مستند داستانی دشت ِ دُرّاجها | محمد کیانوشراد
به یاد شهید علی هاشمی
خلاصه: دشت دراجها آخرین نوشتهی محمد کیانوشراد است که با نگاهی به برخی حوادث آخرین روزهای دفاع مقدس و با نگاهی از دورن به حضور بسیجیان در جنگ پرداخته شده است.
در این نوشته نویسنده به تقاطع چند سطح تحلیلی، به بررسی روابط انسان با طبیعت، با دشمن مهاجم بعثی و مکاشفه انسان با خود و دیگران به رشته تحریر درآورده است.
در بخشی از این مستندِ داستانی آمده است.
«هیچکدام از فرماندهان سپاهی و بسیجی، جز برخی که سربازی رفته بودند، آموزش کلاسیکِ نظامی و یا حتی ابتدایی آن را ندیده بودند، اما باید کسی میبود و میدید که این اسطورههای انسانِ ایرانی، با دستان خالی و با قلبهای دریایی و روح و نسیم ایمانی، در میدان چه طوفانی بپا کردند. تنها کسی که رزمندگان را دیده است میفهمد چه می گویم و میداند نبرد در دشتِ خوزستان، در زمینی صاف و مسطح و در رویارویی با ارتشی کلاسیک و تا بن دندان مسلح با کمترین امکانات دفاعی یعنی چه. »
روایت با حضور گروهی از بسیجیان دانشگاهی در قالب کردان شهید چمران در جزیره مجنون و خط ِ جفیر و با پذیرش قطعنامه پایان جنگ آغاز میگردد.
در این اثر گروهی از بسیجیان که نویسنده خود یکی از آنهاست، به بیان دغدغههای فکری و فلسفی خویش پیرامون زندگی و مرگ و جنگ و صلح میپردازند.
در این میان مردم منطقه هورالعظیم و حویزه به عنوان اصلیترین آسیب دیدگان جنگ مورد توجه قرار گرفتهاند.
همچنین به بیان داستان عدنان و اسماء که جنگ عامل جدایی آنهاست، در قالب داستانی به تلاش عدنان برای وصال به اسماء میپردازد.
زخمجنگ و جدایی، عدنانِ بی تاب و سرگشته را به تلاش برای یافتن راهی به «اردوگاه سُویْب» که عراق جمعی از مردم منطقه حویزه و رُفیع را به اجبار در آنجا اسکان داده، به جبهه و مجنون میکشاند.
عدنان قهرمان زخم خورده در پی مواجهه با علی و حمید در واحد شناسایی جنگ و در مجنون تولدی دوباره مییابد و خود را باز مییابد.
نماد، استعاره و سمبلها به راز و رمز قصه عمق داده و به مخاطب انگیزهی خواندن بخشدهاند.
متن کامل این مستند داستانی را که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار گرفته است در پی میخوانید:
دشت ِ درّاجها
به یاد شهید علی هاشمی
محمد کیانوشراد
خدا و ملائکه را دست پاچه کردیم. هر چی آیه و حدیث و دعا بلد بودم، غلط و غلوط خواندم. جزیره مجنون بودیم. زیر شلیک ِ تفنگ قنّاص ها (تک تیراندازها) گیر افتاده بودیم. استرس و دلهره داشتیم و در عین حال میخندیدیم. از دستپاچه کردن خدا و ملائکه برای رهایی از مردن خندهمان گرفته است.
. نجف ادبیات خوانده است. مولانا زمزمه میکند
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟، کی ز مردن کم شدم؟
نجف هم هر چه شعر از بر داشت زمزمه میکند تا کمی خود را آرام کند. سخن گفتن در هنگام استرس و ترس و اضطراب، برای آدمی آرام بخش است. نجف هم، گویی مثل ِ من، چشمی به زمین دارد. از نظامی میخواند:
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن باشد از باد خزانی
زندگی برای من شیرین است. نجف را نمیدانم. او با مولوی به آسمان پرواز میکند و با نظامی، حسرت زمین را میخورد. اما من، در فکر آن دو مرغ آسمانیام که یکسالی است به قفس دنیا، آمده و محبوس ماندهاند. برای آنها خواستم بمانم و شاید هم برای آنها بود که ماندم.
انسان در اوج بی تعلقی، باز هم تعلقی و یا دغدغهای برای ماندن دارد. تعلقی که زندگی را برایشان معنا میبخشد. در بی معنایی، چیزی تلختر از زندگی نیست.
هر دو زیر شلیک ِ تک تیراندازان گرفتار شدهایم. عبورِ تیر را از بالای سرمان حس میکنیم. صدایش را میشنویم. هوا را میشکافد و با سوت ِ زوزه وارش، پس از خوردن به برگها و ساقههای نی، آنها را بر سر و رویمان میریزد.
از ترس یا احتیاط، جُم نمیخوریم. نیم ساعتی بی حرکت مثل سنگ، خسته و کوفته، خود را به خاک مرطوب و نم گرفته هور چسباندهایم. پشههای هور کنار گوشمان وز وز میکنند. بوی نمِ خاکِ هور، خواب را به چشمانم آورد.
نجف رضایی با خنده و آهسته تکانم داد و گفت:
—کربلا خوابت گرفته؟
لحظهای چشمم بر هم رفت. عجب بیخیالی سُکر آوری است. خستگی امانام را بریده است. در این حال وهوا به یکباره از مجنون، به جای دیگری، شاید آسمانی در دور دستها پرت شده بودم.
چند ثانیه، یا شاید دقیقهای، پلک هایم بر هم رفت، اما دیدن آنهمه ماجرا در خواب چیست؟
فاختهای دیدم، با انبوهی از صعوههای سرخ سر، گویی لشکر اویند، پشت سر او و رهسپار افقی در دوردستهایند. بوتیمار بر کناری نشسته و حزن آلود اشک میریزد. جغد قهوهای زیبایی نظاره گر است. مرغابیهای سفید در هور، خود را میشویند و درّاج، پر زنان به این سو و آن سو میجهد و خود را به آسمان رساند و از دیدگان محو میشود.
مردن هم مثل خواب رفتن است. وقتی میخوابیم هیچ نمیفهمیم، هست بودن ِ خود را در خواب نمیفهمیم، اگر خوابی میبینیم باز همهمهی حواس ادراکی ما نسبت به جهان تعطیل است. با مرگ مثل یک خواب عمیق و بی نهایت، همه چیز تمام میشود؟ کسی که جلوی چشم ما، دوست یا دشمن، پس از لحظهای میمیرد، چه بر سر او میآید؟
در آغوش مرگ غوطهوریم و در عین حال بودن دنیای پس از مرگ، برایمان امید بخش و نبودن آن یاس آور است. خوش بینی و امید به زندگی، با بودن جهانی پس از مرگ بیشتر میشود.
