خرید تور نوروزی

پیچ | خاطراتی از ایذه در ابتدای انقلاب

محمد کیانوش راد، نماینده‌ی خوزستان در مجلس ششم، خاطرات خود از سال‌های ابتدای انقلاب در شهر ایذه را در قالب روایتی با عنوان «پیچ» نوشته است.

پیچ داستان سه سال زندگی در میان لرها و بختیاری‌ها است که حاصل حضور نویسنده  از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ در ایذه و باغملک است.

در این گزارش با نگاهی مردم شناسانه به لرها، بختیاری‌ها و بهمئی‌ها از منظر کسی که با بختیاری‌ها زندگی کرده پرداخته شده است.

نویسنده ضمن شرح فعالیت‌های خود در ایذه، به تاریخ و جغرافیا از منظری عینی نگریسته شده و برای نخستین بار، پرده از  برخی جریانات و اختلافات سیاسی میان روحانیون ایذه و مسئولان اجرایی در اوائل انقلاب و همچنین فعالیت گروه‌های سیاسی توجه داشته است.

شرح جریانات سیاسی، دیدگاه‌ها، و اختلافات موجود از نظر نویسنده، می‌تواند مورد تأیید یا رد نیز قرار گیرد.

نویسنده با نقل قولی از ابوالفضل بیهقی مؤلف تاریخ بیهقی آورده است، این نوشته نیز به خواندنش می‌ارزد.

محمد کیانوش راد سعی کرده است از موضعی بی طرف و منصفانه قضایای سال‌های ۶۰ تا ۶۳ را از دید خود به رشته تحریر درآورد.

نوشتن اینگونه مطالب می‌تواند سرنخی برای شناخت بیشتر و بهتر فعالیت‌های سیاسی – اجتماعی و فرهنگی و وضعیت حاکم در اوائل انقلاب اسلامی و همچنین مکتوب کردن بخشی از تاریخ سیاسی خوزستان باشد.

متن کامل پیچ را که برای انتشار در اختیار پایگاه خبری تحلیلی انصاف نیوز قرار گرفته است در زیر می‌خوانید:

محمد کیانوش راد
محمد کیانوش راد

پیچ

محمد کیانوش راد

ابوالفضل بیهقی: «هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد، که آخرِ هیچ حکایت از نکته‌ای که به کار آید خالی نباشد. در تاریخی که می‌کنم، سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را. بلکه آن گویم که خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند».

زندگی، داستانِ داستان‌های زندگی است. روایتِ واقعیت‌های واقعیِ آدم‌ها، گاه از هر داستانی، داستانی‌تر است. داستان بیان ِ تقلیدی از واقعیت و ناداستان بیان بی تکلف و بی تخیّلِ خودِ واقعیت است. گرچه هیچ روایت واقعی هم، عین‌واقعیت نخواهد شد و تا حدی متاثر از فهم و برداشتهای امروزین گوینده است.

اما خواننده تیزبین با دقت و موشکافی از لابلای سطور نوشته و نانوشته، حقایق را درمی یابد.

واقعیت‌های ساده و بی تکلف زندگی مردم، ایثار و شهادت‌ها، عشق و مهرورزی‌ها، غرور و جاه طلبی‌ها، ترس و فرصت طلبی ها، حقد و حسادت‌ها، خباثت و خیانت‌ها، فقر و بی پناهی‌ها و زجر و زنجیرها و هزاران رویداد روزمره مردم، داستان گفته‌ها و ناگفته‌های ما آدم‌هاست. داستانِ آدم‌هایی که آدم‌های دیگری شده‌اند.

همه آدم‌های این نوشته آدم‌های دیگری شده‌اند. اما کشف و فهم اینکه چرا اشتباه می‌کنیم، همواره مهم‌تر از آنست که بگوییم اشتباه کرده‌ایم.

اگر در آن روز خاص و ساعت و حتی لحظه‌ی خاص، گذرم به آن پیچ نمی‌افتاد مسیر زندگی‌ام حتماً جور دیگری رقم می‌خورد.

زمین در و با پیج قطب‌های مغناطیسی‌اش، پیچ می‌خورد، زمین در پیچ، سبز و صحرا می‌شود و در پیچی زندگی و مرگ آدمیان رقم می‌خورد.

زندگی در پیچ‌هایی که اتفاقی با آنها برخورد می‌کنیم و می‌مانیم یا می‌رویم تغییر می‌کند. به همین سادگیِ باور نکردنی.

آنچه می‌نگارم داستان نیست. خاطرات سه سال زندگی در ایذه و میان بختیاری‌ها است.

واقعیت گاه از هر داستانی خواندنی‌تر است.

روایت ابن بطوطه از ایذه

 ایذه در تاریخ به مرکز «بلاد لر معروف است». این سخنِ «ابن بطوطه» در سفرنامه معروف خویش در قرن هشتم هجری است. ایذه از مراکز اصلی لر و بختیاری است، امروزه این‌مناطق را بختیاری می‌نامند و نام لر را اختصاصاً به مناطق لرستان اطلاق می‌کنند، اهمیت روایت ابن بطوطه نسبت به دیگر مورخان و جغرافیدانان آن است که خود شاهد و ناظر ایذه بوده است و نقل او بر مبنای گفته دیگران نیست.

ایذه یکی از مراکز مهم فرهنگی و دینی خوزستان بوده است، توصیف عینی ِ ابن بطوطه در قرن هشتم به روشنی رشد و عظمت این شهر فرهنگی را به رخ می‌کشاند.

 ابن بطوطه در سفر نامه‌اش به نکته‌ای اشاره دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است او می‌نویسد: «در ایذه با شیخ الشیوخ آن شهر، شیخ نورالدین کرمانی ملاقات کردم. این شیخ که دانشمندی پرهیزکار بود، نظارت ِ همه خانقاه‌ها را بر عهده داشت..

گفته می‌شود باغملک از شهرهای دوره ایلامی است و روستای منجنیق مرکز آن بوده است. شاید آنچه یاقوت حَموی در معجم البلدان گفته و از پلی نام برده که از شگفتیهای جهان آن روز شمرده، در همین روستای منجیق بوده است.

بلادیان و تربیت معلم

اگر در آن روز خاص و ساعت و حتی لحظه‌ی خاص، گذرم به پیچ فلکه ساعت و اداره کل آموزش و پرورش نمی‌افتاد مسیر زندگی‌ام حتماً جور دیگری رقم می‌خورد. زندگی ما در پیچ‌هایی که اتفاقی با آنها برمی‌خوریم و می‌مانیم یا می‌رویم تغییر می‌کند. به همین سادگیِ باور نکردنی.

اوائل انقلاب در هر جمعی با مارکسیست‌ها و مجاهدین خلق بحث می‌کردیم. روزی با موتور سیکلت هوندا ۱۱۰ از کنار فلکه ساعت می‌گذشتم. جمعیتِ جلوی در ورودی اداره کل آموزش و پرورش جمع شده بودند، توجهم را جلب کرد، ایستادم.

 اگر آن روز نمی‌ایستادم، شاید اکنون، کارمند اداره ثبت احوال یا کتابدار کتابخانه‌ای، کارمند شهرداری یا کاسبی در بازار و یا صاحب هر شغلِ دیگری می‌شدم.

نمی‌دانم.

تجمع برای خواندن اطلاعیه‌ای بود که به دیوار نصب شده بود. فکر کردم مثل همیشه اطلاعیه گروه‌های سیاسی است. اما آگهی پذیرش دانشجو برای فوق دیپلم ِ تربیت معلم بود. در رشته فوق دیپلم «دینی و عربی»، ثبت نام و در امتحان کتبی قبول شدم. حالا مصاحبه مانده است. سیدموسی بلادیان که از پیشکسوتان مبارزه در پیش از انقلاب بود. بلادیان انسانی خداجو، حق طلب و مردم دار است. او با دانشجویان مصاحبه می‌کرد.

در پایان مصاحبه پرسید:

— اگر قبول نشدی چه می‌کنی؟ دنبال چه کاری می‌روی؟ گفتم:

— من الان هم معلمی می‌کنم و درس می‌دهم.

— کجا؟

— در برخی مساجد و از قبل از انقلاب هم کلاس داشتم.

بلادیان پس از کمی پرس و جوی بیشتر گفت:

— قبولی.

پیش از انقلاب برای درس و سخنرانی به مسجد کوی نیرو می‌رفتم و و در جلسات مسجد و گروه مروانی (مجید و محمد رضا) و شاه محمدی، کتاب «شهید جاوید» از صالحی نجف آبادی را در حلقه جلسه جوانان مسجد درس می‌دادم. همچنین با سختی و به دعوت همکلاسی‌ام شیرازی، به مسجد تصفیه شکر، در مسیر دغاغله می‌رفتم عاشق معلمی بودم.

پس از انقلاب با برگزاری اردوهای مختلف فرهنگی، به آموزش جوانان و نوجوانان مساجد اهتمام داشتم.

معتقد بودم اگر معلم متوسطی هم باشم، باید کلاهم را به بالا پرت کنم. سخن شریعتی که گفته بود «اگر کسی بتواند معلم خوبی باشد، خیانت کرده است که به کار خوبِ دیگری برود». فکر می‌کردم شاید معلم بدی نباشم.

سخنرانی اولین سمینار شوراهای روستایی جهاد
اولین سمینار شوراهای روستایی جهاد

به مرکز شبانه روزی تربیت معلم رسول اکرم رفتم. ساکن اهواز بودم و در مرکز نمی‌ماندم. مدیریت مرکز با آقای فرهنگ بود. مقررات مرکز سختگیرانه و با کنترل بیهوده و نامناسب با محیطی دانشجویی منافات داشت. برخی، از جمله من از این‌وضعیت ناراضی و معترض بودیم. همان زمان در سمیناری که در تهران برگزار شده بود و شهید رجایی هم سخنرانی داشت، به نوع ِ نگاه رجایی نسبت به مراکز تربیت‌معلم شبانه روزی و مقررات خشک و کنترلی آن انتقاد داشتم.

کلاس‌های مرکز هنوز شکل نگرفته بود. در حال تکمیل کادر اساتید بودند و در هنگام نبودن استاد، بلادیان به من و علی مطوری که هم دوره‌ای بودیم می‌گفت:

— بروید کلاس را اداره کنید.

بعدها سه دوست و همکلاسی (مطوری، سودانی و من) با سه گرایش مختلف به عنوان نمایندگان مردم اهواز در مجلس شورای اسلامی انتخاب گردیدیم.

انقلاب و بحث و گفتگو

اواخر سال ۵۷ فضای بازی در دبیرستان بوجود آمده بود. دبیری مارکسیست داشتیم و از مارکسیسم دفاع می‌کرد. اجازه خواستم تا توضیح بدهم. با دوره‌های پنج گانه مکتب مارکسیسم آغاز و از علمی خواندن آنها سخن می‌گفتم. آثار رضایت و تحسین در ایشان نمایان بود. اما در خاتمه گفتم

 حالا ببینیم آیا این ادعاها درست است؟ و تا پایان کلاس، به رد دوره‌های پنچ گانه مارکسیستی پرداختم. دبیر رو دست خورده بود و حسابی عصبی شده بود.

