چه حر ف ِ بی ربطی است که می گویی ؟ ابوعادل هم پشتش را گرفت . همایون گاهی سعید را دست  می اندازد . بچه ها چیزی نمی گویند ، اما معلوم است که همه بچه ها از همایون خوششان نمی آید و بهر بهانه ای از جمع خارج می شوند . همایون می خواهد بگوید آدم خیلی مهمی در اطلاعات و عملیات است . عجله دارد ، می خواهد ولو با گزارش نویسی ساختگی و تحیلی زود رشد کند .

— از بچه های اطلاعات و عملیاته ؟

— والله نمی دونم ، اینطور نشون می ده

— نشون می ده یا هست ، اگر هم هست سعی می کنه بیشتر از آنچه هست خودشو نشون بده .

— خب دوست داره . چکارش داریم . حالا فرض کن توی بچه های اطلاعات عملیات یکی هم اینطوری باشه ، بچه بدی نیست ، جوونه دیگه ،  دوست داره دیده بشه .

—  آره بچه بدی نیست ، ان شاالله که خیلی هم خوب باشه ، اما نمی دونم چرا از این تیپ آدما می ترسم . می ترسم بعد از جنگ گرفتار این آدما بشیم . 

— سعید واقعا هرچه هست همینه . صادق و بی ریا ، اما کنجکاو و حساسه و زیر بار هر حرفی هم‌نمی ره .

— درسته ،  این پسره همایون،  یه جوریه . از  سعید که  بی نقاب است نمی ترسم ، از آدم ها یی که چندین نقاب دارند باید ترسید .

همایون دیگر به خط نیامد  .گفتند که  در  اطلاعات و عملیات شهری به تکلیفش عمل می کند و مسولیتی گرفته است .

 سعید دریایی  حرف دارد ، یک ریز حرف می زند و گاهی یکبار در خودش می رود . بارمان فقط گوش می دهد . گاهی شبیه فلاسفه سخن به سنجه می گوید ، گاهی هم چون خل و چل ها می شود . بارمان فقط نگاهش می کند .نمی دانم واقعا در مواقعی خل می شود و یا خودش را به خلی می زند . نوبت پست  ِنگهبانی  سعید و رضا است . امشب هوا شب ها خیلی سرد شده است  . کرخت می شویم .  آدم دوست دارد بخوابد .  با دوجوراب و گاهی هم با کفش می خوابیم . روی پتوی های سربازی ، هرچه گیرمان بیاید روی خودمان تلنبار می کنیم تا سردمان نشود .

 صدای وز وز باد و گاه تندباد ، از نی زارها می آید . ظلمت وسکوت مطلق  شب در هور ، و ترس از حمله غافلگیرکننده عراقی ها ، اگر  نگویم ترسناک ، اما پر اضطراب وهیجان آور  است  .پشت سنگر شنی هفت طبقه ای گونی ها ی شنی ،  سعید و رضا نشسته اند . نوبت نگهبانی دو ساعته آنهاست . سعید رو پاسپخش ، با زور و تکان بیدار کرد. دیشب کنسرو ماهی سرد ، غذای اشرافی و لذید جبهه ها رابا ولع خورده است .  خروپفش بیداد می کرد . خروپفش از  چربی و روغن زیاد  و پر خوری است . چشمانش را با  پشت انگشت اشاره دست راستش می مالد تا خوابش نبرد  . دست  چپش دیشب زخمی شد . زخمی از در  ِقوطی کنسرو ماهی  که کمی هم  زنگ زده بود

— به به چه خوب زخمی شدی

بچه ها می خندند.

— ما دعا می کنیم که ترکش ، مرکشِ کوچکی  به ما بخورد و دو- سه روز به مرخصی برویم و از شر این پشه ها راحت شیم ، الان‌تو همینطوری مستحق مرخصی هستی .

— خدایا ترکش کوچکی بفرست ، و راحتی چند روزه ای

 همه می زنند زیر خنده ، اما سعید عصبی شده است . الان وقت سرحالی اش نیست .

 حرکت نرمِ  آب هور ،  اسکله های پیش ساختهٔ سبک یونلیتی را که سنگر روی آن است ، مثل گاهواره  بچگی ها ، آرام به چپ و راست می رود ‌.  لالایی وزش باد ، خواب آور وپلک را روی هم می کشاند  . سعید حق دارد خوابش ببرد . اما به زور خود را نگه داشته است . صدای وز وز باد از نیزارها بیشتر شده است . شاید هم سعید فکر می کند صدایی هست .

— رضا صدا را می شنوی

— نه . صدای چی ؟

صدای عراقی هاست ؟

— نه بابا عراقی ها کجان

— پس چیه ؟ تو نمیشنوی

— سعید بخواب من بیدارم ، دیشب هم اصلا نخوابیدی

— برو بابا ، گوشت مشکل داره ، دقت کن

سعید همچنان صدا یی می شنوند.  با آن صدا حرف می زند . جواب می دهد ، بحث می کند . پرچانه شده  ، مثل وقتی که سرحال است و با بچه ها بحث می کند . 

— اینجا چه می کنید ؟

— یعنی چه ؟برای جنگ آمده ایم .

— روح مرا زخمی وجانم را می ستانید

— تو به جهان آمدی که از ناله ات بگویی ، نیزار و نی و ناله با هم عجین اند .

—  من برای مردم هور  ، آب و نان ام  . برای عدنان و اسما ، از نی خانه ای ساختم . در تور عدنان ماهی روانه کردم ، پرندگان مهاجر به عشق من آمده اند ، از من نان خورده اند  . من نی نانم ، نه ، نی ناله  .  ناله ام از جدا کردن عدنان و اسما است . بچه های هور ،  باسم و سهیل بانی نوای  عاشقانه سرودند .

— ما به اختیار نیامدیم ، مجبور شده ایم اینجا  بیایم .

— اجبار ، بهانه همیشگی شما آدمیان است .

سعید سرگیجه گرفته و  هذیان گو گشته است . وز وز باد در نیزار می پیجد .

سعید اما سخن و کلامی می شنود . بچه ها آهسته باهم‌پچ پچ می کنند . نگران سعید اند .

 — سعید با کی حرف می زنی ؟ چت شده ؟ حالت خوبه ؟

— اره اره چیزی نیست رضا ، چیزی نیست ، خوبم .

— کسی از نیزارها بامن حرف می زند. صدایش را به وضوح می شنوم.

 بچه ها ساکت می شوند و خود را به کاری مشغول می کنند . در اینجا دو نفر را همه دوست دارند ، دل همه را برده اند . از خوبی شان، از خنده های با نشاط شان  ، از نترسی و بی خیالی شان .  رضا و علی اصغر .

علی اصغر از آبادان امده و رضا از ایذه . یکی رفت و یکی ماند . آیا بهترین وقت رفتن علی اصغر هم همان وقت بود ؟ رضا وقتش نبود ؟ یا خودش نخواست و دوست نمی داشت حالا حالا ها بمیرد ؟ آیا همه آنها که ماندند ، مثل گذشته شان  مانده اند؟

بیست و نهم اسفند شصت و سه است . خبری از خانه ندارد . برای سولین دخترش یادداشتی نوشت  . «… آنوقت که برای سربلندی اسلام و دفاع از آن به جبهه رفتم تو بسیارکوچک بودی …. ممکن است بعدها بگویی ، تو که این قدر مرا دوست داشتی چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ شاید ندانی که چقدر دوستت دارم. حالا که می خواهم جواب چراهایت را بدهم ، بغض که به شدت گلویم را می فشرد کمی برطرف شد . راحت تر شدم . خوشا به حال آنها که در زندگی خوب زندگی کردند … خلاصه بگویم ، با همه عشق و علاقه ای که به تو و مادرت داشتم ، رفتم ، چون می بایستی برای عقیده مقدس خودم ، مثل هر انسان آزاده ای ایستادگی نمایم .  …. غمگین مباش ، خدا را که داری ، چه کم داری ؟ همیشه بیاد خدا باش .

نمی دانم بچه دیگرمان اصلا به دنیا آمده یا نه؟»

یکی از بچه ها از اهواز آمده است . به منزل بارمان سر زده است و خبر آورد .

دخترت فاطمه  به دنیا آمده است — .

 چه خبر مسرت بخشی ، ابوعادل گفت :

—  شربت آبلیمو برای بچه ها درست کن   عید واقعی برای توست .

 فاطمه را ندیده است ، عاشق اوست . بی صبرانه منتظر مرخصی است .

— دنیا با آمدن یک نفر دیگر به درونش ، چه تغییری می کند ، جابه‌جامی شود ؟  تنگ تر یا بزرگ تر می شود ؟ اصلا برای دنیا فرقی هم می کند ؟ جنبش  یک ماهی در کارون ، پشه ای در هور ،گنجشککی در هوا ، ستاره ای در آسمان ، وبلمی که شهیدی را با خود بسوی افق می برد ؟ فرقی دارد  ؟

— هیچ نمی فهمم . گفته اند ، تکان ِ بالِ مگسی در  نقطه ای ، طوفانی را در آن سوی عالم به پا می کند ، ومن در اینجا و در کنار بچه ها ،  حس می کنم که دارم خوب تر می شوم .  اثر نگاه ، لحن وکلام و نشستن  و برخاستن بچه ها و امواج مثبت آن را بر خود حس می کنم .  حتی سعید می گوید ، که نیزارها هم به رقص و سخن و آواز آمده اند و غوغایی برپاشده است .

دوم فروردین شصت و چهار،  نامه ای به فاطمه نوشت . « دختر عزیزم فاطمه جان ، امروز بعد از سه روز پس از به دنیا آمدنت ، خبر تولدت  را شنیدم . بسیار خوشحالم … همان مطالبی که برای سولین  نوشته ام برای تو هم هست . … شاید اصلا نتوانم تو را ببینم . اما بی نهایت دوستت دارم . از همین جا حس ات می کنم . دستان نرم و نازت را در دست ام گرفته ام و می بوسم . شاید هنوز وقت مقتضی رفتنم نرسیده است ، اما اگر نبودم ، زمانی که بزرگ شدی باید بدانی که چرا نامت را فاطمه گذاشتیم . …دوست دارم چون فاطمه شوی ، رمز اصلی این نام گذاری برای تو  همین است .»

بارمان و طاهره در همدان و در یک محله زندگی می کردند . پدر بارمان در کتابخانه شهرکار می کند . کتابدار  است و مورد احترام . از نظر مذهبی فردی معمولی است . گاهی  در هوای خوشِ تابستانِ همدان ، عصر ها زیر درخت گردو می نشیند و با کمانچه اش برای خود سازی می زند و لبی تر می  کند .

پدر طاهره بازاری خرده پایی است و پای بند مذهب و ‌ مسجد است .هر دو خانواده ، هر کدام به دلیلی مخالف این ازدواج هستند .مذهب ، نژادو طبقه سه مانع اصلی عشق و دلدادگی طاهره و بارمان شده است ، اما دل هایشان یکی است . عشق فراتر از این رنگ هاست . نوشتن شرح دلدادگی طاهره و بارمان ، خود داستانی دیگر است .

بارمان عاشق طاهره شده است ، اما این طاهره بود که نخستین بار عشقش را برملا کرد و پیشنهاد  ازدواج را به بارمان داد. طاهره نامه ای نوشت  .  کتابی به بارمان هدیه داد .  نوشت «بی هیچ مقدمه ای دوستت دارم .» بارمان

میخکوب شد ، اما خیلی زودتر از آنچه غرق در رویای طاهره شد .

سال ۵۶ است . هر دو دبیرستانی هستند با دو سال اختلاف سنی .  بارمان تقریبا تمام وقت آزادش در کتابخانه است . بصورت غیر رسمی ، عصرها ، به کتابخانه می رود  . رفتن طاهره به کتابخانه و انتخاب کتاب های خواندنی آغاز ماجرا بود  . طاهره با رمان های بارمان شب را صبح می کند . پس از این برای آنها کتاب ، تنها کتاب نیست ، سفیر عشق و دلدادگی هم هست .

 برای زنان ، عشق معنایی عمیق تر و پایدار و ماندگارتر دارد . بولهوسانه نیست  . داستان دلدادگی این دو ، طولانی و پر فراز و نشیب است .

طاهره گفت :

— حالا که همه مخالفن به دادگاه بریم  .

— دادگاه برای چه ؟ شکایت از کی و چی ؟

— شکایتی در کار نیست . بریم اجازه ازدواج بگیریم

— مگه می شه ؟ اگر خانواده ها مخالف باشند ، هیچ کاری نمی شه کرد . صبر کنیم ببینم چه می شه

— پدر من به هیچ عنوان اصلا راضی نمی شه  .

— باشه هر چه تو صلاح بدونی .

طاهره و بارمان  کاری مخالف عرف و خانواده می کردند . مردها به  دلایل زیادی شاید زنی را بستایند ، اما زنان چه ؟  طاهره در بارمان ، آرمان وآگاهی و  آرامش می دید . همین کافی بود تا طاهره همه‌خطرات را به جان بخرد تا در کنار بارمان بیاساید .

سماجت هر دو ، بالاخره نتیجه داد .  قاضی اجازه ازدواج را به طاهره  داد. بدون اذن پدر ازدواج کردند .خانواده طاهره عصبانی اند . ازدواج طاهره را آبروریزی برای خود  می دانند . او را طرد کردند . سرکوفتش زدند . تنهایش گذاشتند .

طاهره و بارمان به اهواز آمده اند . زندگی خوبی دارند، از دنیا چیز زیادی ندارند ، اما با هم خوش اند . برخلاف خیلی از عشق های امروزی ،  هر روز علاقه و وابستگی شان بهم بیشتر شده است  . خانواده ها هم  عاقبت راضی شده اند و از این ازدواج خشنودند .

بعد از نوروز شصت و چهار  و آرام شدن نسبی وضعیت ِ جنگ در جزایر مجنون در هورالعظیم  ، برخی بچه ها را به مرخصی فرستادند. فاطمه  ، دو سه روز است به دنیا آمده است . فرصت خوبی است . باید برود .

به سعید خدری هم گفتند ، چند روزی به مرخصی  برود . راضی نمی شود ، می گوید :

—  من که کاری پشت جبهه ندارم ، کسی هم‌منتطرم نیست . رضا یا علی اصغر بروند . بارمان هم که حتما باید برود .

 مشاک گفت :

—  نه ؛ سه روز برو و زود بیا.

پذیرفت و با بچه های شوشتر رفت . نزدیک ظهر به شوشتر رسید.  در بازار قدیم شوشتر گشتی زد . صدای خوش  اذان در بازار می دود . بازار نیمه تعطیل شده است . همه جا چنین نیست . بازاری ها ، به مسجد شیخ محمد تقی می شتابند . شیخ بزرگ  و بزرگ زاده است . «پیامبری که معجزه اش ، قاموس است » .  « کوهی از علم ، که در تستر  نشسته است .»

سعید نماز نمی خواند ، در جبهه هم نمی خواند . اهل ریاکاری نیست . اما قلبش ، پاک وبی آلایش است . شاید باور نکنید که چگونه و با چه حال و هوایی جوشن می خواند . صفت اصلی او کنجکاوی همیشگی اوست . فرصتی دارد،  در بازار شوشتر  می گردد . کنجکاوی راهش را به مسجد ناصرالدین کشاند  .  مسجدی قدیمی ، ساده ، بی رنگ و لعاب ،  با نمازگزارانی از جنسِ مردم عادی کوچه و بازار .

چهارم یا پنجم نوروز ۶۴ است .  آجرفرشِ آب پاشی شدهٔ حیاط مسجد ، کاشی های لاجوردی پررنگ کناره در ورودی مسجد شیخ ، پنجره های  آهنی —شیشه ای بزرگ ِ ورودی شبستان ساده ، و تازه رنگ شده است .  بوی خوش عود و اسپند از کوچهٔ بازار ،خود را به مسجد کشانده است . سعید آب  به سر و صورتش زد . کمی خنک شد . عجله دارد که زودتر به مسافربری  مسجدسلیمان برسد . اما مسجد و شیخِ پیر ، او را گرفته است . عمامه شیخ ، ساده تر از آنی است که حتی در میان روحانیون جبهه دیده است . محو تماشای شیخ و شبستان شده است . چه می شود که گاهی کسی، نگاهی ، لبخندی ، اشکی ، به یکباره ، انسان را میخکوب و در خود هضم می کند ؟  شیخ نمازش را خواند .  رو به مردم می نشیند . سعید گوشه ای رفت تا بهتر این شیخ  را ببیند . خودش را عقب وجلومی برد تا از پشت جمعیت ، چهره شیخ را بهتر ببیند . شیخ دست راستش را چون پیاله ای زیر چانه گرفته و با محبت و عشق با مردم سخن می گوید . سعید بی هیچ حساب و کتاب عاشق شیخ شده است .

دیر شده ، فوری و با عجله و شتابان بسوی مسافربری مسجد سلیمان رفت .

 از شیخ ِ پیر  ِ مهربان و خندان خوشش آمده است . خوراک کنجکاوی او هم شده بود . دیگر گذارش به شوشتر نیفتاد ، شیخ را ندید . شاید فرصتی برایش پیش نیامد ، شاید هم  بخش عقلانی و محاسباتی ذهنش ، او را از شیخ می راند . سعید همینطوری است . می خواهد و نمی خواهد . می آید و می رود . گرم و  وسرد می شود . کار و بارش تابع  هیچ قاعده ای نیست .

جنگ تمام شده است . سعید در یکی از ادارات  شرکت نفت ، پستی دارد . پست مهمی نیست . سعید از پست و دیده شدن فراری است . شاید هم به دلیل وضعیت روحی اش پستی به او نمی دهند . برخی از همکارانش در ادم فروشی و زیراب زنی بالاترین تخصص را دارند . می گوید بعضی از اینها اگر پستی نداشته باشند می میرند .خانه ای ساده دارد  با خنده می گوید :  همکار  زیر دستم چند خانه دارد . ارمغان ِ شرافت و قناعت ، برایش آزادگی و بی نیازی محض آورده است . می گوید : برای این ادم ها ، بهترین وقت مردن ، وقتی است که پستی نداشته باشند .

 در زیتون کارمندی آپارتمانِ  کوچکی گرفته است . تنها زندگی می کند . از خیلی ها کناره گرفته است .  می گوید تنها نه ، خلوت گزیده ام . همسری ندارد ، کتاب همسر او شده است .

می گوید با حافظ و سعدی و مولوی و خیام ، خلوت می کنم . تنها دوستان ماندگار و صمیمی اش ، دوستان دوره جبهه است . ماهی یکبار دور هم می نشینند . دیدگاههای متفاوتی یافته اند .

 یکی از بچه ها گفت :

— من همه چیز گذشته را به عمد از ذهنم دور کرده ام . اصلا  تلاش می

کنم گذشته ام  را به کلی فراموش کنم .

— چرا ؟ گذشته پر افتخارت را چرا باید دور بیندازی؟

— وقتی گند به زندگی ات بزنند  ، وقتی فراموش می شوی ، اونوقت می فهمی چرا باید فراموش کنم . ما نسل فراموش شده ایم .

— بارمان تو کجایی ؟ چه می کنی ؟

— شکم مردم را سیر می کنم .

— شکم ؟

— بله شکم مردم را. حوصله معلمی رو نداشتم .

بارمان  دوست داشت، شغلی مثل پدرش در کتابخانه داشته باشد، ولی ناچار به‌معلمی رفت . در معلمی هم شانس نیاورد . بیکارش کردند . چرا در گزینش رد شد ؟ خودش هم نفهمید ه چرا . روی برگشت به همدان را هم ندارد . مغازه کوچکی گرفته و با فروش  نان باگت  زندگی اش را می چرخاند. از زندگی در کنار فاطمه سرخوش است .

دلخوری‌های بچه‌ها زیاد است. یکی چپ و دیگری راست، یکی بی تفاوت و یکی خسته از همه این بحث‌ها شده است

— بس است. خسته شدیم، آخرش چه شد؟ کاش می‌مردیم و امروزها را نمی‌دیدم.

. بچه‌ها جر و بحث می‌کنند، سر هم فریاد می‌کشند

اما یاد علی اصغر گذاری که می‌کنند، همه با بغض، سکوت می‌کنند.

— ولی بچه‌ها خوب شد علی اصغر رفت. راحت شد، اگر بود شاید اونهم اعتراض داشت.

— شاید هم اگر اعتراض داشت ، سکوت می کرد . اخه می دونی با اعتراض کردن ، همه چیزت رو از بین می‌برند. بارمان رو نمی بینی، از هستی ساقط شد. الان بجای مغز بچه‌ها، شکم مردم رو باید سیر کنه. 

— بهتر ، اول شکم ها باید سیر بشه ، تا فکر کار کنه .

— توی جنگ دست و پایی می دادی قهرمان می شدی ، اگر شهید  می شدی ، کسی  جرات نداشت چیزی بهت بگه . مقدس می شدی . اما حالا همون آدمی که از مرگ نمی ترسید، از ریختن به ناحق آبروش می ترسه و سکوت می کنه .

علی اصغر در جزیره سهیل ِ عراق  در سال شصت و پنج مفقود شدو چندسال بعد پیکرش را یافتند .

رضا دیپلم اش را گرفته ، می خواهد پزشکی بخواند، تشویقش می کنند . در هر نوبت ، خاطرات تکراری می گویند ، اما عجیب است  ، این خاطرات تکراری ، از مزه نمی افتد . با خاطرات خود را می سازند .  همه چیز برای بعضی ها ، در همان  گذشته مانده است .

—   اصلا نفهمدیدم چطوری مثلِ منی سر از جبهه درآوردم . اصلا چطوری مرا به جبهه راه دادند ؟

همه می خندند .

— آقا سعید هنوز هم وقتی می خوابی ، در مورد دیدن سپده دم صبحِ فردا نگرانی ؟

— بله  هر روز و هر شب . اما امروز ، اندوهی تاسف بار نیست . اندوهی از سر حظ و زیبایی است .

دیشب بعد از رفتن بچه ها  ، بعد  از سال ها شیخ شوشتری به خوابش آمد . مزار شیخ امروز ،  قبله عاشقان و زیارتگاه مردمان شده است  . او که مدت هاست در فکر شیخ نبوده است؟  چرا  شیخ به خوابش آمده است . ؟

 شیخ وصیت کرده است ، جوری و جایی دفن شود که باران بر مزارش ببارد . عجب وصیتی !«.

سعید خواب دید ، شیخ نزد او آمده است ، به درختی اشاره می کند . جایش را هم دقیق نشان‌می دهدمی گوید :

— به این درخت برس . پارچه های بسته شدهٔ بر شاخه هایش را از او بزدا ، از آن مراقبت کن و بر کنارش گلی بنشان .

—  این چه خوابی است ؟ یعنی چه ؟ تعبیرش چیست ؟ چه شده است که شیخ بخوابم آمده است  ؟  جایی ودرختی را نشانم داد .

به مزار شیخ رفت . جای درخت دقیقا همین جا بود . پرسان پرسان ، سراغ درخت را می گیرد  و نشانی نمی یافت .

— هیچگاه ، هیچ درختی در اینجا نبوده است .

مایوس شد . برگشت . نجوایی ، چون نجوای نیزار هور گفت : 

— «برگرد ، دوباره ببین .» 

برگشت . با تردید، و برای اطمینان نگاهش را به چپ و راست پیچاند . همان‌جایی که شیخ نشانش دادن بود . آری ، آنجا زنی  نشسته است . چون گدایان ،  لباسی مندرس بر تن ، پوشیده در خود ،بی هیچ سخن  و سوال و درخواستی  ، اما با شوکت  و شکوه می یابدش . گرمای وجودش ، سعید را در خود کشانده  است .  رهگذران  ، نانی و پولی و پارچه ای ، برکنارش می نهند . صدقه می دهندش یا نذری می سپارند  ؟ نه صدقه نیست .

: نجوایی شنید .

—  این همان است . در پی اش باش . نان و نای و نوای اش ده و نیلوفری بر دامنش  بنشان.

سعید متحیر است. این زن چه سرّ  و نشانه ای از سوی شیخ است ؟ از زن ، فقط شمایلی پشت پردهٔ حجاب می بیند . کنجکاوانه  زن را وارسی می کند . این خصلت سعید است ، همه چیز را اول نفی می کند . ابرهای بارانی به سرعت می آیند و می گذرند .  عجله دارند ،می خواهند ببارند .می بارند ،  نرم نرمک ، سعید صورت و کف دستانش را رو به آسمان می گیرد ، اما زن را هم می پاید .

 نگاه سنگین سعید را حس کرد . چهره‌اش پوشیده است، اما نگاه مردی را حس می‌کند. خود را جمع و جور کرد.

شاید شرم ، چهره اش را سرخ کرده است . شاید از خجالت خیس عرق شده است. معلوم است ترس وجودش را گرفته است. آماده رفتن شد. پاهایش از ترس، سِر شده است، نای رفتن از او رفته است، اما رفت. ضربان قلب سعید هم تندتر شده است. چرا؟ نمی‌داند. شاید حس کنجکاوی است. کنجکاوی همیشگی، سعید در گردبادِ گدایی گرفتار شده است؟

برای سعید، کنجکاوی، شک و خطرپذیری، راه وصال ِ به حقیقت است. در بدگمانی فصل و گستاخی وصل گرفتار مانده است. از خود متعجب است. از زن‌ها متنفر است، فراری است. رفتن به سوی زنی، هر که باشد، آن را ضعفی مردانه می‌داند. تنها یک زن در ذهنش مانده، مادرش. مادرش برای او یک زن نیست، فراتر می بیندش. حالا ندیده رویی،

و نشناخته نشانی، به سوی زن کشیده شده است، بی آنکه بداند چرا؟

برگشت. ابرها می‌خواهند بروند، مثل آدمی خسته که باری را یک باره زمین می‌گذارد. هرچه در چنته دارند به یک بار بر زمین می‌ریزند، درست مثل خالی کردن آب از درون سطلی بزرگ.

سعید دیگر پرهیاهو نیست. فروتنی‌اش افزون شده است. با کسی بحث نمی‌کند. سکوتی غمگینانه او را در بر گرفته، به رغم همه صفات ِ جوراجور و متناقض‌اش، اما هیچگاه بی حوصله نبود، اما حالا بی‌حوصله هم شده است. یک هفته نیامده، تقاضای مرخصی مجدد یک یا دو روزه دارد. همکارش می‌گوید:

— لابد مساله‌ای برایش پیش آمده، از مادر بزرگش می‌پرسند.

— نه حالش خوب است.

به شوشتر رفت. مستقیم بر مزار شیخ. ساعت‌ها نشست. خبری نیست. عصر آمد. غروب شد، شب آمد و زن نیامد. فردا دوباره آمد هیچ اثر و خبری از زن نیست.

دفعه قبل، برغم میل‌اش، با فاصله‌ای دور، و زیر باران تند، دنبال زن راه افتاده بود. خیس خیس شده است. زن بلند بالا و باوقار، آرام و فروتنانه و در عین حال با ابهت راه می‌رفت. مثل ابری سفید، که در آسمانی آبی، باچشم‌هایش همیشه دنبال می‌کرد. آرام و سفید و درخشان، نرم و بی صدا و زیبا. عبورش همچون ملکه‌ای بر قالیچه سلیمان راه می‌خرامد، یا چون قایقی در هور که از میان شِکوه نیزار به آرامی راه می‌نوردد. با خود گفت:

— امکان ندارد، این زن، زنی فقیر و گدا نیست. اما کیست؟ فقرای زیادی دیده‌ام. حرکات و سکنات این زن، گونه‌ای دیگر است. فقیر هست و فقیر نیست.

 زن ، به خانه ای چند ، آمد و شد کرد . با دستی تهی به خانه اش رفت ‌ . خانه ای گلی با دیواره ای بلند ، اما ساده و معمولی است . سعید کنجکاو است که داخل خانه چگونه است ؟ ، اما راهی ندارد . خانه زن ، نه به خانه گدایان و محتاجان ، و نه به خانه دولتمندان می ماند .

سعید به امیدی ، به دیدارش آمده است . اما نشانی نمی یابد . بر در  ِ خانه اش نشست . ساعاتی چند چنبره زد  . باز هم  نیست  . دیر شده است ، باید برمی گشت ،اما فردا را هم ماند .  از رهگذری پیر  ،  سراغ صاحب خانه را پرسید .

— رفته است .

— کجا ؟

— نمی دانم 

— این زن کیست ؟ نامش چیست ؟ پدر و مادرش کیستند ؟

—تنها زندگی می کرد  . عابده ای ، چون  رابعه است  .  لحن  داود ، جمال حوریان بهشتی ،  صبر ایوب و حکمت سلیمان داشت .

— هیچ نشانی از او نداری ؟

— نمی دانم  ؟  یکباره رفت . ، بی هیچ گفت و شنودی .

 سعید لکنت گرفته است . با خود  تکرار می کند . داود ، ایوب ، سلیمان ؟ نمی داند نشانش  را از که بپرسد؟  .  حس جدیدی در دلش جوشیده است . حس دلتنگی به زنی ، که نمی داند کیست ؟  رویش را ندیده است . زشت یا زیباست ؟ نمی داند . در او کشش وجذبه ای  یافته است ، نمی داند کجاست . اشاره شیخ در خواب و نشانِ زنی گمنام ؛ اکنون در نشان ِبی نشانی ، نشانش را از که بجوید؟ 

سینه اش تنگ شده است .  جوشش و سوزش آه و اسید در سینه اش مانده است . راه برون رفتی نمی یابد . از نابختیاری اش ، شورش و شیون به جانش فتاده  است . شیدای شمایلی شده است . پاهایش سست و لرزان  شد ، دست بر کمر ، با اندوهی زار و نزار ، آهسته بر خاک نشست ، نه ، افتاد ، آن گونه که گویی عزیزترین کس را از دست داده است . عزایی چون عزای  مادرش به سراغش آمده است . آتشفشان سینه اش جوشید ، چشمه آتشین از دریای شور ِچشمانش روان شد  . چند سال نه ، گویی عمری بر او گذشته است  . موهایش به یکبار به سپید گرایید . گونه های خشک و تکیده اش کش آورده است  . چشمانش گویی از حدقه می خواهد درآید . زبانش خشک  و به دهانش چسبیده ، دست های لرزانش را چون مرهمی برچشمان پر سوزش  نهاد .  اعصاب  درون مغزش ، غوغایی بپا کرده اند . مدام در رفت و آمدند  ، فکری را می برند و فکری را می آورند . سرش داغ شده است ، دست را بر سر و پیشانی اش نهاد . سرش از فعالیت های عصبی مغزش سوت کشیده است . تنها فکرش ، و تنها راه چاره را رفتن به مزار شیخ دید .

چیزی تغییر نکرده است . سعید همچنان تنهاست ، یا بقول خودش ، تنها نیست ، در خلوت است .

— سعید چرا  ازدواج نمی کنی ؟

اگر زنی چون او یافتم ، آری  ، در او ذوب می شوم . در او — خود را حل می کنم . جزیی از کل او می شود . اما کو آن زن ؟

با خود گفت : اگر آن زن که دل مرا ربود و رفت ، به من دل می بست و من او را وامی نهادم و می رفتم چه بر سر او می آمد ؟ آیا چون من ، پیر و افتاده و غمگین نمی شد ؟ آیا غمخواری اش بیش از غم ِ من نمی بود ؟ من غم خود را بر غم او ترجیح می دهم . نمی خواهم گردِ غم ، بر اوبنشیند . غم خود و زیادت آنرا ،  بیشتر می پسندم

اما سعید از کجا می دانست چه بر سر آن زن آمده است ؟  چه می دانست که نگاه گرم و نرم‌و آهسته و دزدانه اش بر زن  ، با زن چه کرده است  ؟ چه می دانست که چرا زن به یک بار غیبش زد ؟ شاید زن ، عشق کسی را بر عشق این  مرد ، ترجیح داده بود ؟ شاید زن فکر می کرد ، عشق این مرد غریبه ، با گذر زمان ، و با تکرار و تداوم ، مثل هر رفتار و باوری در  مردم ،  به عادتی خسته کننده و کشنده بدل   می شود. هیچ نمی دانیم . مثل همیشه .  ما تنها بخشی از رخداد را می بینیم . ما پرده های چندلایه  واقعیت را نمی بینیم . ما هیچ نمی بینیم .

بارمان امروز پس از سال ها به سراغ انباری خانه اش رفت .  در  انبوه ِ خرت و پرت ها  و از میان کاغذهای فراموش شدهٔ رنگ و رو رفته ، برگ های کاهی زرد شده و خاک خورده اش را پیدا کرد  . هنگام ورق زدن از بوی خاک سرفه اش گرفت . ناچار دست و صورتش را شست . شکل ِ نوشته ها  و خطوط، گویای عجله و هیجان و اضطراب  نویسنده است . نامه هایی از خط ِ عملیات ، با توصیه ها و وصیت ها ، ارسالی از صندوق  پستی ۳۱۱۱، گردان ۷۵ ، گروهان ۲ .

 نوشتن به وقت اضطرار،  پر اضطراب  است . مثل آخرین نوشته ها درهنگامهٔ  آغاز  عملیات  و دستور حمله ،  کج ومعوج و درهم و برهم است و  دستی لرزان که برای نوشتن سست و بی رمق و فراری شده است .

 قلم توان رسیدن به هیجانات ذهن را ندارد، عقب می افتد . افت و خیز  قلم را می شود در میان سطر سطر  نوشته احساس کرد و در فاصله میان کلمات و سطر ها ، گفته های ناگفته و نانوشته را کشف کرد .

بارمان در یکی از دست نوشته ها ی فروردین شصت و چهار خطاب به دوستانش خود نوشت :  «  در حفظ تعادل در جامعه کوشا باشید . انحراف  با افراط و تفریط  ، حتی در مواردی که شامل ارزش های مثبت هست  بوجود می آید . . . دیگران را ولو کوچک ، کوچک نشماریم . دروغ گو است آنکه ادعای مسلمانی می کند و مردم را دوست ندارد . کرد ، عرب ، لر ، سیاه ، سفید ، زرد و یا هر نژادی همه را یکی ببینیم . باور کنیم ، عاشق خدا ، عاشق مردم است .

سعیدپیر شده است . نه ،

 هنوز به پنجاه هم نرسیده ، اما سنش خیلی بیشتر نشان می دهد . موی اش سفید شده وبخاطر دیسکِ کمر  کج وکوله راه می رود . به ندرت عصا دستش  می گیرد ، اجازه نمی دهد موقع راه رفتن کسی دستش را بگیرد ،تا بحال ،  دو بار در جوی آب افتاده است  .  یک بار هم از پلکان ورودی در  ِ خانه اش زمین خورد  . در مسائل شخصی و خصوصی اش هنوز  لجوج و یک دنده است و عقاید خودش را دارد . عقایدی که البته می گوید عوض شده و حالا شاید کمی آرام تر شده است .

در آپارتمان کوچکش عصرهای چهارشنبه ، دوستانش به سعید سر می زنند . چای و قهوه جوشش براه است .از کسی پذیرایی نمی کند . هرکس خودش فنجانی برمی دارد و چای یا قهوه می خورد . سعید هنوز هم گاهی ، در جمع هست ، اما مثل اینکه حاضرین را نمی بیند و در عالم دیگری سیر می کند. یک مبل نیم ست قدیمی ، با پارچه ای سنتی ، قدیمی بودن مبل ها را زیباتر کرده است  و چند تا صندلی در کنار آنهاست . بارمان  می خواهد جو را عوض کند و سعید را در جمع بیاورد .

— اقا سعید پیر شدی ها

— پیری کجا من‌کجا ؟ پیر یعنی هشتادسال به بالا

—  اما بنظر خیلی شکسته شده ای ؟ اینطور نیست ؟

— نه ، راحتم . اشتباه می کنی . سرم در کار خودم  هست با  کسی کاری ندارم . می رم اداره و برمی گردم خونه . همه دنیا رو همین جا دارم . نه در مورد کسی

قضاوت می کنم ونه  کسی رو ملامت می کنم . اگر حق داشته باشم ، تنها خود را ملامت‌می کنم .

—  این بی تفاوتی که خوب نیس ، پس درستی و نادرستی آدم ها چی می شه ؟

—  والله  فهم درست و نادرست خیلی سخته .حداقل برای من که اینطور شده . آدم ها به هزار دلیل ممکن است ،  راهی رو انتخاب کنند .  گاهی در مسیر زندگی ، خود ما  به همان نقطه ای می رسیم  که روزی کسی را سرزنش می کردیم  . حتی خودمان با خودمان ، گاه چنین ایم .  امروز  منهم متفاوت و یا مخالف با دیروزم شده ام و چه بسا فردا ، آدمی متفاوت از امروزم باشم .

— گفتی یکبار خودکشی کردی ؟ امروز دنیا را چطور می بینی ؟ هنوز نمی خای زنی ، همدمی برای خودت بگیری ؟

باخنده جواب می دهد:

— من کجا و زن کجا؟  خودم توی این دنیا اضافی ام . بار خودمو نمی تونم بکشم . زندگی  پر پیچ و خمی داشته ام .

زندگی در جایی در آخر محله چشمه علی ، آخر دنیا است  . جایی که هیچ آبی نیست . هیچ عشقی نیست . هیچ امیدی نیست . تنها رنج است و رنج . 

  مرا  شیخِ  باران نجات داد ، رهایم کرد . چه جوری ؟ چطور ؟ نمی دونم چی شد .  با عشق به  عشقِ ِ زنی آدم دیگری شدم . وگرنه یا دیوانه می شدم و یا دوباره خودکشی می کردم  . به آنچه خواستم ، نرسیدم ، اما عشق ِ دست نایافته ، جهانی را برمن‌گشود .

 ،  بارها و بارها ، کتاب ایوب و کتاب ِ جامعهٔ  سلیمان را  خوانده است . از حفظ است . تا پیشش می نشینی مثل گذشته با پر چانگی ، از ایوب می گوید و از سلیمان . دیوانهٔ کتاب جامعه سلیمان است .وقتی سخن می گوید ، پر نشاط و شادمانه می رقصد . به وجد و سماع می رسد . از زمین و زمان و اطرافیانش ، انقطاع و ارتفاع می گیرد . به اوگفتم :

— زندگی شما عجیب است  .چرا ؟

— زندگی انسان عجیب است .

— اما شما عجیب تر !

— نه . من نامتعارف بوده ام و نه عجیب  تر . عجیب تر ان است که انسان، بدون ارزیابی خود و دنیا ، زندگی کند . بقول سقراط  : زندگی بدون ارزیابی ارزش زیستن ندارد . اما بنظرم ،  زندگی ،  بدون عشق ، ارزش زیستن ندارد .

—  اما عشق پر از درد و رنج است ‌.  قبلا عشق رونوعی ضعف و  عاشق رو فردی ضعیف می دونستی ؟

— درست است اعتراف می کنم . اما امروز می گویم ، عشق رنجی مقدس است که قوی ترت می کند  .   ما ادما یه ذرهٔ هیچ ، در کائنات بی منتها هستیم  ، هزاران‌عامل در تغییر فکر و روح ما دخالت داره . الان اینطور فکر می کنم ، شاید فردا جور دیگری فکر کنم ، نمی دونم . پس از آن خواب جور دیگری شدم . مقاومت هم کردم ، نشد .

 ادمی در هر پیچ زندگی چیزی رو می بینه . ممکنه گاهی  ده ها بارهم  از اونجا رد شده باشی و ندیده باشی ، اما یه بار چیزی رومی بینی که تا حالا ندیده بودی . همه ما همینجوری هستیم .

 باید وقتِ دیدن و درک و فهمیدن رسیده باشه . بارمان  باورت نمی شه ، شاید برای تو وخیلی ها چنین مسائلی پیش اومده باشه . دهها و بلکه صدها بار از جلوی پارک سنگر در زیتون کارمندی  رد شده ام ، اما آن مرد دستفروش  و کودک معلولش را هرگز ندیده بودم . فقط دیروز بود که متوجه آن مرد  شدم . پرسیدم چند وقت است که اینجایی ؟ گفت شش هفت سالی است اینجا هستم و برای مخارج  زندگی ام جورابی می فروشم . باور می کنی  ؟ زندگی همین است . در هر کجای زندگی ، هر وقت فهمیدی برگرد ؛ و اعتراف کن .

   رنج ، عشق و امید ، تثلیثی جاودانه است و چون صلیبی مقدس بر دوش انسان  ، انسان باید آن را با خود حمل کند

رنج ، جوهر زندگی و عشق ، دلیل و علت زندگی  و امید نشان ِ عاشقی و هدف دار شدن زندگی است . شکفتن، با رنج همراه است .  اینهاست که به زندگی انسان‌معنامی بخشد .

اتاقش محل خواب   و محل کتاب هایش هم است . امکان نشستن دو نفر هم در آن نیست . از در که وارد می شود مواظب است پایش به کتابهای روی هم انباشته نخورد . چند روز پیش مجبور شد برای پیدا کردن عینک اش در میان کتاب ها و اثاثیهٔ در هم  برهم اش کتاب ها را جابجا کند که کوهی از کتاب بر سرش آوار شد  .  از پایین تا بالا و دور تا دور اتاق ، کتاب چیده شده است . تخت چوبی  قدیمی هم در وسط آن جا گرفته است .

 باخود کلنجار می رود . تصویر دیگری از پذیرش رنج و عشق و امید یافته است .  قانع شده است که رفتن آن زن شاید  بهتر بوده است ، اگر او مرا می خواست و من می رفتم ، بار اندوه رفتنم بر دوش او سنگینی می کرد . امروز رنج ِ  عشق و امیدِ  رسیدن به او ارامش می کند .

می گوید : به هر کوی وبرزن و هر شهر وخانه ای رفتم ، اما امروز،  در خانه خیام مانده ام .خیام را با سلیمان نبی پیوند زده است .

می گوید : فکر می کنم ، خیام ، کتاب جامعه سلیمان را خوانده است . هیچ عالم و عارف ، و هیچ شاعر و واعظ ِ مسلمانی چون خیام نیست . خیام طور دیگری است .

سعید قران ، کتاب ایوب ، کتاب جامعه سلیمان ، مزامیر داود  ، انجیل ، اوستا ، گنزاربا و سوره نیلوفر می خواند. می گوید قبلا از مرگ نمی ترسیدم .دچار تعارض های دهشتناک خودبودم .  خودکشی کردم ، نشد . بعد به جبهه  رفتم ،  برایم بهترین وقت مردن ، همان وقت بود ، نشد . بعدها ترسیدم ، وحشت زده بودم ، تا اشاره شیخ  آمد و ملکوت را دیدم . اکنون شوق او را دارم .می خواهم دمی با او بیاسایم . اکنون هم بهترین ِ وقت  مردن است و آماده ام .

وقتی دچار هجوم‌اندیشه های مسمومی ، وقتی تنها و بی کس و افسرده ای ، تنها یک عشق نجات بخش توست .

برای سعید عشق منجی و نجات بخش شده است  . او را ندیده ، به او نرسیده ، اما برایش مظهر مهر و عطوفت است . از خشم و نامهربانی به دور است . نکته سنج و خوش قریحه و حاضر جواب است . شیرین سخن می گوید ، محو سخنش می شود .

وقتی از جامعه سلیمان می خواند ، بی قرار می شود . در اتاق قدم می زند . سرش را می گرداند .

دستانش را مثل رهبر یک سمفونی پر شور و حرارت بالا و پایین می برد . می رقصد . می نشیند . بلند  می شود . از پنجره بیرون را می نگرد . به هوا می پرد و می گرید ، می خندد . بی قراری خلسه گونه ای دارد . کتاب جامعه و غزل غزل های سلیمان چه بر سرش آورده ؟ نه . کتاب سلیمان و غزل غزل ها نیست . لحن و سکته ها و وصل های عبارات است که او را به سماع وا می دارد و مدهوشش می کند . کناب جامعه به فکرش می برد و کتاب نفس به شورش می کشاند .

زندگی با کسی که نیست ، با مردی یا زنی که نیست ، چگونه ممکن است ؟ اما سعید با آن زن، زندگی می کند . حرف می زند . حضورش  را درکنار خود حس می کند .  بویش را  استشمام می کند . زیر سایه سارش ساعت ها می نشیند .  با هم سخن می گویند . قهر و آشتی می کنند . می خندند و می گریند . با لحن خوش داودی ، غزل غزل های سلیمان را برای هم می خوانند . بندی او ، و بندی را سعید خطاب به هم ،  مرور می کنند . سعید در چه دنیایی وارد شده است؟ . زندگی با شور و نشاط و شادکامی ، و نشاطی بَر پَرِ  پرواز ،  در کنار شکفتن شکوفه های نیلوفر آبی

خواب و خوراکش کم ، اما منظم است . عصرها در پارک فیل ِ زیتون کارمندی می نشیند و کمی پیاده روی می کند . پسری بساط فلافل فروشی راه انداخته ، یکی سیگار و دیگری سی دی می فروشد . دختر و پسری در گوشه ای سرهاشان در هم پیچیده است  .  آنطرف تر دختری به پسر ی اعتراض و پرخاش می کند . پسری با ماشین پورشه می آید . دختری در کنارش و با اشاره، پسر سیگار فروش ،یواشکی  چیزی را با دقت و ظرافت  به او می رساند . قسمتی از پارک رد و بدل کردن مواد وقرص عادی است .  بچه ها با توپ بازی می کنند ، بستنی  می خورند ، دست مادرشان را گرفته راه می روند و آن سو بزرگسالانی با گذشته خود شادمانند .

 شادی و رنج ، چرخه ازلی و ابدی زندگی  آدمی است . از نسلی به نسلی در تداول و دست به دست می شود . سعید فقط نگاه می کند و برای برخی جوانانی که بهر دلیل کنار صندلی چوبی شکسته ودرب و داغون پارک می نشینند، از علی اصغر گذاری می گوید . به جوانانی که کنارش نشسته اند می گوید :  هرچه هستید باشید  . می دانم همه چیز عوض شده و خواهد شد ، اما علی اصغر را فراموش نکنید .

پیاده روی در پارک زیتون کارمندی را، به داخل خانه کشانده، دیگر نمی‌تواند، حالا در آپارتمان کوچکش دقایقی به زحمت، چند قدمی پیاده روی می‌کند. وقتی قدم بر می‌دارد حواسش را می‌دهد تا به در و دیوار نخورد. از زندگی‌اش راضی است. می‌گوید: بیش از آنچه در این دنیا سهمم بوده است، بهره برده‌ام. نهایت ِداشتن یا نداشتن، چیست؟ نهایت هیچ و پوچ است.

کتابش را ورق می زند، جایی را که مد نظرش هست پیدا نمی‌کنم. پس و پیش می‌رود، باز نمی‌یابد، چشمانش کم سو شده است، دستش می‌لرزد. به فهرست مراجعه می‌کند. پیدایش کرد. صفحه ۶۲۷، کتاب جامعه در باب  بیهودگی زندگی: «بیهودگی است! زندگی سراسر بیهودگی است. آدمی از تمامی زحماتی که می‌کشد چه نفعی عایدش می‌شود؟ نسل‌ها یکی پس از دیگری می‌آیند و می‌روند، ولی دنیا همچنان باقی است. آفتاب طلوع می‌کند و غروب می‌کند و باز با شتاب به جایی باز می‌گرددکه باید از آن طلوع کند. باد بطرف جنوب می‌وزد و از آنجا بطرف شمال دور می‌زند. می‌وزد و می‌وزد و باز به جای اول خود باز می‌گردد، آب رودخانه ها … همه چیز خسته کننده است …. درست مانند دویدن دنبال باد. برای هر چیز وقتی است.

برای هر چیز که در زیر آسمان است وقتی معین وجود دارد. وقتی برای تولد و وقتی برای مرگ … انسان هرچه بیشتر حکمت می‌آموزد محزون‌تر و هرچه بیشتر دانش می‌اندوزد، غمگین‌تر می‌شود . .. پس برو، و نان خود را با لذت بخور  و شراب‌ات را با شادی بنوش. همیشه شاد و خرم باش، زیرا سهم تو از زندگی همین است.»

برای سعید، بودن یا نبودن، دیگر  مساله نیست. از راهی که آمده، یا در آن افتاده، مطئن است و راضی. همین برایش کافی است. برای او حالا هم بهترین وقت ِ مردن است.

سعید فکرش کارمی کند،  اما نه، مثل اینکه فکرش هم مثل دست و پایش حالا یاری‌اش نمی‌دهد. تند و چابک نیست. یادش می‌رود، اما می‌داند که یادش رفته است، بزودی احتمالا  یادش می‌رود که یادش رفته است.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا