طنز | ناصر خسرو و فمنیسم
«یاشار تاج محمدی»، در «نیم ستون» طنز انصاف نیوز نوشت:
دقیقا هزار سال از آغاز سفر پرماجرای ناصرخسرو قبادیانی میگذرد، و اینک در پایان این هزاره ناصرخسرو برمیخیزد:
بخش اول (ناصرخسرو در ناصرخسرو)
پس به شمال رسیدیم و مدتی بگذشت، چون اقامتمان در خِزِرشهر به درازا کشید، جمعی از اهالی خیرخواه مرا به کناری کشیده و گفتند بر حذر باش که چند روز دیگر اینجا قیامت است، پس غفلت جایز ندیده و از جادهٔچالوس به سمت تهران گرد کردیم. شاعری دیدم که وصف تهران میکرد لیکن کمی احوالاتش متغیر بود و گاه برافروخته میشد و میگفت لعنتی شوخی نیستش! و از اختلاف طبقاتی و روح زخمی مردمانش میسرود، شنیدم که سیاه نمایی میکرد و به گمانم از دگرباشانِ کن بود که دهاتی در شمال تهران است. پس به مرکز شهر رفتیم و ساختمانی که مجلس نام داشت و می گفتند که رییس و هر دو نایبان رییس از لیست امید بودند. اما در نهایت روشن نشد که چرا آن مردی که نعره میزد و صدای رسایی داشت و بسیار هراسان و دلواپس بود، از شکست این قوم و قبیلهٔ امید برایم گفته بود، یحتمل مرا غریب گیر آورده بود و از دیاثتی که خود میگفت بهرهای تمام داشت. چون از شر وی فراغت یافتم شنیدم که حراجی در شمال شهر منعقد است و برای خرید مایحتاجم روانه شدم لیکن آنجا اجناسی خرید و فروش میشد هر یک به قیمتی گزاف و کسی نعره نمیزد و دلواپس نبود، شنیدم کسی از بیپولی شلاق خورده بود، نفهمیدم در حراجی یا جای دیگر.
بخش دوم (ناصرخسرو در دریاچه)
پس برای آبتنی راهی دریاچه ارومیه شدیم و چند روز در پی دریاچه بودیم و هرچه جستیم کمتر یافتیم. مردی دیدم در آن حوالی که چاهی عمیق حفر میکرد، گفتم ای مرد دریاچهٔ ارومیه میشناسی؟ گفت تجارت نمک میکنی یا خیار شور؟ گفتم شوخی نکن گفت قاضیپور رو صدا میکنما! درگیر شدیم، قاضیپور هم آمد… بگذریم…
بخش سوم (ناصر خسرو و دلواپس)
قصد عراق و شام و مصر و آفریقا داشتم، گفتند جولانگاه دیوانگان است، پس راه خوزستان گرفتم، آبش باب میل مردمش نبود و تراکم خاک در هوایش اندکی کمتر از زمینش بود، شنیدم جنگی تازه تمام شده است، نشده بود. شنیده بودم عدهای به جای درد مردمانشان، دلواپس فمنیسم و خالکوبی و ترانه بودند، پرسیدم چگونه اینها را بیابم، پیرمردی گفت: گاهی اطراف کنسرتها و گاهی اطراف سفارتها یافت میشوند لیکن اینجا نه سفارت داریم نه کنسرت. پس شعری سرودم و بدرود گفتم.
الا ای فلانی و شاید فلانه؟
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
در این رهگذر چند خواهی نشستن؟
و گویی فقط مرد باشد، زنا، نِه
همه عمر خود بستی و تخته کردی
درِ روزنامه، مجله، رسانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
به مردم گرای و در این روز روشن
برون افکن از سر خمار شبانه
چو دلواپسی چرت گوید برایت
مبر پیش او طاعت جاهلانه
مکن فتنه در کار مردم که روزی
زمانه فرو گیردت زین میانه
بدان چون که درمانی آن روز، بیشک
نه اصغر رهاند تو را نه ترانه
انتهای پیام
درود و آفرین بر یاشار تاج محمدی
کار خیلی زیبا و فراموش نشدنی