هیچ صدایی نمیشنوم. با تکان تکان دادنِ نجف و گفتن: — کربلا کربلا بلند شو.
بیدار شدم و خود را در هور یافتم.
بهار ۶۷ ارتش صدام عملیات خود را با نیروهای بیشتری آغاز کرده است. فاو را از دست رزمندگان ایرانی پس گرفته و حالا به جزیره مجنون و هورالعظیم حمله را با هلی برد و لشکریان ِ تازه نفس آغاز کرده است. وضع جبههها خوب نیست. اعزام نیروهای مردمی کم شده است. شبح یاس و ناامیدی بر جبهه خیمه افراشته، اما هنوز بچهها در هور و مجنوناند.
ایران قطعنامه را پذیرفته است، اما عراق حمله را از جنوب آغاز کرده. در غرب ِ کشور هم گروه رجوی هجوم آوردهاند. صدام ورجوی، کینه توز، متجاوز و سرشار از کیش ِ شخصیت و عقدههای سرکوب شده و فروخفته و دو روی سکه شدهاند. اگر حمله کشوری به هر کشور دیگر قابل فهم باشد، اما خیانت و همدستی با دشمن و هجوم به میهن خود، عملی ضد ملی و ننگی ابدی است.
جمعی از دانشجویان گردانی رزمی تشکیل دادند. گردانی مستقل با نام «گردان شهید چمران» زیر نظر «تیپ مستقل ۵۱ حضرت حجت» با فرماندهی امیر هواشمی.
مقرِ استقرار تیپ در حوزه علمیه حویزه است. هشت گردان از جمله گردان ما، در خانههایی که توسط آستان قدس رضوی بر ویرانههای شهر بنا شده است اسکان داده شدهاند. دانشجویانی هم از سایر دانشگاهها به گردان ما آمدند. حسام الدین سراج هم آمد. با چند نوازنده، برایمان از قدس و همپای جلودار خواند. یکی از دانشجویان پزشکی که از دانشگاه تهران آمده بود. گفت:
— «ما تا حالا فکر میکردیم جنگ را باید در تهران حل کنیم، اما حالا فهمیدیم که تکلیف جنگ در اینجا و در جبهه مشخص خواهد شد. » گفتم:
— چه دیر! اما باز هم خوب است
در مقر تیپ جلسهای برگزار است. موسوی جزایری هم آمده است. درخواستهای نماینده گردان شهید چمران باعث خنده هواشمی و موسوی جزایری شده است. گردانها، ماشین و توپ و تیربار و آرپی چی میخواهند و گردان ما خمیردندان و تاید و مسواکو حوله و … موسوی جزایری با خنده گفت: دانشگاهیها همه چیزشان با دیگران فرق دارد، حتی وقتی بهجبهه میآیند. همه خندیدند.
خلخالی در مقر تیپ حضور یافته است. سرزدن به جبههها عادی است، اما بعدها شنیدیم برای بررسی وضعیت عقب نشینی ها و محاکمه برخی فرماندهان به جنوب اعزام شده است.
گفته شده است در بهار ۶۷ که دور جدید حملات عراقی آغاز شد، برخی فرماندهاندر کرمانشاه درگیر بحثهای سیاسی مربوط به انتخاب ِ مجلس سوم بودهاند.
قبل از سقوط مجنون در حویزه بودیم. مجنون که سقوط کرد به گفته هواشمی، جزء اولین گردان هایی بودیم که در خط مرزی «شط علی» مستقر شدیم. سپاه جاده را قطع و آنرا پدافند کرده بودند. مجنون سقوط کرده و نوعی آشفتگی همه جا حاکم است. هواشمی دنبال تهیه قایق برای آوردن بچهها به عقب است. قبل از غروب آفتاب گفتند بچهها باید عقب نشینی کنند.
غروب دلگیری است. منتظر گرفتن شام هستیم.
در جایی که هستیم سلاح سنگینمان، سه تا آرپیجی و سه تیربار است. در هر کوله، سه گلوله. یکی دست نجفعلی رضایی و یکی هم دست محسن مشعل و دیگری هم دست ِ یکی از بچههای لرستان و سه تیربار، که بصورت کشیک به نوبت بچهها در سنگر پشت آن مینشینند. بقیه بچهها هم کلاشینکف دارند.
پشت به خاکریز و کنار آب آرام هور نشستهایم. سکوتی سنگین حاکم است، تنها بادی نحیف نیهای نیزارهای هور را به صدا درآورده است. سروصدای شلیک توپ و خمپاره و تیربار نمیآید. گویی رزمندگان سادهی دو طرف میدانِ جنگ، خسته و در حال استراحتند. شاید در این فرجه، به زندگی زیر سایه جنگ میاندیشند.. نوبت کشیک ما نیست. چند نفری دور هم نشستهایم.
صدای همهمه آمد، باور کردنی نیست. ابری از پشههای سیاه، از بالای سرمان وز وز کنان، به این سو و آن سو ویراژ میروند. عقب نشینی های اخیر حال بچهها را گرفته است. همه دمغ شدهاند. محمدرضا روستایی هم گرفته و مأیوس است. با تکان دادن سر، چوبی را در آب به چپ و راست می راند و میگوید:
— «چه شد و چرا بعد از اینهمه جنگ و کشته و شهید وضعمان به اینجا رسید؟ عراق حمله کرد و همه خطوط ما را شکافت، فاو را گرفت و حالا تا اینجا آمده است؟»
محمدرضا کنجکاو است، تاریخ میخواند، قدی بلند و دلی نازک دارد. دلی که برای بغض و کینه جایی ندارد. تعجب میکنم، چگونه او به جبهه آمده است. تنها دلیلش را عشق به امام میداند. نه آنکه از ایران و وطن چیزی نداند. اما میگوید:
— هزار گرفتاری دارم اما فقط به عشق امام به جبهه آمدهام.
میگویم:
— حرفت را امروز با همه وجود میفهمم، اما در آینده درک و فهم نسل بعد، شاید به این سادگیها نباشد.
— چطور؟
— تو که تاریخ خواندهای باید بدانی چه می گویم.
روستایی کمک تیربارچی ِ علیرضا کریمی است.
میگوید:
— «حالا که ما آمدهایم و میجنگیم. اما اینجنگ لعنتی کی تمام میشود؟ سراسر تاریخ و زندگی آدمها، جنگ است و جنگ. شروع تاریخ بشر، با جنگ است و کمتر نشانی از عشق و دوستی هست.
نوبت نگهبانی او تمام شده است. اطراف سنگر در جستجوی حشرات و جانوران است. در مورد اتحادِ مورچهها و معماری و خانه سازی های آنها با لهجه شیرین آبادانی – بندری صحبت میکند.
به نجف میگوید:
— «راستی، دیدهای که هیچ حیوانی به اندازه انسان، با همنوعانش نمیجنگد؟ فقط انسان با فکر و برنامه ریزی علیه نابودی هم جنسان خود تلاش میکند. انسان برای سرگرمی حتی حیوانات را هم به جان هم میاندازد. واقعاً چرا؟ چرا به اصطلاح، اشرف مخلوقات چنین جانور درنده خویی شده است؟ این چه اشرف مخلوقاتی است. »؟
آفتاب پایین نشسته است. باز هم وقت استراحت است. بهترین فرصت گپ و گفت و شوخیهای بچههاست. دور هم نشستهایم. تنها پناه ِ ما خاکریزی سست و بی اعتبار است. با احتیاط، همه پشت به خاکریز چمپاته زدهایم. برای چای دهن سوز جوش خورده عجله داریم. در تمام زندگیام، چنین لحظات خوشی را تجربه نکردهام. غروب است و سایه و نسیم و نوا و ناله موزون نیزارها. کتری سیاهودودگرفته را بر آتشی از نیهای خشک شده هور گذاشتهایم. آتش را با جابجا کردن نیها شعله و میکنیم. چای دودی، آنهم در گرمای جهنمی تابستان مجنون با خوردن ده – دوازده قند مزهای بهشتی میدهد.
خط سفیدی از عرق ِ خشک شده بر لباسمان نشسته و نسیم وقت و بی وقت ِ کولر آبی طبیعی ِ هور کمی خنکمان میکند.
کمی دورتر چندلک لک روی آسمان پرواز میکنند. خیلی دور مینشینند. جمعیت آنها در هور نادر شده است. چرا اینها ماندهاند؟ ملّاح کتابدار دانشکده ادبیات شوخی میکند. میگوید:
— لک لکها ماندهاند تا کمکما باشند. میپرند و با منقارهاشانخمپاره ها را روی هوا میگیرند. خودش بیشتر از بقیه قهقهه میزند.
محمدرضا روستایی گفت:
— می دانی لک لکها نماد غیرت هستند؟
لک لک آشیانهی خود را زیر تیغ آفتاب میسازد
لک لک ماده، تخم گذاری را در اول فصل بهار انجام میدهد و نر و ماده به مدت نزدیک به یک ماه هر کدام به نوبت روی تخمها مینشینند تا جوجه بیایند.
تا پایان فصل بهار مراقب آنهایند. پر و بال بزرگترها میریزد و پر و بال جوجهها میروید. این لک لکها برای جوجههایشان ماندهاند.
بچهها برای سرگرمی، عقرب و رُتیل را به جان هم میانداختهاند. وقتی از هم جدا میشدند، دوباره آنها به جان هم میاندازند، تا یکی، دیگری را نابود کند. صدای اعتراض ابراهیم بلند میشود:
— اینها اگر نخواهند بجنگند شما به جنگ وادارشان میکنید، اینم از صفات اشرف مخلوقات بودن است. ؟
یکی از بچهها از بازی مرگ و زندگی عقرب و رتیل لذت میبرند. چه لذت شومی!
محمدرضا جانور شناس گروه ما شده است. با دقت رفتار آنها را بررسی میکند. میگوید:
— بچهها چه میشد اگر جنگی نمیبود. واقعاً میل به جنگیدن در ذات ِ ما آدمهاست؟ عقرب و رتیل، از هم فرار میکنند، ولی ما آنها را به جانهم میاندازیم.
میل به دوستی و عشق میان آدمها چه؟ اگر دوست داشتنی هست پس جنگیدن چیست؟
یکی از بچهها با کمپوت آلبالو میآید. طی عملیاتی غافلگیرانه به سنگری تک زده است. مثل فاتحها ژست میگیرد. عاشق کمپوت آلبالو و تُن ماهی است. دست خودش نیست.
: وسط بحث پرید و گوید
— خودتان را خسته نکنید
جنگ جزء ذات همه ماست. جنگ ریشه در میلِ اما به تسلط بر چیزی یا کسی است. میلی که با چشم گشودن انسان به جهان، و با چنگ انداختن بر این و آن، برای تسلط بر دیگری شکل میگیرد.
عشق هم میل به تصاحب و تملک ِ دیگری است. عشق و جنگ دو روی یک مساله هستند.
نجنگی با تو میجنگند. نکشی، کشته میشوی!
نجف گفت:
— اما آدمی فقط نمیکشد، گاه جان خود را برای دیگری میدهد. بادادنِ جان در راه عشق است که آدمی انسان متولد میشود.
— و پیش از آن؟
— حیوانی انسان نماست.
— اما مردمان بسیاری هستند که بنامِ عشق جان می ستانند.
نجف ساکت ماند.
محسن مشعل همیشه آرام است. راه رفتنش هم مثل حرکت ابرها است. کم حرف می زند. اما وقتی حرف می زند با هیجان و با احساس سخن میگوید. به آنچه میگوید باور دارد. شنونده این را به خوبی میفهمد. محسن گفت:
— تنها عشق واقعی، عشق خدا به هستی و بهجهانو انسان است. خدا تنها کسی است که اگر عاشق او باشی، بی هیچ منت و نیازی عاشقت خواهد شد، حتی دشمن او باشی باز همدوستت دارد.
وقتی کسی را خواستی، نهایتاً محاسبه میکنی. حتی عشق اکثر ما به خدا نیز چنین است. اما خدا بی هیچ محاسبه و شرطی به عشقت پاسخ میدهد.
محمد رضا گفت:
— عشق حسی است که میآید و گاهی زود هم میرود. مشکل بشر ظلم وبی عدالتی است و
ریشه همه جنگها همین است.
یکی از بچهها گفت:
— عدالت دوطرف دارد و همیشه یک سر آن ناراضی است و باز هم جنگ ادامه خواهد یافت. در مورد خدا هم، خیلیها خلقتِ خدا را ناعادلانه میدانند و برخی هم نارضایتی خود را به عنوان مصلحت توجیه میکنند. تازه خیلی وقتها بهانه عدالت علت جنگ است.
دیگری گفت:
— درست است عدالت برای صلح کافی نیست. عشق ودوست داشتن هم کافی نیست.
آدم بودن به عاشق بودن نیست، به مهربان بودن است. عشق ریشه در نیاز آدمی و مهربانی در بی نیازی است. مهربانی بالاتر از عشق و دوست داشتن است. مهر به دیگران بالاتر از عدالت و عشق است.
نجف چای را در لیوانهای پلاستیکی تقسیم میکند و میگوید: عدالت یعنی این. چای بخورید، حرف نزنید. هرچه هم میخواهید بخورید. وقتی همه چیز برای همه کس باشد دیگر جنگی نیست.
یکی از بچهها ساکت است. به یاد تپههای میشداغ افتاده است. به یاد عملیات پیچ انگیزه، تپههای شنی بلند قامت و جادههای باریک تو در توی از شوش تا تپههای اللهاکبر وگردانِ بچههای دزفول که هیچ کدامشان برنگشتند. حالش عوض شده است و خنده و شوخی بر چهرهاش خشکیده است. در آنجا بیش از بیست سی جسد، و شاید هم بیشتر و بر روی هم در پشت لندکروزی دیده بود. بچهها گفتند:
— چه شده؟ مگر کشتی هات غرق شده است؟
گفت:
— یاد چیزی افتادم. انسان حیوانی توجیه گر است.
یکی از بچهها گفت:
— فراموش کن. فراموشی خصلت آدمی است. فضیلت ِ فراموشی مایه بقای آدمی است. جنگ و کشتار، اندوه و شکست، غم از دست دادن کسی، همه فراموش میشود. درد میرود و تنها یادش میماند. زندگی همین است.
وقت اذان مغرب رسیده است. نصرالله فرمانده گردان آمده است، میگوید:
— آقا ول کنید این بحثها رو. اینجا دانشگاه نیست. اینجا جبهه است. بلند شید.
: پورعابدی صدایش بد نیست. به اوگفتم
— محمدرضا کمی برایمان بخوان. این حرفها تمام شدنی نیست. نمیداند بچهها خورهی بحثاند. بد هم نیست. اینها بحثهایی ازلی و ابدی و از سرگرمیهای لذت بخش آدمی است. بخوان.
با صدای خوش میخواند و ما بیتی را تکرار میکردیم.
— داروی کل دردها، ذکر محمدی بُوَد، ذکر محمدی بُوَد.
با تکان نجف بیدار شدم. آهسته و با سلامو صلوات خود را به سنگر رساندیم. سنگری بر آب، با هشت ردیف کیسه شنی، دلخوش کننده و بی خاصیت. میدانستیم که از این کیسهها، در مقابلِ گلولهی توپ و خمپاره و بمباران کاری برنمی آید، اما آدمی ترجیح میدهد، به همینها هم دل خوش کند. دل خوشی، راست یا دروغ، نتیجهاش امیدواری است.
نماز خواندیم. شلیک توپها به کار افتاده است. علاوه بر بمباران بی وقفه، بمب شیمیایی هم فضا را تیره و تار کرده است. ترس از بمباران شیمیایی وحشتناک است. وزش باد، بوی دود غلیظ و سیاه خودرویی که در پشت خط میسوزد را به ما میرساند. حالا هوا تاریک شده است. دود را نمیبینم اما بوی غلیظ آن فضا را پر کرده است. بیم و هراس مرا گرفته است. برای عینکیها، گذاشتن ماسک ِ ضد شیمیایی روی صورت و بارش ِ گرد و غبار بر روی طلقِ چشمیهای آن مشکل است.
در سنگر فرو غلتیدیم، چهار چشمی و با اضطرابی زائدالوصف و نومیدانه در انتظار هر حادثهای هستیم.
شب، تاریکی، بمب شیمیایی و اضطراب، صحنهای آخرالزمانی را به تصویر کشیده است. همه هاج و واج هستیم. نگاهمان به چپ و راست، جلو و پشت است. وضعیت سختی است. یکی از بچهها آمپولِ آتروپین را بر پایش کوبید.
وسط این هیاهوها و در این حیص و بیصِ و آشفتگی، زدن آمپول هم عاملی برای شوخی و دست انداختن بعضیها شده است. در این وانفسا غلام میگوید:
— «آو آر اس» میخام. بچهها وضعم خراب شده. و باز هم خنده و دست انداختن است.
زدن سوزن برای بعضی بچهها، آنهم توسط خودشان، از خوردن تیر و ترکش سختتر است و زدن آمپول ضدِ شیمیایی برایشان امری محال است.
یکی پای اش پیچ خورده، درد میکشد، نمیتواند حرکت کند، ترسیده، غم در چهره و سراسر وجودش نشسته است.
به زمین میخکوب شده است، قدرت حرکت ندارد. کُپ کرده است. کُپ کردن حالتی است که فرد بدلیل استرس و ترس نمیدانست چه باید کند. تنها کار او نشستنِ بی حرکت بر زمین بود.
آدم در هنگام غلبه ترس، قدرت فکریشان از کار می افتد. نمیدانند چه کنند
عقب نشینی در برخی محورهای جنگ با بی نظمی و آشفتگی همراه است. هرکس راهی برای برگشتن به عقب مییافت. برخی گم شدهاند و با هر دسته و گردانی به عقب بازمی گردند. دژبانیهای پشت خط، از برخی اسلحهها را تحویل میگرفتند و رسیدی به آنها میدهند. اوضاعی است ناگفتنی
بچهها فریاد زنان گفتند:
— «عقب بیایید، عقب بیایید. اسلحه و مهماتتان را تا میتوانید با خودتان بیاورید. سنگرها را خالی کنید»
معلوم است غافلگیر شدهایم و مجبور به عقب نشینی هستیم. چند ماهی وضع جبهه چنین است. برخی پس از تخلیه سنگر، نارنجکهای خود را در سنگرها پرتاب میکنند تا هیچ چیزی دست عراقیها نیفتد. این را امیر هواشمی به بچهها گفته بود.
مردی که کُپ کرده بود، پایش میلنگد. ترجیح داده است آرام بنشیند و خود را به قضا و قدر بسپارد. تشخیص افراد، حتی کنارِ دستی هم به سادگی ممکن نیست. غوغای محشر شده است. در این میان یکی را شناختم. بی باک و پر جست و خیز، دست کسی را که پایش پیچ خورده و کپ کرده بود را گرفته است. او را بر کول خود نهاد ه و حمل میکند. با فریاد دستور میدهد:
— فلانی بچهها را از آن طرف ببر. کسی جا نماند. همه با هم حرکت کنید.
او امیر هواشمی بود. فرمانده تیپ حضرت حجت. او میخواست همهی بچهها در این شرایط اضطراری، سالم به عقب برگرداند.
امیر بدون هیچ سلاحی در میان بچهها ودر خط اول در آمد و شد بود.
فرمانده کسی است که در هنگام حمله نفر اول و هنگام عقب نشستن، نفر آخر باشد.
علی هاشمی از نمونههای اعلی چنین فرماندهانی بود، او قبل از هر حمله، بسیار جلوتر از دیگران بود. عراقیها هلی بُرد کردند و او در میان گرگها تنها ماند.
اولین بار مرداد ۱۳۵۴ به حویزه آمده بودم.
از سه راه خرمشهر و از روبروی کاباره میترا، به دنبال یافتن ِ وسیلهای برای رفتن به حویزه بودم.
گفتند باید ابتدا به سوسنگرد بروی. با مینی بوس به سوسنگرد و از آنجا پشت بر وانت و در کنار دو خانواده عرب به حویزه رفتم. در آنجا اولینچیزی که توجهم را جلب کرد، گاومیشهای آرام و زیبا و باوقاری بود که سیاهی آنها ابهتی به آنها داده بود. اولین بار بود که گاومیش میدیدم. گاومیشها در کرخه، که آن زمان کرخه کور میگفتند آب تنی میکردند. به حویزه رسیدم. دنبال یافتن ماشین برای رفتن به یزدنو بودم. زیر سایه درختی معطل ماندم. وسیلهای نبود، عربی نمیدانستم. نزدیک غروب بود و هوا تاریک میشد. ماندن در شهری که برایم غریبه بود نگران کننده بود. مردی بسوی ام آمد و به عربی با من سخن گفت. نفهمیدم. گفت:
— عجمی؟
— بله
به فارسی گفت:
— پسر کجا میخواهی بروی، اینجا چه میخواهی؟
— میخواهم یزدنو بروم.
— الان که ماشین نیست.
— از اهواز آمدهام. اگر ماشین نبود برمی گردم.
به دکان اش رفت. برایم چای آورد. در استکانی کمر باریک که مزه زعفران و هل میداد. نصف استکان پر از شکر بود. شیرینی و طعم ِ خوشش هنوز هم با من است. اول بار بود که چای زعفرانی و هل میخوردم. پذیرایی مردِ عرب دنیایی میارزید. مزهاش آشنا بود. بله مزه شله زرد مادرم را میداد. درست است. شله زردی پر زعفران، که مادرم در عاشورا و به نیت آوردن پسری پخت میکرد.
— اگر ماشین نبود امشب مهمان ما باش و فردا برو
— نه اگر نبود برمی گردم.
— صبر کن
رفت و با مردی بلند قامت آمد. مردی با سبیلی از بنا گوش در رفته و زشت روی. ترسیدم. چهرهای درهم و زمخت داشت.
از دیدن آن مرد، با آن قیافهی خشن و هیکل بزرگش، راستش کمی جا خورده بودم، سگ سفیدش که مانند سایه او را همراهی میکرد و دمش را تکان میداد، نظرم را جلب کرد.
با خود میگفتم:
— نه برمی گردم.
: مرد عرب گفت:
— جلیل این پسر رو ببر یزدنو و زود برگرد.
سوئیچ وانتِ را به سوی جلیل پرت کرد.
— سوار شو. نترس. زود میرسیم
نمیدانستم چه کنم، یا چه بگویم. تشکر کردم و سوار شدم. هنوز راه نیفتاده بودیم که با سر و صدایی، جلیل از ماشین پیاده شد. مردی دوان دوان آمد. میخواست با ما بیاید. با جلیل عربی صحبت کرد و سوار شد. در طول ِ مسیر میگفتند و میخندیدند. نمیفهمیدم چه می گویند. ساکت بودم. حس میکردم چقدر راه طولانی است. از جلیل با آن قیافه وحشتناکش ترسیده بودم، فکر میکردم آدم ناجوری است.
آرام آرام، از لحن و بیان و حالاتی که جلیل داشت حس خوب و راحتی یافتم. یکی از اولیندرس های زندگیام را آموختم. ورای ظواهر بیندیشم. خوب بودن فراتر از ظاهر و زشتی و زیبایی آدمها است. مرد همراه که مرا ساکت میدید، به فارسی پرسید:
— پسر، یزدنو پیش کی میخوای بری
— پیش بنی نجار. عبدالرحمان
— اهان. به به. چه مرد خوبی.
به یزد نو رسیدم. یزدنو نزدیک به هور و تقریباً چسبیده به آن است. خواستم به جلیل کرایهای بدهم. قبول نکرد و نگرفت، گفت:
— مهمان مایی.
مرد همراه گفت:
— در جوانمردی و گذشت، کسی مثل جلیل ندیدهام.
— اما من اول از قیافه او ترسیدم.
خندید و گفت:
— هر کس بار اول جلیل را میبیند همین را میگوید. خودش هم میداند ولی به رو نمیآورد.
مرا به خانه بنی نجار برد. یزدنو روستاییتر و تمیز، شاید سه یا چهار خیابان داشت. منظم و با خانههای نوساز آجری. خانهها دیوار نداشتند. ورودی خانه، باغچهای سرسبز داشت. محیطی ساکت و بکر. بنی نجار شوهر خالهام بود. به او عمو رحمان میگفتیم. مدتی خبرنگار کیهان بود. اهل مطالعه و اهل فکر و لوطی مسلک بود. شرح آمدن را گفتم. گفت:
— با مکی آمدی. مکی مرد خوبی است. با عربها خوب جور و رفیق شده است، عربها هم قبولش دارند.
— مگر عرب نیست؟
— نه یزدی است.
— فکر کردم عرب است. اصلاً معلوم نبود عجم است. عربی حرف میزد.
— اینجا عرب و عجمی نیست. مکی میخواهد اینجا زندگی کند. آدمی با هر زبانی که راحت است باید حرف بزند، اینجا همه با هم زندگی میکنند.
— یعنی عربها با یزدیها مشکلی ندارند؟
— نه. یزدیها کشاورزی رو خوب بلدند. عربها خوب یاد میگیرند.
—- می گویند شاه یزدیها رو برای کم کردنِ عربها و کنترل مرز اینجا آورده است.
— با خنده گفت، یزدیها و کنترل مرزها؟ اونم با بیست سی خانوار کشاورز؟ البته شوخی میکنم. یکی از بهترین مردمان یزدیها هستند. شاید چیزهایی هم در ذهن دولتیها بوده، اما یزدیها برای کسب وکار و غیر مستقیم برای آموزش کشاورزی آمدند و یزدنو رو ساختند. عربها کمتر «حَساوی» یا سبزی کاری میکردند و خیلی میلی به اینکار نداشتند ولی یواش یواش دریافتند که حرفه بدی نیست. حتی می گویند هندوانه کاری را هم اصفهانی در منطقه رایج کردند.
یزدیها از روز اول که آمدند رابطه خوبی با عرب ها داشتند. هیچ دشمنی و درگیری هم تا بحال من نشنیدهام. نمیبینی مکی چطور عربی حرف میزدند. با خنده همیشگیاش که همواره با معنایی هم همراهمی شد گفت:
— اینجا عربها یزدی نشدند ولی یزدیها عرب شدند. البته عربها هم از آنها چیزهایی یاد گرفتند. خب چه خبر؟ چی شد یاد ما کردی؟ چه خوب شد اومدی. خیلی کار خوبی کردی.
گفتم:
— برای دعوت شما به عقدکنان خواهرم آمدهام.
فردا صبح برای شکار دُرّاج، مرا به صحرا بردند. دشت پر از درّارج است. درّاجها مهمان دشت بودند. ساچمههای تفنگ بی رحمانه بر سینه دراجها می نشست. شکار بی امان پروازشان میداد، اما کمی دورتر دوباره مینشستند. دراجی زخمی شده بود، دراج را برداشتم، بوسه بر سر و رویش زدم. دو سه روزی که در یزدنو بودم تیمارش کردم و رهایش کردم. درّاجهای شکارشده، سفرهی ظهر و شب میزبان را پر رونق کرده است.
برای برگشتنم ماشین نبود. یکی از پرسنل ژاندارمری با موتور مرا به حویزه رساند. با شروع حمله صدام یزدیها منطقه را ترک کردند، چارهای هم نداشتند. عراق تمام منطقه را به تصرف خود درآورد.
سال ۵۴ فضایی متفاوت با سال ۶۷ بود. زندگی مردم پرجنب وجوش ِ بود. دشت پر از دراج بود و حالا نیست. دشت اکنون محزون شده است. عراقیها حویزه را با خاک یکسان کردند. در سال ۶۱ عراقیها از حویزه رانده شدند. این بار دوم بود که به حویزه میرفتم. دعای کمیل عجیبی برپا شد. تنها دو ساختمان ِ نیمه ویران در شهر مانده بود. شهری بی آب و برق. مسجد و پاسگاه. و در انتهای شهر و کنار جادهی جفیر، گنبدی در قبرستان. مرسوم به «ابراهیم خلیل الله».
آن شب طوفانی از خاک برپا شد. خاک ِ خانههای ویران شده با نالههای رزمندگان به آسمان میرفت. سیل ِ اشک ِ غریبانهای بر چشمها روان بود. اشک و خاک در چهرهها نشسته و سر و صورتها را گل آلود کرده بود. چراغ کم سوی زرد رنگ و لرزان و بی رمقِ موتور برق، فضا را غریبانهتر کرده بود، اما حویزه آزاد شده بود.
هیچکدام از فرماندهان سپاهی و بسیجی، جز برخی که سربازی رفته بودند، آموزش کلاسیکِ نظامی و یا حتی ابتدایی آن را ندیده بودند، اما باید کسی میبود و میدید که این اسطورههای انسانِ ایرانی، با دستان خالی و با قلبهای دریایی و روح و نسیم ایمانی، در میدان چه طوفانی بپا کردند. تنها کسی که رزمندگان را دیده است میفهمد چه می گویم و میداند نبرد در دشتِ خوزستان، در زمینی صاف و مسطح و در رویارویی با ارتشی کلاسیک و تا بن دندان مسلح با کمترین امکانات دفاعی یعنی چه.
عراق از چزابه و بستان حمله خود را به سمت سوسنگرد آغاز کرده بود. از تپههای الله اکبر گذشت و و در آلبوجلّال رسید. حویزه، بستان و رُفیع و سوسنگرد در محاصره افتادند. جاده سوسنگرد حمیدیه را قطع میکند. نرسیده به حمیدیه، یا مقاومت مردم متوقف و تانکهایش در زمینهای زراعی مردم به گل مینشیند. مردم عراقیها را به عقب می رانند. در کنار مردم منطقه، ترکها، کرمانیها و لرستانیها بودند.
عراق از مردم مناطق اشغالی تقاضای همکاری دارد، اما رد همکاری با برخورد خشن عراقیها روبرو میشوند. برخی گرفتار، برخی با احساس خطر پیشاپیش خود را از مهلکه نجات میدهند، برخی جوانان به هور فرار میکنند و از مناطق امنتر ایران خود را به اهواز میرساندند.
عدنان پیشاپیش و به ناچار مادرِ نابینایش را به اهواز میرساند و اسما و خانوادهاش گرفتار میشوند..
چند ماه بعد، عراقیها هنگام فرار و عقب نشینی، برخی از مردم به اسارت گرفته را به زور و با هدف تبلیغات ضد ایرانی، با خود به منطقهای اطراف بصره کوچ و در اردوگاه «سُویْب» اسکان میدهند.
زخم ِ جدایی عدنان را آزار میدهد. اسما، کسی که قرار بود با عدنان ازدواج کند. حالا نیست. نمیداند اسما کجاست؟
عدنان از زن و زمین اش دور مانده است. مادرِنابینایش حالا در اهواز و در شیلنگآباد اهواز ساکن شده است، در دورترین نقطه و در حاشیه شهر، جایی فاقد کمترین امکانات و خدمات شهری. مردم با مشقت، آب را با شیلنگهای طولانی پلاستیکی به خانههایشان میرسانند.
در اینجا عدنان سر به زیر راه میرود. در شهر احساس خجالت میکند، همه چیز برایش غریبه است. خواندن و نوشتن هم نمیداند.
در هور، شرافت و شجاعت اش، عزیزش کرده بود و طایفهاش بزرگش میخواندند، افتخار عشیره و طایفهاش بود.
در اینجا و در غربتِ روحی، خوار شده و یا خوارش کردهاند. دکهای راه انداخته و شرافتمندانه سیگاری میفروشد. خود را مال باخته و زندگیاش را از دست رفته میبیند.
غرورش شکسته است. در صحبت با دیگران، گاه مسخرهاش میکنند. حالش خوش نیست. کمتر حرف می زند. دارد خفه میشود.
شور جوانی و خندههای همیشگیاش را دیگر کسی نمیبیند. در اهواز خود را اسیر و بیگانه میبیند.
درد جدایی از زن و زمین و گذشتهاش، بر جانش نشسته است. بی تاب و بی قرار است. از خود هم فرار میکند. خودش هم نمیداند چه بر سرش آمده است. مادرش به دلیل فقر و فلاکت در خانهای در حاشیه شهر، بی دوا و دارو مانده است. تنهای تنها شده است. شغلی ندارد. پولی ندارد. افسرده و عصبی است. شهرداری دکهاش را مصادره کرده است. بغض و نفرت از زمین و زمان بر جانش نشسته است. با همه سر جنگ پیدا کرده است.
به خود و خدا و شهرداری فحش میدهد. احساس دلخوشی نمیکند. میخواهد با بنزین خود را آتش بزند، اما از حرف ِ مردم خجالت میکشد. میگوید مرد خودکشی نمیکند.
فقر و نداری دیوانه و آوارهاش کرده است. چه کند؟ راه نجاتی پیش رویاش نمانده است؟ بی دفاع و بی پشتوانه رها شده است. چه کسی اصلاً عدنان را میشناسد؟ چه کسی به فکر اوست؟
چند روزی در میان زبالهها، دنبال یافتنچیزهای دم دستی برای فروختن است. اما شرم بازش میدارد. غرورش اجازه نمیدهد تا دستش را بهسوی کسی دراز کند.
دزدیهای دم دستی و بعد جابجایی مواد را ترجیح میدهد، پیش خود میگوید حداقل غرورم حفظ میشود. این کارها را بهتر گدایی میداند. اما از خودش بدش میآید.
شب در خواب به خودش میپیچد، از خواب میپرد. بیرون میرود، سرش را به تیر چراغ برقی که خاموش است میکوبد. مرد عرب ضعف ِ خویش را پنهانمی کند، در جمع کمتر گریه میکند و احساساتش را کمتر به زبان میآورد. عدنان در این ظلمت ِ شب ِشرجی گرفته و از نفس افتاده اهواز، و در اوج استیصال اشک میریزد. میگوید:
— لعنت بر زندگی.
ساعتها درگرما و شرجی راه میرود. با خود حرف می زند. تا سه راهخرمشهر پیاده میرود و برمی گردد. نزدیک شش سال از جدایی از زن و زمین اش گذشته است، اما هنوز در فکر اسما است.
عبدالله داییاش حال ِ زارش را میبیند به اومی گوید: — بیا از فامیل برایت زنی بگیریم.
— نه
— پس بیا به عراق برو و به دنبال اسما باش. داری دیوانه میشوی. شنیدهام عدهای از عربهای ایرانی را صدام برای تبلیغات به زور به اردوگاهی در نزدیکی بصره برده است. حتماً اسماء هم بین آنهاست. من هستم، مادرت را به من بسپار و برو.
حسی دوگانه دارد. عراقیها را عامل بدبختی خود میبیند، اما برای یافتن ِ اسما هم حاضر است خود را به آب و آتش بزند.
به مسجد محل میرود. بسیج در اتاقی در حیاط مسجد مستقر است. عدنان میخواهد به جبهه برود. با سیگار وارد مسجد شد.
— اقا سیگارت رو خاموش کن. توی مسجد سیگار نکش.
— خو ولک مگر چیه؟ خب سیگار چشه؟
— حالا خاموش کن. در خدمتم
— میخوای میرم جبهه
— آموزش دیدهای؟
— ها ولک. خوب تیر میندازم.
— اهل کجایی؟
— از طرفِ رُفیع. اونجا خوب بلدم.
— چه خوب. احسنت.
— متاهلی با مجرد؟
سکوت میکند. نمیداند چه بگوید.
— گفتم متاهلی یا مجرد؟
— مو ادری. والله نمیدونم.
آدم در اوج احساسات و سرگشتگی، گاه ناخودآگاه به زبان مادری پناه میبرند عدنان هم برخی جملات را عربی میگوید.
— الان خیلی نیرو نیاز داریم. آمادهای الان اعزامت کنم.
— ها ولک. آ. یاالله، کجا برم؟
به حویزه اعزام میشود. هور را مثل کف دستش میشناسد. در گذشته، بارها برای بردن و آوردن کالا و به دور از چشم مرزبانان ایرانی و عراقی به عراق رفته است. هیچکس بهتر از او مسیر آمد و شد و آبراههای هور را نمیشناسد.
ابو زینب در آنسوی هور و در نزدیکی روستای «العَوِج» عراق آمادهی رسیدن بچههای شناسایی برون مرزی است.
بچهها در خانهای در رفیع مستقر و آماده رفتن میشوند. علی در یکی از مقرهای نزدیک هور، عدنان را دیده بود. غروب و سکوت و تنهایی در در هور و فرونشستن خورشید،
دلتنگی خاصی میدهد. در این لحظات، کمتر کسی است که به فکر خانه و خانوادهاش نیفتد و دلتنگ آنها نشود. عدنان کنار هور نشسته و غرق در افکار خود است.
— الان » اسما کجاست؟ زنده است؟ ازدواج کرده؟ نکند در اردوگاه «سُوِیب» باشد؟ کاش میشد سراغ اسما بروم.
عدنان مثل بسیاری از مردها نمیتواند و یا نمیداند چگونه احساسات خود را بروز دهد، اما فکر اسما هنوز هم با اوست.
دستانش را به زانوهایش زنجیر کرده است، سرش را پایین واز میان دو زانو به پایین دوخته و جمجمهاش را با دستانش می فشرد. غرق در غمهایش است و تنها جسمش در آنجا مانده است.
علی اتفاقی از کنار عدنان میگذرد. دستش را بر شانهاش عدنان میگذارد و به شوخی چیزی به او میگوید. با او صحبت میکند. متوجه شدکه فارسی خیلی بلد نیست. دست و پا شکسته حرف می زند. علی عربی با او صحبت میکند.
— بچه کجایی؟
— هور. اینجا خانه من است.
— از کی به جبهه آمدهای؟
— دو سه ماهی هست.
— هور العظیم رو میشناسی؟
— مثل کف دست.
— در کدام گردانی
— نمیدانم. با بچههای مسجد شیلنگ آباد آمدهام.
— بلدی ما را از هور به عراق ببری؟
بله. بارها میرفتم ومی آمدم.
علی پیش خود میگوید:
— شاید نیروی به درد بخوری برای راه بلدِ ما در هور باشد. چند روز بعد عدنان را به حمید هم معرفی کرد و عدنان به عنوان یکی از راه بلدها به قسمت شناسایی منتقل میشود.
وسوسهای مبهم و نقشهای خام عدنان را به فکر اردوگاه سُوِیْب و رفتن به آنجا انداخته است.
مقر آنها دورتر از مقر اصلی بسیجیهاست. دو سه نفر بیشتر نیستند. علی هر جا میرود کسی با بیسم همراه اوست. علی به عربی میگوید:
— عدنان باز که در خودتی بلند شو. نکند از آمدن به اینجا پشیمان هستی؟
— نه خوبه. اینجا راحت نفس میکشم. فقط اینجا کسی پیش ام نیست. دو روزه اینجا تنهام.
— نگران نباش بچهها امشب میان. بلند شو. برو شام رو بگیر.
حمید و چند نفر دیگر میآیند. اولین واکنش عدنان، تعجب است.
— اینها چرا لباس سپاه یا بسیجی ندارند. اینها کی هستن. لباس عربی چرا پوشیدهاند؟
در جمع بچههای شناسایی، عدنان آبراهای هور را توضیح میدهد. تا کجا با قایق موتوری میتوان رفت و از کجا باید با قایقهای پارو زن حرکت کرد. کجا و چطور قایقهای موتوری را پنهان کنند و کجا و چگونه «چِباشه» بزنند. دور هم حلقه زدهاند و آرام سخن می گویند. شرجی تمام لباسهایشان را خیس کرده، سر و صورتشان عرق باران است، اما لذت چای و خرما خوردن را از دست نمیدهند. عدنان گفت:
— حاجی سیگار داری؟
— سیگار؟ توی این شرجی؟ باشه.
سیگاری میگیرد. در این شرجی نفس گیر، دود سیگار هم گیر افتاده است. حرکتی نمیکند و دور سر و صورت عدنان میچرخد.
بچهها از عدنان سؤال میکنند، عدنان دقیق نمیتواند توضیح دهد. علی میگوید:
— عدنان راحت باش. به زبان خودت بگو عربی بگو.
علی ترجمه میکند. یکساعتی طول میکشد. از روی نقشه بلند میشوند. بچهها به عدنان احسنت احسنت می گویند. حمید صورت و پیشانیاش را میبوسد و او را در آغوش میگیرد.
عدنان با آدمهای جدیدی روبرو شده است. برق در چشمانش میدرخشد. عدنان چندین سال است جز تحقیر چیزی ندیده و نشنیده است. جنس این آدمها با آنچه در شهر دیده بود متفاوت است. به وجد آمده است. دوباره متولد شده است و چون گذشتهها، عزت و شرافتش را بازیافته است.
فردا صبح زود بچهها قرار است حرکت کنند. بعد از قرارِ حرکت هر کس به گوشهای میرود. علی و حمید بیدار و در گوشهای آهسته صحبت میکنند.
حمید و علی تا اذان صبح بیدار ماندهاند. نماز صبح را در رفیع خواندند و حرکت کردند. سوار قایقهای موتوری شدند. وسط هور قایقهای موتوری را پنهان و از قایقهای پارویی تک نفره یا مشحوف استفاده میکنند. قایقهای چند نفره هم هست. آرام و بی سر و صدا در هور بلم می رانند. گوشهایشان را برای شنیدن کوچکترین صدا تیز کردهاند. عدنان ساکت پارو می زند. صدای نفس زدن اش هم نمیآید. یکی از بچهها گفت:
— این پاروزن مگر لال است؟
پارو زدن در شرایط عادی و در خنکای صبح یا غروب در هور دنیایی دارد. آرام بخش و دلآرام است، روح را نوازش میدهد. اما در این شرایط دلهره آور، از راه رفتن عادی بر زمین صاف، سختتر و نفس گیر تر است. پارو زن، پس از مدتی از شدت خستگی، صدای نفس نفس زدن اش بلند میشود، اما کمترین صدایی از عدنان بلند نمیشود. تنها فکر عدنان رسیدن به آنسوی هور است. با خود میگوید:
— اینها را میبرم ولی بر نمیگردم.
قرار است «العِوِجْ» بروند. ابوزینب در آنسو، همه چیز را برای رسیدن بچهها آمده کرده است. حوالی غروب به نزدیکیهای خاک عراق رسیدهاند. در تاریکی، و در چند نقطه هور که چسبیده به خاک عراق است مستقر شدهاند.
شب شده است. عدنان فکر جدا شدن و رفتن است. در ظلمت قیرگونه شب «طَنطَل» رهایش نمیکند. موجودی خیالی که بقول عربها شبها به خیال آدم میآید و موجب ترس میشود.
عدنان مضطرب است. علی اما همه چیز را میداند. برای آوردنش به گروه شناسایی، باید احتیاط میکرد. سوابق اش را پرسیده بود. داستانش را میدانست و مطمئن بود که عدنان برای رسیدن به آنسوی هور تمام تلاش و سعیاش را میکند تا بچهها سالم به عراق برسند علی بی مقدمه گفت:
— عدنان میخواهی بروی؟ برو. در آن طرف به ابوزینب میسپارمت. اما میتوانی سخنی از آمدن ما نگویی؟
عدنان نمیداند چه بگوید، سکوت میکند. زبان گفتن ندارد، آشوبی در درون اش بپا شده است.
گرمی بوسهی حمید را بر گونههایش حس میکند. صفای بچهها در رفیع یادش میآید. میخواهد برود اما نمیتواند، باید حمید و علی و بچهها را به رفیع برگرداند.
پایان
انتهای پیام
می دانم دیکته ی نانوشته غلط املایی ندارد و می دانم که جنگ برد و باخت دارد ولی هنوز ابهامات سنگینی چون ادامه جنگ و عملیات کربلای چهار و در آخر عقب نشینی از مجنون و غیره باقی مانده است. اگر بازرگان می ماند و یا حداقل به حرفش گوش می دادند و جنگ متوقف می شد و امام خمینی دنبال تنبیه صدام نمی رفت آیا می دانید چند ده هزار جوان بی نظیر ایرانی زنده می ماندند! مطمئنا شرایط آن زمان را نمی دانم ولی انجام عملیات لو رفته و شهادت چندین هزار جوان ایرانی قابل توجیه نیست و مسبب آن الان سر و مر و گنده معاونت اقتصادی ریاست جمهوری شده است و بسیاری از افراد بد سابقه الان پست و مقام گرفته اند و . . . . . . .