در میدان راه آهن، فلکه شهدا، با گروه‌های مختلف سیاسی‌و در آزادی کامل بحث‌وگفتگومی کردیم. بازار عقاید گوناگون گرم بود. در خرمکوشک و جلوی باشگاه نفت و ساختمان مرکزی شرکت نفت معرکه آرا وجهان بینی‌ها بود. کریم فرحانی ِ و علی جمالپور هم در آنجا با گروه‌ها بحث می‌کردند. علی جمالپور ستاره بی بدیل این گفتگوهای آزاد بود. اما متاسفانه چنین نماندُ و چنین نیز نخواهد ماند.

امروز، با کسی بحث نمی‌کنم. امروز، یعنی چندین سال است که با کسی بحث نمی‌کنم. در تغییر هیچ نظری و اثبات هیچ چیزی اصرار نمی‌ورزم. هرکس باید راه خود را بیابد. اگر چیزی بدانم می‌گویم یا می‌نویسم. اگر چیزی را ندانم حریصانه می‌پرسم و اگر کسی چیزی را پرسید وپاسخی داشته باشم می‌گویم. باقی آن اضافه است.

 با بازجوها هم بحث نمی‌کنم، مگر با برهانی قاطع بیایند. چندین سال قبل در مصاحبه با روزنامه جنوبگان و محمد مالی در برابر این سخن که، «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. موجیم که آسودگی ما عدم ماست» گفتم اکنون: «مازنده به آنیم که آرام بگیرم». این را به تجربه یافتم، اما پس از خواندن نامه‌ای از ابوحامد غزالی به نظام الدین احمد رأی ام مستحکم‌تر شد.

غزالی می‌نویسد:

«چون بر سر تربت خلیل – علیه السلام – رسیدم، در سنه تسع و ثمانین و اربعمائة، و امروز قریب پانزده سال است، سه نذر کردم: یکی آنکه از هیچ سلطانی هیچ مالی قبول نکنم، دیگر آنکه به سلام هیچ سلطانی نروم، سوم آنکه مناظره نکنم. اگر در این نذر نقض آورم، دل و وقت شوریده گردد.»

جنگ آغاز شد. مرکز تعطیل و تخلیه و دانشجویان برای ادامه تحصیل در سال ۵۹ به اصفهان فرستاده شدند. یکسال در اصفهان بودیم. سال ۶۰ فارغ التحصیل شدیم.

در این زمان، گروه نظامی عبدالهادی کرمی در مرکز تربیت معلم واقع در باغ معین مستقر شد.

گروه جنگی نامنظم کرمی، شبیه گروه چمران مستقل بود. همین عامل اختلاف با سپاه اهواز بود. بزودی گروه توسط سپاه خوزستان منحل اعلام شد و خلع سلاح شد و گروه عبدالهادی کرمی هم مرکز را ترک نمودند.

کمیته و سپاه و جهاد

قبل از سفر به ایذه و در ابتدای انقلاب، مدت کمی با کمیته همکاری داشتم. در کمیته با رضا رضوی (رضا کارتاب) و کاظم شفاعت فعالیت داشتم. با خود می‌گفتم:

— هر کس دیگری هم کار نظامی را می‌تواند انجام دهد، ولی در زمینه‌های فرهنگی شاید بهتر بتوانم مفید باشم، به همین دلیل در مسجد محل، مرکز ثقافی ودر کمیته فرهنگی جهاد استان با مجتبی غروی و حمید علم الهدی، در بخش آموزش فعالیت داشتم. در این زمان احمد علاقمند هم در بخش آموزش سپاه بود.

با سپاه در زمینه آموزش پاسداران همکاری داشتم و خصوصاً در دوره آموزشی هیجدهم سپاه در محل (پرکان دیلم) آموزش شهید غیور اصلی درس می‌دادم. محمود اعتبار هم از شاگردان و مریدان علامه شیخ محمد تقی شوشتری اخلاق درس می‌داد.

فعالیت‌های فرهنگی

 در شهر فعالیت‌های فرهنگی بسیار متنوعی را انجام می‌دادیم. در مسجد فاطمیه کیانپارس بسیج را با دوستان راه اندازی کردیم. مسجد کانون درس و سخنرانی بود سه نشریه بنام «بچه‌های انقلاب» برای کودکان و نشریه «تطهیر» برای جوانان و نشریه «فجر اندیشه» برای بزرگسالان با دستگاه پلی کپی که از پیش از انقلاب نزد من بود، توسط مهدی روحانی منتشر می‌کردیم. نمایش «پس نون من کجاست خدا» را کار کردیم.

 نمایش «پُل» نوشته‌ی «م. الف. فجر» را به کارگردانی محمد جمالپور و بازیگرانی از جمله حسین پناهی در سالن شهرداری انجام دادیم. حسین علم الهدی کراراً بر سر تمرین می‌آمد و با ذهن خلاق و بینش وسیعش به کارگردان و گروه بازیگران، دغدغه‌هایش را گوشزد می‌کرد. صادق آهنگران هم حضور داشت، یادم نیست نقشی را بازی می‌کرد یا نه؟ اما شعر و «مارضایی» می‌خواند. حسین پناهی با خلاقیت‌ها و دردمندی‌هایش، نویسنده و شاعری توانا و بازیگری مشهور و صاحب سبک شد.

سفر در پیچ‌های راه

اولین بار سال ۱۳۵۸ به علت سیل خوزستان و کمک به مناطق آسیب دیده به ایذه رفتم. اواخر بهمن ماه بود. بارندگی شدید، طغیان رودخانه‌های کارون، مارون و کرخه را در پی داشت. اهواز، شوشتر، مسجدسلیمان، سوسنگرد و شادگان درگیر سیل و مناطقی هم چون ایذه از جاری شدن باران‌های سیل آسا آسیب فراوان دیده بودند.

با کامیونی پر از مواد خوراکی، چادر و دارو از طرف جهاد سازندگی به ایذه رفتم. چتری بزرگی را با زحمت و با کمک چند نفر روی قسمت بار کامیون کشیدیم تا اجناس زیر باران خیس نشوند.

‌ گروهی از دانشجویان هم چون حمید کهرام و محمود توکلی، محمد خدری، سیروس امیری، علی طاهری، جلیلی و…. بدانجا شتافتند و جهاد سازندگی را راه اندازی کردند. علی طاهری و پس از او جلیل پور و ستار اکبرزاده مسئول جهاد ایذه شدند.

طاهری در انتخابات میان دوره‌ای اولین دوره مجلس نماینده ایذه شد.

عیدی فعال، محمد خدری و حسن شفائیان فرمانداران اوایل انقلاب در ایذه بودند. صدرالدین مرتضوی و بهمن فرخ، قدرت الله دهقان، بهمن فرخ، ابولی (مهدوی)، لطف الله هاشمی، غلامرضا علامه با شفائیان کار می‌کردند و علی عماد هم مسئول روابط عمومی فرمانداری بود.

بار دوم چهل سال پیش و در همین روزها در مهر یا آبان ماه سال ۶۰ به ایذه رفتم و تا سال ۶۳ آنجا بودم.

. طی مسیر این بار برایم بسیار سخت‌تر از سال ۵۸ بود. گاراژِ مسافربری ایذه در خرمکوشک بود. پس از دو ساعت معطلی، هشت صبح حرکت کردیم. از اتوبوس خبری نبود. ماشینی بود که «او ام» می‌گفتند. او ام پر از مسافر شد، حالا نوبت پر شدن صندلی‌های راهرو است. پنج صندلیِ چهارپایه‌ای هم وسط راهروی تنگ و باریک او ام. خدایا چه وضعی است. ماشین ناله کنان و با صدای زوزه موتورش با زور خود را به‌جلو می‌کشاند. تازه این اول راه هست در سینه کش کوه چه خواهد شد.

 مسیر صاف و کفی را تا رامهرمز پیمودیم. پس از رامهرمز در نزدیکی اولین سربالایی گچی و با فرستادن صلوات سه گانه، شاگرد ماشین با لهجه لری که نوعی شوخی هم در آن بود صدا کرد:

پلاستیک، پلاستیک، کی پلاستیک میخاد؟

— شاگرد مینی بوس، به مسافران نایلکس می‌داد.

می‌گفت:

— پلاستیک بگیرید. حواستون باشه، خراب کار بین شما نباشه! خرابکاری نشه. خراب کارها را تحویل پاسگاه می‌دهم. نگید نگفتم ها.

متوجه نشدم برای چه نایلکس توزیع می‌کند. خرابکاری، بمب گذاری و ترور در شهر زیاد شده است، اما اینجا خرابکار یعنی چه؟ خرابکار کجاست؟ با گذر از اولین گردنه چند نفر خرابکار شناسایی شد. مسیر پر پیچ و تاب پس از رامهرمز به ایذه حقیقتاً طاقت فرسا است، دل و روده آدم بالا می‌آید. حالا فهمیدم پلاستیک برای چه بود. بوی بد سراسر ماشین را گرفته است.

چند نفر هم سیگار می‌کشند. پیرمردی کنار من مرتب سرفه می‌کند. سیگارش را روشن کرده است. چه وضعی است. باید تحمل کرد، کاری نمی‌شود کرد. گفتم:

— پدر سیگار را خاموش کن

— سینه‌ام خرابه. پسرم سیگار بکشم سینه‌ام خوب میشه.

پنجره را باز و سر را گوشه پنجره گرفتم و نفس تازه می‌کردم.

بعد از تیغن و میداود ماشین هم حالش خراب شده است. زور می‌زند و به سختی حرکت می‌کند. دود از جلوی ماشین بلند شده است. درست سمت چپ در قهوه خانه‌ای ایستادیم تا ماشین خنک شود و نفسی تازه کند. مسافران بی حال تر از ماشین‌اند. من‌که‌گیج ام. تنها غذایی که هست تخم مرغ، ماست و پیاز است.

نزدیک‌ِساعت پنج عصر به گاراژ محمدی رسیدیم. خسته و کوفته، له و لورده در پیچ‌های مسیر ایذه.

پیون و گروه‌های چپ

سال ۵۸ برای کمک رسانی رفته بودم، جهاد کسی را همراهمان فرستاد. مستقیماً به روستای میانگران و پیون و در بازگشت از سه راهی به راسفند رفتیم. در اطراف روستای میانگران مردابی وسیع است، سعیدی راهنمای ما می‌گفت دریاچه ایذه. دریاچه نیست، اما آب زیادی در خود دارد.

از ایذه تا پیون به سختی امکان حرکت است. جاده با شُل و گِلِ چسبناک، مانع حرکت کامیون است. با مصیبت و با کمک روستائی‌ها کامیون از گل خارج می‌کنیم.

به پیون رسیدیم. سعیدی می‌گوید:

 — اینجا مواظب باشید. چپی‌ها خیلی زیادن.

— چه کاری به چپی‌ها داریم؟

راننده کمی ترسیده است. اخبار کردستان را شنیده و می‌ترسد.

— خطری نداره؟

— نه چه خطری؟. اینجا خبری نیست.

 چپ‌ها در منطقه پیون فعال‌اند. پرچم سرخ هم برافراشته‌اند و بخشی از امورات‌روستا را در اختیار دارند. محمود توکلی می‌گفت:

 — از طرف جهاد می‌رفتیم و در همه روستاها شورا تشکیل می‌دادیم.

 به پیون رفتیم. بعضی جوانان روستا نقاب بر چهره داشتند. کمونیست بودند، اما به دلیل مخالفت روستایی‌ها نمی‌گفتند کمونیست هستیم. می‌گفتند ما ضدِ خان و فئودال و سرمایه دار هستیم. ما هم عیناً همین حرفها را می‌زدیم و چون تندتر از چپ‌ها حرف می‌زدیم، نمی‌توانستند چیزی به ما بگویند. بیچاره‌ها زبانشان بند آمده بود. به مردم گفتیم:

— خان و پسر خان، کدخدا و پسر کدخدا و سرمایه داران نباید کاندیدا شوند.

 سبقت در شعار دادن مُد روز شده بود. کم‌و بیش دامن همه را گرفته بود. ما در برابر مارکسیست‌ها چنان از عدالت اسلام سخن می‌گفتیم و چنان از مشی و منش روحانیت در تاریخ دفاع می‌کردیم که حرفی برای گفتن و راهی جز تسلیم در برابر ما نداشتند.

سابقه‌ای از نظام اسلامی مستقر شیعی نداشتیم و فکر می‌کردیم همه چیز درست می‌شود.

 مارکسیست‌ها در انواعِ گرایشات جهانی خود، تجربه شده و ناکارآمدی خود را نشان داده بود. نظام شیعی، نظامی نو و در حال تجربه بود که اکثریت مردم ایران آرزوها و امیدهای فراوان بدان بسته بودند. از نظر انقلابیون، تنها باید وقت کافی به آنها داد تا مدینه فاضله اسلامی تحقق یابد.

گروه‌های سیاسی چپ در مسجدسلیمان بسیار فعال بودند. منطقه سوسن، پیون و تا حدی مرغاب نزدیک مسجدسلیمان بود و برای تبلیغات گروه‌های چپ راحت‌تر بود.

 نفوذ و احترام سادات و روحانیت در ایذه و خصوصاً در باغملک و جانکی، آبلشکر، میداود و سادات حسینی در دهدز، فضا را بصورت طبیعی برای تبلیغاتِ جریانات چپ و مجاهدین خلق بسته بود. به جز چند ماه اول ِ پس از پیروزی انقلاب، اثرِی آشکارِ و قابل ملاحظه از این‌گروه‌ها در ایذه دیده نمی‌شد.

 بارِ کامیون را میان مردم تقسیم کردیم. باران به نرمی می‌آید. خیس شده‌ایم و از سرما می‌لرزیدیم.

گروهی هم از دانشجویان پزشکی هم با جیپ شهباز آبی رنگی پشت سر ما هستند. ما توزیع مواد خوراکی و پزشکان هم به معاینه روستاییان مشغول‌اند.

به راسفند آمدیم، باران ادامه دارد. آهنگِ دِلنگ دِلنگ ِ زنگوله گوسفندان می‌آید. از سرما دستمان را بهم می‌ساییم و با نفس‌هایمان دستان خود را گرم می‌کنیم.

 ما را خانه کسی بردند. تا بحال مردی به تنومندی، و قد و قواره او ندیده‌ام. می‌گویند قبلاً در سیرک نمایش می‌داده و حالا دیگر از کار افتاده و زمین گیر است. به‌او «گُرگلی» می‌گویند. مردم روستا کمک اش می‌کنند و آب و نان و غذا کنارش می‌نهند

خانه جبار

 خانه جبار، خانه مهر است. سال ۶۰ به ایذه آمدم. جبار منزلی دو اتاقه دارد. بچه راسوند و آموزگار است. اتاقی را برای سکونت در اختیارم گذاشت. هیچ گاه حتی ریالی بابت اجاره نگرفت. در محبت کم نگذاشت.

سخنرانی برای دبیران ریاضی استان خوزستان
سخنرانی برای دبیران ریاضی استان

خانه جبار، هفته‌ای دو شب محلِ جلسات ما بود. دو گروه ده – دوازده نفره شرکت می‌جستند. از نماز مغرب آغاز و تا اذان صبح ادامه می‌یافت. جمعی صمیمی و مشتاق، گروهی از دبیران و معلمان و گروهی دیگر از بچه‌های نهادها شرکت می‌کنند. کتاب‌های «فروغ جاویدان سبحانی»، «شناخت بهشتی»، سری کتب «احکام نوین از امام خمینی» و «حقایق ِ ملامحسن فیض کاشانی» در موضوع اخلاقیات را به صورت کنفرانسی و تدریس می‌خوانیم.

 در مسجد جامع کلاس روخوانی قران و قصه گویی داریم. قصه‌ها را فی البداهه می‌گفتم. در آغاز می‌گفتم:

— «آی بچه‌ها، آی بچه‌ها، گوش کنید. چشماتون رو باز کنید. گوشاتون رو تیز کنید. حرف منو گوش کنید. تا بتونید خوبی‌ها رو از بدی‌ها جدا کنید.»

 در غیاب امام جماعت سید خلیفه نماز را به جماعت می‌خواند.

کتاب ساده علامه طباطبایی بنام «تعالیم اسلام» و تاریخ اسلام در گروه جوانان تدریس می‌شد.

با شهرام درویش بدایةالحکمه علامه طباطبایی، ترجمه محمدعلی گرامی را می‌خواندیم.

تشکیل کتابخانه‌های روستایی را پی می‌گرفتیم.

مهم نبود که بچه‌ها کتاب‌ها را بخوانند یا نخوانند (اگرچه می‌خواندند) برای ما آشنایی بچه‌ها با کتاب و جا انداختن مفهوم کتاب و کتابخوانی و دیدن و بو کردن و لمس کتاب اهمیت داشت.

اولین کتاب فروشی ایذه متعلق به حاج آقا زندی پیرمردی مؤمن و محترم از جنگ زده‌های مهاجر آبادانی بود که به ناچار به ایذه آمده بود. با خرید کتاب رونقی به‌کارش افتاد. اصالتاً اهل ایذه‌ای بود. اولین کتابفروشی را راه اندازی کرده بود.

جلسات فرهنگی در مسجد جامع ایذه
جلسات فرهنگی در مسجد جامع ایذه

خانه جبار در مسیر روستای نورآباد بود. کاخ تیمور بختیار هم در انتهای جاده قرار دارد که در اختیار سپاه است. از اهواز تازه رسیده‌ام غروب شده است. از تاکسی خبری نیست. تاخانه راه زیادی است. گاری اسبی در حال حرکت در آن مسیر است. با اشاره و اجازه صاحب گاری، روی گاری اسب نشستم. فرد دیگری هم سوار گاری است. سلام و علیک می‌کنیم و از حال هم می‌پرسیم. سید کریم سید نور است.

 گاری سواری، خاطره‌ای برای تداوم دوستی صمیمانه ما شد. سعدی هم به ایذه آمده است. دشداشه سفید می‌پوشد. قلدی بلند و تنومند دارد. همه

آموزگاران مناطق جنگی به نواحی دیگر از جمله ایذه منتقل می‌شوند.

بسیاری از روستاهای مرغاب، سوسن، دهدز، باغملک، صیدون و … از درمانگاه، مدرسه، جاده، آب لوله کشی و برق ‌….. محروم‌اند. پزشک نیست. هم اگر هست اکثراً بنگلادشی و در شهر مستقرهستند. بخش باغملک یک درمانگاه در باغملک و با یک پزشک بنگلادشی بنام «دکتر چُدری» اداره می‌شود. برای رفتن به سوسن و دهدز، اگر ماشینی کمک دار وجود داشت، در زمستان سه چهار ساعت در مسیری دشوار و از روی صخره‌ای سنگی و پله پله‌گونه ممکن است. ایذه در بن بست است. تلاش می‌شود بعد از احداث جاده ایذه – دهدز، دهدز را به به شهرکرد متصل کنند.

از ایذه تا خرمشهر

با موتور تریل شتابان از ایذه خود را به اهواز رساندم. مجوز تردد گرفتم. از سه راه خرمشهر

مستقیم به پشت خاکریز خرمشهر رفتم. خرمشهر جانِ ایران است. از هر قوم و زبانی و از هر جای ایران، مردم به خط آمده بودند. هنوز رزمندگان وارد شهر نشده بودند.

پیرمردی شاداب و خندان، با مهر و مهربانی به بچه‌ها آب و شربت و شیرینی و کمپوت می‌داد. او برایم آشنا می‌نمود. نزدیک شدم.

حاج مهدی شریف نیا بود. پدرِ محمد رضا و علی شریف نیا، از بازاریان شریف و خداترس. عضو گردان کربلا بود. حضور پیرانِ الهی و خداگونه در میادین نبرد، انگیزه جوانان را دو چندان می‌کرد. سلام و علیکی کردیم. با شوقی جذاب و چهره نورانی‌اش گفت کار صدام به یاری خدا تمام است. بچه‌ها دارند وارد خرمشهر می‌شوند. چقدر این مردِ خدایی دوست داشتنی بود.

خونین شهر آزاد شد. دوباره خرمشهر نامیدندش. اما هنوز خرمی را ندیده، هنوز زخم ِ ترکش‌ها و خمپاره‌ها بر در و دیوار و دل و جان مردم نشسته است. هنوز مردم تشنه آبی خوش هستند که از گلوی آنان پایین نرفته است.

روستای ده کهنه در سوسن ایذه
روستای ده کهنه در سوسن ایذه

سوسن و کارون

به روستای «ده کهنه زواله» سوسن رفتم. زمستانی سرد و بارانی است. در خانه‌ی معلم ده، غلامرضا ایزدیان شومینه‌ای اتاق را گرم کرده است. روستایی‌ها به معلم ده رسیده و خانه‌ای خوب به او داده‌اند. خانه‌ای شومینه دار. ایزدیان در روستا مزار کسی را نشانم داد و می‌گفت این قبر فلانی است. کمونیستی که اعدام شده است.

 صبح صفاران رییس اداره آموزش و پرورش و شهباز کیانی برای سرکشی به مدارس سوسن آمدند. روز بعد، تصمیمی خطرناک و غیر عاقلانه گرفتیم. قرار است از سوسن با قایق به سلطان ابراهیم برویم. سوار قایق شدیم و خود را در میان امواج پر خروش کارون گرفتار شده‌ایم.

وحشت زده شده‌ایم، عجب اشتباهی کردیم. برگشتی در کار نیست، یعنی نمی‌شد برگشت.

زمستان سرد و رگبارباران و رقص تندِ کارون، مرگ را جلوی چشمانمان آورده است. کارون در دشت آرام و سر به زیر است. خسته است؟ ناامید است؟ نمی‌دانم اما در اینجا وحشی و سرکش و بی قرار است.

 کارون‌برای رسیدن به دریا عجله دارد. می‌رود که برگردد و دوباره بازی رفت و برگشت خود را از سر بگیرد. هیچکس جلودارش نیست هیچکس. دیوارهای بلند سدهای سخت و سنگینِ دیو گونه نیز، از حرکت بازش نمی‌دارند. آمده تا برود، نه آنکه در گنداب ومردابِ ماندن بمیرد.

 به صخره‌ها می‌خوریم. موج‌های توفنده به قایق هجوم می‌آورند. با سرعتی سرسام آور و در شیب تند کارون به جلو پرتاب می‌شویم.

با سلام و صلوات به سلطان ابراهیم رسیدیم. خوشحال از رهایی از امواج، پیاده شدیم. روستاییانِ امامزاده در انتظار زوّار هستند. لب آب آمده‌اند.

روستاییانِ سلطان ابراهیم به رسم خود پرسیدند:

— «چه کسی؟»

چه کسی یعنی از کدام طایفه هستند و چه شغلی دارید؟ با این سؤال جایگاه پاسخ دهنده را می‌شناختند و علی قدر مراتبهم و به امید درآمدی، احترام و توجه می‌کردند.

 به شوخی گفتم:

— «تُشمال»

شغل تُشمالی و دلّاکی در آن زمان، در میان بختیاری‌ها از جایگاه بالا و مناسبی برخوردار نبود.

شهباز کیانی از خنده روده بر شده است، صفاران اما با ناراحتی می‌گوید:

 — این چه حرفی است که گفتی؟

گفتم:

 — می‌دانم چه گفتم. تشمال و دلّاک هم شغل‌های شریفی است. شادی و زندگی مردم با تشمال‌ها و دلاک‌هاست.

 با بزرگی تأیید کرد.

ارودی دانش اموزان اردوی توحیدی فلاح
ارودی دانش اموزان اردوی توحیدی فلاح

سال بعد یا همان سال، اردویی با نام «اردوی توحیدی فلاح» برای دانش آموزان ایذه در منطقه سوسن برگزار کردیم. بچه‌های ایذه باهوش و با استعداد، و شوق زیادی برای آموختن داشتند. در دل کوه و در دامن سرسبز دشت سوسن همه چیز بکر است. طبیعت و سادگی در اینجا، به سرعت آدم را به گذشته‌های دور می‌برد.

 پورشمسان امام‌جمعه ایذه، شفائیان فرماندار و مطیعی فرمانده سپاه هم آمده‌اند و برای دانش آموزان سخن می‌گویند.

هر عیب و ایرادی که امروز به انقلاب داشته باشیم، که داریم، در اینکه انقلاب زمینه رشد و توسعه مناطق محروم را فراهم‌کرده است را نمی‌توان انکار کرد.

رشد علمی و اجرایی جوانان ایذه‌ای شوق برانگیز است و امید احیای تمدن کهنی را که خفته است را زنده کرده است.

چال آبزا، چال بی آب

عظیم معلم دورافتاده‌ترین روستای سوسن «چال آبزا» بود. برای مان‌گفت:

— دخترکی نحیف با

لَچَکی به سر، هر روز از میان راهی پرسنگلاخ از طرف اهالی روستا، مشکی پر از آب برایم می‌آورد. لچک قرمز و مندرس او، ملیله دوزی شده و به گردنش گردنبدی از سکه‌های نقره‌ای رنگ پلاستیکی داشت. دلم به درد آمد، گفتم از این به بعد خودم آب می‌آورم.

 عظیم به سر چشمه رفته بود. زنان روستا به صف ایستاده اندو برای تهیه آب از چاله‌ای حقیر، با کاسه‌ای کوچک کاسه کاسه آب در مشک می‌ریزند.

دام‌ها کمی آن طرف تر هم آماده و در نوبت جرعه آبی جمع شده‌اند. کارون کمی پایین‌تر آب را به سد می‌رساند.

 یکی دوهفته است که استحمام نکرده بود. بوی بدنش آزارش می‌دهد. برای آوردن آب که به سرچشمه رفته بود پشیمان برگشت

 با نامه نگاری و شرح‌ماجرا از مسئولان کمیته امداد امام‌خمینی در تهران استمداد طلبید. نیّری پاسخ داد. امکاناتی برای چال آبزا به ایذه فرستاد. عظیم با کمک روستائیان آب را به‌میان ده منتقل کرد. کمیته امداد عظیم را تشویق کردند و او را به عنوان اولین مسئول کمیته امداد ایذه برگزیدند. عظیم طرح شهید رجایی را روستا به روستا اجرایی کرد. پس از او رستم کیانی را به جای خود معرفی کرد. رستم مردم دوست و خدمتگذار بود و تا بازنشستگی‌اش مسئول کمیته امداد بود.

مرغاب ربذه شیخ

 به مرغاب رفتم، از هلایجان هم می‌شد رفت، اما مسیر هلایجان دور است. از راسفند رفتم. سمت راستِ جاده خاکی، باغ طهماسبی‌ها است، دشت لاپهن، تپه‌های گچی و سپس دشت نوترگی و سه راهی مرغاب. راهی به روستای سید صالح (روستای شاعر خوزستانی سید علی صالحی)، راهی به تلخاب و راهی که به روستای طهماسبی می‌رود. در این منطقه یک مدرسه راهنمایی، آنهم پس از انقلاب ساخته شده است.

تازه جنگ شروع شده است. سر صف، یکی از دانش آموزان مقاله‌ای می‌خواند و به رییس سازمان ملل اعتراض می‌کند که چرا جلوی صدام را نمی‌گیرند. با هیجان و پرشور می‌خواند، یک بار زد به لری خواندن و گفت:

— سی چه سازمان ملل کاری نی کُنه، سی چه ساکته؟

متوجه شد و دوباره به فارسی ادامه داد. همه زدند زیر خنده، برخی هم مسخره کردند.

 زبان مادری جزئی از هویت وجودی ما است. ناب‌ترین احساسات و عواطف آدمی، در زبان و با زبان مادری ما بیان می‌شود.

 احساسات واقعی رضا، به خانه اصلی‌اش، یعنی زبان لری رفته بود. سر صف تشویقش کردم و به دفتر مدیر مدرسه خواندمش و باز هم، احسنت و آفریناش گفتم.، رضا گفت:

— نمی‌خوام دیگه درس بخونم. یعنی نمی‌تونم. مشکل مالی داریم. می‌خوام کار کنم. بعد آگه شد درسم را هم بخونم.

گفتم:

— نه، درس رو حتماً باید بخونی. با درویش بیا ایذه. مشکلی نیست. حل می‌شه، نگران نباش

وضعیت امکانات ِبخش مرغاب نسبت

به بخش‌های دیگر ایذه، از نظر امکانات، بسیار

بدتر است. فقر و محرومیت در روستاهای مرغاب بیداد می‌کرد ‌. مردان برای یافتن کسب و کار و درآمدی اندک، روستا را ترک می‌کردند. مقصد اصلی بسیاری از آنان کویت است. با همه این حرف‌ها، در اینجا زندگی با رنجی شیرین در جریان است.

محرومیت سراسر منطقه را فرا گرفته است. شیخی شفیعی نام، روحانی اعزامی به ایذه، که گویا مشهدی است، به مرغاب آمده است. سر به سرش می‌گذارم. قیافه‌اش شبیه افغانی‌ها است. کمی هم در راه رفتن مشکل دارد. می‌توانیم با او شوخی کنم. روحانی باید اینطور باشد. حتی دستش می‌اندازیم، البته کم نمی‌آورد. جوابمان می‌دهد. خاکی و با مزه و سازگار با مردم است. از محرومیت منطقه و نداشتن آب در مرغاب ناراحت است.

به اوگفتم:

— شیخ تو کجا و اینجا کجا؟ چه گناهی و خلافی کرده‌ای که اینجا تبعیدشده‌ای؟

ترش رو و متکبر نیست، با خنده و شوخی می‌گوید:

— تبعید شده‌ام، اینجا ربذه است، بیابان خشک وبی آب

رضا با صدایی لرزان، باحجب وحی‌ای معصومانه و کودکانه‌اش، از رنج‌ها و آرزوهایش گفت:

— دوس دارم درس بخونم و دکتر بشم

رنج رو غنیمت بدون، ارزش اون رو بدون، مطمئنم حتماً — دکتر میشی.

معلوم است جدی و آینده دار است. عزت نفس روستایی‌اش، اجازه درخواست کمک نمی‌دهد، می‌خواهد کار کند.

 چند روز بعد، با درویش به ایذه آمد. رضا به کمیته فرهنگی رفت. مشغول کار شد. در کنار فعالیت فرهنگی، درس را هم با جدیت دنبال کرد.

میرحسین موسوی، ایذه
میرحسین موسوی ، ایذه

آب شیوند، شیرین‌تر از قند

 گذرِ از کارون، آنهم، با «جرّه» و برای بار اول با ترس و اضطراب همراه است. اما لذت اضطراب و در آغوش خطر رفتن، لذتی ناب و تکرار ناشدنی است. پذیرش هیجان‌خطر، بخشی از دستیابی به کمال آدمی است. هیچ کمالی و هیچ گنجی، بی رنج و خطر بدست نمی‌آید. هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد.

با کیانی معلم تازه استخدام شده به روستایش شیوند رفتم.

 آبشار زیبای شیوند، دیدنی است. محلی‌ها می‌گویند آب شیوند، شیرین‌تر از قند است. انگور شیوند هم چون عسل است. هوا خنک است. اشعه‌ی خورشید از میان گیسوانِ چنارها و برگ‌های درختان بلندِ سبز، بر خوشه‌های انگور می‌نشیند. گویی ذره بینی در دست گرفته‌ایم، تک تک هسته‌های انگور را می‌توان شمرد. مشکل اصلی مردم جاده به دهدز و ایذه است. وضعشان خوب و خودکفا هستند.

دو ساعت بعد به روستای سادات حسینی رسیدیم. اسم روستای سادات حسینی و وصف زیبایش را از سید صفدر حسینی شنیده بودم.

 سید صفدر را اولین بار در نشستی در منزل فرماندار شفائیان دیدم. بحث پیرامون مسائل ایذه ‌ و منطقه سادات و بحث‌های سیاسی روز بود. برخی حساسیت‌های بی وجهی در مورد او داشتند، سید صفدر را فردی معقول و واقع بین، بی هیاهو و کسی که با احتیاط و دقت سخن می‌گوید دیدم. سید صفدر از ضرورت ربط تسبیح گونه اخبار و اطلاعات برای دستیابی به تحلیلی جامع در مسائل سخن می‌گفت. معتقد بود اخبار متنوع و پراکنده گویی فایده‌ای ندارد، مسائل را باید مثل نخ تسبیح بهم وصل کرد تا فایده داشته باشد.. روستای سادات حسینی در همه فصول، طبیعتی دیدنی، زیبا و سحرانگیز دارد.

 سکوت ِمطلق کوهستان، آواز پرندگان، صدای زنگوله بزهای چموش، موسیقی شُرشُر آب چشمه ساران و پیچش عطرعلف‌های تازه آدم را به هوس ماندن در آنجا می‌انداخت. کارون در این منطقه آبی و نیلگون است. اکنون که می‌نویسم، یادش هم دلگشا و فرح بخش است. زیبایی‌های جادویی این منطقه، گردشگران زیادی را از سراسر ایران به خود می‌خواند.

مکه، نرفتن به درون کعبه

خانه عظیم نعیمی فر رفتم. صفر عادل‌خواه، علی مهتابی و اسدالله سرافراز هم هستند. از هر دری سخن گفتیم. صفر مدال مسابقات دارد. کُشتی گرفتیم. سخن از مکه و فرستادن عده‌ای به مکه است. گفتم:

— کسی کاری به ما ندارد. کاش ما را هم می‌بردند. فردا صبح به امور تربیتی رفتم. چهرازی گفت:

آقا چایی خون کبوتری بیارم؟

— چای آورد و گفت:

 — آقا میگن اسمتون برای مکه درآمده.

حرف چهرازی تمام نشده بود که گلابی معاون آموزشی آمد و کفت:

— از اداره کل استان تماس گرفته‌اند و شما را برای اعزام به مکه معرفی کرده‌اند. خندیدم. گفتم:

— عظیم باز هم ما را فیلم کرده است و شوخی کرده است

گلابی گفت:

— نه بخدا، بیا از صفاران بپرس

عظیم دزفولی ِ لُغزی و بذله گو است. مسئول کمیته امداد ایذه و مجری طرح شهید رجایی است. باور نکردم. صفاران رییس اداره صدایم کرد. رفتم. گفت:

— اسم شما را برای سفر به مکه داده‌اند. گفتم:

— موضوع چیست؟ گفت:

— آقای بلادیان شما را برای رفتن به مکه معرفی کرده است.

گفتم عجب اتفاقی؟ باور می‌کنی دیشب حرفش را می‌زدیم و امروز خبرش آمده است. هنوز ته دلم مطمئن نبودم.

 بلادیان حسن ظنی به من داشت و از فعالیت‌هایم ایذه هم مطلع بود. شاید هم امور تربیتی استان معرفی کرده‌اند. با عجله به اهواز آمدم.

 تقی امانپور رییس جهاد سازندگی استان و خانمش قصد رفتن به تهران را داشتند. با آنها به تهران رفتم.

از سراسر کشور عده‌ای از معلمان را به منظور انجام امور تبلیغاتی به حج تمتع اعزام می‌کردند. از خوزستان من، شهید عبدالمحمد آژنگ و علیرضا اژدر (پارسا) انتخاب شده بودیم. مدینه قبل بودیم. چند روزی در مدینه بودیم. امیر الحاج موسوی خوئینی‌ها بود. در مدینه با حجاج از ملیت‌های مختلف بحث، و انقلاب را معرفی می‌کردیم و از حمله صدام سخن می‌گفتیم. همه گرم ِ انقلاب بودیم. حجاج کشورهای دیگر شیفته امام و انقلاب ایران بودند.

حس می‌کردیم بیرون از ایران، مردم بیشتر قدر انقلاب را می‌دانند. واقعاً چنین بود. در تظاهرات مدینه من و ۱۷ نفر را دستگیر کردند. یک هفته بازداشت و بازجویایی زندان بودیم. یکی از بازجوها ایرانی بود، احتمال می‌دادم از منافقین باشند. تمامی هیجده نفرمان را مستقیماً از زندان مدینه پای هواپیما بردند و به ایران برگرداندند. حج تمتع نصفه و ناتمام ماند. از عربستان اخراج شدیم. هیجده نفر با هواپیمای بوئینگ دو طبقه و خالی از مسافر برگشتیم.

تلاش برای برگشتن سودی نداشت. از میان ما هیجده نفر تنها علی کریمی، داماد مرحوم جهان آرا توانست از طریق سوریه مجدداً به عربستان برگردد.

دادگاه صلح

 محمود عارفیان مسئول دفتر امام‌جمعه و همه کاره ایشان است. پورشمسیان مرا هم مورد اعتماد می‌دانست و طرف مشورت و کمک کار او بودم.

عارفیان گفت عده‌ای به دفتر امام جمعه آمده‌اند و از رییس دادگاه صلح که ترک بود شکایت دارند. اختلاف ِ ناموسی میان دو خانواده به جنگ و دعوا کشیده شده است.

 امام جمعه از شنیدن ماجرا به شدت ناراحت و عصبانی و خواستار اقدامی شده است. ما جاهلانه و بدون آگاهی دقیق از مساله و شنیدن سخنان طرف دیگر دعوا و یا حداقل شنیدن سخن رییس دادگاه، قضاوتی زود هنگام و شاید هم اشتباه انجام دادیم. بر این اساس عملی به ظاهر انقلابی و دلسوزانه، اما احساسی، غیر عادلانه و اشتباه انجام دادیم.

عمل ِ انقلابی مستعد خطاپذیری بیشتر است. قضاوت فوری و سریع، انقلابی شتاب در تصمیم گیری‌ها و اقدام‌های انعطاف ناپذیری را در پی دارد. قطعی انگاری و حذف و خشونت، از مختصات اکثر رفتارهای انقلابی است.

 احتیاط در امور، عقلانیت جمعی و خردگرایی، تدریجی بودن پیاده‌کردن اهداف و برنامه‌ها، تساهل و نرمی و گذشت و قانون گرایی در حرکتهای انقلابی کمتر به چشم می‌خورد و این عیب اصلی و بزرگ انقلابی گری است.

اساس دادگاه صلح، بر سازش و مصالحه طرفین دعوا استوار است. مساله‌ای ناموسی اتفاق افتاده بود و موضوع آن در شهر مساله بصورت وسیعی پخش شده بود. برای عشایر مسائل ناموسی همیشه با حساسیت بالا برخورد می‌شود.

پس از تعطیلی دبیرستان با تعدادی از دانش آموزان با تظاهرات اعتراضی، جلوی دادگاه رفتیم و شعار مخالف دادیم. جمعی از مردم هم به تظاهرات پیوستند. صرف نظر از درستی یا نادرستی قضاوت ما، اصول قضاوت درست را نادیده و زیرپای گذاشته بودیم. البته اما اصل اعتراض و مخالفت نه تنها بد بلکه برای مردم و حاکمیت لازم و مفید است. رییس کلانتری حسینی، ایذه‌ای و آدم بسیار خوبی بود. با مردم صحبت کرد و قول پیگیری داد. مردم آرام شدند و ماجرا تمام شد اما طایفه طرفِ دعوا عصبانی و خشمگین بود. حسینی از ترس ورود به دادگاه با کلت کمری‌اش یک یا دو تیر هوایی زد. مردم پراکنده شدند. رییس «دادگاه صلح» به اهواز رفت و دیگر به ایذه نیامد.

 سید فخرالدین طباطبایی

سید فخرالدین طباطبایی بانفوذترین روحانی منطقه ایذه خصوصاً باغملک بود. سید آتش مخاصمات و درگیری‌های محلی را فرومی نشاند. با پیروزی انقلاب، فرمانده سپاه، سید اشرفی راه اختلاف را با سید فخرالدین پیش گرفت.

اعتراض سید فخرالدین به تندروی‌ها و بازداشت‌های بی رویه‌ای بود که ادعا می‌کرد ناموجه است. برخی بازداشت‌ها را بی اساس و بر اثر گزارشات ناموثق و برخی را دسیسه چینی محلی می‌دانست.

آتش این اختلاف دامن سید فخرالدین را گرفت و سید فخرالدین را به ناحق، چند روزی بازداشت شد.

موسوی جزایری حامی سید فخرالدین بود و به نقش سید فخرالدین اذعان داشت.

روزی از سوی امام‌جمعه ایذه پورشمسیان، پیغامی مبنی بر حمایت بیشتر از نورالدین طباطبایی، برای موسوی جزایری بردم. موسوی جزایری گفت:

— «این‌ها سید نورالدین را مطرح می‌کنند تا سید فخرالدین را حذف کنند.

سید نورالدین مردی میانه رو، آرام، معتدل و مردم دار بود. شاید بخاطر حرمت سید فخرالدین، کمتر وارد منازعات جدلی الطرفین می‌شد، اما مدار حرکتش در مدار برادر بود.

در ابتدای انقلاب سید نورالدین طباطبایی به همراه باقر بورد و محمود عارفیان و جمعی دیگر در فرمانداری ایذه به سروسامان دادن امور تا تعیین فرماندار پرداختند.

سید حسن سید اشرفی

سال ۶۰ که به ایذه رفتم. چند ماه بعد فرمانده سپاه سید اشرفی تغییر کرد. اشرفی اهوازی بود. ورزشکاری با اندام و قدی متناسب با کار نظامی. آغاز کارش در سپاه با درخواست یا قبول نگهبانی بود. سپس به سپاه حمیدیه رفت و نهایتاً به فرماندهی سپاه ایذه منتقل شد.

برخورد با خوانین و سرمایه داران و فئودال‌ها در این زمان و در کل کشور مُد روز بود. تندروها را انقلابی می‌گفتند. در این زمینه البته سایر گروه‌ها از جمله مارکسیست‌ها و مجاهدین خلق از همه تندتر و شعاری‌تر بودند. مسئولان‌نگران‌حفظ انقلاب بودند. تندی دوطرفه شده بود.

همه درحذف یکدیگر با هم در رقابت و ستیز بودند. ایذه هم مستثنی از کل جریان حاکم بر کشور نبود.

بدون دیدنِ سیداشرفی، اقتدار او شنیده بودم. این مساله مورد اتفاق همگان بود. این اقتدار از حمایت مطلق تا ضدیت تام مطرح بود. منتقدانی هم بودند اما صلاح را در سکوت می‌دیدند. پورشمسیان نیز از برخوردهای تند نسبت به روحانیون انتقاد داشت، اما در مجموع و در برابر سید فخرالدین از سیداشرفی حمایت می‌کرد.

سید فراز و فرودی را پس از این تجربه کرد. طلبه شد. زندان رفت و در نهایت، با نظر رهبری جانشین نماینده دفتر ِ رهبری در دایره سیاسی — عقیدتی نیروی هوایی شد.

فهم درست و چرایی‌های هر رخداد وموضع گیری را البته باید با توجه به زمان و مکان آن درک‌نمود. اما این مساله نباید عاملی برای پوششِ خطاها و اشتباهات باشد. در این‌صورت هر عملی را می‌توان توجیه کرد و همیشه خود را در موضع حق دید. بی شک قضاوت اینگونه، راه را بر اصلاح هر خطایی (حتی خطاهای مسلم موردی و حقوق فردی افراد) خواهد بست.

مطلق انگاری، خود حق پنداری، قضاوت‌های شتابزده در مسائل و نسبت به دیگران، حذف دیگران با کمترین اشکال و اشتباه، عجول بودن در تحقق خواسته‌ها، هر نقد و اعتراضی را دشمنی دانستن، تحکّم و استبداد رأی خود و … آفاتی بود که اکثراً افراد حتی با دیدگاههای مخالف هم آلوده به آن بودند.

 تشخیص من و تکلیف من »، دو گفتمان رایج روز بود. دو واژه کش‌دار و مشکل زا در وانفسای انقلاب بود. همه‌ی جناح‌ها در ابتدای انقلاب کم و بیش اسیر این گفتمان بودند.

 غلبه احساسات بر عقلانیت، ترس از غلبه ضد انقلاب، بی تجربه بودن اکثر مسئولان، جوان بودن و …. نقش مهمی در اشتباهات‌اول انقلاب داشت.

برخی آگاهانه و جاه طلبانه به دنبال قدرت بودند. و برخی از روی جهل و تعصب فکر می‌کردند کاری درست برای اسلام و انقلاب می‌کنند.

برخی آدم‌ها تغییر کردند، برخی نسبت به تقصیرها و قصورهای خویش عذرخواهی کردند و تندی‌ها را محصول ناآگاهی به امور، بی تجربگی و شرایط خاص انقلاب دانستند.

 سپاه بزودی و به دلیلی به ضرورت تغییر فرمانده سپاه پی برد. سید احمد آوایی به ایذه آمد. در منزل جبار اکبرزاده پیشنهاد پذیرش مسئولیت را با من مطرح کرد، نپذیرفتم. کار من کار فرهنگی بود و تمایلی به کار حرفه‌ای نظامی نداشتم. شاید هم آنها در بررسی‌هایشان مرا مناسب ندیدند، نمی‌دانم. بهرروی منوچهر مطیعی به‌جای سید اشرفی آمد، دانش را به عنوان معاونت سپاه و نعیم الهایی و خلیل دغاغله را هم با خود به سپاه ایذه آورد.

مطیعی نیز به حذف هواداران سید اشرفی مبادرت کرد. بعضی را بیکار و اخراج کرد. جمعیت کمی از مردم یا برخی خانواده‌ها، به نشانه اعتراض جلوی در سپاه ایذه تجمع کرده بودند. رفته بودم مطیعی را ببینم. مطیعی عصبانی بود. گفتم مردم اعتراض دارند. گفت بیخود می‌کنند. گفتم اگر جلوی سپاه به‌حمایت آمده بودند مردم خوب و الان‌بیخود می‌کنند.

پس از مطیعی عبدالرضا دسومی آمد. طرد شدگانِ مطیعی را بکار برگرداند و دو جناح طرفداران سید اشرفی و مطیعی را بکار گرفت و آرامشی در سپاه بوجود آمد. پس از دسومی، برای اولین بار ابوالقاسم احمدی، از بچه‌های ایذه فرمانده سپاه شد و علی اصغر گرجی هم به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه منصوب شد.

من نیز در سال ۶۲ با پیشنهاد حسن شفائیان و موافقت استاندار بخشدار باغملک شدم.

عیدی فعّال

عیدی فعال اولین فرماندار پس از انقلاب بود. از مبارزین پیش از انقلاب و از بچه‌های دزفول بود. بر اساس آنچه گفته شده است از اعضای گروه مسلح منصورون. عملیات مسلحانه علیه رژیم شاه هدف گروه منصورون بود. عیدی پیش از انقلاب در هنگام ساخت بمب دستی و انفجار آن دستش آسیب دیده بود. هنگام رفتنم به ایذه، او در حال تغییر بود. او چون نامش فعال بود. خاکی، پاکدست و انقلابی. از کسی بدگویی‌اش را نشنیدم. حسن شفائیان از بچه‌های بهبهان جایگزین او شد.

علی طاهری و جهاد

علی طاهری اصالتاً قشقایی بود. از نظر شخصی فردی آرام، اما در تلاش برای روستاها نا آرام و پرتلاش بود. مسئول جهاد سازندگی ایذه و سپس در دوره اول مجلس شورای اسلامی و در میان دوره‌ای با حمایت تمامی نیروهای انقلابی روانه مجلس شد. دور اول انتخابات محمدی فرزند کاراژدار معروف ایذه رای آورده بود اما انتخابات ابطال ودو سال بعد در انتخابات میاندوره‌ای علی طاهری به مجلس رفت.

مثلث انقلابی اشرفی، فعال، طاهری در ایذه فعال مایشاء بودند. در این‌ایام سه ضلع مقتدرِحاکمیت ِنظام در ایذه هیچ مانعی برای اجرای منویات خود نمی‌یافتند. هرسه از نظر فکری و رفتاری شبیه هم بودند. اما سید اشرفی فرمانده سپاه، تقریباً همه کاره بود و نام او تا سال‌ها در ایذه طنین انداز بود.

تشکیل دادگاه انقلاب با حاکم شرع شدن احمدی شاهرودی و دادستانی سید عباس موسوی، علی رغم برخی اشتباهات و رفتار هیجانی سید عباس موسوی، خلقه یکه تاز سه گانه را در ایذه از بین برد و امور اجرایی در ایذه روال قانونمندتری یافت.

بخشداری و مکاتبات اداری

از امور بخشداری و وظایفش هیچ نمی‌دانستم. دیگر کسانی که در اوایل انقلاب وزیر و وکیل و مدیرکل می‌شدند نیز چنین بودند. حتی نمی‌دانستم چه اداراتی زیر مجموعه بخشداری هستند و به چه کسانی می‌توانم مکاتبه کنم. تنها چیزی که به فکرم رسید آنکه پس از وقت اداری، چند روز تا آخر شب در بایگانی بخشداری می‌نشستم و همه نامه‌های ورودی و خروجی و درخواست‌های مردم‌و شوراهای روستایی را می‌خواندم تا فهمیدم روال کار چیست.

روزهای اول کارم، عده‌ای از مردم در بخشداری تجمع کردند. با فریاد و اعتراض از نبودن قند و شکر کوپنی شاکی بودند. به میان‌مردم‌رفتم، با مردم سخن گفتم و قول حل مشکل و مردم با تشکر و سلام‌و صلوات رفتند. یکی از بازاریان هم در جمعشان بود. قصابِ شریفی هم بود که بعداً به مغازه‌اش رفتم.

مرغ و ژاندارمری

چند روز بعد از آمدن به بخشداری، فرمانده ژاندارمری با هیکلی درشت و قامتی بلند به بخشداری آمد. برای بازدید از پاسگاه ژاندارمری دعوتم کرد. معمولاً در بازدیده از مسولان، مدیران امکاناتی می‌گرفتند. رفتم. سربازان را ردیف کرده بود تا سان ببینم. به سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم، من کجا و این‌کارا کجا؟ اهل این‌تشریفات نبودم. اولین بار با چنین تشریفاتی روبرو می‌شدم. راحت نبودم

 شیخ علی محمد امیری مردی خوش قلب و شوخ بود، از روستای «درب ابوالعباس» و نماینده دفتر رهبری در ژاندارمری باغملک. شیخ مرا همراهی می‌کرد. کمی خجالت زده شده بودم. من ریز و میز و سرکار استوار چون کوه استوار و بلند قامت. تمامی قسمت‌های پاسگاه که کلاً دو سه اتاق بود نشانم داد.

 آخرین اتاق اسلحه خانه بود. بسیار مرتب و تمیز، بوی روغن تنظیف در اتاقِ خُنک اسلحه خانه پخش شده بود. اسلحه‌ها برق می‌زد. معلوم است که استفاده نشده‌اند. فرمانده پاسگاه به توضیح دادن انواع اسلحه‌ها و نیازهای پاسگاه به قند و شکر و بنزین و تاید ادامه می‌داد. با جدیت رو به اوکردم و گفتم:

— سرکار شنیده‌ای که گفته‌اند: قدر زر زرگر بداند، قدر مرغ ژاندارمری؟

با خنده و کمی شرمندگی گفت:

— بله قربان از مردم چیزایی شنیده‌ام.

گفتم:

— پس قفسه مرغ‌های شما کجاست؟

بی آنکه لحظه‌ای مکث کند، رو به حاج آقا گفت:

— قربان از زمانی که آقایان آمده‌اند، دیگر مرغی برای ما نمانده است.

صیدون بهمئی ها

نهار یا کتک

 در منطقه صیدون، به روستایی از ساکنان ِ بهمئی رفتیم. روستایی بعد از سرآسیاب که جاده‌ای نداشت. انتهای مسیر به دیشموک ِکهکیلویه و بویراحمد می‌رسد. باید پیاده برویم ‌. قضایی شهردار باغملک تُرک است. همراه ام است. خسته اما با نشاط، در دل کوهستان، زیر آفتاب سوزان و از لابلای سایه سار بلوط‌های سبز و تنومند به روستا رسیدیم.

کهزاد از اهالی روستا به استقبالمان آمد و بعد اینکه قضایی گفت آقای بخشدار برای سرکشی آمده است، با تعجب و خوشحالی گفت:

 — «شما اولین ماموران دولت هستید که اینجا آمده‌اید از قبل از انقلاب تا به حال فقط ماموران اداره مالاریا به این روستا آمده‌اند.

گفتم:

— مشکلات اینجا چیست و برای روستایتان از ما چه می‌خواهید؟

— چیزی نمی‌خواهیم، فقط معلم برای بچه‌ها و پزشک برای زنان باردارمان می‌خواهیم. همه چیز داریم.

چشمه در دور دست است. قضایی گفت بریم سر چشمه سری بزنیم. رفتیم. بررسی کردو گفت:

 — با دویست سیصد متر لوله می‌توان آب را به داخل روستا و در مخزنی منتقل کنیم. هزینه زیادی هم نداره.

— ما خودمان کمک می‌کنیم. خدا خیرتان دهد.

قرار شد کهزاد به بخشداری بیاید و لوله و سیمان در اختیارشان قرار دهیم. موسوی دهدار صیدون که اهل صیدون هم هست هم بر انجام‌کار نظارت‌کند. قضایی گفت حالا که لوله و سیمانش جور شد، خودم با ماشین شهرداری می‌فرستم. هزینه مال رو هم تا روستا خودم می‌دهم. گفتم: بهتر. چه خوب. قضایی خیلی شیرین با لهجه ترکی حرف می‌زند. چند سال است در ایذه و باغملک شبانه روزی کار می‌کند. پیمانکاران را قبول ندارد و از پیمانکار جماعت بد می‌گوید. مدرک مهندسی ندارد اما همه مهندس‌ها نظرش رو قبول می‌کنند.

از سرچشمه آبی گورا نوشیدیم. کهزاد در تدارک تهیه نهار بود. فقر و ناداری مردم منطقه بیداد می‌کرد، اما کهزاد اصرار می‌کرد.

— به یکی از اهالی گفت: نهار را مهیا کن

گفتم:

— نه نمی‌مانیم، باید برگردیم

 از دل کوه و از صخره‌های صعب العبور گذشته و پس از چند ساعت پیاده روی به روستا رسیده بودیم. خسته و گرسنه بودیم. قضایی شوخ‌وسرزنده است. با لهجه شیرین ترکی و با شیطنت و خنده گفت:

— نه آقای بخشدار، به خدا خوب نیست. این‌ها ناراحت می‌شوند. نمی‌شود. باید بمانیم و نهار بخوریم. اگر نمانیم ناراحت می‌شوند.

زنِ کهزاد، پیشاپیش هیزم برای برافروختن آتش مهیا کرده بود، با هیزمی که‌در دستش بود مانع رفتنمان شد. قامتی رشید و با صلابت دارد. تمامی لباس‌هایش سیاه است.

قضایی به هر بهانه می‌خواست بمانیم. با خنده و شوخی به من گفت:

—، اگر نمانیم باید چوب و کتک بخوریم ها. رو به کهزاد کردو گفت:

 — عمو کهزاد، این‌بخشدار لر نیست. این‌چیزها را نمی‌داند. من ترک ام، اما زنم مسجد سلیمانی است و این چیزا را می‌دونم. بخشدار نمی‌داند که اگر نمانیم، باید بجای نهار کتک بخوریم.

کهزادباخنده گفت:

 — راست میگه آقای «بشخدار» باید بمونید.

ماندیم. کمترین پذیرایی‌شان «تشتری» تازه و یا مرغی و خروسی بود. گفتم:

— نه، این‌ها نه.

 نان تیری تازه و گرم آوردند و دوغی که مزه و طعمِ برگ کرفس کوهی تازه می‌داد. کَره هم با طعم شور و ماست پر چرب، زیر سایه خُنک درختِ بلوطیِ نشستیم. غذای شاهانه‌ی ما، در آن‌حس و حال، فکر کنم از مائدهای بهشتی هم گواراتر باشد. به‌ادب خوردیم.

برای نماز آبی خواستم، وضو ساختیم. به تصور نبودن مُهر، تکه سنگی برای نماز برداشتم. کهزاد با ناراحتی که از چهره‌اش می‌شد فهمید، با شتاب و دستپاچگی سجاده و مُهری آورد. خجالت کشیدم. نماز خواندیم. تشکر کردیم و برگشتیم.

 عشایر بهمئی رفتارشان با صلابت و غرور و توام با اعتماد بنفس است. طبیعتِ سنگ و کوه و بلوط، آنان را سختکوش و قانع و بی شیله پیله ساخته است. رک و صریح‌اند. خود را کوچک نمی‌بینند. احساس احترام زیاده که برخی به مسئولان دارند اینها ندارند. عادی برخورد می‌کنند. ملاحظه مقامات و غیر مقامات ندارند. صافی آسمان، پاکی و صفایشان بخشیده است.

سال ۶۱ نزدیک پادگان حمید . قبل از بازپس گیری خرمشهر
سال ۶۱ نزدیک پادگان حمید، قبل از بازپس گیری خرمشهر

حمله به شیخ

شیخ عبدالرحیم ممبینی به مناسبتی در مسجد جامع باغملک سخنرانی داشت. فرزند یکی از سادات. ع. طباطبایی با اعتراض به شیخ و با زیر کتک گرفتنش و حمله به او عمامه شیخ را انداخت. شاید شیخ ممبینی هم تندی و طباطبایی هم جوانی کرده بود. نمی‌دانم.

 حمله و تهاجم به یک روحانی – ولو مخالف – رفتار ناشایستی بود. پاسگاه ژاندارمری ضارب را چند ساعت یا شاید هم تا فردا صبح بازداشت کرد. غریب تامرادی از نیروهای فعال و خوب باغملک که شیخ را دعوت کرده بود، به عنوان اعتراض و هم به دلیل احتمالی که در دستگیری او می‌رفت به خانه فرماندار شفائیان رفت. تامرادی با محقق فعالیت‌های مؤثر زیادی در کانون فرهنگی انجام می‌دادند.. روز بعد نزد فرماندار و سپس فروزنده استاندار رفتم و گزارش حادثه را دادم. با وساطت هر دو آزاد شدند. موضوعی که می‌توانست آتشی در منطقه بیفکند که خاموش شد. دلم برای شیخ سوخت، او خویشتنداری کرد و به قم رفت. تصور می‌کنم امروز هر دو در بسیاری امور موافق هم شده باشند.

شیخ اسماعیل غروی هم از جمله روحانیون تأثیرگذار بهمئی است. مرد محترم و عالم و مجتهد است. پدرش بعد از امام زاده عبدالله بر فراز کوه منگشت، که در زمستان از برف سفید جامه است اکنون آرمیده است. در گردوزار پیشش رفته بودم. پیر مردی آرام، سفید چهره و نورانی بود.

شیخ اکنون سکونت ِ دائم در قم را اختیار و مشغول تدریس و تحقیق است.

شیخ مرتضی و دوری از سیاست

در روستای ابوالعباس شیخ مرتضی محقق حضور داشت که اصالتاً شوشتری بودند. پدربزرگ شیخ مرتضی از علمای بزرگ و مدفون در ابوالعباس و پدرش نیز روحانی بود. پدر شیخ مرتضی در روستای ابوالعباس مغازه خرازی داشت. شیخ مرتضی سیاسی نبود، مردم دار و بسیار شوخ طبع بود. شوخی‌های که فقط برخی آخوندها استاد آن است. از هر شوخی مقصودی اخلاقی داشت و با حداقل خود را در نزد شنونده عادی و قمیمی می‌کرد. اختلافات برادرش رضا با طباطبایی و به زندان افتادن رضا هم باعث ورود او به مجادلات سیاسی نشد. شیخ مرتضی اکنون در قم سکونت دارد.

روحانیون ایذه

سید نخبه ساکن آبلشکر بود. میان مردم نفوذ و اعتباری داشت، اما دایره نفوذ سید، به آبلشکر و توله و میداوود محدود می‌شد. با فوت ایشان، خانواده فرزندان نتوانستند جای خالی پدر را پر کنند.

 سید ناصر موسوی و سید عباس موسوی، دو تن از سادات روستای «چم سید محمد»، هر دو از سوی مردم از ایذه و رامهرمز به نمایندگی مجلس دست یافتند.

سیدعباس موسوی پس از سید فخرالدین طباطبایی و تا حدی سید نورالدین، یکی از پر نفوذتر روحانیون منطقه ایذه و باغملک بود. حضور در جایگاه دادستانی ایذه و سپس نمایندگی دو دور مجلس شورای اسلامی این‌نفوذ را گسترش داد. تنها نماینده ایذه می‌باشد که دو دور نمایندگی را پشت سر نهاده است. نمایندگان ایذه – جز سید عباس موسوی – یکبار مجلس رفته‌اند.

در آن ایام اکثر روحانیون ایذه از شهرستان باغملک بودند. سید فخرالدین، سید یوسف، سید فاضل، سید جعفر، سید نورالدین طباطبایی و سید قاسم طباطبایی همه در باغملک بودند.

مرغاب و سوسن روحانی نداشت یا من نمی‌شناختم.

در ایذه یکی از روحانیون بنام ج پیش از انقلاب در مسجد سخنران و گاه نماز به جماعت می‌خواند. پس از انقلاب اوضاع عوض شد و خلع لباس شد.

در دهدز جز یکی دو نفر از فالحی و جزایری که نفوذشان به دلایلی پس از انقلاب به شدت افول کرد، روحانی معتبری در سال‌هایی که ایذه بودم نیافتم.

سادات طباطبایی معتبرترین و پرنفوذترین روحانیون منطقه با محوریت سید فخرالدین طباطبایی بودند.

شجره سادات طباطبایی باغملک به امام حسن علیه السلام می‌رسد و در شجره نزدیک‌تر اجداد آنها در کاشان و سپس اصفهان سکونت داشتند. دو برادر از اجداد آنها از اصفهان به بهبهان آمدند. یکی بهبهان ماند (سادات ِ سیادت و سادات طباطبایی‌های بهبهان از آنها هستند) و یکی از برادران به شوشتر و سپس به باغملک آمد. سید عبدالله بزرگ و سپس سید هادی معروف به مقدس و پس از او سید عبدالله و سید آ بزرگ پدر ِ سید فخرالدین طباطبایی در منطقه باغملک و جانکی و بهمئی مرجعیت دینی بلامنازع داشتند.

بهبود روابط با سید فخرالدین

صابری و قبل از او صادقیان بخشداران باغملک بودند. ظاهراً آنها زیر نفوذ سید اشرفی نتوانسته یا نخواسته بودند تا روابط گرمی با سادات طباطبایی و خصوصاً سید فخرالدین داشته باشند.

طاهری نماینده مجلس هم با طباطبایی هم رابطه حسنه‌ای نداشت. طاهری هم تحت تاثیر سیر اشرفی مخالف طباطبایی‌ها بود.

در ماه‌های اول حضورم در باغملک، به ابتکار سید جعفر طباطبایی یا سید قاسم موسوی به جلسه‌ای دعوت شدم که باحضور سادات طباطبایی و محوریت سید فخرالدین و در روستایی در نزدیکی سه راه صیدون تشکیل شده بود حضور بخشدار ‌ به‌معنی لحاظ کردن نقش و جایگاه سادات منطقه و نوعی آشتی کنان تلقی می‌شد. اگرچه من نقشی در حوادث قبل نداشتم. سید فخرالدین هم این دیدار را دوره‌ای جدید از ارتباط دولتی‌ها با سادات منطقه و مثبت ارزیابی کرد.

سید را در این جلسه شجاع، صریح الهجه و فردی مقتدر یافتم. اهل مجامله و کوتاه آمدن هم نبود. خواسته‌ای نداشت، اما بر رعایت شان سادات و روحانیت در منطقه اصرار داشت. حرفش درست بود. شآن آن‌ها، با رفتار برخی مسئولان نادیده و آسیب دیده بود.

سید فخرالدین روحانی سرشناس منطقه بود و شاید انتظار داشت از سوی حکومت و مسئولان محلی مورد تکریم و احترام بیشتری قرار گیرد. انتصاب امام جمعه‌ای از کرج، ولو انسانی شریف، اما معنایی جز نادیده گرفتن نقش طباطبایی نمی‌توانست تحلیل گردد.

سید فخرالدین اما با مشکلاتی هم روبرو بود. او نتوانست بر آن‌ها فائق آید. ایذه مرکز شهرستان بود. بخش اداری و حکومتی در آنجا مستقر بود. دو روحانی مستقر در ایذه، بنام جزایری و فالحی هم نمی‌توانستند به‌گسترش نفوذ سید کمکی کنند. نتیجه آنکه سید در ایذه فاقد متحدان هم سلک خود بود. علاوه بر این سید از قدرت کمی در چانه زنی و تعامل با مسئولان برخوردار بود و یا واقعاً جوسازی بر علیه او چنین رابطه‌ای را برایش فراهم نساخت.

نکته دیگر آنکه برای روحانیت منطقه، ملبس بودن به لباس روحانیت شغل محسوب نمی‌شد. (و این یکی از نکات مثبت آنها بود) اینان، مثل بسیاری از مردم منطقه، بعضاً زمین و کشت و زرع داشتندو بدلیل ضرورت‌های کشاورزی، شبیه سایر کشاورزان منافعی در آب و زمین داشتند. این مساله آنان را ناخواسته در برخی دسته بندی‌های زیانبار قرار می‌داد. برخی مخالفان ِ سید تبلیغ می‌کردند که او با فئودال‌ها و خوانین مناسبات و منافع مشترک دارد. در حالیکه سید به عنوان روحانی برجسته منطقه، مورد رجوع همه طبقات بود، اما مخالفان از این ارتباطات، به عنوان تبلیغی سوء علیه وی بهره می‌جستند. سید دلخور و رنجیده خاطر بود و زندگی و قضاوت در اهواز را ترجیح داد.

منافقین ناجوانمردانه سید فخرالدین طباطبایی را ترور و به شهادت رساند. غیاث الدین فرزندش که همراه او بود بشدت مورد اصابت گلوله‌های منافقین قرار گرفت، اما بهبود یافت و اکنون ملبس به لباس روحانیت است.

تعطیلی انجمن اسلامی معلمان

انجمن اسلامی معلمان در آغاز با چند چهره اصلی آغاز بکار کرده بود. باقر بورد، محمود عارفیان، فتح الله آقایی، شهباز کیانی و فتحعلی لندی و …

نقش فعال‌تر را بورد و عارفیان بر عهده داشتند. بورد و عارفیان پیش از انقلاب از عقیلی و دزفول به ایذه آمده بودند. بورد دانش آموخته رشته هنر و از دانشجویان امبر رادی بود. در نمایش نویسی دستی داشت. «نمایش انگل» را با نگاهی متأثر از جنبش‌ها و مبارزات کارگری نوشته بود. محمود عارفیان، ارتباطات گسترده‌ای با محافل انقلابی داشت. پیش از انقلاب این دو که در کنارِ راشدِ یزدی که به ایذه تبعید شده بود قرار گرفتند. در راه اندازی تظاهراتی که پس از مهر ۵۷ در ایذه شروع شده بود نقش داشتند. بورد دوبار به فرمانداری و شهربانی احضار و اخطار دریافت کرد.

پس از انقلاب باقر بورد، رحمت خدیوی، فتح الله آقایی، رضا میرزاپور و شهباز کیانی آموزش و پرورش را چندی اداره کردند تا سید فاخر بلادی به عنوان اولین رییس پس از انقلاب مسئول اداره شد و قلی شیخی معاون مالی اداری شد. پس از بلادی، صفاران ریاست آموزش و پرورش را برعهده گرفت.

 انجمن اسلامی علاوه بر افراد فوق با حضور امیری، حسن پور، فتحعلی لندی، نورعلی احمدی، حسن شهولی، حجت الله درویش پور، علی رضا لیموچی، محسن اورکی، محمد سجادی، (اولین شهردار پس از انقلاب) فعالیت گسترده‌ای داشت. اما بزودی دچار اختلافات گردیدند. پورشمسیان امام جمعه ایذه پیشنهاد تعطیلی انجمن را داد. نمی‌دانم چرا. اختلافات کم و البته طبیعی بود. توصیه بی وجهی بود. ما (خصوصاً من) می‌توانستیم مخالفت کنیم و نکردیم و اشتباه کردیم. این‌ها جزء دلسوزترین‌های افراد آموزش و پرورش ایذه بودند.

کانون فرهنگی ابوالعباس

 رضا محقق و احمدی شاهرودی

بدلیل برخی اختلافات و مخالفت‌های منطقه‌ای، رضا محقق توسط دادستان سیدعباس موسوی بازداشت شد. رضا محقق، ۸۹ روز در اتاقکی کثیف و نامناسب در بازداشتگاه کلانتری ایذه محبوس بود. رفتم و رضا را دقایقی دیدم. محقق از فعالان انقلابی پیش از انقلاب و از خاندانی محترم و روحانی بود. حتی در قم و پیش از انقلاب به کلاس‌های مصباح یزدی می‌رفت. اما از علی شریعتی هم جانبداری می‌کرد حاکم شرع ایذه احمدی شاهرودی و دادستان سید عباس موسوی بود. پس از دستگیری محقق و در دفاع از ظلمی که با او رفته بود در منزل امام‌جمعه ایذه پورشمسیان، من و محمود عارفیان ‌ به بازداشت محقق به احمدی شاهرودی اعتراض کردیم. پاسخ احمدی شاهرودی کوبنده و قاطع بود. از دیدگاه احمدی شاهرودی در مورد رضا شوکه شدیم و برای خراب‌تر نشدن وضعیت، امام جمعه موضع میانه را گرفت و از رضا حمایت و درخواست حل مساله را کرد.

نهایتاً احمدی شاهرودی با برخودی منصفانه حکم به برائت رضا محقق داد. اتهام او ضدیت با روحانیت بود.

اما احتمالاً اصرار سیدعباس موسوی را راضی ننمود و پس از چند روز مجدداً رضا احضار و گفتند ایذه را باید ترک کند او ناگزیر تبعید به شوشتر را برگزید.

در آغاز اولین جلسه شورای تأمین در فرمانداری ایذه، اعتراض نعیمی فر به این حکم، و اینکه رضا محقق مظلوم واقع شده است، با مخالفت و فریاد سیدعباس موسوی روبرو شده بود. چند ساعت پس از پایان جلسه، حکم احضار و بازداشت نعیمی فر از طرف دادستان بدستس می‌رسد. قدرت الله دهقان او را همراهی می‌کند. عظیم بازداشت می‌شود. امام‌جمعه و فرماندار وساطت می‌کنند. آخر شب با قید حضور در فردا صبح برای بازجویی آزاد می‌شود. فردا تفهیم اتهام می‌شود. اتهام ضد روحانیت، بحث و سؤال و جواب طول می‌کشد، اما احمدی شاهرودی حکم منع تعقیب می‌دهد.

علاوه بر رضا محقق، یاور صالحی ۲۴ ساعت در دادگاه انقلاب و غریب تامرادی نیز یک هفته بازداشت شدند. دلیل این‌بازداشت‌ها بعنوان اتهامی «ضدیت با روحانیت عنوان شده بود.

 کسی که آمادگی روحی و معرفتی نداشته باشد. اگر جاه طلب و قدرت طلب باشد. پست و پول بدستش داده باشند. دائماً مدح و تملق و احترام نثارش کنند. از قلم و امضایش مردم بترسند و او را چون بت کُرنش کنند. آنگاه جایگاهی کمتر از خدایگان برای خود قائل نیست.

پورشمسیان یزدی

مرحوم حاج آقا پورشمسیان اصالتاً یزدی بود. یزدی بودنش برای بچه‌های ایذه بادآور راشد یزدی بود. راشد یزدی چند ماهی قبل از انقلاب تا آستانه انقلاب در ایذه تبعید بود و خاطره خوبی در ذهن مردم و نیروهای مذهبی داشت. پورشمسیان مردی درس خوانده نجف، انسانی به شدت مهربان، دلسوز و مردم دار و ساده زیست بود. آمدن ایشان به عنوان امام‌جمعه اختلافات و درگیری های‌قومی را کاهش داد. وضعیت روحانیت منطقه که مورد اختلاف بود به نحوی مدیریت شد. پورشمسیان ضمن حفظ موضع استقلال، احترام و منزلت سید فخرالدین را پاس می‌داشت و مانع تندروی‌ها می‌شد.

 بختیاری‌ها

لرها و بختیاری‌ها باصفا و مهربان‌اند. برای دوست خصوصاً هم تباران خویش جان می‌دهند، به گونه‌ای که گاه به افراط می‌روند.

لرها در جنگ با دشمن شجاع و در درگیری‌های میان خود خشن و بی باکند، اما برخلاف بسیاری از اقوام، پس از سخت‌ترین درگیری‌ها و دشمنی، به آسانی آشتی می‌کنند.

شاهد درگیری در برخی مناطق بودم که گاهی خانه طرف مقابل را به آتش کشیده بودند، اما کمتر کینه‌ای هستند. این یکی از بهترین خصلت‌های آدمی است. قهر آنها زود گذر است. آسان گیر و اهل گذشت اند. کمتر قومی را چنین یافتم. خشمشان می‌جوشد اما به کمترین بهانه‌ای فرو می‌نشیند، می‌بخشند و فراموش می‌کنند و خشک و متعصب نیستند.

پایان سه سال در ایذه

 پایان حضورم در باغملک و اسباب کشی و بستن وسایل منزل از بخشداری به تعدادی کارتن نیاز داشتم.

همه چیز در این زمان کوپنی بود. از قند و چای و برنج و رادیو و تلویزیون گرفته، تا چرخ فرش و خیاطی و یخچال و کولر و سیمان و….. وضعیت ایجاد شده‌ی کوپنی در کشور و کمبود اجناس، خصلت‌هایی چون رقابت و حسادت، بدبینی و بدگویی، تهمت و افترا خصوصاً به کارمندان توزیع کالاهای کوپنی و مسولان را دامن می‌زد. در همین رابطه در دوره بخشدار بعدی، تعدادی از مسئولان درستکار به اتهام سوء استفاده بازداشت و محاکمه شدند

محمد فرزند یک بازاری محترم بود آمده بود و می‌گفت چرا کارتن‌های خالی از بالای دیوار؟ برایش توضیح دادم. پدر محمد قصاب بود. مغازه‌اش سر فلکه باغملک بود. برای درخواستی روزی به بخشداری آمد. چند روز بعد به مغازه‌اش رفتم. محمد فرزندش کنارش بود. به اوگفتم:

 — درس ات را جدی بخوان. نکند از قصاب بودن پدرت ناراحت باشی. پدر من هم میوه فروش بود.

— نه آقا چرا ناراحت باشم؟

دوستی و رفاقتی میان ما شکل گرفت. دیگر او را ندیدم تا حدود دهه هشتاد یا نود. هنوز هم او را پر جنب و جوش و عاشق حق و عدالت می‌بینم. به رمضان سرایدار بخشداری گفتم:

 — برایم تعدادی کارتن خالی تهیه کند، اما وقتی آنها را. آوردی از بالای دیوار به داخل خانه بخشدار بیندازد

— چرا از روی دیوار

— تا مردم بدانند بخشدار چیزی نمی‌برد

 بر همه ماندگان و رفتگانی که ذکرشان در این سطور آمده است رحمت الهی باد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. الانم متاسفانه کاری کردید توی این شهرها از بزرگ و کوچیک دیدگاه های مردوم شبیه دیدگاه های کومنیستی بشه شایدم هم غلیظ تر از اول انقلاب

  2. اگر سال‌ها پیش به ایذه رفته باشید و دوباره این سال‌ها بهش سر بزنید، به جای اینکه حس کنید قبلاً به اینجا اومدید، حس می‌کنید که به گذشته سفر کردید!
    به امید آبادی روزافزون ایذه و ایران عزیز.

    1
    1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا